داستانی از لتونی

گرفتار شدن مرد روستایی و پسرش در جنگل عقاب سیاه

در روزگار پیشین مرد روستایی ثروتمندی در یکی از دهات می‌زیست. وی علاقه‌ی زیادی به شکار داشت.
چهارشنبه، 24 شهريور 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
گرفتار شدن مرد روستایی و پسرش در جنگل عقاب سیاه
 گرفتار شدن مرد روستایی و پسرش در جنگل عقاب سیاه

 

نویسنده: یان نی یدره
مترجم: روحی ارباب



 

 داستانی از لتونی

در روزگار پیشین مرد روستایی ثروتمندی در یکی از دهات می‌زیست. وی علاقه‌ی زیادی به شکار داشت.
یک سال در زمستان قسمت زیادی از جنگل را از درخت پاک کرد و در بهار آن‌جا را شخم زد و جو کاشت. جو بسیار خوبی در آن‌جا سبز شد؛ ولی هر شب ناشناسی جوها را لگدمال می‌کرد.
روستایی تصمیم گرفت کسی را که به جوها آسیب می‌رساند پیدا کند. تفنگ شکاری و سه گلوله‌ی نقره‌ای را، که با آن‌ها می‌توانست حتی خود شیطان را هم نابود سازد، برداشت و در زیر درخت بلوطی در کنار مزرعه‌ی جو نشست.
نیمه شب درخت بلوط تکان خورد وبه صدا درآمد. روستایی به بالا نگاه کرد و دید که روی درخت بلوط عقاب سیاه بسیار بزرگی نشسته است. وی تفنگ را آماده نمود و تیری رها کرد؛ ولی عقاب سیاه فقط بالش را تکان داد و ابداً حرکتی نکرد. شکارچی فریاد زد:
- این معجزه است. اگر من که شکارچی قابلی هستم با یک گلوله‌ی نقره‌ای نتوانم تو را از پای درآورم معلوم می‌شود تو عقاب ساده‌ای نیستی. خوب، یک بار دیگر آزمایش می‌کنم.
یک بار دیگر هدفگیری نمود و دومین گلوله‌ی نقره‌ای را شلیک کرد. عقاب این بار بال چپش را تکان داد. شکارچی برای بار سوم خواست شلیک کند. این بار عقاب به زبان آدمی التماس کرد و گفت:
- برادر جان شلیک نکن. من تقصیری ندارم که مزرعه‌ی تو همه شب لگدمال می‌شود. من در جنگ و ستیز بودم. بال مرا زخمی کرده‌اند و به زحمت خودم را به این درخت بلوط رسانده‌ام. مرا نزد خودت ببر و خوراکم بده تا آن که بهبود پیدا کنم. برای این کار پاداش خوبی به تو می‌دهم.
روستایی فکری کرد و راضی شد. عقاب سیاه را از روی درخت پایین آورد و به منزل برد و به پرستاری و نگهداری آن پرنده پرداخت. گاو نری را سر برید و یک تنور نان پخت و به غذا دادن عقاب سیاه مشغول شد. عقاب گاو را خورد، نان‌ها را هم خورد، به طوری که دیگر چیزی باقی نماند؛ ولی بهبود حاصل نکرد. روستایی چاره‌ای نداشت. یک تنور دیگر نان پخت و گاو دومی را هم سربرید. عقاب این غذاها را هم خورد، ولی شفا نیافت. روستایی چاره‌ای نداشت گاو سومی را سربرید. موقعی که زن روستایی مشغول خمیر کردن بود عقاب بخشی از گاو سومی را هم خورده بود و می‌توانست اندکی پرواز کند؛ ولی وقتی که تمام گاو را خورد قوایش تجدید شد.
در آن روز یگانه فرزند روستایی، که اهل خانه او را «کورزمتس» می‌نامیدند، مرده بود. هنوز او را به خاک نسپرده بودند که عقاب به ارباب خود گفت:
بدون تأخیر بر پشت من سوار شو. من تو را به منزل خودم می‌برم و پاداش نیکی‌ها و محبت‌های تو را می‌دهم. روستایی چاره‌ای نداشت جز این که دعوت عقاب را بپذیرد. سوار بر پشت عقاب شد. پرنده چنان در آسمان اوج گرفت که زمین از کوچکی در نظر مرد روستایی به اندازه‌ی پوست گاوی جلوه کرد. عقاب مرد روستایی را از بالا به زمین انداخت و در فاصله یک انگشتی زمین او را دوباره گرفت و سپس بالاتر پرواز کرد. از آن‌جا زمین به اندازه‌ی یک کلاه به نظر می‌رسید. مجدداً عقاب مرد روستایی را از بالا به پایین پرت کرد و در فاصله‌ی دو انگشتی زمین او را دوباره گرفت. برای بار سوم عقاب مرد روستایی را بالا برد، به حدی که از آن جا زمین به اندازه‌ی یک دگمه جلوه کرد. از آن‌جا هم باز مرد بیچاره را به پایین انداخت. مرد روستایی این بار فکر کرد که حتماً به زمین سقوط می‌کند و کله‌اش بر روی سنگ می‌شکند. ولی عقاب در فاصله‌ی یک انگشتی او را گرفت. سپس به بیابان رفت و نفسی تازه کرد و گفت:
- این کارها جزای گلوله‌های تو بود. تو مرا زخمی کردی در حالی که در لگدمال کردن مزرعه‌ی تو من تقصیری نداشتم. حالا حساب ما تصفیه شد. اکنون استراحت می‌کنم، ولی تو را به قصر خودم می‌برم تا از این رحم و شفقتی که به من کردی اظهار قدردانی کنم و پاداش نیکی به تو بدهم.
عقاب مرد روستایی را به یک قصر بسیار مجلل و زیبایی برد و خودش به شکل انسانی درآمد و گفت:
- این قصر مال دختر ارشد من است.
هر دو وارد قصر شدند و از آن‌ها پذیرایی شایانی شد. عقاب که به شکل آدم درآمده بود پرسید:
- خوب ارباب، نمی‌خواهی دوباره پرواز کنیم؟
- چطور می‌توانیم پرواز کنیم در صورتی که تو دیگر بال نداری؟
- مانعی ندارد می‌توانیم برویم پشت دروازه.
همین که پشت دروازه رسیدند دوباره آن آدم به عقاب سیاه بزرگی تبدیل شد و به طرف قصر دختر کوچک‌ترش پرواز نمود. در آن‌جا باز به شکل آدم درآمد. در آن‌جا خدمتکاران قصر مانند قصر اول از او پذیرایی نکردند، خود دختر کوچک‌تر آمد و از آن‌ها پذیرایی شایانی کرد.
سپس عقاب او را دوباره در آسمان پرواز داد و به قصر بزرگ سیاهی برد. آن‌جا قصر خود عقاب بود.
صاحب قصر مهمان خودش را همراه برد که املاکش را به او نشان دهد. همه‌ی قصر پر از طلا و نقره بود و می‌درخشید.
بعد از سه روز عقاب سیاه پاداش خوبی به مرد روستایی داد:
کیسه‌ای پول و کیسه دیگری که قرار شد قبل از رسیدن به خانه آن کیسه را باز نکند. در ضمن، راه برگشت را به مهمان نشان داد و هنگام وداع به او گفت:
- از این راه برو و راهت را کج نکن. به این ترتیب به منزل خودت می‌رسی.
مرد روستایی تمام شب را راه رفت و نزدیک صبح خستگی و بی‌خوابی او را از پای درآورد. روی تنه‌ی درخت بریده‌ای نشست تا رفع خستگی نماید. در این‌جا حس کنجکاویش تحریک شد. خواست بداند که در این کیسه چیست. دلش می‌خواست نظری به کیسه بیندازد. همین که در کیسه را گشود از توی کیسه گاوهای زیادی - کوچک و بزرگ در حدود هزار تا - بیرون آمدند.
روستایی با هول و هراس در اطراف این گاوها راه می‌رفت و نمی‌دانست چگونه آن‌ها را دوباره توی کیسه کند. بالاخره مجبور شد گله گاوی را که مالکش شده بود بچراند. چاره‌ای نداشت. با زحمت این کار را می‌کرد و از همه مهم‌تر این که راه را هم گم کرده بود.
خوشبختانه روز سوم عقاب دوباره آمد و مرد روستایی را ملامت کرد و گفت:
- من که به تو گفتم در کیسه را باز نکن. چرا قبل از رسیدن به منزل این کار را کردی؟ مانعی ندارد. برای بار اول من تو را نجات می‌دهم. گاوهای تو را توی کیسه می‌کنم، ولی فقط قول بده که آن چیزی را که در منزل جا گذاشته‌ای و زنده نیست به من بدهی.
مرد روستایی وعده داد که این کار را بکند. عقاب به شکل آدم درآمد و در کیسه را گشود و گاوها را یکی بعد از دیگری توی کیسه کرد و آن قدر ایستاد تا هر هزار تا گاو توی کیسه رفتند و از نظر ناپدید شدند. وی در کیسه را بست و آن را به دست مرد روستایی داد و خودش دوباره به شکل عقاب درآمد و به قصر سیاه پرواز کرد.
مرد روستایی فوراً راه را پیدا کرد و به طرف منزل رفت. کیسه‌ی پول و کیسه‌ی سحر و جادو شده را بر دوش افکنده بود و در راه از فرط خوشحالی سوت می‌زد. روز سوم به منزل رسید.
همین که نزدیک منزل رسید از توی دروازه یک نفر سوار بر بز کوهی بیرون آمد که جوانی را با خود همراه داشت. جوان کلاهش را در هوا تکان داد و گفت:
- پدرجان، خداحافظ. تو مرا به چه کسی داده‌ای؟ مرد روستایی در جواب پسرش فریاد زد:
- من که دیگر پسری ندارم. چه می‌گویی؟ چطور من پدر تو هستم؟
زن روستایی وقتی که شوهرش را دید در آستانه‌ی در ایستاد و از فرط خوشحالی اشک شعف و شادی فرو ریخت و گفت:
- روزی که عقاب سیاه سوار بر بال‌های خودش تو را همراه خود برد پسرمان کورزمتس نمرده بود. فقط غش کرده بود، و روز سوم زنده شد.
در این جا پدر دانست که در اثر بی‌اطلاعی خودش مرتک اشتباه بزرگی شده است و فوراً فهمید کسی که پسرش را سوار بر بز کوهی برده کیست و قضیه از چه قرار است. خیلی خودش را سرزنش کرد که چرا با عقاب شیطان صفت دوستی کرده است. ولی روغنی که ریخت دیگر به کوزه برنمی‌گردد. هر قدر هم خودت را سرزنش کنی و غصه بخوری و گریه کنی فایده‌ای ندارد.
مرد روستایی از بس غم و غصه داشت کیسه‌ی جادو شده را فراموش کرد. همین که قدری به حال آمد فوراً کیسه را گشود و بلافاصله هزار تا گاو یکی بعد از دیگری از توی کیسه بیرون آمدند. چه ثروت بی‌پایانی.
در همان موقع مرد سوار بر بزکوهی پسر مرد روستایی را به قصر خودش آورد.
در پایان روز سوم عقاب سیاه کاری به پسر پیشنهاد کرد و آن این بود که شبانگاه در جنگل سه قطعه زمین را از درختان پاک کند و آن‌جا را شخم بزند و گندم بکارد. گندم‌ها که سبز شد آن را درو کند و آسیاب کند و آرد تهیه نماید و برای چاشت نان گرمی بپزد و در اختیار همه قرار دهد. پسر به طرف جنگل رفت. تاریکی عجیبی در آن جا حکمفرما بود. روی سنگی نشست و گریه‌ی تلخی سر داد. در همین موقع دختر کوچک عقاب سیاه پیش او رفت و گفت:
- پسرجان، گریه نکن. من از تو خوشم آمده و حاضرم به تو کمک کنم. تو برو در بستر من بخواب و کاری نداشته باش. شبانه من همه‌ی این کارها را رو به راه می‌کنم، به طوری که از پدرم ابداً نفهمد.
صبحگاهان کورزمتس از گندمی که در قطعه زمین خالی از جنگل روییده بود نان گرمی درست کرد و به عقاب سیاه داد به طوری که عقاب سیاه غرق در حیرت شد و پرسید:
- عجب جوان زرنگی هستی! برو بخواب و فردا شب دوباره پیش من بیا.
شب بعد موقعی که جوان در مقابل ارباب قصر سپاه ایستاد، ارباب قصر به او چنین گفت:
- امشب برو به طرف دریای بالتیک. در آن‌جا نی‌هایی وحشی خواهی دید. در وسط این نی‌ها با یک اردک وحشی سیاه رو به رو خواهی شد که شکار آن ممکن نیست. آن اردک را باید شکار کنی و آن را سرخ کنی و برای من بیاوری.
کورزمتس به طرف دریا رفت. هوا تاریک بود به طوری که هیچ‌جا را نمی‌دید. بیچاره به گریه افتاد، ولی دوباره دختر عقاب به تسکین او پرداخت و گفت:
- تو برو در بستر من بخواب، ولی طوری که پدرم تو را نبیند. در این اثنا من اردک سیاه را شکار می‌کنم.
کورزمتس همین کار را کرد. جوان برای چاشت اردک سیاه غیرقابل شکار را سرخ کرد و در اختیار عقاب گذاشت. عقاب سیاه دستور داد که روز استراحت کند و نیمه شب دوباره نزد او برود.
کورزمتس طبق دستور دوباره نزد عقاب رفت. این بار عقاب به او دستور داد:
- کورزمتس، دوباره به دریای بالتیک برو. در وسط دریا کشتی سفیدی قرار دارد و روی کشتی خرگوش سفیدی هست که شکار آن ممکن نیست. خرگوش را شکار کن و برای فردا صبح آن را سرخ کن و نزد من بیاور.
همین که کورزمتس پشت دروازه رفت دختر عقاب با عجله و شتاب به طرف او دوید و زیر لب گفت:
- امشب تو باید همراه من بیایی. ما باید از روی پل‌های درازی عبور کنیم. طوفان شدیدی برپا می‌شود و تو در معرض افتادن از روی پل قرار می‌گیری، ولی تو مرا محکم بچسب. گرچه کار دشواری است ولی چاره‌ی دیگری نداریم.
آن‌ها از روی پل‌هایی که انتهایی نداشت گذشتند. آنچه دختر عقاب گفته بود کاملاً حقیقت داشت. ولی عاقبت بسلامت به کشتی سفید رسیدند. دختر عقاب، دوست وفادار جوان، گفت:
- من می‌روم خرگوش سفید را شکار کنم و تو در این‌جا بایست و هیچ کس را راه نده. این هم چماق. هر کس آمد او را به قصد کشت بزن.
دختر عقاب به انبار کشتی رفت و به جست و جوی خرگوش سفید پرداخت. از پشت انبار پیرزن موسفیدی، که به زحمت پاهایش را حرکت می‌داد، خارج شد و با گریه و زاری از جوان خواست که به او اجازه دهد در روی لبه‌ی کشتی بنشیند و نفسی تازه کند. جوان با خودش گفت: «فرصت خواهم داشت هر وقت لازم شد او را از پای در بیاورم.» پس به او اجازه داد که بنشیند. همین که پیرزن به کنار کشتی رسید فوراً به شکل اردک ماهی درآمد و پرید توی آب.
دخترک دوان دوان آمد و گفت:
آن را بزن. بزن. این همان خرگوش است. ولی فایده نداشت. دیگر نمی‌توانست آن را به چنگ بیاورد.
دختر عقاب گفت:
- این مسافرت ما به نتیجه نرسید، ولی عیبی ندارد، غصه نخور. من خودم به شکل خرگوش سفید درمی‌آیم. وقتی مرا نزد پدرم بردی مرا به زمین بزن.
جوان همین کار را کرد. خرگوش سفید را نزد عقاب سیاه آورد و همین که آن را به زمین زد خرگوش به مرغ تبدیل شد و مرغ به تخم مرغ و تخم مرغ به یک دانه. همین که تخم مرغ دانه شد عقاب هم به شکل خروسی درآمد؛ ولی هنوز فرصت نکرده بود دانه را بخورد که دانه به روباهی تبدیل شد و گردن خروس را گاز گرفت. به این ترتیب عقاب، که شیطان ناپاکی بود، مغلوب شد.
صبح روز بعد کورزمتس پیش عقاب سیاه آمد، ولی وی غرق در خون روی زمین افتاده بود. وقتی عقاب جوان را دید گفت:
- این سه روز را که این‌جا بودی به اندازه‌ی سه سال حساب می‌کنم و هر کاری بخواهی برای تو انجام می‌دهم، ولی از این‌جا برو.
او می‌دانست که تا هنگامی که جوان را آزاد نکند سلامتش باز نخواهد گشت.
کورزمتس از عقاب سیاه چیزی نخواست، زیرا اول می‌خواست با دختر مشورت کند. وقتی نزد دختر آمد دختر به او گفت:
- عجب آدم بی‌فکری هستی! از او بخواه که مرا به عقد تو درآورد. حالا برای انجام دادن هر کاری حاضر است. همین که تصمیم ما را به او بگویی فوراً می‌توانیم از این‌جا فرار کنیم؛ گرچه هنگامی که زخم‌های او بهبود یابد. حتماً دنبال ما خواهد آمد، ولی ما باید خیلی مواظب باشیم.
جوان همین کار را کرد. عقاب سیاه در حالی که در حال مرگ بود فریاد زد:
-‌ای آدم ملعون! من حاضرم نیمی از قصر خودم را به تو بدهم ولی دخترم را به تو نمی‌دهم.
- اگر این کار را نمی‌کنی پس من هم به منزل برنمی‌گردم.
عقاب وقتی که دید جوان بر حرف خودش اصرار داد دخترش را به او داد و به آن‌ها گفت که عجله کنند و از آن جا بروند، زیرا در غیر این صورت بدخواهند دید.
کورزمتس و دخترک با عجله به راه افتادند؛ ولی راه زیادی نرفته بودند که دخترک حس کرد بدبختی بزرگی در پی آن‌هاست.
- ما را تعقیب می‌کنند. من گوسفند می‌شوم و تو چوپان. اگر از تو پرسیدند که آیا رهگذری را دیده‌ای یا نه، بگو که من سه سال است یک گوسفند دارم و در این جا مشغول چرانیدن آن هستم و کسی را ندیده‌ام که از این‌جا عبور کند.
بعد از مسافت کمی گرگی از آن جا عبور کرد و پرسید:
-‌ ای چوپان، از این جا رهگذری نگذشت؟
- چوپان به او نگاه نکرد. فقط گفت:
- سه سال است یگانه گوسفند خودم را در این‌جا می‌چرانم و مرد رهگذر یا زن رهگذری را ابداً ندیده‌ام.
شیطان که به شکل همان گرگ درآمده بود نزد ارباب خودش عقاب سیاه رفت. اربابش پرسید:
- خوب، بگو ببینم آن‌ها را دیدی؟
- خیر ندیدم. فقط به چوپانی برخوردم که همراه یگانه گوسفندش بود. گفت که چنین کسانی را ندیده است.
-‌ ای احمق، این‌ها همان خودشان بوده‌اند.
عقاب سیاه شیطان بزرگی را که به شکل گرگ بود دوباره عقب آن‌ها فرستاد. دختر عقاب وقتی که صدای پای گرگ را شنید به یک میز خطابه تبدیل شد و پسر هم به شکل کشیشی درآمد.
شیطان وارد کلیسا شد و گفت:
- پدر مقدس، مرد رهگذری را همراه زن رهگذری ندیدی؟
- سی سال است در این جا کشیش هستم و هیچ کس را ندیده‌ام که از این‌جا عبور کند.
شیطان بزرگ نزد عقاب سیاه بازگشت و اطلاع داد که فقط میز خطابه‌ی کلیسا و کشیشی را در راه دیده و کشیش گفته است که در مدت سی سال زندگی خود کسی را ندیده است.
-‌ ای احمق، این کشیش و میز خطابه خود آن‌ها بوده‌اند. این دفعه خود عقاب سیاه به تعقیب آن‌ها پرداخت. دخترش فوراً پی برد و گفت:
- من به شکل رودخانه‌ای درمی‌آیم و تو اردک بشو. ولی قبلاً حلقه‌ی انگشترم را دو نیم می‌کنم؛ نیمی را به تو می‌دهم و نیمی را برای خودم نگه می‌دارم. اگر من فرصت نکنم عقب تو بیایم تو وقتی که به منزل رسیدی به هیچ شخصیتی بیگانه سلام نکن؛ فقط با کسی سلام و علیک کن که او را می‌شناسی.
عقاب سیاه به شکل یک گرگ بسیار بزرگ به طرف رودخانه آمد و پرسید:
- رودخانه، بگو از این جا مرد رهگذری با زن رهگذری عبور نکردند؟
- خیر، سیصد سال است که در این زمین جریان دارم و چنین کسانی را ندیده‌ام.
گرگ بزرگ شروع کرد به خوردن آب رودخانه. ولی عوض این که آب رودخانه کم شود زیادتر شد. وقتی که گرگ دید موفق نمی‌شود گفت:
- سه سال و سه روز دیگر جریان داشته باش.
این حرف را زد و سپس به شکل عقاب درآمد و به قصر سیاه خودش بازگشت.
کورزمتس که به شکل اردک درآمده بود دوباره به شکل آدم درآمد و تنها به منزل برگشت. وقتی که پدر و مادرش او را دیدند خیلی خوشحال شدند. چطور ممکن بود خوشحال نشوند زیرا علاوه بر کیسه‌ی پول و هزارتا گاو نر پسرشان هم صحیح و سالم به منزل بازگشته بود.
البته اگر کورزمتس فراموش نمی‌کرد که طبق دستور دختر عقاب نباید با کسی که آشنایی ندارد سلام و احوالپرسی کند همه چیز مطابق میل انجام شده بود؛ ولی او این موضوع را فراموش کرد و با عابر فقیری احوالپرسی کرد همین که جواب سلام عابر را داد فوراً نامزدش را که دختر عقاب بود فراموش کرد. نیمی از انگشتری هم که در دست داشت محو شد. این مرد فقیر عابر همان عقاب سیاه بود.
بعد از سه سال و سه روز رودخانه به یک دختر بسیار زیبا تبدیل شد؛ خوشگل‌تر از قبل. از آن موقع دیگر جادو از او دفع شد و مثل همه‌ی دختران عادی شد.
دختر در نزدیکی خانه‌ی کورزمتس منزلی گرفت تا آن که شاید کورزمتس او را ببیند. ولی افسوس! کورزمتس وی را می‌دید ولی نمی‌شناخت. او ابداً گذشته را به خاطر نمی‌آورد.
یک روز کورزمتس از شکار برمی‌گشت و فوق العاده تشنه بود. در کنار چاه دختری زیبا - همان دختری که روز دختر عقاب بود - از چاه آب می‌کشید. کورزمتس خواست که دخترک به او آب بدهد. دخترک لیوانی آب خنک به او داد. کورزمتس وقتی که آب را خورد در ته لیوان نیمی از حلقه‌ی انگشتر را دید. از جیبش نیمی دیگر از انگشتر را درآورد و آن‌ها را با هم جور کرد و فوراً فرار از قصر عقاب سیاه را به خاطر آورد و دختری را که به رودخانه تبدیل شده بود شناخت. انگشتر را به انگشت نامزدش کرد و از او معذرت خواست که بر اثر سلام با مرد ناشناس او را فراموش کرده است.
چیزی نگذشت که جشن عروسی کورزمتس با دختر نجات دهنده‌اش برگزار شد.
اگر آن دو نمرده باشند یقیناً تا امروز با خوشی و سعادت مشغول زندگی هستند.
منبع مقاله :
نی‌ یدره، یان؛ (1382)، داستان‌های لتونی؛ ترجمه‌ی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما
روایت خبرنگار صداوسیما از تماس تلفنی با آیت‌الله آل هاشم پس از حادثه بالگرد
play_arrow
روایت خبرنگار صداوسیما از تماس تلفنی با آیت‌الله آل هاشم پس از حادثه بالگرد
روضه‌خوانی مهدی رسولی در مراسم تشییع شهدای خدمت در تبریز
play_arrow
روضه‌خوانی مهدی رسولی در مراسم تشییع شهدای خدمت در تبریز
طنین فریاد "لبیک یا خامنه‌ای" در تشییع شهدای خدمت
play_arrow
طنین فریاد "لبیک یا خامنه‌ای" در تشییع شهدای خدمت
رئیس جمهور شهید در آخرین جلسه هیئت دولت چه گفت؟
play_arrow
رئیس جمهور شهید در آخرین جلسه هیئت دولت چه گفت؟
تصاویر دلجویی رئیس پلیس تهران از خانواده شهدای پلیس نارمک
play_arrow
تصاویر دلجویی رئیس پلیس تهران از خانواده شهدای پلیس نارمک
حضور رئیس قوه قضائیه در منزل شهید امیرعبداللهیان
play_arrow
حضور رئیس قوه قضائیه در منزل شهید امیرعبداللهیان
رئیس جمهور از آخرین سفر استانی خود به تهران باز می گردد
play_arrow
رئیس جمهور از آخرین سفر استانی خود به تهران باز می گردد
اجتماع ورزشکاران در سوگ رئیس‌جمهور شهید و همراهان
play_arrow
اجتماع ورزشکاران در سوگ رئیس‌جمهور شهید و همراهان
مصاحبه کمتر دیده شده از شهید ابراهیم رئیسی در سال ۱۳۷۲
play_arrow
مصاحبه کمتر دیده شده از شهید ابراهیم رئیسی در سال ۱۳۷۲
جزئیات تازه از زمان کشف مختصات دقیق محل حادثه بالگرد حامل رئیسی؛ ساعت چند؟
play_arrow
جزئیات تازه از زمان کشف مختصات دقیق محل حادثه بالگرد حامل رئیسی؛ ساعت چند؟
تصاویر منتشر نشده از حضور شهید آیت‌الله آل‌هاشم در یگان‌های ارتش
play_arrow
تصاویر منتشر نشده از حضور شهید آیت‌الله آل‌هاشم در یگان‌های ارتش
نماهنگ | خادم الرضا علیه‌السلام
play_arrow
نماهنگ | خادم الرضا علیه‌السلام
گزیده‌ای از سخنان حجت‌الاسلام والمسلمین آل هاشم در دیدار ۲۹ بهمن ۱۴۰۲ مردم تبریز با رهبر انقلاب
play_arrow
گزیده‌ای از سخنان حجت‌الاسلام والمسلمین آل هاشم در دیدار ۲۹ بهمن ۱۴۰۲ مردم تبریز با رهبر انقلاب
قرارگیری پیکر رئیس جمهور و همراهان داخل تریلی مخصوص در مراسم تشییع و بدرقه
play_arrow
قرارگیری پیکر رئیس جمهور و همراهان داخل تریلی مخصوص در مراسم تشییع و بدرقه
رزمنده فاطمیون در حال رجزخوانی در حضور آیت الله شهید رئیسی
play_arrow
رزمنده فاطمیون در حال رجزخوانی در حضور آیت الله شهید رئیسی