با عرشيان در فرش

نگاهى كوتاه به زندگى و شهادت دو شهيد عمليات كربلاى ۴ سردار شهيد محمد قنبرى اين شهيد را بهتر بشناسيم محمد قنبرى، سال ۱۳۴۲ در روستاى لاهيجان به دنيا آمد. در دبستان رجبى، دوره ابتدايى خود را به پايان برد و دوره راهنمايى را در مدرسه مطهرى گذراند و بعد وارد دبيرستان اقبال لاهورى رفسنجان (شريعتى فعلى) شد. محمد دوازده ساله بود كه انقلاب شد و در سن ۱۵ سالگى به عنوان پاسدار، به جبهه اعزام شد.
شنبه، 29 تير 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
با عرشيان در فرش
با عرشيان در فرش
با عرشيان در فرش

نويسنده: معمارى

نگاهى كوتاه به زندگى و شهادت دو شهيد عمليات كربلاى ۴

سردار شهيد محمد قنبرى
اين شهيد را بهتر بشناسيم
محمد قنبرى، سال ۱۳۴۲ در روستاى لاهيجان به دنيا آمد. در دبستان رجبى، دوره ابتدايى خود را به پايان برد و دوره راهنمايى را در مدرسه مطهرى گذراند و بعد وارد دبيرستان اقبال لاهورى رفسنجان (شريعتى فعلى) شد. محمد دوازده ساله بود كه انقلاب شد و در سن ۱۵ سالگى به عنوان پاسدار، به جبهه اعزام شد.
وى به مدت ۶ سال در جبهه بود و در اين مدت، سه بار زخمى شد. دوبار توسط تركش و يك بار نيز شيميايى شد. اين شهيد بزرگوار در عمليات كربلاى،۴ منطقه شلمچه به درجه رفيع شهادت نايل گرديد، وبعد از ۱۴ سال كه مفقودالاثر بود وى را به وطن باز گرداندند.
جرعه اى از جام وصيت نامه شهيد: « از خدا بخواهيد كه هميشه شما را در صراط مستقيم خودش قرار دهد و راه شهيدان را ادامه دهيد و بدانيد كه اگر خدايى نكرده، اين انقلاب اسلامى از دستمان برود، ديگر اين امت، روى خوش نخواهد ديد. هميشه متعهد باشيد و هوشيار و بيدار كه آلوده نگرديد. متقى زندگى كنيد تا سعادتمند شويد».
خواب شهيد قبل از شهادت: « وضو گرفتم و خوابيدم. شهيد اكبر صفرى زاده را در خواب ديدم، دست من را گرفته بود و به سمت خانه شان مى برد و مى گفت بايد حتما امروز به خانه ما بيايى. من هم قبول كردم. با هم به خانه شان رسيديم، اما وقتى داخل خانه شديم، ديگر خانه نبود بلكه يك باغ بزرگ بود كه درخت هاى ميوه تمام آن باغ را در بر گرفته بود. اكبر دست مرا گرفت و در ميان باغ نشستيم. آن وقت اكبر رفت و دو عدد سيب چيد و آورد، يكى براى خودش و ديگرى را هم به من داد. در همين وقت، صداى اذان را شنيديم. من به اكبر پيشنهاد دادم كه جلو بايست تا نماز بخوانيم. اكبر با خوشحالى گفت: از اين به بعد ما هميشه در كنار هم هستيم و از خواب بيدارشدم».
شهيد على نظرى علم آبادى
شهيد نظرى را كمى بهتر بشناسيم
شهيد على نظرى در شهريور۱۳۴۵ در روستاى لاهيجان به دنيا آمد. دوره ابتدايى را در مدرسه رجبى لاهيجان با موفقيت به پايان رساند. و دوره راهنمايى را در مدرسه آذرشهر رفسنجان به پايان برد و در مدرسه انصارى براى دبيرستان ثبت نام كرد وبعد از ۲ماه درس را رها كرده و در تاريخ ۱۳۶۱‎/۲‎/۱۲ اولين سفر خود را به جبهه آغاز مى كند.
پدر ومادر اين شهيد بزرگوار براى بدرقه او به پايگاه(معروف به باغ هرندى)مى روند. بعد از طرف مدرسه انصارى به دنبال على فرستادن و مادر على به آنها مى گويد «على به جبهه رفته است».
على بعد از ۶ ماه به آغوش خانواده بر مى گردد و مجددا بعد از بازگشت به جبهه در مدت يك سال در گردان زرهى بود. و بعد از چند ماهى همراه شهيد حسن عباسى وارد گروه تخريب مى شود. على كه آرزوى شهادت را در دل داشته به مدت يك سال در گروه تخريب به انجام وظيفه مى پردازد.
شهيد امينى و شهيد ميرافضلى و شهيد قنبرى و شهبازى به على پيشنهاد غواصى را مى دهند و به على مى گويند: (شما به همراه ما براى آموزش غواصى بيا تا آموزش ببينى.) على همراه بچه ها براى آموزش غواصى به جزيره مجنون و نيز در مدت ۵۲ روزدر سرچشمه مشغول آموزش مى شود.
على بعد از مرخصى به خانه مى رود و مجددا به جبهه باز مى گردد و پس از ۴۸ روز زخمى و موجى مى شود و به مدت يك روز او را به بيمارستان اهواز مى برند بعد على را به خانه مى فرستند على بعد از ۸ روز بهبود مى يابد.
( مادر شهيد به او مى گويد: على جان بهتر نيست سرو سامانى بگيرى؟ ولى على در جواب مادر مى گويد: مادرجان من تا خاك كشورم را آزاد نكنم نمى خواهم به چيز ديگرى فكر كنم)
در آن زمان مى شد از چشمان على جواب ديگرى فهميد كه مادر، من وقتى سر و سامان مى گيرم كه در راه اسلام شهيد شوم و به اربابم سيدالشهدا برسم.
اى شهيد كاش من نيز سعادت داشتم جانم را فداى تو و اربابت كنم.
روحش شاد
خاطره اى از شهيد كه براى مادر تعريف مى كند: در منطقه خرمشهر در عمليات فاو بودم كه اتش دشمن شديد بود من در گودالى افتادم و مى خواستم بيرون بيام،چون كوله بارم زياد سنگين بود هر چه مى خواستم به بالا بيام فرو مى رفتم! دست خود را به بوته اى گرفتم و تكان نخوردم، تا ۲ روز توانستم طاقت بيارم، روز سوم گرسنه و تشنه از همين علف ها مى كندم و مى خوردم تا روز پنجم آتش تمام شد و من خود را به بالا كشاندم وصبح روز ششم توانستم خود را به دوستان ملحق كنم، آنها من را اصلا نمى شناختند چون خيلى لاغر و ضعيف شده بودم و آنها فكر كرده بودن كه من شهيد شدم.
فرازى از وصيت نامه شهيد: من به خاطر سربازى جبهه نيامدم! به دانشگاه آمدم! چون جبهه، يك دانشگاهى است كه مثل آن در دنيا نيست! خداوند همنشينى ما را در كنار او و ساير بهشتيان معرفت اللهى محقق سازد انشاءالله …
منبع: رفاقت به سبك تانك




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.