نویسنده: احمد گل محمدی
فرایند پرشتاب و گستردهی جهانی شدن در دهههای اخیر زمینهای مناسب و انگیزهای نیرومند برای بررسی و تحلیل این فرایند پدید آورده و امروزه اقتصاددانان، جامعهشناسان و عالمان سیاسی پرشماری دربارهی جنبههای گوناگون جهانی شدن میاندیشند که حاصل کار آنها نظریههایی در رابطه با پیدایش، گسترش و تشدید فرایند جهانی شدن و تأثیرها و پیامدهای آن در زندگی اجتماعی در جهان معاصر است. چشمانداز جهانی شدن نیز از موضوعهای مورد بحث در این دسته نظریههاست.
البته نظریههای جهانی شدن به نظریههایی که در چندین سال اخیر عرضه شده محدود نمیشود. در تعدادی از نظریههای عرضه شده در دهههای پس از جنگ جهانی دوم هم از فرایند جهانی شدن و عوامل جهانی ساز و همگونیآفرین سخن به میان آمده و حتی جامعهشناسان کلاسیکی مانند دورکیم، مارکس و وبر نیز کم و بیش در این باره اندیشیدهاند. بنابراین برای عرضهی تصویری نسبتاً کامل از :نظریههای جهانی شدن، آرا و اندیشههای هرسه نسل را به طور خلاصه بیان خواهیم کرد.
نسل اول
گرچه اولویت یافتن موضوع جهانی شدن در آثار مورخان، جامعهشناسان و نظریهپردازان نظام جهانی به سالهای اخیر بر میگردد، اما بحث از فرایند همگرایی و وابستگی و نیروهای جهانی ساز قدمت زیادی دارد. نویسندگان و نظریهپردازان مختلف کم و بیش تحت عناوین گوناگون از چنین فرایندها و نیروهایی صحبت کرده، درصدد توصیف و تبیین آنها برآمدهاند، ولی در این میان، جامعهشناسان و اقتصاددانان برجستهی سدهی نوزدهم و اوایل سدهی بیستم جایگاهی ویژه دارند.سن سیمون، جامعهشناس فرانسوی که انترناسیونالیستی پرشور بود و برچیده شدن مرزهای ملی را آرزو میکرد، آرمانی بودن اینگونه افکار را به آسانی نمیپذیرفت. او عقیده داشت به واسطهی عملکرد نیروهایی جهانیساز و همگونی آفرین، حد و مرزهای سیاسی- فرهنگی بیش از پیش تضعیف شده و جامعهای جهانی شکل خواهد گرفت. دو نیرو یا عاملی که از دیدگاه سن سیمون در فرایند جهانی شدن مؤثرند، صنعتی شدن و علمالاجتماع است (1998:22 ,Holton).
به نظر سن سیمون صنعتی شدن ذاتاً فرایندی گسترش طلب است و گسترش چنین فرایندی در جوامع غیراروپایی، فراگیر شدن فرهنگ اروپایی را در پی خواهد داشت. بدین ترتیب صنعت و اقتصاد در خدمت همگونی فرهنگی و بنابراین در خدمت شکلگیری جامعهی جهانی قرار خواهد گرفت. علمالاجتماع هم که انسان را مانند یک موجود اجتماعی و بدون توجه به علایق فرهنگی بررسی میکند، نقشی مهم در متحدکردن انسانها بازی خواهد کرد. پس صنعتی شدن و علم بازتاب منطق گریزناپذیر جهانگرایی و همبستگی پیشرفتهی جهانی هستند (1995:5,Waters).
آگوست کنت، شاگرد سن سیمون، که به فرایند پیشرفت بشر علاقهمند بود، همگونی و همبستگی فزاینده و سرانجام شکلگیری یک جامعهی جهانی را در گرو پشت سر گذاشتن «مراحل سه گانه» میدانست. کنت بر این باور بود که همهی جوامع سرانجام از مرحلهی خداشناختی و مرحلهی ما بعدطبیعی عبور کرده، به مرحلهی اثباتی خواهند رسید. مرحلهی اثباتی- که پیشرفتهترین مرحلهی تکامل بشر است- «تحت سلطهی مدیران صنعتی و هدایت اخلاقی دانشمندان خواهد بود». برخلاف مرحلهی نخست که «خانواده واحد اجتماعی الگو را میسازد» و دومین مرحله که «دولت اهمیت اجتماعی پیدا میکند»، در «سومین مرحله، کل نوع بشر واحد اجتماعی اصلی خواهد بود».
درحالی که سن سیمون و اگوست کنت ریشهی فرایند جهانی شدن و شکلگیری جامعهی جهانی را در علم و صنعت و تحول ذهنی بشر جست و جو میکردند، دورکیم پدیده ای اجتماعی را زمینهساز و تسهیل کنندهی فروپاشی مرزهای فرهنگی- سیاسی و همگونی جهانی میدانست. البته خود این پدیدهی اجتماعی محصول فرایند نوسازی است که بنیادهای نظام اجتماعی در جوامع سنتی را سست و ویران میکند. به بیان دیگر، براساس جامعهشناسی دورکیم، فروپاشی نظم اجتماعی سنتی به واسطهی فرایند نوسازی، گامی مهم در راستای افزایش همگونی جهانی به شمار میآید.
از دیدگاه دورکیم در جوامع سنتی که با همبستگی مکانیکی ویژگی مییابند، پایبندی به آداب و سنن معین، تعلق به مکانی خاص و داشتن روح جمعی، مهمترین عناصر هویتبخش هستند. در چنین شرایطی، واحدهای اجتماعی نسبتاً محدود، یکپارچه، نفوذناپذیر و منفک از یکدیگر خواهند بود. هر نظام محدود اجتماعی دنیایی است با حد و مرزهای کاملاً مشخص و مستحکم که حیاتاش در حفظ و تقویت تمایز و تفاوت خود با واحدهای دیگر و تقویت همسانیهای درونی تداوم مییابد. اعضای این گونه نظامها برای پررنگ ترکردن مرزهای نظام به منظور حفظ هویت خود اهمیتی بسیار زیاد قائل هستند.
با شکلگیری و گسترش فرایند نوسازی، این همبستگی نیرومند میان فرد و جامعهی محدود و معین کم کم سست میشود یا به بیان دیگر، نوسازی با نوعی فرایند انفکاک ساختاری همراه است. تحت تاثیر چنین فرایندی، سنتها، تعهدهای جمعی و دیگر عناصر هویتبخش محدود، مانند ملیت و قومیت جایگاه و اهمیت خود را بیش از پیش از دست میدهند و نفوذپذیری مرزهای بین اجتماعات مختلف افزایش مییابد. در واقع تجدد، نوسازی و انفکاک ساختاری ناشی از آن، به این دلیل نیروهایی جهانی ساز هستند که پیوندهای سنتی محدود را از بین میبرند و شرایطی نسبتاً همانند را در همه جوامع حاکم میکنند (1999:36 ,Lyon).
وبر هم با آنکه برای جوامع اروپایی و تمدن غربی ویژگیهایی استثنایی قائل بود (1998:3 ,Dussel)، نوسازی و تجدد را عواملی بسیار مؤثر در فرایند جهانی شدن میدانست. این تأثیر در درجهی نخست به واسطهی گسترش عقلانیت امکانپذیر است. همانگونه که افزایش انفکاک ساختاری به کمرنگتر شدن مرزهای میان واحدهای مختلف اجتماعی میانجامد، با گسترش فرایند عقلانیت در قلمرو جهانی، تمایزهای فرهنگی، اجتماعی و سیاسی میان نظامهای محدود و معین اجتماعی (از جمله جوامع ملی) کاهش مییابند و به همان نسبت بر میزان همگونیها و همسانیها افزوده میشود. بنابراین از دیدگاه وبر، فرایند عقلانیت چونان حلالی جهانیساز است که با گسترش آن همهی فرهنگها کم و بیش ویژگیهای مشترک پیدا میکنند. این ویژگیهای مشترکی عبارتند از غیر شخصی شدن روابط، پیشرفت فنآوری، اهمیتیابی تخصصی و گسترش کنترل فنی عقلانی بر فرایندهای طبیعی و اجتماعی .(Waters, 1995:5).
گرچه نظریهپردازان کلاسیک نام برده کم و بیش از فرایند جهانی شدن و عوامل آن سخن گفتهاند، ولی مارکس از این نظر جایگاهی برجسته دارد. برخلاف کنت، دورکیم و وبر که به صورتی غیرمستقیم و پراکنده از جهانی شدن بحث کردهاند، نظریهپرداز نظام سرمایهداری به تفصیل دربارهی این پدیده سخن میگوید. در واقع او با کشف منطق نظام سرمایهداری، از منطق فرایند جهانی شدن پرده بر میدارد. مانند دورکیم و وبر، مارکس هم تجدد را نظامی جهانی شونده و رو به گسترش میداند، ولی از زاویهای متفاوت.
از دیدگاه مارکس، برخلاف نظامهای اجتماعی- اقتصادی پیشین، نظام سرمایهداری ذاتاً نظامی مایل به تعمیق درونی و گسترش بیرونی است. بنابراین نظام مورد نظر پس از اینکه شکل گرفت، رشد و گسترش خود را آغاز میکند. گرچه این رشد و گسترش با فراز و نشیب و نوسانهایی همراه است، ولی متوقف نمیشود و دیر یا زود همهی موانع و مرزهای طبیعی، سیاسی و فرهنگی را در مینوردد. پس میتوان گفت جهانی شدن فرایندی است که تقریباً همزمان با شکلگیری سرمایهداری آغاز شده است (1997:1 ,Sweezy).
گسترش یابندگی نظام سرمایهداری در منطق انباشت نهفته است. در این نظام، حفظ ارزش و اعتبار سرمایه مستلزم انباشت و تراکم بیوقفه است و سرمایه همواره باید به کار گرفته شود تا دست کم بتواند ارزش خود را حفظ کند و باز تولید سرمایه همواره نیازمند بازارهایی جدید برای سرمایهگذاری و فروش کالاهای تولید شده است. بنابراین سرمایه خواه ناخواه از مرزهای ملی فراتر میرود و روابط و نهادهای مناسب برای رشد و گسترش خود را در سرزمینهای جدید مستقر میکند.
با توجه به این ویژگی سرمایهداری است که مارکس و انگلس نظام مورد نظر را متولی یکپارچهسازی جهان دانستهاند. بورژوازی در جست و جوی بازارهای جدید از کشور خود فراتر میرود تا جهان را به بازاری برای سرمایهگذاری و فروش محصولات خود تبدیل کند. تلاش و تکاپوی بورژوازی برای انباشت هرچه بیشتر سرمایه، به تولید و مصرف ویژگی جهانی میدهد. بنابراین هم اقتصاد جهانی میشود و هم فرهنگ (1998:17 ,Löwy). در واقع مارکس رابطه ای میان تولید سرمایهدارانه و فرهنگ مصرفی جهانی برقرار میکند که هنوز هم معتبر است.
با اینکه مارکس عوامل و ریشههای فرایند جهانی شدن را در ساختار اقتصادی نظام سرمایهداری و تجدد جست و جو میکند، در عین حال همسانیهایی با دیگر پیشگامان نظریهپردازی دربارهی جهانی شدن دارد. آنها جملگی در تحلیلها و تبیینهای خود به روابط غیرسیاسی میان جوامع توجه دارند و نقش نهادها و متغیرهای سیاسی را چندان جدی نمیگیرند. همچنین گرایش و تمایل به ساختن نظریههای کلان دربارهی تحولات فراگیر تاریخی که دیر یا زود همهی جوامع را در بر میگیرد و از قوانین معینی پیروی میکند، دیگر ویژگی مشترک نظریهپردازان نام برده است. «انفکاک ساختاری» دورکیم، «عقلانیت» وبر و «فرایند کالایی شدن» مارکس نمونههای برجسته چنین نظریههایی به شمار میآیند.
نسل دوم
این نظریهها کم و بیش الهام بخش نسل دوم نظریهپردازان جهانی شدن بودند. این نظریهپردازان فرایند جهانی شدن از جنبههایی مختلف را بررسی و نظریههای متفاوتی عرضه کردهاند، ولی میتوان آنها را برحسب اولویتی که به یکی از عوامل اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی میدهند، تقسیمبندی کرد. بنابراین در بحث حاضر از چهار دسته نظریههای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی جهانی شدن سخن خواهیم گفت.نظریههای اجتماعی جهانی شدن را با بررسی آرا و اندیشههای کارکردگرایان امریکایی آغاز میکنیم. این نظریهپردازان که در چارچوب سنت فکری دورکیم میاندیشند، نوسازی را عاملی ادغام کننده و همگونساز میدانند. از دیدگاه آنان فرایند نوسازی با افزایش و گسترش انفکاک در حوزههای مختلف زندگی اجتماعی، آداب و ارزشهای خاص و سنتی را تضعیف و فردگرایی، یونیورسالیسم، سکولاریسم و عقلانیت را تقویت میکند. بنابراین انتخابهای عقلانی بیش از پیش رواج مییابد و جوامع مختلف در نتیجهی همین انتخابهای عقلانی اعضای خود، به سوی وضع اجتماعی مشترکی پیش میروند و به یکدیگر نزدیکتر میشوند.
از دیدگاه پارسنز(1) جوامع در فرایند نوسازی همواره دگرگون میشوند و انفکاک ساختاری فزایندهای آنها را در بر میگیرد، ولی این دگرگونی اجتماعی جهتی نسبتاً ثابت و معین دارد و از منطق واحدی پیروی میکند. منطق مورد نظر عبارت است از انطباق یا قابلیت یک نظام زنده برای سازگار شدن با محیط خود. بنابراین اگر جوامع در مسیر تحول مشترکی حرکت کنند همانند تر... [و] در یکدیگر ادغام خواهند شد. این همان فرایند جهانی شدن است (15-1995:13 ,Waters).
نظریهپردازانی مانند کر (2)، دانلپ (3) و هاربیسن (4) هم ادعاهای مشابهی دربارهی فرایند همگون تر شدن جوامع دارند. این همگونی فزاینده از «منطق صنعتی شدن» پیروی میکند و کم کم سرتاسر جهان را فرا میگیرد. این منطق نیرومند، جوامع را به تلاش فزاینده برای دستیابی به کارآمدترین فنآوری تولید وامی دارد و با رواج یافتن چنین فنآوری هایی، نظامهای اجتماعی هم در راستای سازگار شدن با ساختار اقتصادی نوین، متحول و دگرگون میشوند. بدین ترتیب انتخابهای عقلانی برای دستیابی به کارآیی مناسب اقتصادی، همگونی و همبستگی فزایندهای میان جوامع مختلف جهان پدید میآورد (1995:17 ,Waters).
دانیل بل نظریهپرداز دیگری است که از چنین دیدگاهی به فرایند یکپارچه و همبسته شدن جوامع میپردازد. از دههی شصت به بعد تعدادی از نظریهپردازان به این نتیجه رسیده بودند که دوره ای نوین در زندگی بشر آغاز شده و نظم اجتماعی متفاوتی شکل میگیرد. آنان رسیدن به چنین نظامی را سرنوشت گریزناپذیر همه جوامع میدانستند و بر این اساس تشدید و گسترش فرایند جهانی شدن را پیشبینی میکردند (48 :1999 ,Lyon). بل هم در اوایل دههی هفتاد به چنین دیدگاهی رسیده بود.
جامعهی نو پدیدی که بل شکلگیری آن را بشارت میداد، «جامعهی اطلاعات محور» بود. او با معیار قرار دادن فنآوری، جوامع را به سه نوع جامعهی کشاورزی، جامعهی صنعتی و جامعهی اطلاعات محور تقسیم میکند. در جامعهی اطلاعات محور- که پس از جنگ جهانی دوم شکل گرفته و گسترش یافته است- اطلاعات، فنآوری شاخص به شمار میآید، در حالی که مواد خام و انرژی به ترتیب فنآوریهای محوری جامعهی کشاورزی و جامعهی صنعتی بودند. در این جامعهی اطلاعات محور مابعد صنعتی، نیروی کار بیش از پیش از بخشهای کشاورزی و صنعت به بخش خدمات روی میآورد؛ دانش (از جمله دانش نظری و فنون روششناختی) اهمیتی فزاینده مییابد و مدیران و افراد حرفهای به جایگاه مهمتری دست مییابند (410-11 :1999 ,Dutton) . پس فنآوریهای فکری برای تولید خدمات، موجب همسانی و همگرایی در سطح جهان میشود.
نظریهپرداز دیگری که از منظری جامعهشناختی به فرایند جهانی شدن مینگرد، نیکلاس لوهمان است. آنچه نظریهی لوهمان را با فرایند جهانی شدن پیوند میزند، تعریف او از جامعه است. جامعه در درجهی نخست نوعی نظام اجتماعی است و کنشهای مبتنی بر ارتباط معنادار عناصر تشکیل دهندهی این نظام اجتماعی به شمار میآیند. پس جامعه عبارت است از نظام اجتماعی فراگیر که هر ارتباط معناداری را در بر میگیرد. مرزهای یک جامعه با گسترهی ارتباطات معنادار انطباق دارد و جایی را که چنین ارتباطاتی پایان مییابد، باید حد و مرز جامعه به شمار آورد (Beyer,1994: 33).
از دیدگاه لوهمان، اگر ارتباط معنادار را عنصر تشکیل دهندهی جامعه بدانیم، میتوان نظام اجتماعی جهانی را یک جامعه به شمار آورد، چرا که عملاً دو فرد واقع در دو سوی کرهی زمین میتوانند با یکدیگر ارتباط برقرار کنند. امروزه قلمروهای سیاسی و فرهنگی به هیچ روی با قلمروهای ارتباطی هم مرز نیستند و انسانها به کمک امکانات و فنآوریهای ارتباطی بسیار پیشرفته میتوانند در گسترهای جهانی ارتباط یابند. به بیان دیگر، ارتباط معنادار یک وجه(5) اجتماعی بنیادی است که در سرتاسر جهان گسترش مییابد و از این رو میتوان گفت که اکنون دارای یک جامعه جهانی هستیم (Beyer, 1994: 34).
البته لوهمان فرایند نوسازی را زمینهساز چنین جامعهای میداند و جهانی شدن را پیامد تقریباً فرعی نوسازی ساختاری به شمار میآورد. درجوامع سنتی که زیر سلطه انفکاک قشربندی شده (6) قرار دارند، اقشار مسلط منابع ارتباطی اصلی (از جمله ثروت، قدرت نظامی، دانش و نمادهای دینی) را در اختیار دارند. بنابراین ارتباط عمدتاً به این اقشار محدود میشود و محدودیت سرزمینی هم این وضع را تثبیت میکند. با شکلگیری تجدد و آغاز فرایند نوسازی این وضع دگرگون میشود.
جوامع تحت تأثیر چنین فرایندی دگرگون میشوند و انفکاک کارکردی کم کم جانشین انفکاک قشربندی شده میشود. کار ویژه بر قشر غلبه میکند و نقش محدودکنندگی سرزمین به تدریج کاهش مییابد. بنابراین قلمرو ارتباطی بسیار گسترش پیدا میکند و از مرزهای ملی فراتر میرود. حجم عظیم ارتباطات فراملی در حوزههای گوناگونی مانند بازرگانی، علوم، جهانگردی، آموزش، مهاجرت و دین، جهانی شدن ارتباط را به بهترین صورت نشان میدهد (Beyer, 1994: 46-49; Luhman, 1982: 229).
گروه دیگری از نظریهپردازان نسل دوم، نگاهی متفاوت به جهانی شدن دارند. گرچه آنها فرایند یکپارچه شدن جهان را میپذیرند و به همگرایی و همبستگی فزایندهی جوامع مختلف جهان معترفند، ولی ریشهی این گونه تحولات کلان جهانگیر را نه در انتخابهای عقلانی انسانها یا گسترش ارتباط معنادار، بلکه در عوامل اقتصادی جست و جو میکنند. از دیدگاه آنان آنچه سرنوشت یکسانی را برای جوامع جهانی رقم میزند، سلطهی شیوهی تولیدی واحدی بر جهان است. به بیان دیگر آنان تحت تأثیر آموزههای مارکس، جهانی شدن را همان گسترش نظام اقتصادی- اجتماعی سرمایهداری به اقصی نقاط جهان میدانند. نظریهپردازانی مانند لنین، سمیر امین (7) و اسکلیر (8) چنین دیدگاهی عرضه کردهاند، ولی والرشتین برجستهترین نمایندهی این دیدگاه به شمار میآید.
مفهوم محوری نظریهی والرشتین دربارهی جهانی شدن، «نظام اجتماعی» است. آنچه به یک نظام اجتماعی شکل و ماهیت میبخشد، وجود یک تقسیم کار در درون آن است. این تقسیم کار هم تداوم حیات نظام را تضمین میکند و هم وابستگی متقابل اجزای تشکیل دهندهی آن را سبب میشود. به بیان دیگر، تقسیم کار درون نظام اجتماعی به گونهای است که بخش و حوزههای گوناگون درون آن برای تأمین تدریجی و پایدار نیازهای خود ناگزیر از تبادل اقتصادی با یکدیگر هستند (Wallerstein, 1974: 390).
از این دیدگاه، والرشتین سه نوع نظام اجتماعی را در تاریخ زندگی اجتماعی بشر شناسایی میکند: نظامهای کوچک، امپراتوریهای جهانی و اقتصادهای جهانی: نظامهای کوچک در واقع اقتصادهای سادهی مبتنی بر کشاورزی یا شکار هستند که دیگر وجود ندارند و امپراتورهای جهانی نظامهایی هستند در برگیرنده چند فرهنگ، ولی دارای نظام سیاسی واحد و تقسیم کار واحد که نخستین نوع از سه نوع ممکن نظام جهانی هستند. امپراتوریهای باستان و امپراتوری عثمانی را میتوان نمونههای برجستهی این نوع نظام جهانی به شمار آورد.
اقتصادهای جهانی نوع دیگری از نظامهای اجتماعی هستند که در چارچوب آنها چندین دولت سیاسی دارای فرهنگهای متمایز (دولت- ملتها)، به واسطهی یک نظام اقتصادی مشترک ادغام میشوند. نظام جهانی مدرن یا نظام سرمایهداری در ردهی چنین اقتصادهایی میگنجد. سوسیالیسم جهانی هم که با نابودی دولت- ملت و نظام سرمایهداری و شکلگیری یک نظام اقتصادی- سیاسی واحد ادغام کنندهی فرهنگهای مختلف ویژگی مییابد و نمونهی عینی ندارد، اقتصاد جهانی دیگری به شمار میآید.
نظام جهانی مدرن نخستین نظام اجتماعی است که گسترهای جهانی پیدا میکند. منطق اقتصادی حاکم بر این نظام، به تدریج سرتاسر جهان را به مکانی برای انباشت بیپایان سرمایه تبدیل میکند و نوعی تقسیم کار جهانی پدید میآورد (1983:18 ,Wallerstein)، ولی جهانی شدن سرمایهداری با نوعی نابرابری جهانی همراه است. نظام جهانی مدرن از سه منطقهی مرکز، پیرامون و شبه پیرامون تشکیل میشود. کشورهای مرکز مانند ایالات متحد امریکا و ژاپن ثروتمند و مسلط هستند؛ کشورهای پیرامونی مانند زئیر و بنگلادش فقیر و تحت استثمار مرکز هستند و کشورهای پیرامونی مانند برزیل و چین نیز چونان واسطههایی میان مرکز و پیرامون عمل میکنند (1998:306 ,Beyer).
به هر حال از دیدگاه والرشتین، اقتصاد جهانی سرمایهداری اکنون بستر اجتماعی جهانی است که همهی دیگر جنبههای زندگی اجتماعی، از جمله سیاست و فرهنگ، را تعیین میکند. امروزه با اینکه جهان به دهها واحد سیاسی متمایز تقسیم شده است، میتوان از یک نظام اجتماعی جهانی یا یک جامعهی جهانی سخن گفت، چرا که عنصر تشکیل دهندهی یک نظام اجتماعی مبادلهی کالایی است و این مبادله به واسطهی تقسیم کار بینالمللی، جهانی شده است. در واقع دنیا یکی از پیشرفتهترین مراحل فرایند جهانی شدن را تجربه میکند.
درک فرایند جهانی شدن صرفاً دغدغهی جامعهشناسان و مورخان اقتصادی نبوده است. در سالهای اخیر که فرایند جهانی شدن شتاب حیرتآوری گرفته، برخی نظریهپردازان رشتهی روابط بینالمللی و علومسیاسی به موضوع جهانی شدن علاقهمند شده، درصدد بررسی و تبیین آن برآمدهاند. آنها در واکنش به کمتوجهی و یا بیتوجهی نظریهپردازان دیگر به نقش و جایگاه دولت، فرایند جهانی شدن را در رابطه با این نهاد مهم تحلیل میکنند. به اعتقاد این گروه از نظریهپردازان، رسالت اصلی بررسی و مطالعهی جهانی شدن برعهده علومسیاسی و روابط بینالمللی است، نه جامعهشناسی.
به طورکلی این دسته از نظریهپردازان درعین حال که فرایند جهانی شدن را در برخی حوزهها میپذیرند، همچنان جایگاه و نقش برجستهای برای نهاد دولت قائل هستند و نمیخواهند امکان فروپاشی نهایی دولت- ملتها و فرهنگهای ملی را مد نظر قرار دهند. برخی از آنان حتی سرعت و جهت فرایند جهانی شدن را در عرصهی اقتصاد تحت تأثیر متغیر سیاسی و به ویژه دولتها میدانند. برتن (9)، بول (10)، گیلپین (11) و روزنا را میتوان در ردیف چنین نظریهپردازانی به شمار آورد.
برتن توصیه میکند که نه روابط بینالملل، بلکه جامعهی جهانی را باید مطالعه کرد. گرچه از دیدگاه برتن لزوم تغییر سطح تحلیل، گواهی است برفرایند گسترده و پرشتاب جهانی شدن، هنوز هم مهمترین عنصر تشکیل دهندهی آن جامعه، دولتها و روابط میان آنهاست که در قالب مجموعهای از شبکههای ارتباطی فراملی نمود پیدا میکند. بول هم برجستهترین نمود فرایند جهانی شدن را شکلگیری نظامهای اقتدار همپوش میداند که با دولت همزیستی و یا رقابت میکتتد Waters 1995: 27-29)).
گیلپین فرایند جهانی شدن را با فرایند کالایی شدن مترادف میداند و کالایی شدن را نتیجهی گریزناپذیر نظام سرمایهداری. بنابراین از دیدگاه او با گسترش نظام سرمایهداری، فرایند جهانی شدن نیز گسترش مییابد و هرگاه این نظام در سرتاسر جهان گسترش یابد، فرایند جهانی شدن کامل خواهد شد. گرچه این نظام اقتصادی- اجتماعی منطق و پویایی درونی خاص خود را دارد، ولی سرعت و جهت تحول و پیشرفت آن توسط عوامل و متغیرهای بیرونی، به ویژه نظامهای سیاسی داخلی و بینالمللی، تعیین میشود.
البته گیلپین گام را فراتر نهاده، منطق و عامل اصلی فرایند جهانی شدن را سیاسی- نظامی میداند. به نظر او گرچه جهانی شدن عمدتاً در حوزهی اقتصادی نمود مییابد، نیروی زیرین آن را سیاست قدرت تشکیل میدهد. به بیان دیگر جهانی شدن در اصل با یک منطق سیاسی یا فراز و فرود قدرتهای هژمونیک در نظام بین دولتی شکل میگیرد. در تاریخ نظام جهانی و همراه با فراز و فرود قدرتهای هژمونیک، شاهد اوج و حضیض فرایند جهانی شدن هم بودهایم. مثلاً در دهههای اخیر، شدیدترین مرحلهی فرایند جهانی شدن با اوج قدرت هژمونیک ایالات متحد پس از جنگ جهانی دوم همزمان بوده است (1996:72 ,McGrew).
بر پایهی این دیدگاه، گیلپین در عین حال که وابستگی و درهم تنیدگی جهانی را در عرصه اقتصاد میپذیرد، برای سیاست و قدرت هم نوعی استقلال و حتی توانایی تعیین کنندگی قائل است. بنابراین جهانی شدن اقتصاد هم تابعی است از ساختار قدرت در نظام جهانی. در دورههای توانمندی قدرتهای هژمونیک، فرایند جهانی شدن تشدید و فراگیر میشود و هنگام افول این قدرتها، نوعی بیثباتی و کاهش وابستگی متقابل جهان را فرا میگیرد. پس جهانی شدن نه یک فرایند خطی، بلکه یدیدهای دوری است.
جیمز روزنا فرایند جهانی شدن را زمینهساز شکلگیری «سیاست فرا بینالمللی» میداند. به نظر او امور جهانی صرفاً «روابط بین الملل» نیستند، بلکه «روابط فراملی» هم هستند که روابط پیچیده میان حکومتها، نهادهای بینالمللی حکومتی و غیر حکومتى و سازمانهای غیر حکومتی را در بر میگیرند. در شکلگیری «سیاست فرابینالمللی، و روابط فراملی»، عواملی مانند پیدایش مسائلی فراتر از قلمرو دولتها، کاهش توان دولتها برای حل مشکلات مالی و پیدایش نهادهایی قدرتمندتر در جوامع ملی موثرند (Waters, 1995:30).
ولی مهمترین قش به پیشرفتها و پویاییهای فنی یا توسعهی فناوریهای میکروالکترونیک تعلق دارد که امکان تحرک سریع مردم، افکار و تصور و منابع را در سطح کرهی زمین فراهم میکند و فاصلهها را بیش از پیش کاهش میدهد:
این فنآوری است که قلمرو شکلگیری امور انسانی را عمیقاً تغییر داده، به مردم اجازه میدهد در زمانی کوتاه چیزهایی بیشتر و دارای پیامدهایی گستردهتر از آنچه را که پیشتر تصور میشد، تجربه کنند. خلاصه، این فنآوری است که جوامع محلی، ملی و بینالمللی را بسیار بیشتر از گذشته به یکدیگر وابسته میکند (1990:17 ,Rosenau).
در حالی که شماری از نظریهپردازان بر جنبههای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی فرایند جهانی شدن تمرکز میکنند، برخی نظریهپردازان هم دیدگاهی فرهنگی به فرایند نام برده دارند. آنها با یادآوری نقش بسیار موثر جریانها و شبکههای رسانهای، توجه بیش از حد به عوامل اقتصادی و سیاسی جهانی شدن را غریب میدانند و توجه بیشتر به فرهنگ و آگاهی را خواستارند. نظریهپردازان مورد نظر فرایند درهم تنیدگی و یکدست شدن جهان را میپذیرند، ولی شیوع یک فرهنگ تودهای مشترک را عامل و زمینهساز این همگونی و وابستگی فزاینده میدانند.
مک لوهان از جمله نظریهپردازانی است که نگاهی فرهنگی به جهانی شدن دارد. او از دیدگاه جامعهشناسی ارتباطات به واسطههای انتقال عناصر فرهنگی بیشتر از محتوای فرهنگ اهمیت میدهد و تاریخ زندگی اجتماعی بشر را بر پایهی فنآوریهای ارتباطی بازسازی میکند. بنابراین در نظریهی مک لوهان شناسایی و درک فرایند جهانی شدن هم جز با شناخت جایگاه رسانههای دربرگیرندهی فنآوریهای حمل و نقل و ارتباطات میسر نمیشود.
با محور قراردادن فنآوریهای ارتباطی، تاریخ را میتوان به دو دورهی اصلی تقسیم کرد: «دورهی قبیله ای» (12) و «دورهی صنعتی» (13). دورهی نخست بر فنآوریهای ارتباط گفتاری و چرخ مبتنی بود و مهمترین فنآوری و ابزار ارتباطی این دوره را واژههای گفته شده و ابزارهای ساده دستی تشکیل میدادند. بنابراین در دورهی مورد نظر، فرهنگ شفاهی بود و تجربه انسانی ضرورتاً تجربهای لحظهای، بیواسطه، جمعی و احساسی (Waters,1995: 34).
دورهی دوم بر فنآوری نوشتن و مکانیکی کردن کارها استوار است. فرهنگ این دوره فرهنگی مکتوب و سواد مبنا و تجربهی انسانی این دوره تجربهای پاره پاره، مجزا و خصوصی است، چرا که در این دوره، مهمترین ابزار و روش ارتباط یا نوشتن و خواندن به صورتی کاملاً فردی ممکن و معمول است. افزون بر این در «دورهی صنعتی»، بخش عمدهای از ارتباطات به واسطهی حس بینایی برقرار میشود تا حسهای دیگر.
مک لوهان معتقد است که در «دورهی صنعتی» و پیشرفتهای گوناگون در حوزهی دو فنآوری اصلی این دوره، ارتباطات را بیش از پیش آسانتر کرد و سرعت و حجم ارتباطات روز به روز افزایش یافت. مثلاً استفاده از کاغذ، چرخ و جاده نقشی عظیم در توسعهی ارتباطات اجتماعی داشت. همهی این گونه تحولات و پیشرفتها، در کل تأثیرهای همگونسازی داشتند و پایههای فرایند جهانی شدن را برافراشتند. به بیان دیگر تحولات مورد نظر، دستاندکار سازماندهی مجدد فضا در راستای پدید آوردن فضایی جهانی بودند.
البته سازماندهی مجدد فضا از طریق زمان، با اختراع و توسعهی دو ابزار مهم کلیتساز و عام شتاب گرفت: ساعت مکانیکی و پول. اختراع ساعت مکانیکی باعث شد تا برداشت و تصور دوری و فصلی از زمان کنار گذاشته شود و مفهوم زمان خطی و طولی رواج یابد. در قالب چنین مفهومی، نه تنها زمان کاملاً اندازهپذیر شد، بلکه نوعی زمان عام و جهانی هم شکل گرفت که سازمان دهندهی روابط و کنشهای اجتماعی در گسترهی جهانی بود. اختراع پول هم سرعت و حجم ارتباطات را بسیار افزایش داد.
از آنجا که این ابزارها قابلیت کاربرد عام و جهانی داشتند، زمینهساز و تسهیل کنندهی فرایند جهانی شدن هم بودند، ولی پیشرفتهترین و گستردهترین فرایند جهانی شدن از زمانی آغاز شد که رسانههای الکترونیک پا به عرصهی ارتباطات گذاشتند. به نظر مک لوهان این رسانهها ما را قادر میکنند تا جهان را چونان یک کل درک کنیم: «با الکتریسیته، ما نظام عصبی مرکزی خود را در سطح جهان گسترش میدهیم و بلافاصله با تجربهی هر انسانی پیوند میخوریم» (Muluhan,1964: 358)).
تحت تأثیر این گونه رسانهها، در واقع همهی جنبههای تجربه در یک جا جمع میشوند و شخصی، به صورت همزمان، میتواند رویدادهای واقع در فاصلهی دور را احساس کند. مک لوهان از این پدیده با عنوان «درون پاشی» (14) یاد میکند. به نظر او همهی این تحولات و فنآوریها نه تنها یک شبکهی ارتباطی جهانی پدید میآورند، بلکه جهانی شدن فرهنگ را هم به واسطهی گسترش دادن فرهنگی تودهای در جامعه جهانی ممکن میسازند (1995:35,Waters).
نسل سوم
نظریهی مک لوهان و به ویژه بحث بازسازی فضا و نقش رسانهها در این زمینه، الهامبخش برخی از اندیشمندان متعلق به نسل سوم نظریهپردازان جهانی شدن است که اکنون به بررسی آرای آنها میپردازیم. گرچهاندیشیدن دربارهی فرایند جهانی شدن به دهههای اخیر تعلق ندارد و تاکنون تاریخچهای کوتاه از آن عرضه کرده ایم، اما باید گفت نظریههای خاص جهانی شدن طی چندین سال گذشته عرضه شده است. برخلاف نظریهپردازان پیشین که معمولاً جایگاهی فرعی به جهانی شدن اختصاص میدادند و به صورت غیرمستقیم و با مفاهیمی متفاوت از فرایند مورد نظر بحث میکردند، در نظریههای متأخر، موضوع اصلی بحث به فرایند جهانی شدن و آثار و پیامدهای گوناگون آن اختصاص دارد.نظریههای مورد نظر که پس از راهیابی واژهی جهانی شدن به عرصه جامعهشناسی و علومسیاسی و رواج چشمگیر آن عرضه شدهاند، تحت تأثیر فرایند پرشتاب و گستردهی جهانی شدن در دهههای اخیر، معمولاً از فرا رسیدن دورهای جدید در زندگی اجتماعی خبر میدهند. این دورهی جدید ویژگیها و مختصاتی دارد که شناخت آنها نیازمند پیافکندن دانش یا دست کم نظریههای جدید است و نسل سوم نظریهپردازان جهانی شدن خود را عهدهدار چنین رسالتی میدانند.
البته شمار این نظریهپردازان و گوناگونی دیدگاهها و آرای آنها اندک نیست. در سالهای اخیر دینپژوهان، جامعهشناسان، مردمشناسان، عالمانسیاسی، پژوهشگران روابط بینالملل، اقتصاددانان و فرهنگپژوهان کم و بیش از جهانی شدن و پیامدهای آن سخن گفتهاند. بنابراین ادبیاتی پرحجم، گسترده و گوناگون شکل گرفته که هر روز برحجم و تنوع آن افزده میشود، ولی ما در اینجا از سه نظریهپرداز (دیوید هاروی، آنتونی گیدنز و رولن رابرتسن) نسبتاً به تفصیل سخن خواهیم گفت و در ادامه هم اشارهای به آرای چند نظریهپرداز دیگر خواهیم داشت.
محور بحثها روی تشریح شرایط و ویژگیهای پست مدرنیته یا فراتجدد است. او مانند بسیاری از اندیشمندان عرصههای مختلف علوم انسانی- اجتماعی به فرارسیدن دوره ای جدید در زندگی اجتماعی باور دارد و میکوشد مختصات این دوره جدید را به دقت ترسیم کند. بنابراین به تشریح زندگی اجتماعی در دوران سنتی و مدرن میپردازد تا وجه تمایز این دو دوران را با یکدیگر و با دورهی نو پدید آشکار کند. او چنین تمایزی را در فضا و زمان و جایگاه آنها در زندگی اجتماعی پیدا میکند و بر این اساس به بازسازی تاریخ تحولات اجتماعی در جهان میپردازد.
در نظریهی هاروی گسست دوران مدرن با دوران سنتی به واسطهی بازسازی مفهوم زمان و فضا ممکن میشود. بستر زندگی اجتماعی مدرن، فضاهای محدود و معین محلی و زمانهای دوری و فصلی مکانمند بود. هرگونه فعالیت و کنش اجتماعی در چارچوب چنین فضا و زمان محدود و معینی سازمان مییافت و بنابراین گسترهی روابط اجتماعی بسیار تنگ بود. در چنین شرایطی هر واحد اجتماعی نسبتاً کوچک، جهانی بود مستقل و تقریباً بیارتباط با محیط یا «جهان»های اطراف خود.
ولی در دورهی رنسانس این مفهوم و تصور سنتی از زمان و فضا برهم خورد و مفهوم زمان طولی و خطی و فضای واحد جهانی جایگزین شد. به بیان دیگر از دورهی رنسانس، به واسطهی برخی تحولات و اختراعها، زمان و فضا عمومیت یافتند و فرایندی آغاز شد که هنوز هم ادامه دارد. هاروی این فرایند را «فشردگی زمان- فضا» (15) مینامد که در جریان آن زمان میتواند به گونهای سازمان یابد که محدودیتهای فضا را کاهش دهد و بر عکس، در واقع فشردگی زمان- فضا عبارت است از کاهش زمان و کوچک شدن فضا (1995:55 ,Waters). با آغاز فرایند فشردگی زمان- فضا نطفهی فرایند جهانی شدن هم بسته شد.
این فرایند تاریخچهای طولانی و پرفراز و نشیب دارد که هاروی هم مانند مک لوهان به شناسایی و بازنویسی آن اقدام میکند. چنانکه پیشتر اشاره شد، نخستین تحول اساسی در دورهی رنسانس رخ داد. سببساز این تحول دو اختراع مهم بود: اختراع ساعت مکانیکی و ترسیم فضا و کرهی زمین بر روی نقشه. اختراع ساعت مکانیکی مفهوم دوری و فصلی زمان را از بین برد و زمان خطی یا طولی غیردوری را رواج داد و به بیان دیگر زمان عام و جهانی شد. ترسیم فضا بر روی نقشه هم در شکلگیری تصور «جهان به مثابه مکانی واحد» بسیار مؤثر بود.
بدین ترتیب فرایند فشردگی فضا- زمان آغاز و در طول زمان بیشتر شد. فشردهتر شدن فضا-زمان تا نیمهی دوم سدهی نوزدهم تدریجی و کند بود، ولی در آن زمان به واسطهی دو تحول دیگر شتاب چشمگیری یافت. شکلگیری تجدد- که یک جنبش فرهنگی بود- مفاهیم عام و گرایشهای جهانی را تقویت و تصور یک جامعهی جهانی را ممکن کرد. پیدایش یک بحران اقتصادی هم به سست ترشدن مرزها و موانع فضایی- زمانی کمک کرد و گسترش بیش از پیش یک نظام اقتصادی (سرمایهداری) در پهنهی جهانی را به دنبال آورد.
در آغاز سدهی بیستم فرایند فشردگی فضا- زمان بازهم شتاب بیشتری گرفت. در این مرحله تعدادی از اختراعهای مهم در حوزهی حمل و نقل و ارتباطات، مانند (رادیو، چاپ و از این قبیل) باز هم زمان را کوتاهتر و فضا را کوچکتر کرد. بنابراین امکانات بیشتری در اختیار نظام سرمایهداری قرار گرفت تا حیطهی عمل خود را گسترش دهد. این گسترشطلبی در جریان دو جنگ جهانی تا حدودی متوقف شد، ولی پس از آن تداوم یافت. بحران انباشت نظام سرمایهداری در حدود سال 1970 نیز عامل بسیار مؤثری در فرایند فشردگی فضا و زمان و درهم تنیدگی جهانی بود.
البته از دیدگاه هاروی، شدیدترین فشردگی زمان- فضا در دو دههی اخیر صورت گرفته است. در این دوره، پیشرفتهای حیرتآور در عرصهی فنآوریهای ارتباطی، زمان و فضا را بسیار فشرده کرده و به آرمان «دهکدهی جهانی» واقعیت بخشیده است (1996:67 ,McGrew). زیر فشارهای حاصل از دگرگونیها و تحولات فنی و اقتصادی، زمان و فضا چنان به هم ریخته است که چگونگی رویارویی با احساس فشردگی شدید دنیاهای فضایی و زمانی به صورت ضرورتی گریزناپذیر درآمده است. به بیان دیگر تجربهی انسان از زمان و فضا بسیار متغیر و سیال شده و این یعنی جهانی شدن(Harvey, 1989: 240).
گیدنز هم مانند هاروی، فرایند جهانی شدن را محصول برهم خوردن نظم سنتی فضا و زمان میداند، ولی بهاندازهی او برنظام اقتصادی تأکید نمیکند. به نظر گیدنز جهانی شدن را به هیچ وجه نمیتوان پدیدهای صرفاً اقتصادی دانست، هرچند که شکلگیری یک اقتصاد جهانی از مهمترین عناصر ویژگی بخش پدیدهی مورد نظر به شمار میآید. بر این اساس جهانی شدن پدیدهی فراتر از همبستگی متقابل است Giddens, 1998: 30-3). در واقع گیدنز از جمله نظریهپردازانی است که در واکنش به رهیافت تقلیلگرا و اقتصادمحور نظریهپردازان نظام جهانی، به ویژه والرشتین، پرجنبههای فرهنگی و اجتماعی فرایند جهانی شدن تأکید میکنند و آن را فراتر از شکلگیری نظام جهانی میدانند (1998:95 ,Kilminster).
پیچیدگی و چند جانبه بودن جهانی شدن در قدمت، شدت و فراگیر بودن آن نهفته است. از این دیدگاه، گیدنز مدعی است که جهانی شدن بهاندازهی تجدد قدمت دارد، هرچند که در سالهای اخیر تشدید شده است. این فرایند هم به نظامهای گستردهی جهانی معطوف است و هم به بسترهای محلی و شخصی تجربهی اجتماعی، نکتهی دیگر اینکه جهانی شدن نه یک فرایند، بلکه ترکیب پیچیدهای از فرایندهاست بیان دیگر، جهانی شدن به عنوان آشکارترین و پیچیدهترین جنبهی عالیترین مرحلة تجدد، یعنی «کنش از دور با فاصله» (16) است که به واسطهی برهم خوردن نظم و رابطهی سنتی فضا- زمان یا به قول گیدنز «جدایی فضا و زمان» (17) ممکن شد (Giddens, 1994: 4-5).
پس در نظریهی گیدنز، جهانی شدن جنبهای از تجدد یا ویژگی بخش پیشرفتهترین مرحلهی فرایند تجدد است. از این رو شناخت جهانی شدن، جنبههای گوناگون آن و همچنین آثار و پیامدهای آن مستلزم آگاهی از فرایند شکلگیری، گسترش و تداوم تجدد است. به عبارتی، برای درک درست جهانی شدن باید به نحوهی گسست از جامعهی سنتی و گذار به جامعه مدرن پی برد. گیدنز ابزار دستیابی به چنین درکی را توجه به جایگاه فضا و زمان و فرایند تحول آنها میداند (Hoogvelt, 1997: 119).
نخستین عامل مخرب نظم سنتی عبارت است از جدایی زمان و فضا. از دیدگاه گیدنز همهی فرهنگها و جوامع روشهایی برای شناخت زمان و شناخت وضع و جایگاه فضایی خود داشتهاند. جامعهای وجود ندارد که در آن افراد دارای تصور و برداشتی از آینده، حال و گذشته نباشند. همچنین هر فرهنگ به نوعی از نشانههای فضایی مجهز بوده که آگاهی فضایی از مکان را ممکن میکنند. از این لحاظ، ویژگی جوامع ماقبل مدرن این بود که در جوامع مورد نظر، «زمان و فضا به واسطهی مکان [به یکدیگر] پیوند میخوردند.» (Gidden,1991:16).
گرچه فرهنگهای ماقبل مدرن روشهایی برای اندازهگیری زمان و نظم بخشیدن به فضا- مانند تقویم و نقشههای ابتدایی- ابداع کردند که پیش نیاز جدایی زمان و فضا بود، اما برای بخش عمدهای از جمعیت دارای چنین فرهنگهایی، زمان و فضا به واسطهی مکان به شدت با یکدیگر پیوند خورده بودند و اکثر فعالیتهای روزمره در قالب چنین زمان و فضایی صورت میگرفت. نشانههای زمانی رفتار اجتماعی با نشانههای فضایی آن رفتار گره خورده بودند (1991:16,Giddens) و کم کم به واسطهی تحولات و اختراعهای فنی، زمان و فضا از یکدیگر و از مکان جدا شدند.
در این رابطه، گیدنز نیز مانند هاروی بر عواملی تأکید میکند که محور بحث مک لوهان بودند. اختراع و گسترش ساعت مکانیکی نخستین نمود فرایند جدایی فضا و زمان بود که در نتیجهی چنین تحولی، دنیایی با نظام زمانی و تاریخی عام شکل گرفت که از لحاظ اجتماعی با همهی دنیاهای پیشین متفاوت بود. به بیان دیگر حاصل این تحولات، «خالی شدن» زمان بود. همراه با خالی شدن زمان، فضا نیز خالی شد. تهیه شدن نقشهی جهان - که در آن هیچ نقطه ممتازی وجود نداشت- فضا را از مکان جدا و خالی کرد و بدین ترتیب نظم و نسبت سنتی فضا- زمان برهم خورد (Giddens, 1990: 79).
البته خالی شدن زمان و فضا- که به صورت دیالکتیکی صورت گرفت- به معنای جدایی کامل آنها از یکدیگر نبود، چون در این صورت امکان هرگونه کنش و رابطهی اجتماعی از بین میرفت. جدایی فضا و زمان از مکان، این امکان را فراهم کرد تا آن دو در سطحی دیگر با هم هماهنگ و ترکیب شوند. این ادغام و ترکیب دوباره، در واقع افزایش و گسترش دهندهی روابط و کنشهای اجتماعی بود، چرا که امکان هرگونه فعالیت اجتماعی را بدون ارجاع و ارتباط ضروری با مکان فراهم کرد. به بیان دیگر تحت تأثیر این گونه تحولها، هماهنگی دقیق کنشهای انسانهای پرشمار ممکن شد، ولى این هماهنگی میان (کی) و «کجا» بیواسطهی مکان صورت گرفت (Giddens, 1991: 17).
فرایند خالی شدن زمان و فضا- که تصور زمان طولی و فضای جهانی را امکانپذیر ساخت- تأثیری تعیین کننده بر پویایی و گسترش تجدد داشت و گیدنز تحت عنوان «بیبستر شدن نهادهای اجتماعی» دربارهی آن بحث میکند. منظور او از پی بستر شدن عبارت است از «کنده شدن روابط اجتماعی از بسترهای محلی و برقراری مجدد آنها در گسترههای نامحدود زمان-فضا» که فرایند جدایی فضا و زمان را بسیار شتاب بخشید (1991:18 ,Giddens).
گیدنز در بحث از بیبسترشدن نهادهای اجتماعی، دو نوع مکانیسم را شناسایی میکند: «نشانههای نمادین» و «نظامهای تخصصی»، «نشانههای نمادین» ابزارها یا واسطههای مبادله هستند که ارزشی استاندارد دارند و بنابراین میتوان آنها را در حوزه ای بسیار گسترده و انواعی از جوامع و بسترها مبادله کرد. بارزترین و قدیمیترین نمونهی چنین نشانههایی پول است که زمان و فضا را در گسترهی نامتناهی به یکدیگر نزدیک و ترکیب میکند، چرا که ابزار اعتبار است و ارزش استاندارد آن امکان مبادلهی میان تعداد زیادی از افراد را ممکن میکند که هرگز یکدیگر را ندیدهاند.
مکانیسم دیگر یا «نظامهای تخصصی» نیز به واسطهی رواج دادن انواع دانش فنی دارای اعتباری مستقل از کاربرها و بهرهمندان آنها، زمان و فضا را پیوند میزند. چنین دانشهایی همهی جنبههای زندگی اجتماعی را تحت تأثیر قرار میدهند و در بسترهای بسیار گسترده کاربرد دارند؛ مانند دانش پزشکی و فنی، گیدنز این دو نوع مکانیسم را نظامهای انتزاعی مینامد که به هیچ روی مکانمند نیستند (1991:18,Giddens).
کاربرد نظامهای انتزاعی اساساً نیازمند اعتماد است. گرچه جدایی زمان و فضا و فرایند بیبستر شدن کنشها و روابط اجتماعی گسترهی چنین کنشها و روابطی را بسیار فراختر کرده، اما اعتمادکردن به نظامهای بیمکان و غیرشخصی را هم گریزناپذیر کرده است. این نظامها نوعی امنیت نسبی در فعالیت اجتماعی روزمره پدید میآورد، ولی ریسکها و خطرهایی هم در پی دارد. بنابراین انسان مدرن همواره باید با توجه به تحولات پرشتاب محیط زندگی خود موضعی مناسب اتخاذ کند. گیدنز این ویژگی جامعهی مدرن را «رفلکسیویتی نهادی» (18) یا کاربرد قاعدهمند دانش مربوط به محیط زندگی اجتماعی برای سازماندهی و تحول آن مینامد ,Giddens) 1991: 20).
تشریح عوامل موثر بر شکلگیری و پویایی نهادهای تجدد، نقطهی عزیمت گیدنز برای توصیف و تحلیل فرایند جهانی شدن است. به نظر او جهانی شدن نتیجهی گسترش طلبی و عامگرایی نظام اجتماعی مدرن است که آن را از نظامهای اجتماعی پیشین متمایز میکند. گسترش و فراگیرشدن تجدد هم در عوامل مؤثر بر آن ریشه دارد؛ بازسازی زمان و فضا، بیبستر شدن و رفلکسیویتی، جملگی مایل به جهانگیرشدن دارند و فرایند جهانی شدن را تسهیل میکنند.
از این رو، گیدنز جهانی شدن را نوعی تحول فضا و زمان میداند که «کنش از دور» را ممکن میکند. به بیان دیگر جهانی شدن آشکارترین نمود جنبههای بنیادی جدایی فضا- زمان و تقاطع حضور و غیاب است. بنابراین جهانی شدن را میتوان پدیدهای دیالکتیکی دانست که در چارچوب آن رویدادهای یک نقطه از زمین، تأثیرهایی حتی متضاد در جوامعی بسیار دوردست میگذارد. این دیالکتیک همان دیالکتیک امر محلی و امر جهانی است (22-1991:21,Giddens).
جهانی شدن نه تنها عرصهی روابط اجتماعی را در سرتاسر کره زمین و حتی فراتر از آن گسترش میدهد، بلکه گسترهی تأثیرپذیری اجتماعی را هم به همان اندازه فراختر میکند. بنابراین امروزه کسی نمیتواند تصمیم به کنارگیری از تحولهای جهانی بگیرد و مثلاً نسبت به خطرهای احتمالی یک جنگ هستهای بیتفاوت بماند و هر رویداد یا تحول محلی میتواند بازتابها و تأثیرهای جهانی داشته باشد. از این دیدگاه، میزان جدایی فضا و زمان چنان زیاد است که برای نخستین بار در تاریخ بشر، فرد و جامعه در بستر و محیط جهانی به هم مرتبط شدهاند (1991:32,Giddens).
بنابراین میتوان نظریهی گیدنز را دربارهی جهانی شدن چنین خلاصه کرد: جهانی شدن حاصل برهم خوردن نظم سنتی فضا و زمان است که به واسطهی جدایی فضا و زمان از مکان پدید میآید. این فضا و زمان جدا شده از مکان، در گسترهای نامتناهی با یکدیگر ترکیب و هماهنگ شده، امکان کنش و روابط اجتماعی را در جامعه ای بسیار بزرگتر فراهم میکند. بنابراین گسترهی تأثیرگذاری و تأثیرپذیری اجتماعی هم بسیار فراختر شده، جامعهای جهانی شکل میگیرد و جهانی شدن معطوف به انواع پیوند و رابطهی فرد با این جامعه جهانی است.
اگر گیدنز در واکنش به نظریههای نظام جهانی، بر پیچیدگی فرایند جهانی شدن و جنبهی اجتماعی آن تأکید میکند، رابرتسن با پرداختن به جنبههای فرهنگی- اجتماعی جهانی شدن چنین واکنشی نشان میدهد. او فرایند جهانی شدن را بسیار پیچیدهتر از آن میداند که نظریههای اقتصاد محور بتوانند از عهدهی توصیف و تبیین آن برآیند. بنابراین در نظریهی او نظام جهانی جایگاهی نسبتاً فرعی دارد و در آن بیشتر بر عنصر آگاهی تأکید میشود (1994:196 ,Friedman).
بر این اساس رابرتسن تعریفی دو وجهی از جهانی شدن عرضه میکند که هم جنبهی عینی جهانی شدن را در بر میگیرد و هم جنبهی ذهنی آن را بنا به تعریف او جهانی شدن مفهومی است معطوف به فشردگی جهان و تشدید و افزایش آگاهی از آن مانند یک کل (1992:8 ,Robertson). تعریف رابرتسن نشانگر آن است که او نیز مانند اکثر نظریهپردازان جهانی شدن عناصر ویژگی بخش جهانی شدن را فشردگی، همگونی، درهم تنیدگی و وابستگی متقابل در سطح جهانی میداند، ولی در عین حال از این مرحله فراتر رفته، بر عنصر آگاهی تأکید میکند. در واقع برجستگی و وجه تمایز تعریف و نظریهی او از چنین تأکید و تمرکزی ناشی میشود.
از لحاظ عینی، رابرتسن هم مانند نظریهپردازان دیگر، تاریخی چند صد ساله و حتی بیشتر برای فرایند جهانی شدن در نظر میگیرد. به نظر او صدها سال است که موانع و فاصلههای میان بخشهای مختلف «دهکدهی جهانی» به تدریج کاهش مییابند و جهان فشردهتر میشود. وابستگی متقابل فزاینده میان نظامهای سیاسی به واسطهی تجارت، اتحاد نظامی و سلطهی سیاسی- فرهنگی از مهمترین عوامل زمینهساز و تسهیل کنندهی این فشردگی است که همچنان ادامه دارد. در واقع این بخش از آرای رابرتسن مانند نظریههای وابستگی و نظام جهانی است.
مکانیسم فشردگی عینی جهان در درجهی نخست به واسطهی فنآوریهای ارتباطی ممکن میشود که انتقال انسان، صدا، تصویر و هر شکل دیگری از اطلاعات را میسر میکنند. هر اندازه این فنون و ابزارها کارآمدتر و پیشرفتهتر شوند، فشردگی جهان نیز شتاب بیشتری میگیرد. البته فشردگی جهان صرفاً نتیجه تحولات علمی و یا انقلابهای فنی در عرصهی ارتباطات و رسانهها نبوده و ماهیت نظام سرمایهداری و منطق انباشت هم در این زمینه نقشی مهم بازی کردهاند، چرا که سرمایهداری ذاتاً گسترش طلب است و هوای جهانگیرشدن در سر دارد (1994:196 ,Friedman).
ولی ویژگی اصلی و ممتاز جهانی شدن عنصر آگاهی است. به نظر رابرتسن صرفاً وابستگی متقابل و درهم تنیدگی جهانی برای واقعیت یافتن جهانی شدن کافی نیست، بلکه انسانها هم باید از امر جهانی و تعلق به جهانی واحد آگاهی داشته باشند. البته این جنبه از جهانی شدن هم قدمت زیادی دارد و تصور جهان به مثابه جامعهای واحد به اوایل سدهی پانزده میلادی بر میگردد. این جامعه واحد در بر گیرندهی انسانهایی بود که برداشتهایی همسان از حقوق و هویت داشتند؛ آرمانی که هنوز واقعیت نیافته است (34-1998:33 ,Holton).
در دهههای اخیر این آگاهی بسیار افزایش یافته و پدیدارشناسیهای فردی بیش از پیش به کل جهان مرتبط میشوند تا بخشهای محلی یا ملی آن. بنابراین امروزه تعداد بسیار زیادی از انسانهای روی زمین، اکثر موضوعها و مسائل گریبان گیر خود را بر مبنای جهانی بازتعریف میکنند. بازتعریف مسائل نظامی سیاسی برحسب «نظام جهانی»، مسائل اقتصادی برحسب «رکود بینالمللی»، مسائل بازار برحسب محصولات «جهانی» یا مسائل آلودگی و پالایش برحسب «نجات سیارهی زمین»، نمونههای برجستهی این گونه آگاهی هستند. (Waters, 1995:42).
دیگر ویژگی نظریهی رابرتسن این است که فرایند جهانی شدن را تابع منطقی مستقل و محتوم میداند. برخلاف نظریهپردازان دیگر که جهانی شدن را تابع منطق انباشت سرمایه یا منطق پویش تجدد یا منطق تحول قدرتهای هژمونیک میدانند، رابرتسن بر استقلال فرایند جهانی شدن تأکید میکند. به نظر او این فرایند به واسطهی تضاد و ستیز پیش میرود و به همین دلیل از وابستگی متقابل فزایندهی جهانی سخن میگوید، نه از همگونتر و یکپارچهترشدن جهان.
رابرتسن بر پایهی این نظریه، فرایند جهانی شدن را به پنج مرحله تقسیم میکند: «مرحلهی ابتدایی» که با بسته شدن نطفهی فرایند جهانی شدن در جوامع اروپا که از سال 1400 آغاز و در سال 1750 پایان مییابد؛ مرحلهی دوم یا «مرحلهی آغازین» که بازهم مختص اروپاست سالهای میان 1750 و 1875 را در بر میگیرد؛ سومین مرحلهی فرایند جهانی شدن «مرحلهی خیز» نام دارد و پنجاه سال به طول میانجامد (1875-1925). مرحلهی چهارم (1925-1969) «مرحلهی مبارزه برای کسب هژمونی» است و مرحلهی پنجم هم که «مرحلهی عدم قطعیت» نام گرفته، از 1969 آغاز شده است (60-58 :1992 ,Robertson).
علاوه بر این سه نظریهپرداز، نظریهپردازان دیگری هم کم و بیش از فرایند جهانی شدن سخن گفتهاند. لش و اوری فرایند جهانی شدن را با تحول نظام سرمایهداری پیوند میزنند. به نظر آنها در سرمایهداری سازمان یافته سدهی بیستم، شرکتهای بزرگ و دولتها متولیان اصلی ساماندهی جریان پول، کالا، ابزار تولید و سرمایه بودند، ولی با افزایش گستره و سرعت آن جریانها، مرحلهی جدیدی از سرمایهداری افسار گسیخته شکل میگیرد که با جریان، سیالی و فروریزی مرزهای درون جهانی ویژگی مییابد.
در این شرایط جدید همه چیز، حتی اشخاص هم به واسطهی مهاجرت و جهانگردی، سیال و متحرک میشوند و در عین حال که سیالتر میشوند، به صورت فزایندهای مادیتزدایی شده، به صورت نمادها (نشانهها) در میآیند. بنابراین جهان به صورت شبکههایی سیال از نمادهای شناختی و نمادهای زیبایی شناختی درمیاید. نمادهای شناختی معطوف به اطلاعات و نمادهای زیبایی شناختی معطوف به مصرف هم نوعی «رفلکسیویتی» پدید میآورد که عبارت است از تردید، تشکیک و تجدید نظر پایدار در زندگی اجتماعی در پرتو یافتههای جدید(Lash & Urry 1994: 280).
چنین وضعی زمینهساز و شتاب بخش فرایند جهانی شدن است. به بیان دیگر تا جایی که این گونه جریانها و ریزش نمادها، جوامع ملی و هر مرز و محدودهی درون جهانی را نفوذپذیر میکند، فرایند جهانی شدن هم تقویت میشود. نمودهای این فرایند عبارت است از گسترش کنشها و روابط فراملی، توسعهی پایگاههای محلی یا شهرهای جهانی، کاهش اثرگذاری ابزارهای دولتی، گسترش شمار پیوندهای بین دولتی، توسعهی بروکراسیهای جهانی، افول اقتدار دولت و از این قبیل (Lash & Urry 1994: 281).
اولریخ بک (19) نیز دربارهی فرایند جهانی شدن اظهار نظر میکند. از دیدگاه او امروزه عوارض جانبی ناشی از صنعتی شدن، اضافه تولید، مصرفگرایی و افزایش رفاه مادی ریسکهایی را در جامعه پدید آورده که مهار، کاهش و یا محدود کردن آنها به مشکل اصلی جوامع جهان تبدیل شده است (1999:44 ,Lyon). وجه تمایز ریسکهای کنونی آن است که برخلاف ریسکهای جوامع سنتی، محصول عملکرد انسانها هستند و معمولاً افراد نسبت به آنها آگاهی دارند. به بیان دیگر در جهان معاصر انسانها نسبت به خطرها و ریسکهای ناشی از فرایند بیوقفه تولید و مصرف، مانند مسائل زیست محیطی، بیش از پیش آگاهی مییابند (1999:23 Toal).
ریسک مورد نظر از دو جنبه تأثیری عام و جهانیساز دارد: نخست اینکه خطرها و ناامنیهای حاصل از نوسازی، پیامدهایی محاسبهناپذیر و غیرقابل پیشبینی دارند و به همین دلیل در قالب هیچ حد و مرزی محدود نمیشوند:(Beck,1992a:101) و ریسک تولید شده در یک نقطه ممکن است پیامدهایی جهانی داشته باشد. نکتهی دیگر اینکه آگاهی از ریسک، یا به قول بک ویژگی رفلکسیو ریسک، آگاهی معطوف به فرایند جهانی شدن را تقویت میکند، چرا که آگاهی از خطر و تهدیدهای جهانی است تا ملی یا منطقهای، پس از آنجا که خود ریسک ماهیتاً نیرویی جهانیساز است، پیدایش جامعهریسک هم فرایند جهانی شدن را شتاب میبخشد. .
مالکوم واترز نظریهپرداز دیگری است که با بهرهگیری از نظریههای پیشین و ترکیب آنها، به تعریف و مفهومبندی فرایند جهانی شدن میپردازد. او برای ارایه تصویری مطلوب و مناسب از فرایند جهانی شدن، ابتدا دنیای کاملاً جهانی شده را این گونه تعریف میکند: «فرایندی اجتماعی که در آن محدودیتهای جغرافیایی عرصهی نهادها و ترتیبهای اجتماعی و فرهنگی کاهش مییابد و مردم نسبت به آن کاهشی گاهی فزایندهای پیدا میکنند (1995:3 ,Waters). پس واتزر هم مانند رابرتسن، هم به جنبهی عینی و مادی جهانی شدن نظر دارد و هم به جنبهی ذهنی آن یا عنصر آگاهی.
البته عنصر آگاهی در نظریه واترز اهمیت ثانوی دارد و جهانی شدن در درجهی نخست عبارت است از کاهش محدودیتهای جغرافیایی ترتیبها و روابط اجتماعی، بنابراین محور نظریهی او رابطهی ترتیبها و نهادهای اجتماعی با فضاست. در یک دنیای جهانی شده، سطح محدود ولی بیحد و مرز کرهی زمین به عرصه چنین نهادها و روابطی تبدیل میشود (4-1995:163,Waters)، ولی جهانی شدن روابط و نهادها همگون نیست و از حوزه ای به حوزهی دیگر فرق میکند. واتزر صفحههایی از کتاب خود را به تشریح و تبیین این ناهمگونی میپردازد. واترز معتقد است که در روابط اجتماعی سه نوع مبادله وجود دارد: 1- مبادلات ادی دربرگیرندهی تجارت، اجاره، کارمزدوری و انباشت سرمایه 2- مبادلات سیاسی پشتیبانی، امنیت، زوار، اقتدار، اجبار، بقا، مشروعیت و اطاعت 3- مبادلات نمادین به واسطهی ارتباطات شفاهی، انتشار، نمایش، آموزش، عبادات، تفریح، تظاهرات و از این قبیل، ناگفته پیداست که هرکدام از این مبادلات به ترتیب در حوزههای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی وجه غالب دارند (8 :1995,Waters).
مبادلات مورد نظر رابطهای خاص با فضا دارند. مبادلات مادی معمولاً مکانمند هستند و گرایش به این دارند که روابط اجتماعی را به مکان و محل معینی پیوند بزنند. این گونه روابط در بازارها، کارخانهها، ادارات و فروشگاههای محلی معین ریشه دارند. تجارت فرامحلی هم بر عهدهی واسطههایی است که بیرون از روابط محوری اقتصاد قرار دارند. مبادلات سیاسی نیز به پیوند زدن روابط اجتماعی با مکان معینی گرایش دارند، ولی این مکان سرزمینهایی گسترده (کشورها) هستند و هدف از چنین روابطی کنترل جمعیت یک سرزمین معین (ملی) و حفظ یکپارچگی یا گسترش آن است.
برخلاف دو گونه روابط اجتماعی نامبرده، مبادلات نمادین معمولاً روابط اجتماعی را از مرجعها و منشاءهای فضایی رها میکنند، چرا که «نمادها را میتوان هر جا و در هر زمان تولید کرد و تولید و باز تولید آنها، از لحاظ منابع، محدودیتهای نسبتاً اندکی دارند. افزون بر این، نمادها به آسانی قابل انتقال هستند. مهمتر اینکه چون آنها اغلب میکوشند به ویژگیهای بنیادی و ماهوی انسان متوسل شوند، میتوانند اغلب مدعی اعتبار و اهمیت کلی و جهانی شوند» (Waters,1995:9). پس مبادلات مادی به محلی شدن، مبادلات سیاسی به بینالمللی شدن و مبادلات نمادین به جهانی شدن گرایش دارند.
سرانجام واترز برپایهی رابطهی میان فضا و انواع مبادلات اجتماعی به این نتیجه میرسد که:
جهانی شدن جامعهی انسانی بر میزان موثربودن ترتیبهای فرهنگی نسبت به ترتیبها و نهادهای سیاسی و اقتصادی استوار است. میتوان انتظار داشت اقتصاد و سیاست بهاندازهای که فرهنگی میشوند، جهانی شوند؛ یعنی به همان میزان که مبادلات صورت گرفته در آن حوزهها به صورت نمادین تکمیل شوند. همچنین میتوان انتظار داشت که میزان جهانی شدن در حوزهی فرهنگی، بیشتر از دو حوزه دیگر باشد (10-1995:9,Waters).
اسکلیر نیز مانند واترز دربارهی فرایند جهانی شدن در سه حوزهی اقتصادی، سیاسی و فرهنگی بحث میکند. به نظر او ویژگی و اهمیت بیشتر نظریههای جهانی شدن در سطح تحلیل آنها نهفته است. از لحاظ روششناختی، فرض اصلی نظریههای مورد بحث این است که بسیاری از مسائل معاصر جهان را نمیتوان به خوبی در سطح دولت- ملت ها، یا به عبارتی، برحسب روابط بینالمللی بررسی کرد. شناخت و تبیین دقیق و مناسب آن مسائل مستلزم نظریهپردازی برحسب فرایندهای جهانی (فراملی) و فراتر رفتن از سطح سنتی دولت- ملت است. به بیان روشنتر، اقتصاد و جامعهی جهانی را باید به صورت جهانی و ملی بررسی و تحلیل کرد(Sklair, 1998: 296) .
او عقیده دارد که نظریهپردازانی مانند گیدنز، هاروی و والرشتین در قالب رهیافتهای نظام جهانی، فرهنگ جهانی، جهانی شدن فضا- زمان و جامعهی جهانی به این مهم همت گماشتهاند، ولی هرکدام از این رهیافتها کاستیها و ضعفهایی دارند که توصیف و تبیین دقیق و جامع فرایند جهانی شدن را بسیار دشوار میکند. بنابراین باید با توجه به ادبیات موجود جهانی شدن برای ساختن نظریهای دقیقتر و مناسبتر تلاش کرد و اسکلیر نظریهی خود را محصول چنین تلاشی میداند (Sklair, 1998:308).
«نظریهی نظام جهانی» (20) چارچوبی نو مارکسیستی دارد و چنانکه از عنوان آن بر میآید، از نظریهی نظام جهانی» والرشتین تأثیر پذیرفته، ولی برخلاف نظریههای مارکسیستی کلاسیک و نظریه والرشتین که نقش و جایگاهی فرعی و «روبنایی» به سیاست و فرهنگ میدهند، در این نظریه به حوزهی سیاست و فرهنگ بیشتر توجه شده است، هرچند نه بیشتر از حوزهی اقتصاد.
نظریهی نظام جهانی بر مفهوم اعمال واکنشهای فراملی استوار است؛ اعمالی که هرچند بینالمللی هستند، ولی ضرورتاً توسط کارگزاران یا فاعلان دولتی انجام نمیشوند. از لحاظ تحلیلی و نظری اعمال و کنشهای مورد نظر در سه حوزهی اقتصادی، سیاسی و فرهنگی ایدئولوژیک قرار میگیرند، هرچند که در عالم واقع همپوشیهایی میان آنها وجود دارد و شناسایی دقیق مرزهای سه حوزه چندان آسان نیست. از ترکیب این سه حوزه، نظامی بسیار فراگیر و پیچیده پدید میآید که در نظریهی مورد بحث، «نظام جهانی» نامیده میشود (1998:296 ,Sklair).
اسکلیر به صورت ضمنی و یا آشکار تلاش میکند، وجه تمایز نظریهی خود را با نظریههای تومارکسیستی پیشین و به ویژه نظریهی والرشتین نشان دهد. بنابراین در جای جای بحث خود بر این نکته تأکید میکند که نباید نظام جهانی را با نظام جهانی سرمایهداری برابر دانست، چرا که فراتر از آن است. نظریه نظام جهانی از لحاظ زمانی، به سالهای پایانی سدهی بیستم معطوف است و در پایان سدهی بیستم گرچه هنوز هم نیروهای مسلط سرمایهداری جهانی در کار هستند، اما نظام جهانی همان نظام سرمایهداری به شمار نمیآید.
هرکدام از سه حوزهی تشکیل دهندهی «نظام جهانی» دربرگیرندهی یک عنصر سازنده و ویژگی بخش است. عنصر سازندهی حوزهی اقتصادی شرکتهای فراملی هستند که مهمترین شکل نمادین اعمال اقتصادی فراملی به شمار میآیند. این جایگاه در حوزهی سیاسی، به طبقهی سرمایهدار فراملی اختصاص دارد که هنوز به مرحلهی بلوغ و کمال خود نرسیده است و هسته و اساس حوزهی فرهنگ را نیز فرهنگ ایدئولوژی مصرفگرایی تشکیل میدهد. این سه عنصر در خدمت تداوم و رشد نظام جهانی سرمایهداری هستند (1998:297 ,Sklair).
در حوزهی اقتصادی، نظام سرمایهداری جهانی قلمرو و مکانی تنگ و محدود به تودههای مزدور و اکثر کشورها اختصاص میدهد. کارگران که مولدان مستقیم کالاها و خدمات هستند، فقط در چارچوب طیف محدودی که ساختارهای طبقاتی موجود در سرمایهداریهای ملی ممکن میکنند، آزادی و اختیار شغلی و حرفه ای دارند. در حوزهی سیاسی هم میزان ادغام طبقات تابع بسیار ناچیز است. به بیان روشنتر، نظام سرمایهداری جهانی در پیشرفتهترین مرحلهی خود نیاز بسیار اندکی طبقات تابع موجود در حوزهی سیاسی دارد. در دموکراسیهای پارلمانی معمولاً احزاب مردم را برای رأی دادن تشویق و بسیج میکند و در نظامهای سرمایهداری غیر دموکراتیک، حتی این شرایط حداقل نیز وجود ندارد (1998:297 ,Sklair).
برخلاف حوزهی اقتصادی و سیاسی که اکثر طبقههای تابع در آن چندان محلی از اعراب ندارند، در حوزهی فرهنگ و ایدئولوژی، هدف سرمایهداری جهانی عبارت است از ادغام کامل همهی طبقهها و به ویژه طبقههای تابع، سرمایهداری جهانی در این حوزه میکوشد با اجرای پروژهای فرهنگی - ایدئولوژیک مردم را ترغیب کند تا بیش از نیازهای زیستی خود مصرف کنند. با اجرای چنین پروژه ای، صاحبان منافع خصوصی میتوانند انباشت سرمایه را تداوم بخشند و نظام سرمایهداری جهانی به حیات خود ادامه دهد (1998:297 ,Sklair).
بنابراین، از دیدگاه اسکلیر جهانی شدن عبارت است از افزایش و گسترش روابط واکنشهای فراملی در گسترهی جهانی، این فرایند به واسطهی شکلگیری شبکههای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی جهانگستر- که در برگیرندهی شرکتهای فراملی، یک طبقهی سرمایهدار فراملی و یک فرهنگ- ایدئولوژی مصرفگرایی است- تداوم مییابد و پرشتابتر میشود. به بیان دیگر در نظریهی اسکلیر جهانی شدن معطوف به شکلگیری یک جامعهی جهانی ادغامگر است که بر منطق انباشت و ابزارهای سیاسی- فرهنگی کارآمد سرمایهداری استوار است.
پینوشتها:
1- Parsons
2- Kerr
3- Dunlup
4- Harbison
5- mode
6- Stratified
7- S. Amin
8- Sklair
9- Burton
10- Bull
11- Gilpin
12- tribal epoch
13- industrial epoch
14- implosion
15- time-space compression
16- action at distance
17- distanciation of Space and time
18- institutional reflexivity
19- U. Beck
20- global system theory
گل محمدی، احمد؛ (1391)، جهانی شدن، فرهنگ، هویت، تهران: نشر نی، چاپ پنجم
/ج