نظریه‌های تغییر اجتماعی

هر جامعه‌ای پیوسته در حال انتقال از یک مرحله از توسعه به مرحله‌ای دیگر است. اما گرچه تغییر اجتماعی در همه‌ی جوامع رخ می‌دهد، سرعت تغییر متفاوت است. در بعضی از جوامع تغییر بسیار سریع رخ می‌دهد و تفاوت اوضاع به
دوشنبه، 13 ارديبهشت 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
نظریه‌های تغییر اجتماعی

 نظریه‌های تغییر اجتماعی
 

 

نویسندگان: دیوید درسلر و ویلیام ویلیس
برگردان: مهرداد هوشمند و غلامرضا رشیدی



 

هر جامعه‌ای پیوسته در حال انتقال از یک مرحله از توسعه به مرحله‌ای دیگر است. اما گرچه تغییر اجتماعی در همه‌ی جوامع رخ می‌دهد، سرعت تغییر متفاوت است. در بعضی از جوامع تغییر بسیار سریع رخ می‌دهد و تفاوت اوضاع به آسانی و فوری قابل مشاهده است؛ در جوامعی دیگر تغییر چنان به کندی و به تدریج ایجاد می‌شود که اصولاً چندان محسوس نیست.
«تغییر اجتماعی» عبارت است از اصلاح سازمان اجتماعی جامعه، نهادهای اجتماعی یا ساختار اجتماعی آن. نمونه‌های تغییر اجتماعی فراوان است؛ مثلاً ممکن است میزان تولد یا مرگ و میر در جامعه‌ای تغییر کند، همان طور که طی دهه‌ی گذشته میزان تولد در آمریکا به حد چشم گیری کاهش یافته است. نگرشهای هر جامعه در مورد موضوعی خاص نیز ممکن است تغییر کند؛ مثلاً از دهه‌ی 1960 تا به حال آمریکائیان نسبت به روابط قبل از ازدواج و همجنس بازی به نحو فزاینده‌ای بردبار شده‌اند. در سالهای اخیر میزان طلاق و ازدواج مجدد در آمریکا به سرعت بالا رفته؛ به همین دلیل وجود خانواده‌های به اصطلاح دوباره تشکیل شده (خانواده‌ی دارای بچه‌هایی از ازدواج قبلی زن یا شوهر) رفته رفته پدیده‌ای رایج‌تر می‌شود. اشکال هنر نیز به مرور زمان تغییر می‌کند. هنر OP و هنر POP دهه‌ی 1960 جای خود را به هنر minimal داده‌اند؛ موسیقی محلی و غربی بتدریج تبدیل به موسیقی راک محلی می‌شود.
جامعه شناسان اصطلاح «اجتماعی» را برای اشاره به روابط متقابل میان افراد یا گروهها به کار می‌برند. واژه «فرهنگ» به شیوه زندگی جامعه اشاره می‌کند: فرهنگ همه چیزهای مادی را که اعضای جامعه تولید می‌کنند و نیز همه‌ی عناصر غیرمادی را مانند افکار، عقاید، ارزشها و نگرشها در بر می‌گیرد. بنابراین بعضی از تغییرات فوق الذکر - مانند نگرش در قبال رفتار جنسی و اشکال هنر - عمدتاً فرهنگی هستند. سایر تغییرات، مانند تغییر میزان طلاق، عمدتاً اجتماعی‌اند.
اما به دلیل اینکه این دو نوع تغییر قویاً بر یکدیگر اثر می‌گذارند، لازم است که در راستای اهدافمان تمایزی روشن بین آنها قائل شویم. تغییر، اعم از اجتماعی و فرهنگی، فراگیر است. و تغییر در زمینه‌ای خاص ممکن است، اگر نه همه‌ی جامعه، دست کم قسمت اعظم آن را و فرهنگ‌مان را تا حدی متأثر کند.
این گفته که همه‌ی جوامع تغییر را تجربه می‌کنند نیازمند بررسی بیشتری است: باید پرسید عامل ایجاد تغییر اجتماعی چیست. برای پاسخ به این سؤال نظریه‌های زیادی مطرح شده که بعضی از مهمترین آنها در بخشهای بعدی مورد بحث قرار خواهد گرفت.

نظریه‌های تکاملی

در قرن نوزدهم فکر «پیشرفت»- این نظریه که انسانها و جوامع آنان دائماً در حال بهبود است - بر نظریه پردازی اجتماعی حاکم بود. کمال هدفی دست یافتنی تلقی می‌شد و خود واژه‌ی «پیشرفت» دلالت بر قضاوتی ارزشی داشت - یعنی این فرضی که تغییر مشاهده شده در جهت مطلوب پیش می‌رود. جوامع را در صورتی در حال پیشرفت تلقی می‌کردند که جاده‌ها و مدارس بهتری می‌ساختند، سطح عمومی زندگی بالا می‌رفت و میزان سواد افزایش می‌یافت. اما دانشمندان اجتماعی امروز عبارت «تغییر اجتماعی» را ترجیح می‌دهند؛ زیرا خنثی است و مانند واژه «پیشرفت، دلالت برآن ندارد که تغییر لزوماً مثبت و مطلوب است.
در فضای حاکی از خوش بینی که در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم حاکم بود، دانشمندان و فیلسوفان اجتماعی ناگزیر به پیشرفت معتقد بودند. در واقع از نظر آنان اوضاع دائماً رو به بهبود بود. این دیدگاه خوشایند منجر به ارائه نظریه‌ای در مورد تغییر اجتماعی شد که اکنون «مدل تکاملی» نامیده می‌شود.
نظریه‌پردازان قرن نوزدهم مفهوم تکاملی خود از تغییر اجتماعی را بر پایه مشاهدات خود در مورد پیشرفت سریع تکنولوژیکی و تغییرات حاصل در نگرشهای اجتماعی استوار کردند. راه آهن و کشتیهای عظیم اقیانوس پیما ساخته شده بود، تلفن و تلگراف اختراع شده بود، نیروی برق مهار و اشعه‌ی ایکس کشف شده بود. به علاوه عقیده‌ی مردم‌سالاری و آزادی برای همه در پی انقلابهای فرانسه و آمریکا استوار شده و آزادی سیاسی، اقتصادی و مذهبی فزاینده‌ای به وجود آمده بود. این «عصر پیشرفت» تا جنگ جهانی اول ادامه یافت، جنگ، رکود اقتصادی جهانی متعاقب آن و سایر رخدادهای ناامید کننده دهه‌های بعد، موجب کاهش ایمان به فکر پیشرفت شد.

فلسفه اثباتی کنت

آگوست کنت (Auguste Comte) اولین جامعه شناسی بود که نظریه‌ی تکاملی تغییر اجتماعی را در «سیر فلسفه اثباتی» خود (42-1830) مطرح کرد. کنت معتقد بود که پیشرفت اجتماعی حالتی طبیعی از بودن است و هر جامعه طی سه مرحله‌ی تاریخی ثابت پیشرفت می‌کند. در مرحله اول، «مرحله ربانی»، مردم همه‌ی پدیده‌ها را به خدایان یا جادو نسبت می‌دهند. آنان معتقدند که همه چیز از بارندگی گرفته تا زایمان تحت کنترل سرنوشت است و کسی قادر به تغییر سرنوشت نیست. در مرحله‌ی دوم، «مرحله مافوق الطبیعه»، مردم توضیحات خود در مورد پدیده‌ها را بر پایه عقل و منطق استوار می‌کنند. آنان فکر تسلط موجودات مافوق طبیعی را بر سرنوشت بشر رد کرده، ادعا می‌کنند که قادرند با تصمیمات معقول و موجه و مبتنی بر استدلال، بر زندگی خویش تسلط داشته باشند.
در مرحله‌ی سوم، مرحله علمی یا مرحله «اثباتی»، جامعه‌ی کاملی به وجود می‌آید. مردم نه به استدلال مافوق طبیعی اعتماد دارند و نه به استدلال بشری، آنان زندگی را فقط براساس حکم حواس پنجگانه‌ی خود - آنچه می‌توانند ببینند، لمس کنند، بو کنند، بشنوند، بچشند و بعد بسنجند یا بشمارند - تبیین می‌کنند. در این مرحله فقط باید به آنچه عیناً و به دور از دخالت الهیات یا مافوق الطبیعه قابل مشاهده است اعتماد کرد. در این مرحله از پیشرفت هر جامعه، کنترل رخدادهای بشری ممکن می‌شود. کنت معتقد بود تمدنهای غربی از نظر کنترل محیط طبیعی خود پیش‌تر به مرحله اثباتی رسیده‌اند و از نظر روابط اجتماعی در آستانه‌ی ورود به مرحله اثباتی هستند.

داروینیسم اجتماعی

اواخر قرن نوزدهم جامعه شناس، هربرت اسپنسر (Herbert Spencer) و انسان شناسان، لوئیس هنری مرگان (Lewis Henry Morgan) و ادوارد بی تیلور (Edward B.Tyler) با نظریه‌ی کاملاً مبسوطی درباره‌ی تکامل اجتماعی راه کنت را دنبال کردند. آنان نظریه خود را بر دیدگاه چارلز داروین (Charles Darwin) استوار کردند، مبنی بر اینکه تکامل زیستی فرآیند تنازع بی وقفه‌ی هر یک از گونه‌ها برای بقاست و گونه‌هایی که بیشتر از سایر گونه‌ها توانایی سازگاری دارند در این تنازع باقی می‌مانند. نظریه پردازان مذکور فرضیه‌ای موسوم به «داروینیسم اجتماعی» ابداع کردند که براساس آن سیر تکامل اجتماعی با سیر تکامل زیستی یکسان فرض می‌شود. جوامع از مرحله‌ای ابتدایی حیات خود را آغاز می‌کنند؛ بتدریج از لحاظ فن آوری پیچیده‌تر می‌شوند و سازمانهای اجتماعی پیچیده‌ای به وجود می‌آورند. از نظر این نظریه پردازان تکاملی، جوامع بشری بر روی پیوستاری قرار دارند که از مرحله‌ی ابتدایی تا مرحله متمدن ادامه دارد. هر جامعه ضمن اینکه مهار کردن آتش، ساختن تسلیحات، ابداع زبان نوشتاری و غیره را می‌آموزد بتدریج بهبود می‌یابد. این مفهوم از توسعه تکاملی اجتناب ناپذیر باعث شد که همه‌ی تغییرات مطلوب جلوه کند و توجیهی علمی برای جنگ و فقر فراهم کرد.
به مرور زمان این نظریه‌ها در معرض انتقاد شدید قرار گرفتند. فرضهای بنیادین آنها ساده و ابتدایی محسوب می‌شد و مبنای آنها را اطلاعات تاریخی ثابت نشده یا پراکنده تشکیل می‌داد. نظریه پیشرفت لاینقطع و تک مسیری تکاملی معین چندان مستدل نبود و استثناهای زیادی دربرداشت. جدی‌ترین انتقادی که متوجه نظریه‌های یاد شده گردید، این بود که مؤید و حامی محافظه کاری هستند و دلالت برآن دارد که کسانی که از ثروت برخوردارند از نظر زیستی برتر از کسانی‌اند که فقیر و فاقد قدرت هستند. ریچارد هوفستادر (Richard Hofstadter) در نوشته‌های خود درباره‌ی داروینیسم اجتماعی در آمریکا، گفت:
«از داروینیسم برای تقویت نگرش محافظه کارانه به دو شیوه استفاده شد. عامه پسندترین شعارهای داروینیسم یعنی «تنازع بقا» و «بقای اصلح» آنگاه که بر زندگی انسان در جامعه منطبق می‌شد، حاکی از آن بود که طبیعت موجباتی فراهم می‌آورد تا بهترین رقابت کنندگان در وضعیتی رقابتی برنده شوند.
دوم اینکه، فکر پیشرفت طی قرون متمادی به فکر آشنای دیگری در نظریه‌ی سیاسی محافظه کارانه نیروی تازه‌ای بخشید، یعنی این استنباط که هرگونه پیشرفت منطقی و درست باید آهسته بوده، شتاب‌زده نباشد.»

وبر، مارکس و تونیس

بسیاری از جامعه شناسان پیشین آلمان، چون ماکس وبر (Max Weber)، کارل مارکس (Karl Marx) و فردیناند تونیس (Ferdinand Tonnies) نیز معتقد بودند که جوامع پیشرفت را مرحله به مرحله طی می‌کنند. مثلاً وبر در نظریه‌ی بوروکراسی خود از این مفهوم استفاده کرده، مدعی می‌شود که تغییر اجتماعی به نحوی غیر قابل برگشت در جهتی معین - به سوی عقلانیت فزاینده - سیر می‌کند.
کارل مارکس معمولاً جزو تکامل گرایان به حساب می‌آید، هر چند او را می‌توان نظریه پرداز تعارض نیز محسوب کرد؛ زیرا مصرانه اظهار می‌دارد که تعارض ناگزیر میان طبقات مختلف وجود دارد. مارکس در مقام شخصی تکامل گرا تصور می‌کرد که جوامع چند مرحله را طی می‌کنند و سرانجام به حکومت کامل کمونیستی دست می‌یابند. اما عامل ایجاد این تکامل اجتماعی، تعارض است. جوامع همچون میادین نبردی هستند که در آن کارگران (پرولتاریا) علیه صاحبان ابزار تولید (بورژوا) مبارزه می‌کنند. نوع تعارض موجود بستگی به مرحله‌ی توسعه‌ی اقتصادی جامعه دارد. با پیشرفت جوامع در حوزه فن آوری، توزیع ثروت روز به روز نابرابر‌تر می‌شود و صاحبان ثروت بیشتر کالاهای مادی و همه‌ی قدرت جامعه را در اختیار می‌گیرند.
به گفته مارکس زمانی که پرولتاریا از موفقیت خویش در ارتباط با ابزار تولید آگاه شوند، متحد می‌گردند. کارگران با انقلابی جهانی سرمایه داری را سرنگون می‌کنند. سپس نظام اقتصادی جدیدی ارائه می‌شود که در آن همه به نحوی برابر در کار تولید در جامعه سهیم هستند.
تونیس در کتاب خود تحت عنوان اجتماع و جامعه (1887) نظریه «گماینشافت و گزلشافت» خود را ارائه کرد. براساس این نظریه، که بوضوح تکاملی است، مردم در گذشته در یک سازمان اجتماعی سنتی، یعنی گماینشافت یا اجتماع، زندگی می‌کردند. این اجتماع بتدریج به یک سازمان اجتماعی پیوندی و معاشرتی به نام گزلشافت تبدیل می‌شود که در آن سنت در حال از دست دادن سلطه‌ی خود است، مردم آزادند تا از عقل خویش استفاده کنند و پیوندهای میان مردم عمدتاً براساس نیاز متقابل استوار است. این نظریه شبیه نظریه‌ی اثباتی کنت است و حتی امروزه در اشکال مختلف ظاهر می‌شود.

دورکهایم

امیل دورکهایم (Emile Durkheim)، از جامعه شناسان پیشین فرانسه که در زمره‌ی نظریه پردازان تکاملی است، برای تغییر اجتماعی دو مرحله قائل بود و نظریه‌ی خود را با توجه به انسجام اجتماعی تدوین کرد. به عقیده‌ی دورکهایم هر جامعه در مرحله اول توسعه‌ی خود، مرحله‌ی اولیه‌ی پیش از عصر جدید، متجانس است؛ تقسیم کار و تخصص حرفه‌ای چندانی وجود ندارد، و اعضای جامعه را «همبستگی مکانیکی» به هم پیوند می‌دهد. در مرحله‌ی دوم توسعه‌ی جامعه، عامل پیوند مردم، «همبستگی ارگانیک» یا وابستگی متقابل است. در این مرحله تقسیم کار، تخصص و فردیت بیشتر و ارزشهای مشترک کمتر است. در جامعه‌ی صنعتی نوین همه‌ی ما متخصصان حرفه‌ای هستیم و عامل همبستگی جامعه نیاز مردم به یکدیگر برای بقاست.
نظریه دورکهایم شبیه نظریه‌ی تونیس است. یکی از تفاوتهای عمده‌ی میان این دو نظریه این است که همبستگی جامعه‌ی گزلشافت تونیس را نفع شخصی معقول تضمین می‌کند. همبستگی ارگانیک هم بر وابستگی متقابل اعضای جامعه به همدیگر و هم بر ایدئولوژی مشترک یا آنچه او «وجدان جمعی» می‌نامید مبتنی است.

وارد

جامعه شناسان آمریکا در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم فقط گاه گاهی به مسأله تغییر اجتماعی توجه می‌کردند. آنانی هم که به مسأله توجه می‌کردند نمی‌توانستند از تأثیر نظریه‌های تکاملی در امان بمانند، هر چند آنها را اصلاح می‌کردند تا با کمال گرایی از نوع امریکایی مطابقت داشته باشند.
مثلاً لستر.اف.وارد (lester F.Ward) معتقد بود که پیشرفت فقط با استفاده از آموزش وسیع عامه‌ی مردم حاصل می‌شود. کسانی که به درستی آموزش یافته‌اند، بی شک رفتاری منطقی خواهند داشت و هر فرد با بکارگیری روشهای علمی در جهت ایجاد تغییرات اجتماعی سازنده فعالیت خواهد کرد. بدین ترتیب هر انسانی برای خود مهندسی اجتماعی خواهد بود و جامعه مطلوب - مردم سالار و مساوات طلب - ایجاد خواهد شد.

نظریه‌های دوره‌ای

«نظریه‌های دوره‌ای» تقریباً نقطه مقابل نظریه‌های تکاملی هستند، به این علت که ممکن است حرکت جوامع را به سوی انقراض تلقی کنند نه به سوی کمال. اوسوالد اسپنگلر (Oswald Spengler)، آرنولد توین بی (Arnold Toynbee) و پیتیریم سوروکین (Pitirim Sorokin) همگی بیشتر تکامل گرایان بدبین بودند؛ آنان جوامع را به این معنی متحول تلقی می‌کردند که همه جانداران تغییر می‌کنند: مردم و فرهنگها رشد می‌کنند، بالغ می‌شوند، سالخورده می‌شوند، رو به ضعف می‌گذارند و می‌میرند؛ جوامع نیز دوره‌هایی چون دوره‌های سالانه فصول را سپری می‌کنند.

اسپنگلر

اسپنگلر در کتاب خود تحت عنوان انحطاط غرب (1918) چنین نظر داد که تمدن غرب در حال ورود به زمستان حیات خویش است. وی پیش بینی کرد که از آن به بعد جنگهای پی در پی رخ خواهد داد، ارزشها از هم می‌پاشد، نسلها دچار تعارض می‌شوند و گروههای محروم گوناگون مخرب خواهند شد.

توین بی

توین بی در کتاب خود تحت عنوان بررسی تاریخ (54-1934) نظریه دوره‌ای خویش را مطرح ساخت و طی آن تاریخ را یک سلسله حوادث مکرر قلمداد کرد. جوامع باید ابتدا تهدیدات محیط زیست را برطرف کنند. سپس باید چالشهای برخاسته از درون خود و از سایر جوامع را بپذیرند؛ همین تهدیدات نیروی محرکه‌ی ترقی است. اینکه هر جامعه تا چه مدت پابرجا می‌ماند، بستگی به نوع پاسخی دارد که به هر تهدید می‌دهد. اگر این پاسخ درست و بجا باشد، جامعه بخشی از قدرت و اعتبار پیشین خود را باز می‌یابد. به عبارتی از نو متولد خواهد شد. اگر نتواند پاسخی مثبت بدهد در معرض فراموشی قرار می‌گیرد.

سوروکین

سوروکین (Sorokin) در اثر ماندگار خود تحت عنوان پویایی اجتماعی و فرهنگی (41-1937)، که در آن تاریخ غرب را طی دوره‌ای دو هزار و پانصد ساله مورد بررسی قرار داده بود، مدعی شد که اساساً دو نوع جامعه وجود دارد: «حسی» [فردگرا] و «اندیشمند» [جمع گرا]. جوامع حسی تحت سلطه نفع شخصی افراد است. جوامع اندیشمند در جهت توجه به آرمانهای مردم سیر می‌کنند و ممکن است رفاه عمومی را بر رفاه فرد ترجیح بدهند. جوامع «آرمانگرا» نماینده‌ی ترکیبی از دو جامعه‌ی مذکورند. همه‌ی جوامع متناوباً یکی از دو شکل اول را که ذکر شد به خود می‌گیرند؛ اما تغییرات حاصل آن قدر دوره‌ای نیستند که تکراری باشند. به عبارت دیگر وقتی جامعه‌ای بیش از حد حسی می‌شود دوباره به جامعه اندیشمند تبدیل می‌گردد، و سپس به نوبت دوباره حسی می‌شود. سوروکین مدعی شد که جوامع غربی مدتهای مدید در حالت حسی بوده‌اند، اما در آستانه رجعت به مرحله اندیشمند هستند. او امیدوار بود که این رجعت تدریجی باشد تا جامعه‌ای از نوع آرمانگرا ایجاد شود. وی در توضیح علت نوساناتی که توصیف کرد اظهار داشت که جوامع دارای نیروی محرکه‌ای هستند که خود را به سوی تغییر هدایت می‌کند. این نظریه چنان توضیح واضحات است که جامعه شناسان امروزی آن را نمی‌پذیرند.

نوتکامل گرایی

بعضی از جامعه شناسان، مانند «رالف لینتون» (Ralph Linton)، که از انسان شناسان اجتماعی دهه‌ی 1930 است، نظریه‌های نو تکاملی در مورد تغییر اجتماعی مطرح کرده‌اند. آنان مدعی‌اند که جوامع به مرور زمان هرچه بهتر تمایل به سازگار شدن با محیط خود پیدا می‌کنند. نظریه‌های آنان با نظریه‌های تکامل گرایان اولیه متفاوت است؛ زیرا اصرار ندارند که تکامل قهری و برگشت ناپذیر و تغییر الگومند است. در عوض آنان مدعی‌اند که به طور کلی همه یا بیشتر جوامع تمایل به پیچیده‌تر شدن، تخصصی‌تر شدن و متمایزتر شدن دارند.
جامعه شناس معاصر، جولیان. اچ، استوارت (Julian H.Steward)، تکامل گرای چند خطی یا چند مسیری است. او مدلهای تک مسیری را ساده و ابتدایی و مبهم دانسته، آنها را رد می‌کند و معتقد است که تغییر تکاملی دارای الگوهای چندگانه است. با وجود این استوارت اذعان می‌کند که بسیاری از جوامع در طول تاریخ به نحوی یکسان توسعه یافته‌اند. الگوی رشد در آسیا، آمریکای شمالی و جنوبی و خاورمیانه تقریباً یکسان بوده است: کشف فن آبیاری، توسعه کشاورزی، تأسیس شهرهای دائمی، ابداع فن آوری که روز به روز بر پیچیدگی آن افزوده می‌شود، و دیوانسالاری شدن جامعه را در پی داشت.
نظریه استوارت، مانند نظریه‌ی دوره‌ای سوروکین، نمی‌تواند به این سؤال جواب دهد که چه نیرویی منجر به تغییر اجتماعی می‌شود. نظریه او تغییر اجتماعی را توصیف می‌کند، اما علت آن را توضیح نمی‌دهد.

نظریه‌هایی تک علتی

در بعضی از نظریه‌ها سعی شده تا در توصیف یا بیان علت تغییر اجتماعی فقط یک عامل معین مطرح شود. عواملی که این نظریه‌های گوناگون تک علتی بر آنها تأکید دارند عبارتند از: «اشاعه‌ی فرهنگی»، «جبر جغرافیایی»، «جبر زیستی»، «بوم شناسی اجتماعی» و «تأخر فرهنگی.»

