تفکر دو قطبی (1)

تفکر عامّی وجود دارد که می‌توان آن را دوقطبی کردن نامید و ظاهراً منشأ بخش اعظم مابعدالطبیعه است. در این تفکر اشیا به دو مقوله‌ی مانعةالجمع تقسیم می‌شوند، لذا فرض بر این است که اگر شیء خاصی به یکی از آن دو تعلق نداشته
يکشنبه، 11 بهمن 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تفکر دو قطبی (1)
 تفکر دو قطبی (1)

 

نویسنده: ریچارد تیلور
مترجم: محمدجواد رضایی



 

تفکر عامّی وجود دارد که می‌توان آن را دوقطبی کردن (1) نامید و ظاهراً منشأ بخش اعظم مابعدالطبیعه است. در این تفکر اشیا به دو مقوله‌ی مانعةالجمع (2) تقسیم می‌شوند، لذا فرض بر این است که اگر شیء خاصی به یکی از آن دو تعلق نداشته باشد، حتماً جزو مقوله ی دیگر است. «یا این یا آن» قالب (3) چنین تفکری است و چون این قالب معمولاً روشن، دقیق (4) و قاطع (5) است، اغلب فیلسوفان آن را منحصراً عقلی (6) دانسته‌اند. جای شگفتی نیست که دو قطبی کردن در متون منطقی مفروض گرفته شده است، متونی که در صفحات نخستشان می‌خوانیم که هر گزاره‌ای یا صادق است یا کاذب و دانش انتزاعی (7) منطق از این جا شروع می‌شود. استدلال حقوقی نیز گاهی در دو قطب مخالف متمرکز است، زیرا مهارت یک وکیل یا قاضی در دفاع از یک دیدگاه منوط به توانایی او در هدایت مخاطبانش به مسیری است که خود می‌خواهد. او این کار را با رد پیاپی تمام شقوق مختلف انجام می‌دهد. «گناه کار یا بی گناه»، (مشمول مالیات یا معاف»، «قانونی یا غیرقانونی»، «عاقل یا دیوانه» انواع گزینه‌هایی هستند که قاضی پیشنهاد می‌کند، بی آن که مجالی برای رد کامل یا قبول کامل هر یک از این ترکیبات فصلی وجود داشته باشد.
حکیمان از زمان سقراط تفکر دو قطبی شده (8) را پرورانده‌اند. سقراط که استاد این فن بود، به سائقه ی طبع به طرف مخالف خود انتخاب یکی از دو پاسخ را پیشنهاد می‌کرد و اگر او یکی از آن پاسخ‌ها را می‌پذیرفت سقراط انتخاب یکی از دو پاسخ دیگر را فوراً پیشنهاد می‌کرد و آن نیز به انتخاب یکی از دو پاسخ دیگر می‌انجامید تا آن‌گاه که طرف مقابل خود را با نتیجه‌ای (که معمولاً بسیار نامواجه بود) مواجه می‌دید که نمی‌توانست آن را بپذیرد و می‌دید که با پاسخ‌هایی که قبلاً داده، همه ی راه‌های گریز را نیز بسته است. آن‌گاه سقراط چنان وانمود می‌کرد که گویی آن نتیجه‌ی غریب پیش از آن معلوم نبوده و با این روش جدلی (9) یاد گرفته شده است.
با وجود این، تفکر دو قطبی شده ابداع حکیمان نیست و برای هر اهل فکری بسیار معمول و در واقع، طبیعی است؛ مثلاً عموم مردم چنین می‌پندارند که اگر کاری؛ مثلاً کشتن کسی به دلیل نجات دیگری، «نادرست» نیست، پس حتماً باید «درست» باشد، حداقل به این معنا که جایز است و احتمال نمی‌دهند که هم نادرست باشد و هم درست. همین طور عقل عرفی می‌گوید که شخص خاصی یا ازدواج کرده یا ازدواج نکرده است، نمی‌توان هر دو حال را با هم داشت و یا اینکه یک شخص یا در ویسکانسین هست یا نیست، «نمی‌توان در آن واحد در دو جا بود»؛ و یا در زمان و مکان معین یا باران می‌بارد و یا نمی‌بارد و همین طور نمونه‌های دیگر.
البته این تفکر ارزش عملی بسیار دارد و در واقع، در اغلب انتخاب‌هاى عادی‌مان بدان نیازمندیم؛ برای مثال آدمیان بسیار اندیشناک «اخلاقی بودن» اعمال خویش هستند و به شیوه‌ای برای دسته بندی آن‌ها در مقوله‌های درستی (10) یا نادرستی (11) نیازمندند، لذا مشتاقان در جست و جوی اصول اخلاقی (12) ای برمی‌آیند که با آن‌ها بتوانند درست را از نادرست بازشناسند. همین طور کسی که مشتاق است بداند که آیا شخص مورد علاقه‌اش «ازدواج کرده است» یا نه، از این شیوه تفکر استفاده می‌کند چون خیلی از امور بستگی به این مطلب دارد. برای یک دادستان نیز دانستن این که شخص متهم در زمان خاصی در ویسکانسین بوده یا خیر دارای اهمیت است.
جان کلام این که معمولاً می‌توان اشیا را دست کم به طور تقریبی با این روش دسته بندی کرد؛ برای مثال معمولاً پاسخی قطعی- بله یا خیر- به این پرسش که شخص خاصی در زمان معینی در ویسکانسین بوده یا نه، وجود دارد. اما توجه داشته باشید که معمولاً و به طور تقریبی واژه‌های مهم آن دو جمله هستند. اصل دوقطبی کردن ما را بر آن می‌دارد که در عوض از واژه‌های همیشه و دقیقاً استفاده کنیم تا دسته بندی‌ها قاطع و دقیق باشد. البته در این جا یادآور شوم که چنین قاطعیت و دقتی گاه به بهای فداکردن حقیقت حاصل می‌شود، چه واقعیت چنان ترکیب بسیار غیر دقیقی از اشیاست که نمی‌تواند چنین تمایزهای مطلقی را بپذیرد. اما گاهی هم در امور عملی و هم در فلسفه مرتکب خطاهای بزرگی می‌شویم و با اشتیاق، فقط از آن رو که ظاهراً شکی در اثبات آنها نیست، آنها را می‌پذیریم.

استثناپذیری دو قطبی‌ها

گزاره‌ای را که نمونه‌ی بارزی از مصداق الگوی «این یا آن» به نظر می‌رسد مورد توجه قرار دهید؛ برای مثال این گزاره را که در مکان و زمان معینی یا باران باریده یا نباریده است. مکان را شیکاگو بگیرید و زمان را روز خاصی؛ مثلاً چهارم جولای 1982. حال اگر آن روز در تمام شیکاگو باران باریده باشد، پس حتماً در شیکاگو بارندگی بوده است. اما اگر به جز یک رگبار کوتاه در گوشه‌ای از آن شهر، باقی روز هوا صاف و آفتابی بوده، چه خواهید گفت؟ آیا در شیکاگو باران باریده است؟ آدمی وسوسه می‌شود که پاسخ مثبت بدهد، چه اگر اندکی هم باران آمده باشد، چنانچه دقیق سخن بگوییم باید بگوییم که باران باریده است. اما تصور کنید در روزی که آسمان بسیار صاف است، چند قطره باران در گوشه‌ی پرتی از شیکاگو بر زمین بریزد. آیا گزارش‌گر وضعیت آب و هوا که در روز قبل پیش بینی کرده است که فردا آسمان صاف است، اشتباه کرده است؟ این جا هم وسوسه می‌شویم، «که بگوییم اگر دقیق سخن بگوییم» پیش بینی او کاملاً درست محقق نشده است، اما به طور تقریبی پیش بینی او محقق شده است. حال، فکر کنید فقط یک قطره باران در حیاط من و حیاط هر یک از همسایه‌های من ریخته باشد. آیا در شیکاگو باران باریده است؟ آیا در حیاط من باران باریده است؟ آیا در سراسر حیاط من باران باریده است؟ یا فقط در بخشی از آن؟ یا فقط در جایی به‌اندازه‌ی سرانگشتی از آن؟ یا فقط در جایی که آن قطره در آن جا فرود آمده است؟
باید در برابر وسوسه برای یافتن پاسخ «درست» این سؤال‌های عجیب ایستادگی کرد (و برای این منظور تمایزهای بیشتری را مطرح کرد). جواب درستی وجود ندارد. چه «بله» بگوییم و چه «خیر»، به یک اندازه پاسخ مناسبی خواهد بود. تنها نکته‌ی جالب در مورد اینگونه پرسش‌ها این است که به ندرت مطلبی مفید از طرح آن‌ها عاید می‌شود. اما وقتی چنین سؤالاتی در فلسفه مطرح می‌شود، مهم نیست که نکته‌ی مفیدی در طرح آن‌ها هست یا نه، زیرا فلسفه کاری به عمل ندارد.
این سؤال را که آیا در لحظه‌ی معینی شخص خاصی در ویسکانسین بوده یا خیر، در نظر بگیرید! البته در اکثر موارد پاسخ قاطعی وجود دارد؛ اما درباره‌ی مسافری که در هواپیمایی برفراز گوشه‌ای از ویسکانسین در پرواز بوده است چطور؟ اگر چند سال بعد بگوید هرگز ویسکانسین را ندیده است، آیا دروغ خواهد بود؟ این جا وسوسه می‌شویم بگوییم حق این است که‌ اشتباه می‌کند، چرا که فضای بالای ویسکانسین را نیز باید جزء حدود جغرافیای آن دانست، ولی آیا واقعاً چنین است؟ اگر چنین است، چقدر از فضا را باید جزء آن محدوده دانست؟ آیا می‌توان گفت فضانوردانی که هزاران کیلومتر بالای زمین هستند باز هم هنوز بر فراز ویسکانسین در حرکت‌اند؟ در این جا «بالا» چه معنایی دارد؟ چگونه می‌توان تعیین کرد که چه چیزی «بالای» زمین است و چه چیزی «زیر» آن؟ مطمئناً به یاوه‌گویی خواهیم افتاد؛ و اگر هم طرف دیگر را بگیریم و ادعا کنیم که فقط کسی در شهر ویسکانسین است که بر سطح زمین آن قرار داشته باشد، باز هم سودی نخواهد داشت، چه در آن صورت، هر کسی با یک حرکت ساده‌ی سوار شدن به آسانسور از ویسکانسین جدا خواهد شد. همچنین نمی‌توان با افزودن عبارت «یا بر روی ساختارهایی که بر سطح زمین آن هستند»، مو را از ماست بیرون کشید، زیرا شخصی که از درختی می‌افتد که ریشه‌اش در زمین ویسکانسین است، این طور نیست که ناگهان ویسکانسین را ترک کند و دوباره به آن جا برگردد.
لب مطلب این است که برای گزینه‌هایی که به صورت «این یا آن» هستند، پاسخ درست را نمی‌توان یافت و فقط می‌توان آن را ابداع کرد و این امر همیشه با توجه به نتایج عملی پاسخ‌ها صورت می‌گیرد. باید مراقب بود که این ابداع و «دقیق‌سازی» یک مفهوم را، آن گونه که گاهی به‌ اشتباه تلقی می‌شود، چنان نپنداریم که ما را به بیان دقیق‌تر حقیقت نسبت به گذشته قادر می‌کند. برعکس، می‌تواند با نشان دادن واقعیت به صورتی آراسته‌تر و منظم‌تر از آن چه هست، حقیقت را تحریف کند.

مسائل مابعدالطبیعه‌ی عمومی

خطری که هم اکنون به آن اشارت رفت- مطرح کردن گزینش‌های «یا این یا آن» در جاهایی که «هیچ کدام» یا «هر دو» برآورد دقیق‌تری از حقیقت خواهد بود و در نتیجه، تعریف کردن اصطلاحات به صورتی دقیق‌تر از واقعیاتی که گمان می‌رود با آن تناسب دارند- گاهی «نتایجی» بار می‌آورند که پیامدهای دامنه داری دارند. خطر وقتی غافل کننده‌تر می‌شود که این توهم به وجود آید که کسی چیزی را «نشان» داده که حقیقی است، در حالی که اصلاً آن موضوع در عالم واقع حقیقی نیست و این اغلب در حوزه‌هایی پیش می‌آید که اصلاً حقیقتی واقعی برای نشان داده شدن وجود ندارد.
مثلاً گاهی کسانی حتی افراد تحصیل کرده، را می‌بینید که می‌کوشند مرز میان مرگ و زندگی را تشخیص دهند. آیا کسی که قلب و نبضش قوی و طبیعی می‌زند، اما مغزش از کار افتاده، هنوز زنده است؟ جای تعیین زندگی کجاست؟ قلب یا مغز؟ سؤالاتی از این دست که در پی قالب «این یا آن» می‌آید، پاسخ می‌طلبند و تقریباً وسوسه‌ی بسیار زیادی هم برای یافتن این پاسخ‌ها وجود دارد. استادان فلسفه گاهی دانشجویان خود را به بحث‌هایی از این قبیل مشغول می‌کنند، زیرا همیشه بحث‌های زنده «دانشجویان را به تفکر وا می‌دارد». به ندرت این نکته اذعان می‌شود که چنین تفکری بنا به ماهیت خود محکوم به شکست است. هرچند گاهی عقل مابعدالطبیعی درصدد یافتن پاسخ مسئله‌ای مابعدالطبیعی برنمی‌آید، بلکه مبداً عزیمت آن درک این نکته است که گاهی حتی برای سؤالی که خیلی هم واضح و دقیق است، پاسخی وجود ندارد.
البته، همیشه می‌توان به چنین پرسش‌هایی پاسخ داد و در واقع، پاسخ‌هایی همواره برای آن‌ها وجود دارد. اما این پاسخ‌ها مثل تمام چیزهای ساخته شده‌ی دیگر، برحسب امیال، نیازها و پیش داوری‌های سازندگانشان با هم تفاوت دارند. در حوزه‌ی مابعدالطبیعه هم آن‌هایی که به این پرسش‌ها، پاسخ‌های متعارض می‌دهند بعداً به مجادله می‌پردازند که کدام پاسخ «درست» است، غافل از آن که هنوز کسی هیچ حقیقتی را کشف نکرده است و جواب‌ها در واقع، چیزی جز مجعولات رقیب (13) نیستند.
در چنین مواردی، همان طور که از سخن پروتاگوراس برمی‌آید، در واقع، انسان معیار امور (14) است. بیان اینکه همه‌ی پاسخ‌های گوناگون به این گونه پرسش‌ها می‌توانند درست باشند، مثل این است که بگوییم هیچ کدام از این پاسخ‌ها به طور عینی درست نیستند. اما همان طور که پروتاگوراس تأکید می‌ورزید، پاره‌ای از پاسخ‌ها از پاره‌ای دیگر بهترند؛ یعنی از حیث نتایجشان بهترند. بنابراین، پاسخی که آدمی به مسائلی همچون آغاز یا انجام زندگی می‌دهد، تابع آن چیزی است که وی می‌خواهد از آن پاسخ بیرون بکشد؛ یا به بیان دیگر، براساس نتیجه‌ای است که از پاسخ می‌گیرد. بیان این که زندگی در نهایت با توقف قلب پایان می‌گیرد، مطمئناً نتایج متفاوتی دارد با این که بگوییم زندگی آدمی با توقفِ کامل کار مغز به پایان می‌رسد؛ مثلاً در مورد دوم، نه در مورد اول، می‌توانید قلب تپنده و سالم فردی را برای هر هدفی که دارید بردارید؛ مثلاً بخواهید آن را به شخص دیگری که بدان نیاز دارد بدهید. شما بین پاسخ‌ها آگاهانه یا ناخودآگاه ابتدا تصمیم می‌گیرید و نتایجی را که بیشتر می‌پسندید انتخاب می‌کنید. در این مورد ایرادی نمی‌توان گرفت، چرا که مبنای دیگری برای انتخاب وجود ندارد.
بنابراین، وقتی فکر کنیم، می‌بینیم که در مواردی از این دست پاسخ دقیق به هیچ وجه با الگوی «یا این یا آن» جور در نمی‌آید، بلکه الگویی که می‌توانیم آن را «بخشی از هر یک» بنامیم مناسب‌تر به نظر می‌رسد؛ مثلاً شخصی که مغزشی برای همیشه از کار افتاده است اما ضربان قلب و دیگر فرایندهای بدنش طبیعی هستند کاملاً نمرده است، ولی کاملاً زنده هم نیست. به سخن دقیق‌تر، او هم زنده است و هم مرده. در این جا باید در مقابل این وسوسه که می‌گوید: «شخص چطور می‌تواند هم زنده باشد و هم مرده؟»، ایستادگی کرد، وگرنه با بی فکری فدای الگوی فکری «یا این یا آن» می‌شویم. این شیوه باعث ارتقای تفکر درست و دقیق نمی‌شود، بلکه خلاف آن را موجب می‌گردد. همچنین نباید وسوسه شویم و بگوییم اگر شخصی تا حدودی زنده است، پس به هر حال، هنوز زندگی می‌کند، لذا زنده است؛ چرا که از دیدگاه منطق دقیقاً مثل این است که بگوییم اگر کسی تا حدودی مرده است؛ مثلاً مغزش از کار افتاده یا هر عضو دیگر چون پا، انگشت یا یک موی سرش از بین رفته است، پس به هر حال مرده حساب می‌آید و این البته سخن بی معنایی است. علاوه بر این، به خوبی می‌دانیم که برخی یاخته‌های بدن، حتی مدتی بعد از مرگ هم به زندگی ادامه می‌دهند، اما با هیچ معیار سنتی هیچ کس نمی‌گوید، چون چند سلولی در پیاز مو یا در ناخن‌های یک مرده در حال تزاید هستند، پس او هنوز «زنده» است.
پس جان کلام این است که گذر از زندگی به مرگ، مانند اکثر گذرهای طبیعی دیگر تدریجی است و حد فاصلی بین آن دو وجود ندارد. البته، حد فاصل‌ها را می‌توان وضع کرد، ولی به خودی خود یافت نمی‌شوند، چرا که وجود ندارند.
همین مسئله در مورد به وجود آمدن نیز صادق است. ما تمایل داریم چنین بیندیشیم که هر شیء خاصی یا وجود دارد یا وجود ندارد، لذا، گذر تدریجی (15) برای آن حالت در نظر نمی‌گیریم؛ اما این فقط بدان جهت است که از زمان‌های پیشین قربانی تفکر قطبی شده گشته‌ایم. در نتیجه، هر یک از ما میل دارد چنین فکر کند که چون او در حال حاضر وجود دارد و قبلاً (مثلاً صد سال پیش) وجود نداشته است، پس باید بین هنگامی که وجود نداشته و اکنون که وجود دارد، لحظه‌ای وجود داشته باشد. از قدیم الایام آن لحظه را هنگام تولد می‌دانند، اما دلبخواهی بودن نسبی این امر بر هر کسی واضح است؛ مثلاً هیچ لحظه تولدی وجود ندارد، چرا که تولد خود فرایندی است که زمان می‌برد. اما مهم‌تر آن که بدیهی است که وجود مقدم بر تولد است و تولد چیزی جز یک گذر نیست، آن هم نه گذاری به وجود، بلکه به روشنایی روز.
با توجه به این نکته، شخص برای یافتن آن «لحظه‌ی» خیالی که خود وجود در آن آغاز شده است برانگیخته می‌شود، اما وجود چه چیزی؟ تخمک؟ نطفه؟ ماده ژنتیکی محصور شده؟ هسته‌های به هم پیوسته؟ (16) زندگی؟ بلاستولا؟ (17) جنین؟ (18) انسان؟ چه چیز؟
تازه هر کدام از این‌ها را انتخاب کنیم به وجود آمدن همان نیز روندی دارد و چیزی نیست که در یک «لحظه» تحصل یافته باشد؛ مثلاً سرآغاز پیدایش هر تخمک خاصی نامعلوم است و به هیچ وجه در نقطه‌ی زمانی مشخصی قرار ندارد. همین امر در مورد تشکیل نطفه‌ی آدمی نیز صادق است که مراحل مختلف آن فرایندهای متعدد زمان‌بر و پیچیده‌ای را در یاخته‌های جنسی (19) مؤنث و مذکر شامل می‌شود، حتی پس از این که کم و بیش به هم بپیوندند و پیش از آنکه تخم‌های آنها با هم بیامیزد. همین ترکیب تخم‌های والدین به نوبه‌ی خود یک روند پیچیده‌ی باورنکردنی دارد که در طی زمان انجام می‌شود و زمان شروع یا اتمام آن قابل تشخیص نیست، حتی ماده ژنتیکی این تخم‌ها نیز در یک آن و یا زمانی بسیار کوتاه تشکیل نمی‌شود. در مورد منشأ بلاستولا، جنین و یا هر مرحله‌ی دیگری که نام زیست شناختی دارد نیز وضع همین طور است. تقسیم اولیه‌ی تخمک بارور شده (20)، که شاید به یک معنا بتوان آن را ابتدای زندگی هر موجود زنده دانست، 36 ساعت طول می‌کشد و بعد از 28 ساعت فقط چهار یاخته پدید می‌آید. واضح است که این سخنان هیچ مطلبی راجع به شخصیت یا حیات آدمی به ما نمی‌گوید. وجود هر فرد داشتن کیفیتی است که با آن موجوداتی چون انسان براساس معیارهای متداول (21) شناخته می‌شوند. پس این پرسش که آیا یک نوزاد قورباغه یا یک اسب یا یک نطفه آن کیفیت را «دارد» چیزی بیش از این پرسش نیست که آیا چنین تلقیی تاکنون برای اهداف حقوقی یا غیره کارایی داشته است. هیچ دلیلی نداریم که یک نوزاد قورباغه یا اسب را انسان بدانیم. شاید یکی از آن‌ها اگر یک دفعه زبان باز کند و یا استعداد صحبت کردن خود را بروز دهد آن را انسان حساب کنیم، شاید هم حساب نکنیم. هرگز نه اسپرماتوزئیدهای آدمی را انسان دانسته‌اند و نه تخمک‌ها را شاید تعدادشان بسیار زیاد و کوچک باشند، اما مسلماً در آن‌ها چیزی وجود ندارد که بتوان آن را انسان به شمار آورد. از طرفی، نطفه‌ی انسان برخلاف کوچکی بسیارش، به دلایل مذهبی «انسان» دانسته می‌شود، هر چند اکثر مردم چنین حرفی را بی معنا می‌شمرند. البته، این که نطفه‌ای «واقعاً» شخص هست یا نیست پرسشی مابعدالطبیعی است و جوابی هم ندارد. این مسئله مصداق کامل تفکر قطبی شده در حوزه‌ای است که چنین طرز تفکری در آن عاقبت به ژاژخایی منجر می‌شود. کسی که یک نطفه نامتمایز انسانی (22) را «شخص» می‌داند فقط ترجیح و گزینشی را باز می‌گوید که غالباً از پیش فرض‌های مذهبی و اخلاقی مایه می‌گیرد، این گزینش بنابر اقتضای طبیعت مسئله، نمی‌تواند بیانگر واقعیت باشد.
باوجود این، هستند کسانی که مایل‌اند بگویند من هستم و گذشته‌ای هم وجود داشته که من در آن نبوده‌ام. بنابراین، چه به صورت آنی و چه به صورت تدریجی باید زمانی هم بوده باشد که من در آن به وجود آمده باشم و ظاهراً برای پیدا کردن آن زمان اشتیاق زایدالوصفی هم وجود دارد. این مسئله تنها یک کنجکاوی مابعدالطبیعی نیست؛ به نظر می‌رسد که مذهب و اخلاق هم بر آن ترتب می‌یابند، حتی سیاست مداران نیز در این دایره که «زندگی» از چه وقت آغاز می‌شود، گرفتارند و در واقع، احساس‌ها در برابر این سؤال عجیب ممکن است چندان شدید باشد که مشاغل سیاسی را به باد فنا دهد.
آنچه مردم واقعاً از طرح چنین پرسش‌هایی مد نظر دارند، در واقع، «حادثه‌ی» مهیج و یا دست کم قابل تشخیصی در گذشته است که می‌توان آن را «سرآغاز» زندگی، صورت آدمیت یافتن، انسان شدن و یا چیزهای دیگر به شمار آورد. البته، مشکل آن جاست که زندگی هر کسی کم و بیش مملو از حوادث مهیجی است که هر یک به نوعی سرآغاز چیزی هستند، اما هیچ کدام در مقایسه با دیگری آن قدر جالب نیستند که سرآغاز زندگی به حساب آیند.
بدین‌سان، بیدار شدن من در صبح امروز یک شروع کم و بیش مهیج بوده، اما شروع وجود من نبوده است، چرا که دیروز و روزهای بسیار پیش از آن را نیز به خاطر می‌آورم. همین طور تولدم نیز یک شروع بوده است، شروعی بسیار مهیج، اما به دلایلی که ذکرش رفت، سرآغاز من نبوده است (مگر به دلایل خاص حقوقی و رسمی، مثل نسبت دادن سن و سالی به من). قبل از تولد، در رحم مادر، منتظر رخ دادن چنین حادثه‌ای بوده‌ام. البته اگر بتوان به چنین لحظه‌ای بازگشت، عملاً می‌توان به دورتر از آن نیز فکر کرد: به حادثه‌ای ریز و رؤیت نشده (23) که آن را «لحظه‌ی لقاح» می‌نامند. اشخاصی هستند که چنان رسمی درباره‌ی این لحظه‌ی لقاح حرف می‌زنند که انگار وجود یک واقعیت، آن هم یک واقعیت زیست شناختی را بیان می‌کنند و آن را شروع قطعی می‌دانند. اما معلوم است که این جا شروع قطعی نیست، چرا که باز هم چنین لحظه‌ای یافت نمی‌شود- لقاح خود فرایند بسیار پیچیده‌ای است که زمان می‌برد، از این گذشته، اجزایی که در این فرایند دخیل‌اند، قبل از آن نیز دارای زندگی هستند. از دیدگاه مابعدالطبیعی، در نظر گرفتن لحظه‌ی لقاح برای مشخص کردن گذر به هستی و زندگی به هیچ وجه برتر از گزینه لحظه‌ی تولد نیست. فقط لحظه‌ی لقاح مقدم‌تر، نامأنوس‌تر و در نتیجه، مرموزتر و مبهم‌تر است.
البته می‌توان خیلی ساده تأمّل در باب واقعیت را به کلی کنار گذاشت، کما این که چنین چیزی در مورد چنین پرسش‌هایی معمولاً پیش می‌آید؛ مثلاً خیلی گزافی می‌توان گفت که خداوند در لحظه‌ای- معمولاً همان «لحظه» لقاح- روح را در تخمک می‌دمد و آن را تبدیل به یک «شخص» می‌کند. اما معلوم است که راهی برای آزمودن این مطلب وجود ندارد، حتی نمی‌دانیم چه چیزی را باید از مود. چه نوع مشاهده‌ای آن را تأیید و یا تکذیب می‌کند؟ در واقع، معنای چنین اظهاری چیست؟ واضح است که چنین باوری از دانش فرد و یا آنچه بدان اعتقاد دارد ناشی نمی‌شود و صرفاً از پیش فرض‌های دینی و یا اغلب فقط از پیش فرض‌های اخلاقی محض سرچشمه می‌گیرد. در این مورد، دین (24) و یا اصول اخلاقی مشخص می‌کند چه چیز باید «واقعیت» دانسته شود؛ یعنی واقعیت‌ها، برداشت‌های دینی و اخلاقی را رقم نمی‌زنند. در نتیجه، افرادی که به هر دلیلی از سقط جنین بدشان می‌آید این نوع تلقی را بر دیگری ترجیح می‌دهند. در حالی که دسته‌ی دیگری که چنین تنفری ندارند شق دیگر را می‌پسندند و این دو دسته آن چنان وارد بحث می‌شوند که گویی در مورد واقعیت‌هایی مشخص- آن هم واقعیت‌های زیست شناختی- با هم ستیزه می‌کنند؛ در حالی که فقط احساسات متفاوت و گاه شدید خود را نسبت به دو خط مشی رقیب اظهار می‌کنند. بدیهی است از مابعدالطبیعه که در این جا باید چنین مجادله‌ای را حل و فصل کند، هیچ کاری ساخته نیست، البته با تظاهر دروغین به این که می‌خواهد پایه و اساسی مابعدالطبیعی در حمایت از مجموعه‌ی احساسات یکی از طرفین بسازد، وضع را خراب‌تر نیز می‌کند.
گذرهای عادی دیگری هم از نوعی کم و بیش مهم وجود دارند که در آن هرگز کسی تمایلی به یافتن لحظه‌ی انجام آن‌ها ندارد، چرا که هیچ احساسات مذهبی یا اخلاقی آن را نمی‌طلبد. در چه زمانی کودک به نوجوانی می‌رسد؟ یا از چه وقتی نوجوان بالغ می‌شود؟ در چه روزی فرد وارد میان سالی می‌شود؟ به آسانی در می‌یابیم، به رغم این که چنین گذرهایی وجود دارند، زمان دقیقی برای شروع یا ختم آن‌ها وجود ندارد. اغلب گاه كه احتیاجات انسانی بطلبد، چنین زمان‌هایی را خودمان وضع می‌کنیم؛ مثلاً می‌گوییم، نوجوان ناگهان در 21 سالگی یا در هیجده سالگی بالغ می‌شود. اما همه می‌دانند که این قراردادی (25) است، چرا که برای اهداف قانونی به تعیین سن قانونی نیازمندیم. پس سنی را اعلام می‌کنیم و به آن جنبه‌ی قانونی می‌دهیم. اما چنین مرزی، به خودی خود، وجود ندارد. همین امر در مورد این سؤال که «چه وقت من شخص شدم؟» نیز صادق است. از دیدگاه مابعدالطبیعه پاسخ این است: «من یک شخص هستم؛ زمانی چنین نبودم؛ بنابراین، شخص شده‌ام، اما زمانی که شخص شدنم رخ داده مشخص نیست. این روند تدریجی بوده و زمان قابل ملاحظه‌ای برده است و شروع یا انتهای دقیقی ندارد». همین خط فکری در مورد پرسش‌هایی چون: از چه زمانی پا به وجود گذاشته‌ام؟ چه وقت به صورت انسان درآمدم؟ و مانند آنها نیز به کار می‌آید. البته دوست داریم که این حقایق برایمان مشخص‌تر، صریح‌تر و دقیق‌تر از این‌ها باشند، اما باید بدانیم که از دیدگاه مابعدالطبیعه این شیوه نافذ باشد یا نباشد، حقیقت دقیق را به دست می‌دهد و هر شیوه‌ای که نافذتر و قاطع‌تر از این باشد، دقیق نخواهد بود.

پی‌نوشت‌ها:

1- polarization
2- exclusive categories
3- pattern
4- rigorous
5- incisive
6- rational
7- abstract
8- polarized
9- dialectical procedure
10- rightness
11- wrongness
12- ethical principles
13- rival fabrications
14- measure of things
15- gradual transition
16- fused nuclei
17- blastula
18- embryo
19- gametes
20- fertilized ovum
21- conventional criteria
22- undifferentiated human zygote
23- unwitnessed
24- theology
25- conventional

منبع مقاله :
تیلور، ریچارد؛ (1379)، مابعدالطبیعه، ترجمه‌ی محمد جواد رضائی، قم: مؤسسه بوستان کتاب (مرکز چاپ و نشر دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم)، چاپ اول



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط