داستان یک مادر

در شهری دور بچه‌ای زندگی می‌کرد که مریض بود و به سختی نفس می‌کشید. مادرش هم دایم کنارش می‌نشست و نگاهش می‌کرد و غصه می‌خورد چون هر روز صدای نفس‌های بچه کمتر می‌شد و مادرش بیشتر نگران می‌شد. یک روز
سه‌شنبه، 5 آبان 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داستان یک مادر
 داستان یک مادر

 

نویسنده: هانس کریستین آندرسون
برگردان: کامبیز هادی‌پور



 

در شهری دور بچه‌ای زندگی می‌کرد که مریض بود و به سختی نفس می‌کشید. مادرش هم دایم کنارش می‌نشست و نگاهش می‌کرد و غصه می‌خورد چون هر روز صدای نفس‌های بچه کمتر می‌شد و مادرش بیشتر نگران می‌شد. یک روز پیرمرد غریبه‌ای که یک دست لباس پاره پوره و کهنه تنش بود وارد خانه‌ی آنها شد. بیرون از خانه زمین از برف پوشیده شده بود و هوا به شدت سرد بود و سوز سرما می‌خواست که استخوان آدم را بترکاند. پیرمرد به مادر بچه گفت که آمده آنجا تا کمی گرم بشود. مادر هم آب را روی اجاق گذاشت تا برایش قهوه درست کند. بعد رفت یک صندلی برای او آورد و خودش هم کنار پیرمرد نشست. بعد یک نگاه به بچه و یک نگاه به پیرمرد کرد و پرسید: «یعنی خدا بچه را برام نگه می‌داره؟ یعنی اون زنده می‌مونه؟»
پیرمرد با ناامیدی زیادی به او نگاه کرد. زن گریه‌اش انداخت و سرش را پایین گرفت و اشک ریخت پس چون سه روز بالا سر بچه‌اش بیدار بود و از نگرانی خوابش نبرده بود خیلی خسته شده بود و همان طوری خوابش برد. اما آن پیرمردی که به خانه‌ی آنها آمده بود، فرشته‌ی مرگ بود و آمده بود که بچه را با خودش ببرد.
زن وقتی که از خواب بیدار شد با تعجب دید که پیرمرد و بچه‌اش آنجا نیستند. و فهمید که کار آن پیرمرد است. زن با هول و هراس زیادی از خانه بیرون آمد و در هوای تاریک چند بار بلند اسم بچه‌اش را صدا زد، اما فقط سکوت و تاریکی بود و هیچ اثری از پیرمرد و بچه‌اش نبود. بعد زنی که لباس‌های سیاه زیادی تنش بود به او گفت: «من شب هستم و می‌دونم که بچتو کی برد؟ بچه‌ی تو رو اجل برداشت و با خودش برد. اون خیلی تند می‌رفت، از باد هم تندتر و اون هرچی رو که با خودش ببره دیگه برنمی‌گردونه.»
مادر کودک گفت: «بهت التماس می‌کنم. بگو اون از کدوم طرف رفت. می‌خوام برم دنبالش بچمو ازش بگیرم.» شب هم جواب داد: «اول باید برام از اون لالایی‌های قشنگی که برای بچه‌ت می‌خوندی بخونی تا بهت بگم اون از کدوم طرف رفت. من می‌دیدم که تو چه قدر قشنگ و سوزناک برای بچه‌ت لالایی می‌خوندی. تو این قدر سوزناک و غمگین لالایی می‌خوندی که خودت هم گریه‌ت می‌گرفت.»
پس مادر گفت: «من به تو قول می‌دم همه‌ی اون لالایی‌ها رو دونه‌دونه برات بخونم اما الآن دیر می‌شه و من به اجل نمی‌رسم. بعداً حتماً همه رو برات می‌خونم.» اما شب هیچ توجهی به حرف‌های او نکرد و ساکت شد. پس مادر که دیگر هیچ چاره‌ای نداشت تمام لالایی‌ها را با گریه برای شب خواند.
بعد از این که او تمام لالایی‌ها را خواند شب به او گفت: «اجل با بچه‌ت به سمت جنگل صنوبر رفت. زود برو تا بهشون برسی.» مادر با سرعت به طرف جنگل دوید اما وقتی که به آنجا رسید یک دو راهی جلوی خودش دید که نمی‌دانست از کدام یک از آنها باید برود. پس همانجا یک بته‌ی خار را دید که روی آن را یخ پوشانده بود.
پس مادر از او پرسید: «تو اجلو ندیدی که با بچه‌ی من از کدوم طرف می‌رفتن؟» بته‌ی خار جواب داد: «من می‌دونم، ولی اول باید یه کاری برام بکنی و بعد بهت بگم اون از کدوم طرف رفت. کاری هم که باید بکنی اینه که منو بذاری روی قلبت تا گرم بشم. چون من دارم از سرما می‌میرم.»
مادر که دید دارد دیر می‌شود فوری او را روی قلبش گذاشت تا گرمش کند. پس خارهای آن بته در تنش فرو رفت و از سینه‌اش خون جاری شد؛ اما در عوض آن قدر قلب مادر گرم بود که برگ‌های خار درآمد و در آن سرمای زمستان گل‌هایش هم رشد کرد. پس بته‌ی گل به او گفت که برود به آن سمت دریاچه. و مادر بدون معطلی به آن سمت دریاچه رفت. اما وقتی به آنجا رسید هیچ قایقی در ساحل نبود تا او بتواند به آن سمت دریاچه برود. پس او که نمی‌دانست باید چه کار کند شروع کرد به خوردن آب دریاچه تا آبش تمام شود و بتواند از آنجا رد شود اما بعد فهمید که این کار غیرممکن است.
پس او در دلش گفت که خدا کند معجزه‌ای رخ بدهد که ناگهان دریاچه گفت: «به جای این که به فکر معجزه باشی بیا یه معامله‌ای با هم بکنیم تا بچه‌ت پیدا بشه.» مادر بلافاصله گفت: «چه معامله‌ای؟ هرچی که بگی قبول می‌کنم. من حاضرم هر کاری برای بچه‌م بکنم.»
دریاچه هم گفت: «چون من یه دریاچه‌ام و مرواریدها رو خیلی دوست دارم. و چون چشم‌های تو خیلی براقن و از مروارید هم بیشتر برق می‌زنند. دوست دارم که این قدر گریه کنی و اشک بریزی تا چشم‌هات بیفتند بیرون و من ورشون دارم. اون وقت خودم می‌برمت پیش بچه‌ت.»
پس مادر قبول کرد و آن قدر گریه کرد و زار زد تا بالاخره چشم‌هایش مثل دو مروارید با ارزش افتادند توی دریاچه. و دریاچه هم به قولی که داده بود عمل کرد و او را به سرعت به آن سمتی برد که یک خانه‌ی خیلی خیلی بزرگ بود و در آن خانه به جای اتاق، غارهای فراوانی دیده می‌شد.
مادر که نمی‌توانست ببیند حس کرد که کسی از آن خانه بیرون آمد. پس از او پرسید: «من چطوری می‌تونم بچه مو پیدا کنم؟ چون اونو اجل با خودش برده.» آن کسی که از خانه بیرون آمده بود پیرزنی بود که هر وقت اجل از خانه بیرون می‌رفت او از گلخانه‌ی بزرگی که مال او بود نگه داری می‌کرد. پس پیرزن گفت: «اون رفته و هنوز برنگشته. تو چطوری این جا رو پیدا کردی؟» مادر هم گفت: «با کمک خدا بود که تونستم این جا رو پیدا کنم. تو رو خدا تو هم به من کمک کن که بتونم بچه‌مو پیدا کنم.» پیرزن گفت: «من بچه‌ی تو رو نمی‌شناسم. خودت هم که نمی‌تونی ببینی تا دنبال بچه‌ت بگردی اما اگه یه راهی رو یادت بدم چی به من می‌دی؟» مادر گفت: «من که چیزی ندارم تا بهت بدم اما هر کاری که بخوای برات انجام می‌دم.»
پس پیرزن گفت: «این موهای بلند و قشنگ و مشکی چی‌اند؟ تو اونا رو به من بده و منم کمکت می‌کنم، تازه موهای خودمم بهت می‌دم چون دیگه اصلاً به دردم نمی‌خورن، البته اینو بدون که موهای من همشون سفیدن»

مادر هم فوری گفت: «باشه باشه. من با کمال میل موهامو بهت می‌دم. اما فقط تو به من بگو که باید چی کار کنم. بیا این موهام، بگیرشون» پس مادر موهایش را به پیرزن داد و پیرزن هم در عوض موهای خودش را برید و به او داد و گفت: «این جا درخت و گل‌های زیادی هستند و همه‌ی آن در حقیقت آدم‌هایی هستند که اجل می‌خواد امشب بیاد و اونا رو با خودش به جای دیگه‌ای ببره. اما فرق اینا با درختان و گل‌های دیگه اینه که اینا قلب دارن. و تو هم چون یه مادری به راحتی می‌تونی صدای قلب بچه‌ت رو بشناسی. اما چون اون یه بچه بوده تو نباید توی درختا رو بگردی بلکه باید توی گل‌ها رو بگردی چون بچه‌ها تبدیل به گل می‌شن.»

پس پیرزن او را به سمت گل‌ها برد و او باید از بین میلیون‌ها گل بچه‌اش را پیدا می‌کرد. آنها وقتی از میان درختان رد می‌شدند هر کدام از درختان یک جوری بودند. یکی شاداب و سرحال بود و دیگری غمگین و افسرده، دور بعضی از درختان مارهای آبی پیچیده بودند و ساقه و ریشه‌های آنها را نیش زده بودند. اما همه آنها اسم آدمیزاد رویشان بود چون در حقیقت تمام آنها آدم بودند و هر کدام از یک نقطه‌ی دنیا، یکی اهل چین و دیگری اهل آفریقا، یکی هم اهل آمریکا.
اما از گل‌های کوچک به خوبی نگه‌داری می‌شد. پس مادر که به آنها رسیده بود ضربان قلبشان را یکی یکی گوش می‌کرد تا این که از بین آن همه گل کوچک، بچه‌اش را شناخت و با خوشحالی فریاد زد: «خودشه، این بچه‌ی منه»
اما بچه‌اش به شکل یک گیاه زعفران درآمده بود و گلی بی‌حال از آن آویزان بود. پس مادر او را بوسید و از خوشحالی اشک ریخت.
پیرزن به او گفت: «من به تو می‌گم که باید چی کار کنی. تو باید هر وقت که اجل اومد اونو تهدید کنی و نذاری که گل بچه‌ی تو رو بکنه. تو بهش بگو که اگه اونو بکنی منم بقیه‌ی گل‌هات‌رو می‌کنم. و اگه اینو بهش بگی اون می‌ترسه و دیگه به بچه‌ت هیچ کاری نداره، چون اون باید جواب همه‌ی این گیاها رو به خدا بده. اونا امانتن و هیچ بلایی هم نباید سرشون بیاد.»
پس آنها کمی صبر کردند تا اجل از راه رسید و با تعجب مادر پسرک را دید و از او پرسید: «تو چطوری این جا رو پیدا کردی؟ تو از من هم زودتر رسیدی این جا!» زن هم جواب داد: «برای این که من یه مادرم!»
پس اجل می‌خواست گلی را که بچه‌ی آن مادر بود بکند و با خودش ببرد اما مادر دست‌هایش را جلوی بچه‌اش گرفت تا نگذارد او به آنها دست بزند پس در آن لحظه اجل فوتی به دست‌های او کرد که دست‌هایش از شدت سرما بی‌حس و بی‌حرکت شدند.
اجل گفت: «تو نمی‌تونی با من مبارزه کنی.» و مادر جواب داد: «اما خدا که می‌تونه.» اجل گفت: «اتفاقاً منم دارم دستورات خدا رو اطاعت می‌کنم. من باغبان خدا هستم. و گل‌ها و درخت‌های خوب او را می‌کنم و در بهشت می‌کارم. چون بهشت جای خیلی قشنگیه و من اجازه ندارم در موردش به تو هیچ توضیحی بدم.» مادر جیغ بلندی کشید و با داد و فریاد زیادی گفت: «من اصلاً این حرف‌ها حالیم نمی‌شه، من بچه‌مو می‌خوام و اگه بچه‌مو بهم ندی این گل‌ها رو تیکه پاره می‌کنم.» اجل به او گفت: «تو خودت مادری. دوست داری مادرای این گل‌ها رو هم غصه‌دار کنی؟»
مادر می‌خواست چند تا از گل‌ها را پاره کند اما وقتی که این حرف را شنید دستش را از روی آنها برداشت و با پشیمانی سرش را پایین انداخت. اجل چشم‌های زن را از جیبش درآورد و به او گفت: «بیا چشماتو بگیرد. من از تو دریاچه پیداشون کردم. خیلی برق می‌زنن. نمی‌دونستم که مال تواند. حالا بیا بگیر و به صورتت بزن که دوباره بتونی ببینی، حتی بهتر از قبل.
هنگامی که زن چشم‌ها را به صورتش زد، اجل به او گفت: «برو توی اون چاهی که اون جاست رو نگاه کن و آینده‌ی دو تا از گل‌ها رو توی اون ببین.»
وقتی مادر داخل آن چاه را نگاه کرد، اول آینده‌ی یکی از گل‌ها را دید که بسیار خوشبخت شده و زندگی شادی دارد اما بعد آینده‌ی آن دومی را دید که یک زندگی پر از درد و رنج و بدبختی بود.
اجل گفت: «اگر این‌ها زنده بمانند این طوری زندگی می‌کنند.» مادر پرسید: «اسم این گل‌ها چیه؟»
و اجل گفت: «اینو اجازه ندارم که بهت بگم اما فقط بهت می‌گم که یکی از اونا بچه‌ی توئه.» پس زن با تعجب پرسید: «کدوم‌شون بچه‌ی منه؟ اون نباید زجر بکشه، چون بی‌گناهه. اصلاً اونو با خودت ببر، و نگاه به التماس‌ها و گریه‌هام نکن، تو اونو ببر پیش خدا که یه وقت زجر نکشه. اما اجل با حیرت پرسید: «من نمی‌فهمم، بالاخره تو دوست داری بچه‌ت توی این دنیا بمونه یا می‌خوای با خودم ببرمش اون دنیا؟!» و مادر بدون توجه به حرف اجل سرش را به طرف آسمان گرفت و گفت: «‌ای خدای مهربون! هر وقت دعاهام برخلاف میل تو بود تو به اونا توجه نکن و برآوردشون نکن و هر دعایی رو که خودت صلاح دونستی برآورده کن. خدایا! هر وقت که دعاهام به صلاح نبودند اصلاً به آه و ناله‌هام هیچ توجهی نکن.» و مادر همان‌طور که داشت با خدا صحبت می‌کرد، اجل بچه‌ی او را برداشت و با خودش به بهشت برد.
منبع مقاله :
اندرسن، هانس کریستین؛ (1394)، مجموعه 52 قصه از هانس کریستین آندرسن، ترجمه کامبیز هادی‌پور، تهران: انتشارات سماء، چاپ سوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط