نویسنده: یان نی یدره
مترجم: روحی ارباب
مترجم: روحی ارباب
این قضیه روز قبل از عید اتفاق افتاد. تمام ساکنان خانه به حمام رفته بودند که برای سال نو تمیز و پاکیزه باشند. فقط دختر یتیمی در منزل مانده بود که به جای همه کار میکرد؛ کاری که پایان نداشت. عابر پیری وارد منزل شد و گفت:
- دخترم. شب بخیر!
- شب بخیر!
- دخترکم، تو از این که دیروقت به حمام بروی نترس. حالا دیگر تو خوشبخت خواهی شد.
پیرمرد قدری استراحت کرد و آبی نوشید و به راه افتاد. نزدیک نیمه شب بود که ارباب خانه با ساکنان آن از حمام برگشتند.
دختر صاحبخانه به دختر یتیم گفت:
- حالا نوبت تو است که به حمام بروی.
دخترک اطاعت کرد و رفت. درست نیمههای شب بود که در حمام باز شد و یک پیرزن موسفیدی وارد حمام شد. سلام کرد و نشست و گفت:
- دخترکم، از من نترس. من مادر «خوشبختی» هستم. چرا این قدر دیر به حمام آمدهای؟
دختر یتیم جرئت پیدا کرد و گفت:
- پیرزن مهربان، اگر بدانی از روزی که پدر و مادرم مردهاند چه قدر به من سخت میگذرد. اربابها مرا خیلی اذیت میکنند و زندگانی من از زندگانی یک سگ هم بدتر و سختتر است. هر وقت عید میرسد زحمتم دو برابر میشود و فقط به من اجازه میدهند که به حمام بروم. در حمام از ترس و وحشت پشتم میلرزد. از طرفی چه طور من میتوانم خودم را بشویم در حالی که نه آب گرم مانده و نه کیسهای. با گفتن این حرفها اشک در چشمان دخترک یتیم حلقه زد.
مادر «خوشبختی» او را دلداری داد و گفت:
- ولی دخترم، تو فعلاً مرا بشور. فکر میکنم هم آب گرم باشد و هم کیسه.
دخترک خواهش پیرزن را انجام داد و با دقت او را شست. مادر «خوشبختی» از او تشکر کرد و موقع وداع گفت:
- این کیسه را بگیر و در ته صندوق خودت بگذار. فکر میکنم بخت و اقبال به سراغ تو بیاید.
دختر یتیم وقتی به منزل آمد همین کار را کرد: کیسهی حمام را در ته صندوق خودش جای داد. صبح که در صندوق را باز کرد مقدار زیادی سکههای طلا در آن جا دید. دخترک خیلی خوشحال شد و دوان دوان نزد دختر ارباب رفت و گفت:
- بیا ببین پیرزنی که در حمام شستم چه قدر خوشبختی برای ما آورده. بیا و تماشا کن.
دختر صاحبخانه خیلی حسودیش شد. شب بعد حدود نیمه شب خودش به حمام رفت، در آن جا نشست، و با حالتی اندوهگین منتظر ماند. نیمههای شب پیرزن موسفیدی که مادر خوشبختی بود از آن جا میگذشت. سلام کرد و از دخترک پرسید که چرا این قدر دیر به حمام آمده است؟ دخترک جواب داد:
- پدر و مادرم اجازه نمیدهند که زودتر بیایم.
- پس مرا شست و شو بده.
دختر ارباب دلش نمیخواست این کار را بکند، ولی به طمع طلا پیرزن را شست. پیرزن موقع خداحافظی به او گفت:
- در ظاهر تو دختر مهربان و نیکوکاری هستی، ولی باطناً سیاهدل و شروری. تو خوشبخت نخواهی شد؛ گرچه به دنبال خوشبختی میروی.
دختر ارباب اوقاتش تلخ شد. بر سر پیرزن داد کشید و رفت به منزل که پول دختر یتیم را بگیرد. ولی در راه پایش به سنگ گیر کرد و زمین خورد و دیگر برنخاست.
ارباب و خانمش وقتی که دانستند دخترشان در نتیجهی حرص و طمع به چنین سرنوشت شومی دچار شده نسبت به دخترک یتیم مهربان شدند و او را به دختری خودشان پذیرفتند و رفتارشان نسبت به او تغییر کرد. دخترک یتیم هم بدیهای آنها را بکلی فراموش کرد و دختر خوب آنها شد.
منبع مقاله :
نی یدره، یان؛ (1382)، داستانهای لتونی؛ ترجمهی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم