شجاعت و سازش‌ناپذیری امام خمینی (ره) در آئینه خاطرات (7)

در جریان مبارزه، حضرت امام را از قم به تهران بردند و زندانی کردند. در آن زمان شخصی به نام پاکروان رئیس سازمان امنیت وقت بود. بنده از خود امام شنیدم که او آدم مرموزی است. خلاصه وقتی چند روزی امام را نگه داشتند و
پنجشنبه، 21 مرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
شجاعت و سازش‌ناپذیری امام خمینی (ره) در آئینه خاطرات (7)
 شجاعت و سازش‌ناپذیری امام خمینی (ره) در آئینه خاطرات (7)

 

نویسنده: رسول سعادتمند




 

برای شما ضرر دارد

در جریان مبارزه، حضرت امام را از قم به تهران بردند و زندانی کردند. در آن زمان شخصی به نام پاکروان رئیس سازمان امنیت وقت بود. بنده از خود امام شنیدم که او آدم مرموزی است. خلاصه وقتی چند روزی امام را نگه داشتند و بعد دولت وقت دید که نمی‎تواند بیش از این امام را نگه دارد، تصمیم به آزادی امام گرفت. وقتی که این تصمیم گرفته شد، پاکروان نزد ایشان رفت و گفت: بهتر است برای تغییر آب و هوا چند روزی را به جای دیگری بروید. امام فرموده بودند، واضح‎تر صحبت کنید و بعد در ادامه افزوده بود که شما چهار کار می‎توانید انجام دهید یکی اینکه مرا تبعید کنید، دوم اینکه می‎توانید مرا بکشید، سوم این که زندانی کنید و یا این که آزادم نمایید. برای من انجام هر کدام از این چهار مورد مساوی است. او برای شما انجام هر کدام از چهار موردی که گفتم ضرر دارد... (1)

می‌دانستم منظور آن‌ها چیست

حجت الاسلام والمسلمین عمید زنجانی:

یک روز امام به من فرمودند سرهنگ مولوی به من اصرار کرد که شما فقط پنج دقیقه با شاه در قیطریه ملاقات کنید همه چیز درست می‎شود. انقلاب سفید همه‎اش حرف است فقط اگر شما یک ملاقاتی بکنید سر و صداها می‌خوابد. اما من می‎دانستم منظور اینها این است که ملاقات صورت بگیرد بعد هم هو و جنجال راه بیندازند که قضیه تمام شد. (2)

پاسخمان را بالای منبر می‎دهیم

حجت الاسلام والمسلمین سید حمید روحانی:

امام آنگاه که در زندان بود به گونه‌ای عمل کرد که دشمن با تمام تاکتیک‎ها و تجربه‎هایی که داشت نتوانست به افکار و اندیشه‎های او پی ببرد. رژیم خیال می‌کرد که امام از کارهای گذشته خود پشیمان و خسته است و از این رو با آسودگی خاطر به آزادی او دست یازید. لکن امام به محض آزادی از چنگال دشمن آن چنان غریو برکشید که کاخ‎ها و کاخ نشینان را لرزانید. خود امام روزی در نجف اشرف نقل می‎کرد که ساعتی پیش از آزادی از زندان پاکروان رئیس ساواک ایران به ملاقات من آمد. آقای قمی نیز در کنارم نشسته بود پاکروان خبر آزادی ما را ابلاغ کرد و آن گاه به اصطلاح زبان به نصیحت همراه با تهدید گشود و از ما خواست که در سیاست دخالت نکنیم و... آقای قمی خواست در مقام پاسخ برآید. من به او اشاره کردم که از هرگونه سخن گفتن خودداری ورزد. آنگاه که پاکروان رفت به آقای قمی گفتم بگذارید از اینجا برویم. پاسخ‎هایمان را بالای منبر خواهیم داد. اینجا که جای سخن گفتن نیست. (3)

چه چیز این مملکت حل شده؟

هنگامی که امام در قیطریه بودند، پاکروان [سرلشکر] معدوم، که در آن وقت رئیس ساواک [تهران] بود، گاهگاهی خدمت امام می‌رسید. شبی پاکروان [نزد امام] آمده بود. در همان روزها یک کنفرانس اقتصادی جهانی نیز [در تهران] برپا بود. امام خطاب به پاکروان سخنانی فرموده بود که من عین سخنان امام یادم هست و در اینجا تکرار می‎کنم. امام چنین فرمودند: «این نمایندگان اقتصادی دنیا که در اینجا جمع شده‎اند همه از وضع نابسامان اقتصاد کشورهایشان صحبت کردند، در حالی که نماینده‎ی ایران که وزیر اقتصاد بود [دکتر علیخانی] گفته بود که به سلامتی اعلیحضرت! تمام مسائل و مشکلات اقتصادی ما حل شده» امام اضافه کردند: «من به پاکروان گفتم: چه چیزش حل شده؟ کجای اقتصاد این مملکت سالم هست؟ کدام اقتصاد سالم را ما داریم؟ چه چیزی را خودمان داریم که بشود اسمش را اقتصاد گذاشت. (4)

طرفداران من الآن توی گهواره‎ها هستند

خانم فریده مصطفوی (دختر امام):

یک بار امام می‎گفتند: وقتی مرا به تهران بردند من متوجه اوضاع بیرون نمی‎شدم چون مرتباً جای مرا عوض می‎کردند. در هفته‌ی اول فقط یک بار که آمدند پنجره را باز و بسته کنند، شنیدم که مردم فریاد می‌زنند «یا مرگ یا خمینی».
در بین مردم شایع شده بود که امام را از بین برده‎اند و دولت برای این که مردم از زنده بودن امام اطمینان حاصل کنند به آیت الله خوانساری اجازه داد که امام را ملاقات کنند امام می‎فرمودند:
ایشان تا وسط اتاق آمدند و نشستند و دو کلمه احوالپرسی کردند و سپس تشریف بردند. بعد به مردم اطلاعیه دادند که «من آقا را دیدم و ایشان سلامتند.» و مردم هم می‎دانستند که ایشان خلاف نمی‎گویند. پس از آن امام را به زندان قصر و از آن جا به قیطریه بردند که در آنجا فقط خانم پیش ایشان بودند. در این زمان امام در پاسخ یکی از عمال رژیم شاه که به طعنه به ایشان گفته بود پس یاران شما کجا هستند؟ فرمودند: طرفداران من الان توی گهواره‎ها هستند. (5)

سماور به جای ساواکی

هنگام آزادی امام از منزل تحت محاصره در قیطریه تهران و سوار شدن ایشان به اتومبیل برای بازگشت به قم، سرهنگ مولوی (معاون ساواک تهران) تصمیم و اصرار داشت در اتومبیل کنار امام بنشیند و در انظار چنین وانمود کند که اختلافات پایان یافته است اما امام با زیرکی خاصی که داشتند اجازه ندادند و با بی‌اعتنایی سماوری را با خود برداشته و در کنار خویش قرار دادند. (6)

ایشان را بیرون کنید

آقای مصطفی کفاش‌زاده:

پس از آزادی امام که ایشان از تهران به قم برگشتند بلافاصله دستور دادند که در منزل ایشان عزای شهدای 15 خرداد گرفته شود. جمعیت زیادی صبح و بعد از ظهر به منزل ایشان می‎آمدند و می‎رفتند در یکی از این مجالس که مردم علیه رژیم شاه شعار می‌دادند و صلوات می‎فرستادند مداحی که در جلسه قرآن می‎خواند به مردم گفت اینجا جای قرآن و فاتحه است جای عزای شهداست شعار ندهید. امام که در درگاه نشسته بودند تا این مطلب را شنیدند فرمودند: ایشان را بیرون کنید. اگر مردم اینجا شعار ندهند پس کجا شعار بدهند. مردم را دسته دسته می‎کشند و کسی شعار ندهد؟
البته آن مرد را بیرون نکردند ولی او از خجالت تا آخر جلسه دیگر نتوانست قرآن بخواند. (7)

چه کسی با شما تفاهم کرده؟

آقای حبیب الله عسکر اولادی مسلمان:

[پس از این که] در سال 43 بر اثر شرایط اجتماعی و فشارهای مردمی و پیشکار پیروان امام و روحانیت اسلام و طلاب و مدرسین حوزه علمیه قم، رژیم پس از ده ماه زندان و حصر در تهران، امام را آزاد کرد، روزنامه‌ی اطلاعات در آن روز نوشت تفاهم علما و مراجع با مقامات سبب آزادی امام شده است. که امام با صراحت تمام موضعگیری کرده و دستور دادند که در منبرها چنین تفاهمی رد بشود و از آن‌ها خواسته شود نام کسی را که با آن‌ها تفاهم کرده اعلام کنند وگرنه مردم چنین روزنامه‌ای را تحریم خواهند کرد. اضافه بر آن خود ایشان در شروع سخنرانی صریح و کوبنده‌ای فرمودند تفاهم با مقامات؟ چه تفاهمی؟ چه کسانی با شما تفاهم کرده‌اند، اعلام کنید. خمینی با شما تفاهم کند؟ امکان ندارد این معنا، و اگر خمینی هم با شما تفاهم کند وضع شما آن طوری است که ملت اسلام تحمل نمی‎کنند و بیرونش می‎کنند! (8)

با کت و شلوار منبر بروند

حجت الاسلام والمسلمین سید حمید روحانی:

وقتی به امام خبر رسید شاه خائن برای متلاشی کردن حوزه علمیه قم گفته است که عده‌ای از طلاب باید امتحان بدهند و عده‌ای هم باید از لباس روحانیت خارج بشوند امام با عصانیت فرمود: چرا محصلین از قم به شهرستان‌ها و تهران و بعضاً به نجف می‎روند. اگر لباس را درآوردند، باید با کت و شلوار منبر بروند و درس بخوانند و تبلیغ نمایند زیرا هدف دولت فقط متلاشی کردن حوزه علمیه‌ی قم می‎باشد. اگر ایستادگی شد اینکار انجام نمی‌شود. (9)

اصراری نداشتم به قم بیایم

حجت الاسلام والمسلمین سعید اشراقی:

بعد از آزادی امام از تهران به قم، روزنامه‌ی اطلاعات نوشته بود روحانیت با دولت سازش کرد. امام وقتی که متوجه موضوع شدند، تصمیم گرفتند که فردای آن روز این خبر دروغ را تکذیب کنند. دولت طاغوت هم پی برده بود که این صحبت برای آن‌ها گران تمام می‌شود. به همین خاطر یک نفر از رؤسای سازمان امنیت به نام مولوی را به قم فرستاده تا با امام صحبت و ایشان را متقاعد کند که از صحبت درباره‌ی این خبر بپرهیزد. خانه‌ی رو به روی منزل امام را که در آن موقع در اختیار داماد امام بود، برای این کار مهیا کردند. او بعد از اینکه به حضور امام رسید، شرط کرد که فقط تعداد محدودی در جلسه باشند، به من تلفن کردند و گفتند: «آقا فرموده‎اند که تو هم بیا» من هم در آن جلسه حاضر شدم و دیدم که فردی با قیافه‌ای عجیب آنجاست. با ورود من، او به داماد امام که برادر زاده‌ی بنده هم بود، گفت: «بنا شد کسی نباشد.» او هم گفت: «ایشان از خودمان است.» و بالاخره بنده هم نشستم.
چند دقیقه بعد، امام از اتاق دیگر تشریف آوردند و نشستند. مولوی خطاب به امام گفت: «دیدید عرض کردم این حبس و زندان تمام می‎شود و شما هم به قم تشریف می‎برید؟» امام در جواب گفتند:
من هیچ اصراری نداشتم که به قم بیایم، زیرا در اینجا وظایفم بیشتر است و در آنجا کمتر بود.
بعد آن مرد شروع به اظهار علاقه و محبت‎های عجیب و غریب کرد و گفت: «ما خیلی ارادتمندیم و دستگاه دولت خیلی به شما علاقه دارد و شخص شاه به شما علاقه دارد و مملکت مرجع می‎خواهد و... چاکر هم آمده است خدمتتان عرض کند که از سخنرانی فردا صرف نظر کنید و ما هم قول می‎دهیم که بعد از این به اوامرتان توجه کنیم و...» امام بدون هیچ رودربایستی فرمودند:
دو دوتا، چهار تا! یا این که شما به آن روزنامه دیکته کرده‌اید که بنویسد، و ظاهراً هم همین طور است، یا این که خودش گفته است. اگر شما گفته باشید، با شما طرف هستم. در صورتی که شاه این کار را کرده باشد، با او طرف هستم.
مولوی، فرستاده‌ی سازمان اطلاعات و امنیت، دوباره شروع به تطمیع امام کرد و دم از محبت و اظهار لطف زد. باز هم امام همان جمله را چند بار تکرار کردند. در آخر کار، آن شخص دید که ظاهراً ابراز محبت و تملق در امام هیچ تأثیری ندارد. به همین خاطر منطق تطمیع را به منطق تهدید برگرداند و گفت: «ما نمی‎خواهیم قضیه‎ی پانزده خرداد دوباره پیش بیاید. اما اگر مجدداً ماجرای پانزده خرداد پیش آمد، ما مسئولیتی را به عهده نداریم.» گفتن این جمله، امام را برآشفته کرد و امام با حالت غرور آمیزی مطالبی را فرمودند که من بخشی از آن‌ها را در خاطر دارم. امام با شنیدن آن صحبت‌ها فرمودند:
چه خبر است که این قدر با من متملقانه حرف می‌زنید؟ حرف‌های نا به جا می‎گویید، دائماً توی ذهنتان این است که شما مرجع‌اید و شما شخص فلان هستید و... بساط شما بساط کفر است. باید ریشه‌ی شما قطع بشود. پانزده خرداد برای شما بد بود یا برای من؟ پانزده خرداد کم بود؟ باید در شهرهای این کشور خون راه بیفتد تا مردم ریشه‎ی شما را بکنند و از شرّتان راحت شوند.
من که در زندان بودم گفتم کدام یک از پسران من شهید شده‌اند؟ گفتند: «هیچ کس». وقتی این را شنیدم، گفتم چرا؟ مگر خون پسران من از خون سایرین رنگین‎تر است؟
این را مطمئن باشید، تا این مردم ریشه‌ی شما را قطع نکنند، راحت نمی‎نشینند. شما از دین خارج هستید، شاه از دین خارج است، قانون شما قانون اسلام نیست، دکتر شما دکتر مسلمان نیست و... من همه‌ی اینها را می‎دانم و آن وقت شما با من تعارف می‎کنید...
وقتی سخنان امام تمام شد، آن فرد، دست از پا درازتر برگشت و رفت. (10)

من از این شاه خیلی بدم می‎آید

آیت‌الله صادق خلخالی:

درست نمی‎دانم بیست و هفت رجب بود یا هفده ربیع. یک روز عید بود. دو نفر مأمور شده بودند از طرف شاه بیایند خدمت امام. یکی از آن افراد آقای سید جلال تهرانی بود، که یک وقتی هم از طرف شاه نایب التولیه‌ی آستان قدس رضوی شده بود. [این آقا ظاهراً مرد متدّینی بود. در شورای سلطنت هم شرکت کرده بود و به امر امام استعفا داده بود. در خانه‎اش هم از این دستگاه رصد ستاره‎ها بود و حتی من شنیدم که شاه و فرح به خانه‌ی سید جلال می‎رفتند.]
شاه سید جلال را خواسته و گفته بود: «به مناسبت روز تولد، با بعثت پیامبر، شما بروید و سلام ما را خدمت آقای خمینی برسانید.» نفر دوم که همراه سید جلال آمده بود آقای نجاتی بود. این فرد از اعضای ساواک بود و گزارش‌هایی برای آن‌ها می‎برد.
روزی نشسته بودیم که ناگهان در زدند و این دو نفر داخل شدند. آقا سید جلال تهرانی به امام گفت: «می‌خواستیم با جنابعالی خصوصی صحبت کنیم.»
امام فرمودند:
«نه. خصوصی به آن معنا نیست. ولی آقایان هستند. طوری نیست. اینها بودنشان مفید است. مضر نیست».
بعد به اتاق آقای روغنی که اتاق خیلی بزرگ تالارمانندی بود، رفتند. وسط این اتاق یک مبل گذاشته بودند و دو تا صندلی. صندلی‎ها یکی این طرف مبل بود و یکی آن طرف. سید جلال و نجاتی بر روی صندلی‎ها نشستند و گفتند: «شاه خدمت شما سلام رساندند و گفتند که ما شاه شیعه هستیم و مملکت نظم می‎خواهد و انتظام می‎خواهد و شاه می‎خواهد و قانون می‎خواهد و...»
امام در جواب آن‌ها صحبت‎هایی کردند و بعد فرمودند: «این مطلبی را که شماها می‎گویید که شاه می‎گوید قانون اساسی باید محترم باشد، کشور ایران کشور شیعه است و باید به علما احترام قائل شد، پس علت جریانی که در مدرسه‎ی فیضیه اتفاق افتاد چه بود؟ چه کسانی به عنوان دهقان‌های ساوه به مدرسه فیضیه حمله کردند و مردم را به خاک و خون کشیدند و حجره‎های طلاب را غارت کردند!؟ اینها را شاه دستور داده بود. چرا افرادی را به عنوان دهقان‌های ساوه درست کردید و با چوب و چماق فرستادی به مدرسه‌ی فیضیه. آیا احترام علما این است؟!».
نجاتی رو کرد به سید جلال تهرانی و گفت: «ببینید، آقا می‎خواهند بگویند که قانون اساسی را قبول دارند، شاه را قبول دارند، و خوب، اعتراضاتی هم دارند.»
امام فرمودند: «نخیر، مطلب این طور نیست که شما می‎فرمایید. من از این شاه گله دارم».
بعد دیدند که مطلب خیلی جا افتاده است. بنابراین اضافه کردند: «من از این شاه خیلی بدم می‎آید. شما عین مطلب مرا به شاه بگویید».
سید جلال تهرانی سرش را در میان دست‌هایش گرفت و به نجاتی گفت: «شما که می‎گفتید این آقا طرفدار قانون اساسی است حالا ما برویم به شاه چه بگوییم؟» (11)

به شرطی که دیگر تکرار نشود

حجت الاسلام والمسلمین عبدالعلی قرهی:

پس از ماجرای 15 خرداد یک روز نزدیک ظهر که تابستان بود و خیلی گرم، امام فرمودند: امروز ساعت 2 بیائید. نمی‌دانستیم چه کار دارند. از رفقا پرسیدم معلوم شد که رئیس سازمان امنیت تهران می‎خواهد خدمت امام برسد اما چون اینها احتمالاً مرام امام را فهمیده بودند که ایشان ابداً جلسه و ملاقات خصوصی با مقامات حکومتی ندارند فکر کرده بودند که در آن گرمای تابستان ظهر کسی نیست فلذا خودبخود دیدار یک دیدار خصوصی خواهد بود چون دو شب قبل از این وزیر کشور حدود مغرب آمده بود که با امام دیداری خصوصی کند امام اصلاً به او اعتنا نکردند و وقت خصوصی ندادند لذا نقشه کشیدند که ظهر گرمای تابستان امام را در یک عمل انجام شده قرار بدهند که نقشه‌شان نقش بر آب شد. به هر حال من و چند نفر از طلبه‎ها به دستور امام خودمان را به منزل ایشان رساندیم رئیس سازمان امنیت که فرد چاقی بود تا ما را دید رنگش قرمز شد چون اصلاً تصور نمی‌کرد. ملاقات در منزل آقای پسندیده بود. امام تشریف آوردند او هم که فرد تنومندی بود به زحمت دو زانو نشسته بود. او از طرف منصور نخست وزیر وقت آمده بود که در ازای یک کلمه‌ای که گفته بودند و در روزنامه‎ها درج شده بود و امام را ناراحت کرده بود می‎خواستند از امام عذرخواهی کنند. چون امام قصد داشتند که بروند علیه آن‌ها صحبت کنند و اینها می‎خواستند که یک جوری این قضیه را خنثی کنند. امام با آن ناراحتی که از اینها داشت اصلاً به او اعتنائی نکرد او هم با آن موقعیتی که در رژیم شاه داشت ذلیلانه و دو زانو نشسته بود و حتی امام به او نگفتند که راحت بنشیند و اصلاً به او اعتنا نکردند و ما طلبه‎ها از شهامت امام و ذلت او خیلی کیف می‎کردیم. امام نشستند و از عظمت اسلام سخن گفتند او هم از فرصت استفاده کرده گفت حضرت امام، اسلام به این عظمت است که فرمودید و شما هم رئیس اسلام هستید خوب ما را ببخشید. امام دستشان را که نشانه تهدید هم بود تکان دادند و فرمودند به شرطی که دیگر تکرار نشود. و او گفت بله چشم من به نخست وزیر می‎گویم و با ذلت بیرون رفت. (12)

من برای خدا از اسلام دفاع می‎کنم

حجت الاسلام والمسلمین علی اکبر مسعودی خمینی:

یک روز، پاکروان رئیس سازمان امنیت از تهران به دیدن امام آمده بود. او خیال داشت با تهدید یا تطمیع امام را از راهی برگزیده بودند، برگرداند. هر چه اصرار کرد که ملاقاتی در خلوت داشته باشد، آقا نپذیرفتند. بالأخره پاکروان قبول کرد که عده‌ی کمی باشند. امام فرمودند که در این اتاق کم باشند، ولی در اتاق مجاور همه باشند. در آن اتاق عده‌ی طلبه‎ها و حاضران آن قدر زیاد بود که جا برای عبور پاکروان هم نبود. بالاخره با زحمت زیاد ایشان، خود را به اتاق امام رساند و حتی یک نفر از طلبه‎ها برای احترام گذاشتن به پاکروان از جای خود بلند نشد. تمام حرف‌های او و امام شنیده می‌شد. به محض ورود پاکروان، امام فرمودند: «من برای خدا از اسلام دفاع می‎کنم.» و پس از آن، آقا چند دقیقه‌ای با شدت صحبت کردند، بالاخره پاکروان با سری آویخته و نومید از خانه رفت. پس از رفتن او امام فرمودند: «ما باید محکم باشیم و برای خدا قدم برداریم و به احدی الحسنین نایل شویم.» (13)

من با کسی عقد اخوت نبسته‌ام

حجت الاسلام والمسلمین جلال خمینی:

چند ماه بود که منصور به نخست وزیری منصوب شده بود و ما در خدمت امام بودیم و فکر می‎کردیم که بناست خود منصور خدمت ایشان بیاید چون امام تازه از زندان آزاد شده بودند. بعد ملاحظه کردیم دیدیم مولوی رئیس سازمان امنیت تهران با یک نفر دیگر آمد. امام اندرون بودند و ما در بیرون نشسته بودیم پس از دو دقیقه امام تشریف آوردند و نشستند و بعد از چند دقیقه و در لحظه‌ای که سکوت همه‎ی مجلس را فرا گرفته بود امام فرمود: آقایان چه کار دارند؟ مولوی گفت ما آمدیم خدمت شما از طرف منصور، و ما را فرستاده‎اند خدمتتان که خواستند اجازه بگیرند از شما که ادامه بدهند به کارشان و شما اجازه بفرمائید که ایشان مشغول کار شوند. امام فرمودند من نه با کسی عقد اخوت بسته‌ام نه با کسی دشمنی دارم! من با منصور دشمنی ندارم عقد اخوتی هم با نخست وزیر نبسته‌ام. من نگاه می‎کنم به اعمال آن‌ها اگر اعمال اینها به همین رویه‌ای باشد که دارند می‌روند و به خلاف اسلام و قرآن و شرع باشد من هم راهم همین است و به همین کیفیتی که انتخاب کرده‌ام انجام می‎دهم! و اگر اینها تغییر رویه دادند نسبت به اسلام، نسبت به قرآن و نسبت به مردم و مستضعفین، خوب آن چیز دیگری است. (14)

پی‌نوشت‌ها:

1- همان، ص 100-101.
2- همان، ص 101.
3- همان، ض 101-102.
4- همان، ص 102.
5- همان، ص 102-103.
6- همان، ص 103.
7- همان، ص 103-104.
8- همان، ص 104.
9- همان.
10- همان، ص 105-107.
11- همان، ص 107-109.
12- همان، ص 109-110.
13- همان، ص 110.
14- همان، ص 110-111.

منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام، باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، ترجمه‌ی حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.