نویسنده: محمد غفارنیا
از یكی از قبایل مكه زنی به نام ساره به شهر مدینه خدمت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد. پیامبربه او فرمود: مسلمان شدهای كه به اینجا آمدهای؟ عرض كرد: نه، فرمود: هجرت كردهای؟ گفت: نه. فرمود: پس چرا آمدهای؟
عرض كرد: شما اصل و عشیره ما بودید. سرپرستان من نیز، همه رفتند و شدیداً محتاج شدم. اینك نزد شما آمده ام تا عطایی به من كنید و لباس و مركبی به من ببخشید.
حضرت فرمود: پس جوانان مكه چه شدند؟ (1) گفت: بعد از واقعه بدر هیچ كس از من تقاضای خوانندگی نكرد. در این هنگام پیامبر به فرزندان عبدالمطلب دستور داد، تا مركب و لباس و خرج راه به او بدهند. در آن موقع رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) برای فتح مكه آماده میشد و دستور داده بود، جریان مخفی بماند، تا اهل مكه مطلع نشوند؛ اما در همین حین حاطب بن ابی بلتعه (2) نزد ساره آمد، نامهای نوشت و گفت: آن را به اهل مكه بده. در مقابل هم ده دینار یا ده درهم و یك پارچه بردی نیز به او داد. حاطب برای اهل مكه نوشته بود: رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) قصد دارد به شما حمله كند، برای دفاع از خود آماده شوید.
ساره نامه را برداشت و به سوی مكه حركت كرد.
خداوند از طریق جبرئیل این ماجرا را به اطلاع پیامبر رسانید. آن حضرت نیز، به علی (علیه السلام) و عمار با پنج نفر دیگر ماموریت داد، تا به سوی مكه حركت كنند و فرمود در یكی از منزلگاه های وسط راه روضه خاخ به زنی میرسید كه حامل نامهای از حاطب به مشركان مكه است. آن نامه را از او بگیرید. آنها حركت كردند و در همان مكان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرموده بود، به او رسیدند.
ساره سوگند خورد كه هیچ نامهای نزد او نیست. اثاث سفر او را هم تفتیش كردند؛ اما چیزی نیافتند تا این كه همگی تصمیم به بازگشت گرفتند. علی (علیه السلام) به ساره فرمود: نه پیامبر به ما دروغ گفته و نه ما دروغ میگوییم. شمشیر را كشید و فرمود: نامه را بیرون بیاور و الا به خدا سوگند گردنت را میزنم!
ساره وقتی مساله را به این جدیت دید، نامه را كه میان گیسوانش پنهان كرده بود، بیرون آورد.
آنها نیز نامه را خدمت پیامبر آوردند. حضرت شخصی را به سراغ حاطب فرستاد. وقتی حاطب حاضر شد، فرمود: این نامه را میشناسی؟ عرض كرد: بلی. فرمود: چرا این كار را كردی؟!
عرض كرد: ای رسول خدا، به خدا سوگند، از آن روز كه اسلام آوردهام، حتی لحظهای كافر نشده ام و هرگز به تو خیانت نكردهام.ازآن زمان كه از مشركان جدا شده ام هیچ گاه هم دعوت آنها را اجابت نكردم؛ ولی مساله این است كه مهاجران هر یك، كسی را در مكه دارند كه از خانواده آنها در برابر مشركان حمایت كند؛ ولی من در میان آنها غریبم و خانواده من در چنگالشان گرفتارند. خواستم از این طریق حقی به گردن آنها داشته باشم، تا مزاحم خانواده من نشوند. من میدانستم كه سرانجام خداوندآنها را شكست میدهد و نامه من برای آنها سودی ندارد.
پیامبر عذرش را پذیرفت؛ ولی عمر برخاست و گفت: ای رسول خدا، اجازه بده گردن این منافق را بزنم!
پیامبر فرمود: نه، او از جنگجویان بدر است و شاید خداوند در مورد گناهانشان نظر لطفی دارد. اینجا بود كه نازل شد:
(یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا عَدُوِّی وَعَدُوَّكُمْ أَوْلِیَاء تُلْقُونَ إِلَیْهِم بِالْمَوَدَّةِ) (3)
ای كسانی كه ایمان آورده اید، دشمن من و دشمن خویش را دوست خود قرار ندهید. شما به آنها اظهار محبت میكنید، در حالی كه آنها به آنچه از حق برای شما آمده؛ كافر شدهاند. (4)
پینوشتها:
1-آن زن خواننده بود و برای جوانان آواز میخوانده است. حضرت به آنان اشاره میفرماید.
2-او یكی از مسلمانان معروف است كه در جنگ بدر و بیعت رضوان شركت كرده بود.
3-ممتحنه/1.
4-مجمع البیان/ج9. ص268-270 (با كمی تلخیص.
غفارنیا، محمد، (1387) 142 قصّه از قرآن: همراه با شأن نزول آیاتی از قرآن، قم: جامعه القرآن الکریم، چاپ اول