برگردان: اردشیر نیکپور
اسطورهای از ژاپن
در آغاز سدهی هیجدهم میلادی - که این داستان در آن هنگام رخ داده - کشور ژاپن به دست نایبالسلطنهای اداره میشد که او را شوگون (1) مینامیدند.از صدها سال پیش، میکادو، (2) امپراتور خدایی و قانونی و فرزند الههی خورشید، در شهر کیوتو مینشست و همهی کارهای مهم کشور را به شوگون که در شهر یدو (3) (توکیوی امروز) مینشست واگذار کرده بود.
در آغاز هر سال شوگون پیکی برای اظهار مراتب بندگی و وفاداری خود به دربار امپراتور در کیوتو میفرستاد و امپراتور نیز فرستادگانی از جانب خود به شهر یدو گسیل میداشت تا مراحم او را به شوگون ابلاغ کنند.
به مناسبت آمدن این فرستادگان جشنهای بزرگ و با شکوهی در شهر یدو برپا میشد و شوگون دو تن از نجیبزادگان فرمانبر خود را مأمور میکرد تا با تشریفات و احترامات خاصی فرستادگان امپراتور را پیشباز و پذیرایی کنند.
در سال 1701 میلادی شوگونی به نام توکوگائوآ (4) این وظیفهی خطیر و افتخارآمیز را به عهدهی دو جوان پاکنژاد شهرستانی نهاد که یکی آسانوتاکومی - نو - کامی (5) نام داشت و مالک قلعهی آکو در شهرستان آریما (6) بود و دیگری داته ساکیو - نو - سوکه (7) نامیده میشد و مالک دژ یوشیدا (8) در شهرستان ایو (9) بود.
این دو نجیبزاده، از این که نایبالسلطنه و نمایندهی امپراتور از میان جمع این شرف را به آن دو بخشیده بود خود را سرافراز مییافتند، لیکن بیم آن داشتند که مبادا شایستگی انجام دادن چنین وظیفهی خطیری را نداشته باشند و بیشتر از این میترسیدند که نتوانند مراسم دقیق تشریفات خاس درباری را چنان که شایسته است به جا آورند و از این رو به فروتنی از پذیرفتن این مأموریت افتخارآمیز سرباز زدند. لیکن شوگون آنان را به پذیرفتن این تکلیف واداشت و به آنان قول داد که در انجام دادن این وظیفهی بزرگ آنان را راهنمایی کند وکیرا - کوچوکنو - سوکه (10) نجیبزادهی سالخورده و پیشکار افتخاری دربار امپراتوری را، که بارها چنین تشریفاتی را دید و انجام داده بود، به راهنمایی و آموزگاری آنان برگمارد.
کیرا کارگزاری مورد مهر و توجه سروران خویش بود؛ زیرا نه تنها همواره آماده بود همهی فرمانهای آنان را اجرا کند، بلکه همهی خواهشهای آنان را هم برمیآورد و حتی آرزوها و خواستهای درونی و پنهانی آنان را درمییافت و برآورده میکرد. لیکن این مرد همان قدر که در برابر فرادستان و مهتران خود فرمانبردار و حاضر به خدمت و فروتن و بنده بود در برابر کسانی که آنان را کهتر و فروتر از خود میپنداشت متکبر و پر افاده و خودخواه و مغرور بود. پیش آن گروه گردن کج میکرد و سر تعظیم فرود میآورد و روی بر خاک میسایید، لیکن در برابر این گروه باد به غبغب میانداخت و افاده میفروخت. در پس رفتار و کردار شایسته و بزرگوارانهاش روحی پست و آزمندِ جاه و مقام و خواسته و دارایی پنهان بود.
کیرا، روزی که دو نجیبزادهی جوان برای مشورت پیش او رفتند، گردنش را راست نگه داشت و بادی به غبغب انداخت و سرش را، که اِبوشی (11) گرانبها و شایستهی پایه و مقام بزرگش زینت داده بود، به نخوت و غرور برافراشت و با هیکل درشت و فربه در جامهی پر شکوه درباری با ملیلههای آبی رنگ چون طاوسی مست خرامید.
باننای (12) خدمتکار او نیز به کنارش آمد و کوشید از رفتار سرورش تقلید کند.
دو خان جوان، که جامهای پاکیزه ولی ساده بر تن داشتند، فرا رسیدند. بر چهرهی آسانو هماهنگی شگفتانگیزی از نیرو و نرمش و متانت و فروتنی و در قیافهی داته نیکخواهی و آرزوی یاری کردن به دیگران خوانده میشد.
دو نجیبزادهی جوان در برابر نجیبزادهی پیر سر فرود آورند، ولی او با بیاعتنایی و نخوت بسیار درودشان را پاسخ داد و با غرور و فخرفروشی بسیار به آن دو گفت: «از فردا شروع میکنیم به درسهایی که باید به شما نجیبزادگان شهرستان بدهم. میترسم که آموختن راه و رسم و رفتار و کردار درباریان پایتخت برای شما، که در قلعههای دور افتادهی خود هرگز به رعایت اصول ادب و نزاکت نکوشیدهاید، بسیار سخت و دشوار باشد. وقتی با خود میاندیشم که چه اشتباهات بزرگی ممکن است از شما سر بزند بر خود میلرزم، زیرا در دربار شوگون پرشکوهترین تشریفات و رسوم را به جای میآورند.»
دو نجیبزادهی جوان با کیرا خداحافظی کردند و از خانهی او بیرون رفتند، اما به گوششان رسید که کیرا بلندبلند به باننای میگفت: «چه جوانهای گیج و منگی بودند! چه خشن و خندهدار بودند! وقتی چشمم به رویشان میافتد نمیتوانم از خنده خودداری کنم! یقین دارم در پیشباز و پذیرایی فرستادگان امپراتور چون سنگ تولهای، که روی بامی رفته باشد، رفتار خواهند کرد.»
بان نای از شنیدن سخن سرورش قاهقاه خندید.
دو نجیبزادهی جوان از شنیدن این ناسزاها رنگِ روی خود را باختند، لیکن خودداری نمودند و جرئت نکردند خشم بیپایانی را که در دلشان میجوشید با هم در میان نهند و بیآنکه با هم سخنی دربارهی برخورد عجیب کیرا بگویند از یکدیگر جدا شدند.
داته رایزن و آموزگار رازدار خود هونزو (13) را پیش خواند و راز دل خویش را با وی در میان نهاد و اعتراف کرد که تحقیر و توهین بزرگی را تحمل کرده است و گفت: «بسختی خشم خود را فرو خوردم و خویشتنداری کردم، زیرا در کاخ شوگون بودیم و در آن جا شمشیر کشیدن ممنوع است و سزای کسی که به خلاف این دستور رفتار کند مرگ است. لیکن هرگاه کیرا بار دیگر چنان رفتاری با من بکند بیردنگ او را خواهم کشت، اگر چه در این راه جان شیرین را از دست بدهم؛ زیرا بدین گونه شرف خود را حفظ خواهم کرد و وظیفهام را با شمشیر سربازی انجام خواهم داد. آنگاه که صاحب شمشیر زیر بار توهین و ناسزا قرار گیرد سزا نیست که شمشیرش در نیام بماند...».
هونزو به ظاهر گفتهی سرور جوانش را تصدیق کرد، لیکن در دل به فکر یافتن راهی برای رهایی او افتاد. او میدانست که کیرا مردی آزمند و لئیم است و خواست برای رهانیدن سرور جوان خویش از حس آزمندی او سود جوید. او بیآنکه سخنی به داته بگوید. پولی گزاف گرد آورد و با آن هدیهها و پیشکشهای گرانبها خرید و پیش کیرا شتافت و نخست از جناب پیشکار افتخاری دربار امپراتوری که بزرگواری کرده و حاضر شده بود تجارب گرانبهای خویش را در اختیار ارباب وی بگذارد سپاسگزاری کرد و سپس از طرف زن و زیردستان خان سیطاقه شال و پنجاه شمش زر به او هدیه کرد و تعدادی زر نیز در کف نوکرش بان نای نهاد.
کیرا، که چشمش از دیدن آن هدایا خیره شده بود، گفت: «از پذیرفتن این هدایا نمیتوان خودداری کرد.» و به هونزو سفارش کرد که از طرف او از زن و رعایای داته تشکر کند...
بدبختانه آسانو ناصح و آموزگار خردمندی چون هونزو نداشت. او هم پیش خود اندیشید که باید هدیهای برای آموزگار خود بفرستد، لیکن چنین پنداشت که هدیهای که ارزش هنری آن بیشتر باشد بهتر از هدیهای است که بهایی گران داشته باشد. پس جعبهای مینایی از کارهای کورین، (14) نقاش بزرگ ژاپنی، تهیه کرد و برای کیرا فرستاد. کیرا، که بهای آن جعبه را میدانست، لبخندی تحقیرآمیز در برابر آن اثر هنری زد و آن را بسیار ناچیز شمرد.
فردای آن روز داته زودتر از دوست خویش به خانهی کیرا رفت. ابرو درهم کشیده بود و گاهگاهی دست به دستهی شمشیر خود میبرد. کیرا به پیشتاز او شتافت و گفت: «بسیار بموقع آمدهاید. همت و وقتشناسی شما را آفرین میگویم و از این که دیروز چنان که شایستهی مقام و شخصیت شماست رسم ادب به جای نیاوردم پوزش میخواهم.»
پس از چندی آسانو نیز به آن جا آمد. کیرا به نخوت نگاهی بر او افکند و گفت: «شما دیر آمدهاید! اما داتهخان به خلاف شما به موقع آمدند. ایشان با شما فرق بسیار دارند. مگر نمیدانید که وقتشناسی نخستین پایهی ادب است؟ چرا این همه دیر آمدید؟ درخانه نشسته بودید و ساکی (عرق برنج) مینوشیدید؟»
رنگ از روز آسانو پرید، لیکن خشم خود را فرو خورد. کیرا به هنگام درس همواره به داته توجه مینمود و در خلوت راهنماییهای سودمندی به وی میکرد و برعکس او آسانو را حتی از ضروریترین اصول تشریفات رسمی بیخبر میگذاشت و بر آن میکوشید که او را به رعایت نکردن اصول و مراسمی خاص وادار بکند تا کارش به ناکامی انجامد.
آسانو خود را نباخت و خشم خویش را فرو خورد و بر آن کوشید که با خان پیر، که شوگون او و دوستش را به وی سپرده بود، به ادب و احترام رفتار کند. او این را وظیفهی خود میدانست و عادت داشت که هر چه وظیفه میپنداشت انجام دهد. لیکن کیرا رفتار او را بد تعبیر کرد و ادب او را ناشی از بزدلی و پستی پنداشت و این خان جوان را که همواره در برابر او سر فرود میآورد توهین و تحقیر کرد و از این کار زشت لذت فراوان برد...
فرستادگان امپراتور فرا رسیدند. بامداد آن روز نجیبزادگان در تالاری از کاخ شوگون که تالار صنوبرها نام داشت به انتظار آنان نشستند. دیوارهای این تالار را با پردههایی زیبا آراسته و بر آن پردهها صنوبرهای سرسبزی با شاخههای در هم رفته نقاشی کرده بودند.
در جمع اشراف و نجیبزادگان کیرا روی به آسانو کرد و گفت: «خان جوان شهرستانی، چه قدر دست و پای خود را در این بارگاه گم کردهاید! شما در قلعهی خود درست مانند ماهی چاهی زندگی کردهاید. ماهی چاه چنین میپندارد که در جهان جایی بهتر از چاه سه چهار پایی او پیدا نمیشود؛ حق هم دارد زیرا جای دیگری را ندیده است و نمیشناسد... روزی شخصی به هنگام کشیدن آب از چاه او را در سطل خود از ته چاه برمیآورد و در رودخانهای میاندازد (کیرا بازوانش را برای نشان دادن وسعت رودخانه باز کرد و بدین بهانه مشتی محکم به سینهی آسانو کوفت.) ماهی چاه از دیدن آبی به آن فراوانی چنان شاد و خرسند میشود که نمیداند کجا برود و چگونه شنا کند. ناگهان سرش به پایهی پلی میخورد و میترکد...ها! ها! هی، هی... شما هم درست مانند این ماهی هستید. ماهی چاهی بیچاره! نجیبزادهی کوچک شهرستانی!»
این بار آسانو نتوانست خشم خود را فرو خورد، صدایش را بلند کرد و به تندی از وی پرسید: «مرا، آسانوتاکومی - نو- کامی خان دژ آکورا، به ماهی چاه تشبیه میکنید؟»
کیرا پاسخی به پرسش او نداد و تنها لبخندی تحقیرآمیز به رویش زد. لیکن باز هم دست از سر او برنداشت و این بار گفت: «بند کفش من باز شده است! آن را ببند!... اما نه، برو عقب، تو دهقان حقیر بیابانی حتی از عهدهی این کار هم، که هر خدمتکار کوچکی به خوبی از آن آگاه است، بر نمیآیی!»
دیگر این توهین تحمیلپذیر نبود. آسانو شمشیر برکشید و با آن بر پیشانی ناسزاگوی بیشرم خود نواخت، لیکن کلاه درباری او از سختی ضربهی شمشیر کاست و کیرا زخمی گران بر نداشت و فقط بر زمین افتاد. آسانو این بار بر شانهی او کوفت. کیرا برخاست و گریخت. آسانو سر در پی او نهاد. لیکن گروهی از نجیبزادگان خود را به میان آن دو انداختند و خان جوان را از کشتن کیرا باز داشتند و گفتند: «بدبخت، مگر نمیدانی که سزای هر کسی که در کاخ شوگون شمشیر از نیام بکشد مرگ است؟»
چرا، آسانو از این موضوع آگاه بود و نیک هم آگاه بود لیکن او به حفظ شرف خود بیش از حفظ زندگی خود ارج مینهاد. غروری بزرگوارانه بر چهرهاش میدرخشید.
شوگون از شنیدن این خبر سخت خشمگین شد و از بیم آن که مبادا چنین حادثهای در حضور فرستادگان امپراتور، آن هم از طرف نجیبزادهای که وظیفهی پذیرایی آنان را داشت، روی دهد، بیدرنگ نجیبزادهی دیگری را به جای آسانو برگزید و فرمان داد او را پیش تامورا ساکیو - دایو (15) خان قلعهی ایچی - نو - سکی (16) شهر یدو ببرند.
تخت روانی را که دور آن میلههای آهنی کشیده بودند و مخصوص گناهکاران بزرگزادهی ژاپنی بود پیش آوردند. آسانو، به آرامش بسیار، در آن تخت روان نشست تا به جایی که دستور داده بودند برود و در آن جا به انتظار سرنوشت خویش بنشیند.
پس از چند روزی که در دژ ایچی - نو - سکی گذراند، روزی فرستادهای از جانب شوگون پیش او آمد و آسانو با گامهای موقر و متین و قیافهای رسمی به پیشباز او رفت.
آسانو به رسم آن دوره جبهای آستین بلند، که آن را هائوری (17) مینامیدند، پوشیده بود. فرستادهی شوگون را پذیرفت و به او گفت: «از شما که از جانب شوگون پیش من آمدهاید سپاسگزارم. پیامی را که رنج رسانیدن آن را به من برخود هموار ساختهاید به گوش هوش میشنوم و سپس خواهش میکنم که لطف کنید و جامی با من بنوشید!»
فرستادهی شوگون در جواب او گفت: «بسیار خوب! لیکن ممکن است پس از شنیدن فرمانی که من از جانب والا حضرت نایبالسلطنه، برای شما آوردهام آب از گلویتان پایین نرود!»
- بگویید، هر چه باشد من آمادهی شنیدن آن هستم!
- مرا معذور دارید که مأمور آوردن چنین پیام دردانگیزی هستم. با تأسف بسیار باید آگاهتان کنم که شما به سبب این که دستخوش احساساتی کاملاً شخصی بوده و در کاخ شوگون بیتوجه به این که در چه جایی هستید و چه مأموریت بزرگ و مهمی به عهده دارید شمشیر کشیده دوبار به جناب کیرا کوچوکنو - سوکو پیشکار افتخاری دربار امپراتوری حمله کرده، ایشان را زخم زدهاید، محکوم به مرگ شدهاید، لیکن لطف خاص شوگون شامل حالتان شده، از به دار آویخته شدن معاف گشتهاید و دعوت میشوید که هاراگیری (18) بکنید...
هاراگیری یا سپپوکو (19) در ژاپن باستان شکل شرافتمندانهی خودکشی و عبارت از این بود که با خنجر شکم خود را بشکافند. بدین ترتیب که نخست شکاف عرضی کوچکی روی شکم میدادند و چون این شکاف سبب مرگ نمیشد با همان خنجر گلوی خود را نیز میبریدند و یا یکی از نزدیکان و دوستان را، که ناظر این مراسم بودند، اشاره میکردند تا به یک نواخت شمشیر سر از گردن قربانی داوطلب براندازد.
این کار آیین خاص و دقیقی داشت و به دقت تعیین شده بود که هاراگیری کننده چه جامهای بر تن کند و چه اعمالی به جای آورد. رئیس تشریفات نظامی به همهی سربازان و جنگاوران یاد میداد که در این گونه موارد چه جامهای بپوشند، چگونه برای هاراگیری کردن بنشینند، چگونه ناظر یا تماشاگرانت را درود بفرستند، چگونه جامه از تن درآورند و خنجر به دست گیرند و چگونه به کسی که حاضر شده است آنان را در این کار یاری کند اشاره کنند.
فرستادهی شوگون به گفتهی خود افزود: «ملک شما نیز ضبط میشود و رعایایتان از آن جا رانده میشوند».
آسانو، بیآنکه کوچکترین نشانی از پریشانی و آشفتگی از خود نشان دهد. به فرستادهی شوگون درود فرستاد و حتی لبخندی هم زد و گفت: «انتظار چنین فرمانی را داشتم. آمادهام!»
آنگاه از جای برخاست و شمشیر از کمر باز کرد و جامهای بلندش را که آن روزها معمول و متداول بود، از تن بیرون آورد و جامهی خاص هاراگیری، که جامهای است سفید، پوشید (سفید در ژاپن رنگ عزاست). بر این جامه نشان خانوادگی او دیده نمیشد.
فرستادهی شوگون گفت: «بر جرئت و شهامت شما آفرین میگویم. من وظیفه دارم در این جا ناظر مراسم هاراگیری شما باشم. شما میتوانید فرصت و وقت کافی برای آماده شدنتان برای مرگ بخواهید میتوانید یاران و رعایای خودتان را ببینید و اگر وصیتی و سفارشی دارید به آنان بکنید!»
آسانو گفت: «تنها تأسفی که دارم این است که کیرا را نکشتم و تنها آرزو و خواهش که دارم این است که لحظهای چند با مصاحبان جوان خود کاتائوکو (20) و سمپئی (21) دیدار کنم.»
فرستادهی شوگون آخرین خواهش محکوم را برآورد.
دو مصاحب پاکنژاد آسانو، هنگامی که آخرین سخنان او را میشنیدند، چشمشان پر از اشک شد. آسانو به آن دو گفت: «لحظهای بعد، شما ناظر مرگ من خواهید بود... کاتائوکو از تو سپاسگزارم که قبلاً خبر واقعهی تالار صنوبرها را بر قلعهی آکو بردی و هر چه زودتر بازگشتی تا خود را در اختیار من قرار دهی یعنی از اربابت جدا شوی... سمپئی اکنون نوبت توست. من تو را مأمور میکنم که هر چه تندتر بروی و خبر مرگ مرا به اویشی کورا- نو- سوکه، (22) رئیس جنگاوران زیر فرمان من که مباشر قلعهی من هم هست، برسانی. خنجری را که با آن به زندگیم پایان خواهم داد به او بده و بگو که من در واقع به دست دشمن خود کیرا کشته شدم. او وظیفهی خود را در مییابد و به آن عمل میکند.»
دو مصاحب نجیبزادهی آسانو جلو اشک خود را گرفتند و جواب دادند:
«سرورا! سپاسگزاریم که ما را به چنین شرف و افتخاری سرفراز میکنید. خواهیم کوشید تا شایستهی مصاحبت و خدمتگزاری شما باشیم!»
آسانو آمادهی مرگ شد. سینی چوبینی که خنجری روی آن نهاده شده بود پیش او آوردند. خنجر، که در حدود بیست سانتیمتر بلندی داشت، در کاغذی سپید پیچیده شده بود. آسانو با آرامش بسیار آخرین تعظیم خود را به فرستادهی شوگون کرد و آنگاه در برابر سینی چوبین نشست و جامهی سپید خود را گشود و با خنجر چنان که رسم بود شکافی در شکم خود ایجاد کرد و سپس خنجر غرقه به خون را در گلوی خویش فرو برد و بیجان بر زمین افتاد.
آنگاه که خدمتکاران جنازهی ارباب را کفن میکردند و میبردند در گورستان سنگاکوجی (23) به خاک سپارند. سمپئی نجیبزادهی مصاحب آسانو صد فرسنگ راه میان شهر یدو و قلعهی آکو را در پیش گرفت و این راه را در چهار روز و نیم به پایان برد.
چند منزل به مقصد مانده ناگزیر از دهکدهی زادگاه خود گذشت، لیکن به هیچ روی در آن جا درنگ نکرد و به خانهی خویش نرفت تا درودی به پدر و مادر و نزدیکانش بفرستد... ناگهان چشمش به گروهی افتاد. روحانیان بودایی، با سر برهنه و تراشیده و لبادههای ملیلهدوزی شده، در پیشاپیش آن گروه راه میسپردند و باربرانی با جامههایی به رنگ آبی سیر چیزی را بر دوش میکشیدند. آن چیز چه بود؟
تابوت کوچک مکعبی بود که جنازهای را در درون آن سر به زانو و چمباتمهزده نهاده بودند...
سمپئی همچنان که به راه خود میرفت نگاهی به گروه مشایعان جنازه انداخت و در میان آنان دوستان و نزدیکان و حتی پدر خود را دید. دیگر نتوانست خودداری کند، از یکی پرسید: «این جنازهی کیست که به گورستان میبرید؟»
دریغا! جنازهی مادر او بود که به گورستان میبردند...
اندوهی گران بر دل جوان نشست و حالش را دگرگون کرد، لیکن او نیک میدانست که وظیفه برتر از هر کاری است... و وظیفهی او این بود که هر چه زودتر به دنبال مأموریت خود بشتابد و آن را انجام دهد... ناچار در برابر تابوت مادر سر فرود آورد. از سرازیر شدن اشک خودداری کرد و دوباره به سوی قلعهی آسانو شتافت و دیگر در جایی درنگ نکرد تا خبر اندوهبار مرگ آسانو را به اویشی کورا - نو - سوکه، رئیس جنگاوران و سرپرست رعایای او، رسانید.
اویشی، سرپرست ساموراییهای آسانو، مردی بود در زمرهی ژاپنیهای عادی. قدی کوتاه، کلهای گرد، پوستی تیرهرنگ، گونههای برجسته و دهانی گشاد داشت و آثار نیرو و اراده در چهرهاش هویدا بود. نیرویی بیمانند و مهارتی تیزهوشانه در حرکاتش دیده میشد.
اویشی، چون از مرگ سرور خود آگاه شد، سیصد سامورایی او را به دژ فرا خواند. در پیش آنان عود و کندر، به یاد سرور درگذشتهی خود، سوزاند و آنگاه از جنگاوران پرسید که چه باید کرد؟
یکی از جنگاوران پاسخ داد: «ما نمیتوانیم دژ را به شوگون، که سرورمان را به مرگ محکوم کرده است، واگذاریم!»
دیگری گفت: «راست میگوید! باید از دژ دفاع کرد، تا پای جان باید از دژ سرورمان دفاع کنیم!...»
اویشی جواب داد که: «آیا براستی شما وظیفهی خود را در این میدانید که بر شوگون بشورید؟ خیال میکنید که بدین ترتیب آرزوی سرورتان برآورده میشود؟ آیا شوگون دشمن سرور ماست؟ ما باید با او دشمنی بورزیم یا با کیرا؟»
جنگاوران دیگر گفتند: «آری، آری!... ما باید به کاخ کیرا حمله کنیم و او را بکشیم!»
یکی از ساموراییها، که داناتر از دیگران بود، چنین گفت: «آموزگار اخلاق نیک گفته است که "آدم زیر همان آسمانی که توهین کنندهی سرورش به سر میبرد نمیتواند زندگی کند." خاصه که این توهین کننده آدمکشی هم کرده باشد، در این صورت انتقام وظیفهی فوری اوست.»
این بار هم اویشی مخالفت کرد و گفت: «اما باید بدانید که کیرا مردی است پست و بزدل و بیگمان از این پس سخت مواظب خویشتن خواهد بود. ما نمیتوانیم به زور کاخ او را بگیریم و جز این راهی برای دست یافتن به او نداریم...»
جنگاوران از شنیدن این سخن نومید گشتند و بر آن شدند که هرگاه فرستادهی شوگون برای ضبط دژ بیاید به هیچ روی در برابر او ایستادگی نکنند و حتی بهتر که پیش از آمدن او هر یک به سویی روند و دیگر سامورایی هیچ دایمیویی نشوند و بقیهی عمر را رونین، یعنی سرباز بیسردار و پهلوان سرگردان، شوند.
اما اویشی در این جمع از احساسات رعایای سرور در گذشتهاش آگاه شد و میزان وفاداری آنان را دریافت. پنجاه تن از آنان را برگزید و از آنان خواهش کرد که پیش از دریافت دستورها و سفارشهای وی دژ را ترک نگویند.
اویشی یکی از زیردستان وفادارش را به شهر یدو، که کیرا در آن جا خانه داشت، فرستاد و تحقیقات سریعی دربارهی او به عمل آورد و اطلاع یافت که خان پیر پست از بیم انتقام فرمانبران و یاران قربانی خویش به استوار کردن دژ خویش پرداخته، نگهبانان بسیار به سرپرستی پدر زنش بر آن جا گماشته است تا کسی نتواند وارد آن جا شود. کسی، حتی پیشخدمت سادهای هم، به حضور کیرا پذیرفته نمیشود مگر آن که در ملک شخصی او زاده شده باشد یا تحقیقات کافی دربارهای به عمل آید و تردیدی در وفاداریش نماند. دربانان همهی واردان را نگه میدارند و از آنان به دقت بازرسی و بازجویی میکنند، حتی بازرگانان نیز حق ندارند به عمارت قلعه وارد شوند و فقط میتوانند به باغچهها درآیند و کالای خود را بنمایانند.
اویشی از این تحقیقات چنین نتیجه گرفت که باید صبر و تحمل کند و منتظر فرصت باشد. تا مدتی از این قضیه بگذرد و بدگمانی و ترس کیرا کاهش یابد.
مباشر املاک و رئیس جنگاوران آسانو از میان ساموراییها وفادارترین آنان را برگزید. شمارهی آنان به چهل و هشت تن میرسید (سپس خواهیم دید چرا یکی از آنان نمیتوانست در این اقدام گروهی شرکت جوید و چرا عنوان این داستان چهل و هفت رونین است). همهی آنان تصمیم گرفتند تا به هر قیمتی شده انتقام سرورشان را بستانند. همه سوگند خوردند که این راز را پیش کسی فاش نکنند. همه دست به دستهی شمشیر خود بردند و آن را تا نیمه از نیام برکشیدند و به نیام کوفتند؛ چنین است رسم سوگند یاد کردن ساموراییها. همهی آنان عزم خود را جزم کردند که در راه انجام دادن وظیفهای که مهر سرور در گذشته بر دوششان نهاده بود از مرگ نهراسند و جان و زندگی خویشتن را به چیز نگیرند. بسیاری از آنان در راه انجام دادن این وظیفه از مقام و منصب سپاهی خود، که آن را شرف و افتخاری بزرگ میشمردند، دست شستند. گروهی پیشهوری پیشه کردند و گروه دیگر در شهر یدو جای گزیدند و به خرید و فروش پرداختند.
آنان میکوشیدند و گاه نیز موفق میشدند که فرصتی برای وارد شدن به قلعهی کیرا به دست آورند و به دقت ترتیبات داخلی آن جا، حیاطها و باغچههای آن جا، سرسراهای آن جا و روحیهی افراد آن جا را بررسی و مطالعه کنند. حتی یکی از آنان موفقیتی به دست آورد که هرگز امید آن را نداشتند. او با دختر معماری که قلعهی خان پیر را تعمیر کرده و مستحکم ساخته بود ازدواج کرد و بدین ترتیب فرصت یافت که در خانهی پدر زنش نقشهی کاخ کیرا را ببیند و جزئیات آن را به خاطر سپارد. در این نقشه همه چیز، در و پنجرهها، دیوارها، اتاقها، عماراتها و متعلقات، آنها، انبارهای مواد غذایی و انبارهای مواد سوختنی به دقت تعیین شده بود.
رونینهای دیگر در اقطار و اکناف ژاپن سرگردان شدند، لیکن هیچ گاه تماس و ارتباط خود را با اویشی قطع نکردند.
اویشی، که رهبر و سازمان دهندهی توطئه بود، نیک میدانست که جاسوسان کیرا تا مدتی مراقب و نگران او خواهند بود، از این رو با همه کس میگفت که از فکر انتقام سرورش منصرف شده است. نخست در قلعهی آکو و سپس در شهر یدو به هر کسی بر میخورد میگفت: «دیگر دلم نمیخواهد سلاحی با خود حمل کنم، شمشیرم را، کمانم را و تیرهایم را فروختهام. میخواهم از این پس چون روستایی آرامجو و سادهای به سر برم. میخواهم از این جا دور شوم و در یاماشینو (24) نزدیک کیوتو خانهای بخرم. مقداری پول دارم. آن را به روستاییان وام میدهم و با بهرهی آن زندگی میکنم و بقیهی عمرم را به کاری جز نگریستن و اندیشیدن به زیباییهای طبیعت نمیپردازم...»
اویشی گفتهی خود را به کار بست و چون در حومهی کیوتو جای گزید، به کاری جز عیش و نوش نپرداخت. اوقات خود را در محلهی گیون، (25) در قهوهخانهی معروف ایچیریکی (26) در کنار رقاصههای آوازخانی که آنان را گیشا (27) مینامند میگذرانید و در نوشیدن ساکی افراط میکرد. همیشه چنین مینمود که مست و مدهوش و از خود بیخبر است. گاه بامدادان خدمتکار میخانهای او را تلوتلوخوران به خانهاش میرسانید و گاه چنان مست میشد که چون مردهای در گوشهی کوچهای میافتاد و تا صبح در همان جا میماند.
روزی جنگجویی از خانوادهی ساتسوما (28) او را در چنین حالی دید و شناخت و آشفته و خشمگین شد و به سرزنش به او گفت: «تو، که نباید اندیشهای جز گرفتن سرورت به سر داشته باشی، چنان وظیفهی خود را فراموش کردهای که خبر از خویشتن نداری و زندگی را به هرزه و بیهوده تلف میکنی! پست! حیوان ناپاک! تو نام ساموراییها را ننگین ساختی!»
آنگاه تیپاپی به او زد و تقی به رویش انداخت و از او دور شد.
زن اویشی از زندگی و رفتاری که شوهرش در پیش گرفته بود نگران و مشوش شد و روزی بامداد که اویشی مست و خراب، به شانهی گیشایی تکیه داده، به خانه بازگشته بود، چون با او تنها ماند گفت: «از جرئت و جسارتی که میخواهم بکنم پوزش میخواهم! شما وقتی به این جا میآمدیم به من گفتید که برای از میان بردن بدگمانی کیرا مدتی زندگی خود را به هرزه و در عیش و عشرت هدر خواهید داد، لیکن اکنون این بیم به دل من راه یافته است که نکند به این طرز زندگی دلبستگی پیدا کردهاید و چنان به آن خو گرفتهاید که دیگر نمیتوانید آن را ترک کنید. اجازه بفرمایید از شما خواهش کنم که رفتار خود را تعدیل کنید...»
مرد مست به سر زنش فریاد زد که: «ها! چه میگویی؟ حالا دیگر کارت به جایی رسیده که به من پند و اندرز هم میدهی؟ که چنین اجازهای به تو داده است؟... اگر طرز زندگی مرا نمیپسندی تنها یک چاره داری و آن جدا شدن از من است!»
زن بیچاره گریه سر داد و گفت: «پوزش میخواهم! مرا ببخشید!»
- حالا دیگر اشکت هم سرازیر شده است! من دیگر از نق نق تو به تنگ آمدهام. از تو سیر شدهام. تو پیرزنی بیش نیستی و من دلم همسری جوان و زیبا میخواهد. باید از همدیگر جدا بشویم...
- آه این حرفها را مزنید!... آیا گذشته را فراموش کردهاید؟ آیا در بیست سالی که من زن شما بودهام جز وفاداری و فداکاری چیزی از من دیدهاید؟ آیا به هنگام بیماری از شما پرستاری و تیمار شایسته نکردهام! سه پسر برایتان نیارودهام؟ آیا در زندگی ساده و بیآلایشی که تاکنون داشتیم خوشبخت نبودهایم؟ اکنون اگر سخن درشتی از من شنیدید و رنجیدید پوزش میخواهم. مرا ببخشید! به من رحم کنید!...
- این حرفها بیهوده است! من تصمیم خود را گرفتهام و دیگر از آن بر نمیگردم. فردا باید از خانهی من بیرون روی تا من بتوانم زنی زیبا و دلربا به جای تو بیاورم.
زن بیچاره فردای آن روز، ناگزیر از آن خانه بیرون رفت و دو فرزند خردسالش را نیز همراه خود برد. پدر تنها پسر بزرگتر را پیش خود نگه داشت. اما اویشی وقتی خود را تنها یافت و یقین کرد کسی در آن جا نیست و جای زنش در خانهاش خالی است بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد. او در زندگی خود فقط به یک زن مهر ورزیده، به جان دوستش میداشت و اکنون به دست خود آن زن را از خانه بیرون رانده بود.
اویشی زنش را از این روی از خانه بیرون کرد که در دیدهی مردمان پستتر جلوه کند. این جدایی اندوهبار بزرگترین فداکاری و گذشتی بود که در راه رسیدن به هدفی که زندگی خود را وقف آن کرده بود از خود نمود.
خبرچینان کیرا از زندگی پست و ننگین اویشی خبر یافتند و این خبر را به خان پیر رسانیدند. نجیبزادهی ناپاک شادمان گشت که بار دیگر زندگی عادی خود را از سر خواهد گرفت، لیکن برای اطمینان بیشتر خبرچین خاص خود باننای را با کیوتو فرستاد تا در این باره پژوهش شایستهای بکند. این مرد یکی از جنگاوران آشنای اویشی را با پول فریفت و مأمورش کرد تا در خلوت و دوستانه از رازدل اویشی آگاه شود.
فرستادهی بان نای اویشی را از رفتاری که در پیش گرفته بود سرزنش کرد و گفت: «شما که فرمانده ساموراییهای آسانو بودید مگر نمیباید زندگی خود را وقف گرفتن انتقام سرورتان بکنید؟»
اویشی پاسخ داد: «آری، گفتن این حرف آسان است. من هم روز اول در دل خود اندک تأثر و خشمی یافتم، اما بعد که درست فکر کردم دیدم که خیال بیهوده نباید پخت. چگونه ممکن است از کیرا انتقام گرفت؟ باید به کاخ او حمله کرد... خوب! پس از آنچه میشود؟ یا موفق نمیشویم و گرفتار میگردیم و جان خود را بر سر این کار میگذاریم و یا موفق میشویم و دشمن سرور خود را میکشیم. در این صورت هم شوگون فرمان میدهد ما همه هاراگیری کنیم... باری، در این اقدام موفق شدن و موفق نشدن بیش از یک نتیجه برای ما ندارد و آن مرگ است. اما من زندگی را دوست دارم. می و معشوق را دوست دارم. شاعر چه خوب میگوید:
اگر بنا شود که بار دیگر بدین جهان بازگردیم.
و این بار صورتی غیر از صورت آدمی داشته باشیم:
من آرزو میکنم که خُمِ می شوم.
و سیر از آن بنوشم.
اویشی آن مرد سامورایی را با خود به میخانه کشانید. آن مرد در راه به او گفت: «آه! به یکباره به یادم افتاد که امروز دومین سال روز مرگ آسانو است. این طور نیست؟...»
- ممکن است این طور باشد! اما خاطرهی مرگ او نباید ما را از لذت خوردن ران خرچنگ دریایی و نوشیدن چند پیاله ساکی باز دارد.
سامورایی آنچه از اویشی دید و از زبانش شنید به باننای گزارش داد. دستیار کیرا هم شتابان به شهر یدو بازگشت و این خبر خوش را به ارباب خود رساند که رعایا و ساموراییهای آسانو از فکر انتقام گرفتن درگذشتهاند.
کیرا پس از شنیدن این خبر دل آسوده شد. از آن پس خدمتکاران را آسانتر به حضور میپذیرفت و از روی خست و برای صرفهجویی در هزینه نصف بیشتر نگهبانانش را مرخص کرد.
اویشی به وسیلهی یکی از رونینها، که به نام باسمه فروش در کنار قلعهی کیرا جای گزیده بود، اطلاع پیدا کرد که از شدت احتیاط و سختگیریهای کاخ کیرا کاسته و ساعت انتقام نزدیک شده است.
رهبر توطئه به وسیلهی فرستادگان مطمئن به همهی رونینهای هم پیمان خود پیغام داد که پنهانی در شهر یدو گرد آیند.
تنها یک تن نمیتوانست این ندا را پاسخ دهد و او سمپئی، نجیبزادهی مصاحب آسانو بود. او چند ماه پس از مرگ آسانو از پدر خود اجازه خواست که به شهر یدو برود و کار و شغل تازهای در آن جا برای خود پیدا کند. لیکن پدرش او را از این تصمیم بازداشت و گفت: «نیک میدانم که تو به بهانهی پیدا کردن شغل و کار میخواهی بروی و دشمن سرورت را بکشی و انتقام وی را بستانی. لیکن از کشتن کیرا به کسی سودی نمیرسد و تنها خانوادهی تو دچار بدبختی و خانه خرابی میشود. بهتر است که زن بگیری و همین جا بمانی و کار کنی و از این اندیشه درگذری!»
سمپئی با دریغ و درد دریافت که فرمان پدر را بیشکستن پیمان خود با سرور درگذشتهاش نمیتواند انجام دهد و راه حل این اختلاف تأثرانگیز را در هاراگیری دانست. او بر آن شد که خود را بکشد تا در آن دنیا از سرورش پوزش بخواهد. در نخستین سال روز مرگ آسانو جامهای سپید بر تن کرد و رو به شهر یدو که سرورش در آن درگذشته بود نشست و با خنجر شکم خود را شکافت و سپس به یک ضربه گلوی خویش را نیز برید.
رونینهای دیگر همه به ندای اویشی جواب دادند. ماتسو - نو - جو (29) پسر اویشی، که شب پیش از دریافت فرمان پدر زناشویی کرده بود، فقط یک شب با همسر جوانش به سر برد و فردای آن روز به سوی پایتخت، که یقین داشت در آن جا با مرگ رو به رو خواهد شد، شتافت.
چهل و هفت رونین در شهر یدو گرد آمدند. کسانی در میان آنانکه پیشهوری و پیلهوری پیشه کرده بودند از این که بار دیگر شمشیر سامورایی خود را بازیافته بودند غرق شادی و خرمی بودند.
آنان در سایهی یاوریها و فداکاریهای بازرگانی ریهی آمانو (30) نام، که در شهر اوزاکا (31) به سر میبرد، سلاحهای دیگر نیز به چنگ آورده بودند. این بازرگان پنهان از خانواده و خدمتکاران خود سازو برگ لازم برای حمله و دفاع جنگاوران را به آهنگران و اسلحهسازان مختلف سفارش میداد تا کسی از سفارش آن سلاحها بدگمان نشود و سپس آنها را پنهانی و به طور اسرارآمیزی به پایتخت میفرستاد. او اگر خیانت میورزید سود و امتیاز بسیار به دست میآورد، لیکن به رغم زیانهایی که از درستی خود میبرد راز این توطئه را، که جز او کسی از آن آگاه نبود، مانند سامورایی جانبازی حفظ کرد.
اویشی محتویات صندوقهایی را که ریهی پیش او فرستاده بود بازدید کرد. صندوقها پر بود از نیزههای تبردار، کمانها، تیرها، گرزها، جوشنها، کلاهخودها، و دستکشهای آهنین. دیگر کم و کاستی نداشتند و فقط باید فرصت مناسبی به دست میآوردند و یقین و اطمینان مییافتند که کیرا به هنگام حملهی رونینها در کاخ خود باشد.
کیرا از موقعی که خاطرش از جانب ساموراییهای آسانو جمع شده بود تفریحات و سرگرمیهای مورد علاقهی خود را از سرگرفته بود. او یکی از دوستداران شا - نو - یو (32) بود.
چند دوست صمیمی دور هم جمع میشدند. عدهی آنان با صاحبخانه معمولاً شش نفر میشد. آنان در عمارت کلاهفرنگی که دور از دیگر عمارات در میان باغچه ساخته شده بود مینشستند. خود صاحبخانه ابزارهای لازم را برای تهیهی چای فراهم میآورد. خود آتش میافروخت و عود و کندر دود میکرد. کتری فلزی را از آب پر میکرد. چای دم میکرد. با کفگیری خاص کف چایی را میگرفت، آنگاه پیالهای از این نوشیدنی گرانبها پر میکرد و به والامقامترین مهمان خود میداد. سپس پیالهای به مهمان دیگر میداد و همه از آن مینوشیدند. برای تعلیم جزئیات این مراسم در ژاپن آموزگاران خاصی وجود داشتند.
یکی از رونینها با یکی از این آموزگاران، که در خانهی کیرا رفت و آمد میکرد، دوست شده بود. این رونین اطلاع پیدا کرد که در شب بیست و نهم دی ماه کیرا چنین مهمانیای بر پا خواهد کرد و در آن شب تنی چند از دوستانش را به خانهی خود خواهد خواند. اویشی چون یقین یافت که دشمن در آن روز در خانه خواهد بود بر آن شد که همان شب به کاخ او حمله کنند.
شب پیش از حمله، اویشی همهی همپیمانان خود را پنهانی در مهمانسرایی، که از پیش اجاره کرده و همهی پیشخدمتهای آن جا را مرخص کرده بود، گرد آورد و به آنان چنین گفت: «بیش از دو سال از مرگ سرور ما میگذرد. روان او مدتها انتظار کشیده است، اما به زودی انتظارش سر خواهد آمد و خشنود خواهد گشت. من میدانم که بسیاری از شما در راه انجام دادن وظیفهی خود چه فداکاریها و گذشتهایی کردهاید. اکنون نوبت آخرین و بزرگترین فداکاری و از خودگذشتگی شما است. آری، وقت آن است که جان در راه سرورمان ببازیم. آیا بدین کار آماده هستید؟»
ساموراییها به نیام شمشیر خود کوفتند و گفتند: «آری.»
اویشی به گفتهی خود چنین افزود: «ما فقط از کیرا انتقام خواهیم گرفت و بیش از یک سر نخواهیم انداخت، خواهیم کوشید تا پیرمردی یا زنی یا کودکی را نکشیم. کشتن بیگناهان نامردی است!»
رونینها همه با هم گفتند: «راست میگویید!»
- لیکن ممکن است کسانی و به خصوص نگهبانان کاخ در برابر ما ایستادگی کنند. در این صورت ناگزیر خواهیم بود مانع را از پیش پای خود برداریم.
باز هم رونینها گفتهی او را تصدیق کردند.
اویشی نقشهی حمله را کشید و بنا شد همپیمانها به دو دسته تقسیم شوند. دستهای از جلو، از در اصلی کاخ و دستهی دیگر از در عقبی آن هجوم آورند. گروه نخستین را خود اویشی فرماندهی و راهنمایی کند و گروه دوم را، که به فرماندهی معاونش یوشیدا تسوسئهمون (33) اقدام میکنند، پسرش رهبری کند و چون به کاخ رسند همهی رونینها به آهنگ تبیرهی جنگ هجوم برند و هرگاه یکی از آنان کیرا را پیدا کند صفیری بکشد و همه دور او گرد آیند. همچنین به افتخار بازرگان فداکار و وفاداری که سلاحهای لازم را برای آنان فراهم کرده بود، ولی متأسفانه خود نمیتوانست در این اقدام شرکت کند، نام تجارتخانهی او آمانو - یا (34) را کلمهی شناسایی قرار دهند و چون یکی از آنان فریاد بزند «آما» دیگری پاسخ دهد «نویا».
شب حمله برف سنگینی میبارید. باد میغرید و ماه در آسمان نورافشانی میکرد.
رونینها در ساعت معهود از مهمانسرایی که در آن جا لباس رزم پوشیده بودند بیرون آمدند. همه جوشن و خفتان پوشیده، روی آنها بالاپوشی سیاه بر تن کرده بودند. مسلح به نیزههای تبردار و گرز و کوپال و کمال بودند. چند تن کمندهایی نیز با خود داشتند و یکی از رونینها، که همراه اویشی بود، تبیرهی جنگی به دست گرفته بود.
از کوچههای خلوت و بیسر و صدا و پوشیده از برف گذر کردند. در کنار پلی، مردی کنجکاو از دیدن آنان در شگفت شد. نزدیکشان آمد و از یکی از آنان پرسید که این دستهی مسلح در دل شب در پی چه کار میشتابد؟
رونین در پاسخ او گفت: «ما نه دزدیم و نه آدمکش، ما برای گرفتن انتقام سرور خود، از خانی نابکار و تیره درون که سبب مرگش شده است، میرویم.»
شبگرد کنجکاو شادمان شد و دیگر چیزی نپرسید.
چون رونینها به در اصلی سرخ رنگ کاخ کیرا رسیدند، دستهای که بود از پشت حمله کند از دستهی اویشی جدا شد.
کمندها را بر دیوار کاخ انداختند. دور رونین از دیوار پوشیده از برف بالا رفتند و از آن سو پایین آمدند و قفل در را شکستند و آن را گشودند. دستهی اول همپیمانها چون گردبادی توفنده وارد کاخ شد.
دربانان تسلیم شدند و امان خواستند رونینها از آنان درگذشتند. لیکن در باغ کاخ نگهبانان کیرا به سوی هجوم کنندگان شتافتند. زد و خورد، در زیر برف که همچنان فرو میبارید، درگرفت.
یکی از نگهبانان کاخ با تعجب و حیرتی بسیار یکی از مهاجمان را شناخت که در آن ماهها ساکی فروشی میکرد و او بارها به دکانش رفته و در آن جا ساکی نوشیده بود. نگبهان به او گفت: «عجب! رفیق آمامی اینوسوکه (35) شما هستید؟»
ساکی فروش که در واقع یکی از ساموراییها و نام حقیقی او ساتو یوموشیچی (36) بود در پاسخ او گفت: «نامم را فراموش مکن و برو در دنیای دیگر این راز را فاش کن!»
آن دو در کنار استخری یخزده با هم به پیکار برخاستند. رونین در استخر افتاد. یخ شکست و او در آب فرو رفت، لیکن یکی از یارانش به یک ضربهی شمشیر حریف او را از پای درآورد و رونین را کمک کرد تا از آب یخزده بیرون بیاید.
رونین دیگری، هارا نام، شایستگیهای بسیار از خود نشان داد و چون دو تن به او حمله آوردند شمشیر از کف آنان ربود و به یک تیپا هر دو را بر زمین افکند و زخمی گران بر آنان وارد کرد.
در این گیرودار حریفی درگرفت. اویشی گفت: «فراموش مکنید که پیش از بیرون آمدن از کاخ باید آتش را خاموش کنیم تا به خانهی همسایهها سرایت نکند.»
دو دسته به هم رسیده بودند و زد و خورد پایان یافته بود. از نگهبانان شش کشته و بیست و سه زخمی بر زمین افتاده بودند، لیکن هنوز کیرا پیدا نشده بود.
رونینها به درون عمارتها هجوم بردند تا او را دستگیر کنند. کوچکترین آزاری به زنان که جیغ میکشیدند و کودکان که گریه میکردند نمیرسانیدند و از آنان درمیگذشتند. و فقط در پی کیرا میگشتند. ولی نشانی از وی نمییافتند. آیا خان پست و تیره درون در آن هنگام راه فراری پیدا کرده، جان به در برده بود؟
رونینی جوتارو (37) نام به این اندیشه افتاد که رختخوابها را بگردد، شاید کیرا خود را در میان آنها پنهان کرده باشد. اتفاقاً، چون دست به رختخوابی زد آن را گرم یافت و با خود گفت که حریف نباید جای دوری رفته باشد.
او در انتهای اتاق خواب پردهی نقاشی ابریشمین بزرگی را از دیوار آویخته دید که در ژاپن آن را کاکمونو (38) میگویند. جوتارو با شمشیر خود ضربتی بر آن پرده زد و دید پشت پرده خالی است. معلوم شد پردهی نقاشی دالانی را از انظار پنهان ساخته است. این دالان به حیاطی میرسید که در آن جا چند ساختمان و از جمله انبار هیزم و زغالی به چشم میخورد.
جوتارو خود را به انبار رسانید و در آن جا مردی را در جامهی خواب دید که در پس ترکههای چوب پنهان شده بود. گریبانش را گرفت و از آن جا بیرونش کشید و گفت: «نامت چیست؟»
مرد همچنان میلرزید و پاسخی نمیداد. فانوسی آوردند. در روشنایی آن، چهرهی رنگ باختهی مردی شصتساله نمایان شد.
رونین صفیری کشید. همهی رونینها به آن جا شتافتند.
اویشی گفت: «این مرد بیگمان کیراست. سرش را نگاه کنید ببینید جای زخم شمشیر آسانو را در آن میبینید؟... آری، این هم جای زخم... نه بیتردید این مرد کسی جز کیرا نیست.»
زبان پیرمرد بند آمده و عرقی سرد بر پیشانیش نشسته و خاموش ایستاده بود.
اویشی در برابر او زانو زد و با صدایی متین و موقر گفت: «من در برابر سن و سال و پایه و مقام شما سر فرود میآورم و پوزش میخواهم که خانهی شریف شما را دچار آشفتگی و پریشانی کردهایم. خود شما باید خوب بدانید که ما برای چه به این جا آمدهایم. ما سرافرازیم و به خود میبالیم که رعایای آسانو تاکومی - نو - کامی سرور قلعهی آکو هستیم و برای گرفتن انتقام او به این جا آمدهایم. خود شما هم نمیتوانید عادلانه بودن رفتار ما را انکار کنید... پس مردِ مردانه سر خود را در اختیار ما بگذارید!... ما از شما خواهش میکنیم تا مانند سرورمان، که به فتنهانگیزی شما ناگزیر شد هاراگیری کند، شرافتمندانه خودکشی کنید!...»
خان پیر، که دلی به کوچکی دل جوجه ماکیانی داشت، چنان منگ و مبهوت شده بود که گفتی نمیفهمید و نمیشنید به او چه میگویند. چپ و راست خود را نگاه میکرد. و یک دم چنین پنداشت که راه فراری پیدا کرده است و پای به گریز نهاد، اما زود گرفتار شد.
آنگاه اویشی خنجری برکشید - همان خنجری که آسانو ناگزیر شد با آن خودکشی کند - و آن را در گلوی کیرا فرو کرد. و سپس به جوتارو که با شمشیر آخته در آن جا ایستاده بود، به پاداش پیدا کردن کیرا، اشاره کرد تا به افتخار بریدن سر دشمن سرورشان سرافراز شود.
هوا روشن شده بود. رونینها صف کشیدند و پشت سر اویشی که خنجر آسانو و سر کیرا را به دست داشت به راه افتادند و با نظم و ترتیب بسیار از شهر یدو بیرون رفتند و خود را به گورستانی که در کنار پرستشگاه سنگاکوجی قرار داشت و سردارشان را در آن جا به خاک سپرده بودند رسانیدند.
در راه مردمان از دیدن آنان در شگفت شدند، لیکن چون سبب آدم کشتن آنان را دریافتند آفرینشان خواندند و تمجیدشان کردند. انتقام سرور خود را گرفتن هنوز هم در ژاپن وظیفهای بسیار شریف شمرده میشود چندان که ترس آدمکشی را از میان میبرد.
شاهزاده سندای، (39) که رونینها از برابر او میگذشتند، از آنان دعوت کرد تا اندکی درنگ کنند و شربت خنکی با او بنوشند.
بیش از آن که رونینها به پرستشگاه سنگاکوجی برسند خبر کشته شدن کیرا به آن جا رسیده بود. راهبی که نگهبان پرستشگاه بود به پیشتاز همپیمانها شتافت و آنان را به سر گور سرورشان راهنمایی کرد.
اویشی به سر چاه پرستشگاه رفت و سر خونآلود کیرا را شستشو داد، زیرا فرو دست باید با تن پاک به حضور فرادست رود و کیرا اکنون زیر دست آسانو شمرده میشد.
رهبر و فرمانده همپیمانها سر دشمن را روی گور آسانو نهاد و سه بار با خنجر بر آن کوفت. و سپس آن را به کناری گذاشت. سه بار در برابر گور سرفرود آورد و گفت: «سرافرازم که روان پاک سرور و سردار درگذشتهی خود آسانو - تاکومی - نو - کامی را آگاه سازم که با همان خنجر که شکم خود را پاره کرده بودند، زخمی کشنده بر دشمنشان زدیم و از پایش درآوردیم و اکنون سر او را به پایشان میاندازیم. من از روان پاک آن بزرگوار که در بستری از سبزه و برگ آرمیدهاند خواهش میکنم که این هدیهی بیارزش را از سر لطف از ما بپذیرند!»
پس از گفتن این سخنان به شادی روان او، که انتقامش گرفته شده بود، عود و کندر سوزاندند.
اویشی رئیس معبد سنگاکوجی را فرا خواند و به او گفت: «ممکن است بزرگواری کنید و ما را پس از هاراگیری کردن در کنار گور سرورمان به خاک سپارید؟ ما به پاکی و نیکی شما اعتماد داریم!»
رئیس پرستشگاه با چشمانی اشکبار قول داد که خواهش آنان را برآورد. در آن هنگام خوی سپاهیگری انتقام مافوق گرفتن را وظیفهی مقدسی میدانست لیکن قانون آدمکشی را جرم میدانست و از این روی بود که فرمانی از جانب شوگون به چهل و هفت رونین رسید که باید هاراگیری کنند.
همهی رونینها به دست خود شکم خود را با خنجر دریدند. همهی آنان را در گورستان پرستشگاه سنگاکوجی و گرداگرد گور سرورشان، که تا پای جان و لب گور پاکدلانه و وفادارانه خدمتش را کرده بودند، به خاک سپردند.
در این گورستان گور چهل و نهمی هم هست، از آن سامورایی به نام ساتسوما و او همان است که روزی به اویشی، که میپنداشت مردی است هرزه و میخواره و زنباره و وظیفه ناشناس توهین کرد. این جنگاور پاکدل پس از آن که از کشته شدن کیرا خبر یافت، دریافت که به ناروا به مردی شایسته و شریف ناسزا گفته و به غلط دربارهاش داوری کرده است. دریغ که دیگر جبران این گناه ممکن نبود. از این رو او هم آمد و روی گور اویشی هاراگیری کرد و این افتخار را یافت که در کنار مردی دلیر و شایسته به خاک سپرده شود.
در کشور ژاپن افسانه و داستانی مردم پسندتر و شایعتر از افسانهی چهل و هفت رونین نیست. از روی این داستان نمایشنامهها و رمانها پرداختهاند. نیروی ابداع و اندیشهی ژاپنی زندگی و رفتار چهل و هفت رونین را در فاصلهی مرگ آسانو و کشته شدن کیرا به صورت زندگی کمال مطلوب تصویر کرده است.
اما داستان چهل و هفت رونین، که این همه احساسات ژاپنیها را برمیانگیزد، قصه و افسانه و زادهی خیال نیست بلکه مربوط به واقعهای تاریخی است که در آغاز سدهی هیجدهم میلادی روی داده است.
هنوز هم گورستان سنگاکوجی پابرجاست و مردمان به احترام بسیار به وی زیارت آن میروند. هنوز هم چاه آب، حوض کوچک خزه گرفتهی سنگی که سر کیرا در آن شسته شده، باقی است و هنوز هم گور آسانو و چهل و هشت گور سادهی دیگر در زیر درختان کهنسال آن جا دیده میشود. بسیاری از ژاپنیها به آن گورستان میروند و روی این گورها کندر میسوزانند (این رسم هنوز هم پس از گذشت دو قرن پابرجاست). پدران و مادران دست فرزندان خود را میگیرند و آنان را به گورستان میبرند تا در آن محل درسی بزرگ از دلاوری و پهلوانی و وفاداری و جان بازی به آنان بیاموزند!
پینوشتها:
1. Shôgun.
2. Mikado.
3. Yedo.
4. Tokugawa.
5. Asano Takumi- no-kami.
6. Arima.
7. Date Sakyô-no-suke.
8. Yoshida.
9. lyo.
10. Kira-Kôzukeno-Suke.
11. Eboshi، کلاه مخصوصی که از ابریشم درخشان ساخته میشود.
12. Bannai.
13. Honzô.
14. Kôrin.
15. Tamura Sakyô-dayû.
16. lchi-no-Séki.
17. Haori.
18. Harakiri.
19. Seppuku.
20. Kataoko.
21. Sempei.
22. Oishi Kura-no-Suké-.
23. Sengakuji.
24. Yamashino.
25. Ghion.
26. lchiriki.
27. Geisha.
28. Satsuma.
29. Matsu-no-jô.
30. Rihei Amano.
31. Osaka.
32. Sha-no-yu تشریفات و مراسم چای.
33. Yoshida Tsusaemon.
34. Amano-ya.
35. Amami lnosuke.
36. Sato Yomoshichi.
37. Jütaro.
38. Kakemono.
39. Sendai.
داستانهای ژاپنی، ترجمه ی اردشیر نیکپور، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول فلیسین، (1383)