او بي تاب رفتن بود

ده روز تا تحويل مطلب مانده بود و من هنوز يک خط ننوشته بودم. نمي دانستم درباره ي کي بنويسم. به چند نفر زنگ زدم. گفتند کسي را نمي شناسند: يک نفر شماره خانواده شهيد کشوري را داد. گفت: «همه فکر مي کنند او فقط خلبان بود، اما نقاش بزرگي بود. آثار زيادي هم از او مانده. برويد منزلش، مي بينيد.» اما دلم مي خواست درباره ي شهيدي بنويسم که کمتر اسمش را شنيده باشيم. شماره تلفن خانواده شهيد «علي رضا آذين»، را يکي از دوستانم داد
شنبه، 27 مهر 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
او بي تاب رفتن بود
او بي تاب رفتن بود
او بي تاب رفتن بود

ده روز تا تحويل مطلب مانده بود و من هنوز يک خط ننوشته بودم. نمي دانستم درباره ي کي بنويسم. به چند نفر زنگ زدم. گفتند کسي را نمي شناسند: يک نفر شماره خانواده شهيد کشوري را داد. گفت: «همه فکر مي کنند او فقط خلبان بود، اما نقاش بزرگي بود. آثار زيادي هم از او مانده. برويد منزلش، مي بينيد.»
اما دلم مي خواست درباره ي شهيدي بنويسم که کمتر اسمش را شنيده باشيم. شماره تلفن خانواده شهيد «علي رضا آذين»، را يکي از دوستانم داد. مداح اهل بيت؛ هميشه دلم مي خواست بدانم مداح ها با چه حسي مي خوانند. چقدر آدم هايي را که نامشان را مي برند، مي شناسند. خودشان کجا و با چه روضه اي گريه مي کنند. شنيده بودم حاج آقا ابوترابي در اسارت، مداح ها را مي بردند يک گوشه و دور از چشم بقيه برايش روضه مي خواندند. معتقد بود مداح ها خودشان هم بايد تخليه شوند.
مداحي که شهيد شده ... خوش به حال آنها که با صداي او دلشان شکسته است! مادرش گفت: «نمي توانم راجع به او حرف بزنم. حرف زدن، دردي از من دوا نمي کند. بيشتر دلم را به آتش مي کشد. جسد علي بعد از ده سال آمد. چند تکه استخوان بود. اما من شک نداشتم خودش است. با من حرف مي زد». بعد مکثي طولاني کرد که احساس کردم گريه مي کند؛ اما گريه نمي کرد. با همان صداي هولناک ادامه داد: «انتظار خيلي سخته. تا حالا کشيديد؟»
اصرار نکرد. اشک هاي مادراني که از فرزندانشان صحبت مي کردند و به اصرار من راضي به مصاحبه شده بودند، ديگر برايم قابل تحمل نبود.
منزل مادر پنج شهيد، «برادران افراسيابي» زنگ زدم، گفت يک ساعت پيش مصاحبه اش با يک خانم که از تلويزيون آمده بود، تمام شده و ديگر خسته است. مانده بودم چه کنم که کاملا اتفاقي دوستي شماره تلفن خانواده شهيد «مسعود حسيني» را به من داد. نقاش، اهل کتاب، و عاشق خواندن و نوشتن. بي معطلي تماس گرفتم. پدرش گوشي را برداشت. توضيحات مرا که شنيد گفت بسيار خوب، اگر شما وقت داشته باشيد، مي توانيد همين امروز بعدازظهر به منزل ما بياييد، آنها مشتاق صحبت کردن درباره ي مسعود بودند و اين خيلي برايم مهم بود. مصاحبه ها شروع شد و همه چيز خوب پيش رفت.
مادر، مسعود را به سمت خودش کشيد و در اتاق را بست. روي صندلي چرمي نزديک دکتر نشست. مسعود کنارش ايستاده بود. سرش پايين بود، اما چشم هاي درشتش دور اتاق مي چرخيد. چند قفسه چوبي، پر از کتاب و شيشه هاي کوچک و بزرگ که داخلش ميله هاي رنگارنگ ريخته شده بود، سمت راست اتاق قرار داشت و يک اسکلت، گوشه ي چپ اتاق ايستاده بود. مسعود با دقت به اسکلت خيره شد. داشت به او مي خنديد. دلش مي خواست دست اسکلت را بگيرد. کاملا واقعي به نظر مي رسيد. اتاق دلگيري بود. شايد چون پنجره نداشت و يک لامپ بزرگ وسطش روشن بود. دلش نمي خواست آنجا بماند. به مادرش نگاه کرد که با دکتر صحبت مي کرد. مسعود از صحبتشان چيزي نفهميد، فقط شنيد که مادرش رو به مسعود کرد و گفت: «خودتان باهاش حرف بزنيد بهتره آقاي دکتر!»
دکتر نيم ساعت با مسعود حرف زد. يک مجله براق با عکس هاي رنگ و وارنگ داد دستش و گفت: «عکس ها را خوب نگاه کن و بعد پايين صفحه را بخوان ...» بعد از او خواست نمازش را بخواند. با اينکه چند بار گفت: «بارک الله... تو بچه زرنگي هستي...» اما مسعود خوشش نيامد. دلش نمي خواست جلو بقيه با صداي بلند نماز و سوره هاي قرآن را که حفظ بود بخواند.
مادر با نگراني به دکتر نگاه کرد، اما دکتر گفت: «خيالت راحت باشد خانم! اين بچه وضعيت روحي و رواني اش از من هم بهتره! اما زيادي راجع به خدا و پيغمبر و دين شنيده و خالص و مخلص شده.» بعد هم لبخندي زد و ادامه داد: «نگران نباشيد. توي اين سن بچه ها مي روند طرف هر چي که زياد راجع بهش بشنوند. بزرگ تر که بشه، بد بودن را هم ياد مي گيره.»
دوازده سالش بود که مادر بردش پيش دکتر «هوشيار»؛ از بس مدام دنبال مسجد، قرآن و دعا بود، نگران شد. بعضي وقت ها با او بلند که صحبت مي کرد، مسعود يکي ـ دو ساعت يک گوشه مي نشست و هيچ کاري نمي کرد. مادر مي فهميد و خودش را سرزنش مي کند.
او غير از مسعود چهار پسر ديگر هم داشت. رفتار هيچ کدامشان نگرانش نمي کرد، الا مسعود.
مسعود و سعيد دوقلو بودند. اما هيچ چيزشان شبيه به هم نبود. سعيد مدام دنبال بازي و شيطنت بود و مسعود از بازي و شيطنت دست کشيده بود. مادر فکر مي کرد مسعود دچار توهم و خيالات شده يا افسردگي گرفته. جواد، همسرش، ارتشي بود و خيلي به اين چيزها کاري نداشت.
زهرا اهل خوي بود، و جواد اهل نطنز. سال 1329 با هم ازدواج کردند. جواد در توپخانه هفتاد و پنج کوهستان، در مرز آذربايجان، خدمت مي کرد. مي رفت اروميه و مي آمد، همان جا با زهرا آشنا شد و ازدواج کردند. چهار سال در مرز ايران و شوروي بودند.
پسر بزرگشان در ماکو به دنيا آمد. زهرا مي گويد سال هاي سختي بود. ما همراه عشاير منطقه زندگي مي کرديم. شايد جواد شانس آورد که رگ پايش پاره شد و بعد از چهار ـ پنج سال آوارگي در کوه و کمر، منتقلش کردند تهران. مسعود آخرين بچه شان بود. سوم بهمن 1347 دم اذان صبح در بيمارستان به دنيا آمد. چهار ـ پنج ماه داشت که آمدند خيابان قزوين، بعد از پل امامزاده معصوم.
همه مي گفتند پايين شهر بچه ها مذهبي تربار مي آيند. اما مادر نگران بود. نمي گذاشت پسرها توي محل ول بگردند. آنها هم يا مدرسه بودند يا توي هيئت و مسجد.
از همه عاقل تر مسعود بود. حتي بچه هاي کوچه که دعوايشان مي شد، مي گفتند «مسعود بگويد حق با کي است، قبوله». بيشتر از اينکه سرش توي بازي و گروه و گروه بندي هاي محله باشد، توي کتاب هاي برادر بزرگش بود. محمد خيلي کتاب داشت، بيشترش مذهبي بودند. از استاد مطهري، دکتر شريعتي، آيت الله طالقاني، دکتر بهشتي، تفسير الميزان، تفسير نهج البلاغه و ... يک روز محمد به مسعود گفت: «هنوز زوده تو اين کتاب ها را بخواني. اصلا ازشون چيزي سر در مياري؟»
مسعود گفت: «از همش نه، اما همان قدر که مي فهمم خيلي دوست دارم.»
در اتفاقات لانه ي جاسوسي، محمد مجروح شد.
گلوله نصف ريه اش را برد. وضع بدي داشت. بعد از مرخص شدن از بيمارستان، چند ماه هم توي خانه بستري بود. اين چند ماه مسعود شد؛ پرستار محمد دست و پايش را مي ماليد و هر وقت مي ديد مادرش ناراحت است، او را دلداري مي داد.
پانزده سالش که شد، گفت: «مامان! مي خواهم بروم جبهه.» مادر صورت سفيدش را بوسيد و گفت: «پانزده ساله ها را نمي برن جبهه». مسعود گفت: «اگر شما کمک کنيد، مي برن.» مادر که مي دانست او چقدر عاشق جبهه است، شناسنامه اش را انداخت توي ماشين لباسشويي. وقتي نوشته ها توي هم رفت، مسعود با يک خودکار مشکي 15 را کرد 18 و آن قدر ذوق مي کرد که مادر هم از خوشحالي او خوشحال بود.
يک دوره ي چند ماهه ي امدادگري ديد. توي خط همه کاري مي کرد؛ پانسمان، آمپول زدن، سرم وصل کردن، شستشوي زخم ها، عمليات که مي شد، پشت خاکريزها از هر طرف که صداي ناله مي آمد، مسعود کوله پشتي سنگينش را محکم مي چسبيد و کمر خم، مي دويد سمت صدا. وقتي چند بار صدايش مي کردند و خبري نمي شد، مي فهميدند زخمي شده و يک گوشه افتاده است.
مادر گوشت کباب کرده بود و با دو تا گوجه و يک تکه نان سنگک گذاشت توي سيني و آمد توي اتاق. مسعود داشت کتاب مي خواند. کتابش را بست و نفس عميقي کشيد و گفت: «به به، بوي کتاب هم داشت يادمان مي رفت». چند لقمه خورد و دوباره کتاب را برداشت. مادر با ناراحتي صورتش را در هم برد و گفت: «تا نخوري، اون بازو گوشت نو نمي ياره». مسعود دست برد توي جيبش و يک قرص صورتي رنگ کوچک در آورد گذاشت کف دست مادر و گفت: «با اين مي شود يک هفته غذا نخوري و توي کوه و کمر راه بروي. فقط خوردن مهم نيست.»
مادر کمي نگاهش کرد، بعد سيني را برداشت و رفت توي آشپزخانه. به ياد حرف دکتر هوشيار افتاد. «نگران نباش، بزرگ تر بشود، بد بودن را هم ياد مي گيرد» و از خودش پرسيد: «پس چرا ياد نگرفت؟»
مسعود لب حوض وضو گرفت.
هنوز تا اذان مانده بود. مادر رفت کنارش و گفت: «مسجد، مسجد است. فرقي نمي کند. چرا مي روي مسجدهاي بالاي شهر نماز مي خواني؟»
مسعود گفت: «اينجا مسجدها پر است. مردم زياد مي آيند، اما مسجدهاي بالاي شهر خيلي خلوت است. يک نفر هم يک نفر است.»
مسعود که رفت، مادر خيلي گريه کرد. گفت: «خدايا او دل از دنيا بريده. کمکم کن تا من هم دل از او ببرم.»
سال 67 دوست صميمي اش، مهدي زنديه کنارش شهيد شد. موج انفجار مسعود را گرفت. هر چه صدايش مي زدند، نمي فهميد. وقتي آمد تهران، انگشترش را داد به مادر و گفت: «اين را بده به خانواده مهدي و بگو اگر سنگ قبرش را عوض کردند، اين انگشتر را بگذارند توي خاکش. ما به هم قول داده بوديم هر کس زودتر شهيد شد، آن يکي انگشترش را همراه او خاک کند.»
يک طرح بزرگ هم از صورت مهدي کشيد و هديه کرد به مسجد سلمان فارسي. از آن به بعد، هر کدام از بچه هاي مسجد که شهيد شدند، مسعود عکسشان را کشيد. مادر اصلا نمي دانست او نقاشي هم مي کشد. به مادر مهدي که براي تشکر آمده بود، گفت: «من بزرگ شدن او را نديدم، پانزده ساله رفت جبهه، حالا بيست سالش است، اما در جمع شش ماه پيش من نبوده. او نقاشي مي کشد، شمع هاي قشنگ مي سازد. اما من نمي دانم اينها را کي و کجا ياد گرفته.»
يک بار که آمد مرخصي، يک نقاشي نشان مادر داد و گفت: «مي خواهم همين را روي سنگ قبرم بگذاريد. از لوله ي دو تا تفنگ ژ ـ 3 گل سرخ آمده بود بيرون و وسط هم عکس خودش را کشيده بود. اين حرف ها را که مي زد، مادر گريه نمي کرد، حتي نمي گفت: «نگو، خدا آن روز را نياورد». خوشحال بود. دلش نمي آمد خوشحالي اش را خراب کند. مي دانست او در اين دنيا خوشي نمي بيند.
آن بار هم مثل هر دفعه، رفت بهشت زهرا (س)، سر خاک مهدي زنديه، غروب که برگشت، مادر داشت قرآن مي خواند. کنارش نشست. لبه ي چادر سفيدش را گرفت و گفت «امروز چيزي را که دلم مي خواهد همين الآن به شما مي گويم». مادر نگاهش کرد و گفت: «خوب بگو، گوش مي کنم». گفت: «يک قبر خالي پشت سر مهدي بود». مادر گفت: «اشتباه مي کني، اون قبر خالي مال دايي مهديه که مفقودالاثر است». گفت: «نه! قبر داييش کنارشه. من درست پشت سرش را مي گويم.»
مادر گفت: «اون جا راه عبوره». مسعود بلند شد. نگاهش آرام بود. رفت سمت در. کمي مکث کرد و گفت: «اون راه نيست. يک قبر خاليه که روشو پوشوندن». بار آخري که مجروح شد، پايش از دو جا شکست. مستقيم از منطقه، فرستادنش بيمارستان امام رضا (ع) مشهد. چند روز هم توي بيمارستان راه آهن تهران بستري شد و مجبور شد يکي ـ دو ماه تهران بماند. مادر خوشحال بود که اقلا مسعود را سير مي بيند. هر چند خيلي کم خانه بود. صبح کله سحر، عصازنان مي رفت مسجد سلمان فارسي، توي خيابان 17 شهريور. يک روز سعيد گفت: «معلوم هست تو با اين پاي چلاقت کجا مي روي؟ خوب بنشين تو خونه استراحت کن. زودتر خوب بشي!» آن دو ماه، مسعود براي بچه هاي ابتدايي، توي مسجد کلاس تجويد و قرائت قرآن گذاشت. روز اول به بچه ها که با تعجب و نگراني به پاي گچ گرفته و دو تا چوب زير بغل معلمشان نگاه مي کردند، گفت: «بهترين دوستي که من از بچگي تا حالا داشتم، و هنوز دوستي اش تازه و خوب است، قرآن است؛ البته اگر سعي نکنيد بشناسيدش حرف هايش را نمي فهميد». پاطوقش، مسجد سلمان فارسي بود. هنوز شمع بزرگي که کنار محراب مسجد ساخته، هست. دو تا پيت هجده کيلويي روغن نباتي را روي هم سوار کرد و دورشان را با گچ، صاف پوشاند و داخلش را لامپ کشيد. نور لامپ ها که ديده نمي شدند، مي افتاد روي فتيله ي شمع و محراب را خيلي زيبا مي کرد.
ساختن شمع که تمام شد، پيش نماز مسجد دستي به بغل شمع کشيد و گفت «مسعود جان! تو که اين قدر زحمت کشيدي، اين بغل شمع ناقصه، چرا اينجا را گچ نکردي؟»
مسعود نگاهي به سياهي پيت روغن نباتي که از زير گچ زده بود بيرون انداخت و گفت: «براي اينکه هميشه يادم بماند فقط خداست که کامل و بي نقص مي آفريند.»
شبي که فرداش عمل جراحي داشت، ساعت يازده شب فرمانده اش تلفن زد. مسعود گوشي را که گذاشت، اره را برداشت و افتاد به جان گچ پايش. گفت: «بايد بروم. به دکتر بگوييد براي من ده روز ديگر وقت عمل بزند. حتما برمي گردم. روز بعد صبح زود از خواب بيدار شد. ساکش را بست و زيرپوشي را که مادر مهدي زنديه برايش از مکه آورده بود، پوشيد. موقع رفتن دوباره برگشت و به مادر نگاه کرد. مادر دستي به موهاي نرمش کشيد و گفت: «قهرمان پسرم! برو، برو به خدا سپردمت».
مسعود لبخندي زد و با دلخوري گفت: «ديگه نگو قهرمان پسرم. من فقط زخم مي بندم. بايد بيايي و قهرمان هاي واقعي را ببيني». بعد هم سرش را پايين انداخت و گفت: «ببخشيد، جنگه ديگه...» در اين پنج سال براي اولين و آخرين بار بود که مادر موقع خداحافظي بغضش ترکيد. چادرش را کشيد توي صورتش و آمد توي اتاق. احساس مي کرد اين رفتن، ديگر بازگشتي ندارد.
سه روزي مي شد رفته بود. حوالي ساعت ده صبح، مادر همين جور که عکس مسعود توي دستش بود، دراز کشيد و به عکس خيره شد. يک دفعه صداي مسعود را شنيد: «مامان، مامان!» برگشت. مسعود پشت سرش ايستاده بود. گفت: «تويي؟ چرا حالا آمدي؟ وقت عملت ده روز ديگر است». مسعود لبخندي زد و گفت: «اومدم ديگه». بعد خم شد، دست هايش را گذاشت روي زانوهايش و گفت: «قول بده غصه نخوري، اين دنيا ارزششو نداره». اين را گفت و جلو چشم هاي مادر، نيست شد. مادر از جا پريد. به عکسي که توي دستش بود، نگاه کرد. سعيد را صدا زد و گفت: «زود برو اين عکس مسعود را بزرگ کن.» سعيد گفت: «چرا؟» گفت تو کاريت نباشه. مي خواهم بگذارم تو طاقچه، دلم که تنگ مي شود، نگاهش کنم.»
پلک هايش متورم و چشم هايش فرورفته است. نگاهش روي من ثابت مانده. سرش را تکان مي دهد و مي گويد: «من تا حالا اين را براي کسي تعريف نکردم. نمي خواستم بگويند خيالاتي شدم يا خواب ديدم. خودش بود. همين جايي که الآن شما نشسته ايد، وسط گل قالي ايستاده بود. او خودش به من گفت که ديگر نيست.»
برنمي گردد. شاه محمدي، چروکي به پيشاني انداخت و گفت: «اگر آن شب، زير پل، من و مسعود جايمان را با هم عوض نمي کرديم، حالا من به جاي او بودم. قرار بود عملياتي انجام شود. همه زير پل خوابيده بوديم. مسعود مدام از اين پهلو، به آن پهلو مي شد، آرام نداشت. گفتم «چته؟» گفت: «فکر مي کنم آفتاب پشتم را سوزانده. خيلي اذيتم مي کند.» قوطي روغن ماهي را از توي کوله پشتي ام درآوردم و گفتم: «بيا برات روغن ماهي بمالم. خيلي خوبه.» گفت: «نه آن وقت مجبوري بلند شي، بري دستهاتو بشوري. راضي به زحمت نيستم.» گفتم: «من آن قدر هم زرنگ نيستم. مي خوابم فردا صبح موقع وضو مي شورم.» پوست پشتش، ملتهب و زبر شده بود. روغن را به همه جاي پوستش ماليدم و خوابيدم. يک دفعه بغل دستي اش گفت: «حالا مسعود مي تونه بخوابه، من نمي تونم. چقدر از بوي روغن ماهي متنفرم.» مي دانستم مسعود از ناراحتي و عذاب وجدان تا صبح خوابش نمي برد. از جا بلند شدم و گفتم: «مسعود جان! تو بيا دم در بخواب، من مي روم سر جاي تو.»
نيمه هاي شب يک خمپاره زدند زير پل. آن قدر گرد و غبار بلند شده بود که همديگر را نمي ديديم. زخمي ها مدام مسعود را صدا مي زدند. اما خبري از او نشد. دهم تير ماه 67 بود، آخر جنگ. عمليات مرصاد، خمپاره سرش را کامل برده بود. در دم شهيد شد. او حرفي نمي زد. يعني مسعود هميشه کم حرف بود. اما هر کس ذره اي از اين چيزها حاليش مي شد، مي فهميد او بي تاب رفتن است. جسدش را برديم پايگاه کرمانشاه. يک هفته آنجا ماند. تابستان بود و هوا گرم. مسئول پايگاه اجازه نمي داد جسد را با آمبولانس بياورند تهران. گفت: «صبر مي کنيم تا کانتينر بيايد، نمي خواهم اذيت بشود. مسعود براي همه زحمت کشيد». مسعود را بردند قطعه اي که مهدي زنديه دفن شده بود و توي همان قبر خالي پشت سر او دفنش کردند. همه از مادر مي پرسيدند اين قبر را خريده بوديد؟ و او با تعجب سر تکان مي داد. تنها قبر خالي قطعه 53 همان بود. مادر يادش نمي آمد، آن روز که مسعود گفت: «مطمئنم پشت سر مهدي يک قبر خالي هست» به کسي حرفي زده باشد. او وصيت نامه هم نداشت...
منبع: کتاب امتداد




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.