نویسنده: یان نی یدره
مترجم: روحی ارباب
مترجم: روحی ارباب
داستانی از لتونی
مادری دو دختر داشت که یکی دختر واقعی و دیگری نادختری او بود. یک روز نامادری به نادختری دستور داد که نزد شیطان برود و برای او کمی آتش بیاورد تا به کمک آن آتش روشن کند.نادختری به راه افتاد، زیرا نمیتوانست که اطاعت نکند. در راه به گوسفندی رسید. گوسفند از او خواهش کرد و گفت:
- دخترک، پشمهای مرا بچین.
نادختری پشمهای گوسفند را چید بعد راه خود را ادامه داد. به گاوی رسید. گاو از او خواهش کرد و گفت:
- دخترک، شیر مرا بدوش.
نادختری گاو را دوشید. باز به راه خودش ادامه داد. اسبی را دید اسب از او خواهش کرد و گفت:
- دخترک، افسار مرا باز کن.
دخترک افسار اسب را باز کرد و رفت و رفت تا به خانهی شیطان رسید. این خانه در روی دو پای خروس قرار گرفته بود. دختر وارد خانهی شیطان شد، ولی چقدر خوب شد که شیطان در منزل نبود. در آن جا به پیرزنی برخورد و از او کمی آتش خواست. پیرزن زنگولهای به او داد و دستور داد که در اطاق دومی منتظر بماند و زنگوله را به صدا درآورد تا پیرزن آتش را بیاورد.
نادختری منتظر ماند. خیلی انتظار کشید. در این موقع موشی از سوراخش بیرون آمد و گفت:
- دخترک، این زنگوله را به من بده.
دخترک زنگوله را به موش داد. موش هم در عوض اندرز خوبی به او داد و گفت:
- برو توی آشپزخانه. پشت بخاری مقداری نخ و دو کیف پول هست. تو نخ و کیفی را که پول کمتری در آن هست بردار و فرار کن. اگر این کار را نکنی شیطان سر میرسد و تو را میخورد.
دختر به آشپزخانه رفت. در پشت بخاری مقداری نخ و کیفی را که کمتر پول داشت پیدا کرد و با عجلهی هر چه تمامتر فرار کرد.
در این موقع شیطان به منزل برگشت. زن پیر فوراً به اطلاع او رسانید که دخترکی برای گرفتن آتش نزد او آمده است. شیطان صدای زنگوله را شنید و به طرف صدا رفت تا دخترک را بکشد. دور تا دور اتاق را خوب نگاه کرد. دید که دخترک آن جا نیست و فقط موش کوچکی با زنگوله این ور و آن ور میدود. شیطان خواست موش را بگیرد. موش زنگوله را رها کرد و رفت توی سوراخ خودش.
شیطان تمام خانه را گشت و دخترک را نیافت. نگاه کرد دید در پشت بخاری نخ و کیف پول دیده نمیشود. فوراً دانست که دخترک فرار کرده. پس به دنبال او رفت. در راه اسب را دید و پرسید:
- دختری را که فرار میکرد ندیدی؟
- دیدم.
- به کدام طرف میدوید؟
- به طرف همان خانهای که در روی دو پای خروس قرار دارد.
شیطان به خانه خودش بازگشت و تمام خانه را جست و جو کرد. چیزی نیافت و دوباره از همان را به تاخت رفت.
در راه گاوی را دید و پرسید:
- دختری که فرار میکرد ندیدی؟
- دیدم.
- به کدام طرف میرفت؟
- به طرف خانهای که در روی دو پای خروس قرار دارد.
برای بار دوم شیطان به خانهاش برگشت و تمام خانه را کاوش کرد. خبری نیافت و دوباره از همان راه به تاخت رفت. در راه گوسفندی را دید و پرسید:
- دختری را که فرار میکرد ندیدی؟
- دیدم.
- به کدام طرف میرفت؟
- به طرف خانهای که در روی دو پای خروس قرار دارد.
برای سومین بار شیطان به خانهی خودش برگشت و تمام خانه را کاوش کرد. کسی را ندید. چون خیلی خسته بود روی رختخواب دراز کشید و خوابش برد.
از طرف دیگر دخترک سالم به منزل رسید و با کیف پولی که با خودش آورده بود از ثروتمندترین زنان شهر شد.
نامادری از موفقیت این دختر خوشحال نشد. پس از چندی دختر واقعی خودش را پیش شیطان فرستاد؛ با این تصور که او هم پولدار شود. دختر به امید این که کیف پول را به دست خواهد آورد به راه افتاد. در راه گوسفند را دید. گوسفند از او خواهش کرد و گفت:
- پشم مرا بچین.
دخترک سر باز زد و گفت:
- فرصت ندارم، کار فوری دارم.
پس جلوتر رفت و گاو را دید. گاو از او خواهش کرد و گفت:
- دخترک، شیر مرا بدوش.
دخترک سر باز زد و گفت:
- فرصت ندارم، کار فوری دارم.
به راه خودش ادامه داد و اسب را دید. اسب را از او خواهش کرد و گفت:
- دخترک، افسار مرا باز کن.
باز هم دخترک سر باز زد:
- خودت این کار را بکن. من فرصت ندارم که به این کارهای بیهوده بپردازم. عجله دارم.
دخترک به منزل شیطان رسید. شیطان در خانه نبود. پیرزن را در آن جا دید و از او آتش خواست. پیرزن زنگوله را به او داد و گفت:
- برو توی اطاق و منتظر بمان. اگر حوصلهات سر رفت زنگوله را به صدا در بیاور، آن وقت من به سراغ تو میآیم و آتش میآورم.
دخترک منتظر ماند. خیلی انتظار کشید. در این موقع موشی از سوراخ بیرون آمد و گفت:
- دختر، این زنگوله را به من بده.
دخترک دلش نمیخواست این زنگوله را بدهد، ولی بالاخره راضی شد. موش گفت حالا من به تو اندرز خوبی میدهم:
- برو توی آشپزخانه. در پشت بخاری مقداری نخ و دو کیف پول خواهی دید. کیفی را که همه از کمتر پول در آن است بردار، ولی با عجله به طرف منزل فرار کن والّا شیطان سر میرسد و تو را میخورد.
دخترک رفت توی آشپزخانه و نخ را از پشت بخاری برداشت و دو کیف در آن جا پیدا کرد. کیف بزرگتر را برداشت و با عجله به طرف منزل دوید.
در این موقع شیطان به منزل آمد. پیرزن به او گفت که دخترک عقب آتش آمده بود. شیطان صدای زنگوله را شنید. دوید توی اطاق به فکر این که دخترک در آنجاست. میخواست او را بخورد. وقتی که وارد شد کسی در آن جا نبود. فقط موش با زنگوله این ور و آن ور میدوید. شیطان خواست موش را بگیرد. موش زنگوله را پرت کرد و دوید توی سوراخ خودش.
شیطان در تعقیب دختر دوید و رسید به اسب. پرسید:
- تو دختری را که فرار میکرد ندیدی؟
- دیدم.
- به کدام طرف میرفت؟
- از همین راه به طرف منزل خودش.
شیطان به راه خود ادامه داد. گاو را دید و پرسید:
- تو دختری را که فرار میکرد ندیدی؟
- دیدم.
- به کدام طرف میرفت؟
- از همین راه به طرف منزل خودش.
شیطان به راه خود ادامه داد.
گوسفند را دید و پرسید:
- دختری را که فرار میکرد ندیدی؟
-دیدم. روی سنگی در کنار جاده نشسته است و استراحت میکند.
کیف پول خیلی سنگین بود. از این رو دخترک خسته شده بود. شیطان او را گرفت و با یک حرکت نابود کرد.
مدتها مادر در انتظار بازگشت دخترش ماند. دیگر دخترش را ندید. نادختری مهربان زحمتها کشید تا مادر غم از دست دادن فرزندش را فراموش کند و به قدر واقعی او پی برد.
منبع مقاله :
نی یدره، یان؛ (1382)، داستانهای لتونی؛ ترجمهی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم