انحطاط

دوره‌هایی در تاریخ که «دوران انحطاط» توصیف شده‌اند در این اعتقاد سهیم‌اند که «زندگی تکرار می‌شود». نگرش چرخه‌ای به امور جهان سنگ بنای دو مجموعه بزرگ از مضامین است که اولی به «مطابقت‌های» با جهان بیرونی و محیط ما،
چهارشنبه، 9 دی 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
انحطاط
انحطاط

 

نویسنده: میشل مافزولی
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
مترجم:حسن چاوشیان
 

Decadence
دوره‌هایی در تاریخ که «دوران انحطاط» توصیف شده‌اند در این اعتقاد سهیم‌اند که «زندگی تکرار می‌شود». نگرش چرخه‌ای به امور جهان سنگ بنای دو مجموعه بزرگ از مضامین است که اولی به «مطابقت‌های» با جهان بیرونی و محیط ما، با طبیعت و از این قبیل مربوط می‌شود. در حالی که دومی در برگیرنده عناصر گوناگونی از زندگی روزمره، لذت‌جویی، شکاکیت، و خلاصه‌ی کلام، قضاوت درباره تجربه‌های زیسته است. فرض اساسی هر دو نگرش فوق به رسمیت شناختن زندگی اجتماعی به همان صورتی است که واقعاً هست، نه آن طور که «باید باشد» این فرض به معنای کنار آمدن با این واقعیت است که خواه ناخواه وجود همواره خود را در تکرارهای بی‌شمار جلوه‌گر می‌سازد. این یقینا ویژگی انحطاط است. چنین تکراری، که گویی با وسواس صورت می‌گیرد، راهی است برای تأیید و نیز انکار گذر زمان. و از این جهت، تکرار چرخه‌ای نوعی سازوکار مؤثر دفاعی است. به‌ این ترتیب، می‌توان پیدایش «داستان‌های مصور» (کمیک استریپ) را نشانه‌ی بارز شکلی از روایت به شمار آورد که در زمان خطی‌ نمی‌گنجد.
آنچه می‌توان در گفت وگوهای کلیشه‌ای یا در لودگی‌های بی‌جهتی مشاهده کرد که ویژگی اساسی «داستان‌های مصور» است، این است که آن‌ها، شاید ناخواسته یا دست‌کم به صورت تلویحی و از طریق انتقادی که در ذات گفتارهای جزمی آن‌هاست، بیانگر کیفیت تغییرناپذیر انسان و جامعه و بازگشت همیشگی «همان» هستند. این تکرارهای کلیشه‌ای با بازیگوشی یا به شیوه‌ای نیشدارتر، مخزنی از نوعی آشفتگی ادراک‌ناپذیر فراهم می‌آورند که می‌گوید هرگز هیچ چیز تازه‌ای در تاریخ بشر رخ ‌نمی‌دهد. خواه کلیسا هدف باشد خواه دولت، تکرار همیشه ‌این واقعیت را به ما یادآوری می‌کند که فقط لحظه‌ی حال، که قطعاً با خودش همسان است، در خور توجه ماست. از این جهت «انحطاط» بیانگر «اخلاق دم غنیمتی» است که به بهشت ملکوتی یا اتوپیای آینده توجهی ندارد، بلکه با سرسختی می‌خواهد در هر حال این وجود را زندگی کند که با همه‌ی بلاها و ناملایماتی که همراه می‌آورد، باز هم به رغم آن‌ها یا شاید به دلیل آن‌ها، جذّاب و فریبنده است.
یکی از عناصری که اهمیت نسبی‌گرایی چرخه‌ای و انحطاطی را در آگاهی جمعی پررنگ‌تر می‌کند نگرش به سیاست است. در این جا نیز گفت وگوهای روزمره می‌تواند چیزهای زیادی به ما بیاموزد؛ شاید تحلیل همه‌ی ریزه‌کاری‌های بدگمانی و تردید نسبت به سیاست در گفت وگوهای روزمره مستلزم پژوهش‌های تخصصی باشد. شاید سخن دقیق‌تر این است که بگوییم این گفت وگوها نشان می‌دهد که سیاست به شدّت کانون علاقه و توجه است، ولی عموماً به مثابه نوعی هنر قلمداد می‌شود، هنری که قواعد مختص به خود را دارد. برای نمونه درکشورهای مدیترانه‌ای، گفتار سیاسی همانند «صدای خوش» در پی تحریک عواطف و راه یافتن به قلب‌هاست نه به مغزها. در پرتو مفهوم انحطاط درمی یابیم که تفکر اجتماعی تا چه حد وامدار این جهان‌بینی چرخه‌ای است که می‌گوید «آسمان همه جا یک رنگ است». در تحلیل نهایی تحمیل قدرت واقعیت ثابت و خدشه‌ناپذیر زندگی است، چیزی که مردم به خوبی، و دست کم به طور شهودی، آن را می‌دانند. « شهریاران»‌ می‌آیند و می‌روند، ولی اعمال آن‌ها همیشه از بیرون به زور تحمیل می‌شود و بنابراین «جدا و انتزاعی»‌ می‌ماند، و حتی هنگامی که می‌خواهند از طرف محرومان سخن بگویند و عمل کنند، باز هم همیشه خواهان اطاعت یا همنوایی با حکومت خویش هستند.
انحطاط خود را فقط در این شکل عامیانه‌ی نسبی‌گرایی عیان ‌نمی‌سازد، بلکه جلوه‌های عالمانه‌تری نیز دارد. پیش از همه، از دیدگاه وبری کاملاً روشن است که تصدیق وجود نظام‌های ارزشی متعارض در جوامع مختلف، و همچنین درون جامعه- که در عبارت «نبرد خدایان» خلاصه می‌شود- ما را اگر به سوی «بی‌طرفی ارزشی» مطلق هدایت نکند، دست‌کم به سمت نوعی شکاکیت درباره‌ی خود مفهوم حقیقت می‌برد (Weber, 1904). ماکس وبر به شیوه‌ای که از روی عمد متناقض می‌نماید، می‌کوشد با دقت و جدیت بیندیشد و تعمیم دهد، درحالی‌که بی‌ثباتی و گذرابودن عواطف بشری را نیز تصدیق می‌کند. در یک چیز جای شک و تردید نیست و آن این که تحلیل‌های او در چند مورد در زمینه‌ی زوال و انحطاط انجام می‌گیرد. «تعارض ارزش‌ها» هرگز حل نخواهد شد، و در تحلیل نهایی به دلیل همین تعارض است که جوامع پابرجا می‌مانند. اگر این مطلب را با قدری گستاخی بازگو کنیم شاید بتوانیم بگوییم «تا وقتی که خدایان در ستیز با یکدیگرند، آدمیان در صلح و صفا خواهند بود.»
دیدگاه مشابهی را می‌توان در جامعه‌شناسی ویلفردو پارتو سراغ گرفت. درست همان‌طورکه کلود لوی- استروس معتقد بود که «آدمی همیشه قادر بوده است به همین خوبی بیندیشد»، پارتو نیز متقاعد شده بود که «آدمی همیشه همین است.» شواهد این عقیده را می‌توان در رساله‌ی جامعه‌شناسی عمومی او (Pareto, 1615-19) پیدا کرد. بسیاری از تحلیل‌های او آمیخته به شکاکیتی است زاده‌ی همه‌ی یأس و حرمان‌هایی که درکارنامه‌ی حرفه‌ای او دیده می‌شود. اقتصاددان وظیفه‌شناس و باوجدانی که بعدها به جامعه‌شناس بی‌اعتقادی تبدیل شد، هر اقدام و عملی را بیهوده می‌دانست چون حس می‌کرد تکرار و بازگشت ابدی بر تاریخ جوامع بشری حکم می‌راند. از این نظر می‌توان گفت که پارتو آکنده از حس تراژیک وجود بود. او که ناظر تیزبین سیاست معاصر بود، به خوبی از این واقعیت اطلاع داشت که سیاست بر پایه‌ی استدلال‌های عقلانی استوار نیست، صرف‌نظر از هر افسانه‌ای که درباره خویش می‌گوید، و بر مبنای همین درک و تشخیص است که پارتو همه‌ی استنتاج‌های لازم را بیرون می‌کشد. نشان دادن این که عقل در حیطه‌ی سیاست، و حتی در فعالیت‌هایی که داعیه‌ی سیاسی بودن ندارند، چیزی نیست جز آن‌چه پارتو «استخراج» می‌نامد، یعنی توجیه و مشروعیتی که همه‌ی ناسازگاری‌ها، یاوه‌گویی‌ها و نفع‌طلبی‌های شور و شهوت را تشکیل می‌دهد. در اینجا بی‌اختیار به یاد ماکیاولی و تاریخ فلورانس او می‌افتیم که ابهام و بی‌ثباتی کنش بشری را برجسته می‌کند.
به بیانی دیگر، هر گاه آینده اهمیت بیابد، آگاهی جمعی یکسره معطوفه به آن می‌شود. و هرگاه اکنون اهمیت یابد، دیدگاه چرخه‌ای و انحطاطی به جهان از نو ظاهر می‌شود. ولی چرا؟ شاید به‌این دلیل که سازوکار «اشباع»، که پیتریم سوروکین به زیبایی توصیف کرده، موجب فرسوده شدن و ته کشیدن ارزش‌ها و همه‌ی چیزهای دیگر می‌شود. شاید این اندیشه بتواند اشباع مفهوم خطی زمان و میل به بازیافتن «این‌جا و اکنون» را نیز تبیین کند، میلی که بر زندگی روزمره غالب است. زمان حاضر هنگامی به بهترین وجه درک می‌شود که با لحظه‌های بزرگ گذشته مقایسه شود. استعاره‌ی پروست درباره‌ی « اینشتین‌زدگی» زمان به خوبی حق این مطلب را بیان می‌کند. زندگی چرخه‌ای ما را به زمان شور و شهوت باز می‌گرداند که بر همه‌ برساخته‌های عقلانی خط بطلان می‌کشد. قطعاً ‌نمی‌توان بدون ارجاع یا اشاره به تأثیر انحطاط بر طرز تلقی‌های ما از واقعیت، درباره‌ی انحطاط سخن گفت. به محض اینکه «نگاه به پیش» دیگر نیروی محرک جامعه نباشد، جامعه‌شناس هم ناچار است به روش دیگری برای ارزیابی زندگی اجتماعی متوسل شود. پذیرش نسبی‌گرایانه‌ی آنچه هست، تصدیق زندگی با همه‌ی تصادفی بودنش، به معنای تصدیق این امر است که هیچ موجودی و هیچ وضعیتی کامل نیست. این چیزی است که منطق «باید باشد» ‌نمی‌تواند با آن مدارا کند.
به‌رغم روشنفکرانی که اضمحلال بعضی ارزش‌ها را مرگ تراژیک و جنون‌آمیز همه چیز می‌دانند، و به‌رغم آنانی که فکر می‌کنند پایان یک دنیا به معنای پایان جهان است، انحطاط به ما گوشزد می‌کند که تحلیل نقش تکرار در زندگی روزمره و بازشناسی خوشی‌های کامجویانه‌ای که از رها ساختن حواس نشئت می‌گیرد، عرصه‌ی فراخی برای کند وکاو می‌گشاید. بر پایه‌ی این عقیده ژرف ریشه، می‌توانیم در گفته‌های طرفداران آینده و کسانی که در حسرت گذشته‌اند مناقشه کنیم، با این استدلال که انحطاط است که صفا و آرامش "Kairos" («ایام خوش») یونانی را، یعنی لحظه‌های بخت و اقبالی که در جریان زندگی روزمره عرضه می‌شود، بر ما مکشوف می‌کند.
- پیشرفت
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام. باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم‌اجتماعی قرن بیستم، ترجمه: حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط