سهروردي و نور محمدي
نوشتار حاضر متن سخنراني دكتر غلامحسين ابرهيمي ديناني با عنوان «سهروردي و نور محمدي» است كه سه شنبه 8 مرداد 87 در شهر کتاب مرکزی ايراد گردید.
سخنران: غلامحسين ابراهيمي ديناني
نسيم صبح سعادت بدان نشان كه تو داني
سفر به كوي فلان بر در آن زمان كه تو داني
من اين حروف نوشتم چنانكه غير ندانست
تو هم ز روي كرامت چنان بخوان كه تو داني
يكي است تركي و تازي درين ميان حافظ
حديث عشق بيان كن بدان زبان كه تو داني
به نظرم می آید هرآنچه قصد گفتنش را دارم که البته گفتن آن چنان برایم سخت مشکل مینماید كه سخت حيرانم، حافظ در اين دو سه بيت به نیکی بيان كرده است. انسان قرنها را پشت سر گذاشته است و اكنون در عصر مدرن و سپس در پسامدرن زندگي مي كند. اما كمتر انديشه ای مانند انديشه ی سهروردي قابل توجه بوده، هست و شاید خواهد بود.
مادامي كه بشر، عقل را به عنوان ابزار مي نگرد، نمي تواند با سهروردي تماس حاصل کند. در گذشته و در طی قرون و امروزه كمي بيش از پیش، این امر همواره ساری و جاری بوده است.
باید گفت، امروزه و به خصوص بعد از دكارت ابزاري شدن عقل بيش از هر زمان ديگري آشكار شده است. بنياد فلسفه ي دكارت اين جمله بود: «مي انديشم، پس هستم.» و بر اساس اين فكر، مهمترين رساله ي دكارت، «رساله ای در روش به كار بردن عقل» بنا نهاده شده است. به اعتقاد دکارت عقل چيزي است كه جهت بكار بردن آن بايد روشمندانه عمل کرد و اگر روش نداشته باشيد نمي توانيد از عقل استفاده كنيد. اين سخن دكارت به دليل اینكه چهره ي جهان را عوض كرد، سخنی حائز اهمیت است. چراکه دنياي قبل و بعد از دكارت كاملاً متفاوت از یکدیگر شد. لذا دنياي جديد بدون شك مديون دكارت فرانسوي است.
يكي از دوستانم، داستاني را از روزنامه برايم نقل كرد بر اين اساس كه روزي در آمريكا، پسري با ماشين تصادف كرده بود. مادر پسرك در آن حال بي قراري، بی وقفه بر دكارت لعن و نفرين مي كرد. حال آنكه دكارت فرانسوي چهار صد سال پيش در پاريس زندگي مي كرده است و اين خانم در زمان حال و در واشنگتن. اين دو چه ارتباطي با یکدیگر دارند؟ آن خانم پاسخ مي دهد اگر دكارت نبود، قطعا اين ماشين نیز نبود كه در نتيجه ي تصادف با آن، چنین اتفاقی بیافتد.
اين داستان را تعريف كردم كه بگويم اهميت دكارت تا چه اندازه است و بنده هرگز منكر اهميت دكارت نيستم. اما بايد اضافه کرد به همان اندازه كه مهم است به همان اندازه سهمناك نیز میباشد. بشر امروز كه با عقل ابزاري كار مي كند نمي تواند با عقل اشراقي رابطه برقرار کند. اساسا عقل اشراقي يعني عقلي كه ابزاري نيست. اشراق، هرگز به آسانی بدست نمی آید و طی یک شب شما نمی توانيد حكيم، پيغمبر و یا مراد بشويد. اين فکر وهمي بيش نيست و تنها انسانهاي تنبل غیر اهل انديشه اينگونه فكر مي كنند. چراکه عالم هستي نظام مند است و هرگز چنين اتفاقي رخ نخواهد داد.
عرض بنده چيست و چند بيتي كه در ابتدا خواندم چه ارتباطي به عرض بنده دارد؟ «نسيم صبح سعادت بدان نشان كه تو دانی». حضرت حافظ چه ظريف گفته است! توجه كنيد! اولاً سعادت براي صبح است. البته مي شود در يك شب نیز آدمي سعادتمند بشود ولي در اينجا حافظ از صبح سعادت صحبت مي كند. صبح چه زماني است؟ بامدادان، پگاه و آن آغاز طليعه ي نور است. فجر صادق، صبح و همان اشراق است. صبح سعادت، نسيم و نشاني دارد كه همه كس آنرا نمي شناسد.
«خبر به كوي فلان بر» حضرت حافظ از واژه ی " فلان" استفاده می کند چراکه پنهان است. البته خود شيخ هم پنهان است. هشتصد سال از دوران او گذشته و همچنان كسي شيخ را نمي شناسد. خود ما نیز كه هم ميهن او هستيم او را نمي شناسيم. آقاي محمدخاني مي فرمايند در اين يكي دو دهه ي اخير، سهروردي بیشتر خوانده شده است. من مي گويم اي كاش خوانده نمي شد. چگونه خوانده مي شود؟ بنده در اينجا قصد اهانت به كسي را ندارم ولي يكي از بزرگان كه بنده هرگز اسم ايشان را نخواهم آورد، در كتاب خود، در توضيح اصطلاح «تباع تام» كه سهروردي بارها در نوشته هاي خود از آن استفاده كرده، اين اصطلاح را، معادل ناخودآگاه فرويد میداند. حالا ما چه كاري مي توانيم بكنيم وقتي كه اين نوع سهروردي شناسي داريم؟ لذا همان بهتر كه او را نشناسیم. اين نکته، مساله ی ساده اي نيست که بتوان بي تفاوت از كنارش گذشت. اشكالي ندارد اگر باز هم مدتي سهروردي پنهان و ناشناخته بماند. چراکه در پنهان بودن او، در نهايت، اميد به شناخت درست وجود خواهد داشت و بالاخره روزي حقيقت آشكار خواهد شد. اگرچه حتي ما كه هم ميهنان اوییم، از او محروم هستيم.
و اما ادامه بحث، «خبر به كوي فلان بر در آن زمان كه تو داني». در اينجا مساله ي زمان دخالت دارد و این نکته که لحظه ها با يكديگر متفاوتند. حافظ در ادامه مي گويد: «من اين حروف نوشتم چنان كه غير ندانست / تو هم ز روي كرامت چنان بخوان كه تو داني». بدین معنا که تو هم به همه كس نگو.
«يكي است تركي و تازي در اين معامله حافظ»: در اينجا تركي و تازي و عربي و پارسي، فرق نمي كند چراکه در اینجا، سخن گفتن به اين زبان نيست. و در ادامه، حديث عشق بدان زبان كه تو داني بخوان. خب آن چه زباني است؟ و آن چه فلاني است؟ و آن صبح سعادت چيست؟ و بالاخره در يك كلمه، اشراق چيست؟
بنده تصمیم دارم سخنم را حول دو جمله از حكمه الاشراق سهروردی بیان کنم. مقيد هستم دقيقاً عين عبارت عربي حکمه الاشراق را در اينجا نقل كنم. اين دو جمله ارتباط نزدیکی با سخنانم دارد. سهروردي که خود را به حكمت خسرواني ايران باستان منتسب مي كند و مي گويد من تنها فيلسوفي هستم كه از زبان ايران باستان صحبت میکنم، در حکمه الاشراق خود مي گويد: «و عليك بقرائه القرآن مع وجد و طرب و الفكر اللطيف و اقراء القرآن كانّه و لا انزل الّا في شانك فقط.» بر شما باد به قرائت قرآن. وقتي قرآن ميخواني، سر حال باش. در وجد و شادي و طرب قرآن بخوان. وقتي كسل و بي حال هستي، قرآن نخوان. وقتي در فكر معامله و بالا بردن رقم موجودي حساب بانكي هستي، قرآن نخوان. تنها در چنين حالتي است كه سهروردي مي گويد قرآن بخوان. جمله ي آخر او بسيار شگفت و زيباست: قرآن را چنان بخوان كه گويي تنها در شان تو نازل شده است. فكر كن كه تو، تنها مخاطب خداوند هستي. سهروردي چرا اين را مي گويد؟ و چه چيزي مي خواهد بگويد؟ چرا من بايد اينگونه فكر كنم؟ اين مساله بسيار مهم است چراکه تاثیر قرآن مشروط به خواندن آن در حالتی مانند آنچه سهروردی توصیف کرده است می باشد.
عبارت ديگر سهروردي كه بنده در اينجا حول محور آن سخن خواهم گفت، اين عبارت زیبا است:
«لا يلعبنّ بك الاختلاف العباره فانّه اذا بعثر ما في القبور و احضر البشر في عرصه الله، لعلّ من كل الف تسعه مئه و تسع و تسعين قتل العباره و ذبايح الصيوف الاشاراه»: دستخوش بازي الفاظ نشويد و الفاظ شما را بازي ندهد. زيرا وقتي كه در قيامت، در حشر كبري همه محشور و مبعوث مي شوند و پرده ها كنار مي رود، در آن روز، شايد از هر هزار نفر، نهصد و نود و نه نفر كشته شده ي الفاظ هستند. سرشان با اشارات بريده شده است و زخم عبارات به تن دارند.
شيخ چه چيزي را مي خواهد گوشزد كند؟ مگر عبارات و الفاظ مانند شمشير سر آدمي را مي برد؟ پاسخ آري است. خيلي بدتر از شمشير اين اتفاق مي تواند رخ دهد. توان زخمي كردن انسان توسط عبارات به مراتب فراتر و بيشتر از شمشير است. در تمام طول روز، شما با اين عبارات سر و كار داريد. گاهي با شما علمي سخن مي گويند، گاهي فلسفي، گاهي عرفاني، گاهي خانگاهي، گاهي ديني و ... و بی وقفه ما با انواع مغالطه ها روبرو هستيم و خود بی خبر از اینکه مغالطه میشویم. هم مغالطه مي شويم و هم مغالطه مي كنيم. هم كلاه بر سر ديگران مي گذاريم و هم ديگران بر سر ما كلاه مي گذارند. چرا؟
بدین علت كه با مغالطه ها آشنايي نداريم. معنی لغات و زبان فارسي و تركي و عربي و انگليسي را مي دانيم وليكن تركيب الفاظ و جمله ها را نمي دانيم. در تركيب جمله ها و عبارات، بابي با عنوان مغالطات وجود دارد. سهروردي كه در منطق ارسطويي بسيار تواناست؛ در هيچ بابي از صناعات خمسه به اندازه ي صناعت مغالطه سخن نمي گويد. يك سوم از كتاب او در مورد صناعت مغالطه است. علت این مساله جز این نیست که او قصد داشت مغالطات را به نیکی به ما نشان بدهد تا حواسمان جمع شود و مغالطه نشويم. او حتي آن اندازه كه در مورد مغالطات سخن گفت در باب صناعت برهان سخن نگفت و اين مساله، نشان دهنده ي اهميت زياد شناخت مغالطات است. ما در دنيايي زندگي مي كنيم كه انواع هنرها من جمله هنرهاي ادبي، هنرهاي تكنيكي و حتي body language در اطرافمان ما را احاطه كرده اند و قطعا با تمامی اين هنرها مي توان معاني را القا كرد. لذا مغالطات ما را پريشان مي كند و زخم مي زنند و زندگي معنوي ما را تباه مي كنند. و حال، سوال اينجاست، چه بايد كرد تا اسير مغالطات نشد؟
نمونه ي بارز مغالطه، این مثال است: وقتي مي گوييم «عقل»، در ذهن شما عقل ابزاري متبادر میشود. در حاليكه عقل، ابزار نيست. شما به بنده بگوييد عقل، چه چيزي است؟ بنده عادت به طرح سوالاتي در حين كلام خود دارم؛ اين سوال را مطرح مي كنم: شما بفرماييد ابزار مهم تر است يا كسي كه ابزار را به كار مي برد؟ پاسخ روشن است. كسي كه ابزار را به كار مي برد مهمتر است. اگر عقل ابزار است، ابزار چيست؟ بی شک پاسخ میدهید ابزار «من» است كه آن را به كار مي برم. خب شما كه عقل را به كار مي بريد چه كسي هستيد؟ آيا تا كنون به اين مساله فكر كرده ايم كه «من منهاي عقل» چه كسي هستم؟! آيا هر يك از ما منهاي عقل، انسان هستيم؟! اگر عقل را از انسان بگيرند چه چيزي از او باقی مي ماند؟ پاسخ اينجاست: عقل، هدف و مقصد است. البته ممكن است به عنوان ابزار نيز به كار رود. عقل، ابزارساز و وسيله ساز است و لذا ابزار نيست. عقل منطق را كشف و تنظيم كرده و به يك معنا، منطق را ساخته است. لذا عقل بالاتر از منطق است. هر آنچه عقل آنرا مي سازد معتبر است. فلذا منطق نیز در حد خود معتبر است. ولی منطق محدوده دارد. و سوال اين است كه آيا عقل نيز محدوده دارد؟ و اگر دارد، محدوده ي آن كجاست؟
اگر بخواهيم وارد اين مقوله بشويم، بحث طولاني مي شود. باید گفت، دكارت عقل را ابزار میدانست و به روش به كار بردن عقل پرداخت. بعد از دكارت فرانسوی، كانت آلمانی اين مساله را طرح مي كند. او معتقد بود محدوده ي عقل، طبيعت است و به مجرد اينكه عقل پاي خود را از طبيعت فراتر بگذارد و وارد متافيزيك شود، دچار حيراني و سرگرداني و تناقض مي شود. لذا مرز عقل، فيزيك است و عقل در عالم متافيزيك جايگاهي ندارد. اين سخن، اساس فلسفه ي كانت است و البته پس از كانت نیز فيلسوفاني در اين باره نظراتي را ارائه داده اند. ولي اين دو فيلسوف، مهمترين فيلسوفان غرب هستند. چراكه بعد از كانت كمتر فيلسوفي است كه بتواند از زير سيطره ي كانت بيرون بیاید. بايد اضافه كرد اين هر دو فيلسوف، مذهبي و حقيقتا در خدمت مسيحيت بودند. آنها دليل خود را اين گونه بيان كردند كه بايد عقل را خلع سلاح كرد تا جا براي ديانت باز شود. يعني در آنجا كه عقل راه ندارد، نوبت به دين مي رسد. آیا تفکر شما نیز اینگونه است و معتقدید دين به معنای ماوراي عقل بودن میباشد؟
در اينجا مي خواهم سخنم را در باره سهروردي ادامه دهم. گاهي اوقات ما حرفهايي مي زنيم كه هم صوفيان را خوش نمي آيد و هم اهل شريعت را. بايد بگويم محدوده ي عقل، فيزيك نيست. بلکه متافيزيك جولانگاه عقل است و اساسا بيشتر كار عقل در آنجاست. آيا عرض بنده اين است كه عقل نامحدود است؟ بنده هرگز چنين سخنی نخواهم گفت. عقل قطعا محدوده دارد اما مرز آن متافيزيك نيست. پس مرز عقل كجاست؟! آيا لايتناهي است؟ خير. چراکه تنها لايتناهي، خداوند است. لذا، مرز عقل، نيستي است. دار هستي، هستي به معناي عام كلمه و هر اندازه كه قلمرو هستي ادامه دارد، جولانگاه عقل است. اما اين عقل، مرزي دارد و آن، نيستي است. چرا كه نيستي را نمي توان فهميد. آيا شما مي توانيد بگوييد نيستي چيست؟! آيا نيستي داراي ماهيت است تا قابليت شناخت داشته باشد؟ مطمئناً نيستي ماهيت ندارد. آيا كسي مي تواند بگويد نيستي چند كيلو است؟ يا اينكه مكان نيستي كجاست؟ آيا نيستي، هست؟! آيا نيستي داريم؟! اگر نيستي وجود داشته باشد، يك تناقض است. لذا مرز عقل، نيستي است.
در اينجا مي خواهم به شعر حافظ كه در ابتداي بحث از آن استفاده كردم برگردم. «نسيم صبح سعادت»، اولين سپيده دم هستي است. باید توجه داشت اين اولين، اول از جنس و نوع زماني نيست. يكي از مغالطات همين جاست كه وقتي ما مي گوييم اول، در ذهن اول زماني متبادر مي شود و ما به دنبال اين مي گرديم كه زمان آن كي بوده و بلافاصله آنرا در زمان جستجو مي كنيم تا متوجه شویم اول كدام است و دوم كدام؟ آيا هر "اول"ي زمان دارد؟ بايد گفت، در اينجا، زمان مطرح نيست. لذا، همانطوریکه گفتم، لفظ "اول" يك مغالطه است و كانت نیز اين مساله را دقيقا مطرح كرده بود. بعد اين سوال مطرح مي شود كه آيا زمان ازلي بوده و يا در يك وقتي بوجود آمده؟ آيا زمان موجود است يا معدوم؟ و آيا زمان موجود شده و يا هميشه موجود بوده؟ در همين جا مغالطه ادامه پيدا مي كند. تا لفظ اول به كار مي رود ذهن به دنبال آن در زمان مي گردد. همچنان به عقب و به گذشته باز مي گرد. "همچنان ميرو به پايانش مرس." كجا نقطه ي آغاز زمان است؟ وقتي مي خواهيم بفهميم كجا زمان آغاز شده بايد زماني را در نظر بگيريم كه در آن زمان، «زمان» موجود شود. بنابراين در اينجا، واژه ي "اول"، بار زماني ندارد.
اين نكته را بدين جهت عرض مي كنم كه بگويم نسيم صبح سعادت، نخستين طليعه است. فجر صادق هستي است. ما فجر صادق را هر روز صبح زود مي بينيم كه نخستين طليعه هاي خورشيد آسمان را فرا مي گيرد و سپيده طالع مي شود و افق روشن. هستي نيز يك فجر دارد اما چه روزي بوده؟ آيا روز بوده؟ و آيا از نوع روزهايي كه ما مي شناسيم بوده است؟ فجر هستي كجاست؟ پاسخ اين است كه فجر هستي، زمان و مكان ندارد. بدین علت كه زمان و مكان در محدوده ي عالم هستي معنا پيدا مي كنند. صبح سعادتي كه حافظ مي گويد و طليعه ي فجر هستي است، چيست و هستي چگونه آغاز شده؟
سوال بنده درباره ی هستي است نه درباره ی چرخه ي تكامل و نه انفجار بزرگ. يك فيزيك دان از انفجار بزرگ صحبت مي كند و سوال بنده در اينجا اين است كه در انفجار بزرگ، چه چيزي منفجر شد؟ آيا موجود منفجر شد و يا معدوم ؟ سوال بنده از دیدگاه فلسفه است و نه فيزيك. سوال اصلي اين است: فجر هستي كجاست؟
سهروردي از اين مساله صحبت مي كند و حافظ نيز در اين شعر، نسيم صبح سعادت و پگاه هستي را بیان کرده است. صبح صادق هستي كي شروع شد؟ مطمئناً كي در اینجا معنا ندارد. چراکه زمان نیز در دايره ي موجودات قرار دارد و تنها در طبيعت كه نازلترين مرتبه ي هستي است، زمان دارای معناست. در متافيزيك هرگز زمان معنا نخواهد داشت. در اولين طليعه ي هستي، از كسي كه هيچكس او را نمي شناسد، یک بي نشان محض، ذات حق تبارك و تعالي كه هيچ چيزي در مورد او نمي توان گفت، نوري ساطع شد. و البته بايد افزود، منظور بنده از «شد»، از جنس شد زماني نيست. ما بلافاصله بعد از اينكه از فعل استفاده مي كنيم به ناچار از زمان استفاده كرده ايم. به اين دليل كه در محدوده ي زمان هستيم. علت اینكه حافظ مي گويد: يكي است تركي و تازي، اینست که درين جايگاه، ما نمي توانيم از اين زبان مقيد به زمان و مكان و عالم طبيعت استفاده كنيم.
به بحث برمی گردیم؛ هستي طلوع كرد و از آن بي نشان نوري ساطع شد. آن نور چه بود؟ سهروردي آنرا عقل میداند. در صبحگاه و طليعه ي هستي كه البته در آن زمان و مكان بی معناست، اولين صادره از حق تعالي، اولين مخلوق خدا هنگام آفرينش، عقل كل بود. نه عقل شخص بنده و شما و نه هيچيك از عناصري كه شما در اين عالم مي شناسید. عقل كل، نور حق است. فلذا ابزار نيست. عقل نور خداوندست و نخستين نور. و حتي در احاديث اسلامي نيز میخوانیم: «اوّل ما خلق الله العقل». اين حديث از امام صادق (ص) است. چرا كه نور بود و همه جا را روشن كرد. چه چيزهايي را روشن كرد؟ حتي خود هستي را نيز روشن كرد.
در اينجاست كه اختلافي شديد میان سهروردي و ارسطو ظاهر مي شود. و به یک معنا، اختلاف بين ايران و يونان. عقل، روشن كننده ي همه چيز است و در عين حال براي خود نيز روشن است. لذا همه چيز در پرتو عقل روشن است. اکنون، سوالی مطرح میشود: اين نور است يا هستي؟ در فلسفه ي يونان، از هستي صحبت شده است و در ايران باستان، از نور. پارميندس، در يونان از هستي صحبت مي كند. باید گفت هستي و وجود بسيار حائز اهميت است. به نحویکه حتي برخي از حكماي ايراني نیز، مانند ملاصدرا و تا اندازه ای ابن سینا، اصالت وجودي هستند. ولیکن تنها فيلسوفي كه مي گويد هستي امري اعتباري است و تنها ذهن انسان آنرا ميسازد، سهروردي است.
ما در عالم وجود غرقیم. حتی خودمان نیز موجودیم و با موجودات سروكار داريم. دريا، صحرا، فلك، ملك و ... همگي موجودند. ولي خود «وجود» كجاست؟ «وجود» را هيچ كس نديده است. مطمئناً موجودات به وجود موجودند و حال آنكه وجود غیر قابل دیدن است. لذا سهروردي مي گويد اين امر، اعتباري ذهني است. البته نظر شخص بنده این نیست که اين امر، اعتباری ذهني است. چرا كه بنده تا حدود زيادي ملاصدرايي هستم.
اين سخن را در مورد نور نیز مي توان گفت. بدون نور چيزي قابل دیدن نیست و حال آنكه خود نور را كسي نديده است. سهروردي ترجيح مي دهد آن نخستين چيزي كه از حق بي نشان ساطع میشود را «نور» و «عقل» بداند. سهروردي معتقد است "نور"، خود، روشن است و ديگر چيزها را نيز روشن مي كند. و ديگر فلاسفه معتقدند "وجود" ديگر چيزها را موجود مي كند.
اين اختلاف مطمئناً لفظي است. چراکه نور و وجود، هر دو غیر قابل مشاهده می باشند. از منظر شيخ اشراق نخستين صادره، عقل است. لذا، اشراق كاملا با عقل سروكار دارد و از عقل سخن میگوید. برخي اشراقيون معتقدند اشراق، رابطه ای با عقل ندارد. این در حالیست که ذات اشراق، عقل است. اما نه عقل ابزاري، بلكه عقل كل.
در احاديث آمده است: «اوّل ما خلق الله العقل». اگر بخواهيم براي نظام هستي ترتيب قائل بشويم، بعد از عقل، از آن حق بي نشان لايدرك، نفس کلی صادر شد. همانطور كه عقل بنده و شما، پرتوهايي از آن عقل كل میباشد، نفس بنده و شما نیز، پرتوهايي از آن نفس كلي است. لذا نفس پايين تر از عقل است. و بعد از نفس كلي، طبيعت كلي قرار دارد. اين تقسيم عالم، تقسيم سهروردي و حكماي اشراقي از عالم مي باشد كه البته، هرمس نیز در سخنان خود، چنين تقسيمي را داشته است.
از منظر سهروردي، بالاترين حكماي عالم هستي، سه حکیم مي باشند. در درجه ي اول، حضرت زرتشت. در درجه ي دوم، هرمس كه گفته مي شود ادريس پيغمبر است و هنوز هم در آن شك وجود دارد و ناشناخته باقي مانده. هرمس باطني است و واژه ي «هرمنوتيك» و تعبيري كه از آن به باطن مي رود نیز از كلمه ي هرمس گرفته شده است. هرمنوتيك يعني چيزي كه به هرمس مي رسد و به معناي علم باطني است. در درجه ي سوم، افلاطون قرار دارد. این سه محترم ترين فلاسفه از نظر سهروردي هستند. زرتشت، ايراني است، هرمس مشخص نيست اهل كجاست و افلاطون يوناني است. لذا بر خلاف آنچه كه مشهور است سهروردي ناسيوناليست به معناي مصطلح نيست. او هرگز نژادي فكر نمي كند. همانگونه که ما نیز نبايد نژادي و بلکه باید فرهنگي فكر كنيم. چراکه نژاد برخلاف فرهنگ، قابل دفاع نیست. لذا ما حق دفاع از فرهنگ ايران باستان را داریم. قطعا ما از نژاد دفاع نمي كنيم. چرا كه نژاد قابل دفاع عقلاني نيست.
در اینجا قصد مقایسه بين ايران باستان كه سمبل آن زرتشت است و يونان باستان كه افلاطون در آن زندگي مي كرده را دارم. افلاطون در يونان غربي و در آتن زندگي مي كرده است. در حال حاضر نیز آثار معبد دلفي كه آكادمي او بوده است باقي مانده و سالانه گردشگران بسياري از آنجا ديدن مي كنند. ايران و يونان باستان چندين جنگ داشته اند. به رغم وجود جنگهاي بسيار، منجمله جنگ ماراتن، دوراني طولاني نیز اين دو تمدن در صلح با یکدیگر به سر برده اند. روابط فرهنگي بسياري بين اين دو تمدن بزرگ باستاني وجود داشته است. چند ماه پيش، در روز افلاطون و سهروردي، در انجمن حكمت و فلسفه، سفير يونان دعوت شده بودند تا به ایراد سخنراني بپردازند. ايشان سخنان خود را چنین آغاز نمودند: قطعا جنگهاي بسیاري میان دو تمدن یونان و ایران باستان وجود داشته و ليكن علي رغم اين جنگها، دوستيهاي بي شماري نیز داشته ايم و سپس شروع به بررسی روابط فرهنگي بسيار زياد ايران باستان و يونان باستان كردند.
بنده در مقدمه ي كتاب «شعاع انديشه و شهود در فلسفه ي سهروردي» كه بيست و پنج الي بيست و هشت سال پيش آنرا نوشته بودم، با ادله و شواهدي از جانب غربي ها كه شديدا مقيد به پنهان كردن تمدن ما هستند، نشان داده ام كه افلاطون تحت تاثير فرهنگ ايران بوده است. افلاطون از حاكم حكيم (فيلسوف شاه) سخن مي گويد. بدين معنا كه تنها فيلسوف و حكيم شایستگی حکومت بر مردم را دارد. درحاليكه اين نظریه، پيش از افلاطون، نظريه و تئوری ايرانيان بوده است. ايرانيان از «سوشيانت» و «بخت آران» ها يعني كساني كه اهل اشراق و منجي هستند صحبت مي كنند و اتفاقا خود افلاطون، حاكم حكيم را منجي خوانده است.
سوشيانت به معنی منجي و كسي است كه بشريت را نجات مي دهد. بخت آران يا بخت ياران به معنی كساني است كه از طرف الهي بخت يار و به گونه ای الهي هستند و فرّه ايزدي و نور الهي دارند و در يك كلمه، اشراقي هستند. تئوري معروف افلاطون، «حاكم حكيم»، شديداً تحت تاثير ايران باستان است.
ديگر آنكه افلاطون از تنازع خير و شر سخن مي گويد. اين سخن دقيقاً از تنازع يزدان و اهريمن تاثير پذيرفته چراکه نزاع بين انگرمينو و سپنتامينو، تئوري ايرانيان باستان بوده است. در ادامه بايد به داستان «ار» در كتاب دهم جمهوري اشاره كرد. او كسي بود كه در يكي از جنگها مي افتد و مشخص نيست كه آيا كشته شده بود يا خير. بعد از جنگ، زماني كه كشته ها را جمع مي كنند در هنگام سوزاندن جسدها، زنده مي شود و شروع به صحبت مي كند و به تفصيل، مسيري كه طي كرده بود را بيان مي كند. سخن از پل صراط و احوال اهل جهنم و اهل بهشت مي گويد و به توصيف دنياي ديگر مي پردازد.
اخيراً خانم آموزگار، كتابي با عنوان ارزاويراف نامه چاپ كرده اند ارزاويراف، انساني است كه سيري به عالم ملكوت مي كند و سپس به توصيف آنجا مي پردازد و سخن از چگونگي بهشت، پل جهنم يا پل چينه وت، بهشتيان و ... مي گويد. حال آنكه به نظر مي رسد افلاطون كتاب ارزاويراف نامه را خوانده بود و در كتاب دهم جمهوري آنرا با عنوان قصه ي «ار» فرزند «ارمينس» بیان مي كند. لذا، تشابهاتي بين نظريات فرهنگ ايران باستان و افلاطون وجود داشته است.
سهروردي از فرهنگ ايران باستان تاثير پذيرفته و حكمت اشراق را بنا نهاده و صادر اولي را عقل و نور هستي مي داند. در بعضي از روايات، يك روايت ديگر غير از آنچه عرض كردم هم داريم كه حضرت ختمي مرتبت فرموده اند: «اوّل ما خلق الله نوري» يعني اولين مخلوق و اولين صادر، من محمد هستم. توجه داشته باشيد، حضرت محمد (ص)، پسر عبدالله بن هاشم بن عبدمناف و داراي جسمانيتی در عربستان و مكه است. اما نورانيت حضرت ختمي مرتبت و باطن او كه همان عقل كل است، ازلي است. سهروردي اين را مي داند. عنوان اين سخنراني كه سهروردي و نور محمدي است، در همين جا روشن مي شود. چراكه سهروردي، انبياء را انسانهايي كامل مي داند. كمال انسان در چيست؟ كمال انسان در كمال عقل است. بر حسب اعتقادات ما، نبي به معنای عقل كل است. عقل كل، عقلاني سخن میگوید. به همين دليل است كه سخنان انبياء و به خصوص پيامبر بزرگوار ما حضرت ختمي مرتبت، کاملا عقلاني است. حضرت ختمي مرتبت عقل كل است و به همين علت خاتم است.
نام احمد نام جمله انبياست
چون كه صد آمد نود هم پيش ماست
پيامبر ما به لحاظ باطن، عقل كل است. عقل كل، عقلاني سخن مي گويد اگرچه در پرده ي رمز نيازمند تاويل است. چنانچه سخني از سخنان ايشان با عقل شما سازگار نبود بايد اهل عقل آنرا بخوانند و براي شما تاويل كنند چراكه معني آنرا فقط اهل عقل مي فهمند. چنانكه حضرت موسي با تمام عظمتش سخنان حضرت خضر را نفهميد. حتي حضرت موسي كه پيغمبر اولوالعزم است، همراه حضرت خضر شد. چراکه او انسان كامل و ظهور عقل است.
در مسيحيت، مسيح، مظهر خدا و بلکه خود خداست. اما در اسلام، نبي، عقل و خدا، بي نشان است. در اين جا تفاوت فرهنگ ها آشكار مي شود. در فرهنگ مسيحيت، مسيح هم خدا و هم فرزند خدا و هم روح القدس است. يعني سه تاست و در آن واحد، یکی! ولي در فرهنگ ما، نبي، عقل كل و ظهور خداوند است چرا كه اساسا تا ابد راه به ذات خداوند بی نشان نيست و لذا وصال به ذات به معنای هجران ابدي است. وصال او ممكن نيست. ظهور در عقل كل است و عقل كل، انبياء هستند و كاملترين عقل، حضرت ختمي مرتبت هستند. لذا، سهروردي از نور سخن مي گويد و فلسفه ي او، فلسفه نور است.
البته، همه ي پيغمبران با نور آغاز مي كنند ولي زرتشت، اولين پيغمبري است كه از نور صحبت كرده است. حضرت موسي هم از نور صحبت كرده. اولين بار كه به طرف كوه طور رفت آتش ديده بود. منظور از آتش، نورانيت آتش است. همه ي انبياء نور هستند و نور حضرت محمد مصطفي (ص)، كاملترين نور است. سهروردي مسلماني است كه از فرهنگ ايران باستان آغاز مي كند و به نور محمدي ختم مي كند. متاسفانه فرصت نشد به توضیح این نکته بپردازم كه چرا سهروردي به ما توصيه مي كند قرآن را آنگونه بخوانيم كه گويي تنها بر ما نازل شده است.
بنده در جهان اسلام هيچ فيلسوفي را نمي شناسم كه به اندازه ي سهروردي با قرآن مانوس و بر آن احاطه و تسلط داشته باشد. حتي ملاصدرا و حتي ابن سينا نیز در اين زمینه قابل قياس با او نيستند. تصور كنيد شخصي كه سي و شش و يا حداكثر سي و هشت سال عمر داشته، در جواني كشته شده و ده سال آنرا در سفر بوده، چه ميزان زمان مي توانسته داشته باشد كه سي كتاب بزرگ را بنويسد.
و شیخ شهید در انتها، به آن نور ختم مي كند. به نظر بنده، حافظ بيش از هر كتابي به مطالعه ی كتابهاي سهروردي می پرداخته است. تصميم دارم سخنم را با يك بيت از حافظ ختم كنم:
از آن بدير مغانم عزيز مي دارند
كه آتشي كه نميرد هميشه در دل ماست
منبع: سایت باشگاه اندیشه
معرفي سايت مرتبط با اين مقاله
سخنران: غلامحسين ابراهيمي ديناني
نسيم صبح سعادت بدان نشان كه تو داني
سفر به كوي فلان بر در آن زمان كه تو داني
من اين حروف نوشتم چنانكه غير ندانست
تو هم ز روي كرامت چنان بخوان كه تو داني
يكي است تركي و تازي درين ميان حافظ
حديث عشق بيان كن بدان زبان كه تو داني
به نظرم می آید هرآنچه قصد گفتنش را دارم که البته گفتن آن چنان برایم سخت مشکل مینماید كه سخت حيرانم، حافظ در اين دو سه بيت به نیکی بيان كرده است. انسان قرنها را پشت سر گذاشته است و اكنون در عصر مدرن و سپس در پسامدرن زندگي مي كند. اما كمتر انديشه ای مانند انديشه ی سهروردي قابل توجه بوده، هست و شاید خواهد بود.
مادامي كه بشر، عقل را به عنوان ابزار مي نگرد، نمي تواند با سهروردي تماس حاصل کند. در گذشته و در طی قرون و امروزه كمي بيش از پیش، این امر همواره ساری و جاری بوده است.
باید گفت، امروزه و به خصوص بعد از دكارت ابزاري شدن عقل بيش از هر زمان ديگري آشكار شده است. بنياد فلسفه ي دكارت اين جمله بود: «مي انديشم، پس هستم.» و بر اساس اين فكر، مهمترين رساله ي دكارت، «رساله ای در روش به كار بردن عقل» بنا نهاده شده است. به اعتقاد دکارت عقل چيزي است كه جهت بكار بردن آن بايد روشمندانه عمل کرد و اگر روش نداشته باشيد نمي توانيد از عقل استفاده كنيد. اين سخن دكارت به دليل اینكه چهره ي جهان را عوض كرد، سخنی حائز اهمیت است. چراکه دنياي قبل و بعد از دكارت كاملاً متفاوت از یکدیگر شد. لذا دنياي جديد بدون شك مديون دكارت فرانسوي است.
يكي از دوستانم، داستاني را از روزنامه برايم نقل كرد بر اين اساس كه روزي در آمريكا، پسري با ماشين تصادف كرده بود. مادر پسرك در آن حال بي قراري، بی وقفه بر دكارت لعن و نفرين مي كرد. حال آنكه دكارت فرانسوي چهار صد سال پيش در پاريس زندگي مي كرده است و اين خانم در زمان حال و در واشنگتن. اين دو چه ارتباطي با یکدیگر دارند؟ آن خانم پاسخ مي دهد اگر دكارت نبود، قطعا اين ماشين نیز نبود كه در نتيجه ي تصادف با آن، چنین اتفاقی بیافتد.
اين داستان را تعريف كردم كه بگويم اهميت دكارت تا چه اندازه است و بنده هرگز منكر اهميت دكارت نيستم. اما بايد اضافه کرد به همان اندازه كه مهم است به همان اندازه سهمناك نیز میباشد. بشر امروز كه با عقل ابزاري كار مي كند نمي تواند با عقل اشراقي رابطه برقرار کند. اساسا عقل اشراقي يعني عقلي كه ابزاري نيست. اشراق، هرگز به آسانی بدست نمی آید و طی یک شب شما نمی توانيد حكيم، پيغمبر و یا مراد بشويد. اين فکر وهمي بيش نيست و تنها انسانهاي تنبل غیر اهل انديشه اينگونه فكر مي كنند. چراکه عالم هستي نظام مند است و هرگز چنين اتفاقي رخ نخواهد داد.
عرض بنده چيست و چند بيتي كه در ابتدا خواندم چه ارتباطي به عرض بنده دارد؟ «نسيم صبح سعادت بدان نشان كه تو دانی». حضرت حافظ چه ظريف گفته است! توجه كنيد! اولاً سعادت براي صبح است. البته مي شود در يك شب نیز آدمي سعادتمند بشود ولي در اينجا حافظ از صبح سعادت صحبت مي كند. صبح چه زماني است؟ بامدادان، پگاه و آن آغاز طليعه ي نور است. فجر صادق، صبح و همان اشراق است. صبح سعادت، نسيم و نشاني دارد كه همه كس آنرا نمي شناسد.
«خبر به كوي فلان بر» حضرت حافظ از واژه ی " فلان" استفاده می کند چراکه پنهان است. البته خود شيخ هم پنهان است. هشتصد سال از دوران او گذشته و همچنان كسي شيخ را نمي شناسد. خود ما نیز كه هم ميهن او هستيم او را نمي شناسيم. آقاي محمدخاني مي فرمايند در اين يكي دو دهه ي اخير، سهروردي بیشتر خوانده شده است. من مي گويم اي كاش خوانده نمي شد. چگونه خوانده مي شود؟ بنده در اينجا قصد اهانت به كسي را ندارم ولي يكي از بزرگان كه بنده هرگز اسم ايشان را نخواهم آورد، در كتاب خود، در توضيح اصطلاح «تباع تام» كه سهروردي بارها در نوشته هاي خود از آن استفاده كرده، اين اصطلاح را، معادل ناخودآگاه فرويد میداند. حالا ما چه كاري مي توانيم بكنيم وقتي كه اين نوع سهروردي شناسي داريم؟ لذا همان بهتر كه او را نشناسیم. اين نکته، مساله ی ساده اي نيست که بتوان بي تفاوت از كنارش گذشت. اشكالي ندارد اگر باز هم مدتي سهروردي پنهان و ناشناخته بماند. چراکه در پنهان بودن او، در نهايت، اميد به شناخت درست وجود خواهد داشت و بالاخره روزي حقيقت آشكار خواهد شد. اگرچه حتي ما كه هم ميهنان اوییم، از او محروم هستيم.
و اما ادامه بحث، «خبر به كوي فلان بر در آن زمان كه تو داني». در اينجا مساله ي زمان دخالت دارد و این نکته که لحظه ها با يكديگر متفاوتند. حافظ در ادامه مي گويد: «من اين حروف نوشتم چنان كه غير ندانست / تو هم ز روي كرامت چنان بخوان كه تو داني». بدین معنا که تو هم به همه كس نگو.
«يكي است تركي و تازي در اين معامله حافظ»: در اينجا تركي و تازي و عربي و پارسي، فرق نمي كند چراکه در اینجا، سخن گفتن به اين زبان نيست. و در ادامه، حديث عشق بدان زبان كه تو داني بخوان. خب آن چه زباني است؟ و آن چه فلاني است؟ و آن صبح سعادت چيست؟ و بالاخره در يك كلمه، اشراق چيست؟
بنده تصمیم دارم سخنم را حول دو جمله از حكمه الاشراق سهروردی بیان کنم. مقيد هستم دقيقاً عين عبارت عربي حکمه الاشراق را در اينجا نقل كنم. اين دو جمله ارتباط نزدیکی با سخنانم دارد. سهروردي که خود را به حكمت خسرواني ايران باستان منتسب مي كند و مي گويد من تنها فيلسوفي هستم كه از زبان ايران باستان صحبت میکنم، در حکمه الاشراق خود مي گويد: «و عليك بقرائه القرآن مع وجد و طرب و الفكر اللطيف و اقراء القرآن كانّه و لا انزل الّا في شانك فقط.» بر شما باد به قرائت قرآن. وقتي قرآن ميخواني، سر حال باش. در وجد و شادي و طرب قرآن بخوان. وقتي كسل و بي حال هستي، قرآن نخوان. وقتي در فكر معامله و بالا بردن رقم موجودي حساب بانكي هستي، قرآن نخوان. تنها در چنين حالتي است كه سهروردي مي گويد قرآن بخوان. جمله ي آخر او بسيار شگفت و زيباست: قرآن را چنان بخوان كه گويي تنها در شان تو نازل شده است. فكر كن كه تو، تنها مخاطب خداوند هستي. سهروردي چرا اين را مي گويد؟ و چه چيزي مي خواهد بگويد؟ چرا من بايد اينگونه فكر كنم؟ اين مساله بسيار مهم است چراکه تاثیر قرآن مشروط به خواندن آن در حالتی مانند آنچه سهروردی توصیف کرده است می باشد.
عبارت ديگر سهروردي كه بنده در اينجا حول محور آن سخن خواهم گفت، اين عبارت زیبا است:
«لا يلعبنّ بك الاختلاف العباره فانّه اذا بعثر ما في القبور و احضر البشر في عرصه الله، لعلّ من كل الف تسعه مئه و تسع و تسعين قتل العباره و ذبايح الصيوف الاشاراه»: دستخوش بازي الفاظ نشويد و الفاظ شما را بازي ندهد. زيرا وقتي كه در قيامت، در حشر كبري همه محشور و مبعوث مي شوند و پرده ها كنار مي رود، در آن روز، شايد از هر هزار نفر، نهصد و نود و نه نفر كشته شده ي الفاظ هستند. سرشان با اشارات بريده شده است و زخم عبارات به تن دارند.
شيخ چه چيزي را مي خواهد گوشزد كند؟ مگر عبارات و الفاظ مانند شمشير سر آدمي را مي برد؟ پاسخ آري است. خيلي بدتر از شمشير اين اتفاق مي تواند رخ دهد. توان زخمي كردن انسان توسط عبارات به مراتب فراتر و بيشتر از شمشير است. در تمام طول روز، شما با اين عبارات سر و كار داريد. گاهي با شما علمي سخن مي گويند، گاهي فلسفي، گاهي عرفاني، گاهي خانگاهي، گاهي ديني و ... و بی وقفه ما با انواع مغالطه ها روبرو هستيم و خود بی خبر از اینکه مغالطه میشویم. هم مغالطه مي شويم و هم مغالطه مي كنيم. هم كلاه بر سر ديگران مي گذاريم و هم ديگران بر سر ما كلاه مي گذارند. چرا؟
بدین علت كه با مغالطه ها آشنايي نداريم. معنی لغات و زبان فارسي و تركي و عربي و انگليسي را مي دانيم وليكن تركيب الفاظ و جمله ها را نمي دانيم. در تركيب جمله ها و عبارات، بابي با عنوان مغالطات وجود دارد. سهروردي كه در منطق ارسطويي بسيار تواناست؛ در هيچ بابي از صناعات خمسه به اندازه ي صناعت مغالطه سخن نمي گويد. يك سوم از كتاب او در مورد صناعت مغالطه است. علت این مساله جز این نیست که او قصد داشت مغالطات را به نیکی به ما نشان بدهد تا حواسمان جمع شود و مغالطه نشويم. او حتي آن اندازه كه در مورد مغالطات سخن گفت در باب صناعت برهان سخن نگفت و اين مساله، نشان دهنده ي اهميت زياد شناخت مغالطات است. ما در دنيايي زندگي مي كنيم كه انواع هنرها من جمله هنرهاي ادبي، هنرهاي تكنيكي و حتي body language در اطرافمان ما را احاطه كرده اند و قطعا با تمامی اين هنرها مي توان معاني را القا كرد. لذا مغالطات ما را پريشان مي كند و زخم مي زنند و زندگي معنوي ما را تباه مي كنند. و حال، سوال اينجاست، چه بايد كرد تا اسير مغالطات نشد؟
نمونه ي بارز مغالطه، این مثال است: وقتي مي گوييم «عقل»، در ذهن شما عقل ابزاري متبادر میشود. در حاليكه عقل، ابزار نيست. شما به بنده بگوييد عقل، چه چيزي است؟ بنده عادت به طرح سوالاتي در حين كلام خود دارم؛ اين سوال را مطرح مي كنم: شما بفرماييد ابزار مهم تر است يا كسي كه ابزار را به كار مي برد؟ پاسخ روشن است. كسي كه ابزار را به كار مي برد مهمتر است. اگر عقل ابزار است، ابزار چيست؟ بی شک پاسخ میدهید ابزار «من» است كه آن را به كار مي برم. خب شما كه عقل را به كار مي بريد چه كسي هستيد؟ آيا تا كنون به اين مساله فكر كرده ايم كه «من منهاي عقل» چه كسي هستم؟! آيا هر يك از ما منهاي عقل، انسان هستيم؟! اگر عقل را از انسان بگيرند چه چيزي از او باقی مي ماند؟ پاسخ اينجاست: عقل، هدف و مقصد است. البته ممكن است به عنوان ابزار نيز به كار رود. عقل، ابزارساز و وسيله ساز است و لذا ابزار نيست. عقل منطق را كشف و تنظيم كرده و به يك معنا، منطق را ساخته است. لذا عقل بالاتر از منطق است. هر آنچه عقل آنرا مي سازد معتبر است. فلذا منطق نیز در حد خود معتبر است. ولی منطق محدوده دارد. و سوال اين است كه آيا عقل نيز محدوده دارد؟ و اگر دارد، محدوده ي آن كجاست؟
اگر بخواهيم وارد اين مقوله بشويم، بحث طولاني مي شود. باید گفت، دكارت عقل را ابزار میدانست و به روش به كار بردن عقل پرداخت. بعد از دكارت فرانسوی، كانت آلمانی اين مساله را طرح مي كند. او معتقد بود محدوده ي عقل، طبيعت است و به مجرد اينكه عقل پاي خود را از طبيعت فراتر بگذارد و وارد متافيزيك شود، دچار حيراني و سرگرداني و تناقض مي شود. لذا مرز عقل، فيزيك است و عقل در عالم متافيزيك جايگاهي ندارد. اين سخن، اساس فلسفه ي كانت است و البته پس از كانت نیز فيلسوفاني در اين باره نظراتي را ارائه داده اند. ولي اين دو فيلسوف، مهمترين فيلسوفان غرب هستند. چراكه بعد از كانت كمتر فيلسوفي است كه بتواند از زير سيطره ي كانت بيرون بیاید. بايد اضافه كرد اين هر دو فيلسوف، مذهبي و حقيقتا در خدمت مسيحيت بودند. آنها دليل خود را اين گونه بيان كردند كه بايد عقل را خلع سلاح كرد تا جا براي ديانت باز شود. يعني در آنجا كه عقل راه ندارد، نوبت به دين مي رسد. آیا تفکر شما نیز اینگونه است و معتقدید دين به معنای ماوراي عقل بودن میباشد؟
در اينجا مي خواهم سخنم را در باره سهروردي ادامه دهم. گاهي اوقات ما حرفهايي مي زنيم كه هم صوفيان را خوش نمي آيد و هم اهل شريعت را. بايد بگويم محدوده ي عقل، فيزيك نيست. بلکه متافيزيك جولانگاه عقل است و اساسا بيشتر كار عقل در آنجاست. آيا عرض بنده اين است كه عقل نامحدود است؟ بنده هرگز چنين سخنی نخواهم گفت. عقل قطعا محدوده دارد اما مرز آن متافيزيك نيست. پس مرز عقل كجاست؟! آيا لايتناهي است؟ خير. چراکه تنها لايتناهي، خداوند است. لذا، مرز عقل، نيستي است. دار هستي، هستي به معناي عام كلمه و هر اندازه كه قلمرو هستي ادامه دارد، جولانگاه عقل است. اما اين عقل، مرزي دارد و آن، نيستي است. چرا كه نيستي را نمي توان فهميد. آيا شما مي توانيد بگوييد نيستي چيست؟! آيا نيستي داراي ماهيت است تا قابليت شناخت داشته باشد؟ مطمئناً نيستي ماهيت ندارد. آيا كسي مي تواند بگويد نيستي چند كيلو است؟ يا اينكه مكان نيستي كجاست؟ آيا نيستي، هست؟! آيا نيستي داريم؟! اگر نيستي وجود داشته باشد، يك تناقض است. لذا مرز عقل، نيستي است.
در اينجا مي خواهم به شعر حافظ كه در ابتداي بحث از آن استفاده كردم برگردم. «نسيم صبح سعادت»، اولين سپيده دم هستي است. باید توجه داشت اين اولين، اول از جنس و نوع زماني نيست. يكي از مغالطات همين جاست كه وقتي ما مي گوييم اول، در ذهن اول زماني متبادر مي شود و ما به دنبال اين مي گرديم كه زمان آن كي بوده و بلافاصله آنرا در زمان جستجو مي كنيم تا متوجه شویم اول كدام است و دوم كدام؟ آيا هر "اول"ي زمان دارد؟ بايد گفت، در اينجا، زمان مطرح نيست. لذا، همانطوریکه گفتم، لفظ "اول" يك مغالطه است و كانت نیز اين مساله را دقيقا مطرح كرده بود. بعد اين سوال مطرح مي شود كه آيا زمان ازلي بوده و يا در يك وقتي بوجود آمده؟ آيا زمان موجود است يا معدوم؟ و آيا زمان موجود شده و يا هميشه موجود بوده؟ در همين جا مغالطه ادامه پيدا مي كند. تا لفظ اول به كار مي رود ذهن به دنبال آن در زمان مي گردد. همچنان به عقب و به گذشته باز مي گرد. "همچنان ميرو به پايانش مرس." كجا نقطه ي آغاز زمان است؟ وقتي مي خواهيم بفهميم كجا زمان آغاز شده بايد زماني را در نظر بگيريم كه در آن زمان، «زمان» موجود شود. بنابراين در اينجا، واژه ي "اول"، بار زماني ندارد.
اين نكته را بدين جهت عرض مي كنم كه بگويم نسيم صبح سعادت، نخستين طليعه است. فجر صادق هستي است. ما فجر صادق را هر روز صبح زود مي بينيم كه نخستين طليعه هاي خورشيد آسمان را فرا مي گيرد و سپيده طالع مي شود و افق روشن. هستي نيز يك فجر دارد اما چه روزي بوده؟ آيا روز بوده؟ و آيا از نوع روزهايي كه ما مي شناسيم بوده است؟ فجر هستي كجاست؟ پاسخ اين است كه فجر هستي، زمان و مكان ندارد. بدین علت كه زمان و مكان در محدوده ي عالم هستي معنا پيدا مي كنند. صبح سعادتي كه حافظ مي گويد و طليعه ي فجر هستي است، چيست و هستي چگونه آغاز شده؟
سوال بنده درباره ی هستي است نه درباره ی چرخه ي تكامل و نه انفجار بزرگ. يك فيزيك دان از انفجار بزرگ صحبت مي كند و سوال بنده در اينجا اين است كه در انفجار بزرگ، چه چيزي منفجر شد؟ آيا موجود منفجر شد و يا معدوم ؟ سوال بنده از دیدگاه فلسفه است و نه فيزيك. سوال اصلي اين است: فجر هستي كجاست؟
سهروردي از اين مساله صحبت مي كند و حافظ نيز در اين شعر، نسيم صبح سعادت و پگاه هستي را بیان کرده است. صبح صادق هستي كي شروع شد؟ مطمئناً كي در اینجا معنا ندارد. چراکه زمان نیز در دايره ي موجودات قرار دارد و تنها در طبيعت كه نازلترين مرتبه ي هستي است، زمان دارای معناست. در متافيزيك هرگز زمان معنا نخواهد داشت. در اولين طليعه ي هستي، از كسي كه هيچكس او را نمي شناسد، یک بي نشان محض، ذات حق تبارك و تعالي كه هيچ چيزي در مورد او نمي توان گفت، نوري ساطع شد. و البته بايد افزود، منظور بنده از «شد»، از جنس شد زماني نيست. ما بلافاصله بعد از اينكه از فعل استفاده مي كنيم به ناچار از زمان استفاده كرده ايم. به اين دليل كه در محدوده ي زمان هستيم. علت اینكه حافظ مي گويد: يكي است تركي و تازي، اینست که درين جايگاه، ما نمي توانيم از اين زبان مقيد به زمان و مكان و عالم طبيعت استفاده كنيم.
به بحث برمی گردیم؛ هستي طلوع كرد و از آن بي نشان نوري ساطع شد. آن نور چه بود؟ سهروردي آنرا عقل میداند. در صبحگاه و طليعه ي هستي كه البته در آن زمان و مكان بی معناست، اولين صادره از حق تعالي، اولين مخلوق خدا هنگام آفرينش، عقل كل بود. نه عقل شخص بنده و شما و نه هيچيك از عناصري كه شما در اين عالم مي شناسید. عقل كل، نور حق است. فلذا ابزار نيست. عقل نور خداوندست و نخستين نور. و حتي در احاديث اسلامي نيز میخوانیم: «اوّل ما خلق الله العقل». اين حديث از امام صادق (ص) است. چرا كه نور بود و همه جا را روشن كرد. چه چيزهايي را روشن كرد؟ حتي خود هستي را نيز روشن كرد.
در اينجاست كه اختلافي شديد میان سهروردي و ارسطو ظاهر مي شود. و به یک معنا، اختلاف بين ايران و يونان. عقل، روشن كننده ي همه چيز است و در عين حال براي خود نيز روشن است. لذا همه چيز در پرتو عقل روشن است. اکنون، سوالی مطرح میشود: اين نور است يا هستي؟ در فلسفه ي يونان، از هستي صحبت شده است و در ايران باستان، از نور. پارميندس، در يونان از هستي صحبت مي كند. باید گفت هستي و وجود بسيار حائز اهميت است. به نحویکه حتي برخي از حكماي ايراني نیز، مانند ملاصدرا و تا اندازه ای ابن سینا، اصالت وجودي هستند. ولیکن تنها فيلسوفي كه مي گويد هستي امري اعتباري است و تنها ذهن انسان آنرا ميسازد، سهروردي است.
ما در عالم وجود غرقیم. حتی خودمان نیز موجودیم و با موجودات سروكار داريم. دريا، صحرا، فلك، ملك و ... همگي موجودند. ولي خود «وجود» كجاست؟ «وجود» را هيچ كس نديده است. مطمئناً موجودات به وجود موجودند و حال آنكه وجود غیر قابل دیدن است. لذا سهروردي مي گويد اين امر، اعتباري ذهني است. البته نظر شخص بنده این نیست که اين امر، اعتباری ذهني است. چرا كه بنده تا حدود زيادي ملاصدرايي هستم.
اين سخن را در مورد نور نیز مي توان گفت. بدون نور چيزي قابل دیدن نیست و حال آنكه خود نور را كسي نديده است. سهروردي ترجيح مي دهد آن نخستين چيزي كه از حق بي نشان ساطع میشود را «نور» و «عقل» بداند. سهروردي معتقد است "نور"، خود، روشن است و ديگر چيزها را نيز روشن مي كند. و ديگر فلاسفه معتقدند "وجود" ديگر چيزها را موجود مي كند.
اين اختلاف مطمئناً لفظي است. چراکه نور و وجود، هر دو غیر قابل مشاهده می باشند. از منظر شيخ اشراق نخستين صادره، عقل است. لذا، اشراق كاملا با عقل سروكار دارد و از عقل سخن میگوید. برخي اشراقيون معتقدند اشراق، رابطه ای با عقل ندارد. این در حالیست که ذات اشراق، عقل است. اما نه عقل ابزاري، بلكه عقل كل.
در احاديث آمده است: «اوّل ما خلق الله العقل». اگر بخواهيم براي نظام هستي ترتيب قائل بشويم، بعد از عقل، از آن حق بي نشان لايدرك، نفس کلی صادر شد. همانطور كه عقل بنده و شما، پرتوهايي از آن عقل كل میباشد، نفس بنده و شما نیز، پرتوهايي از آن نفس كلي است. لذا نفس پايين تر از عقل است. و بعد از نفس كلي، طبيعت كلي قرار دارد. اين تقسيم عالم، تقسيم سهروردي و حكماي اشراقي از عالم مي باشد كه البته، هرمس نیز در سخنان خود، چنين تقسيمي را داشته است.
از منظر سهروردي، بالاترين حكماي عالم هستي، سه حکیم مي باشند. در درجه ي اول، حضرت زرتشت. در درجه ي دوم، هرمس كه گفته مي شود ادريس پيغمبر است و هنوز هم در آن شك وجود دارد و ناشناخته باقي مانده. هرمس باطني است و واژه ي «هرمنوتيك» و تعبيري كه از آن به باطن مي رود نیز از كلمه ي هرمس گرفته شده است. هرمنوتيك يعني چيزي كه به هرمس مي رسد و به معناي علم باطني است. در درجه ي سوم، افلاطون قرار دارد. این سه محترم ترين فلاسفه از نظر سهروردي هستند. زرتشت، ايراني است، هرمس مشخص نيست اهل كجاست و افلاطون يوناني است. لذا بر خلاف آنچه كه مشهور است سهروردي ناسيوناليست به معناي مصطلح نيست. او هرگز نژادي فكر نمي كند. همانگونه که ما نیز نبايد نژادي و بلکه باید فرهنگي فكر كنيم. چراکه نژاد برخلاف فرهنگ، قابل دفاع نیست. لذا ما حق دفاع از فرهنگ ايران باستان را داریم. قطعا ما از نژاد دفاع نمي كنيم. چرا كه نژاد قابل دفاع عقلاني نيست.
در اینجا قصد مقایسه بين ايران باستان كه سمبل آن زرتشت است و يونان باستان كه افلاطون در آن زندگي مي كرده را دارم. افلاطون در يونان غربي و در آتن زندگي مي كرده است. در حال حاضر نیز آثار معبد دلفي كه آكادمي او بوده است باقي مانده و سالانه گردشگران بسياري از آنجا ديدن مي كنند. ايران و يونان باستان چندين جنگ داشته اند. به رغم وجود جنگهاي بسيار، منجمله جنگ ماراتن، دوراني طولاني نیز اين دو تمدن در صلح با یکدیگر به سر برده اند. روابط فرهنگي بسياري بين اين دو تمدن بزرگ باستاني وجود داشته است. چند ماه پيش، در روز افلاطون و سهروردي، در انجمن حكمت و فلسفه، سفير يونان دعوت شده بودند تا به ایراد سخنراني بپردازند. ايشان سخنان خود را چنین آغاز نمودند: قطعا جنگهاي بسیاري میان دو تمدن یونان و ایران باستان وجود داشته و ليكن علي رغم اين جنگها، دوستيهاي بي شماري نیز داشته ايم و سپس شروع به بررسی روابط فرهنگي بسيار زياد ايران باستان و يونان باستان كردند.
بنده در مقدمه ي كتاب «شعاع انديشه و شهود در فلسفه ي سهروردي» كه بيست و پنج الي بيست و هشت سال پيش آنرا نوشته بودم، با ادله و شواهدي از جانب غربي ها كه شديدا مقيد به پنهان كردن تمدن ما هستند، نشان داده ام كه افلاطون تحت تاثير فرهنگ ايران بوده است. افلاطون از حاكم حكيم (فيلسوف شاه) سخن مي گويد. بدين معنا كه تنها فيلسوف و حكيم شایستگی حکومت بر مردم را دارد. درحاليكه اين نظریه، پيش از افلاطون، نظريه و تئوری ايرانيان بوده است. ايرانيان از «سوشيانت» و «بخت آران» ها يعني كساني كه اهل اشراق و منجي هستند صحبت مي كنند و اتفاقا خود افلاطون، حاكم حكيم را منجي خوانده است.
سوشيانت به معنی منجي و كسي است كه بشريت را نجات مي دهد. بخت آران يا بخت ياران به معنی كساني است كه از طرف الهي بخت يار و به گونه ای الهي هستند و فرّه ايزدي و نور الهي دارند و در يك كلمه، اشراقي هستند. تئوري معروف افلاطون، «حاكم حكيم»، شديداً تحت تاثير ايران باستان است.
ديگر آنكه افلاطون از تنازع خير و شر سخن مي گويد. اين سخن دقيقاً از تنازع يزدان و اهريمن تاثير پذيرفته چراکه نزاع بين انگرمينو و سپنتامينو، تئوري ايرانيان باستان بوده است. در ادامه بايد به داستان «ار» در كتاب دهم جمهوري اشاره كرد. او كسي بود كه در يكي از جنگها مي افتد و مشخص نيست كه آيا كشته شده بود يا خير. بعد از جنگ، زماني كه كشته ها را جمع مي كنند در هنگام سوزاندن جسدها، زنده مي شود و شروع به صحبت مي كند و به تفصيل، مسيري كه طي كرده بود را بيان مي كند. سخن از پل صراط و احوال اهل جهنم و اهل بهشت مي گويد و به توصيف دنياي ديگر مي پردازد.
اخيراً خانم آموزگار، كتابي با عنوان ارزاويراف نامه چاپ كرده اند ارزاويراف، انساني است كه سيري به عالم ملكوت مي كند و سپس به توصيف آنجا مي پردازد و سخن از چگونگي بهشت، پل جهنم يا پل چينه وت، بهشتيان و ... مي گويد. حال آنكه به نظر مي رسد افلاطون كتاب ارزاويراف نامه را خوانده بود و در كتاب دهم جمهوري آنرا با عنوان قصه ي «ار» فرزند «ارمينس» بیان مي كند. لذا، تشابهاتي بين نظريات فرهنگ ايران باستان و افلاطون وجود داشته است.
سهروردي از فرهنگ ايران باستان تاثير پذيرفته و حكمت اشراق را بنا نهاده و صادر اولي را عقل و نور هستي مي داند. در بعضي از روايات، يك روايت ديگر غير از آنچه عرض كردم هم داريم كه حضرت ختمي مرتبت فرموده اند: «اوّل ما خلق الله نوري» يعني اولين مخلوق و اولين صادر، من محمد هستم. توجه داشته باشيد، حضرت محمد (ص)، پسر عبدالله بن هاشم بن عبدمناف و داراي جسمانيتی در عربستان و مكه است. اما نورانيت حضرت ختمي مرتبت و باطن او كه همان عقل كل است، ازلي است. سهروردي اين را مي داند. عنوان اين سخنراني كه سهروردي و نور محمدي است، در همين جا روشن مي شود. چراكه سهروردي، انبياء را انسانهايي كامل مي داند. كمال انسان در چيست؟ كمال انسان در كمال عقل است. بر حسب اعتقادات ما، نبي به معنای عقل كل است. عقل كل، عقلاني سخن میگوید. به همين دليل است كه سخنان انبياء و به خصوص پيامبر بزرگوار ما حضرت ختمي مرتبت، کاملا عقلاني است. حضرت ختمي مرتبت عقل كل است و به همين علت خاتم است.
نام احمد نام جمله انبياست
چون كه صد آمد نود هم پيش ماست
پيامبر ما به لحاظ باطن، عقل كل است. عقل كل، عقلاني سخن مي گويد اگرچه در پرده ي رمز نيازمند تاويل است. چنانچه سخني از سخنان ايشان با عقل شما سازگار نبود بايد اهل عقل آنرا بخوانند و براي شما تاويل كنند چراكه معني آنرا فقط اهل عقل مي فهمند. چنانكه حضرت موسي با تمام عظمتش سخنان حضرت خضر را نفهميد. حتي حضرت موسي كه پيغمبر اولوالعزم است، همراه حضرت خضر شد. چراکه او انسان كامل و ظهور عقل است.
در مسيحيت، مسيح، مظهر خدا و بلکه خود خداست. اما در اسلام، نبي، عقل و خدا، بي نشان است. در اين جا تفاوت فرهنگ ها آشكار مي شود. در فرهنگ مسيحيت، مسيح هم خدا و هم فرزند خدا و هم روح القدس است. يعني سه تاست و در آن واحد، یکی! ولي در فرهنگ ما، نبي، عقل كل و ظهور خداوند است چرا كه اساسا تا ابد راه به ذات خداوند بی نشان نيست و لذا وصال به ذات به معنای هجران ابدي است. وصال او ممكن نيست. ظهور در عقل كل است و عقل كل، انبياء هستند و كاملترين عقل، حضرت ختمي مرتبت هستند. لذا، سهروردي از نور سخن مي گويد و فلسفه ي او، فلسفه نور است.
البته، همه ي پيغمبران با نور آغاز مي كنند ولي زرتشت، اولين پيغمبري است كه از نور صحبت كرده است. حضرت موسي هم از نور صحبت كرده. اولين بار كه به طرف كوه طور رفت آتش ديده بود. منظور از آتش، نورانيت آتش است. همه ي انبياء نور هستند و نور حضرت محمد مصطفي (ص)، كاملترين نور است. سهروردي مسلماني است كه از فرهنگ ايران باستان آغاز مي كند و به نور محمدي ختم مي كند. متاسفانه فرصت نشد به توضیح این نکته بپردازم كه چرا سهروردي به ما توصيه مي كند قرآن را آنگونه بخوانيم كه گويي تنها بر ما نازل شده است.
بنده در جهان اسلام هيچ فيلسوفي را نمي شناسم كه به اندازه ي سهروردي با قرآن مانوس و بر آن احاطه و تسلط داشته باشد. حتي ملاصدرا و حتي ابن سينا نیز در اين زمینه قابل قياس با او نيستند. تصور كنيد شخصي كه سي و شش و يا حداكثر سي و هشت سال عمر داشته، در جواني كشته شده و ده سال آنرا در سفر بوده، چه ميزان زمان مي توانسته داشته باشد كه سي كتاب بزرگ را بنويسد.
و شیخ شهید در انتها، به آن نور ختم مي كند. به نظر بنده، حافظ بيش از هر كتابي به مطالعه ی كتابهاي سهروردي می پرداخته است. تصميم دارم سخنم را با يك بيت از حافظ ختم كنم:
از آن بدير مغانم عزيز مي دارند
كه آتشي كه نميرد هميشه در دل ماست
منبع: سایت باشگاه اندیشه
معرفي سايت مرتبط با اين مقاله
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله