مقدمه
طی قرنهای 16 تا 18، هم زمان با پیشرفتهای عقلی و علمی بشر، شرایط برای تبدیل تاریخ به علم فراهم آمد. مورخان خواهان تبدیل تاریخ به دانشی کاملاً دنیوی شدند. در این دوره جست و جو و مطالعهی آثار مورخان عهد باستان و بازسازی متون اولیه و نشان دادن تحریفات، ضمایم و کاستیهای آنها با کمک روشهای نقد تاریخی مطرح شد. (2)در دورههای پیشین تصور میشد جهان و جامعه پیشرفت نمیکنند و در دایرهی بستهای در حرکتند و همه چیز در جهان تکرار میشود. هم دنیای فرد و هم جامعه. این تصور تا آغاز عصر جدید گسترش فزایندهای داشت. عصر طلایی در گذشته جست و جو میشد و سراسر تاریخ به انحطاط و زوال معرفی میگردید. اما این تصورات ضد تاریخ، جای خود را به عقیدهی تکامل در زمان به عنوان قانون جاری در همه محیطها داد. این همان چیزی است که از آن به عنوان اندیشهی ترقی یاد میکنیم و گسترش آن هم زمان با موفقیتهای علمی، فنی و رشد مناسبات بورژوایی سبب شد اندیشهی ترقی شکل کامل و نهایی خود را در میان روشنفکران بورژوایی قرن هجدهم بیابد. (3)
در همین دوره بود که روبرت بارنس (1495-1540 م)، مورخ انگلیسی، با حمایت لوتر کتاب بیوگرافی اسقفهای روم، و ماتیاس فلاسیوس، کتاب تاریخ کلیسا را به عنوان بزرگترین اثر تاریخ نگارانه، با رویکردی دنیوی نگاشت. (4)
رویارویی کلیسا و مخالفانش در قرون 16 و 18 نتایج مستقیم و غیرمستقیم فراوانی در پی داشت که نخستین نتیجهی آن انتشار اسناد و مدارک متعدد و متنوع تاریخی بود. کلیسای کاتولیک و مخالفانش سعی داشتند اظهارات خود را با کمک اسناد اثبات کنند. این مناقشه به جنگ اسناد شهرت یافته است و سرآغاز نوع جدیدی از تاریخ نگاری شد که به تاریخ نگاری دیپلوماتیک شهرتیافت.
ژان بودین (Bodin) مورخ فرانسوی (1530-1596) اندیشهی پیشرفت را تدوین کرد و عصر طلایی گذشته را مردود دانست و گفت بشریت از جهالت گذر کرده و به تمدن رسیده است. او گردش ادواری طبیعت را در عمل گام تازهای به جلو شمرد. ویکو فیلسوف ایتالیایی (1668-1766) اعتقاد راسخ به پیشرفت بشر را وسعت داد و آن را قانون دانست؛ اما اعتراف کرد که پیشرفت همواره مستقیم نیست، بلکه ممکن است کُند و یا حتی متوقف گردد. (5)
به تدریج دیدگاههای متفاوتی دربارهی تاریخ، علم تاریخ، فلسفهی تاریخ و فلسفهی علم تاریخ مطرح شد. متفکران شاخصی در غرب، به ویژه آلمان، فرانسه، انگلستان، ایتالیا و آمریکا ظهور کردند و با دستاوردهای نظری و تکاپوهای عملی خود، معرفت تاریخی را هر چه بیشتر بسط دادند و به تکمیل بینشها و روشها در تاریخ همت گماشتند.
در قرون جدید، مورخان آرام آرام به این نتیجه رسیدند که تنها توضیح و توصیف وظیفهی آنها نیست؛ بلکه معنایابی در تاریخ یا مطالعهی انگیزهها، عقاید، تمایلات مردم برای رسوخ به رفتار آنها و درک گمراهیهای آنها نیز لازم است. این چیزی جز جست و جوی عوامل عینی در رشد و حیات جامعه نبود. در جست و جوی عوامل عینی و مؤثر در حیات و تکامل جامعه، ابتدا به نقش عوامل جغرافیایی و سپس به روندهای اقتصادی توجه شد و دربارهی آنها دیدگاههای زیادی مطرح شد. به تدریج در قرن نوزدهم بسیاری از عواملی که بر کارکرد جامعه تأثیر مینهادند کشف و شناسایی شدند.
برای تبدیل تاریخ به علم، نیاز به ارائهی روش تحقیق بود تا علم بر بنیاد دادههای موثق قرار گیرد و بتوان آن را تحت آزمایش قرار داد. روش علم تکیه بر مدارک متقن بود. در آغاز عهد جدید، کلیسا و مخالفان آن به اهمیت اسناد کهن و اصیل به عنوان یک سلاح برنده پی بردند و به جست و جو و انتشار آنها پرداختند و به تدریج نگاه انتقادی به اسناد تاریخی قوت گرفت.
با آغاز « عصر روشنگری »، یعنی قرن هجدهم، که فلاسفه به عنوان رهبران و جهت دهندگان فرهنگ و تفکر غرب، خود را جانشین عالمان گذشته یافتند؛ مشاجرات قلمی میان فلسفهی تاریخ از یک سو و تاریخ نگاری علمی و روشمند از سوی دیگر آشکار شد و به تدریج اوج گرفت. در این عرصه فلسفهی تاریخ خود را رقیب و همپایهی علوم گذشته و میراثدار مسیحیت شمرد و تاریخ نگاری نیز هر چه بیشتر با کاوشهای مبتنی بر نقد تاریخی پیوند خورد.
جدال این دو جریان از دورهی دائره المعارف نویسان تا حیات سیاسی مارکسیسم تداوم یافته است. اما واقعیت این است که تاریخ نمیتواند از تراوشهای روح و تفکر فلسفی برکنار بماند و مورخ ناخواسته به حکمت و فلسفه میپردازد و این هم در سطح خُرد و هم در سطح کلان، یعنی فلسفهی نظری تاریخ وجود دارد. به همین دلیل گسترش علم تاریخ در غرب تا حد زیادی منعکس کنندهی خود تاریخ اندیشهی غرب است؛ یعنی عقل گرایی قرن هجدهم، ایده آلیسم آرمانگرا، رمانتیکها، تجربهگرایی لیبرالها و حتی مارکسیسم و اشکال گوناگون آن. (6)
تاریخ در مقام یک علم هرگز دچار سکون نشده است. این ترقی تنها به علت انباشت طبیعی تحقیقات و اکتشافات نبوده؛ بلکه شیوههای بررسی، هدف و درک کلی از آن نیز تکامل یافته است. در تاریخ جدید که با تلاشهای رانکه به اوج رسید، شاهد پیشرفت در جهت تسلط بر روشی هستیم که پیوسته دقیقتر و مطمئنتر میشود و حوزهی مطالعات تاریخی از عرصه تنگ سیاست به همهی حوزههای تمدنی، اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و مانند آن بسط مییابد.
با رشد تدریجی بورژوازی، تمایل گستردهای برای شناسایی دلایل این پیروزیها در برابر حکومتهای آریستوکراتیک، مطالعهی گذشته را در کانون توجه قرار داد. با شکل گیری دولتهای مطلقه و سرانجام انقلاب فرانسه و جنگهای ناپلئون، احساسات ملی تقویت و روند تمرکز ملت تسریع شد. در این چرخه، بار دیگر توجه به تاریخ به ملتها اجازه میداد تا امکانات و تواناییهای خود را بهتر بشناسند و بر نقاط عطف پیروزیهای ملی گذشته تکیه کنند. در قرن نوزدهم تاریخ به عنوان سلطان علوم مطرح شد و پاسخ مسائل مهم معنوی و اجتماعی را در آن جست و جو میکردند نقش داور، پندآموز و شناساننده را به خود گرفت، تعلیم تاریخ به عنوان یک مادهی درسی در مدارس جای گرفت و اطلاعات تاریخی به صورت گسترده در اختیار تودههای مردم قرار گرفت و دایرهی خوانندگان آن افزایش یافت.
رشد و تحول امور بایگانی و ایجاد آرشیو اسناد از دورهی پس از قرون وسطی، بر اهمیت منابع و دایرهی اطلاعات تاریخی افزود و مورخان توانستند در پژوهشهای خود به آنها تکیه کنند. آموزش تاریخ در مدارس نیز به ترتیب موجب توجه معلمان تاریخ به آموزشها و پژوهشهای تاریخی و سرانجام ایجاد کرسیهای تاریخی و نیز تأسیس رشتهها و دانشکدههای تاریخ منتهی شد و هویت مستقلی پیدا کرد. حوزههای مورد مطالعه و موضوعات تاریخی گسترش یافت: روشهای پژوهش در تاریخ، بررسی اسناد آرشیوها، مطالعهی تطبیقی متون، استفاده از دستاوردهای علوم دیگر، بررسی تاریخ تمدن، شرق شناسی و مانند آنها.
با توجه به آنچه گفته شد، تا کنون نحلهها و مکتبهای مختلفی در عرصهی تفکر و پژوهش تاریخی غرب شکل گرفتهاند و تاریخ نگاری وتاریخنگری اروپایی را، هم از جهت سبک و هم از جهت محتوا از سایر نقاط جهان ممتاز و متمایز ساختهاند. تنوع و گستردگی این حوزه و فراز و فرودهایی آن در دورههای مختلف تاریخی چندان وسیع است که نمیتوان دسته بندی منظمی از آن ارائه داد و یا تصویر کاملی از روند تحولات آن ترسیم کرد. از آنجا که خاستگاه این علم و پیشرفتهای آن، به ویژه در عرصههای مختلف معرفت شناسی تاریخی، روش شناسی تاریخی و تاریخ نگاری با رویکردهای گوناگون، اروپا بوده است و جهان غرب همچنان پیشتاز این عرصه است، در این مقاله سعی بر این است تا به نقاط عطف این تحولات اشاره شود.
نگاهی به گذشته
تا پیش از آغاز دوران جدید اروپا، مورخان مشیت ازلی را علت العلل بروز همهی رخدادها و تحولات تاریخی تلقی میکردند. لذا همهی رویدادهای ریز و درشت جهان از بیاهمیتترین تا مهمترین آنها در پرتو آن مشیت ازلی تفسیر و تعبیر میشد و مورخ خود را به هیچ علت دیگری نیازمند نمیدید. گویا به واسطهی مشیت مقدر بود که کشوری به دست سلطانی افتد، تمدنی محو و زایل شود، حکومتی جدید شکل گیرد، شخصیتی برجسته ظهور کند و ملتی نابود شود. در این چرخه مجال چون و چرا نبود. بر همین اساس، پارهای از مورخان نتیجه میگرفتند که قوم آنها برگزیدهی خالق و مقصود آفرینش و مرکز حوادث است و سایر ملل طفیل وجود آنها در جهان هستند!در دوران جدید، جمعی از مورخان، فلاسفه و اندیشمندان به این پاسخها قناعت نورزیده و خواستار پاسخهای هایی دیگر شدند تا با شناخت علتها خود را از آن سرنوشت مفروض و مقدر برهانند و به هنگام بروز مصائب و بلایا از خطرها بگریزند و این مستلزم پرداختن به جستجوی علت امور در عرصههایی دیگر بود. برای این امر میبایست علتهای غایی را موقتاً ترک میگفتند و به علتهای نزدیک میپرداختند. (7)
از میان اسباب و عللی که مورخان به تأثیر آنها بر تاریخ اعتقاد یافتند، میتوان به موارد زیر اشاره کرد: امور مادی، اقلیم، اقتصاد، نژاد، مردان بزرگ، دین، نفس کمال پذیر بشر و مانند آنها. اما در ادامهی این گفتار میکوشیم به راههای جست و جوی علل و تبیین رخدادهای تاریخی اشاره کنیم.
طی قرنهای متمادی و به طور مشخص تا قرن هجدهم، تاریخ را قبل از هر چیز تاریخ سیاسی، دیپلماسی و نظامی میپنداشتند و نقش مورخان بازسازی تحول کشورها و حکومتها و نیز دگرگونیهای سیاسی داخلی و خارجی بود و حداکثر به معدودی از اشراف محدود میشد. در دورههای بعد، به محافل پارلمانی معطوف شد و مطالعهی تحول وضع آنها از نظر انتخابات و بحث و تبادل نظرهای سیاسی همانند شرح اتحادیههای سیاسی - نظامی، جنگها، مذاکرات سیاسی و مبارزات تصرف سرزمینها تسلیم یا واگذاری آنها در حوزهی موضوعات تاریخی جای گرفت.
در شرح و گزارش این رویدادها، تلاش میشد با روش صحیح، دقیق و منطقی و با پیوستگی مطالب و انسجام موضوع دنبال شود و گزارش رویدادها همراه با تفسیر و توضیحات لازم به شکل منظم ارائه گردد. اما این تفسیر به نگارش نوعی روان شناسی ابتدایی فردی یا جمعی محدود میشد و از غرور و بلند همتی، جاه طلبی، کینه توزی آنها سخن میرفت و از جنبههای اساطیری و افسانهای فاصله میگرفت. با گسترش تدریجی تمدن، رفته رفته مفهوم جدیدی از تاریخ شکل گرفت.
از قرن هجدهم، مورخان روشنگری، به ویژه ولتر در آثار خود اعتقاد داشتند به موازات توصیف فعالیت پادشاهان، باید به اقتصاد و حیات فرهنگی و اجتماعی ملتها بپردازند. از آن زمان، رفته رفته تاریخ از دایرهی محدود سیاسی خارج شد، به گونهای که امروز دهها رشتهی مختلف در پیوند با تاریخ، به شناخت ابعاد گذشتهی زندگی انسان اشتغال دارند و تاریخ تمدن عرصهای است که بیش از همه به این مطالعات بین رشتهای مربوط است.
مورخان بورژوایی نیز متوجه مسائل پیچیدهی اجتماعی شدند و تحت تأثیر مارکسیسم، معیشت تودههای زحمت کش را ارزیابی کردند و با حضور مورخان مارکسیست، این عرصه متحول شد. به هر حال، گذشته بیپایان است و شناسایی آن نیز بیانتها، علم تاریخ همواره فضای علایق و مطالعات خود را گسترش میدهد و در همهی جنبههای حیات جامعه و انسان مطالعه میکند. لذا تاریخی که مبتنی بر انتخاب وقایع ساده و توصیف آنها به همراه برخی اسامی و سنوات است، با علم فاصله دارد.
بدین ترتیب علم تاریخ تنها جمع آوری و تنظیم مدارک نیست، بلکه تلاش برای یافتن روابط متقابل میان پدیدهها و قانونمندی آنهاست. این پدیدهها در ارتباط با تکامل آن تغییر میپذیرد. جامعه را نمیتوان جدای از زندگی افراد تشکیل دهندهی آن درک کرد. فرد و جامعه شدیداً به هم وابستهاند و یک واحد را شکل میدهند.
مطالعهی انسان و جامعه، موضوع انحصاری مطالعهی تاریخ نیست، بلکه سایر رشتههای علوم انسانی هم به این موضوع توجه دارند؛ اما تفاوت آنها با تاریخ این است که آنها صرفاً به زمان حال نظری میافکنند و تنها برای درک آن مجبورند به مراحل گذشتهی تکاملی موضوع خود بازگردند. زیرا جداسازی هر پدیدهای از وضع پیشین مشکل و گاهی حتی غیر ممکن است. از این نکته برمیآید که همهی علوم اجتماعی در واقع تا اندازهای علوم تاریخی هستند.
تاریخ برخلاف سایر علوم اجتماعی، انسان و جامعه را در مراحل مختلف تکاملشان مورد مطالعه قرار میدهد و توجه اصلیاش را به تحقیق دربارهی تغییراتی که در بریدگیهای گوناگون حیات جامعه روی میدهد، معطوف میدارد. یعنی مراحل تحول، پیشرفتها، دگرگونیها. لذا برای مطالعه در ابعاد تخصصیتر تاریخ انسان و جامعه، آشنایی با علوم دیگر ضرورت دارد. به عنوان مثال اقتصاد، هنر، روان شناسی، علوم سیاسی، جامعه شناسی برای تاریخ اقتصادی، تاریخ هنر، تاریخ دیپلماسی و مانند آنها.
امروز تاریخ به عنوان علم شناخت گذشتهی بشر، از تمامی امکانات و تئوریهای علوم جدید که شناخت گستردهتر و عمیقتر واقعیتها را فراهم ساختهاند، مستقیماً سود میجوید. اکنون به یاری اقتصاد سیاسی، جامعه شناسی در گرایشها و شاخههای مختلف آن، روان شناسی فردی و اجتماعی، جغرافیا، اندیشههای سیاسی، علوم سیاسی، باستان شناسی، زبان شناسی، اقتصاد و گرایشهای آن و بسیاری از علوم دیگر تصویر به مراتب جامعتر و پیچیدهتری از انسان به ذهن آمده است. مورخ میتواند با مطالعهی هریک از این علوم، گوشههای خاصی از واقعیتهای گذشته را جست و جو کند. بنابراین میتوان ادعا کرد که با بهره گیری از مطالعات بین رشتهای و علوم یاد شده، میدان وسیع و راههای جدیدی با چشماندازهای گسترده در برابر مورخ گسترده شده است که میتواند تحقیقات تاریخی را هم عمق و غنا و هم تنوع ببخشد.
از سوی دیگر میتوان ادعا کرد که از نگاه مورخ معاصر، انسان دیگر یک حیوان سیاسی چونان گذشته نیست؛ بلکه میتواند به تاریخ طبقات اجتماعی، تاریخ ساختارها و تشکیلات و سازمانها، تاریخ تحول زبان و ادبیات، تاریخ افکار و اندیشهها، تاریخ تحولات مذهبی، تاریخ علم، تاریخ هنر، تاریخ جنگ، تاریخ اقتصادی، بررسی روان شناسانه شخصیتهای تاریخی، تاریخ مردم و صدها موضوع دیگر بپردازد که خود نشانهی تکامل و تحول حوزهی مطالعات تاریخی است.
قرن هجدهم و گذار به دوره تاریخی جدید (8)
اگر به توسعهی اندیشه و عمل تاریخی طی دو سدهی مهم نوزده و بیست توجه کنیم، در مییابیم که « مدرنیته » حاوی طنینها و مخاطرات بسیاری است. در این دوران است که تاریخ هویت خود را به عنوانیک رشته - یعنی راه متمایزی در ساماندهی و ارائهی یک دانش - باز مییابد. در طی این سالها اهل تاریخ، پایههای منطقی، روشهای علمی پی ریختند و از خودآگاهی لازمی برخوردار شدند که آنها را در مسیر گرایشهای « مدرن » در تاریخ نگاری رهنمون شد.در این دوران، مورخان و فیلسوفان تاریخ، نقد تاریخی و نقد منابع را در سطوح نوین و مجادله آمیز مطرح ساختند؛ متونی شایسته، منتقدانه و با ساختاری علمی پدید آوردند؛ ایدههایی دربارهی انواع دیگر تحقیق طراحی و بسط دادند؛ دربارهی ضرورت شکل گیری حرفهی تاریخی سخن گفتند و آن را به عنوان یک مفهوم کاملاً قابل دسترس وارد فرهنگ واژگان غرب نمودند و نحلهها، جریانها و مکاتب تاریخ نگاری مهمی پدید آوردند.
اگر بخواهیم دربارهی ویژگی تاریخ نگاری قرن هجدهم - موسوم به عصر روشنگری - سخن بگوییم، باید اذعان کنیم که این فضای جدید معنای تازهای از « زمان » فراهم آورد که جانشین نظریهی زمان مطلق شد که مستقل از این جهان طی میشد و تغییراتش قابل محاسبه بود: نظریهای که عمیقاً در همهی نگرشهای مربوط به گذشته تا قرن بیستم وجود داشت.
تا قبل از 1700 نمیتوان تفسیر جامعی از انسان در جامعه و تاریخ یافت که بتواند عوامل شکل دهندهی این وضعیت جدید را بیان کند. وضعیتی که مشخصات آن عبارتند از: فروپاشی کلیسا؛ کثرت دولتهای خودمختار به عنوان واحدهای غایی سیاسی؛ کشف دنیای جدید و آشنایی اساسیتر با تمدن آسیایی؛ توجه به ماهیت چندبعدی انسان به عنوان شالودهای برای تفکر دربارهی اخلاق و قانون، اجتماعات ملی و نیز قدرت، ثروت و شهوت به عنوان نیروی برانگیزندهی بشر.
نقش آفرینی عوامل پیش گفته و ایجاد یک آگاهی عمیقتر منجر به پایان یافتن یک عصر تاریخی شد و وضعیت جدیدی پدید آمد که به یک تلاش تفسیرگرانهی عظیم نیاز داشت تا گوهر بشر را در جامعه و تاریخ کشف کند و به انسان غربی معنایی بدهد که بتواند جانشین معنای از دست رفتهی جوهرهی مسیحیت شود.
این بدان معنا بود که مورخان این دوره تا حدی خود را در برابر مجموعهای از انگیزهها و محرکها مسئول میدانستند، یعنی میبایست تبیینهای علمی و شناخته شدهی حاکم بر جهان را رویاروی تبیینهای اجدادیشان قرار دهند. بدین ترتیب، تا حوالی 1780 دو جریان عمده در این عرصه ظهور یافتند: نخست، ایدهی یک « دوره » تاریخی که مشخص کنندهی یک تداوم زمانی با یک پیوستگی درونی بود، دوم و مهمتر، نظریهی فهم و شناخت « منبع » که دربردارندهی عناصر متفاوتی از یک متن تاریخی بود و اعتقاد داشت متن تاریخی دقیقاً همانند یک رودخانه از منابعاش سرچشمه میگیرد. کتاب « تاریخ جهانی » بوسوئه در 1681 قبل از آن که به دست مخاطبانش برسد، پیوندش با دنیای معاصر را از دست داده بود. یعنی اثر مزبور قبل از ظهور آثار « تجربی» قرن هجدهم - آن گونه که نویسندگان مدرن غالباً به آن استناد میکنند - نیازمند دوراندیشی و احتیاط لازم بود. زیرا تجربه گرایی ( تا آنجا که به فقدان یک تصور نظری مربوط میشد ) در عمل غیر ممکن و در نظر غیر قابل تصور بود.
از دیگر مشخصههای آن طرز تفکر این بود که معرفی گذشته، به عنوان طرح درسهای اخلاقی صورت میپذیرفت. این نظریه البته از روزگاران باستانی مطرح بود و این عمل به صورت تجربی انجام نمیشد، بلکه نیازمند نویسندگانی بود که کارشان را متعهدانه انجام دهند حتی اگر در تعریف آن پیامی که درصدد انتقالش بودند، دچار دشواری شوند.
مورخان در آغاز قرن هجدهم، گاه از طرح چنین آموزههایی فراتر میرفتند، به ویژه در ایتالیا که این مسائل در دو سطح متفاوت مطرح میشد. تا آن جا که به ایجاد یک سنت نگارشی متمایز دورهی رنسانس ایتالیا انجامید. شکوفایی زودهنگام ایتالیا تا حد زیادی ناشی از ظهور ویکو (1744-1668) بود. مورخی که در طول حیاتش به صورتی ناشناخته اما پرتلاش در دانشگاه ناپل به همه این مسائل پرداخته بود. هنگامی که وی وفات یافت، ایدههایش نیز همراه او مدفون گردید. تا آن هنگام که میشله، مورخ فرانسوی اندیشههای وی را بازیابی نمود و ویکو را به عنوان یک متفکر تاریخی به همگان شناساند.
تنها در قرن بیستم میتوان شیفتگی ویکو را به ماهیت زبان درک کرد. پایبندی او به معیارهای روشنفکری مدرن نشان میداد که وی نقش یک مرشد را ایفا میکرد. هنوز کتاب « علم جدید » او (44-1725) نخستین اثر جدی و انتشاریافته در حوزهی فلسفه جدید تاریخ به شمار میرود که نمایانگر بلوغ تفکر تاریخی است.
با این همه، نگاشتههای تاریخی ویکو به ویژه در بخش آغازین زندگیاش، کاملاً سنتی است. کاتولیک گرایی او نه تنها پایدار ماند، بلکه عنصر عقلانیساز دیدگاههای تاریخی وی بود تا پاسخگوی سؤالاتی دربارهی خدا باشد. در رأس این پرسشها، جهان طبیعت قرار داشت. یعنی از زمانی که خداوند آن را ساخت و تنها او میتوانست آن را بفهمد، اما ویکو اعتقاد داشت که انسان نیز برخی چیزها را میسازد، از جمله این که در دورههای گوناگون تاریخی جامعهی بشری را ساخته است تا در آن زندگی کند و چون آن را ساخته است، میتواند حقایق مربوط به آن را کشف کند. این ایده نقطه آغازی برای بیشتر اندیشههایی بود که درباره چرایی اهمیت تاریخ مطرح میشد و نشان میداد که چرا « علم » جدید و گزافه آمیز نیوتن غیر واقعی است. از نگاه او مطمئناً جهان نیازمند علم جدید بود، اما نباید این علم را صرفاً در ریاضیات یا فیزیک جست و جو کرد بلکه این علم باید بر مطالعه انسان متمرکز شود تا توانمندیهای او به نحوی شایستهای بررسی شود. ویکو بیدرنگ میدید که در این علم مسائل شخصی انسان نیز دخالت دارد، اما تا آن زمان هیچ کس آنها را مورد توجه قرار نداده بود:
« ما باید به جلو گام برداریم حتی اگر هیچ کتابی دربارهی این جهان نوشته نشده باشد. با وجود تاریکی متراکمیکه ابتدای تاریخ باستان را به خاطر فاصله زمانیاش از ما پوشانده است، روشنایی ابدی آن را آشکار میسازد. بنابراین، این حقیقت که فراتر از هر تردید احتمالی قرار دارد، هرگز پنهان نمیماند؛ زیرا خود آن دنیای مدنی و اصول آن توسط انسان ساخته شده است. بعلاوه، آنها میبایست در اصلاح و تعدیل ذهن انسان بازیابی شوند. لذا به هر کسی که دربارهی علل آن فکر میکنند عرضه شود، شگفتی او را برمیانگیزد که چگونه فیلسوفان همگی صادقانه کوشیدهاند دانش مربوط به جهان طبیعت را کسب کنند. »
در واقع ویکو راه هگل را لنگان لنگان به سوی یکی از بزرگترین و مهمترین ایدهها پیموده بود. او اعتقاد داشت که جوامع به صورت تصادفی تغییر نمیکنند، بلکه باید هر مرحله از تغییراتشان را به مثابه بخشی از یک زنجیرهی کامل نگریست زیرا هر مرحله از توسعه، ویژگی خاصی داراست. چنانکه آیزایا برلین گفته است:
« نه فرد و نه جامعه هیچیک به صورت تصادفی مرحله به مرحله ( آن گونه که اپیکوریان میاندیشند ) تداوم نمییابد و نیز زنجیرهای از علل یا آثار مکانیکی ( آن گونه که رواقیون میاندیشند ) نیستند، بلکه آنها را باید به مثابه یک هدف قابل فهم، یعنی تلاش بشر برای فهم خود و دنیای خود و محقق ساختن قابلیتهای خود در آن بررسی کرد ».
آنچه ویکو دربارهی گذشته میگفت با چگونگی مطالعهی آن تضاد داشت؛ لذا تأثیرگذاری کمتری داشت. وی در کتاب چهار جلدی « علم جدید » زنجیرهای سه گانه و انعطاف ناپذیر از زمان را ابداع کرد که در درون آن، ملتها ادوار و زندگیشان را آشکار میکردند. در اینجا تأکید او بر یک دورهی مشترک است: یعنی تصویری از یک چرخهی بیپایان پیشرفت وعقب گرد که طی آن، همهی جوامع از عصر خدایان به عصر قهرمانان و سپس به عصر انسان رسیدهاند و سرانجام دوباره به عقب بازگشته و این چرخه را از سر گرفتهاند. هر عصری وضعیت خاص خود را داراست. بنابراین سه نوع ماهیت، سه نوع آداب و رسوم، سه نوع قانون طبیعی، سه نوع کشور و وضعیت و... داریم. هیچیک از این مراحل معقول به نظر نمیرسد و اهمیت اندکی دارد. آنچه مارکس و دیگران از ویکو اخذ کردند، یک چارچوب منطقی برای بیان چگونگی تحول تاریخی بود که میبایست مورد ملاحظه قرار گیرد. در درازمدت ایدههای او به شکل گیری یک قطب اصلی بحث و استدلال دربارهی تاریخ کمک کرد و تا جنگ جهانی اول این مباحث را تحت تأثیر قرار داد. اما در کوتاه مدت او مهجور ماند.
روشنگری و ضد روشنگری
تاریخ نگاری عهد روشنگری با مورخان برجستهای چون ادوارد گیبون، دیوید هیوم، میشله، کندرسه و مانند آنها شناخته میشود. مشخصههای تاریخ نگاری این عهد الهام گرفتن از ایدههای رنسانس و بلندپروازیهای فرهنگی عصر « روشنگری » است. این محیط روشنفکری در اوج خود، یعنی در فاصلهی سالهای 1750 تا 1790 باعث ظهور یک تحقیق تاریخی با ماهیتی مشخص گردید که بیش از همه دستاورد فرانسه بود. بارزترین ویژگی تاریخ نگاری عهد روشنگری طرح معنایی منحصر به فرد از « زمان حال » بود که به عنوان لحظهای مهم، استثنایی و پراهمیت در تاریخ شناخته و ترویج میشد. به همین خاطر « فیلسوفان » پاریس به شکل بارزی زندگی در قرن هجدهم را دلپذیر ساختند. آنان فرهنگ یونان و روم را با کمک معاصران خود در نقاط اروپا به عنوانیک دغدغهی ذهنی مطرح و برجسته کردند.افزون بر این، در تاریخ نگاری عهد روشنگری، ارزشهای تاریخی جدیدی بروز یافت که عمدتاً رویکرد سکولاریستی و مبتنی بر رد امور متافیزیکی در تاریخ داشت و بر بهره جستن از قالبهای انتقادی و نیز استدلال تأکید میورزید. گسترش این نگاه در فضای اروپای پس از 1750 م. بیتردید در توسعهی ایدههای تاریخی مؤثر افتاد.
در مجموع، اندیشهی قرن هجدهم در تعمیم برداشتهای مربوط به یک « زمان حال خاص » و برطرف کردن موانعی که در مسیر منزلت اجتماعی انسان وجود داشت و نیز در برخورد با آن چه مورخان درصدد شناخت آن بودند، شکست خورد. زیرا فهم روشنگری از تاریخ، مستلزم قانونمند کردن تاریخ جهان و تنزل آن به عنوان یک قلمرو تحقیق و تفحص بود و این امر زمانی اعلام شد که واقعاً دورهی آن سپری شده بود.
تمام درخششهای پاریس در حوزهی تاریخ نگاری عهد روشنگری به سرعت تحت الشعاع محققان و متفکران آلمانی قرار گرفت و ثابت کرد که حوزهی تاریخ نگاری آلمان در قیاس با آنچه در فرانسه و بریتانیا به وقوع پیوسته، از اهمیت بیشتری برخوردار است. در واقع، شاهزادهنشینها و دولتهای بالقوهای که بعدها میبایست زیر عنوان « آلمان » با هم متحد گردند، صدای خود را در 1800 م. سرداده بودند. این صدا در آغاز طنین ضعیفی داشت. روشنفکران آلمان نسبت به فرهنگ و دستاوردهای فرانسه ترس آمیخته به احترامی داشتند. آنها روشهای تاریخ نگارانهی بریتانیایی را، که به ویژه از زمان هیوم، رابرتسون و گیبون امتداد داشت، اقتباس کردند.
با وجود این، در سی سال آخر قرن هجدهم، در کشورهای آلمانی زبان، مجموعهای از مستعدترین روشنفکران، هنرمندان و شاعران ظهور یافتند که با یک یا دو نسل در عصر جدید قابل مقایسه است، چهرههایی چون: گوته، (9) کانت، (10)، هردر، (11) شیلر، (12) هگل، بتهوون، (13) هین، (14) اسکوبرت، (15) برخی از دستاوردهای آنها با دستاوردهای عهد روشنگری همسنگ است، آنها بذری را پروراندند که دیگران کاشته بودند. اما دستاورد آنها بسیار اصیلتر بود و تا آنجا که مشخصههای اساسی اندیشه روشنگری اجازه میداد، با آن تقابل موضوعی داشت. اما در مجموع، هیچ ابداع روشنفکرانهی دیگری سراغ نداریم که در شکلدهی به اندیشهی تاریخی مدرن چنین نقش بزرگی ایفا کرده باشد.
در آلمان نهادها نقش قابل ملاحظهای در ایجاد فهم نوینی از تاریخ بازی کردند. دو بنیاد، یعنی دانشگاه گوتینگن در 1737 م. و دانشگاه جدید برلین در 1810 م. با رخدادهای مرتبط با هم در برخی نقاط درگیر این ماجرا بودند. گوتینگن نقطهی ورود ایدههای خارجی به ویژه انگلیسی بود و به همین خاطر نخستین مکتب تاریخی آلمان در آن جا بنا شد و راه را برای پذیرش گستردهتر الگوهای تاریخی از خارج گشود. این امر به هر حال ایدههایی متفاوت از تفکرات موجود پدید آورد. رشتههای حقوق و زبان شناسی همراه با رشتهی تاریخ شأن و اعتبار خاصی یافتند و به صورت دانش مستقل درآمدند و از آن زمان به بعد این رخداد در آموزش و تعلیم تاریخی آلمان به یک نماد تبدیل شد. آنها دریافتند که شأن و اعتبار تاریخ دست کم بخاطر برجسته بودن کسانی که برای آموزش آن منصوب شدهاند، نیست.
هر چند تاریخ عهد روشنگری برای خود مدعییک شأن « فلسفی » بود، اما بیتردید پیوند آلمان با فلسفه بر یک پایهی مستحکمتر مبتنی بود. نتیجه مستقیم این امر طرح تاریخ نگاری به عنوان یک مقولهی معرفت شناسانه بود که به طرح ادعاهای حقیقی و تازه دربارهی گذشته انجامید. یعنی مستلزم آزمودن و تصدیق دادههای تاریخی با همان روشی بود که هر اثبات علمی دیگر با آن صورت میپذیرفت. به همین دلیل فلسفههای امانوئل کانت، یوهان گوتفرید فن هردر، هگل برای دو نسل از دانشجویان و آموزگاران آلمان اهمیت ویژهای یافت و گرایش تاریخ نگاری آلمان را تا قبل از 1914 همچنان شکل داد. مشخصههایی که با نام فلسفی «ایده آلیست » تشریح شده است. همین مجادلات بود که نظریهی احیای گذشته را از منظر بازتولید اندیشهی ایدهآلیستی مطرح ساخت و به مثابه یک فرضیهی جانشین در برابر آنچه در عهد روشنگری ارائه شده بود، عمل کرد.
دستاورد کانت در کتاب « نقد عقل محض » ( در سال 1781 ) این است که بر تمایز میان جهان موجود و واقعی با « فاعل شناسا » ( مشاهده گر ) و ابژه ( موضوع مورد مشاهده ) تأکید دارد. به عبارت دیگر تمایز یا فاصله معرفت شناسانهای که کانت در نظر داشت بین عالم ( پژوهشگر ) و معلوم ( موضوع مورد مطالعه ) بود و ربطی به مسئلهی فاصلهی فیزیکی، هوش یا عدم اطلاع نداشت. این امر از یک حقیقت سرسختانه و بنیادی استنباط شده بود. « فاعل شناسا »، دانش خود را از جهان به واسطهی فرایندی که از نظر داخلی انواع گوناگون معانی و مفروضات موجود بر او اثر مینهند به دست میآورد. « دانش » هر فرد هرگز چیزی بیشتر از آگاه شدن از آثار واقعیت بر ذهن نیست؛ او هرگز نمیتواند از محدودیتهای جسمیاش گذر کند تا بتواند به بررسی ابژه خارجی ( یا به عبارتی شیئ به خودی خود ) در معنای خود شیئ و نه معناهایی که الزاماً فهم او را تحدید میکنند، بپردازد. مادام که او داعیهی « شناخت » واقعیت را دارد، صرفاً ادعای او بر مبنا و به واسطه تصاویر و ادراکات حسی است که از عالم خارجی به دست آورده است که این عالم بیشک وجود داشته و زمینهی ادراکات را فراهم میآورد؛ حال آن که دانش وی دربارهی چنین عالمی هرگز قابل قیاس با دانش وی دربارهی خود و عالم اندیشهاش نیست.
تفکرات و ایدهی کانت را که گذشته وجود ندارد ( بنابر تعریف او ) و هرگز نمیتوانیم آن را بازسازی کنیم مگر در وضعیت موجودمان تصویر یا تصور یا مدلی از آن بیافرینم، نشانگر یک تلاش قدرتمند در اندیشهی تاریخی غرب از دوران او تا روزگار ماست که از طریق نوشتههای دیلتای، کروچه، کالینگوود و اوکشات در ستیز با الگوهای فهم علمی در اروپا مطرح شدهاند و در ایالات متحده، بیکر و بیدر نیز به رد نگرشهای سطحی دربارهی « عینیت » تاریخی پرداختهاند.
تصمیم برای مطالعهی گذشته، برای شناخت قانون حاکم بر آن، که در قرون نوزدهم بر تاریخ نگاری آلمان سیطره داشت، در کانون فلسفهی تاریخ هگل قرار گرفت و به یک جریان فکری در نیمهی نخست این قرن تبدیل شد و مورخان را در سراسر اروپا طی نیمهی دوم این قرن تحت تأثیر قرار داد.
به نظر میرسد نگاه هگل دربارهی تفکیک انسان از دنیای او به اندازهی منطق کانت که معصومانه به نظر میآمد، غیر قابل تحمل است. نظامی که از ایجاد نمود شکاف میان ذهن و جهان بیرونی را پر کرده است. یعنی شکل گیری واقعیت را به مثابه یک تحول در حال وقوع میبیند که در وقوع آن هم ذهن و هم جهان بیرونی مشارکت دارند. به خاطر هدف غایی متافیزیکهای پیچیده آن، ذهن و جهان بیرونی در یک پیوند دیالکتیکی به یکدیگر پیوند خوردهاند که نهایتاً میبایست آنها را با همان واقعیتی نشان داد که با انتزاعی بودن فهم متمایز گشتهاند. از نگاه هگل تاریخ داستان این رابطه آشکار بود. هگل هیچ علاقهای به امپریالیسم ( تجربه گرایی ) نداشت، زیرا آن را به خاطر فقدان بصیرت فلسفی، گمراه کننده میشمرد. از نگاه او تاریخ مطمئناً یک فعالیت فلسفی بود و سرنوشت نظام جهانی را نشان میداد.
در پی این تحولات، به مرحلهی تقابل و مقاومت علمای علوم اجتماعی در برابر « علوم طبیعی » میرسیم که در جست وجوی یک « علوم انسانی » کاملاً متمایز است که در آن نیز استقلال تاریخ به عنوان یک دانش بشری و جست وجوگر قالبهای تحلیل و تبیین کاملاً متفاوت با روش آزمایشگاهی و نشریات علمی مورد تصدیق قرار میگیرد.
تاریخ نگاری رمانتیک
تاریخ نگاری رمانتیک حضور و تمرکز خود را با مقاومت در برابر چشماندازهای سرد و بیروح عقل گرایی نشان داد. تاریخ نگاری رمانتیک نه میخواست شواهد تاریخی را کنار بگذارد و نه میتوانست علل تاریخی را انکار کند، بلکه بسیاری از رمانتیکها قصد داشتند رابطهی میان شواهد و متن را به نحو تأثیرگذار و نغزگونهای حفظ نموده و پیشگامان عهد روشنگری را به خاطر رفتار شوالیهگونهشان در برخورد با دادههای تاریخی مورد انتقاد قرار دادند.در مقایسه با اصحاب روشنگری، رمانتیکها، در جست و جوی اعتلا بخشیدن به جهانی یک دست و منطبق با قانون بود و در نگارش تاریخ میکوشیدند تاریخی خلاق، زنده و دارای ارزش و اعتبار بنویسند. برخی از رمانتیکها - البته تعداد اندکی از آنها - آثار ویکو را مطالعه کرده بودند. بیشتر آنها با ادبیات آلمانی آشنایی داشتند وتحت تأثیر گوته (16) و شایلر (17) قرار داشتند. بیشتر آنها روشهای ساوینی (18) و نیبور (19) را در پیشبرد تحقیقهای دشوار آموخته بودند. در هر عرصهای که رمانتیکها پیش میرفتند، فهمشان از متون تاریخی و درکی که خواننده از آن داشت، افزایش مییافت. آنها میدانستند که رمز کامیابی گیبون به خاطر توجه و عنایت به استنباط مخاطبانش بوده است.
بدین سان، آنها نگارش تاریخ را از طریق ادبیات و با گام نهادن در همان مسیر آموختند. این شیفتگی با بهرهگیری از روشهای رمان ایجاد شد و آشکارسازی واقعیت نیز در سطح وسیعی و با همان سازوکارها یعنی بهره گیری از احساسات با هدف تأثیر نهادن بر عواطف مخاطبان صورت گرفت. حقیقت و ماهیت این روش به جنبهی شاعرانهی آن بستگی داشت، نه صرفاً به جنبهی تشریحی آن. لذا این روش به همان از تحلیل بهره میبرد که حاوی شهود و ادراک درونی بود و در تبیینش سعی میشد بر ویژگیهای برجستهی اشخاص و تکرار ناپذیری رخدادها تأکید گردد.
رانکه
آلمانها سبک رمانتیک را ترک نکردند. به هر حال، آنها نیز با یک پیشینهی فرهنگی، سبک رمانتیک را به کار بستند و با بررسی گذشتهی تازه کشف شدهی ملتشان که از درون خونینترین خاستگاهها و اسطورههای قومی برمیخاست، به مثابه یک ضرورت مهم برخورد کردند و همین امر باعث نگارش تاریخهای نوین و از نوع خاص آن ( با همه شاخهها و گرایشهای مدرن ) شد.در عوض، خط اصلی تاریخ نگاری آلمان در مسیری افتاد که میتوانست نظریه پردازی در روش تاریخی را فهم کند. خطابه هومبولت (20) با عنوان « وظایف مورخ » در 1821 ترسیم کنندهی راهی پرمغز بود که از ضرورت قالبمند شدن تاریخ سخن میگفت و از گزینش رخدادها به عنوان بخشهایی از یک اندام کامل، دفاع میکرد و از نفوذ عمیقتر در درون رخدادها به منظور درک اساسیتر آن سخن میراند. همهی این عناصر با یکدیگر به توسعهی رویکرد جدیدی در تاریخ مدد رساند که به نحو گریزناپذیری با شاهکار لئوپولدفن رانکه پیوند داشت؛ اما آن نیز ابعادی گستردهتر از نقش و شخص رانکه داشت و به مثابه یک هویت فرهنگی بود.
برای فهم این هویت فرهنگی باید به مسائل زیر توجه داشت: آشکارترین موضوع در عصر رانکه، درویسن، (21) فن سیبل، (22) تریشخ (23) و انبوهی از نویسندگان کمتر شناخته شده « قدرت دولت » بود که اولاً میتوان پیوند گستردهی آن را با دولتی دید که نه تنها نمایندهی صاحب اختیار قدرت داخلی و خارجی، بلکه غایتی اخلاقی بود. ثانیاً اخلاقیات به ایجاد یک عرصهی عمل میانجامید که در تاریخ بررسی میگردد. تاریخ نگاران آلمانی تحمیل آمرانه یک نظامنامهی اخلاقی را بر رخدادها رد میکردند؛ اما میپذیرفتند که این رخدادها جنبههای اخلاقی خود را ابراز میکنند. آنچه که متعاقباً واقع میشود، وابسته به رخدادهایی است که قبلاً به دنبال وقایع دیگر رخ دادهاند و این دکترین دارای الزامات مستقیم برای نظریه موقعیتمندی است که قبلاً ذکر شد. سوم، ما نیازمند آگاهی از تاریخ گرایی هستیم این یک توافق است که دانش تاریخی از طریق کاربست نمودارهای ذهنی دربارهی گذشته به دست نمیآید؛ بلکه تنها از رهگذر تحلیل شواهد فردی و رخدادهای واقعی حاصل میشود. شاید با توجه به خط راهنمای یاد شده، لازم است نکته چهارمی نیز به آن بیافزاییم و آن این که اندیشهی تاریخی آلمان در خلال قرن نوزدهم به صورت ایستا باقی نماند. بنابراین، نکتهی مهم این است که بین سبکهای فکری رایج سالهای 1820 تا 1870 از یک سو و سبکهایی که در فاصلهی تأسیس امپراطوری تا بروز طوفان جنگ جهانی در 1914 رواج یافتند، تمایزی قائل شویم. به عنوان مثال در نیمهی نخست این دوره، مورخان آلمان با بریتانیاییها پیوندهای گستردهتری یافتند یعنی آلمانها اغلب از انگلستان و همین طور با شخص رانکه دیدار میکردند. در دهههای بعدی مورخان « ویلهلمی» به خودشان رجوع کردند و فاصلهی گستردهای با جهان خارج پیدا کردند که به نظر میرسد جنگ جهانی اول آن را تأیید نمود و همهی مورخان صاحب نظر آلمانی را که بخش اندکی از این نسل خاص بودند، محکوم کرد. این امر به تبیین این موضوع کمک میکند که چرا هیچ چاپ جدیدی از آثار رانکه در بریتانیا و فرانسه تا دهه 1960 م صورت نگرفته است.
رانکه که به صورت سنتی، به عنوان پدر یک روش تاریخی خوانده میشود، از منابع اصلی موجود در آرشیوها با رغبت و به صورت کامل استفاده میکرد. این امر در تحقیقات تاریخی پدیدهای کاملاً نو بود. او دانشجویانش را وامیداشت تا منابع اصلی را تحت راهنماییهای او مطالعه کنند. یعنی اصل « شناخت منابع » را در برنامهی آموزشی دانشگاه و در آغاز « سمینارها » و گفت و گوهای علمی میگنجانید. هر چند شیوهی او با آن چه که امروزه به آن عمل میشود، بسیار متفاوت است. این نوآوریها هم در تحقیق و هم در آموزش نتایج و ثمرات بسیار زیادی داشت و مورخان تعلیم و تربیت، امروز از روش آموزشی او استفاده میکنند. اما ذهن پیش آرشیوی او سبب میشد ساختارهای ذهنیاش بر این منابع تأثیر بگذارد. در این معنا رانکه پیوند نزدیکی با تاریخ نگاری رمانتیک داشت. هر چند میکوشید این پیوند را انکار کند. اما این روش، به طور کامل شکل دهندهی هزاران صفحه از متنی بود که به این سبک نگارش یافته بود و او نمیتوانست آن را تشخیص دهد:
آنچه رانکه نمیدید این بود که یک رویکرد رومانتیک به تاریخ ممکن بود به نام عینیت گرایی رد شود، اما تا زمانی که تاریخ به عنوان « تبیین روایت » تصور شود، ما به رویکرد رمانتیک نیاز داریم.
مشکل او در تبیین گذشته، دستیابیآسان به تعمیمها بود که غالباً تصور میشد همچون قوانینی تاریخی کاربرد دارند و گذشتهی ناخوشایند و تکه تکه شده را با معرفی رضایت بخش و ارگانیک به یکدیگر پیوند میدهد.
همهی این مشخصهها وامدار صدای متمایز رانکه در تاریخ نگاری آلمان طی نیمه نخست قرن نوزدهم بود. بیگفت و گو او میرفت تا صداهای دیگری شنیده شود، صداهایی که به اندازهی صدای رانکه قدرتمند بودند. رانکه به بارزترین شکلی ابهامات نسل خود را دربارهی روش و اندیشه آشکار ساخت و در جایی که این ابهامات ناپیدا بود، آنها را به خدا واگذار کرد. او وقوع رخدادها را به ارادهی خداوند نسبت میداد و در مسیر آنها سرانگشت خداوند را میدید. از این نظر، حرکت او در منطق معرفت شناختی تاریخی غرب، نه به سمت جلو بلکه به عقب بود.
ویگهای انگلیسی
بیتردید، رانکه به الگویی برای مورخانی که درگیر کار جدی بودند، تبدیل شد و اعتبار او تا سالهای پس از 1871 یعنی زمانی که امپراطوری آلمان به سوی یک امپریالیسم مدعی، تغییر جهت داد، حفظ گردید. اما از آن پس، رانکه جایگاهش را در روش تاریخ نگاری انگلستان از دست داد. بیشتر مورخان گستردهاندیش بریتانیا تحت رهبری اکتون، (24) به صورت گستردهای فرانسه و آلمان را زیر نظر داشتند و احتمالاً تحولات جاری این قاره را احساس کردند.با این همه، در بیشتر بخشها، بریتانیا همانند ایالات متحده راه خود ادامه داد. نتیجه این امر شکل گیری جریانی متمایز موسوم به ویگی بود که در این زمان به نحوه بارزی یک رویکرد خاص تلقی میشد و نقطهی تمرکز آن بسط تجربهی بریتانیا در جهان خارج بود که بیشتر بر الگوهای تاریخ مشروطه متمرکز بود تا بر مطالعات فرهنگی، اجتماعی یا روشنفکری و اغلب از این نکته الهام میگرفت که مطالعهی تاریخ با منطق خطی راهنمای روزگاران گذشته تا زمان حال است. بنابراین تاریخ به موضوع شناخت فرایندهای گستردهای تبدیل شد که آنها طی صدها سال بوجود آورده بودند و عامل پیوند دهندهی کنونی کلیسای ویکتوریا با آن گذشتهای بود که به انقلاب باشکوه منشور بزرگ، طبقات اعیان و نهایتاً به جنگهای ساکسونی بازمیگشت.
پیوند این آموزهها با این تاریخ امری تحسین برانگیز بود: این موضوع هم، آزادی خواهی انگلیس را ( عمدتاً در برابر اسکاتلندیها، ولزیها یا ایرلندیها ) مورد ستایش قرار میداد و هم، نهادهایی که به نظر میرسد در گسترش آزادی خواهی انگلیس طی اعصار امری محوری بودهاند، مورد تمجید قرار میداد. اینها امور مختلفی بودند که در ذیلیک اصل بهم پیوسته بودند. رویدادها در گذر از دهلیزهای طولانی زمان میتوانند در یک داستان مشترک و موفق به یکدیگر گره بخورند و همچون نخهایی باشند که مورخان به کمک آنها پرده منقوش، مستحکم و بیانتهای تاریخ را میسازند.
در سال 1931 هربرت باترفیلد (25) رویکردهای ویگ را در حوزهی تاریخ نگاری گونه شناسی کرد و آنها را تحت عنوان « تفسیر ویگی از تاریخ » انتشار داد که طی دو سه دهه بعد محبوبیت فراوانی یافت و قرن نوزدهم جایگاهش تثبیت شد. هر چند این جایگاه به خاطر نقدهای از پیش آمادهای که به صورت مکانیکی و طی چند نسل از مورخان صورت میگرفت، آسیب پذیر مینمود.
از نگاه باترفیلد - که خود یک ویگی صاحب نام شمرده میشود - فهم واقعی تاریخ با وابسته نمودن گذشته به زمان حال به دست نمیآید، بلکه با ساختن گذشته در زمان حال ما به دست میآید و باید تلاش کرد تا زندگی را از دریچه چشمان قرنهای دیگر نگریست، نه صرفاً از دریچه چشمان خودمان. این فهم با این تصور به دست نمیآید که بپنداریم عصر ما نسبت به عصر کالون و لوتر و نسل ما نسبت به آن نسل برتر و ممتاز است؛ چنین فهمی تنها با پذیرش کامل این حقیقت به دست میآید که بدانیم نسل آنها به اندازهی نسل ما معتبر و مسائل آنها بهاندازهی مسائل ما مهم و خطیر بوده و روزگار آنها به اندازهی روزگار ما کامل و حیاتی بوده است و این برای ما قابل توجه است.
این گفتههای او کمتر از گفتههای رانکه نیست. در مسیری که باترفیلد میپیمود، این برداشت وجود داشت که تاریخ نامطلوب تاریخی است که تلخیص شده باشد. یعنی یک مسئلهی پیچیده را ساده جلوه دهد و پیوندهای داخلی آن را قطع کند و همه دادههایی که از راه اخلاقی پدید آمدهاند، نادیده بگیرد.
هم، روش و هم نوع تاریخ منتج از این شیوه ( ویگی )، زمانی به دست خواهد آمد که همه دادهها بدون کم و کاست نقل شوند. نظریهای که پشت سر تفسیر ویگی قرار داشت این بود که گذشته را به خاطر وضع حال مطالعه میکنیم، این نظریهی منحصر به فرد، حقیقتاً با هدف آسان شدن تلخیص تاریخ ارائه میشد و نتیجه آن این بود که یک قاعدهی تجربیآسان را برای ما فراهم آورد تا به کمک آن بتوانیم به آسانی دریابیم در گذشته تلخیص تاریخ مسئلهای مهم بوده است.
بدیهی است، هیچ کس نمیتواند شایستگی این نظریه را در ایجاد آن مکتب فکری نادیده بگیرد؛ زیرا نویسندگانش اصلاً مایل نبودند هیچ جنبهای از این رخداد تاریخی را کم ارزش جلوه دهند، مگر این که به سادهتر شدن مطالعه تاریخ کمک کند.
صرف نظر از مسائل و دیدگاههایی که باترفیلد و به تبع او ویگها، دربارهی گزینش در تاریخ مطرح میکرد، از یک سو، واکنش به جریان سیاسی محافظه کار انگلیس یعنی « توری » بود و در تقابل با اندیشههای هیوم و در تفکرات قرن هفدهمیهالام (26) و ماکایولای (27) قرار داشت و از دیگر سو، بر روش خود به عنوان یک سنت نگارش تاریخی، دست کم تا دهههای 1920 و 1930 اصرار میورزید. در میان آنها نهایتاً هستهای از مورخان قرار داشتند که شامل ویلیام استوبس (28)، جیمز آنتونی فرود، (29) ای. آ. فریمن (30)، جی آر. گرین، (31) دبلیو.ای. اچ. لکی، (32) لرد اکتون، جی. آر. سیلی، (33) اس. آر. گاردینر (34) سی. اچ. فیرت (35) و جی. بی. بوری (36) میشد.
ویژگی مشترک و مشخصهی همهی کسانی که میتوانستند از گرایشهای « ویگی » حمایت کنند، عبارت بود از فراهم آوردن یک بینش تاریخ نگاری برای یک دورهی صدساله که به مورخان نسلهای بعد منتقل شد، بیشتر این مورخان دیدگاههای مشترک داشتند تا آنکه دارای رویکردهای متمایز باشند.
نکته دیگر در مکتب تاریخ نگاری ویگی توجه به مذهب به عنوان یک عامل محوری در محیط روشنفکری بریتانیا طی قرن نوزدهم است که چنین تجربهای در قاره اروپا تکرار نشد. ناامنیها و مسائلی که در بریتانیا بروز یافت، مذهب را به عنوان یک قلمرو روشنفکری تقویت کرد و در اسلوب وسیعتری آن را در فهم تاریخی سهیم ساخت. جدا از کارلایل، ویگها به نحو بارزی مسیحی و به نحو برجستهای آنگلیکنی بودند، این متفکران هنگامیکه به مبادی انگلستان مدرن نظر میافکندند، اصلاحات مذهبی، برای آنها به مثابه یک عرصهی انتقادی تحقیق بود. هنگامیکه آنها دربارهی قانون اساسی انگلستان مطلب مینوشتند، سعی داشتند مطالبشان حاوی « اخبار مطلوب » و مناسب باشد. اگر نویسندگان این جریان، اسقفها یا کشیشهای معمولی بودند، تفسیرشان در حاشیهی موعظههای مستقیمشان قرار میگرفت. اغلب شکلی از سرزندگی ابدی و سپاسگزاری را داشت و به سوی حقیقت جهانی متمایل بود.
تفکر دربارهی روش
مورخان در جست و جوی مسیرهای جذاب تفکر دربارهی گذشته، این سوال را مطرح میکردند که تاریخ اقتصادها و گروه بندیهای اجتماعی وابسته به آن چگونه باید نوشته شود. این موضوع با سؤالهایی که عهد روشنگری دربارهی رابطه تاریخ و علوم اجتماعی مطرح ساخت، تقویت شد. حتی مورخان نیاز داشتند ابتدا تمام سؤالهایشان را در چارچوب مشخصی طرح کنند. از نیمهی دوم قرن نوزدهم تنور استدلال درباب روش و نظریهی اجتماعی چنان داغ شد که حتی اگر مورخان کلمهای از مارکس، دیلتای (Dilthey)، پاراتو (Pareto) دورکیمیا وبر نمیخواندند، به دشواری میتوانستند از گسترش جریان خودآگاهی و انتقاد از خود در امان بمانند؛ امری که بیشتر حوزههای تحقیق روشنفکری را درگیر ساخته بود.این مسئله که مارکس نظریه پردازی است که بیش از همهی معاصرانش اندیشهی تاریخی را شکل داده است، تناقض آمیز به نظر میرسد، زیرا او هرگز هیچ اثر جدی تاریخی جز کتاب سرمایه (Kapital) ننوشت ( اثری که به سال 1868 در آلمان انتشار یافت و در 1887 م به انگلیسی ترجمه شد ) که باید آن را به مثابه تاریخ جامعهی صنعتی تلقی کرد. ما کتاب « هجدهم برومر لوئی بناپارت » او را به عنوان نمونهای از این سبک و به مثابه مجموعهای از قیاسهای منطقی قوی و تئوریکی در دیباچه کتاب نقد اقتصاد سیاسی (Critique of Political Economy) در 1859 م در دست داریم. هنوز هم مهمترین بخش نظریهی تغییر تاریخی مارکس یادآور یک ساخت ناظر به گذشته است که باعث دل مشغولی علمای الهیات و منتقدان او شده است. او با اصرار بر دیالکتیک هگلی به عنوان تبیین تغییرات بنیادین و تعبیر آن به « زیربنا »، از طریق زمینی کردن دیالکتیک در اصطکاک و انطباق بین نیروهای تولید و روابط تولید، راه جدیدی برای درک چگونگی کارکرد جوامع ارائه میدهد.
امیل دورکیم (1858-1917م) همانند مارکس، مورخ نبود، اما به زعم خود، « جامعه شناس » بود که شهرتش هنگام بیان متغیرهای اجتماعی - و معروفتر از همه، مسئله خودکشی در دهه 1890 م و پس از آن، بحث مجادله انگیز مذهب - به اوج خود رسید. با وجود این، او با بازتعریف روش کار مورخان، کوشید شیوهی آنها را قاده سازی کند. دورکیم در مباحثه با سینوبو (Seignobos) مورخ فرانسوی، به گونهای تمسخرآمیز تندزبانی کرد. وی کسی بود که به همراه نویسندهای دیگر، دست نوشتهای کم اهمیت دربارهی روش تاریخی در عصر جدید نوشته بود. دورکیم در برابر هر تلاشی که قصد داشت تاریخ و جامعه شناسی را در دو دسته بندی متضاد نشان دهد، چنان که گویی دو رشته متفاوتاند و از روشهای مختلف بهره میگیرند، مخالف بود (Boskoff, 1964, p 86) به اعتقاد او مورخان باید تاریخ جامعه را با همان روشی که جامعه شناسان، وضعیت موجود آن را تحلیل میکنند، بررسی کنند؛ یعنی بر اساس برشهای بزرگی که در طول آن، صورت بندیهای اجتماعی نیز میتواند مطالعه شود. در این جا دورکیم، ملاحظات مارکس را دربارهی ساخت اجتماعی، آن گونه که مشاهدهگر « واقعاً » قدرت داشته باشد تا دربارهی آن، همانند نسبتهای فیزیکی سخن بگوید، زیر سؤال میبرد؛ یعنی درست همان گونه که فیزیکدان ممکن است دربارهی گنجایش ظرف آزمایشگاهی، از جمله حجم و غلظت آن و توان ملکولها در انتقال انرژی به یکدیگر سخن بگوید، دربارهی مسائل اجتماعی نمیتوان سخن گفت. این نسبتها و نسبتهای دیگر بر روی هم، تحلیلگران را قادر ساخت تا سؤالهایی در باب « چرایی » آن مطرح کنند که به مطالبهی اطلاعاتی درباره مبدأها تبدیل شد و به سوی « چگونگی » آنها نیز چرخشیافت. سؤالهایی که میبایست « کارکرد » متغیرها را در متن نظام اجتماعی معینی آشکار سازند تا به ترتیب، فهم رضایت بخشتری از آن چه هست و جوامع را به تغییر وامیدارد ارائه شود و دلیل این که چرا مراحل انتقال جامعه به صورت امری ارادی دیده نمیشود، مطرح گردد. برای آشکار شدن این کارکردها، مورخ میبایست عناصر « اجبار » آن را در جامعهای تحلیل کند که نظارت و تعریف آشکاری بر افراد، اعمال میکنند. دورکیم از 1898 م به چنین عناصری به عنوان « تصویرهای جمعی » رجوع کرد و دانشجویان را به جست و جوی آنها در زبان، آداب و رسوم گروهی، قانون گذاری، آثار هنری و ادبیات واداشت و افقهای بیشتری به سوی آینده روش تاریخی در حالت انتزاعی و آماری و به دور از نگرشهای جانب دارانه گشود.
پیکرهی ایدههای دورکیم هنوز کاربردی تاریخی دارند. در آلمان این وضعیت، پیچیدهتر بود، زیرا تئوری و عمل در مسیری قرار داشتند که گاه از یکدیگر جدا میشدند، اما تصادفاً به هم میرسیدند. این به آن معنا نبود که آلمانها فاقد نگرشهای مکتبی برای صدور احکام تئوریکی از رهگذر موضوعات تاریخیاند، بلکه دورکیم جوان برخی از بینشهای خود را از نوشتههای گستردهی روان شناس پیشگام خود، ویلهلم ونت آلمانی (Wundt Wilhelm) (1832-1920م ) به دست آورده بود. ونت گفته بود که « هر چیزی به صورت مکانیکی رخ میدهد »، و با این نگرش جبرگرایانه، پیروان بسیاری یافته بود.
با توجه به گسترهی بیهمتای استقبال ازایدههای کانتی و هگلی در آلمان، اینایدهها به رغم تهاجم فرضیات و روش شناسیهای پس از 1860 م استوار باقی ماندند. در ایالات متحده به جز موارد معدودی، این امر هرگز تجربه نشد؛ در بریتانیا این ایدهها بیشتر در فلسفهی دانشگاهی نقش ایفا کرد تا در تاریخ نگاریهای آنها؛ ایتالیاییها ویژگیهای مهم آن را حفظ کردند، اما بعدها با آیندهی ویژهای از تمایلات مارکسیستی و ناسیونالیستی خود، هر چه بیشتر، آن را از مسیر اصلی منحرف ساختند و سرانجام فرانسه نیز تا حد زیادی از این رهیافتها دوری جست. بنابراین، هنگامی که ویلهلم دیلتای کرسی فلسفه دانشگاه لوتز برلین را از 1882 م به دست آورد، باید با مخاطبانی که دامنهی آنها بسیار بیشتر و بزرگتر ازاین دانشگاه بودند و با یک هیئت مؤسساتی که بیرون از مرزهای آلمان با او مخالفت کرده بودند، سخن میگفت. دیلتای در فاصله سالهای 1882 تا زمان مرگش در 1911م، نقدی بر روش علمی و کاربرد آن در علوم انسانی نگاشت که آن را نیز تنها اخیراً به صورت کامل کشف کردهایم. همانند ویکو او میبایست یک قرن به انتظار بنشیند تا مطالعهای که آرزوی آن را در سر داشت، صورت پذیرد. او مانند ویکو به دلیل ارائهی چند نظریه، در نسلهای بعدی به مثابه پدر نگریسته میشود، زیرا اولاً: علاقهی ویژهای به « هم دلی » در اندیشهی تاریخی داشت، ثانیاً: ایدههایش به زمان خاصی اختصاص نداشت و مقطعی نبود.
دستاورد دیلتای قالب ویژهای از تجربهای داخلی بود که وی آن را « رخ داد » مینامید. در نخستین روزهای فعالیت دیلتای، وی تحت تأثیر سمینار رانکه و بوکل قرار گرفت و متقاعد شد که تاریخ بر اساس قانون حرکت میکند و هنگامیکه زندگی افراد را بر پایهی روان شناسی آنها بسنجیم، کمتر قابل تبیین است. این نظریهای بود که وی تا حدود 1894 م به آن وفادار ماند. تحول بزرگ در فهم او از این باور نشأت میگرفت که روان شناسی نمیتواند علت این مسأله را که چگونه افراد « خود » اصلیشان را در طول زمان نشان میدهند، ارائه کند، بنابراین، روان شناسی واقعی همان تاریخ است. اما در تاریخ نیز نمیتوان پژوهشی قاعده پذیر یا مبتنی بر قانون ارائه کرد که فرد بتواند دوباره با آن روبه رو شود. این امر مطمئناً نیازمند ایده نگاری و اندیشه شناسی بر اساس فرهنگ نامه « ویندلبند » (Windelban) بود. اما علوم انسانی میبایست به مثابه پدیدهای با نظمی درونی نگریسته شود که فرضیهها و فنون خاص خود را دارند. علوم انسانی نمیبایست براساس قانون مبتنی بر « تبیین » که لازمهی علوم تجربی است، جست و جو گردد، بلکه با قالبی از تفسیر جست وجو شود که دیلتای قصد نداشت آن را « تفهیم » صرف بنامد، بلکه میخواست آن را مجموعهای از رویهها برای دستیابی به علوم انسانی بنامد. یکی از این موارد، تأکید بر استفاده از احساس تجربهی زندگی شخصی افراد در کشف و شناخت شخصیتهای گذشته بود؛ یعنی « قرار دادن خود به جای شخص مورد مطالعه ». این، معنای « هم دردی تاریخی » است که در انگلیسی به « هم دلی » ترجمه شده و اکنون بیشترین کاربرد را دارد و دربارهی کاربردها و مفاهیم آن در آموزش مدرن تاریخ، سخنهای بسیاری میبایست گفته شود. ما میدانیم که دیلتای گفته است:
« هنگامی که غبار گذشته را میروبیم و از ژرفای وجودمان به آن، حیات و نفس دوباره میبخشیم...، حالت کلی و روان شناسانه گذشته این است که همواره در تخیل ما حضور دارد. اما فهم کاملِ تحول تاریخی هنگامی حاصل میشود که مسیر تاریخ ابتدا در قوهی تخیل و در عمیقترین نقاطی بازسازی شود که در آن حرکت به جلو صورت میپذیرد. »
آخرین قضیهای که همه در آن ابهام دارند، دنباله روی از قواعد دیلتای است، اما به نظر میرسد حکایتگر این است که میتوان از دیدگاههای سودمند یک مورخ استفاده کرد؛ مورخی که تغییر شکلهای نامشهود را به معاصران نشان داد. از نگاه او رخ دادها میتوانند در یک پیوستگی کلی قرار بگیرند؛ بخشهایی از یک داستان در متن یک مجموعه که به تدریج روشنتر میشود، معنای بیشتری میدهد، زیرا این بخشها بهتر شناخته میشوند. و این مجموعه نیز به ترتیب، چشمانداز گستردهای ارائه میدهد و آن هم به ترتیب، بخشهای دیگر را روشن میسازد و این چرخه، ادامه مییابد. بدین ترتیب، دیلتای یک راه دیالکتیکیِ اندیشه را ابداع کرد که موضوع آن دربارهی چگونگی نزدیک شدن و نگریستن به تاریخ است. این موضوع، علت انسان شناسانهای عمیق داشت - تاریخ قلمروی که « زندگی را به چنگ و به فهم در میآورد » که متفکر ایدآلیست انگلیسی چون کالینگوود به آن واکنش نشان داده است. این امر، به مورخان نشان داد تا دربارهی عمل بشر به عنوان عمل مختارانه بیندیشند، هر چند حتی خود دیلتای نیز هرگز درباره « نقد عقل تاریخی » کانت که میرفت تا این اندیشهها را در مسیری روشمند استقرار بخشد، چیزی ننوشت.
اگر چنین عقایدی یک سبک و روشی را در « علوم انسانی » تداعی کند، پس مکتب تاریخ اقتصادی که با کنیس (Knies)، روشر (Rosher) واشمولر (Schmoller) پیوند داشت، قبلاً سبک بسیار متفاوتی را به خدمت گرفته بود. به خاطر استفاده از مدلهای اقتصادی و انتزاعی بودن تئوریهای اقتصادی، نه تنها به روش دیلتای در این مسئله، توجه شد، بلکه آنها تاریخ را به عنوان یک شاخه کامل تمام عیار در نظر گرفتند. فردریک تنبروک نیز دقیقاً به فاصلهی بین رشتهای که مبتنی بر احیای تجربه درونی عوامل فردی است و شخص جدیدی که به چنین احیاگریهایی دست میزند، اشاره میکند. به اعتقاد او حتی اگراین مسئله شدنی باشد، در برابر این طرح، بیقاعده به نظر میرسد. او مینویسد:
تودههای عظیم و بیشکل دادهها با روشهای سنتی، نظم پذیر نمیشدند، زیرا آن چه در این موضوع وجود دارد پیوند با حالتهای کلی است که در برابر این عملها قرار میگیرند. بنابراین، رویههایی توسعه یافتهاند که با « مراحل تکامل تدریجی »یا حتی « قوانین تکامل تدریجی » پیوند داشتهاند و سبب نظم بخشیدن به کثرت دادههای فردی و پراکنده شدهاند.
در برخی موارد، فاصلهی میان علوم انسانی و علوم تجربی بسیار زیاد به نظر میرسد، زیرا تمایز میان علم ( به عنوان محیطی که در آن سخن گفتن از قواعد و قوانین معنا پیدا میکند ) و رفتار انسان ( که اگر صرفاً به علت آزادی همواره نیازمند استدلال منطقی است ) مشخص نیست. در حقیقت، آن چه « روشمندی » نامیده میشود، با گفتوگوهای میان گستاو اشمولر و کارل منگر آغاز شد و بر مسئلهی دقیقی متمرکز گردید. در حلقههای روشنفکری، غالباً یک رخ داد جزئی به نقشهای برای طرح ایدههای بزرگ و در حال انتشار تبدیل میشود، اما همین رخ داد به گونهی مبهمی مطرح میگردد. احتمالاً برخی از این نوع پیشرفتهای پیش بینی نشده، سخنرانی ویلهلم ویندلبند را تحت تأثیر قرار داده بود؛ کسی که در مباحثات سال 1894م خود، رابطهی « تاریخ و علوم طبیعی » را تفسیر کرد. تفکیک در موضوعات مورد مطالعه علوم انسانی هم در آن حوزههایی که رفتار از طریق تکنیکهای علمی قابل بررسی بود و هم در حوزههایی که تا یک دهه تحت سیطرهی این مباحث قرار نداشتند، صورت گرفت.
لکن ویندلبند در مسیر این تفکیکها، واژگان جدیدی ابداع کرد و با همین عمل، جاودانه شد. او تمایزی که بین جنبههای « قانونمند » واقعیت ( آنهایی که تابع اجرای قوانین و قواعد هستند ) و حوزههای «ایده نگاری » ( جایی که قوانین را نمیتوان اعمال کرد ) قائل شد، وارد زبان دانشگاهی شده است. این سخنرانی ویندلبند بود که همکار دانشگاهی او در لایپزیک، یعنی کارل لامپرشت را تحت تأثیر قرار داد، یعنی زمانی که لامپرشت در برابر انتقادهای ویندلبند در 1896 م مسیر خود را تغییر داد و از آن پس، انگیزه و تحمل لازم را برای بازنگریهای جدیتر یافت و پنج جلد اول تاریخ آلمان - از مجموعه تاریخنگاران نئوکانتی - را بازنگری کرد. این حرکت، ترکیبی از نگرشهای ویندلبند و دیلتای بود که هنریش ریکرت در 1902م در دفاع از تاریخ ایده آلیستی و در برابر حمله علم نیز به انجام آن همت گماشت.
ریکرت (Rickert) به عنوان استاد فلسفه در فرایبورگ (Freiburg)، در سراسر دههی 1890 م از تهاجم « علم » به آثار تاریخی هراس داشت، همان گونه که یک دهه بعد، خودش خاطر نشان میسازد که از این موضوع، هم ترسید و هم شگفت زده شد:
« من در این روزها... ملاحظه کردهام که کمترین امر ممکن از همهی امور ممکن، این است که حتی در حوزههای تاریخی، ایدهی کهن « تکامل رشتهی تاریخ به عنوان یک علم » به معنای روش علوم طبیعی به زودی آشکار خواهد شد و قابلیت و اهمیت خود را اثبات خواهد کرد، زیرا در این روزگار به اعتقاد بوکل و متفکران مرتبط با او به نظر میرسد قلمرو علم تاریخ به طور کلی اعتبار خود را از دست داده است و تنها نقش یک فلسفهی طبیعتگرا حفظ شده است. با وجود این، امروز تفکرات قدیمیِ عهد روشنگری، همانند بیشتر دستاوردهای بدیع و مهم تاریخ مورد بحث قرار گرفتهاند. به این دلیل، من فکر میکنم در بروز این آشفتگیهای فکری، ضرورتی وجود دارد که در پایه و اساس این نظریهها نهفته است... »
« هم مرز شدن با علوم طبیعی » عنوان غیر جذابی بود که توسط ریکرت وضع شد و نثر او نیز از شیوایی کمتری برخوردار بود، شاید همین عوامل، بلندای صدایی را که میبایست در این برخورد داشته باشد خاموش میساخت، زیرا این مباحثات بسیار قدرت مندانه و مغلوب کننده بودند. او مفاهیم را به مثابه ساختهای انتزاعی مینگریست که هیچ پایهای در واقعیت نداشتند؛ رخ دادهای فردی چنین ساختهایی را ایجاد نمیکردند؛ در سطح تحلیل فردی مسئله این بود که این مفاهیم در علمی بازگو میشود که نمیتواند به رخ دادها و اعمال فردی دسترسی پیدا کند و آنها را تبیین نماید. بنابراین، آن چه او یک « نقیصهی غیر معقول » بین مفهوم و واقعیت مینامید در این جا وجود داشت و به صورت ضرورت غیر قابل ارتباط، نمود پیدا کرده بود. این نظریهها برخی از جنبههای نگاه کانتی به جهان را بازتاب و مهم بودن علت شخصی را نشان میداد، اما آنها نیز یک نگاه خاص را مهم میشمردند. در دورهی رشدِ این ایدهها، همکار ریکرت در فرایبورگ، اقتصاددان جوانی به نام ماکس وبر بود که نقد ریکرت از « علم گرایی »، قاطعانه ضعف نظریههای دوران جوانی وبر را اثبات کرده و ذهن او را متوجه شکل دادن به سنتزی از دو گرایش مزبور ساخته بود که ما آنها را ملاحظه کردهایم. در واقع، مسئلهی دشوار این جریان دیالکتیکی قرار گرفتن بین دو قطب استدلالی است که تا حدی بر تدارک چارچوبهای مناسب تأکید دارد که در آن، اهمیت و نقش وبر فهمیده شود.
در 1904 هنگامی که وبر وارد دورهی دو سالهی تفکر مجدانهاش دربارهی مسائل روش شناسی شد، لگام اسبهایی را که در دو جهت مخالف، حرکت میکردند در دست گرفت. یکی از این اسبها به سوی نظریهای از « علوم اجتماعی » میتاخت که بسیار کمتر بر الگوسازی و تکرارپذیری رفتار انسان تأکید داشت، اما اسب دیگر به سوی شکلی از فردگرایی پیش میرفت که موقعیتهای نئوکانتی ریکرت را دربارهی شناخت ناپذیری جهان، به طور اعم و مزاج افراد به طور اخص پذیرفته بود؛ موقعیتی که میبایست همواره شکاف میان پژوهشگری که سعی دارد رفتار اجتماعی را معنا کند و نامشخص بودن انتخاب و ادراک فردی را که به ایجاد آن رفتار کمک میکند، باقی بگذارد. در رویارویی با این تنشی که در اندیشهی او ایجاد شد، وی مباحثات ویژهای را دربارهی روش اقتصادی، تاریخ اقتصادی، فلسفهی « ارزش » و نقش تحقیق تاریخی طرح کرد و تفکر آلمانی را در دههی 1890 م متأثر ساخت، در نتیجه، وبر به سوی جایگاهی حرکت کرد که این تنش به جای آن که رفع شود، باقی ماند و او را در موقعیتی قرار داد که به لحاظ زمانی برای او همچون هر نویسندهی دیگری کاملاً محدود بود. او با نویسندگان دیگر، هیچ مشکل بعدی پیدا نکرد. هیچ کس فکر نمیکرد لامپرشت یا شمیل یا ریکرت را بتوان در آن سوی پارادایمهای روزگارشان فهمید. اما وبر آنها را فهمیده بود؛ او تا حدی با بلندپروازی شخصیاش بر متن فائق آمد و به پیامبری کوچک و سخن گوی همه اعصار تبدیل شد و چهرهای فراتاریخییافت، به گونهای که منتقدان بعدی، تقصیر خود را به گردن پاسخهای وبر میانداختند بدون آن که از مسائلی که عمدتاً او در مراحل اولیه با آن دست به گریبان بود، فهم شایستهای داشته باشند.
او میخواست، هم از دیلتای و هم از ریکرت فراتر رود. دیلتای به خاطر نظریهی « تفهم »اش به نظر نمیرسید ضعیفتر از وبر باشد. فعالیت توصیفی او بر پایهی شهود بیواسطه فردی مبتنی بود که اغلب میبایست زیبایی شناسی ساده را اثبات کند. بیتردید، نظریه هم دلی دیلتای به مدد مورخان شتافت، اما هم دلی یک تبیین نبود. ریکرت نیز به صورت ارزشمندی مسلمات علمی را کم رنگ جلوهگر ساخت و نشان داد چرا یک مفهوم کلی و قانونمند دربارهی رفتار اجتماعی، کارایی لازم را نخواهد داشت. اما با رهاشدن این مباحث، تحقیق اجتماعی به سوی قالبیاز تاریخ گرایی گرایش یافت که در آن، پدیدههای تاریخی با تشریح دقیق جزئیات صورت میگرفت و این قابلیتها را کاهش میداد. تحلیل او که در فاصلهی بین 1906 م و نگارش کتاب اقتصاد و جامعه در پایان جنگ جهانی اصلاح و بازنگری شد، بر اهمیت مفاهیم در اندیشهی اجتماعی ( و به دنبال آن، تاریخ ) تأکید داشت. اغلب ناظران، توافق داشتند که پژوهشگران میبایست ویژگیهای مشترک و مشخص را در پدیدههای مورد مطالعه جست و جو کنند و بکوشند آنها را بر اساس استنباطشان طبقه بندی نمایند. اینها مفاهیمی از یک جنس بودند، لکن یک اسم عام یا کلی نبودند، آنها در پی شناخت مخرج مشترک بودند، ولی در فهم وجود و معنا کمکی نمیکردند. به منظور شکل دادن به نظریهای در باب جهان، شخص میبایست فراتر از شرحی که خود جهان امور جزئی میدهد حرکت کند؛ یعنی شخص به معنای قویتری از این مفهوم، نیاز دارد و تنها این مشاهدهگر است که میتواند به آن چارچوب بدهد. این مفهوم، بسیار پربار بود و از قوت سازمان دهی و تعمیمیابندگی برخوردار بود که وبر آن را « تیپایده آل » مینامید؛ تیپی که از آن زمان تاکنون در فهم آلمانها، به ویژه در هم نسلان او ماهیتی مبهم داشته است. نظریهی وبر دربردارندهی عناصری از هر دو معنای کانتی ایدهآل است، زیرا نه تنها یک وضعیت ذهنی را در پیچیدگی تشبیه ناپذیر جهان بیرونی نشان میدهد، بلکه نشانهی معنایی اتوپیایی از این دوره است، زیرا تیپهای ایدهآل، فهمی از وضعیت افراد خاص ارائه میکنند که گروهها یا تشکیلات اجتماعی میبایست در دنیای ایدهآلی که در آن، منطق و عقلانیت حاکم است، رفتار کنند. وبر نهایتاً در حل مشکلات مربوط به درک روابط بین مشاهدهگر و جهان با شکست روبه رو شد و این راه حل هرگز به طور کامل به دست نیامد، هر چند بورگر علت آن را با بسیاری از مسائل سفسطه آمیز توضیح میدهد. ما برای مقاصد فوری بیشتر نیازمند شناخت چیزی هستیم که وبر ابزار روش شناختی آن را به ارث نهاده است و خود از آن بهره میبرد و سعی داشت با ساخت مدلی از پروتستانتیسم مدرن و سرمایه داری اولیه، آنها را با مثال تشریح کند تا چگونگی اجرای آن را بر نمونههای دیگر نشان دهد. مورخان متأخر نیز آن را به مثابه یک راه ماهرانه و پیچیده یا نادر نگریستهاند که فراهم آورنده لنگرگاهی امن در برابر خطر مارکسیسم است.
در فاصلهی میان مرگ مارکس در 1883 م و مرگ وبر در 1920 م جایگاه تاریخ در علوم انسانی دگرگون شده و در علوم انسانی خود را باز تعریف کرده بود. در واقع برای یک مورخ دورهی جنگ جهانی به نظر میرسید که وبر و نوع تاریخ او به چیزی کمتر از جامعه شناسی تبدیل شده است. اگر برخی مورخان بر الگوهای کهنترِ اندیشه تأکید میکردند، در 1914م ناگزیر حالتی تدافعی گرفتند. سایرین به احتمال بیشتر میپرسیدند لامپرشت چگونه در 1896م شگفتی آفرید؛ یعنی در زمانهای که جنبشهای جدید این موضوع را تسخیر کرده بودند. برخی از این جنبشها از لامپرشت پیشی گرفته و همواره در صدد بودند از وی عبور کنند. این جریانها بالاخره میبایست تاریخ نگاری غربی را به همان مسیرهایی بکشانند که به طور مشخص در امریکا و فرانسه طی شد و ممکن بود حوزهی پژوهش تاریخی را در همان مسیرهایی گسترش دهند که دو دهه قبل، حرکتی انقلابی و حتی محرمانه به نظر میرسیده است. بازنگری آنها از فاصلهی تقریباً یک قرنی، این نگرش را آسانتر میسازد، زیرا این موجهای تند، اهمیت و نفوذ خاص خود را داشتهاند، اما هم چنان درگیر جذر و مدهای قویتر بودهاند.
آنال: مکتب فرانسوی
در فرانسه هیجانآمیزترین مناظره مربوط به اندیشهی تاریخی، در فاصلهی دو جنگ جهانی رخ داد... در این دوران سال 1929 اهمیت بنیادین دارد و اهمیتش هنگامی شناخته میشود که انسان تاریخ نگاری را به صورت کلی مورد مطالعه قرار دهد. در این سال مارک بلوخ (37) و لوسین فور (38) مجلهی جدیدی تأسیس کردند که با عنوان « تحلیلهای اقتصادی و اجتماعی تاریخ » انتشار مییافت. اگر چه این مجله به عنوان فرعیاش یعنی « آنال » تغییر یافت، اما یک مبنای عمده برای یک رویکرد باقی ماند و این نام نه تنها به نام یک نشریه، بلکه به نام یک مکتب بسیار بزرگ پژوهش تاریخی تبدیل شد و به عنوان یک مکتب تاریخ نگاری که در این قرن ظهور کرده است از بیشترین شهرت و اعتبار و در عین حال از تأسف و تنفر برخوردار بوده است. برآمدن آن بیشتر ناشی از شرایط دورهی ضد جنگ است؛ اما حتی اندکی از تأثیری که به توسعهی تاریخ نگاری در فرانسه طی سالهای بحرانی گذار قبل از 1914 انجامید، در آلمان، بریتانیا و ایالات متحده مشاهده نمیشود. آنالها یک تاریخ « پیش قراولی » در ادبیات داشتهاند.برای بازگشت به گذشته دور و رسیدن به چشمانداز کاملتر دربارهی ظهور آنال، نیازمند شناخت شخصیتهایی هستیم که به نظر میرسد در سلسله گرایشهایی که نهایتاً به پیرایی آنالها منتهی شد از بیشترین ضرورت برخوردارند. از نگاه یک ناظر امریکایی نظیر کارلتون هایز (39) که در سال 1920 اثرش را نگاشت، این نحله توسط هنری بر (40) ( چهرهای که غالباً الهام بخش اندیشههای بلوخ و فور بود ) معرفی شد که در واقع یک اثر « ضد تصفیه فرهنگی » بود و بعدها لایتون استراچ (41) مشخص ساخت که چهرهای ضد ویکتوریایی داشته است. هیز دیرگاههای « بر » را کنار هم مینهد و آن را با « تاریخ جدید » رابینسون پیوند میدهد: « ایدههای آنها معرف یک واکنش عمیق در بخشی از قرن بیستم است که در برابر تخصصگرایی تنگ نظرانه قرن نوزدهم قرار میگیرد و میکوشد به علایق قرن هجدهمی بازگردد. » از سوی دیگر اگر از یک چهارچوب بزرگتر بنگریم این ایدهها بیشتر از آرای قرن نوزدهم اخذ میشد تا از دیدگاههای هانری بر. حقیقت این است که ظهور آنال نه تنها به خاطر چالشهای جاری و تعاملات مخاطره آمیز با سالنامه جغرافیایی ویدال دو لابلاخ (42) و نیز سالنامه علوم اجتماعی « دورکیم » بود که از سال 1890 انتشار مییافت، بلکه مهمتر اینکه از جدالهای معمولی ریشه میگرفت که انتقاد از آن با سوء تعبیر و تقلید همراه بود. گذشته از همه بدفهمیها، رشد آنها با یک تأخیر همراه بود: جریان فکری آنال از مرحلهی رد تاریخ سنتی و اغلب دیپلماتیک گذر کرد و سمبل تاریخ نگاری حرفهای آنها همان نشریهی ممتاز آنان بود که با عنوان « بررسی تاریخ » منتشر میشد و با رویکردهای مورخان پیشین فرانسه لانگویی (43) و سینوبو (44) - که در 1898 دو کتاب مشهور مبانی و روش پژوهش را انتشار دادند - همراه و توأم بود. در همهی تصاویر نمایشی و مؤثر، گونهای خلاقیت و نبوغ دیده میشود؛ اما این تصویر نیازمند پالایش و تلطیف بود.
شاید نفوذ و نگرش کابریل موند (45) در اواخر زندگیاش کماهمیت جلوهگر شده است. او در سِمَت سردبیری مجلهی « بررسی تاریخ » تا 1912 نقش مسلطی ایفا کرد و بر، فور و بلوخ را در حاشیه قرار داد. مطمئناً فهم عمیق او از نقد منابع آلمان و تعقیب بیوقفهی یک قالب حرفهای میتوانست به مثابه بخشی از هدف مورخان اجتماعی تندرو پس از سال 1900 به تصویر کشیده شود. هنوز الین کوربین (46) مورخ مجلهی « بررسی تاریخ »، مونود را در وضعیت مبهم، واپسگرا و حتی مبهوت کننده مییافت یعنی در چهرهی مردی که در حد واسط وفاداری به سنت میشله و تحسین او از دانشی که آلمانها در قرن نوزدهم به دست آورده بودند، قرار داشت به بیان دقیقتر او بیش از آن که به مخالفت با ترکیب کردن علوم ( رشتههای علمی ) یا تدوین فرضیاتی برای آزمون تاریخی آنها بپردازد - آن چه در میان ترکان جوان متداول بود - به هر دو مسیر اعتقاد داشت. او بر این باور بود که تنها زمانی میتوان این کار را انجام داد که یک رشته علمی از استحکام کافی در انجام کارهای حرفهای خود برخوردار باشد و بتواند از ابداعات و اکتشافات بنیادی بهره گیرد و آنها را تحت کنترل خود درآورد. به هر حال ترکان مورد مطالعهی او کاملاً بهاندازهی ترکان جوان به اردوگاه مخالف تعلق داشتند: یعنی این « بررسی تاریخ » او فرآوردهی قاطع مورخان جوان بود تا ابزاری برای محافظه کاران سالخورده، آن گونه که اغلب نشان داده شده است. در این باره و در سال 1896 او با انتقادهای شخصی و ضعیف خود به مورخان و یک برنامهی کاری نزدیک شد.
نکات مشابهی میتوانست درباره لانلویی و سینوبو مطرح شود. مطمئناً رویکردهای آنها دربارهی واقعیت به آسانی اثبات میشد و نیز عامل بازدارندهای برای مورخان اجتماعی تندرو بود، اما این حد از پافشاری آنها بر نقد صحیح منابع و اسناد از دوره سینوبو در آلمان در دهه 1870 ریشه گرفته بود؛ به گونهای که موناد یک دهه پیشتر به آن دست یافته بود و بلوخ میبایست با این تجربهای که از آلمان پشت سر داشت، همچون یک ضرورت غیر قابل اعتراض برخورد کند. این نکته نه در جهت تمسخر تحقیقات اسنادی بلکه در راستای اعتلای آن صورت میگرفت و گسترش دهندهی پایههای انتظام بخش و مقایسهای موضوعات آن بود. فشارها در این مسیر تا حدی از خارج از حوزهی حرفهای وارد میآمد: و آثار آن چنان پایدار ماند که تاریخ نگاری فرانسه در آغاز قرن بیستم متقاعد شد آن را به عنوان بخشی از یک تاریخ روشنفکری کلیتر بپذیرد. به عنوان نمونه ورود « پول ویدال دو لابلاخ » (47) به عنوان استاد برجسته « اکول نور مال » در 1877 همکاری و پیوند تاریخ و جغرافیا را به امری مسلم تبدیل کرد که میبایست به ویژگی بارز و پایدار نظام آموزشی در فرانسه تبدیل شود. در همان حال « آنال ( سالنامه ) جغرافیایی » او که از 1819 انتشار مییافت به کسانی که آرزومند تحقیق بیشتر در زمینه تاریخ بودند الگویی از چگونگی تداوم تحقیقات ارائه داد. ویدال تنها به چشماندازی که مطالعه را به یک جمعیت منفعل مشروط کند - چیزی که نگاه آنها را شکل میداد - باور نداشت، بلکه تأکید میکرد که روابط بین چشمانداز و تودهها در ضعیفترین معنا امری دوجانبه است و استدلال میکرد در معنای گستردهتر یک چشمانداز فیزیکی باید همچون پدیدهای نگریسته شود که توسط افرادی که در آن زندگی میکنند، ساخته شده است؛ در واقع، از نگاه ویدال، هر چشمانداز یک پدیدهی مصنوع و مخلوق است که تصویر کسانی که آن را ساختهاند، نشان میدهد. لذا قرون وسطی همان تصویری است که مردم آن روزگار ساختهاند. تنها اندکی از گزافهگوییهای مربوط به ذهنیت فور در سال 1953 حاکی از آن است که « جغرافیای ویدالی » زمینه ساز رویکردی بود که سبک تاریخ آنان را متحول ساخت.
به هر حال، تحلیل و تفسیر او با گذر زمان - به ویژه پس از انتشار مطالعات ویدال دربارهی فرانسه در 1903 برجستهتر شد و از اهمیت بیشتری برخوردار گردید. میتوان تأثیر احتمالی ویدال بر مارک بلوخ جوان را نمونه از تأثیر ویدال بر دیگران دانست. مارک بلوخ در اکول نورمال صاحب یک کرسی مطالعهی توأمان تاریخ و جغرافیا بود. در زمانی که نخستین کنگرهی جغرافیای تاریخی در بروکسل به سال 1903 تشکیل شد شرکت کنندگان این کنگره با نیروی حرکتی آنالها ارتباط یافتند و نگرشهای جغرافیایی را برای یک نسل به عرصهی پرسشها و پژوهشهای تاریخی وارد ساختند. این سخن نامعقول است که یک جغرافیانگار تاریخی اخیراً تصدیق کرده باشد آنالیستها اصول جغرافیای انسانی پول دولابلاک را درستتر و صادقانهتر از بسیاری از جغرافیادانان فرانسوی هم آموختهاند و هم به آن عمل کردهاند. نیاز نبود که کسی این برداشت را تنها به جغرافیا محدود کند یعنی دشوار است پیوند این جریان را با جامعه شناسی دورکیم یا موریس هالواک (48) را که فور و بلوخ پس جنگ در استراسبورگ با آنها مواجه شدند و نیز مردم شناسی مارسل موس (49) را ناچیز جلوه دهیم. هنوز آنچه به زادگاه آنالیستها نزدیکتر است، توسعهی تخصص تاریخ اقتصادی است که در نخستین شماره « بررسی تاریخ اقتصادی - اجتماعی » در 1908 مطرح شد و طلیعهی برخی مسیرهای جدید برای مجله « بررسی تاریخ اقتصادی » در سال 1927 و نشریه آلمانی لوجی اینایودی (50) با عنوان « مروری بر تاریخ اقتصادی » بود.
آنالیستهای بعدی میبایست میکوشیدند تا علوم رقیب را به گونهای به یکدیگر پیوند دهند و این پیوند نیازمند نزدیکی نهادهای علمی با یکدیگر بود. این امر تداوم منطقی بود که توسط یک جریان فکری سنتز گونه دانشگاهی ایجاد شد و هیچ کس مصرانهتر از هنری بر (1954-1863) آن را تقویت نمیکرد. علی رغم دستاوردهای بزرگ « بر » وی هرگز به پایه هنرمندی روشنفکرانه بلوخ و فور دست نیافت اما نقش روشنفکرانهی او در تغییر وضعیت پژوهش تاریخی در فرانسه نقشی کاملاً محوری بود. او در اصل یک مورخ نبود، بلکه فیلسوفی بود که تز دکترای او در دانشگاه پاریس بر محور جست و جوی سنتزی از دانش تاریخی متمرکز بود تا روند فروپاشی و تجزیهی این رشته را که به نظر میرسید بالندگیهای اخیر آن تهدید کننده است، دگرگون سازد. این طرح زندگی او را به نابودی کشاند: او در 1912 همراه با سیمیناد (51) در کالج دو فرانس این طرح را رد کرد، امتناع وی پیشینیان هر رشتهای به صورت انفرادی بود که او را میان همه آنها تنها گذاشت. اما « بررسی سنتز تاریخ » او که از آغاز این قرن شروع شده بود نشانگر یک اثر تاریخی برجسته با یک ذهنیت عمده بود. این امر به هر حال برخی از برجستهترین مورخان آن نسل را به سوی خود جلب کرد؛ چنانکه ما نوشتههای فور را از سال 1905 و بلوخ را از سال 1912 با این رویکرد یافتهایم و این اتحادیه که در همان سالهای پس از جنگ شکل گرفت، مبنایی برای بیشتر اندیشههای جدید در استراسنورگ پس از سال 1919 شد. تعریف جدید جنبش علمی « آنال » با تلاش پژوهشگران فرانسوی و با پذیرش نظریههای علوم طبیعی، اقتصادی، زبان شناختی، جامعه شناسی، جغرافیایی، مردم شناسی و روان شناسی در علوم انسانی و اجتماعی آغاز گردید و نشان داد چیز دیگری به بلندای سایه « بر » نیست.
ما این تأثیرپذیری از « بر » را در مجموعه آثار « تحول بشر » که بعدها توسط فور و بلوخ نوشته شد، دیدهایم که در همهی آنها مقدمهای پرشور از خود « بر » وجود داشت. فور هشت سال از بلوخ بزرگتر بود. او از نانسی پاریس آمده بود. جایی که پدرش در آن تدریس کرد و چهار سال سرنوشتساز عمرش (1902-1898) را در اکول نرمال گذراند و بر موج قرن جدید سوار شد. نگارش تز دکترای او در باب فلیپ دوم و حوزهی جغرافیایی کنت (52) ( منطقهای در جنوب شرقی فرانسه واقع در نزدیکی مرز سوییس ) سالهای زیادی به درازا کشید و هنگامی که کارش به پایان رسید، 33 ساله بود. وی با استفاده از نشریهی « بر » که از قبل انتشار مییافت هم، پارهای از اطلاعات خام خود را انتشار داد و هم اندیشیدن دربارهی متد را آغاز کرد؛ به گونهای که تز کامل شدهی وی دارای پارهای از مؤلفههای رویکردی آنالیستی است. از اینجا او به سوی نگارش یکی از مهمترین آثارش یعنی « مقدمهای جغرافیایی در تاریخ » گام برداشت. یکی از اندیشههای این کتاب، که در سالهای پس از جنگ جهانی اول انتشار یافت، طرح اندیشهی ضد جنگ بود؛ اما او از منابعی سخن گفت و به نگارش نوشتههایی پرداخت که قبل از جنگ چشمانداز فور را تغییر داده بود. این تا حدی به این خاطر بود که فور همانند بلوخ در ارتش خدمت کرده بود. فور سالهای جنگ را در یک شرکت اسلحه سازی سپری کرد و تا درجهی سروانی پیش رفت. اما تجربهی جنگ به نحو اجتناب ناپذیری سبب بروز یک واکنش ضد توتنی شد. شاید این موضوع به خاطر آن که فور هرگز مطالعهای در باب آلمان برخلاف بسیاری از معاصرانش نداشت، بزرگتر مینمود. این امر از تحلیل او از اندیشههای جغرافیادان ناسیونالیست آلمان فردریک راتزل (1904-1844) سرچشمه میگرفت که پیوند سرزمینی و مردمی را در فور - با توجه به چهار سالی که جنگ آرامش وی را برهم زد - ایجاد کرد؛ او مدافع یک جغرافیای انسانی بود که کاربردش در تاریخ به خاطر تبیین گریهای آن بود. دغدغهی بزرگ فور اعتبار بخشیدن به این متد، نه تنها در بنیانگذاری آن در سال 1929 بلکه در بازنگری جنجالی آن بود که به عنوان حرکتی حیرت انگیز مسیر دانش پژوهان هوادار او را مشخص میکرد. مشهورترین اثر او درباره رابلایس (53) و امکان بیاعتقادی مذهبی در قرن شانزدهم بود که تا اواسط جنگ جهانی دوم انتشار نیافت.
دربارهی فور، نکتهی مهم و مؤثر این است که آنچه وجود ندارد از نظر دور میماند. برای خوانندگان ناامید کننده است که علاقه فور بیشتر به یک قالب سهل گیر تبلیغات تاریخی است. اثر او به نام « جنگ و تاریخ » (1953) ما را گرفتار غم غربت شکلهایی از تاریخ میسازد که با جنگ آغاز نمیشوند؛ اما این برخلاف ذهنیت اوست. ذهنیتی که تا با سرنیزه یک آدم پوشالی را هدف قرار ندهد، تغییر نمیکند. به همین دلیل است که بازنگری و مرور دوباره یکی از نتایج طبیعی کار اوست و باید به آثار اصلی وی نیز به همین دید نگریست. عناوین لطیف و ادبیکتابهای او که در زمینهی جغرافیای تاریخی نوشته شدهاند، به هیچ وجه نمیتوانند تأکید او بر جنگ - در معنای آلمانی آن را - مخفی نگه دارند؛ بلکه آثار وی اساساً به موضوع جنگ مربوط میشوند. او همچنین در شاهکارش با عنوان « تصویر روشن » به دفاع از روش ویدال میپردازد. البته او روش ویدال را به شیوهای که خاص خود اوست، یعنی شیوهای کاملاً بیهمتا و عاری از هر جزماندیشی مطالعه میکند. مطالعه رابلایس نیز قالبی از یک پاسخ گویی به گزارش آبل لفرنس دربارهی اوست. فور در اثبات ناپذیری بیاعتقادی به یک نویسنده قرن شانزدهمی، یک نکتهی اصلی و هوشمندانه را مطرح ساخت و یک مسیر تحقیقی را گشود که در نظریههای سیاسی پس از جنگ مجدانه مورد توجه بود. به 450 صفحه مطلب نیاز بود تا پرسش متفاوتی مطرح گردد. در واقع گفتمان فور دقیقاً همانند زبان او بیهمتا و غیر قابل ترجمه است. او میتوانست بدون وقفه دربارهی یک موضوع واقعی تاریخی صفحات زیادی بنگارد. از نظر برخی از مورخان این نتیجه گیری، به یک ذکاوت سرمستانه شباهت دارد به این معنا که آنها توصیفات مبتکرانه او را تحسین نمودند و از برخورد روشن او ستایش کردند.
در پشت پرده بازشناسی قتل بلوخ توسط نازیها در سن 57 سالگی مسائل بیشتری وجود دارد. این امر تأکیدی بر ویژگی کار اوست که فن بیان او نسبت به همترازانش برتری داشت و بر یک اشتیاق وصف ناپذیر در شناخت مردمان گذشته از رهگذر متونی متمرکز بود که تقریباً به نظر میرسید باید با یک وسواس علمی از زیر آوار خارج شوند تا شناسایی، تشریح و بازکاوی شوند. میتوان در آثار بلوخ گونهای نفرت ملموس از قیافه گرفتنهای لوسین فور و نوعی تعهد نسبت به مطالعه تاریخ گذشته را مشاهده کرد. در آثار وی میتوان شاهد نوعی گفت و گوی دائمی میان محتوا و منابع تاریخی بود و به نظر میرسد هر مطالعهای چون گزارشی در حال وقوع عمل میکند چنان که گویی آیندهای که گذشته را همچون موضوعی زمانمند تغییر دهد نیازمند بازنویسی دائمی است. به همین دلیل، نادیده انگاشتن آینده شخصی بلوخ - که برای خواننده اما نه برای مؤلف شناخته شده است - به متن آثار وی گونهای درد و غم نهفته میبخشد.
یهودی بودن او نسبت به آیندهی ناشناختهاش اثر پایدارتری داشت. زیرا انسان از یهودی بودن یا نبودن او شگفت زده میشود. او همچون فور جنگ را در کتابخانهاش ندیده بود. پدر وی گوستاو بلوخ در لیون یک محقق شناخته شده و استادان تاریخ باستان و متخصص تاریخ فرانسه در عهد روم بود، وی تقریباً بلافاصله پس از تولد بلوخ جهت تدریس به اکول نورمال بازگشت و خانوادهاش رهسپار پاریس گردید. در این عرصه بود که راه بلوخ جوان به اکول نرمال گشوده شد که خود بازتابی از زندگی نامه فور بود. از سال 1904 به بعد این راهها از هم جدا شدند. بلوخ تحصیلاتش را در جغرافیا تکمیل کرد و تا 1908 به علم آموزی ادامه داد. او یک سال در آلمان - برلین و لایپزیک - سپری کرد. جایی که با لامپرشت آشنایی یافت. بازگشت او به پاریس به منطقهی توریستی آن ( فاندیشن دریز ) بین سالهای 1909 تا 1912 کمک کرد تا مبانی تحقیقاتیش را پایه ریزی کند و به مطالعه در مورد منطقه قدیمی پاریس بپردازد. اما زندگی او همانند فور دچار از هم گسیختگی اساسی شد. یعنی نخست در آموزشکده ایالتی و سپس در پی جنگ، که او را بسیار تحت تأثیر قرار داد. شاید اکثر مورخان به کمک او آموختند که به جای خواندن مشاهده کنند. سپس به روستا رفت و نشانهای از پوست انداختن دائمی وی باقی ماند. او به مشاهدهی وضعیت و وسعت میدان جنگ پرداخت و به سخنان سربازان روستایی گوش سپرد تا طنین زندگی روستایی را بشناسد. فرایند تفکر دربارهی چشمانداز استفاده از یک منبع، شاید در این سالها در میان اقدامات دلاورانه در جبهههای جنگ سرچشمههای خاص خود را داشته است. بلوخ این موضوع را برای مورخان واقعیت بخشید. مورخان غالباً به مطالعهی اسنادی ملتزم بودند و از نقطهی آغازین حکایاتشان را شروع کردند و به جست و جوی بقایای آن میپرداختند تا به نقطهی مورد علاقهی خود برسند. او اعتقاد داشت که میتوان این رویه را تغییر داد و آغازگر چیزی شد که اکنون به عنوان یک موضوع قطعی وجود دارد و سپس با روش نسب شناسان به عقب بازگشت و به کار دربارهی گذشته کم و بیش قطعی پرداخت. در بازسازی گذشته، این نکته نباید همچون سبک تاریخی ویگهای انگلیسی به مثابه مرکبی نگریسته شود که از زمان حال گذر میکند، بلکه باید در مشاهدهی بخشهایی از آن و عمدتاً جنبههایی از جغرافیای فیزیکی به عنوان یک منبع قابل اعتماد و استفاده نشده نگریست که میتوان ساختارهای مالکیت و اسکان درگذشته را با کمک آن قیاس کرد و تعمیم داد.
هیچ یک از این گمانهها نتیجهی فوری نداشتند. تدریس و مشارکت در راهاندازی یک رشتهی جدید پس از استخدامش در 1919 و تصدی کرسی تاریخ میانه در دانشگاه جدید استراسبورگ دل مشغولی اصلی وی بود. برخورد او با موقعیت پر سر و صدای فور و نیز با جامعه شناسانی چون موریس هالواچ (54) که در زمینههای موازی و مشابه کار میکردند، به یک شالوده شکنی شدید و خودآگاهانه در عرصهی تاریخ نگاری منتهی شد که جلوهی اولیه آن در « دست طلایی » (1924)، مطالعهی محیط و ذهن بود که به ظهور شمشیر پادشاه به عنوان یک ابزار خودسرانه انجامید. اما تعهد به تولید دانش از رهگذر تکه پارچه به جا مانده از یک جامعهی روستایی و مشاهدهی آن مجموعه در یک چشمانداز مقایسهای آنگونه که پیرنه در 1923 در بروکسل از آن سخن گفته بود، به سطح یادداشت و دفتر انتقالیافت. او برخی از منابع چاپ شدهی محلی را در منزل مطالعه و تفسیر کرد و نیز از آرشیو پاریس، منابع و اسنادی فراهم آورد. کتاب او با عنوان ثقیل و عاری از ذوق « ویژگیهای اصیل تاریخ روستایی فرانسه »، ابعاد اندیشهی بلوخ و اصیل نبودن نگاه او را به آنچه که اعتقاد داشت و تابع آن بود، نشان داد. این کتاب به همراه اثر دو جلدی و شناخته شدهتر « جامعهی فئودالی » (1939-40) مقدمهای بر گرایشهای فکری مکتب « آنال » است که وی میبایست به حیات آن تداوم میبخشید.
آنچه اندیشهی تاریخی بلوخ را در دهه 1930 برجسته و درخشان ساخت، التزام وی به تحلیل تغییراتی بود که طی دورههای طولانی ایجاد شده بود و نیز جست و جوی ساختارهایی بود که تنوع و تغییر پذیری جغرافیایی و زمانی را به الگوهای قابل فهم تبدیل کرده بود. کتاب « ویژگیها » هر دو بعد را شامل میشد. یعنی هم کرونولوژی جامعهی روستایی فرانسه را از آغاز نظام فئودالی قرون وسطی تا انقلاب کشاورزی قرن هجدهم بررسی میکند و هم نمونههای ایدهآل « نظامهای ارضی » را مطرح ساخت که در آن پیچیدگی تجربهی دهقانی فرانسه نسبت به اشکال سه گانهی زمینداری کاهش مییابد. اینها حاصل خلاقیتهای دورکیمی بود. در فصل « حیات ارضی » و در میانهی یک تفکر ساختاری میتوان این جمله را یافت که به مثابه یک بیان موجز است: در مناطق باز و زمینهای هموار، تجلیات مادی ( مانند دیوارها ) بیان بیرونی واقعیتهای ریشهدار اجتماعی است. سپس بخش کمتر شناخته شده را « گروه بندی اجتماعی » مینامد و محرکهای احتمالی تاریخ اجتماعی و تمدنی قرون میانه را به طور اتفاقی برمیشمارد، به صورت خلاصه جزئیات بحث او در این باره این است:
به نظر میرسد به استثناء اندکی از رخدادهای مرموز، شمار قابل توجهی از آنها در پشت این واقعیت ظاهراً جزئی قرار دارند که در قرن 11 بررسی و برآوردشان از املاک بر حسب اقامتگاههای سرپرست کلیسا ترتیب یافته بود و در قرن 13یا 17 برحسب خانوارها یا مزارع انجام گرفت. یعنی تنزل خانواده به یک حوزهی کوچکتر و تغییر پذیرتر؛ ناپدیداری کلی مالیاتهای عمومی و تغییر شکل ریشهای در سازمان داخلی در نظام زمینداری که همگی میبایست در این حوزه نقش ایفا کنند.
ایدههایی از این نوع به شکل روشمندی در اثر دو جلدی « جامعه فئودالی » بسط یافت. بلوخ خود را به یک تمدن یکپارچه پیوند میداد یعنی به ساختارهای اقتصادی، طبقات اجتماعی و منابع قدرت آن. او در این دوره یک تقسیم بندی در درون این نظام میدید. پیشتر یک ویژگی شخصی وجود داشت که با ناامنی در بیداری اسلامی و تهدیدات اسکاندیناوی تعیین میشد. زیرا هیچ ساختار اجتماعی متحدی نمیتوانست در چنین شرایطی تحکیم یابد. الزامات ناشی از وابستگی محلی امری متداول بود که با عمل تحکیم آمیز نظامی به عنوان چیزی در قبال چیزی دیگر، جهت حمایت نشان داده میشد. یعنی زمینهی اصلی توسعهی فئودالیسم، در دورهی متأخرتر به ویژه در پی توسعههای فناوری و فرهنگی با دلیل وجود اصلی نظام اجتماعی در تعارض بود، اما این نظام خود را چنان در راهی استوار و ژرف پی نهاده بود که تنها شکلهای قطعی انطباقی میتوانستند باقی بمانند. لذا کلید چگونگی تبدیل به فئودالیسم در مسیر دشوار سازماندهی منابع نظامی و اجتماعی نهفته بود. همانند فهمیکه پیرنه از توسعهی تجارت دورهی میانه داشت. این تصور شاید از یک تجزیه و تحلیل تند ناشی شده بود، اما همواره میبایست در پرتو مفهوم سازی ابتکاری رخ دهد و بلوخ همواره در پی شناخت چگونگی انجام آن بود.
هنگامی که چند جلد از آثار بلوخ انتشار یافت، او موفق شد به پاریس بازگردد. از سال 1936 کرسی تاریخ اقتصاد را در سوربن حفظ کرد. دورهی جدید نشریه بیشتر تحت تأثیر دوره پژوهشگری فور و بلوخ، به ویژه در سالهای آغازین آن قرار داشت. آنها از محققانی در سراسر اروپا و امریکا دعوت کردند که میتوانستند دربارهی موضوعاتی بنویسند که گذشته و حال را در مسیری که با مشرب فکری استراسبورگ هماهنگی داشت، به یکدیگر پیوند میداد. در عمل این بدان معنا بود که « آنال » دیگر به دوران کهن و میانه نپرداخت و به دورهی پس از سال 1500روی آورد. دستاندرکاران مجله اختلاف رویکردهای ویراستاران را احساس میکردند. فور میخواست از آنال به عنوان اسلحهای در برابر این نهاد استفاده کند و تاریخ بنیادین معاصر را با کمترین لوازم و اسباب دانشگاهی گسترش دهد، بلوخ علاقه وافری به انتشار همهی انواع تاریخهای تخیلی داشت. عزمیت فور به کالج دو فرانس در سال 1933 به ایجاد ارتباطاتی منجر شد که سختتر ادامه یافت و با مرگ پیرنه در سال 1935، شکافهایی پدید آمد که آیندهی این مؤسسه را تهدید میکرد. قسمت مشهور مطالعات بلوخ بررسی تاریخ آسیاب آبی است که آغازگر زندگی مکتب فکری آنال و تلاش برای جان تازه بخشیدن به آن است و این موج دوم حیات نشریه بود که او و فور تلاش کردند تا تعریفی از روش آنالیستی ارائه کنند. در برابر سابقه پنجاه ساله پیشین به نظر میرسد این موضوع تفاوت زیادی داشت با آنچه که موناد در پی دستیابی به آن بود، اگر چه ظاهر بافت متن همان تلاطم متون فور را داراست.
همان گونه که آلین کوربین (55) میگوید یک نسل ممکن بود شیفتهی آنال شود، امااین نحله را باید تنها به مثابه بخشی ازیک « چرخش » کلیتر در جهت گیری روشنفکران دهه 1930 نگریست. نحلهای که در فرانسه شامل نقدهای مارکسیسی ماتی (56)، لفور، (57) سیمیان (58) و دیگران بود و موجی مردم شناسانه در میان متفکران فرانسوی برانگیخت که با نوشتههای مارسل موس (59) پیوند داشت.
با وجود درخششهایی که مورخان آنال در سالهای پس از جنگ به دست آوردند، از هنگامی که برودل در چهرهی رهبر خودسر آنان ظاهر شد، این جریان را به اندازهی ده سال نخست فعالیتش ضعیف ساخت. اما تهدید جدیتر ریشه در بیرون از نظام دانشگاهی داشت. در خلال سالهای میانی دههای که فعالیت آنال آغاز شد، شور و شوق آن در تاریخ معاصر با نگارش مقالاتی درباره نازیسم آغاز شد. در بهار سال 1939 وقایع روز و جریانات سیاسی این حوزه از پژوهش را تحت الشعاع قرار داد. این جریانها در بلوخ که یک یهودی و یک سرباز قدیمی بود و احساس فراگیری نسبت به خدمت وظیفه و شغلش داشت، بیاثر نبود و برودل جوان که در دانشگاه سائوپالو (60) در سلامت و امنیت میزیست، به وطنش رفت و برای سربازی اسم نویسی کرد و بیشتر دورهی جنگ را در اردوگاه زندانیان - که برایش بسیار ثمر بخش بود - گذراند. برای هر یک از این « سه شخصیت بزرگ »، سالهای پس از 1939 بسیار خطیر بود، حیات و بقای فور او را در صف جلوی نویسندگان بخش جدیدی به نام « بخش شش » قرار داد. او مسئولیت و هدایت نشریهای را پذیرفت که با عنوان جدید « آنال: اقتصادها، جوامع و تمدنها » توسط خود او راهاندازی شده بود. اما امیدهای بلوخ در میان گروهی از اعضای جنبش مقاومت به دنبال شلیک آتش توپخانه در بیرون از میدان شهر لیون در 16 ژوئن 1944 پایان یافت. برودل هنگام اسارت در آلمان بهایدهها و تفکراتی برای نگارش کتابش دربارهی تاریخ مدیترانه دست یافت. چنان که دست نوشتهی او در این مورد، او را آمادهی اخذ درجهی دکترا و تصاحب کرسی استادی کالج دو فرانس برای یک دورهی پنج ساله ساخت. تاریخ نگاری فرانسه، آلمان، ایتالیا، روسیه و اسپانیا در قرن بیستم، نشانگر محوریت نیروهای نظامی در شکل دهی به تاریخ نگاری است و به اندازهی جریان روشنفکری حائز اهمیت است و یادآور وجود دائمی تهدیدها و سرکوبیهای ایدئولوژیکی است که به مراتب فراتر از تصور استادان تحقیر شدهی سوربن است.
تاریخ نگاری ایدئولوژیک: مارکسیسم لنینیسم
مارکسیسم نشانهی ورود اندیشهی تاریخی، پژوهش و مطالعات تاریخی به عرصهای جدید بود. دستاورد مارکسیسم کشف و عرضهی نظریهی دیالکتیک ماتریالیستی تاریخ بود. این نظریه که درک اجتماعی با معیشت اجتماعی تعیین میشود، اساس ماتریالیسم تاریخی است. با روشن ساختن قانونمندی اساسی در مراحل رشد جامعه، ماتریالیسم تاریخی به زعم خود کوشید، تاریخ را به سطح علم برساند.از نگاه مارکسیسم، مؤثرترین عناصر جامعه، نیروهای مادی تولیدی آن جامعهاند. آنها در حالی که دائماً تکامل مییابند، در تضاد با روابط موجود و مولد قرار میگیرند و تکامل آنها را کُند میکنند. تشدید این تضاد منجر به انقلاب اجتماعی میشود و در جریان آن دورههای اجتماعی و اقتصادی کهنه به دورهی تازهای تغییر مییابد و در آن یک روابط تولیدی برقرار میگردد که مطابق با سطح رشد نیروهای مولد است. چنان که نظام جماعتهای اشتراکی اولیه جای خود را به جامعهی طبقاتی اولیه، برده داری داد. سپس فئودالیسم جای آن را گرفت که آن نیز به نوبه خود جایش را به کاپیتالیسم داد. کاپیتالیسم آخرین دورهی اجتماعی - اقتصادی بر پایهی استثمار یک طبقه به وسیلهی طبقهی دیگر استوار بود. با این دوره، دوران پیش از تاریخ بشریت پایان میگیرد و دورهی کمونیستی به صحنهی تاریخ قدم میگذارد.
بدین ترتیب، تمامی تاریخ گذشته دارای تاریخ ظهور و سقوط دورهی اجتماعی و اقتصادی است و مبارزهی طبقاتی، نیروی محرکهی تکامل جامعه است. البته اندیشه و ایدئولوژیها، ساختهای سیاسی و حقوقی به عنوان روبنا تنها در جریان مبارزهی تاریخی میتوانند اثر بگذارند.
البته تاریخ نگاری پیش از مارکسیسم مدتهای مدید متوجه روندهای اقتصادی در تاریخ شده بود، اما این تلاشها نسبت به مدعیات مارکسیستها سطحی مینمود؛ زیرا تاریخ نگاران بورژوایی نیروی اصلی محرکهی تکامل اقتصادی را در ایدهها جست و جو میکردند و تکامل آن را جدای از مبارزهی طبقاتی تجزیه و تحلیل میکردند. حال آن که مارکسیسم اعتقاد داشت رشد تولید و مبارزهی طبقاتی در حیات جامعه نقش قاطعی بازی میکند. (61)
تاریخ نگاری پیش از مارکسیسم به تودههای ملی فقط به عنوان یک نیروی اجتماعی و به نوبهی خود « زمینه » حیات اجتماعی مینگریست؛ اما مارکسیسم مدعی بود تودههای زحمتکشی که اکثریت مردم را تشکیل میدهند، نقش بزرگی در حیات جامعه بازی میکنند. آنها با کار خود هستی جامعه و تکامل آن را ممکن میسازند، لذا تاریخ واقعی نمیتواند زندگی و مبارزات آنها را نادیده انگارد. در حالی که تاریخ نگاری سنتی تنها به زندگی طبقات حاکمه نظر داشت.
مارکسیسم اعتقاد داشت در پشت منافع شخصی مردم و افراد، منافع گروههای اجتماعی و طبقات همان جامعه قرار دارد. بدین ترتیب مارکسیسم مفهوم منابع تاریخی و انتقاد از آن را وارد فضای تازهای ساخت. آثار لنین بزرگترین اندوختهی تاریخ نگاری مارکسیستی است که مختص مسائل خاص روندهای تاریخی از جمله انقلابها، جنبشهای سوسیالیستی و کارگری، حزب و طبقهی انقلابی کارگر است.
اصرار مارکس بر نیاز به نوعی آگاهی نسبت به وضعیت تاریخی، اهمیت فوق العادهای دارد و این مقدمهای برای ترسیم دورنمای آینده آن است. تاریخ نگاران مارکسیست با این اقدام به ایجاد کانون جدیدی برای مطالعاتشان پرداختند تا معیارهای گزینش آن چه را از لحاظ تاریخی حائز اهمیت است، تغییر دهند. این تغییر که با پافشاری و ترسیم دورنمای جدید از تصویر آینده صورت میگرفت، کاملاً با اهداف ایدئولوژیکی همراه بود. آنها مانند بسیاری از تاریخ گرایان دیگر، گذشته را به نحوی ترسیم میکنند که به عنوان مسیری به سوی آیندهای که طالب آن هستند، تصویر گردد. البته این باور که تاریخ از نقطهی آغاز و به آیندهای مطلوبتر ختم میشود، میان بسیاری از ایسمها پدیدهای مشترک است. (62)
در نظریهی مارکسیستی تاریخ به جای آن که زمان تاریخی بر حسب صیرورت روح مطلق (ایده ) تقسیم شود، برحسب معیاری مادی، یعنی شیوهی تولید محصولات مادی به همراه اثرات حقوقی، سیاسی، و ایدئولوژیک آن تقسیم میگردد. در حالی که از نظر هگل علت نهایی تحرکات آشکار اعمال انسانها در تاریخ را نیز باید در صیرورت روح مطلق یا ایده جست و جو کرد و این روح تاریخ است که در روم باستان به صورت شخصیت انتزاعی، در یونان به صورت زیبایی و در مسیحیت قرون وسطی به عنوان ذهن بروز مییابد. (63)
بدین ترتیب، نظریه مارکسیستی تاریخ از تکامل گرایی هگل به تکامل ماتریالیستی ارتقا مییابد. یعنی از معیار دوره بندی مبتنی بر تکامل دیالکتیک (ایده ) به معیار دوره بندی مبتنی بر تکامل دیالکتیک وجه اقتصادی. در واقع، به تعبیر مارکس آن چه نزد هگل روی سر خود راه میرفت، بر روی پاهای خود ایستاد. (64)
مارکس خود را محدود به ارائهی معیاری جدید برای زمان بندی نمیکرد و در واقع، ماهیت و معیار شیوهی تولید را مستلزم یک دگرگونی کامل در نحوهی طرح مسئله میدانست. یعنی دیگر سخن از تاریخ خطی، همگون و از نوع هگلی در میان نبود، بلکه ساختارهای خاصی از تاریخی بودن مطرح میشد. یعنی اگر تولید به طور کلی وجود نداشته باشد، تاریخ نیز به طور کلی نیز وجود ندارد؛ بلکه ساختارهای خاصی از موجودیت تاریخی وجود خواهند داشت.
از این رو، موضوع تئوری مارکسیستی تاریخ، مطالعهی شیوههای مختلف تولید است و باید درصدد ارزیابی واقعیتهای عینی و تولید شناختهای تاریخی در سطح نظامهای اجتماعی و نیز مجموعه شرایط سیاسی آنها برآید. بر این اساس، نکات زیر در تئوری ماتریالیسم تاریخی قابل تمیز است: تئوری عام (یا مجموعه مفاهیمی که برای مطالعهی شیوهی تولید به کار میآید )؛ تئوریهای منطقهای مربوط به شیوههای مختلف تولید ( برده داری، فئودالی، سرمایه داری، سوسیالیستی و... ) ؛ تئوریهای منطقهای مربوط به گذرا از یک شیوهی تولید به شیوهی تولید دیگر. (65)
پینوشتها:
1- عضو هیأت علمیگروه تاریخ، دانشگاه ارومیه.
2-یروفه یف، ن. آ؛ تاریخ چیست؟ ترجمه محمدتقی راد، تهران، بینا، 1357، صص 27-26.
3- همان، ص 30.
4- همان، ص 28.
5- همان، ص 32-31.
6- ساماران، شارل: روشهای پژوهش در تاریخ، ترجمه ابوالقاسم بیگناه، غلامرضا ذات علیان و اقدس یغمایی، مشهد، آستان قدس رضوی، 1375، ج1، ص 57.
7- ملائی توانی، علیرضا؛ درآمدی بر روش پژوهش در تاریخ، تهران، نشر نی، 1378، چاپ دوم، ص 152-153.
8- مطالب این قسمت تا پایان مکتب آنال ترجمه و تلخیصی از کتاب میشل بنتلی با نشانی زیر است:
Michael Bentley, Modern Historiography an Introduction, London and New York, Routlege, 2000
9- Goethe.
10- Kant.
11- Herder.
12- Schiller.
13- Beethoven.
14- Heine.
15- Schubert.
16- Goethe.
17- Sehiller.
18- Savigny.
19- Niebuhr.
20- Humboldt.
21- Droysen.
22- Von sybel.
23- Treitschke.
24- Acton.
25- Herbert Butterfield.
26- Hallam.
27- Macaulay.
28- William stubbs.
29- James Anthony Froude.
30- E. A. Freman.
31- R. Green.
32- W. E. H. Lecky.
33- R. Seely.
34- S. R. Gardiner.
35- C. H. Firth.
36- B. Bury.
37- Marc Bloch.
38- Lucien Febver.
39- Carlton Hayes.
40- Henri Berr.
41- Lytton Strachey.
42- Vidal De La Blach.
43- Langlos.
44- Seignobos.
45- Gabriel Monod.
46- Alain Corbin.
47- Paul Vidal De La Blache.
48- Maurice Halbwachs.
49- Marcel Mauss.
50- Luigi Einaudi.
51- Siminad.
52- Comte.
53- Rabelais.
54- Maurice Halbwachs.
55- Alain Corbin.
56- Mathiez.
57- Lefebvre.
58- Simiand.
59- Marcel Mauss.
60- Sao Paulo.
61-یروفه یف، تاریخ چیست؟ ص 4.
62- مابرلی، سائگیت؛ تاریخ چیست و چرا؟ ترجمه رویا و منجم، تهران، نگاه سبز، 1379، ص 141.
63- هانکر، مارتا؛ مفاهیم بنیادی تئوری علمی تاریخ، ترجمه ت. مهتاب، تهران، شباهنگ، 1360، ص 184.
64- همان، ص 185.
65- همان، ص 191.
کتاب ماه تاریخ و جغرافیا، شماره 152، صص2-23.