اشاعه‌ی فرهنگی

آلفرد کروبر (Alfred Kroeber) از اولین کسانی بود که این عقیده تکاملی را که علل تغییر منحصراً در درون جامعه هستند رد کرد. وی مدعی شد که بیشتر عناصر فرهنگی را اعضای جامعه‌ای واحد ابداع می‌کنند و بعد این عناصر از راه «اشاعه‌ی فرهنگی» به سایر جوامع سرایت می‌کنند، و با ورود عناصر فرهنگی جدید به جامعه، آن جامعه تغییر می‌کند.
البته هر ابداع و هر رسمی به هر جامعه‌ای سرایت نمی‌کند و هر جامعه‌ای ابداع معینی را نمی‌پذیرد. مثلاً بعد از جنگ جهانی دوم ژاپنی‌ها فن آوری صنعتی غرب را پذیرفتند، اما دین غرب را نپذیرفتند. در واقع همه‌ی اعضای جامعه لزوماً رسمی جدید را نخواهند پذیرفت.
هر چند این نظریه با اهمیت است، اطلاعات اضافی چندانی درباره‌ی تغییر اجتماعی به دست نمی‌دهد و مشخص نمی‌کند که اشاعه فرهنگی کی، چرا و چطور رخ می‌دهد و چرا در برخی زمینه‌ها سریع و در زمینه‌های دیگر بسیار کند است.

جبر جغرافیایی

در میان همه مردم دنیا نظری رواج دارد مبنی بر اینکه ساکنان نقاط سردسیر هر کشور معمولاً دارای «بنیه‌ی قوی‌تر» هستند. یعنی ساکنان مناطق سردتر سخت کوش، جدی، صرفه جو و پرکارند؛ در صورتی که ساکنان مناطق گرم ممکن است تنبل، آسان‌گیر، بی‌خیال، بی ذوق و شوق و بی همت باشند.
هنوز کسی عقیده‌ی «جبر جغرافیایی» - یعنی اینکه خصوصیات جغرافیایی و آب و هوایی شخصیت یک قوم را تعیین می‌کند - را به طور اصولی بررسی نکرده است، اما بسیاری از دانشمندان جامعه شناس این نظریه را مطرح کرده‌اند. مثلاً جغرافیدان الزورت‌ هانتینگتون )Ellswort Huntington( مدعی شد که «خصلت فرهنگی» هر گروه - یعنی افکار، ارزشها و آرمانهای ویژه‌ی آن - قابل تغییر نیست، مگر اینکه اوضاع جغرافیایی محل زندگی مردم تغییر کند یا به محل جغرافیایی جدیدی نقل مکان نمایند. عده‌ای دیگر اظهار داشته‌اند که نحوه مدیریت - یا سوء مدیریت - جغرافیا بیشتر از خود جغرافیای جامعه تعیین کننده‌ی شخصیت مردم آن جامعه است. اگر جامعه‌ای منابع مادی خود را مورد توجه قرار ندهد رو به زوال خواهد گذاشت.

جبر زیستی

این عقیده را که «اصل و نسب عامل تعیین کننده است» برای اولین بار در طول قرن نوزدهم جی. اى. دوگوبینو (j.A.de Gobineau) مطرح کرد. گرچه نژادپرستان از این نظریه استفاده کردند تا «ثابت کنند» که اعضای بعضی از نژادها نسبت به اعضای نژادهای دیگر «از لحاظ زیستی برتر هستند، خود دوگوبینو اهل سیاست نبود. «جبر زیستی» عبارت از این فرض است که اقوام جهان را می‌توان به گروههای مجزا و مشخص تقسیم کرد که هر کدام دارای استعدادهای ذاتی، ویژگی‌ها و توانایی‌های مشخص هستند و همین خصوصیات عامل تعیین نوع جامعه‌ای است که اعضای آن جامعه ایجاد خواهند کرد، توسعه خواهند داد، و حفظ خواهند نمود. این نظریه بر آن است تا هم تفاوتهای مشهود میان نظامهای اجتماعی و هم تغییراتی را که در درون جامعه رخ می‌دهد توجیه کند. براساس این نظریه خصوصیات اعضای هر جامعه ممکن است از راه ازدواج با هم که کیفیت تبارهای اصیل را کاهش می‌دهد تغییر کند. ازدواج اعضای گروههای مختلف جامعه اگر با نژادی برتر صورت گیرد، ممکن است موجب اصلاح جامعه شود و اگر با نژادی پست صورت گیرد، ممکن است موجب انحطاط آن گردد.
پیروان نظریه‌ی جبر زیستی استدلال می‌کنند که اعضای تحصیل کرده، ثروتمند و مولد جامعه این خصوصیات را به دلیل برتری زیستی بر زیردستان خود کسب کرده‌اند. اگر جامعه‌ای بخواهد از لحاظ اجتماعی ترقی کند، طبقات بالای آن باید پرجمعیت‌تر از طبقات پست‌تر آن باشند؛ میزان زاد و ولد طبقات پایین باید کاهش و میزان زاد و ولد طبقات بالا افزایش یابد. در جوامع امروز غربی میزان زاد و ولد طبقات پایین به حد چشمگیری بیشتر است و براساس نظریه‌ی مذکور این وضع بدان معنی است که زوال زیستی در حال رخ دادن است و منجر به زوال اجتماعی خواهد شد.
این نظریه را به طور کلی فاقد اعتبار می‌دانند، هرچند تلاشهای پراکنده‌ای برای احیای آن به صورتهای مختلف به عمل آمده است. مثلاً حدود یک دهه پیش برخی دانشمندان جامعه شناس مدعی شدند که زندگی اجتماعی جامعه را سلامت افراد آن جامعه تعیین می‌کند. آنان با استناد به جوامع محروم که بیشتر افراد آن گرفتار بیماری‌اند نه برخوردار از سلامت، استدلال کردند که این امر باعث تضعیف زندگی اجتماعی و عقب افتادن ترقی اجتماعی می‌شود. در سالهای اخیر نیز آرتور جنسن (Arthur Jensen) با ارائه نظریه مشابه دیگری اظهار داشت که هوش طبیعی سیاهان با هوش طبیعی سفیدپوستان متفاوت است و به همین دلیل بچه‌های این دو نژاد باید از آموزش متفاوتی برخوردار شوند.
جدی‌ترین عیب نظریه‌های جبر جغرافیایی یا جبر زیستی این است که در آنها فرض برآن است که در دنیای امروز نژادهای «خالص» وجود دارد چنین چیزی عملاً صحت ندارد. به همین دلیل و دلایل دیگر این گونه نظریه‌ها را عموماً ناقص می‌دانند و عمدتاً به آنها توجهی نمی‌شود.

بوم‌شناسی اجتماعی

در طول دهه‌ی 1920 بعضی از جامعه شناسان در دانشگاه شیکاگو تغییر اجتماعی را از دیدگاه «بوم شناسی اجتماعی» یعنی مطالعه رابطه مردم با محیط زیست خود بررسی کردند.
دانشمندان مذکور به رهبری رابرت ای. پارک (Robert E.Park) الگوهای رشد و تغییر شهرها را با استفاده از این عقیده اساسی بررسی کردند که بر جمعیت هر جامعه همان قواعدی حاکم است که بر روابط مکانی میان گیاهان و سایر حیوانات. عیب این نظریه آن است که این نکته را نادیده می‌گیرد که انسانها به دلیل داشتن قوانین فرهنگی و اجتماعی با سایر ارگانیسم‌ها تفاوت دارند؛ انسانها تا حدی خودمختارند، در حالی که سایر جانداران فقط رفتارهای خاص گونه‌ی خود را نشان می‌دهند. به همین دلیل کمک بوم شناسان اجتماعی به مطالعه تغییر اجتماعی و پیشرفت اجتماعی ناچیز بوده است.

تأخر فرهنگی

در سال 1922 ویلیام. اف. اوگبرن (William F.Ogburn) نظریه تغییر اجتماعی خود را عرضه کرد. وی یادآوری کرد که «تغییرات اجتماعی» همیشه به دنبال «اختراعات» یعنی ایجاد محصولات مادی جدید یا روشهای جدید انجام کارها، صورت می‌گیرد. به گفته اوگبرن اکثر اختراعات در زمینه فن آوری هستند و هر اختراع جدید موجب اختلالی در نظام کارها می‌شود؛ زیرا مردم سازگاری با محصول یا تاکتیک جدید را می‌آموزند. این فشار جدیدی که بر نظام اجتماعی موجود وارد می‌شود «تأخر فرهنگی» نام دارد. تغییر ابتدا در حوزه‌ی مادی جامعه و سپس در حوزه‌ی غیرمادی - دانش، عقاید و ارزشها - صورت می‌گیرد.
هرچند نظریه اوگبرن مقبولیت یافته، مسائل را خیلی بدیهی می‌انگارد. مثلاً چرا باید فرض کنیم که تغییر در فرهنگ مادی صورت می‌گیرد؟ آیا به همان آسانی نمی‌توان فرض کرد که تغییر ابتدا در زمینه‌ی عقاید مردم صورت می‌گیرد؟ مفهوم تأخر فرهنگی هرچند جالب است، احتمالاً وضع را بسیار ساده می‌انگارد.

نظریه‌های معاصر

نظریه‌های پیشین تغییر اجتماعی توجه خود را به مسائل مناسبی چون ویژگی‌ها، خاستگاه‌ها و جهت دار بودن تغییر معطوف کردند. اما هیچ کدام از آنها پاسخ رضایت بخشی ارائه ندادند. همان طور که دیدیم برخی نظریه‌ها صرفاً توصیفی، برخی مبتنی بر فرضهای بی‌مایه و بعضی دیگر ساده‌انگار بودند. دو نوع نظریه جدید ظاهراً معقول‌تر و با اطمینان بیشتری مبتنی بر شواهد تجربی هستند.

نظریه‌های تعادل

تالکوت پارسونز (Talcott Parsons)، یکی از نظریه پردازان برجسته‌ی کارکردگرای آمریکا، در اثر نخستین خود، نظام اجتماعی را واحدی نظام یافته با ارزشهای مشترک و اجزایی به هم مربوط تلقی کرد. این مدل مستقیماً به بررسی تغییر اجتماعی نمی‌پردازد و فقط خاطرنشان می‌کند که ضمن پیچیده‌تر شدن جوامع، تخصصی شدن نقشی افراد جامعه افزایش می‌یابد. فلسفه‌ی اساسی پارسونز این بود که علت وجود آنچه وجود دارد، مفید بودن و ضروری بودن آن برای جامعه است.
اما اخیراً پارسونز و سایر کارکردگرایان به بررسی تغییر اجتماعی پرداخته‌اند. پارسونز حالا پذیرفته که شخصیت افراد ممکن است به علت تعارض میان نیازهای شخصی و ضرورتهای اجتماعی تغییر کند.
رابرت مرتون، درباره‌ی این جنبه‌های تغییر به عنوان کژکاری، فشار و عدم تعادل در جامعه بحث کرد. ویلبورمور، چنین اظهار نظر می‌کند که به جای اینکه جامعه را نظامی بدانیم که در جستجوی تعادل است، بهتر است آن را نظامی تلقی کنیم که در کار رفع تنش است؛ این نظریه باعث می‌شود بتوان جامعه را هم منظم و هم متغیر دانست. خلاصه اینکه کارکردگرایان امروز بر این عقیده‌اند که جوامع به سوی تعادل یا موازنه گرایش دارند. اما خاطرنشان می‌کنند که تغییر واقعاً صورت می‌گیرد و مستلزم روی آوردن جامعه به الگوهای ساختاری و جدید و نظامهای ارزشی جدید است. تعادل هنوز هم هدف جامعه است، اما مردم در شرایطی متفاوت در جستجوی آنند.

نظریه‌های تعارض

واضعان نظریه‌های تعارض، مانند رالف دارندورف (Ralf Dahrendorf)، معتقد بودند که مدل تعادل تغییر اجتماعی را توجیه نمی‌کند. به عقیده آنان کارکردگرایی برای توجیه نیروهای متحد کننده مناسب است؛ اما وقتی سعی در توجیه نیروهای مختل کننده دارد مناسب نیست. کارکردگرایان را متهم می‌کنند که تغییر اجتماعی را فقط از لحاظ کژکاری اجتماعی بررسی می‌کنند نه از لحاظ پیشرفت اجتماعی؛ زیرا دلمشغولی واقعی آنان در زمینه جنبه‌های ثابت نظامهای اجتماعی است واضع نظریه‌ی تعارض اصرار دارد که هیچ نظریه کلی را درباره نظامهای اجتماعی نمی‌توان کامل به حساب آورد، مگر اینکه بتواند هم نظم و هم تغییر را توجیه کند.
موضع نظریه‌ی تعارض این است که مکانیسم‌های متحد کننده هرگز نمی‌توانند کاملاً مؤثر باشند و بنابراین تعارض حداقل به طور بالقوه در همه‌ی جوامع و در هر زمانی وجود دارد. فرض این گونه نظریه‌ها این است که همه‌ی روابط میان افراد و گروهها در جامعه از نوع رابطه میان رئیس و مرئوس است. فشارهایی که بین افراد دارای موقعیت اجتماعی بالا و افراد دارای موقعیت اجتماعی پایین ایجاد می‌شود منجر به رقابت و تعارض بر سر حفظ یا تغییر «وضع موجود» می‌شود.

معیارهای نظریه‌ی تغییر اجتماعی

گرچه بررسی تغییر اجتماعی دستخوش تحولات زیادی شده است، توافق بر سر نظریه‌ای عمومی محتمل نیست. به نظر می‌رسد که تفاوتهای میان مدلهای تعادلی و تعارضی قابل رفع نباشد و هیچ کدام از این دو برای توجیه کامل تغییر اجتماعی کافی نیست.
نظریه‌ای قانع کننده باید مشخص کند، چه عناصری در حال تغییرند و تغییر در چه جهتی سیر می‌کند، چگونه و چرا این تغییر صورت می‌گیرد؟ چنین نظریه‌ای باید ما را قادر سازد که هم ماهیت داخلی جامعه دینامیک ذاتی آن - و هم روابط میان جامعه و محیط بیرونی‌اش را درک کنیم. هیچ کدام از نظریه‌های موجود این اهداف را تأمین نمی‌کند.
ممکن است تلاش برای ارائه یک نظریه‌ی عمومی تغییر اجتماعی بیهوده باشد. شاید بهتر آن باشد که جامعه شناسان توجه خود را به نظریه‌های محدودتری منحصر کنند که در پی توجیه تغییر زمینه‌های معین، مانند زندگی سیاسی، زندگی خانوادگی و زندگی مذهبی هستند.
منبع مقاله :
درسلر، دیوید؛ ویلیس، ویلیام ام؛ (1388)، جامعه شناسی «بررسی تعامل انسانها»، ترجمه‌ی مهرداد هوشمند، غلامرضا رشیدی، تهران: انتشارات اطلاعات، چاپ اول



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط