خلبان شهید احمد کشوری
(فرمانده پایگاه هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی ایران در استان ایلام)
پدرش فردی شجاع و ظلم ستیز بود، از شجاعت پدر همین بس که علی رغم تصدی پست فرماندهی ژاندارمری در یکی از شهرهای شمال، به مبارزه با سردمداران زر و زور پرداخت و در نهایت مجبور به استعفاشد و به کشاورزی مشغول شد. از ایمان و قدرت روحی مادرش همین بس که هنگام دفن شهید کشوری، در حالی که عکس او را می بوسید، پرچم جمهوری اسلامی ایران را که با دست خود دوخته بود بر سر مزار فرزند آویخت و فریاد زد: "احسنت پسرم، احسنت"
دوران تحصيلش را به عنوان شاگردي ممتاز به پايان رساند. وي ضمن تحصيل، علاقه زيادي به رشتههاي ورزشي و هنري نشان ميداد و در اغلب مسابقات رشتههاي هنري نيز شركت ميكرد. يك بار هم در رشته طراحي مقام اول را به دست آورد.
در رشته كشتي نيز درخششي فراوان داشت. علاوه بر اين ها، در اين دوره فعاليت مذهبي نيز داشت و با صداي پرسوز خود به مجالس و مراسم مذهبي شور خاصي ميبخشيد. در ايامي نظير عاشورا با مديريت و جديت بسيار، همواره مرثيهخواني و اداره بخشي از مراسم را به عهده ميگرفت. در اين برنامهها، تمام سعي خود را براي نشان دادن چهره حقيقي اسلام و بيرون آوردن آن از قالبهايي كه سردمداران زر و زور و اربابان از خدا بيخبر براي آن درست كرده بودند، به كار ميبرد و معتقد بود كه:
«انسان نبايد يك مسلمان شناسنامهاي باشد، بلكه بايد عامل به احكام اسلام باشد». بر اين باور بود كه اسلام را از روي تحقيق و مطالعه بپذيرد، در دوران دبيرستان مطالعاتش را وسعت داد و تا هنگام اخذ ديپلم علاوه بر كتب مذهبي، كتابهايي درباره وضعيت سياسي جهان را نيز مطالعه نمود. كشوري در سال آخر دبيرستان، با دو تن از همكلاسان خود، دست به فعاليتهاي سياسي – مذهبي زد و با كشيدن طرحها و نقاشيهاي سياسي عليه رژيم وابسته، ماهيت آن را افشا كرد. بعد از گرفتن ديپلم، آماده ورود به دانشگاه شد ولي با توجه به هزينههاي سنگين آن و محروميت مالي كه داشت، از رفتن به دانشگاه منصرف گرديد. در سال 1351 وارد هوانيروز شد. او در آنجا مسايل و موضوعاتي را ديد كه به لحاظ مغايرت با مباني اعتقادي، رنجش ميداد اما سعي ميكرد در معاشرت با استادهاي خارجي، به گونهاي رفتار كند كه آنها را تحت تأثير خود قرار دهد, در اين مورد ميگفت: «من يك مسلمانم و مسلمان نبايد فقط به فكر خود باشد». او ميخواست در آنجا نيز دامنه ارشاد را بگستراند. به علت هوش و استعدادي كه داشت، دورههاي تعليماتي خلباني هليكوپترهاي «كبرا» و «جت رنجر» را با موفقيت به پايان رساند. عبادات او نيز ديدني بود. او شبها با صداي زيبایش قرآن ميخواند و پيوندش را با پروردگار مستحكمتر ميكرد. با زندگي سادهاش ميساخت و با تجملات، سخت مبارزه ميكرد. روحيهاي متواضع و رئوف داشت و در عين حال در مقابل بيعدالتيها سرسختانه ميايستاد. كشوري با همه محدوديتهايي كه در ارتش وجود داشت، بسياري از كتابهاي ممنوعه را در كمد لباسش جاسازي ميكرد و در فراغت، آنها را مطالعه مينمود و حتي به ديگران نيز ميداد تا مطالعه كنند. چندين بار به علت فعاليتهايي كه عليه رژيم انجام داد، كارش به بازجويي رسيد و مورد تهديدهاي مختلف قرار گرفت.
در اوايل اشتغال به كارش در کرمانشاه، شروع به تحقيق در مورد شهر نمود و براي نشر روحيه انفاق در همكارانش، سعي بسيار كرد. بالاخره توانست با همكاري چند نفر ديگر از افراد خير هوانيروز، مخفيانه صندوق اعانهاي جهت كمك به مستضعفين تشكيل دهد. شبها بسيار از مصيبتهاي فقرا سخن ميگفت و اشك ميريخت و فكر چاره ميكرد. با همه خطراتي كه متوجه او بود، به منزل فقرا ميرفت و ضمن كمك به آنان، ظلمهاي شاه ملعون را برايشان روشن ميساخت. كشوري چه پيش از انقلاب و چه همراه انقلاب و چه بعد از انقلاب، جان بر كف و دلير، براي اعتلاي اسلام ايستاد و مقاومت كرد. در اكثر تظاهرات شركت كرد و بسياري از شبها را بدون آنكه لحظهاي به خواب برود، با چاپ اعلاميههاي امام به صبح رساند .با آنكه در تظاهرات چندين بار كتك خورده بود، ولي با شوق عجيبي از آن حادثه ياد ميكرد و ميگفت: «اين باتومي كه من خوردم، چون براي خدا بود، شيرين بود. من شادم از اينكه ميتوانم قدم بردارم و اين توفيقي است از سوي پروردگار!» در زمان بختيار خائن، با چند تن از دوستانش طرح كودتا را براي سرنگوني اين عامل آمريكا ريختند و آن را نزد آيتالله «پسنديده» برادر امام(رحمه الله علیه) بردند. قرار بر اين شد كه طرح به نظر امام خميني(رحمه الله علیه) برسد و در صورت موافقت ايشان اجرا گردد اما با هوشياري امام(رحمه الله علیه) و بيباكي امت، انقلاب اسلامي در 22 بهمن پيروز گرديد و ديگر احتياجي به اين كار نشد. وقتي كه غائله كردستان شروع شد، كشوري همچون كسي كه عزيزي را از دست بدهد و يا برادري در بند داشته باشد، از بابت اين ناامني ناراحت بود.
شهيد امیر فلاحي درباره ی او می گوید :
او از همان آغاز جنگ داخلي چنان از خود كياست و لياقت و شجاعت نشان داد كه وصفناكردني است. يك بار خودش به شدت زخمي شد و هليكوپترش سوراخ سوراخ. ولي او به فضل الهي و هوشياري تمام، هليكوپتر را به مقصد رساند در زمان جنگ هم، دست از ارشاد برنميداشت و ثمره تلاشهاي شبانهروزي او را ميتوان در پرورش عقيدتي شيرمرداني چون شهيد سهيليان و شهيد شيرودي دانست.
شهيد شيرودي که خود نامدارترین خلبان جهان است در باره ی او گفته است:
"احمد استاد من بود. زماني كه ارتش صدام به ايران يورش آورد، احمد در انتظار آخرين عمل جراحي براي بيرون آوردن تركشی بودکه با گلوله ی ضد انقلاب وارد از سينه اش شده بود اما روز بعد از شنيدن خبر تجاوز صدام، عازم سفر شد. به او گفته بودند كه بماند و پس از اتمام جراحي برود، اما و جواب داد:
«وقتي كه اسلام در خطر باشد، من اين سينه را نميخواهم."
اوبه جبهه رفت و چون گذشته، سلحشورانه جنگيد؛ به طوري كه بيابانهاي غرب كشور را به گورستاني از تانكها و نیروهای دشمن و مزدوران خارجی اش تبديل نمود. او بدون وقفه و با تمام قدرت و قوا ميكوشيد، پروازهاي سخت و خطرناك را از همه زودتر و از همه بيشتر انجام ميداد. حماسههايي كه در شكار تانك آفريده بود، فراموشنشدني است. شبها ديروقت ميخوابيد و صبحها خيلي زود بيدار ميشد و نيمهشبها، نماز شب ميخاند. او چنان مبارزه با كفر را با زندگي عجين كرده بود كه ديگر هيچ چيز و هيچ كس برايش كوچكترين مانعي نبود. حتي مريم سه ساله و علي سه ماههاش، هر بار كه صحبت از فرزندانش و علاقه او به آنها ميشد، ميگفت: «آنها را به قدري دوست دارم كه جاي خدا را در دلم نگيرند».
شهيد كشوري همواره براي وحدت هر چه بيشتر بین پاسداران و ارتشيان ميكوشيد؛ چنانكه مسؤولين،هماهنگي و حفظ وحدت نيروها در غرب كشور را مرهون او ميدانستند.
عشق شهيد كشوري به امام (رحمه الله علیه)، چه قبل از انقلاب و چه بعداز انقلاب، وصف ناكردني است.
بعد از انقلاب وقتي كه براي امام(رحمه الله علیه) كسالت قلبي پيش آمده بود، او در سفر بود. در راه، وقتي كه اين خبر را شنيد، از ناراحتي ماشين را در كنار جاده نگه داشت در حالي كه ميگريست. وقتي به تهران رسيد، به بيمارستان رفت و آمادگي خود را براي اهداي قلب به رهبرش اعلام كرد.
بالاخره در روز 15/9/1359 نيايشهاي شبانهاش به درگاه احديت مورد قبول واقع گرديد و در حالي كه از يك مأموريت بسيار مشكل، پيروزمندانه باز ميگشت، در دره «ميناب» ايلام مورد حمله نابرابر چند هواپیمای جنگی دشمن قرار گرفت و در حالي كه بالگردش در اثر اصابت راكتها به شدت در آتش ميسوخت، آن راتا موضع خودي رساند و آن گاه در خاك وطن سقوط كرد و شربت شيرين شهادت را مردانه نوشيد.
چندی بعد ودر دوم آذر1361محمد کشوری برادر کوچکتراو که بسیجی بود درجبهه قصر شیرین به شهادت رسید.او همواره می گفت:
در پی امر امام ، دریایی خروشان از داوطلبان جهاد و شهادت به جبهه های حق علیه باطل روان شد و من قطره ای از این دریایم . همانند مردم کوفه نشوید و امام را و خط امام و کلام امام را تنها نگذارید ، فعالیتتان را در راه خدا بیشتر کنید و به یاد شهیدان باشید ، چرا که یاد شهیدان است که مردم را به سوی خدا منقلب می کند.
خدايا شيطان را از ما دور كن
در مسلخ عشق جز نكو را نكشند روبه صفتان زشت خو را نكشند
پايان زندگي هر كسي به مرگ اوست جز مرد حق كه مرگش آغاز دفتر اوست.
هر روز ستاره اي را از اين آسمان به پايين مي كشند امّا باز اين آسمان پر از ستاره است. اين بار نيز در پي امر امام، دريايي خروشان از داوطلبين به طرف جبهه هاي حق عليه باطل روان شد و من قطره اي از اين دريايم و نيز مي دانيد كه اين اقيانوس بي پايان است و هر بار بر او افزوده مي شود. راه شهيدان را ادامه دهيد. كه آنها نظاره گر شمايند مواظب ستون پنجم باشيد كه در داخل شما هستند. بي تفاوتي را از خود دور كنيد، در مقابل حرف هاي منحرف بي تفاوت نباشيد. مردم كوفه نشويد و امام را تنها نگذاريد. در راهپيمايي ها بيشتر از پيش شركت كنيد. در دعاهاي كميل شركت كنيد. فرزندانتان را آگاه كنيد. و تشويق به فعاليت در راه الله كنيد.
والسلام قطره اي از درياي خروشان حزب الله احمد كشوري
پس از آن طی تماس به او گفتم با توجه به تاخیری که کردی سوخت برای آنکه خود را به قرارگاه برسانی کافی نیست و همینجا فرود بیا ، او گفت مرا هدف قرار می دهند و با اینکه چراغ هشدار دهنده سوخت هلی کوپتر روشن شده و به هیچ وجه خطا نمی کند ، شهید کشوری گفت با ذکر یا زهرا (علیها السّلام) خود را به قرارگاه می رسانم ، ساعتی بعد در حالیکه ناامیدانه با قرارگاه تماس گرفتم تا سراغ احمد کشوری را بگیرم گفتند او به سلامت و با ذکر یا زهرا ( علیها السّلام) در حالیکه هلی کوپترش هیچ سوختی نداشته به قرارگاه رسیده است.
ازهمان روز ها كه صندوق جمع آورى كمك براى فقرا تهيه كرد ، خودش بيشترين سهم صندوق را مى پرداخت و مى گفت: مسلمان نبايد فقط به فكر خودش باشد .همان روز ها كه به عنوان نخستين داوطلب مأموريت هوايى در غائله كردستان، دستش را بالا كرد و به عمليات رفت، همه بايد مى دانستند كه بال پرواز گشوده است و هر لحظه ممكن است آسمانى شود.
در جبهه هر بار كه از مريم ۳ ساله و على ۳ ماهه اش صحبت مى شد، مى گفت: آنها را به اندازه اى دوست دارم كه جاى خدا را در دلم، تنگ نكنند.
احمد فرماندهى عملیات هوا نيروز دراستان ايلام را به عهده داشت و بارها در هواى ابرى و بارانى پرواز كرد و عاقبت در پانزدهم آذر ۱۳۵۹ در تنگه بنيا ميمك ايلام هدف موشك هواپيماى دشمن قرار گرفت.من با احمد، همدوره و هم پرواز بودم. از سال ۱۳۵۳ در مركز پياده شيراز، دوره هاى مقدماتى و عالى را طى مى كرديم و در همان روز ها كه در خدمت ايشان بودم، مسائل عقيدتى را رعايت مى كرد. از نماز و روزه و فلسفه دين، خيلى حرف مى زديم.
در همان مركز، گرو هان ديگرى، متشكل از خانم ها، آموزش نظامى مى ديدند. احمدتوصيه مى كرد به آنها نزديك نشويم. آن موقع، حجاب خانم ها رعايت نمى شد و يگان ها هم در كنار هم خدمت مى كردند و آموزش مى ديدند.
احمد به ما مى گفت: «ممكن است دراين دنيا، جواب كار ثوابى را كه مى كنيد، عايدتان نشود ولى بالاخره روزى بايد جواب كارش را پس بدهيد و يا پاداش كار خيرتان را بگيريد. آن روز، جواب دادن خيلى سخت است.» احمد، پرواز را خيلى دوست داشت. در كلاس پرواز پايگاه اصفهان از بهترين ها بود. هميشه رتبه نخست را كسب مى كرد. آرزو داشت از خلبانان خوب و زبده كبرا شود.
دوره هليكوپتر كبرا را سپرى كرده بوديم و گروه رزمى هوانيروز كرمانشاه، نخستين گروه رزمى بود كه در هوانيروز، تأسيس شد.خلبان هايى كه آموزش پروازى آن دوره را ديدند، گريد پروازى (گواهينامه خلبانى) گرفتند و بعد از آن، براى انتقال به كرمانشاه، اسم نويسى شد.
ما با تعدادى از بچه هاى علاقه مند به خدمت در گروه رزمى، اسفند ۵۴ به كرمانشاه منتقل شديم و هنوز پايگاه كرمانشاه، خاكى بود و آمادگى استقرار هليكوپترها را نداشت. از اصفهان با تعدادى هليكوپتر به سمت كرمانشاه پرواز كرديم و بايد در آن پايگاه، مستقر مى شديم، در حالى كه هنوز يگان ها جا نيفتاده بودند. احمد خيلى دوست داشت يگانها سريع ترجا بيفتند و خودى نشان بدهند و مدام فعاليت مى كرد. قبل از انقلاب احمد در كرمانشاه بود و با دسته هاى مردم، راهپيمايى مى كرد. به خلبانان ديگر مى گفت: از پايگاه بياييد بيرون با مردم هم صدا شويد تا دردشان را بفهميد. ببينيد چه مى خواهند!
تعدادى از خلبانها، تحت تأثير او در تظاهرات، شركت مى كردند. با پيروزى انقلاب اسلامى، درگيرى در كردستان شروع شد.
احمدكشورى جزو هيأت همراه دكتر چمران بود كه با هم به كردستان رفتند. شهيد شيرودى هم به پايگاه منتقل شده بود و خيلى زود، با او صميمى شد و در تيم او قرار گرفت. خبر درگيرى هاى شديد پاوه مى رسيد و دكترچمران در محاصره مزدورهاى وطن فروش قرار گرفته بود. تيم پروازى احمد، نخستين گروه عملياتى بود كه راهى كردستان شد. ما به اتفاق شهيد سهيليان وارد منطقه شديم. با حملات پى درپى، دشمن را تار و مار كرديم و دكتر چمران و گروهش را از حلقه محاصره دشمن بيرون آورديم. پاوه هم نجات پيدا كرد. در واقع منطقه اى كه محل شروع درگيرى ها بود، از لوث وجود دشمن، پاك شد.
وقتى در كرمانشاه بوديم، حراست منطقه وسيعى از شمال غرب كشور كه از پايگاه كرمانشاه شروع مى شد و تا آبدانان ايلام ادامه داشت، به عهده پايگاه هوانيروز كرمانشاه بود. حراست منطقه سرپل ذهاب برعهده سهيليان و شيرودى و از منطقه سرپل ذهاب تا مهران برعهده احمد كشورى بود. احمد، تيم هايى تشكيل داده بود به نام «بكاو و بكش» يعنى بگرد و دشمن را پيدا كن و او را بكش.
در يكى از مأموريت هاى روز هاى نخست جنگ، براى عقب راندن دشمن كه حد فاصل قصر شيرين تا سرپل ذهاب را جلوآمده بودند، وارد منطقه شديم. دشمن با ستون بسيار عظيمى كه شامل ادوات زرهى، خودرويى و نیروی پیاده بود، به طول دو كيلومتر در جاده به راحتى در حال حركت بود. آنها از قصر شيرين وارد خاكمان شده بودند و به سمت سرپل ذهاب در مسير مشخصى پيشروى مى كردند. عشاير منطقه، اطلاعاتى را درباره اين جابه جايى به ما دادند. وقتى به منطقه رسيديم، احمد گفت: « نبايد ساكت باشيم. هر طور شده بايد جلوى پيشروى آنها را بگيريم.» با سه هليكوپتر كبرا و يك هليكوپتر ترابرى از قرارگاه به سمت منطقه پرواز كرديم، در حالى كه هيچ آشنايى با منطقه نداشتيم و نمى دانستيم بايد از كدام محور، وارد منطقه شويم و تانزديكى هاى ستون دشمن پيش رفتيم و از پهلو با ستون آنها مواجه شديم.
وحشت كرديم كه چرا تا اين حد، جلو آمده اند. كسى جلودار شان نبود. هنگام روبرو شدن با آنها فكر كرديم در اطراف ستون، تيم هاى گشت گذاشته اند. چون وقتى ستون بخواهد در منطقه ناشناسى حركت كند، تيم گشت در اطراف مى گذارند كه از جايى ضربه نخورند. تا هفتصد مترى ستون جلو رفتيم و شناسايى كامل را انجام داديم. احمد در يك لحظه به عنوان ليدر (راهنما) تيم گفت: اول و آخر ستون را بزنيد كه مشكوك بشوند و همهمه اى بين آنها بيفتد و وقتى سرشان شلوغ شد، روى آنها آتش اجرا مى كنيم.
بالگردخلبان سراوانى به موشك تاو مجهز بود. ايشان اول و آخر ستون را مورد هدف موشك هاى خود قرار داد. ستون نظامى دشمن، سنكوب كرد و هر چه مهمات داشتيم، روى سرستون ريختيم. وقتى اين تصميم را گرفت كه دشمن را در محاصره بگيرند و به سروته ستون دشمن آسيب بزند، همه فهميدند كه فقط با اين شيوه، مى توانند آن همه نيروى دشمن را نابود كنند. بالگرد كبرا مانور مى داد و حمله مى كرد و بر سر دشمن، آتش مى ريخت و تير انداز هاى دشمن، سرگردان مانده بودند كه اين چه شبيخونى است كه از هوانيروز خورده اند! وقتى گروه آتش و پروازى احمد، با هليكوپتر هاى شكارى به منطقه برگشتند، غوغايى را در منطقه ديدند. ستونى كه هيچ كس حريف شان نمى شد و مى خواستند به قلب ايران بزنند، زمينگير شده بود و اين ضربه را از خوشفكرى احمد خورده بود. نيروهاى دشمن پس از اين شكست مجبور شدند تا اطراف نفت شهر عقب نشينى كنند و از مرز خارج شوند.
زيباترين خاطره اى كه از شهيد احمد كشورى به خاطر دارم، اوايل تخصص من بالگرد جت رنجر (پرنده شناسايى) بود. در منطقه براى شناسايى همراه هم پرواز مى رفتيم. سال ۵۹ هنوز جنگ به اوج خودش نرسيده بود. احمد به من گفت: تو نبايد خلبان جت رنجر باشى. بايد با بالگرد كبرا پرواز كنى.
او اصرار مى كرد و من مى گفتم: چه فرقى مى كند؟! مى گفت: تو ساخته شده اى براى پرواز با كبرا، بايد با بالگرد شكارى پرواز كنى. همين تشويق ها و اصرارها باعث شد كه خلبان شكارى بشوم و حالا هر وقت براى پرواز با بالگرد كبرا توى كابين مى نشينم، ياد احمد مى افتم. دلم براى دوباره ديدن او پر مى كشد و مى گويد: يادت بخير، تو باعث شدى من خلبان كبرا شوم.آن وقت ها به خاطر ناهموارى هاى محلى و وضع آب و هواى كرمانشاه، مبارزه هوايى خيلى سخت بود اما احمد با همه مشكلات مى ساخت و به كارش ادامه مى داد.
وقتى على پسر احمد به دنيا آمد، او در منطقه بود، همان شب، شيرينى گرفتيم و جشن خودمانى به مناسبت تولد پسر احمد كشورى ترتيب داديم. اما او به مرخصى نرفت. مى گفتيم: از لحاظ شرعى درست نيست. بايد بروى و خانواده ات را ببينى. پدر ومادرت را از نگرانى در بياورى و او مى گفت: بايد كنار شما باشم و با هم دشمن را از كشورمان بيرون كنيم. احمد قبل از آخرين پروازش به همه مى گفت: «دارم مى روم. مراحلال كنيد.» دوستان او مى گفتند: اين حرفها را نزن. حالا حالا ها زود است كه بروى. هنوز خيلى كارها با توداريم.
نيمه شب بلند شد. وضو گرفت. نماز خواند و اشك ريخت. نمى خواست اشك هايش را كسى ببيند. حدود ۱۰ صبح پانزدهم آذر بود كه عازم عمليات شد. با گروه پرواز و چند بالگرد ديگر در آسمان، اوج گرفت. ده ها تانك و نفربر عراقى را به آتش كشيد. موقع بازگشت، دو فروند ميگ عراقى، بالگرد او را هدف موشك قرار دادند و پرنده او در هيمنه آتش سوخت و به عرش پرواز كرد. احمد، همچون ابراهيم خليل، آتش عشق الهى را به جان خريد و بر بال فرشتگان نشست.
با گروهى كه سرپرست آنها شهيد كشورى بود، از پايگاه بازديد كرديم. امكاناتى مثل آب، برق، غذا، سوخت و مايحتاج ديگر را در نظر گرفتيم. براى اسكان نيروهاى خدماتى و كادر پرواز كه تعداد بيشترى بودند، هتل «جلب سياحان» را در نظر گرفتيم. مدتى بعد كه بالگردها و تجهيزات آنها در منطقه و پايگاه اصلى استقرار يافت، كم كم يك رشته عمليات شروع شد.
در آن زمان، از لحاظ نيروى زمينى و زرهى در اقليت بوديم و حضور هوانيروز در ايلام، اميد تازه اى در دل مردم به وجود آورده بود. بالگردها هر صبح با برنامه ريزى خاصى به منطقه عملياتى اعزام مى شدند تا مواضع دشمن را منهدم و يا تانك ها را شكار كنند. كارهاى فوق العاده اى انجام مى دادند. هم كار نيروى زمينى را انجام مى دادند و هم كار هوانيروز را. آن ها هم با نيروهاى عراق و نظامى هاى دشمن مى جنگيدند و هم با نيروهاى زرهى و تانك ها مقابله مى كردند و هم كار شناسايى و مقابله با تجاوز دشمن را به عهده داشتند.
عراقى ها با ديدن اين حضور جدى، يكه خوردند و پيشروى به طرف ايران را قطع كردند. به همين دليل مردم نيرو گرفتند. حضور و تعداد بالگردها با لحظه به لحظه اوقات روزانه مردم عجين شده بود. هر وقت پرواز عملياتى داشتند و از آسمان ايلام مى گذشتند، اكثر مردم در كوچه، خيابان، محل كار، خانه ها و حتى بچه هاى مدرسه كه سر كلاس بودند، از پشت پنجره عبور آنها را دنبال مى كردند و آنان را مى شمردند. موقع برگشت بالگردها هم همين كار تكرار مى شد كه مبادا خداى ناكرده يكى از آنها دچار سانحه شده باشد. مردم نگران وضعيت پرواز و عمليات هوانيروز بودند.
اين كار به يك عادت روزانه مردم تبديل شده بود و شايد همين حس بود كه شهيد كشورى و گروهش را در ايلام ماندگار كرد.
مدتى بعد، احمد كشورى به استاندارى مراجعه كرد و گفت: مى خواهم خانواده ام را به ايلام بياورم. اين حرف برايم غيرقابل باور بود.
بخشى از مناطق كشور به اشغال عراق درآمده بود. از هر جهت احساس خطر مى شد. روال منطقى و معمولى اين بود كه مردم از مناطق جنگى به منطقه امن نقل مكان كنند. اما ديدگاه و تفكر شهيد كشورى جدا از اين بود. فكر مى كرديم در حد حرف باشد. اما بعدها با پافشارى و تأكيد ايشان، تصميم گرفتيم جايى براى خانواده ايشان در نظر بگيريم. ايشان، هر بار كه از عمليات بر مى گشتند سرى به ما مى زدند و مى پرسيدند: خانه چه شد؟ زن و بچه ام نگرانند. مى خواهم آنها را به ايلام منتقل كنم.
بعد از صحبت با استاندار وقت تصميم بر اين شد كه طبقه پايين ساختمانى را كه خانواده استاندار در آن زندگى مى كردند، به شهيد كشورى بدهيم. اما طبقه زيرين آن ساختمان زياد جالب نبود. دو اتاق متروكه و غيرقابل استفاده داشت كه خيلى قديمى و كهنه بود. آن جا را به كشورى نشان داديم و گفتند، خوب است. آن ساختمان، دو در ورودى داشت. يكى به داخل محوطه استاندارى باز مى شد و در ديگر به بيرون راه داشت. آن جا نظافت شد و كشورى خانواده اش را به ايلام منتقل كرد. واقعاً تصميم گرفته بود تا آخر در ايلام بماند.
در كسوت و لباس نظامى، فردى شجاع و بى باك و در حالت عادى، بسيار رئوف و مهربان بود. در عمليات هايى كه همراه ايشان مى رفتيم، به وضوح مى ديديم كه اين مرد بزرگ، چه قدر شجاع و دلير است. بعد از عمليات، بسيار متواضع، سر به زير و شوخ طبع مى شد. روزبه روز به ايشان علاقه مندتر مى شديم و احساس نزديكى و صميميت بيشترى مى كرديم. هر بار كه از عمليات برمى گشت، به اتفاق دوستان به سراغش مى رفتيم و از او مى خواستيم كه راجع به عمليات برايمان صحبت كند. يك بار طراحى عملياتى را شروع كرد. بر اين عقيده بود كه تا كى بايد دست روى دست بگذاريم و فقط جنبه تدافعى داشته باشيم؟ مى گفت: بايد عمليات هاى هلى برد را طراحى كنيم. اين ديدگاه براى ما بسيار تازه و جالب بود. ايشان با جديت، طراحى عمليات را كه با هدف پياده كردن و استقرار نيروهاى خودى در پشت مواضع دشمن بود، انجام داد. امك انات موردنياز عمليات، تهيه شد و قرار بود كه عمليات در قسمتى از منطقه دهلران انجام گيرد.
نيروهايى كه براى عمليات در نظر گرفته شده بودند، مردمى و افراد شخصى بودند. در تنگه قوچعلى مرحله آموزش اين عمليات آغاز شد. نحوه سوار و پياده شدن از بالگرد را آموزش داد و نيروها در وضعيت مطلوبى قرار گرفتند. كشورى شوق فراوانى براى اين عمليات داشت. بعدها نمى دانم چرا اجازه ندادند كه اين عمليات، انجام بگيرد و آن نيروها داوطلبانه در منطقه دهلران - موسيان عمليات هايى را انجام دادند و پيروزى هايى را به دست آوردند. كشورى طورى از رزم و عمليات حرف مى زد كه حرفش به دل مى نشست و هر كسى را مجذوب مى كرد.
از ديگران مى شنيديم. اما خودش هيچ وقت تعريف نمى كرد. جاى تركش بر گردنش بود. هر بار مى پرسيدم اين، جاى چيست؟ بحث را عوض مى كرد. حتى حاضر نبود كه از آن حرف بزند. وقتى از مناطق عملياتى بر مى گشت، مى گفت به كرمانشاه و كردستان زنگ بزنيم و ببينيم وضعيت آنها چگونه است. نگران دوستانش در كرمانشاه و قصرشيرين بود. بعد از عمليات ها در اولين فرصت، سراغ بچه اش مى رفت. وقتى از او صحبت مى كرد، فكر مى كرديم همه كار و زندگى و علاقه اش همين دختر است.
دقيقاً وقتى قرآن مى خواند، هر كارى داشتيم رها مى كرديم و به صداى ايشان گوش مى سپرديم. در بعضى عمليات به منظور شناسايى، همراه بالگرد جت رنجر به منطقه اعزام مى شديم. وقتى شناسايى انجام مى شد، در يكى از نقاط ملكشاهى كه از قبل به عنوان محل قرار در نظر گرفته بوديم، به هم مى رسيديم. منطقه را ارزيابى مى كرديم، و بعد، كشورى قرآن تلاوت مى كرد. با آن كه منطقه كاملاً نظامى بود و از هر طرف خطر را احساس مى كرديم، اما ساير هلى كوپترها بى سيم را روشن مى كردند و به صداى دلنشين او گوش مى دادند. آرامش به ما دست مى داد. گويى جنگ نبود و در منطقه عملياتى نبوديم. يكى از دلايل قوت قلب نيروها و پيشروى آنان تا عمق مواضع عراقى ها، همان توسل به قرآن بود. گاهى كشورى در حال پرواز، سر به سر دوستانش مى گذاشت و شوخى مى كرد. كدها را عوض مى كرد. همه بى سيم ها روشن مى شدند و او شوخى مى كرد. براى هر كدام از بچه هاى هوانيروز اسم به خصوصى گذاشته بود و آنها را با اين اسامى صدا مى كرد. ولى وقتى به منطقه عملياتى وارد مى شد، كد مخصوص بى سيم ها را تنظيم مى كرد و ديگر كسى جرأت شوخى كردن نداشت. بعد از عمليات، گاهى از طريق بى سيم بى -آر-سى با ايشان تماس مى گرفتم، سر به سرمان مى گذاشت. به خلبان هلى كوپتر ترابرى كه ما در آن بوديم مى گفت كه با حركات نمايشى ما را اذيت كند. اطمينان و شجاعت او به حدى بود كه انگار هيچ خطرى ما را تهديد نمى كرد.
احمدى كه بچه ها به صورت دسته جمعى با او شوخى لفظى و فيزيكى مى كردند، موقع عمليات با همه جدى و يك افسر نظامى كامل بود. قبل از عمليات آخر هم به همه گفته بود كه ديگر برنمى گردم. خلبانان هم پروازش مى گفتند كه روز آخر، روحيه اش با هميشه تفاوت داشت. هميشه همراه شهيد سهيليان بود. چند روز قبل از شهادتش با گيلان غرب تماس گرفت. خط تلفنى خراب بود و تماس قطع شد. چند لحظه بعد به كرمانشاه زنگ زد. در حال صحبت، متوجه شدم كه رنگ صورتش سرخ شد. گفتم: چى شده؟ با اشاره دست گفت: ساكت باش. وقتى حرف هايش تمام شد و گوشى را گذاشت، گفت: پشتم را شكستند، سهيليان شهيد شد.
وقتى مردم فهميدند يكى از هلى كوپترهاى عملياتى، به كشورمان برنگشته است خيلى نگران شدند ولى وقتى شنيدند كه بايد براى تشييع جنازه سردار بزرگ هوانيروز آماده شوند، اين نگرانى به شيون و ماتم تبديل شد. زنان بر سر و صورت خود مى زدند. جمعيت زيادى، كشورى را تشييع مى كرد. حالا كه سال ها از آن حادثه تلخ مى گذرد، باز ياد و خاطره شهيد كشورى در دل تك تك زن و مرد اين ديار زنده است و آنان، احمد را ايلامى الاصل مى دانند و من هرگاه به ياد ايشان مى افتم بى اختيار، اين بيت از ذهنم مى گذرد:
ما به هم كى مى رسيم اى آفتاب
دست هامان تشنه يكديگر است
مثلاً خود من، نماز خواندن را از پدرم كه با صداى بلند، نماز مى خواند، ياد گرفتم. وى صبح، با صداى بلند نماز مى خواند و كلمات در ذهن من مى نشست. قنوت مى گفت و تكرار مى كردم تا ياد بگيرم. عادت به غيبت كردن نداشتيم. مى گفتيم حتى اگر از كسى كه خلاف دين خدا عمل مى كند، بدگويى كنيم، گناه كرده ايم. مادربزرگى داشتم كه به «ننه گل غيبى» مشهور بود. بعد از اذان صبح در خانه اين شعر را مى خواند: صبح كاذب آمده، صبح صادق آمده، بوى محمد آمده، صل على محمد صلوات بر محمد.
اى دلا بيدار شو، مستى نكن هشيار شو
صبح كاذب آمده، صبح صادق آمده، بوى محمد آمده، صل على محمد صلوات بر محمد.
پيرزن با صوت خودش، همه را براى نماز صبح بيدار مى كرد. ما در چنين فضايى تربيت شديم و همين تربيت را براى بچه ها به كار برديم كه شهيد محمد و احمد بيشترين بهره را از آن بردند.
وى در هوش و استعداد و خلاقيت هم سرآمد بود با سيم و قطعات فلزى و وسايل بدون استفاده، كمباين درست مى كرد كه بدون سوخت علف مى زد. يك سال در استان مازندران، خبرنگار برتر شناخته شد و جايزه گرفت.
بالگرد درست مى كرد و به پرواز درمى آورد. كشتى مى ساخت كه وقتى آن را توى آب مى گذاشت، جلو مى رفت.
كم مى خوابيد و زياد درس مى خواند. همسايه اى داشتيم كه مرتب به ديدن احمد مى آمد و حال او را جويا مى شد. اخلاقش را مى دانست كه در تنهايى بيشترين استفاده را از وقتش مى كند. از او مى پرسيد: دارى چه مى كنى؟
جواب مى داد: درس مى خوانم.
مى پرسيد: كسى پيش توست؟
مى گفت: بله خدا با من است.
احمد شبى سه يا چهار ساعت بيشتر نمى خوابيد.
كلاس هفتم بود كه زلزله بوئين زهرا اتفاق افتاد. آمدخانه در حالى كه بوم نقاشى توى دستش بود، گفت: مامان مى توانى به زلزله زده ها كمك كنى؟
من ده فرزند داشتم. جمعاً دوازده سرعائله بوديم و حقوق شوهرم فقط كفاف گذران زندگى را مى داد گفتم: ما بايد چيز قابل دارى بدهيم كه نداريم.
رفت توى اتاقش و شروع كرد به نقاشى دختربچه اى كه در ميان آوارها سر روى سينه مادرش كه مرده است گذاشته و گريه مى كند. روح او به قدرى حساس بود كه از كوچكترين و يا بزرگترين اتفاقى كه در كشور رخ مى داد، به راحتى نمى گذشت. اين نقاشى الآن در موزه شهدا هست.
خيلى آرام و باانضباط بود. خواهرانش او را براى خريد مى فرستادند. براى هر كارى آماده بود، به من كمك مى كرد، كلاس چهارم ابتدايى بود كه يك روز پرسيد: من شما را اذيت مى كنم؟ من از پسرم كاملاً راضى بودم. گفتم: نه.
دوباره از من خواست كه فكر كنم و به او بگويم كه از او راضى هستم يا نه. گفتم: شما هيچ وقت مرا اذيت نكرده اى.
گفت: ديشب دو تا مار دنبال من مى آمدند. يكى از آن دو به من رسيد و از خواب بيدار شدم.
من به او گفتم: خير باشد. لابد با فكر و خيال خوابيده اى.
اما هميشه خواب احمد در ذهنم بود. وقتى خبر شهادتش را شنيدم، فهميدم كه آن دو مار، همان دو موشك ميگ بودند كه پسرم را به شهادت رساندند. شانزده ساله بود كه از من خواست خوابى را كه ديده بود، تعبير كنم. گفت: خواب ديدم در بيابان هستم اما در محدوده صد مترى، آتش دور و برم را گرفته و هر لحظه جلوتر مى آيد و راه فرار ندارم. وقتى سرم را رو به آسمان بلند كردم، يك فرشته بال زنان پايين آمد. بال هاى فرشته طلايى بود و تنش به سفيدى برف. اشاره كرد كه روى بال هايش بنشينم و من نشستم و به طرف آسمان پرواز كرد. بعدها كه فكر مى كردم، متوجه شدم كه احمد حتى نحوه شهادتش را هم در خواب ديده بود، خواهرش سارا پرستار بيمارستان بود و با مانتو و روسرى به محل كارش مى رفت. اوايل انقلاب بود كه احمد از او خواست چادر و مقنعه سر كند. در آن دوران جو شمال طورى بود كه مقنعه و چادر را همه سر نمى كردند. سارا انتقالى گرفت و رفت تهران ولى روى حرف برادرش كه گفته بود حجاب كامل اسلامى را حفظ كن حرفى نزد.
كلاس نهم بود كه در خانه شروع به بحث كرد. مى گفت: چرا شاه به مردم ظلم مى كند؟
من چهار برادر داشتم كه همه ضد رژيم پهلوى بودند. پدرم شاعر بود. عليه شاه اشعارى نوشته بود كه مدتى او را به زندان انداختند. يكى از اشعارش اين بود:
اى شاه خائن ما دگر كار نداريم
جز روى سياه بر در غفار نداريم
هر چيز كه بود فروختيم و تمام شد
يك ميخ دگر بر در و ديوار نداريم
به خاطر اين اشعار اعتراضى، كتاب پدرم را گرفتند و خودش را به زندان انداختند. من به احمد مى گفتم: كارى به سياست نداشته باش.
كلاس دوم راهنمايى كه بود، مجلات عكس مبتذل چاپ مى كردند. در آرايشگاه، فروشگاه و حتى مغازه ها اين عكس ها را روى در و ديوار نصب مى كردند و احمد هر جا اين عكس ها را مى ديد پاره مى كرد. صاحب مغازه يا فروشگاه مى آمد و شكايت احمد را براى ما مى آورد. پدر احمد، رئيس پاسگاه بود و كسى به حرمت پدرش به احمد چيزى نمى گفت. من لبخند مى زدم. چون با كارى كه احمد انجام مى داد، موافق بودم. يك مجله اى با عكس هاى مبتذل چاپ شده بود كه احمد آنها را از هر كيوسك روزنامه اى مى خريد. پول توجيبى هايش را جمع مى كرد. هر بار ۲۰ تا مجله از چند روزنامه فروش مى خريد وقتى مى آورد در دست هايش جا نمى شد. توى باغچه مى انداخت نفت مى ريخت و همه را آتش مى زد.
مى گفتم: چرا اين كار را مى كنى؟
مى گفت:اين عكس ها ذهن جوانان را خراب مى كند.
او مواظب خواهر و برادرانش بود. به آنان درس و نقاشى و شنا و كشتى ياد مى داد. جان محمود را از مرگ حتمى نجات داد. چون اگر او شنا بلد نبود، در آب حوض خفه مى شد. يادم هست كه بچه ها از مدرسه آمدند. مى خواستيم ناهار بخوريم. محمود رفت دستش را بشويد كه نيامد. توى حياط سرك كشيدم و ديدم پسرم با پيشانى خونى و سر زخمى از كنار حوض به طرف اتاق مى آيد. او را به بيمارستان برديم و سرش را بخيه زدند. از او جريان را پرسيدم. گفت: خم شدم كه دستم را توى حوض بشويم كه با سر توى آب افتادم. (حوض ما دو متر عمق داشت و هميشه پر از آب بود.) از محمود پرسيدم: چطور از آب بيرون آمدى؟ گفت: داداش احمد به من شنا ياد داده. سرم كه به لبه حوض خورد و شكست شناكنان از آب بيرون آمدم.
آن موقع احمد، افسر ارتش بود. وقتى آمد به او گفتم: جان برادرت را از مرگ نجات دادى.
خنديد و گفت: بعد از نماز، تيراندازى، شنا و اسب سوارى بر هر مردى واجب است.
مربيان كشتى را به خانه دعوت مى كرد. برادرانش را هم مى آورد توى اتاق تا كشتى ياد بگيرند. با موحدى شوهرخواهرش، كشتى مى گرفت. هر وقت كسى به خانه ما مى آمد، يك دور كشتى با احمد مى گرفت.
سرهنگ باباجانى خاطره اى را از دوران تحصيل احمد در خارج از كشور تعريف مى كرد و مى گفت: در حال تمرين پرواز توى بالگرد نشسته بوديم. احمد سكاندار بود. استاد آمريكايى نگاهى به او كرد و گفت: اگر الآن بخواهم تو را پرت كنم بيرون چطور مى خواهى از خودت دفاع كنى. احمد به قدرى از نيروهاى بيگانه و خلق و خوى ضداسلامى آنان بدش مى آمد كه نگاهى به استاد كرد. وقتى لبخند شيطنت آميز و تحقيركننده استاد را ديد. يقه او را گرفت و گفت: من بايد تو را از اين بالا پرت كنم پايين. با استاد گلاويز شد.
سرهنگ مى گفت: استاد به زبان انگليسى شروع به التماس كرد. صورتش سرخ شده بود. ما از احمد خواستيم كه يقه او را رها كند و مواظب باشد كه هلى كوپتر سقوط نكند و او قبول كرد. وقتى به زمين نشستيم، استاد به قدرى از جسارت احمد و جرأت او يكه خورده بود كه به همه ما گفت: بعد از اين استاد شما احمد كشورى است. اين گونه بود اما رحم و مروت در وجودش موج مى زد و او فرمانده گروه پرواز هوانيروز در استان ايلام بود. يك بار از ايلام براى هدف قرار دادن مواضع مهمات عراقى ها رفته بود. به آن روستا و نزديكى انبار مهمات كه رسيده بود از بالا زنى را ديده بود كه بچه اى در كنارش ايستاده و در حال آويزان كردن لباس روى طناب رخت بوده، احمد از همان جا بدون آن كه شليك كند. برگشته بود.
همه اعضاى گروه پرواز به او اعتراض كرده بودند كه چرا مأموريت را كنسل كردى؟ ولى احمد دلش راضى نشده بود كه روستاييان را بمباران كند. گفته بود: ما با افراد غيرمسلح دشمنى نداريم.
بار آخر، يك شب پيش ما ماند. موقع خداحافظى به پدرش گفت: ديگر مرا نمى بينيد. پدرش دست به كمر گرفت و به ديوار تكيه داد. گفت: احمد جان تو كمر مرا شكستى. احمد خنديد و دست روى شانه پدرش گذاشت. گفت: فعلاً كه پيش شما هستم. شوخى كردم. بعد از آن بود كه به ايلام رفت و برنگشت. به همسرش گفته بود با بچه ها بياييد ايلام كه كنار من باشيد. سه روز مانده بود كه احمد شهيد شود، رفتيم قم. پدرش بى قرارى مى كرد. همان شب در خواب ديدم كه خانه پر از نور شد. چهار نفر با چهره هاى روحانى آمدند توى اتاق و نشستند دو زن هم با حجاب و مقنعه گردن كج كرده و گويا عزادار بودند. با نويى بالاى سرم ايستاده بود كه پيراهن مشكى به دستم داد و گفت: بپوش. مگر نمى دانى كه احمد شهيد شده است؟ شروع به گريه و بى قرارى كردم. احمد را صدا مى زدم. از خواب بيدار شدم و خيالم راحت شد كه اين اتفاق ها در خواب رخ داده است. با روحانى مسجد تماس گرفتم كه وى گفت: آن چهار زن، حضرت آسيه، خديجه، فاطمه زهرا (س) و حضرت مريم بودند كه براى پسر شما عزادارى مى كردند.
سه روز بعد از آن خواب زنان آسمانى، ساعت نه شب راديو گوش مى كردم كه اعلام كرد يكى از خلبانان دلاور هوانيروز در ايلام به شهادت رسيد.براى اينكه روحيه مردم و به خصوص ارتشى ها حفظ شود، نام احمد برده نشد. به شوهرم گفتم: اين احمد بوده است. ساعت ده همان شب دوباره تلويزيون اين خبر را اعلام كرد. من گريه مى كردم. استاندار تلفن زده بود كه به پدر و مادر كشورى بگوييد احمد زخمى شده كه بيايند اينجا. دوباره به شوهرم گفتم: احمد زخمى نشده، خبر شهادتش را آورده اند. لباس مشكى پوشيدم و رفتيم و خبر احمد را گرفتيم.
حدود پانزده نفر از اقوام نزديك به تهران رفتيم. احمد سفارش كرده بود كه بعد از شهادتش گريه نكنم و فقط شعار ارتش براى ملت، ملت براى ارتش را تكرار كنم. من اين شعار را تكرار مى كردم. از ميدان هفتم تير تا بهشت زهرا، سيل جمعيت بود كه پاى پياده براى تشييع احمد مى آمدند. روز شانزدهم در ايلام، عزادارى برگزار شد و روز هفدهم آذرماه در كرمانشاه، هجدهم در مسجد الجواد ميدان هفتم تير مراسم گرفتند و نوزدهم آذرماه هم به خاك سپرده شد. البته مردم ايلام و كرمانشاه نمى گذاشتند احمد را بياوريم. مى گفتند: شهيد ما است. اما وى را در بهشت زهرا به خاك سپرديم.
رو به من كرد و گفت: « دقيقاً نگاه كن ببين چه خبر است » كمي پايين تر كه رفتيم، ديدم تعدادي زن و بچه هستند ، درست كنار پل چنگوله ، بود و از نيروهاي نظامي هم خبر ي نبود . بعد از شناسايي كامل فرود آمديم. من و احمد با آن ها صحبت كرديم. وقتي احمد فهميد آن ها از رانده شدگان عراقي هستند كه با پيمودن 60 كيلومتر خسته ، ناتوان و بي غذا خود را به اين جا رسانده اند، خود را سريع به عقب رساند و با يك چرخبال 214، با غذا و امكانات برگشت . وقتي غذا را به آن ها داديم ، براي آنها باورشان نمي شد . بعد از اين كه غذا خوردند ، آن ها را به عقب انتقال داديم. آن روز من از نوع دوستي شهيد كشوري شگفت زده شدم .
شهيد كشوري اولين خلباني بود كه بلند شد؛ در شرايطي كه احتمال مي رفت چرخبال شان مورد اصابت گلوله ي دشمن قرار گيرد. البته چنين صحنه اي در سقز نيز اتفاق افتاده بود اما رشادتي كه كشوري در نجات پادگان سنندج از خود نشان داد، بي نظير بود؛ چرا كه در اين حادثه، تهران وضعيت را مشخص نكرده بود و احتمال اين مي رفت كه فردا ايشان را مورد سوال قرار دهند كه چرا بدون اجازه حمله را آغاز كرده است؟ اما حرف ايشان همان بود. بالاخره در شرايطي كه احتمال 95 درصد مي رفت چرخبالش مورد اصابت گوله دشمن قرار گيرد. احتمال 5 درصدي موفقيت را به صد در صد رساند. با شگرد هميشگي بلند شد. در اين زمان ضد انقلابيون كه اطراف پادگان بودند به داخل پادگان آمده و سيم خاردارها را بريدند و تا يك قسمت پادگان پيشروي كردند اما شهيد كشوري با بالگردش نيروها را داخل پادگان پياده كرد و خودش با حمله هوايي توانست بدون آن كه اشتباهي كند كل غائله را پايان دهد و پادگان سنندج را از لوث وجود ضد انقلاب نجات دهد.
روز عمل تا اتاق عمل همراهيش كرديم وقتي او را از اتاق عمل بيرون آوردند ، پيش دكتر رفتيم تا از نتيجه عمل با خبر شويم آقاي صميمي با تعجب مي گفت : احمد به من اجازه نداد او را بيهوش كنم و من نيز مطابق ميلش بدون استفاده از وسايل بيهوشي او را عمل كردم . در حين عمل با خدا راز ونياز مي كرد و به من مي گفت: « آقاي دكتر ! چقدر لذت بخش است صداي تيغ جراحي شما. چرا كه آن ها تركش هايي را كه در راه خدا به بدنم فرو رفته اند، بيرون مي آورند. »
از تولد تا امروز و از امروز تا آينده، آيندهاي دور يا نزديك. اندازه مسافت در علم رياضي خيلي مهم است. همان درسي كه حالا او را خلبان كرده بود. ولي حالا در سنجش مسافت ها خيلي نمي شود به متراژ و اندازه و طول اعتنا كرد. زمان عزيز تر از اين است كه بشود آن را اندازه گرفت. بايد ديد چقدر عمق دارد. بايد فهميد كه چقدر از آن استفاده شده است. همين پرواز امروز، بيشتر از چند ساعت طول نكشيد، اما كارهاي زيادي انجام شده است. احمد اندكي مكث كرد. دنبال يك كلمه مهم در جمله اش مي گشت. « كارها؟ كار! » شايد اينها مهمترين ملاك هاي اندازه گيري زمان باشد. به خودش نگاه كرد. به زماني كه داشته و فرصت هايي كه در طول اين مدت براي خودش ساخته بود، فكر كرد. تير ماه 1323 استارت زندگي احمد كشوري.
تولد او به عنوان يك انسان در يك ظرف زمان ظاهرا محدود ولي نامحدود. و حالا هلي كوپتر كبرا و يك پرواز موفق و تني مجروح و خون هايي كه پاك و مقدس است. خوني كه استحاله پيدا كرده و پاك شده بود. خواست ملاكي براي عمق زمان پيدا كند. خيلي آسان بود، ملاك ميزان سود دهي او بود. براي خودش، معيار خوبي پيدا كرده بود. لبخندي زد. ولي خوني كه در گلويش مانده بود خودش راو با سرعت به بيرون رساند. چند سرفه پياپي كرد. هلي كوپتر هم به همراه او چند تكان محكم خورد و آرام گرفت. تحصيلاتش راو در محيط محروم روستاي سر پل تلار و شهر كوچك كياكلا و مدرسه «قناد» بابل طي كرده بود. شاگرد ممتاز در تحصيل و موفق در ورزش و هنر. تا اينجا كه بد نبود. مدال در كشتي و يك مقام اول در طراحي. فعاليت مذهبي و صداي خوبي كه گرمي بخش محافل مذهبي بود و فقط اين هم نبود. مي دانست اسلام را بايد معرفي كرد و خوب هم معرفي كرد. و قبل از اين بايد آنرا خوب شناخت و فهميد. به ياد كاغذ كاهي كتاب هايي افتاد كه در مورد اسلام خوانده بود. هنوز بوي ناي كتاب ها را در مشامش احساس مي كرد. كلمات تند و كتاب هاي سياسي هم كه جاذبه خودشان را داشتند. سال آخر دبيرستان زمان فعاليت هاي سياسي آگاهانه بود. «يادش بخير! طرح ها و نقاشي هايي كه عليه رژيم شاه كشيديم. » دانشگاه هدف بعدي بود. ولي فقر به اين آرزو اجازه برآورده شدن نداد. و سال 1351 و ورود به هوانيروز. عشق به پرواز و پرنده شدن در همه هست و او اين امكان را يافته بود تا به يكي از آرزوهاي پاك كودكيش برسد.
هلي كوپتر حالا ديگر به وضوح بالا و پايين مي رفت و حتي از مسير اصلي اش خارج مي شد. احمد تمام حواسش را روي كنترل متمركز كرد تا پرنده آهني را مهار كند. حالا فرصت داشت تا خودش را مرور كند. محيط هوانيروز خوب نبود و به مذاق خوش نمي آمد. بايد كاري مي كرد. هوا خيلي مسموم بود و اين مسئله نفس كشيدن را سخت مي كرد. دست به كار شد. اول خودش را اثبات كرد و شايستگي هايش را به همه حتي استادان خارجي و بعد موفقيت هايش را گسترش داد. در مدت كوتاهي، خلباني كبرا و جت رنجر را فرا گرفت و بعد شروع كرد به ارشاد. اين جا هم از خودش از خوديت خودش غافل نشد. شب ها او بود و خلوت و نيايش. روحش پرواز مي كرد. و چه لذت بخش بود اين پروا از كوچه ها و خيابان هاي شهر باختران فقر مي باريد. از وقتي به اين شهر آمده بود. اين همه مصيبت آزارش مي داد. بايد كاري مي كرد. دوستان را جمع كرد و صندوق خيريه اي تشكيل داد. به منزل فقرا مي رفت و به آنان كمك مي رساند.
از همه اين كارها به او حس پرواز دست مي داد. زمزمه هاي بلندي شنيده مي شد عده اي خواستند كه تاريكي و ظلمت نباشد. و او هم همين را مي خواست بايد كاري مي كرد. شب ها اعلاميه خورشيد را چاپ مي كرد و روزها بر سر تاريكي فرياد مي زد. و حتي تصميم گرفت تا بر عليه ظلم كودتا كند. منتظر بود تا آيت الله پسنديده از امام كسب تكليف كند. اما ستاره ها در 22 بهمن تاريكي را راندند. و نيازي به كودتاي سپيده نبود. خبر رسيد كه عده اي مي خواهند تكه اي از سرزمين نور را از آن جدا كنند. روح زخمي او فقط با پرواز آرام مي گرفت. بايد كاري مي كرد. سهيليان و شيرودي هم با او بودند. او زخمي شد ولي همچنان پرواز كرد.
هنوز كردستان اسير بود كه عراق به كشورش حمله كرد. آمده بود كه بماند. با لحجه اي كه اگر چه آشنا بود ولي معني اش را نمي فهميد. اسب بال دارش را زين كرد و تاخت. ماشين هاي فولادين از ترس هجومش به هر سو مي گريختند. به هر كجا كه مي رفت گورستان دشمنان مي شد. روحش با روح آفتاب گره خورده بود. براي قلب خسته امامش گريست. ديگر اسب بال دارش طاقت حركت نداشت و او هم.
خاك بوي خوديت مي داد. حالا مي توانست تا زمين صعود كند! دستانش توان نداشت. هلي كوپتر را رها كرد. نگاهي به تقويم انداخت 15/9/1359 بود. زمين آسمان شده بود و او را به خود مي خواند. از دل خاك به آسمان معبر سفيدي باز شد. و او دوباره پرواز كرد.
منبع:سایت ساجد
زندگی نامه :
پدرش فردی شجاع و ظلم ستیز بود، از شجاعت پدر همین بس که علی رغم تصدی پست فرماندهی ژاندارمری در یکی از شهرهای شمال، به مبارزه با سردمداران زر و زور پرداخت و در نهایت مجبور به استعفاشد و به کشاورزی مشغول شد. از ایمان و قدرت روحی مادرش همین بس که هنگام دفن شهید کشوری، در حالی که عکس او را می بوسید، پرچم جمهوری اسلامی ایران را که با دست خود دوخته بود بر سر مزار فرزند آویخت و فریاد زد: "احسنت پسرم، احسنت"
دوران تحصيلش را به عنوان شاگردي ممتاز به پايان رساند. وي ضمن تحصيل، علاقه زيادي به رشتههاي ورزشي و هنري نشان ميداد و در اغلب مسابقات رشتههاي هنري نيز شركت ميكرد. يك بار هم در رشته طراحي مقام اول را به دست آورد.
در رشته كشتي نيز درخششي فراوان داشت. علاوه بر اين ها، در اين دوره فعاليت مذهبي نيز داشت و با صداي پرسوز خود به مجالس و مراسم مذهبي شور خاصي ميبخشيد. در ايامي نظير عاشورا با مديريت و جديت بسيار، همواره مرثيهخواني و اداره بخشي از مراسم را به عهده ميگرفت. در اين برنامهها، تمام سعي خود را براي نشان دادن چهره حقيقي اسلام و بيرون آوردن آن از قالبهايي كه سردمداران زر و زور و اربابان از خدا بيخبر براي آن درست كرده بودند، به كار ميبرد و معتقد بود كه:
«انسان نبايد يك مسلمان شناسنامهاي باشد، بلكه بايد عامل به احكام اسلام باشد». بر اين باور بود كه اسلام را از روي تحقيق و مطالعه بپذيرد، در دوران دبيرستان مطالعاتش را وسعت داد و تا هنگام اخذ ديپلم علاوه بر كتب مذهبي، كتابهايي درباره وضعيت سياسي جهان را نيز مطالعه نمود. كشوري در سال آخر دبيرستان، با دو تن از همكلاسان خود، دست به فعاليتهاي سياسي – مذهبي زد و با كشيدن طرحها و نقاشيهاي سياسي عليه رژيم وابسته، ماهيت آن را افشا كرد. بعد از گرفتن ديپلم، آماده ورود به دانشگاه شد ولي با توجه به هزينههاي سنگين آن و محروميت مالي كه داشت، از رفتن به دانشگاه منصرف گرديد. در سال 1351 وارد هوانيروز شد. او در آنجا مسايل و موضوعاتي را ديد كه به لحاظ مغايرت با مباني اعتقادي، رنجش ميداد اما سعي ميكرد در معاشرت با استادهاي خارجي، به گونهاي رفتار كند كه آنها را تحت تأثير خود قرار دهد, در اين مورد ميگفت: «من يك مسلمانم و مسلمان نبايد فقط به فكر خود باشد». او ميخواست در آنجا نيز دامنه ارشاد را بگستراند. به علت هوش و استعدادي كه داشت، دورههاي تعليماتي خلباني هليكوپترهاي «كبرا» و «جت رنجر» را با موفقيت به پايان رساند. عبادات او نيز ديدني بود. او شبها با صداي زيبایش قرآن ميخواند و پيوندش را با پروردگار مستحكمتر ميكرد. با زندگي سادهاش ميساخت و با تجملات، سخت مبارزه ميكرد. روحيهاي متواضع و رئوف داشت و در عين حال در مقابل بيعدالتيها سرسختانه ميايستاد. كشوري با همه محدوديتهايي كه در ارتش وجود داشت، بسياري از كتابهاي ممنوعه را در كمد لباسش جاسازي ميكرد و در فراغت، آنها را مطالعه مينمود و حتي به ديگران نيز ميداد تا مطالعه كنند. چندين بار به علت فعاليتهايي كه عليه رژيم انجام داد، كارش به بازجويي رسيد و مورد تهديدهاي مختلف قرار گرفت.
در اوايل اشتغال به كارش در کرمانشاه، شروع به تحقيق در مورد شهر نمود و براي نشر روحيه انفاق در همكارانش، سعي بسيار كرد. بالاخره توانست با همكاري چند نفر ديگر از افراد خير هوانيروز، مخفيانه صندوق اعانهاي جهت كمك به مستضعفين تشكيل دهد. شبها بسيار از مصيبتهاي فقرا سخن ميگفت و اشك ميريخت و فكر چاره ميكرد. با همه خطراتي كه متوجه او بود، به منزل فقرا ميرفت و ضمن كمك به آنان، ظلمهاي شاه ملعون را برايشان روشن ميساخت. كشوري چه پيش از انقلاب و چه همراه انقلاب و چه بعد از انقلاب، جان بر كف و دلير، براي اعتلاي اسلام ايستاد و مقاومت كرد. در اكثر تظاهرات شركت كرد و بسياري از شبها را بدون آنكه لحظهاي به خواب برود، با چاپ اعلاميههاي امام به صبح رساند .با آنكه در تظاهرات چندين بار كتك خورده بود، ولي با شوق عجيبي از آن حادثه ياد ميكرد و ميگفت: «اين باتومي كه من خوردم، چون براي خدا بود، شيرين بود. من شادم از اينكه ميتوانم قدم بردارم و اين توفيقي است از سوي پروردگار!» در زمان بختيار خائن، با چند تن از دوستانش طرح كودتا را براي سرنگوني اين عامل آمريكا ريختند و آن را نزد آيتالله «پسنديده» برادر امام(رحمه الله علیه) بردند. قرار بر اين شد كه طرح به نظر امام خميني(رحمه الله علیه) برسد و در صورت موافقت ايشان اجرا گردد اما با هوشياري امام(رحمه الله علیه) و بيباكي امت، انقلاب اسلامي در 22 بهمن پيروز گرديد و ديگر احتياجي به اين كار نشد. وقتي كه غائله كردستان شروع شد، كشوري همچون كسي كه عزيزي را از دست بدهد و يا برادري در بند داشته باشد، از بابت اين ناامني ناراحت بود.
شهيد امیر فلاحي درباره ی او می گوید :
او از همان آغاز جنگ داخلي چنان از خود كياست و لياقت و شجاعت نشان داد كه وصفناكردني است. يك بار خودش به شدت زخمي شد و هليكوپترش سوراخ سوراخ. ولي او به فضل الهي و هوشياري تمام، هليكوپتر را به مقصد رساند در زمان جنگ هم، دست از ارشاد برنميداشت و ثمره تلاشهاي شبانهروزي او را ميتوان در پرورش عقيدتي شيرمرداني چون شهيد سهيليان و شهيد شيرودي دانست.
شهيد شيرودي که خود نامدارترین خلبان جهان است در باره ی او گفته است:
"احمد استاد من بود. زماني كه ارتش صدام به ايران يورش آورد، احمد در انتظار آخرين عمل جراحي براي بيرون آوردن تركشی بودکه با گلوله ی ضد انقلاب وارد از سينه اش شده بود اما روز بعد از شنيدن خبر تجاوز صدام، عازم سفر شد. به او گفته بودند كه بماند و پس از اتمام جراحي برود، اما و جواب داد:
«وقتي كه اسلام در خطر باشد، من اين سينه را نميخواهم."
اوبه جبهه رفت و چون گذشته، سلحشورانه جنگيد؛ به طوري كه بيابانهاي غرب كشور را به گورستاني از تانكها و نیروهای دشمن و مزدوران خارجی اش تبديل نمود. او بدون وقفه و با تمام قدرت و قوا ميكوشيد، پروازهاي سخت و خطرناك را از همه زودتر و از همه بيشتر انجام ميداد. حماسههايي كه در شكار تانك آفريده بود، فراموشنشدني است. شبها ديروقت ميخوابيد و صبحها خيلي زود بيدار ميشد و نيمهشبها، نماز شب ميخاند. او چنان مبارزه با كفر را با زندگي عجين كرده بود كه ديگر هيچ چيز و هيچ كس برايش كوچكترين مانعي نبود. حتي مريم سه ساله و علي سه ماههاش، هر بار كه صحبت از فرزندانش و علاقه او به آنها ميشد، ميگفت: «آنها را به قدري دوست دارم كه جاي خدا را در دلم نگيرند».
شهيد كشوري همواره براي وحدت هر چه بيشتر بین پاسداران و ارتشيان ميكوشيد؛ چنانكه مسؤولين،هماهنگي و حفظ وحدت نيروها در غرب كشور را مرهون او ميدانستند.
عشق شهيد كشوري به امام (رحمه الله علیه)، چه قبل از انقلاب و چه بعداز انقلاب، وصف ناكردني است.
بعد از انقلاب وقتي كه براي امام(رحمه الله علیه) كسالت قلبي پيش آمده بود، او در سفر بود. در راه، وقتي كه اين خبر را شنيد، از ناراحتي ماشين را در كنار جاده نگه داشت در حالي كه ميگريست. وقتي به تهران رسيد، به بيمارستان رفت و آمادگي خود را براي اهداي قلب به رهبرش اعلام كرد.
بالاخره در روز 15/9/1359 نيايشهاي شبانهاش به درگاه احديت مورد قبول واقع گرديد و در حالي كه از يك مأموريت بسيار مشكل، پيروزمندانه باز ميگشت، در دره «ميناب» ايلام مورد حمله نابرابر چند هواپیمای جنگی دشمن قرار گرفت و در حالي كه بالگردش در اثر اصابت راكتها به شدت در آتش ميسوخت، آن راتا موضع خودي رساند و آن گاه در خاك وطن سقوط كرد و شربت شيرين شهادت را مردانه نوشيد.
چندی بعد ودر دوم آذر1361محمد کشوری برادر کوچکتراو که بسیجی بود درجبهه قصر شیرین به شهادت رسید.او همواره می گفت:
در پی امر امام ، دریایی خروشان از داوطلبان جهاد و شهادت به جبهه های حق علیه باطل روان شد و من قطره ای از این دریایم . همانند مردم کوفه نشوید و امام را و خط امام و کلام امام را تنها نگذارید ، فعالیتتان را در راه خدا بیشتر کنید و به یاد شهیدان باشید ، چرا که یاد شهیدان است که مردم را به سوی خدا منقلب می کند.
وصیت نامه :
خدايا شيطان را از ما دور كن
در مسلخ عشق جز نكو را نكشند روبه صفتان زشت خو را نكشند
پايان زندگي هر كسي به مرگ اوست جز مرد حق كه مرگش آغاز دفتر اوست.
هر روز ستاره اي را از اين آسمان به پايين مي كشند امّا باز اين آسمان پر از ستاره است. اين بار نيز در پي امر امام، دريايي خروشان از داوطلبين به طرف جبهه هاي حق عليه باطل روان شد و من قطره اي از اين دريايم و نيز مي دانيد كه اين اقيانوس بي پايان است و هر بار بر او افزوده مي شود. راه شهيدان را ادامه دهيد. كه آنها نظاره گر شمايند مواظب ستون پنجم باشيد كه در داخل شما هستند. بي تفاوتي را از خود دور كنيد، در مقابل حرف هاي منحرف بي تفاوت نباشيد. مردم كوفه نشويد و امام را تنها نگذاريد. در راهپيمايي ها بيشتر از پيش شركت كنيد. در دعاهاي كميل شركت كنيد. فرزندانتان را آگاه كنيد. و تشويق به فعاليت در راه الله كنيد.
وصيت به پدر و مادرم:
والسلام قطره اي از درياي خروشان حزب الله احمد كشوري
خاطرات :
شهید صیادشیرازی:
پس از آن طی تماس به او گفتم با توجه به تاخیری که کردی سوخت برای آنکه خود را به قرارگاه برسانی کافی نیست و همینجا فرود بیا ، او گفت مرا هدف قرار می دهند و با اینکه چراغ هشدار دهنده سوخت هلی کوپتر روشن شده و به هیچ وجه خطا نمی کند ، شهید کشوری گفت با ذکر یا زهرا (علیها السّلام) خود را به قرارگاه می رسانم ، ساعتی بعد در حالیکه ناامیدانه با قرارگاه تماس گرفتم تا سراغ احمد کشوری را بگیرم گفتند او به سلامت و با ذکر یا زهرا ( علیها السّلام) در حالیکه هلی کوپترش هیچ سوختی نداشته به قرارگاه رسیده است.
حميدرضا آبى:
ازهمان روز ها كه صندوق جمع آورى كمك براى فقرا تهيه كرد ، خودش بيشترين سهم صندوق را مى پرداخت و مى گفت: مسلمان نبايد فقط به فكر خودش باشد .همان روز ها كه به عنوان نخستين داوطلب مأموريت هوايى در غائله كردستان، دستش را بالا كرد و به عمليات رفت، همه بايد مى دانستند كه بال پرواز گشوده است و هر لحظه ممكن است آسمانى شود.
در جبهه هر بار كه از مريم ۳ ساله و على ۳ ماهه اش صحبت مى شد، مى گفت: آنها را به اندازه اى دوست دارم كه جاى خدا را در دلم، تنگ نكنند.
احمد فرماندهى عملیات هوا نيروز دراستان ايلام را به عهده داشت و بارها در هواى ابرى و بارانى پرواز كرد و عاقبت در پانزدهم آذر ۱۳۵۹ در تنگه بنيا ميمك ايلام هدف موشك هواپيماى دشمن قرار گرفت.من با احمد، همدوره و هم پرواز بودم. از سال ۱۳۵۳ در مركز پياده شيراز، دوره هاى مقدماتى و عالى را طى مى كرديم و در همان روز ها كه در خدمت ايشان بودم، مسائل عقيدتى را رعايت مى كرد. از نماز و روزه و فلسفه دين، خيلى حرف مى زديم.
در همان مركز، گرو هان ديگرى، متشكل از خانم ها، آموزش نظامى مى ديدند. احمدتوصيه مى كرد به آنها نزديك نشويم. آن موقع، حجاب خانم ها رعايت نمى شد و يگان ها هم در كنار هم خدمت مى كردند و آموزش مى ديدند.
احمد به ما مى گفت: «ممكن است دراين دنيا، جواب كار ثوابى را كه مى كنيد، عايدتان نشود ولى بالاخره روزى بايد جواب كارش را پس بدهيد و يا پاداش كار خيرتان را بگيريد. آن روز، جواب دادن خيلى سخت است.» احمد، پرواز را خيلى دوست داشت. در كلاس پرواز پايگاه اصفهان از بهترين ها بود. هميشه رتبه نخست را كسب مى كرد. آرزو داشت از خلبانان خوب و زبده كبرا شود.
دوره هليكوپتر كبرا را سپرى كرده بوديم و گروه رزمى هوانيروز كرمانشاه، نخستين گروه رزمى بود كه در هوانيروز، تأسيس شد.خلبان هايى كه آموزش پروازى آن دوره را ديدند، گريد پروازى (گواهينامه خلبانى) گرفتند و بعد از آن، براى انتقال به كرمانشاه، اسم نويسى شد.
ما با تعدادى از بچه هاى علاقه مند به خدمت در گروه رزمى، اسفند ۵۴ به كرمانشاه منتقل شديم و هنوز پايگاه كرمانشاه، خاكى بود و آمادگى استقرار هليكوپترها را نداشت. از اصفهان با تعدادى هليكوپتر به سمت كرمانشاه پرواز كرديم و بايد در آن پايگاه، مستقر مى شديم، در حالى كه هنوز يگان ها جا نيفتاده بودند. احمد خيلى دوست داشت يگانها سريع ترجا بيفتند و خودى نشان بدهند و مدام فعاليت مى كرد. قبل از انقلاب احمد در كرمانشاه بود و با دسته هاى مردم، راهپيمايى مى كرد. به خلبانان ديگر مى گفت: از پايگاه بياييد بيرون با مردم هم صدا شويد تا دردشان را بفهميد. ببينيد چه مى خواهند!
تعدادى از خلبانها، تحت تأثير او در تظاهرات، شركت مى كردند. با پيروزى انقلاب اسلامى، درگيرى در كردستان شروع شد.
احمدكشورى جزو هيأت همراه دكتر چمران بود كه با هم به كردستان رفتند. شهيد شيرودى هم به پايگاه منتقل شده بود و خيلى زود، با او صميمى شد و در تيم او قرار گرفت. خبر درگيرى هاى شديد پاوه مى رسيد و دكترچمران در محاصره مزدورهاى وطن فروش قرار گرفته بود. تيم پروازى احمد، نخستين گروه عملياتى بود كه راهى كردستان شد. ما به اتفاق شهيد سهيليان وارد منطقه شديم. با حملات پى درپى، دشمن را تار و مار كرديم و دكتر چمران و گروهش را از حلقه محاصره دشمن بيرون آورديم. پاوه هم نجات پيدا كرد. در واقع منطقه اى كه محل شروع درگيرى ها بود، از لوث وجود دشمن، پاك شد.
وقتى در كرمانشاه بوديم، حراست منطقه وسيعى از شمال غرب كشور كه از پايگاه كرمانشاه شروع مى شد و تا آبدانان ايلام ادامه داشت، به عهده پايگاه هوانيروز كرمانشاه بود. حراست منطقه سرپل ذهاب برعهده سهيليان و شيرودى و از منطقه سرپل ذهاب تا مهران برعهده احمد كشورى بود. احمد، تيم هايى تشكيل داده بود به نام «بكاو و بكش» يعنى بگرد و دشمن را پيدا كن و او را بكش.
در يكى از مأموريت هاى روز هاى نخست جنگ، براى عقب راندن دشمن كه حد فاصل قصر شيرين تا سرپل ذهاب را جلوآمده بودند، وارد منطقه شديم. دشمن با ستون بسيار عظيمى كه شامل ادوات زرهى، خودرويى و نیروی پیاده بود، به طول دو كيلومتر در جاده به راحتى در حال حركت بود. آنها از قصر شيرين وارد خاكمان شده بودند و به سمت سرپل ذهاب در مسير مشخصى پيشروى مى كردند. عشاير منطقه، اطلاعاتى را درباره اين جابه جايى به ما دادند. وقتى به منطقه رسيديم، احمد گفت: « نبايد ساكت باشيم. هر طور شده بايد جلوى پيشروى آنها را بگيريم.» با سه هليكوپتر كبرا و يك هليكوپتر ترابرى از قرارگاه به سمت منطقه پرواز كرديم، در حالى كه هيچ آشنايى با منطقه نداشتيم و نمى دانستيم بايد از كدام محور، وارد منطقه شويم و تانزديكى هاى ستون دشمن پيش رفتيم و از پهلو با ستون آنها مواجه شديم.
وحشت كرديم كه چرا تا اين حد، جلو آمده اند. كسى جلودار شان نبود. هنگام روبرو شدن با آنها فكر كرديم در اطراف ستون، تيم هاى گشت گذاشته اند. چون وقتى ستون بخواهد در منطقه ناشناسى حركت كند، تيم گشت در اطراف مى گذارند كه از جايى ضربه نخورند. تا هفتصد مترى ستون جلو رفتيم و شناسايى كامل را انجام داديم. احمد در يك لحظه به عنوان ليدر (راهنما) تيم گفت: اول و آخر ستون را بزنيد كه مشكوك بشوند و همهمه اى بين آنها بيفتد و وقتى سرشان شلوغ شد، روى آنها آتش اجرا مى كنيم.
بالگردخلبان سراوانى به موشك تاو مجهز بود. ايشان اول و آخر ستون را مورد هدف موشك هاى خود قرار داد. ستون نظامى دشمن، سنكوب كرد و هر چه مهمات داشتيم، روى سرستون ريختيم. وقتى اين تصميم را گرفت كه دشمن را در محاصره بگيرند و به سروته ستون دشمن آسيب بزند، همه فهميدند كه فقط با اين شيوه، مى توانند آن همه نيروى دشمن را نابود كنند. بالگرد كبرا مانور مى داد و حمله مى كرد و بر سر دشمن، آتش مى ريخت و تير انداز هاى دشمن، سرگردان مانده بودند كه اين چه شبيخونى است كه از هوانيروز خورده اند! وقتى گروه آتش و پروازى احمد، با هليكوپتر هاى شكارى به منطقه برگشتند، غوغايى را در منطقه ديدند. ستونى كه هيچ كس حريف شان نمى شد و مى خواستند به قلب ايران بزنند، زمينگير شده بود و اين ضربه را از خوشفكرى احمد خورده بود. نيروهاى دشمن پس از اين شكست مجبور شدند تا اطراف نفت شهر عقب نشينى كنند و از مرز خارج شوند.
زيباترين خاطره اى كه از شهيد احمد كشورى به خاطر دارم، اوايل تخصص من بالگرد جت رنجر (پرنده شناسايى) بود. در منطقه براى شناسايى همراه هم پرواز مى رفتيم. سال ۵۹ هنوز جنگ به اوج خودش نرسيده بود. احمد به من گفت: تو نبايد خلبان جت رنجر باشى. بايد با بالگرد كبرا پرواز كنى.
او اصرار مى كرد و من مى گفتم: چه فرقى مى كند؟! مى گفت: تو ساخته شده اى براى پرواز با كبرا، بايد با بالگرد شكارى پرواز كنى. همين تشويق ها و اصرارها باعث شد كه خلبان شكارى بشوم و حالا هر وقت براى پرواز با بالگرد كبرا توى كابين مى نشينم، ياد احمد مى افتم. دلم براى دوباره ديدن او پر مى كشد و مى گويد: يادت بخير، تو باعث شدى من خلبان كبرا شوم.آن وقت ها به خاطر ناهموارى هاى محلى و وضع آب و هواى كرمانشاه، مبارزه هوايى خيلى سخت بود اما احمد با همه مشكلات مى ساخت و به كارش ادامه مى داد.
وقتى على پسر احمد به دنيا آمد، او در منطقه بود، همان شب، شيرينى گرفتيم و جشن خودمانى به مناسبت تولد پسر احمد كشورى ترتيب داديم. اما او به مرخصى نرفت. مى گفتيم: از لحاظ شرعى درست نيست. بايد بروى و خانواده ات را ببينى. پدر ومادرت را از نگرانى در بياورى و او مى گفت: بايد كنار شما باشم و با هم دشمن را از كشورمان بيرون كنيم. احمد قبل از آخرين پروازش به همه مى گفت: «دارم مى روم. مراحلال كنيد.» دوستان او مى گفتند: اين حرفها را نزن. حالا حالا ها زود است كه بروى. هنوز خيلى كارها با توداريم.
نيمه شب بلند شد. وضو گرفت. نماز خواند و اشك ريخت. نمى خواست اشك هايش را كسى ببيند. حدود ۱۰ صبح پانزدهم آذر بود كه عازم عمليات شد. با گروه پرواز و چند بالگرد ديگر در آسمان، اوج گرفت. ده ها تانك و نفربر عراقى را به آتش كشيد. موقع بازگشت، دو فروند ميگ عراقى، بالگرد او را هدف موشك قرار دادند و پرنده او در هيمنه آتش سوخت و به عرش پرواز كرد. احمد، همچون ابراهيم خليل، آتش عشق الهى را به جان خريد و بر بال فرشتگان نشست.
على محمد آزاد :
با گروهى كه سرپرست آنها شهيد كشورى بود، از پايگاه بازديد كرديم. امكاناتى مثل آب، برق، غذا، سوخت و مايحتاج ديگر را در نظر گرفتيم. براى اسكان نيروهاى خدماتى و كادر پرواز كه تعداد بيشترى بودند، هتل «جلب سياحان» را در نظر گرفتيم. مدتى بعد كه بالگردها و تجهيزات آنها در منطقه و پايگاه اصلى استقرار يافت، كم كم يك رشته عمليات شروع شد.
در آن زمان، از لحاظ نيروى زمينى و زرهى در اقليت بوديم و حضور هوانيروز در ايلام، اميد تازه اى در دل مردم به وجود آورده بود. بالگردها هر صبح با برنامه ريزى خاصى به منطقه عملياتى اعزام مى شدند تا مواضع دشمن را منهدم و يا تانك ها را شكار كنند. كارهاى فوق العاده اى انجام مى دادند. هم كار نيروى زمينى را انجام مى دادند و هم كار هوانيروز را. آن ها هم با نيروهاى عراق و نظامى هاى دشمن مى جنگيدند و هم با نيروهاى زرهى و تانك ها مقابله مى كردند و هم كار شناسايى و مقابله با تجاوز دشمن را به عهده داشتند.
عراقى ها با ديدن اين حضور جدى، يكه خوردند و پيشروى به طرف ايران را قطع كردند. به همين دليل مردم نيرو گرفتند. حضور و تعداد بالگردها با لحظه به لحظه اوقات روزانه مردم عجين شده بود. هر وقت پرواز عملياتى داشتند و از آسمان ايلام مى گذشتند، اكثر مردم در كوچه، خيابان، محل كار، خانه ها و حتى بچه هاى مدرسه كه سر كلاس بودند، از پشت پنجره عبور آنها را دنبال مى كردند و آنان را مى شمردند. موقع برگشت بالگردها هم همين كار تكرار مى شد كه مبادا خداى ناكرده يكى از آنها دچار سانحه شده باشد. مردم نگران وضعيت پرواز و عمليات هوانيروز بودند.
اين كار به يك عادت روزانه مردم تبديل شده بود و شايد همين حس بود كه شهيد كشورى و گروهش را در ايلام ماندگار كرد.
مدتى بعد، احمد كشورى به استاندارى مراجعه كرد و گفت: مى خواهم خانواده ام را به ايلام بياورم. اين حرف برايم غيرقابل باور بود.
بخشى از مناطق كشور به اشغال عراق درآمده بود. از هر جهت احساس خطر مى شد. روال منطقى و معمولى اين بود كه مردم از مناطق جنگى به منطقه امن نقل مكان كنند. اما ديدگاه و تفكر شهيد كشورى جدا از اين بود. فكر مى كرديم در حد حرف باشد. اما بعدها با پافشارى و تأكيد ايشان، تصميم گرفتيم جايى براى خانواده ايشان در نظر بگيريم. ايشان، هر بار كه از عمليات بر مى گشتند سرى به ما مى زدند و مى پرسيدند: خانه چه شد؟ زن و بچه ام نگرانند. مى خواهم آنها را به ايلام منتقل كنم.
بعد از صحبت با استاندار وقت تصميم بر اين شد كه طبقه پايين ساختمانى را كه خانواده استاندار در آن زندگى مى كردند، به شهيد كشورى بدهيم. اما طبقه زيرين آن ساختمان زياد جالب نبود. دو اتاق متروكه و غيرقابل استفاده داشت كه خيلى قديمى و كهنه بود. آن جا را به كشورى نشان داديم و گفتند، خوب است. آن ساختمان، دو در ورودى داشت. يكى به داخل محوطه استاندارى باز مى شد و در ديگر به بيرون راه داشت. آن جا نظافت شد و كشورى خانواده اش را به ايلام منتقل كرد. واقعاً تصميم گرفته بود تا آخر در ايلام بماند.
در كسوت و لباس نظامى، فردى شجاع و بى باك و در حالت عادى، بسيار رئوف و مهربان بود. در عمليات هايى كه همراه ايشان مى رفتيم، به وضوح مى ديديم كه اين مرد بزرگ، چه قدر شجاع و دلير است. بعد از عمليات، بسيار متواضع، سر به زير و شوخ طبع مى شد. روزبه روز به ايشان علاقه مندتر مى شديم و احساس نزديكى و صميميت بيشترى مى كرديم. هر بار كه از عمليات برمى گشت، به اتفاق دوستان به سراغش مى رفتيم و از او مى خواستيم كه راجع به عمليات برايمان صحبت كند. يك بار طراحى عملياتى را شروع كرد. بر اين عقيده بود كه تا كى بايد دست روى دست بگذاريم و فقط جنبه تدافعى داشته باشيم؟ مى گفت: بايد عمليات هاى هلى برد را طراحى كنيم. اين ديدگاه براى ما بسيار تازه و جالب بود. ايشان با جديت، طراحى عمليات را كه با هدف پياده كردن و استقرار نيروهاى خودى در پشت مواضع دشمن بود، انجام داد. امك انات موردنياز عمليات، تهيه شد و قرار بود كه عمليات در قسمتى از منطقه دهلران انجام گيرد.
نيروهايى كه براى عمليات در نظر گرفته شده بودند، مردمى و افراد شخصى بودند. در تنگه قوچعلى مرحله آموزش اين عمليات آغاز شد. نحوه سوار و پياده شدن از بالگرد را آموزش داد و نيروها در وضعيت مطلوبى قرار گرفتند. كشورى شوق فراوانى براى اين عمليات داشت. بعدها نمى دانم چرا اجازه ندادند كه اين عمليات، انجام بگيرد و آن نيروها داوطلبانه در منطقه دهلران - موسيان عمليات هايى را انجام دادند و پيروزى هايى را به دست آوردند. كشورى طورى از رزم و عمليات حرف مى زد كه حرفش به دل مى نشست و هر كسى را مجذوب مى كرد.
از ديگران مى شنيديم. اما خودش هيچ وقت تعريف نمى كرد. جاى تركش بر گردنش بود. هر بار مى پرسيدم اين، جاى چيست؟ بحث را عوض مى كرد. حتى حاضر نبود كه از آن حرف بزند. وقتى از مناطق عملياتى بر مى گشت، مى گفت به كرمانشاه و كردستان زنگ بزنيم و ببينيم وضعيت آنها چگونه است. نگران دوستانش در كرمانشاه و قصرشيرين بود. بعد از عمليات ها در اولين فرصت، سراغ بچه اش مى رفت. وقتى از او صحبت مى كرد، فكر مى كرديم همه كار و زندگى و علاقه اش همين دختر است.
دقيقاً وقتى قرآن مى خواند، هر كارى داشتيم رها مى كرديم و به صداى ايشان گوش مى سپرديم. در بعضى عمليات به منظور شناسايى، همراه بالگرد جت رنجر به منطقه اعزام مى شديم. وقتى شناسايى انجام مى شد، در يكى از نقاط ملكشاهى كه از قبل به عنوان محل قرار در نظر گرفته بوديم، به هم مى رسيديم. منطقه را ارزيابى مى كرديم، و بعد، كشورى قرآن تلاوت مى كرد. با آن كه منطقه كاملاً نظامى بود و از هر طرف خطر را احساس مى كرديم، اما ساير هلى كوپترها بى سيم را روشن مى كردند و به صداى دلنشين او گوش مى دادند. آرامش به ما دست مى داد. گويى جنگ نبود و در منطقه عملياتى نبوديم. يكى از دلايل قوت قلب نيروها و پيشروى آنان تا عمق مواضع عراقى ها، همان توسل به قرآن بود. گاهى كشورى در حال پرواز، سر به سر دوستانش مى گذاشت و شوخى مى كرد. كدها را عوض مى كرد. همه بى سيم ها روشن مى شدند و او شوخى مى كرد. براى هر كدام از بچه هاى هوانيروز اسم به خصوصى گذاشته بود و آنها را با اين اسامى صدا مى كرد. ولى وقتى به منطقه عملياتى وارد مى شد، كد مخصوص بى سيم ها را تنظيم مى كرد و ديگر كسى جرأت شوخى كردن نداشت. بعد از عمليات، گاهى از طريق بى سيم بى -آر-سى با ايشان تماس مى گرفتم، سر به سرمان مى گذاشت. به خلبان هلى كوپتر ترابرى كه ما در آن بوديم مى گفت كه با حركات نمايشى ما را اذيت كند. اطمينان و شجاعت او به حدى بود كه انگار هيچ خطرى ما را تهديد نمى كرد.
احمدى كه بچه ها به صورت دسته جمعى با او شوخى لفظى و فيزيكى مى كردند، موقع عمليات با همه جدى و يك افسر نظامى كامل بود. قبل از عمليات آخر هم به همه گفته بود كه ديگر برنمى گردم. خلبانان هم پروازش مى گفتند كه روز آخر، روحيه اش با هميشه تفاوت داشت. هميشه همراه شهيد سهيليان بود. چند روز قبل از شهادتش با گيلان غرب تماس گرفت. خط تلفنى خراب بود و تماس قطع شد. چند لحظه بعد به كرمانشاه زنگ زد. در حال صحبت، متوجه شدم كه رنگ صورتش سرخ شد. گفتم: چى شده؟ با اشاره دست گفت: ساكت باش. وقتى حرف هايش تمام شد و گوشى را گذاشت، گفت: پشتم را شكستند، سهيليان شهيد شد.
وقتى مردم فهميدند يكى از هلى كوپترهاى عملياتى، به كشورمان برنگشته است خيلى نگران شدند ولى وقتى شنيدند كه بايد براى تشييع جنازه سردار بزرگ هوانيروز آماده شوند، اين نگرانى به شيون و ماتم تبديل شد. زنان بر سر و صورت خود مى زدند. جمعيت زيادى، كشورى را تشييع مى كرد. حالا كه سال ها از آن حادثه تلخ مى گذرد، باز ياد و خاطره شهيد كشورى در دل تك تك زن و مرد اين ديار زنده است و آنان، احمد را ايلامى الاصل مى دانند و من هرگاه به ياد ايشان مى افتم بى اختيار، اين بيت از ذهنم مى گذرد:
ما به هم كى مى رسيم اى آفتاب
دست هامان تشنه يكديگر است
مادر خلبان شهيد احمد كشورى:
مثلاً خود من، نماز خواندن را از پدرم كه با صداى بلند، نماز مى خواند، ياد گرفتم. وى صبح، با صداى بلند نماز مى خواند و كلمات در ذهن من مى نشست. قنوت مى گفت و تكرار مى كردم تا ياد بگيرم. عادت به غيبت كردن نداشتيم. مى گفتيم حتى اگر از كسى كه خلاف دين خدا عمل مى كند، بدگويى كنيم، گناه كرده ايم. مادربزرگى داشتم كه به «ننه گل غيبى» مشهور بود. بعد از اذان صبح در خانه اين شعر را مى خواند: صبح كاذب آمده، صبح صادق آمده، بوى محمد آمده، صل على محمد صلوات بر محمد.
اى دلا بيدار شو، مستى نكن هشيار شو
صبح كاذب آمده، صبح صادق آمده، بوى محمد آمده، صل على محمد صلوات بر محمد.
پيرزن با صوت خودش، همه را براى نماز صبح بيدار مى كرد. ما در چنين فضايى تربيت شديم و همين تربيت را براى بچه ها به كار برديم كه شهيد محمد و احمد بيشترين بهره را از آن بردند.
وى در هوش و استعداد و خلاقيت هم سرآمد بود با سيم و قطعات فلزى و وسايل بدون استفاده، كمباين درست مى كرد كه بدون سوخت علف مى زد. يك سال در استان مازندران، خبرنگار برتر شناخته شد و جايزه گرفت.
بالگرد درست مى كرد و به پرواز درمى آورد. كشتى مى ساخت كه وقتى آن را توى آب مى گذاشت، جلو مى رفت.
كم مى خوابيد و زياد درس مى خواند. همسايه اى داشتيم كه مرتب به ديدن احمد مى آمد و حال او را جويا مى شد. اخلاقش را مى دانست كه در تنهايى بيشترين استفاده را از وقتش مى كند. از او مى پرسيد: دارى چه مى كنى؟
جواب مى داد: درس مى خوانم.
مى پرسيد: كسى پيش توست؟
مى گفت: بله خدا با من است.
احمد شبى سه يا چهار ساعت بيشتر نمى خوابيد.
كلاس هفتم بود كه زلزله بوئين زهرا اتفاق افتاد. آمدخانه در حالى كه بوم نقاشى توى دستش بود، گفت: مامان مى توانى به زلزله زده ها كمك كنى؟
من ده فرزند داشتم. جمعاً دوازده سرعائله بوديم و حقوق شوهرم فقط كفاف گذران زندگى را مى داد گفتم: ما بايد چيز قابل دارى بدهيم كه نداريم.
رفت توى اتاقش و شروع كرد به نقاشى دختربچه اى كه در ميان آوارها سر روى سينه مادرش كه مرده است گذاشته و گريه مى كند. روح او به قدرى حساس بود كه از كوچكترين و يا بزرگترين اتفاقى كه در كشور رخ مى داد، به راحتى نمى گذشت. اين نقاشى الآن در موزه شهدا هست.
خيلى آرام و باانضباط بود. خواهرانش او را براى خريد مى فرستادند. براى هر كارى آماده بود، به من كمك مى كرد، كلاس چهارم ابتدايى بود كه يك روز پرسيد: من شما را اذيت مى كنم؟ من از پسرم كاملاً راضى بودم. گفتم: نه.
دوباره از من خواست كه فكر كنم و به او بگويم كه از او راضى هستم يا نه. گفتم: شما هيچ وقت مرا اذيت نكرده اى.
گفت: ديشب دو تا مار دنبال من مى آمدند. يكى از آن دو به من رسيد و از خواب بيدار شدم.
من به او گفتم: خير باشد. لابد با فكر و خيال خوابيده اى.
اما هميشه خواب احمد در ذهنم بود. وقتى خبر شهادتش را شنيدم، فهميدم كه آن دو مار، همان دو موشك ميگ بودند كه پسرم را به شهادت رساندند. شانزده ساله بود كه از من خواست خوابى را كه ديده بود، تعبير كنم. گفت: خواب ديدم در بيابان هستم اما در محدوده صد مترى، آتش دور و برم را گرفته و هر لحظه جلوتر مى آيد و راه فرار ندارم. وقتى سرم را رو به آسمان بلند كردم، يك فرشته بال زنان پايين آمد. بال هاى فرشته طلايى بود و تنش به سفيدى برف. اشاره كرد كه روى بال هايش بنشينم و من نشستم و به طرف آسمان پرواز كرد. بعدها كه فكر مى كردم، متوجه شدم كه احمد حتى نحوه شهادتش را هم در خواب ديده بود، خواهرش سارا پرستار بيمارستان بود و با مانتو و روسرى به محل كارش مى رفت. اوايل انقلاب بود كه احمد از او خواست چادر و مقنعه سر كند. در آن دوران جو شمال طورى بود كه مقنعه و چادر را همه سر نمى كردند. سارا انتقالى گرفت و رفت تهران ولى روى حرف برادرش كه گفته بود حجاب كامل اسلامى را حفظ كن حرفى نزد.
كلاس نهم بود كه در خانه شروع به بحث كرد. مى گفت: چرا شاه به مردم ظلم مى كند؟
من چهار برادر داشتم كه همه ضد رژيم پهلوى بودند. پدرم شاعر بود. عليه شاه اشعارى نوشته بود كه مدتى او را به زندان انداختند. يكى از اشعارش اين بود:
اى شاه خائن ما دگر كار نداريم
جز روى سياه بر در غفار نداريم
هر چيز كه بود فروختيم و تمام شد
يك ميخ دگر بر در و ديوار نداريم
به خاطر اين اشعار اعتراضى، كتاب پدرم را گرفتند و خودش را به زندان انداختند. من به احمد مى گفتم: كارى به سياست نداشته باش.
كلاس دوم راهنمايى كه بود، مجلات عكس مبتذل چاپ مى كردند. در آرايشگاه، فروشگاه و حتى مغازه ها اين عكس ها را روى در و ديوار نصب مى كردند و احمد هر جا اين عكس ها را مى ديد پاره مى كرد. صاحب مغازه يا فروشگاه مى آمد و شكايت احمد را براى ما مى آورد. پدر احمد، رئيس پاسگاه بود و كسى به حرمت پدرش به احمد چيزى نمى گفت. من لبخند مى زدم. چون با كارى كه احمد انجام مى داد، موافق بودم. يك مجله اى با عكس هاى مبتذل چاپ شده بود كه احمد آنها را از هر كيوسك روزنامه اى مى خريد. پول توجيبى هايش را جمع مى كرد. هر بار ۲۰ تا مجله از چند روزنامه فروش مى خريد وقتى مى آورد در دست هايش جا نمى شد. توى باغچه مى انداخت نفت مى ريخت و همه را آتش مى زد.
مى گفتم: چرا اين كار را مى كنى؟
مى گفت:اين عكس ها ذهن جوانان را خراب مى كند.
او مواظب خواهر و برادرانش بود. به آنان درس و نقاشى و شنا و كشتى ياد مى داد. جان محمود را از مرگ حتمى نجات داد. چون اگر او شنا بلد نبود، در آب حوض خفه مى شد. يادم هست كه بچه ها از مدرسه آمدند. مى خواستيم ناهار بخوريم. محمود رفت دستش را بشويد كه نيامد. توى حياط سرك كشيدم و ديدم پسرم با پيشانى خونى و سر زخمى از كنار حوض به طرف اتاق مى آيد. او را به بيمارستان برديم و سرش را بخيه زدند. از او جريان را پرسيدم. گفت: خم شدم كه دستم را توى حوض بشويم كه با سر توى آب افتادم. (حوض ما دو متر عمق داشت و هميشه پر از آب بود.) از محمود پرسيدم: چطور از آب بيرون آمدى؟ گفت: داداش احمد به من شنا ياد داده. سرم كه به لبه حوض خورد و شكست شناكنان از آب بيرون آمدم.
آن موقع احمد، افسر ارتش بود. وقتى آمد به او گفتم: جان برادرت را از مرگ نجات دادى.
خنديد و گفت: بعد از نماز، تيراندازى، شنا و اسب سوارى بر هر مردى واجب است.
مربيان كشتى را به خانه دعوت مى كرد. برادرانش را هم مى آورد توى اتاق تا كشتى ياد بگيرند. با موحدى شوهرخواهرش، كشتى مى گرفت. هر وقت كسى به خانه ما مى آمد، يك دور كشتى با احمد مى گرفت.
سرهنگ باباجانى خاطره اى را از دوران تحصيل احمد در خارج از كشور تعريف مى كرد و مى گفت: در حال تمرين پرواز توى بالگرد نشسته بوديم. احمد سكاندار بود. استاد آمريكايى نگاهى به او كرد و گفت: اگر الآن بخواهم تو را پرت كنم بيرون چطور مى خواهى از خودت دفاع كنى. احمد به قدرى از نيروهاى بيگانه و خلق و خوى ضداسلامى آنان بدش مى آمد كه نگاهى به استاد كرد. وقتى لبخند شيطنت آميز و تحقيركننده استاد را ديد. يقه او را گرفت و گفت: من بايد تو را از اين بالا پرت كنم پايين. با استاد گلاويز شد.
سرهنگ مى گفت: استاد به زبان انگليسى شروع به التماس كرد. صورتش سرخ شده بود. ما از احمد خواستيم كه يقه او را رها كند و مواظب باشد كه هلى كوپتر سقوط نكند و او قبول كرد. وقتى به زمين نشستيم، استاد به قدرى از جسارت احمد و جرأت او يكه خورده بود كه به همه ما گفت: بعد از اين استاد شما احمد كشورى است. اين گونه بود اما رحم و مروت در وجودش موج مى زد و او فرمانده گروه پرواز هوانيروز در استان ايلام بود. يك بار از ايلام براى هدف قرار دادن مواضع مهمات عراقى ها رفته بود. به آن روستا و نزديكى انبار مهمات كه رسيده بود از بالا زنى را ديده بود كه بچه اى در كنارش ايستاده و در حال آويزان كردن لباس روى طناب رخت بوده، احمد از همان جا بدون آن كه شليك كند. برگشته بود.
همه اعضاى گروه پرواز به او اعتراض كرده بودند كه چرا مأموريت را كنسل كردى؟ ولى احمد دلش راضى نشده بود كه روستاييان را بمباران كند. گفته بود: ما با افراد غيرمسلح دشمنى نداريم.
بار آخر، يك شب پيش ما ماند. موقع خداحافظى به پدرش گفت: ديگر مرا نمى بينيد. پدرش دست به كمر گرفت و به ديوار تكيه داد. گفت: احمد جان تو كمر مرا شكستى. احمد خنديد و دست روى شانه پدرش گذاشت. گفت: فعلاً كه پيش شما هستم. شوخى كردم. بعد از آن بود كه به ايلام رفت و برنگشت. به همسرش گفته بود با بچه ها بياييد ايلام كه كنار من باشيد. سه روز مانده بود كه احمد شهيد شود، رفتيم قم. پدرش بى قرارى مى كرد. همان شب در خواب ديدم كه خانه پر از نور شد. چهار نفر با چهره هاى روحانى آمدند توى اتاق و نشستند دو زن هم با حجاب و مقنعه گردن كج كرده و گويا عزادار بودند. با نويى بالاى سرم ايستاده بود كه پيراهن مشكى به دستم داد و گفت: بپوش. مگر نمى دانى كه احمد شهيد شده است؟ شروع به گريه و بى قرارى كردم. احمد را صدا مى زدم. از خواب بيدار شدم و خيالم راحت شد كه اين اتفاق ها در خواب رخ داده است. با روحانى مسجد تماس گرفتم كه وى گفت: آن چهار زن، حضرت آسيه، خديجه، فاطمه زهرا (س) و حضرت مريم بودند كه براى پسر شما عزادارى مى كردند.
سه روز بعد از آن خواب زنان آسمانى، ساعت نه شب راديو گوش مى كردم كه اعلام كرد يكى از خلبانان دلاور هوانيروز در ايلام به شهادت رسيد.براى اينكه روحيه مردم و به خصوص ارتشى ها حفظ شود، نام احمد برده نشد. به شوهرم گفتم: اين احمد بوده است. ساعت ده همان شب دوباره تلويزيون اين خبر را اعلام كرد. من گريه مى كردم. استاندار تلفن زده بود كه به پدر و مادر كشورى بگوييد احمد زخمى شده كه بيايند اينجا. دوباره به شوهرم گفتم: احمد زخمى نشده، خبر شهادتش را آورده اند. لباس مشكى پوشيدم و رفتيم و خبر احمد را گرفتيم.
حدود پانزده نفر از اقوام نزديك به تهران رفتيم. احمد سفارش كرده بود كه بعد از شهادتش گريه نكنم و فقط شعار ارتش براى ملت، ملت براى ارتش را تكرار كنم. من اين شعار را تكرار مى كردم. از ميدان هفتم تير تا بهشت زهرا، سيل جمعيت بود كه پاى پياده براى تشييع احمد مى آمدند. روز شانزدهم در ايلام، عزادارى برگزار شد و روز هفدهم آذرماه در كرمانشاه، هجدهم در مسجد الجواد ميدان هفتم تير مراسم گرفتند و نوزدهم آذرماه هم به خاك سپرده شد. البته مردم ايلام و كرمانشاه نمى گذاشتند احمد را بياوريم. مى گفتند: شهيد ما است. اما وى را در بهشت زهرا به خاك سپرديم.
شهید شيرودي :
خلبان موسي سرواني:
رو به من كرد و گفت: « دقيقاً نگاه كن ببين چه خبر است » كمي پايين تر كه رفتيم، ديدم تعدادي زن و بچه هستند ، درست كنار پل چنگوله ، بود و از نيروهاي نظامي هم خبر ي نبود . بعد از شناسايي كامل فرود آمديم. من و احمد با آن ها صحبت كرديم. وقتي احمد فهميد آن ها از رانده شدگان عراقي هستند كه با پيمودن 60 كيلومتر خسته ، ناتوان و بي غذا خود را به اين جا رسانده اند، خود را سريع به عقب رساند و با يك چرخبال 214، با غذا و امكانات برگشت . وقتي غذا را به آن ها داديم ، براي آنها باورشان نمي شد . بعد از اين كه غذا خوردند ، آن ها را به عقب انتقال داديم. آن روز من از نوع دوستي شهيد كشوري شگفت زده شدم .
حجت الاسلام موسي موسوي :
شهيد كشوري اولين خلباني بود كه بلند شد؛ در شرايطي كه احتمال مي رفت چرخبال شان مورد اصابت گلوله ي دشمن قرار گيرد. البته چنين صحنه اي در سقز نيز اتفاق افتاده بود اما رشادتي كه كشوري در نجات پادگان سنندج از خود نشان داد، بي نظير بود؛ چرا كه در اين حادثه، تهران وضعيت را مشخص نكرده بود و احتمال اين مي رفت كه فردا ايشان را مورد سوال قرار دهند كه چرا بدون اجازه حمله را آغاز كرده است؟ اما حرف ايشان همان بود. بالاخره در شرايطي كه احتمال 95 درصد مي رفت چرخبالش مورد اصابت گوله دشمن قرار گيرد. احتمال 5 درصدي موفقيت را به صد در صد رساند. با شگرد هميشگي بلند شد. در اين زمان ضد انقلابيون كه اطراف پادگان بودند به داخل پادگان آمده و سيم خاردارها را بريدند و تا يك قسمت پادگان پيشروي كردند اما شهيد كشوري با بالگردش نيروها را داخل پادگان پياده كرد و خودش با حمله هوايي توانست بدون آن كه اشتباهي كند كل غائله را پايان دهد و پادگان سنندج را از لوث وجود ضد انقلاب نجات دهد.
سرهنگ خلبان مسعود جولايي:
روز عمل تا اتاق عمل همراهيش كرديم وقتي او را از اتاق عمل بيرون آوردند ، پيش دكتر رفتيم تا از نتيجه عمل با خبر شويم آقاي صميمي با تعجب مي گفت : احمد به من اجازه نداد او را بيهوش كنم و من نيز مطابق ميلش بدون استفاده از وسايل بيهوشي او را عمل كردم . در حين عمل با خدا راز ونياز مي كرد و به من مي گفت: « آقاي دكتر ! چقدر لذت بخش است صداي تيغ جراحي شما. چرا كه آن ها تركش هايي را كه در راه خدا به بدنم فرو رفته اند، بيرون مي آورند. »
آثار منتشر شده در باره ی شهید:
همراز با آسمان
از تولد تا امروز و از امروز تا آينده، آيندهاي دور يا نزديك. اندازه مسافت در علم رياضي خيلي مهم است. همان درسي كه حالا او را خلبان كرده بود. ولي حالا در سنجش مسافت ها خيلي نمي شود به متراژ و اندازه و طول اعتنا كرد. زمان عزيز تر از اين است كه بشود آن را اندازه گرفت. بايد ديد چقدر عمق دارد. بايد فهميد كه چقدر از آن استفاده شده است. همين پرواز امروز، بيشتر از چند ساعت طول نكشيد، اما كارهاي زيادي انجام شده است. احمد اندكي مكث كرد. دنبال يك كلمه مهم در جمله اش مي گشت. « كارها؟ كار! » شايد اينها مهمترين ملاك هاي اندازه گيري زمان باشد. به خودش نگاه كرد. به زماني كه داشته و فرصت هايي كه در طول اين مدت براي خودش ساخته بود، فكر كرد. تير ماه 1323 استارت زندگي احمد كشوري.
تولد او به عنوان يك انسان در يك ظرف زمان ظاهرا محدود ولي نامحدود. و حالا هلي كوپتر كبرا و يك پرواز موفق و تني مجروح و خون هايي كه پاك و مقدس است. خوني كه استحاله پيدا كرده و پاك شده بود. خواست ملاكي براي عمق زمان پيدا كند. خيلي آسان بود، ملاك ميزان سود دهي او بود. براي خودش، معيار خوبي پيدا كرده بود. لبخندي زد. ولي خوني كه در گلويش مانده بود خودش راو با سرعت به بيرون رساند. چند سرفه پياپي كرد. هلي كوپتر هم به همراه او چند تكان محكم خورد و آرام گرفت. تحصيلاتش راو در محيط محروم روستاي سر پل تلار و شهر كوچك كياكلا و مدرسه «قناد» بابل طي كرده بود. شاگرد ممتاز در تحصيل و موفق در ورزش و هنر. تا اينجا كه بد نبود. مدال در كشتي و يك مقام اول در طراحي. فعاليت مذهبي و صداي خوبي كه گرمي بخش محافل مذهبي بود و فقط اين هم نبود. مي دانست اسلام را بايد معرفي كرد و خوب هم معرفي كرد. و قبل از اين بايد آنرا خوب شناخت و فهميد. به ياد كاغذ كاهي كتاب هايي افتاد كه در مورد اسلام خوانده بود. هنوز بوي ناي كتاب ها را در مشامش احساس مي كرد. كلمات تند و كتاب هاي سياسي هم كه جاذبه خودشان را داشتند. سال آخر دبيرستان زمان فعاليت هاي سياسي آگاهانه بود. «يادش بخير! طرح ها و نقاشي هايي كه عليه رژيم شاه كشيديم. » دانشگاه هدف بعدي بود. ولي فقر به اين آرزو اجازه برآورده شدن نداد. و سال 1351 و ورود به هوانيروز. عشق به پرواز و پرنده شدن در همه هست و او اين امكان را يافته بود تا به يكي از آرزوهاي پاك كودكيش برسد.
هلي كوپتر حالا ديگر به وضوح بالا و پايين مي رفت و حتي از مسير اصلي اش خارج مي شد. احمد تمام حواسش را روي كنترل متمركز كرد تا پرنده آهني را مهار كند. حالا فرصت داشت تا خودش را مرور كند. محيط هوانيروز خوب نبود و به مذاق خوش نمي آمد. بايد كاري مي كرد. هوا خيلي مسموم بود و اين مسئله نفس كشيدن را سخت مي كرد. دست به كار شد. اول خودش را اثبات كرد و شايستگي هايش را به همه حتي استادان خارجي و بعد موفقيت هايش را گسترش داد. در مدت كوتاهي، خلباني كبرا و جت رنجر را فرا گرفت و بعد شروع كرد به ارشاد. اين جا هم از خودش از خوديت خودش غافل نشد. شب ها او بود و خلوت و نيايش. روحش پرواز مي كرد. و چه لذت بخش بود اين پروا از كوچه ها و خيابان هاي شهر باختران فقر مي باريد. از وقتي به اين شهر آمده بود. اين همه مصيبت آزارش مي داد. بايد كاري مي كرد. دوستان را جمع كرد و صندوق خيريه اي تشكيل داد. به منزل فقرا مي رفت و به آنان كمك مي رساند.
از همه اين كارها به او حس پرواز دست مي داد. زمزمه هاي بلندي شنيده مي شد عده اي خواستند كه تاريكي و ظلمت نباشد. و او هم همين را مي خواست بايد كاري مي كرد. شب ها اعلاميه خورشيد را چاپ مي كرد و روزها بر سر تاريكي فرياد مي زد. و حتي تصميم گرفت تا بر عليه ظلم كودتا كند. منتظر بود تا آيت الله پسنديده از امام كسب تكليف كند. اما ستاره ها در 22 بهمن تاريكي را راندند. و نيازي به كودتاي سپيده نبود. خبر رسيد كه عده اي مي خواهند تكه اي از سرزمين نور را از آن جدا كنند. روح زخمي او فقط با پرواز آرام مي گرفت. بايد كاري مي كرد. سهيليان و شيرودي هم با او بودند. او زخمي شد ولي همچنان پرواز كرد.
هنوز كردستان اسير بود كه عراق به كشورش حمله كرد. آمده بود كه بماند. با لحجه اي كه اگر چه آشنا بود ولي معني اش را نمي فهميد. اسب بال دارش را زين كرد و تاخت. ماشين هاي فولادين از ترس هجومش به هر سو مي گريختند. به هر كجا كه مي رفت گورستان دشمنان مي شد. روحش با روح آفتاب گره خورده بود. براي قلب خسته امامش گريست. ديگر اسب بال دارش طاقت حركت نداشت و او هم.
خاك بوي خوديت مي داد. حالا مي توانست تا زمين صعود كند! دستانش توان نداشت. هلي كوپتر را رها كرد. نگاهي به تقويم انداخت 15/9/1359 بود. زمين آسمان شده بود و او را به خود مي خواند. از دل خاك به آسمان معبر سفيدي باز شد. و او دوباره پرواز كرد.
منبع:سایت ساجد