نویسنده: محمدرضا افضلی
زاهدی در غزنی از دانش مزی *** بد محمد نام و کنیت سررزی
بود افطارش سر زر هر شبی *** هفت سال او دائم اندر مطلبی
بس عجایب دید از شاه وجود *** لیک مقصودش جمال شاه بود
بر سر که رفت آن از خویش سیر *** گفت بنما یا فتادم من به زیر
گفت نامد مهلت آن مکرمت *** ور فرو افتی نمیری نکشمت
او فرو افکند خود را از وداد *** در میان عمق آبی اوفتاد
چون نمرد از نکس آن جان سیر مرد *** از فراق مرگ بر خود نوحه کرد
کین حیات او را چو مرگی مینمود *** کار پیشش بازگونه گشته بود
موت را از غیب میکرد او کدی *** إن فی موتی حیاتی میزدی
موت را چون زندگی قابل شده *** با هلاک جان خود یک دل شده
سیف و خنجر چون علی ریحان او *** نرگس و نسرین عدوی جان او
پارسایی در شهر غزنی از نظر علم و دانش ممتاز بود. نامش محمد و کنیهاش سررزی بود. هر شب با برگ درخت انگور افطار میکرد و مدام در پی تجلیات حضرت حق بود. او از حضرت حق شگفتیها دید، اما مقصود او دیدن جمال حق بود. به عبارت دیگر، قانع به تجلیات افعالی و صفاتی نبود، بلکه میخواست به شهود تجلی ذاتی برسد. آن چنان بر این امر سماجت داشت که روز بر فراز کوه رفت و چنین گفت: خداوندا، یا خودت را به من بنما یا خود را از این بالا به پایین میاندازم. از جانب خدا ندایی رسید: اگر از کوه به پایین سقوط کنی، نخواهی مُرد و من جان تو را نمیگیرم. آن پارسا از روی عشق و محبت، خود را به پایین پرتاب کرد، اما در آب عمیقی افتاد. آن از جان گذشته با سقوط از کوه نمرد و از نمردن خود متأسف شد و بر خویشتن گریست، زیرا این زندگی در نظرش مانند مرگ جلوه میکرد. او ملتمسانه از عالم غیب درخواست مرگ میکرد و میگفت: زندگی من در مرگ من است. او با مرگ خود اُنس گرفته بود. او نیز مانند حضرت علی(علیه السلام)، شمشیر و خنجر در نظرش مانند گل و ریحان، مطلوب و دلنشین بود و گل نرگس و نسرین دشمن جانش بود.
بانگ آمد رو ز صحرا سوی شهر *** بانگ طرفه از ورای سر و جهر
گفت ای دانای رازم مو به مو *** چه کنم در شهر از خدمت بگو
گفت خدمت آن که بهر ذل نفس *** خویش را سازی تو چون عباس دبس
مدتی از اغنیا زر میستان *** پس به درویشان مسکین میرسان
خدمتت این است تا یک چند گاه *** گفت سمعاً طاعة ای جانپناه
بس سؤال و بس جواب و ماجرا *** بد میان زاهد و ربالوری
که زمین و آسمان پر نور شد *** در مقالات آن همه مذکور شد
لیک کوته کردم آن گفتار را *** تا ننوشد هر خسی اسرار را
آن پارسا در حال ناله و زاری بود که ندایی نادر و شگفتانگیز از ورای نهان رسید که از صحرا به شهر برو. پارسا گفت: ای خدایی که مو به مو راز درونم را میدانی، در شهر چه خدمتی کنم؟ ندا آمد: خدمت تو این است که برای انکسار و خوار کردن نفس امّاره خود، باید خویشتن را مانند «عبّاس دبس» کنی. «عباس دبس یا دوس» ظاهراً گدای سمجی از قبیله دوس بود که به دلیل سماجت شهرت یافته بود. منظور بیت این است: در راه انکسار نفس باید با گرمی تمام کوشا باشی و از توان گران، زر و سیم بستان و به فقیران برسان. تا مدتی خدمت تو همین است. پارسا گفت: به چشم، میشنوم و فرمان میبرم.
رو به شهر آورد آن فرمانپذیر *** شهر غزنین گشت از رویش منیر
از فرح خلقی به استقبال رفت *** او درآمد از ره دزدیده تفت
جمله اعیام و مهان برخاستند *** قصرها از بهر او آراستند
گفت من از خودنمایی نامدم *** جز به خواری و گدایی نامدم
نیستم در عزم قال و قیل من *** در به در گردم به کف زنبیل من
بنده فرمانم که امر است از خدا *** که گدا باشم گدا باشم گدا
در گدایی لفظ نادر ناورم *** جز طریق خس گدایان نسپرم
تا شوم غرقهی مذلت من تمام *** تا سقطها بشنوم از خاص و عام
امر حق جان است و من آن را تبع *** او طمع فرمود ذل من طمع
چون طمع خواهد زمن سلطان دین *** خاک بر فرق عنایت بعد ازین
او مذلت خواست کی عزت تنم *** او گدایی خواست کی میری کنم
بعد ازین کد و مذلت جان من *** بیست عباساند در انبان من
شیخ بر میگشت زنبیلی به دست *** شیء الله خواجه توفیقیت هست
برتر از کرسی و عرش اسرار او *** شیء لله شیء لله کار او
آن شیخ مطیع رو به شهر آورد و شهر غزنین از صورت نورانی او منور شد. از شدت شادمانی عدهای به استقبال او رفتند، شیخ گفت: من برای خودنمایی نیامدهام، بلکه آمدهام با گدایی، نفسم را ذلیل کنم. من آهنگ قیل و قال و بحث و جدال ندارم، بلکه زنبیلی به دست میگیرم و خانه به خانه گدایی میکنم. فرمان حضرت حق هم چون جان، عزیز است و من تابع آنم. او مرا به طمع امر کرده است و هر کس طمع ورزد خوار شود. مضمون این سخن به این حدیث اشاره دارد: «ذلّ من طوع و عزّ من قنع». یقیناً طمعی که به فرمان حق باشد، موجب ذلت نفس میشود. بنابراین، این طمع بر قناعت ترجیح دارد و من در اطاعت از فرمان حق در گدایی، از عباس دبس هم سمجتر خواهم شد. شیخ با زنبیلی که به دست داشت اطراف شهر میگشت و چون به ثروتمندان میرسید، میگفت: ای آقا، اگر توفیق رفیق توست، محض رضای حق چیزی بده.
انبیا هر یک همین فن میزنند *** خلق مفلس کدیه ایشان میکنند
اقرضوا الله اقرضوا الله میزنند *** بازگون بر انصروا الله میتنند
در به در این شیخ میآرد نیاز *** بر فلک صد در برای شیخ باز
که آن گدایی که آن به جد میکرد او *** بهر یزدان بود نه از بهر گلو
ور بکردی نیز از بهر گلو *** آن گلو از نور حق دارد غلو
در حق او خورد نان و شهد و شیر *** به ز چله وز سه روزهی صد فقیر
پیامبران نیز هر کدام همین روش را داشتهاند. در حالی که مردم بینوا هستند، آنان گدایی میکنند. پیامبران بانگ میزنند که به خدا قرض دهید، در حالی که خود به یاری خدا تمسک میجویند. (مضمون این سخن به آیهی 20 سوره «مزمل» اشاره دارد). این شیخ خانه به خانه اظهار نیاز میکرد، در حالی که درهای آسمان به روی او باز بود و خود هیچ نیازی بدین تکدّی نداشت، بلکه برای خلقالله و انکسار نفس به این کار میپرداخت، زیرا تکدّی او فقط برای خدا بود، نه برای منافع شخصی. تازه اگر برای خودش نیز بود باز اشکالی نداشت، چرا که گلوی او و وجود او آکنده از نور حضرت حق بود. نان و عسل خوردن انسان کامل، از روزهی سه روزهی چلهنشینان بهتر است.
نور مینوشد مگو نان میخورد *** لاله میکارد به صورت میچرد
چون شراری کو خورد روغن ز شمع *** نور افزاید ز خوردش بهر جمع
نان خوری را گفت حق لاتسرفوا *** نور خوردن را نگفت است اکتفوا
آن گلوی ابتلا بد وین گلو *** فارغ از اسراف و آمن از غلو
امر و فرمان بود نه حرص و طمع *** آن چنان جان حرص را نبود تبع
گر بگوید کیمیا مس را بده *** تو به من خود را طمع نبود فره
تو این حرف را نزن که انسان کامل از مواهب مادی برخوردار میشود، بلکه باید دقت کنی که او از نور حق شباع میشود. انسان کامل مانند شعلهای است که روغن شمع را میخورد و از خوردن روغن، به جمع نور میبخشد. خوردن بر وجود مادی مردان کامل چیزی نمیافزاید، ولی برای دیگران روشنایی پدید میآورد. «لاتسرفوا»، یعنی اسراف نکنید. این نهی، برای خوردن مادی است و در مورد بهرهمندی از نور حق، خدا «اکتفوا» نگفته است «اکتفوا»، یعنی بس است. آن گلویی که مایهی بلا و گرفتاری میشود همین گلوی ظاهری است، اما گلوی باطنی از اسراف و افراط در امان است. تناول انسان از طعامهای معنوی، ناشی از حرص و طمع نیست، بلکه این یک دستور الهی است، زیرا چنان روح شامخی از حرص و طمع پیروی نمیکند. مولانا، گدایی شیخ یا غذا خوردن مردان کامل را به حالت کیمیا در برابر مس تشبیه میکند که برای خود کیمیا حاصلی ندارد، آن که بهرهمند میشود مس است که تبدیل میپذیرد.
شیخ روزی چار کرت چون فقیر *** بهر کدیه رفت در قصر امیر
در کفش زنبیل و شیء لله زنان *** خالق جان میبجوید تای نان
نعلهای بازگونهست ای پسر *** عقل کلی را کند هم خیره سر
چون امیرش دید گفتش ای وقیح *** گویمت چیزی منه نامم شحیح
این چه سغری و چه روی است و چه کار *** که به روزی اندر آیی چار بار
کیست این جا شیخ اندر بند تو *** من ندیدم نر گدا مانند تو
حرمت و آب گدایان بردهای *** این چه عباسی زشت آوردهای
غاشیه بر دوش تو عباس دبس *** هیچ ملحد را مباد این نفس نحس
گفت امیرا بنده فرمانم خموش *** ز آتشم آگه نهای چندین مجوش
بهر نان در خویش حرصی دیدمی *** اشکم نانخواه را بدریدمی
هفت سال از سوز عشق جسم پز *** در بیابان خوردهام من برگ زر
تا ز برگ خشک و تازه خوردنم *** سبز گشته بود این رنگ تنم
تا تو باشی در حجاب بوالبشر *** سرسری در عاشقان کمتر نگر
شیخ به امر حق و برای حق گدایی میکرد. «نعل بازگونه میزد»، یعنی کاری که باطن آن با ظاهرش یکی نیست. در کار مردان حق، گاه هدف و منظور چیزی دیگر است و ناآگاهان نمیفهمند و حتی عقل کلّ هم در کار مردان، خیره سر و گیج میشود. این گونه کارها غلطانداز است؛ این که عارفی بالله و شیخی کامل دوره بیفتد و گدایی کند، نه تنها صاحبان عقول جزئیه را حیران میکند، بلکه صاحبان عقول کلیه را نیز به حیرت دچار میسازد. تا زمانی که در حجاب بشری پوشیده شدهای، به احوال عاشقان حقیقی به طور سطحی نگاه مکن، زیرا با چشم ظاهربین نمیتوان به حقیقت حال عارفان بالله پی برد
زیرکان که مویها بشکافتند *** علم هیأت را به جان دریافتند
علم نارنجات و سحر و فلسفه *** گرچه نشناسند حقالمعرفه
لیک کوشیدند تا امکان خود *** بر گذشتند از همه اقران خود
عشق غیرت کرد و زیشان در کشید *** شد چنین خورشید زیشان ناپدید
نور چشمی کو به روز استاره دید *** آفتابی چون ازو رو درکشید
زین گذر کن پند من بپذیر هین *** عاشقان را تو به چشم عشق بین
وقت نازک باشد و جان در رصد *** با تو نتوان گفت آن دم عذر خود
مولانا میگوید: زیرکانی که علم مدرسهای و علم این جهانی دارند، حتی علومی نظیر «نارنجات» (چشمبندی و نیرنگکاری) را نیز بسیار خوب تسلط دارند، اما عشق از توجه آنها به این جهان دچار رشک و غیرت شد و کاری کرد که آنها با همه آگاهی، خورشید حقیقت را ندیدند. چشم زیرکانی که در اثنای روز حتی میتواند ستاره را ببیند، عجیب است که چگونه خورشید با این عظمت از اینان رخسار در نقاب کشید و پنهان شد؟ به هوش باش، پند مرا بپذیر و از طعن و بدگویی عارفان بالله صرف نظر کن. تو باید با چشم عشق به عاشقان نگاه کنی. وقت عاشقان، تنگ است و جانهایشان مترصد حضرت معشوق. آنان از بس مستغرق حقاند؛ نمیتوانند حال خود را برای دیگران بیان کنند. پس تو هوشمندانه احوال آنان را دریاب.
فهم کن موقوف آن گفتن مباش *** سینههای عاشقان را کم خراش
نه گمانی بردهای تو زین نشاط، حزم را مگذار میکن احتیاط
واجب است و جایز است و مستحیل *** این وسط را گیر در حزم ای دخیل
این بگفت و گریه در شد های های *** اشک غلطان بر رخ او جای جای
رو برو آورده هر دو در نفیر *** گشته گریان هم امیر و هم فقیر
ساعتی بسیار چون بگریستند *** گفت میر او را که خیز ای ارجمند
هر چه خواهی از خزانه برگزین *** گرچه استحقاق داری صد چنین
خانه آن تست هر چت میل هست *** برگزین خود هر دو عالم اندک است
من ز خود نتوانم این کردن فضول *** که کنم من این دخیلانه دخول
این بهانه کرد و مهره در ربود *** مانع آن بدکان عطا صادق نبود
نه که صادق بود و پاک از غل و خشم *** شیخ را هر صدق مینامد به چشم
گفت فرمانم چنین دادست اله *** که گدایانه برو نانی بخواه
این نکته را خوب دریاب و مقید به شنیدن توضیحات آنان مباش و دل عشّاق را جریحهدار مکن؛ یعنی با سخنان ناهمواری که از حدسیات نادرستت دربارهی احوال درونی عارفان پدید میآید، آنان را ناراحت مکن. ما عاشقان حق، مثل توبه دنیا دل نبستهایم؛ ما را با میزان و معیار اهل معنا نگاه کن. وقت مناسب نیست تا سیر درونی و روحانی خو را به تو بفهمانم. آن چه ما انجام میدهیم، از سه صورت خارج نیست: یا امر پروردگار و واجب است، یا امور جایز که میتوانیم انجام ندهیم و گناه و ثوابی ندارد و یا امور نامقبول و ناپسند. تو اگر تکالیف شرعی را انجام نمیدهی، گناه هم نکن و به کارهای جایز بپرداز، ای کسی که در عالم معنا تازه وارد هستی. شیخ سخنانی به امیر گفت و هایهای گریست، به طوری که اشک بر پهنهی صورتش جاری شد. هر دو ناله کنان مقابل هم ایستادند. چون مدتی طولانی گریه کردند، امیر گفت:ای شخص بزرگوار، بلند شو و هر چه زر و سیم میخواهی از خزانه بردار، اگر چه سزاوار صد خزانهی این چنینی. این خانه به تو تعلق دارد و هر چه دوست داری بردار. شیخ گفت: به من چنین اجازهای ندادهاند که به اختیار خود هرچه خواستم بردارم. شیخ این مطلب را بهانه کرد و خود را از دست امیر نجات داد، زیرا بخشش امیر صادقانه نبود و او هنوز در بند دنیا بود. فرمان خداوند این بوده است که هم چون گدایان، نان طلب کنم، نه آن که در اموال مردم به میل خود دخل و تصرف کنم.
تا دو سال این کار کرد آن مرد کار *** بعد از آن امر آمدش از کردگار
بعد ازین میده ولی از کس مخواه *** ما بدادیمت ز غیب این دستگاه
هر که خواهد از تو از یک تا هزار *** دست در زیر حصیری کن بر آر
هین ز گنج رحمت بی مرّ بده *** در کف تو خاک گردد زر بده
هر چه خواهندت بده مندیش از آن *** داد یزدان را تو بیش از بیش دان
دست زیر بوریا پر کن ای سند *** از برای روی پوش چشم بد
پس ز زیر بوریا پر کن تو مشت *** ده به دست سایل بشکسته پشت
بعد ازین از اجر ناممنون بده *** هر که خواهد گوهر مکنون بده
آن لایق مرد و ولیّ خدا تا دو سال این کار را انجام داد. سپس از بارگاه الهی فرمان در رسید: زین پس به مردم احسان کن، ولی از کسی چیزی مخواه. ما از خزانهی غیب این سرمایه و جاه و جلال را به تو عطا کردهایم. پس هیچ کس را خالی باز مگردان، زیرا تو مظهر اسم «وهّاب» هستی. به هوش باش و از گنجینهی رحمت بیحساب و بیکرانه به نیازمندان احسان کن. این خاک به دستت طلا میشود. در عطای ما هیچگونه تنگی و کاستی وجود ندارد و نیز هیچگونه پشیمانی و حسرتی از این بخشش پیش نمیآید. ای بندهی مورد اعتماد، برای آن که کوردلان از مشاهدهی کرامت تو پوشیده و محتجب مانند، دست به زیر حصیر ببر و سپس از زیر حصیر، مشت خود را پر کن و آن را به دست گدای عاجز بده.
رو یدالله فوق أیدیهم تو باش *** همچو دست حق گزافی رزق پاش
وامداران را ز عهده وارهان *** همچو باران سبز کن فرش جهان
بود یک سال دگر کارش همین *** که بدادی زر ز کیسه رب دین
زر شدی خاک سیه اندر کفش *** حاتم طایی گدایی در صفش
حاجت خود گر نگفتی آن فقیر *** او بدادی و بدانستی ضمیر
آن چه در دل داشتی آن پشت خم *** قدر آن دادی بدون نه بیش و کم
پس بگفتندی چه دانستی که او *** این قدر اندیشه دارد ای عمو
او بگفتی خانهی دل خلوت است *** خالی از کدیه مثال جنت است
تو دست برتر حق تعالی باش و مانند دست حق، بیحساب روزی نثار کن. بدهکاران را از التزام بدهی نجات بده و مانند باران زمین دنیا را سبز و خرّم کن؛ یعنی با عطایای بیحساب خود، دل آدمیان را شادمان گردان و جامعهای باصفا و باوفا تربیت کن. فقیری که نزد ولیّ خدا میآمد، اگر حاجت خود را بر زبان هم نمیآورد، ولی خدا از ضمیر او آگاه میشد و نیاز او را برآورده میساخت. عدهای از مردم که به کرامت شیخ پی برده بودند بدون میگفتند: عموجان، آخر از کجا دانستی که فلان فقیر این مقدار حاجت در دل دارد؟ او جواب میداد: خانه دل، خلوت است و مانند بهشت از هر گونه سؤال خالی است.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول
بود افطارش سر زر هر شبی *** هفت سال او دائم اندر مطلبی
بس عجایب دید از شاه وجود *** لیک مقصودش جمال شاه بود
بر سر که رفت آن از خویش سیر *** گفت بنما یا فتادم من به زیر
گفت نامد مهلت آن مکرمت *** ور فرو افتی نمیری نکشمت
او فرو افکند خود را از وداد *** در میان عمق آبی اوفتاد
چون نمرد از نکس آن جان سیر مرد *** از فراق مرگ بر خود نوحه کرد
کین حیات او را چو مرگی مینمود *** کار پیشش بازگونه گشته بود
موت را از غیب میکرد او کدی *** إن فی موتی حیاتی میزدی
موت را چون زندگی قابل شده *** با هلاک جان خود یک دل شده
سیف و خنجر چون علی ریحان او *** نرگس و نسرین عدوی جان او
پارسایی در شهر غزنی از نظر علم و دانش ممتاز بود. نامش محمد و کنیهاش سررزی بود. هر شب با برگ درخت انگور افطار میکرد و مدام در پی تجلیات حضرت حق بود. او از حضرت حق شگفتیها دید، اما مقصود او دیدن جمال حق بود. به عبارت دیگر، قانع به تجلیات افعالی و صفاتی نبود، بلکه میخواست به شهود تجلی ذاتی برسد. آن چنان بر این امر سماجت داشت که روز بر فراز کوه رفت و چنین گفت: خداوندا، یا خودت را به من بنما یا خود را از این بالا به پایین میاندازم. از جانب خدا ندایی رسید: اگر از کوه به پایین سقوط کنی، نخواهی مُرد و من جان تو را نمیگیرم. آن پارسا از روی عشق و محبت، خود را به پایین پرتاب کرد، اما در آب عمیقی افتاد. آن از جان گذشته با سقوط از کوه نمرد و از نمردن خود متأسف شد و بر خویشتن گریست، زیرا این زندگی در نظرش مانند مرگ جلوه میکرد. او ملتمسانه از عالم غیب درخواست مرگ میکرد و میگفت: زندگی من در مرگ من است. او با مرگ خود اُنس گرفته بود. او نیز مانند حضرت علی(علیه السلام)، شمشیر و خنجر در نظرش مانند گل و ریحان، مطلوب و دلنشین بود و گل نرگس و نسرین دشمن جانش بود.
بانگ آمد رو ز صحرا سوی شهر *** بانگ طرفه از ورای سر و جهر
گفت ای دانای رازم مو به مو *** چه کنم در شهر از خدمت بگو
گفت خدمت آن که بهر ذل نفس *** خویش را سازی تو چون عباس دبس
مدتی از اغنیا زر میستان *** پس به درویشان مسکین میرسان
خدمتت این است تا یک چند گاه *** گفت سمعاً طاعة ای جانپناه
بس سؤال و بس جواب و ماجرا *** بد میان زاهد و ربالوری
که زمین و آسمان پر نور شد *** در مقالات آن همه مذکور شد
لیک کوته کردم آن گفتار را *** تا ننوشد هر خسی اسرار را
آن پارسا در حال ناله و زاری بود که ندایی نادر و شگفتانگیز از ورای نهان رسید که از صحرا به شهر برو. پارسا گفت: ای خدایی که مو به مو راز درونم را میدانی، در شهر چه خدمتی کنم؟ ندا آمد: خدمت تو این است که برای انکسار و خوار کردن نفس امّاره خود، باید خویشتن را مانند «عبّاس دبس» کنی. «عباس دبس یا دوس» ظاهراً گدای سمجی از قبیله دوس بود که به دلیل سماجت شهرت یافته بود. منظور بیت این است: در راه انکسار نفس باید با گرمی تمام کوشا باشی و از توان گران، زر و سیم بستان و به فقیران برسان. تا مدتی خدمت تو همین است. پارسا گفت: به چشم، میشنوم و فرمان میبرم.
رو به شهر آورد آن فرمانپذیر *** شهر غزنین گشت از رویش منیر
از فرح خلقی به استقبال رفت *** او درآمد از ره دزدیده تفت
جمله اعیام و مهان برخاستند *** قصرها از بهر او آراستند
گفت من از خودنمایی نامدم *** جز به خواری و گدایی نامدم
نیستم در عزم قال و قیل من *** در به در گردم به کف زنبیل من
بنده فرمانم که امر است از خدا *** که گدا باشم گدا باشم گدا
در گدایی لفظ نادر ناورم *** جز طریق خس گدایان نسپرم
تا شوم غرقهی مذلت من تمام *** تا سقطها بشنوم از خاص و عام
امر حق جان است و من آن را تبع *** او طمع فرمود ذل من طمع
چون طمع خواهد زمن سلطان دین *** خاک بر فرق عنایت بعد ازین
او مذلت خواست کی عزت تنم *** او گدایی خواست کی میری کنم
بعد ازین کد و مذلت جان من *** بیست عباساند در انبان من
شیخ بر میگشت زنبیلی به دست *** شیء الله خواجه توفیقیت هست
برتر از کرسی و عرش اسرار او *** شیء لله شیء لله کار او
آن شیخ مطیع رو به شهر آورد و شهر غزنین از صورت نورانی او منور شد. از شدت شادمانی عدهای به استقبال او رفتند، شیخ گفت: من برای خودنمایی نیامدهام، بلکه آمدهام با گدایی، نفسم را ذلیل کنم. من آهنگ قیل و قال و بحث و جدال ندارم، بلکه زنبیلی به دست میگیرم و خانه به خانه گدایی میکنم. فرمان حضرت حق هم چون جان، عزیز است و من تابع آنم. او مرا به طمع امر کرده است و هر کس طمع ورزد خوار شود. مضمون این سخن به این حدیث اشاره دارد: «ذلّ من طوع و عزّ من قنع». یقیناً طمعی که به فرمان حق باشد، موجب ذلت نفس میشود. بنابراین، این طمع بر قناعت ترجیح دارد و من در اطاعت از فرمان حق در گدایی، از عباس دبس هم سمجتر خواهم شد. شیخ با زنبیلی که به دست داشت اطراف شهر میگشت و چون به ثروتمندان میرسید، میگفت: ای آقا، اگر توفیق رفیق توست، محض رضای حق چیزی بده.
انبیا هر یک همین فن میزنند *** خلق مفلس کدیه ایشان میکنند
اقرضوا الله اقرضوا الله میزنند *** بازگون بر انصروا الله میتنند
در به در این شیخ میآرد نیاز *** بر فلک صد در برای شیخ باز
که آن گدایی که آن به جد میکرد او *** بهر یزدان بود نه از بهر گلو
ور بکردی نیز از بهر گلو *** آن گلو از نور حق دارد غلو
در حق او خورد نان و شهد و شیر *** به ز چله وز سه روزهی صد فقیر
پیامبران نیز هر کدام همین روش را داشتهاند. در حالی که مردم بینوا هستند، آنان گدایی میکنند. پیامبران بانگ میزنند که به خدا قرض دهید، در حالی که خود به یاری خدا تمسک میجویند. (مضمون این سخن به آیهی 20 سوره «مزمل» اشاره دارد). این شیخ خانه به خانه اظهار نیاز میکرد، در حالی که درهای آسمان به روی او باز بود و خود هیچ نیازی بدین تکدّی نداشت، بلکه برای خلقالله و انکسار نفس به این کار میپرداخت، زیرا تکدّی او فقط برای خدا بود، نه برای منافع شخصی. تازه اگر برای خودش نیز بود باز اشکالی نداشت، چرا که گلوی او و وجود او آکنده از نور حضرت حق بود. نان و عسل خوردن انسان کامل، از روزهی سه روزهی چلهنشینان بهتر است.
نور مینوشد مگو نان میخورد *** لاله میکارد به صورت میچرد
چون شراری کو خورد روغن ز شمع *** نور افزاید ز خوردش بهر جمع
نان خوری را گفت حق لاتسرفوا *** نور خوردن را نگفت است اکتفوا
آن گلوی ابتلا بد وین گلو *** فارغ از اسراف و آمن از غلو
امر و فرمان بود نه حرص و طمع *** آن چنان جان حرص را نبود تبع
گر بگوید کیمیا مس را بده *** تو به من خود را طمع نبود فره
تو این حرف را نزن که انسان کامل از مواهب مادی برخوردار میشود، بلکه باید دقت کنی که او از نور حق شباع میشود. انسان کامل مانند شعلهای است که روغن شمع را میخورد و از خوردن روغن، به جمع نور میبخشد. خوردن بر وجود مادی مردان کامل چیزی نمیافزاید، ولی برای دیگران روشنایی پدید میآورد. «لاتسرفوا»، یعنی اسراف نکنید. این نهی، برای خوردن مادی است و در مورد بهرهمندی از نور حق، خدا «اکتفوا» نگفته است «اکتفوا»، یعنی بس است. آن گلویی که مایهی بلا و گرفتاری میشود همین گلوی ظاهری است، اما گلوی باطنی از اسراف و افراط در امان است. تناول انسان از طعامهای معنوی، ناشی از حرص و طمع نیست، بلکه این یک دستور الهی است، زیرا چنان روح شامخی از حرص و طمع پیروی نمیکند. مولانا، گدایی شیخ یا غذا خوردن مردان کامل را به حالت کیمیا در برابر مس تشبیه میکند که برای خود کیمیا حاصلی ندارد، آن که بهرهمند میشود مس است که تبدیل میپذیرد.
شیخ روزی چار کرت چون فقیر *** بهر کدیه رفت در قصر امیر
در کفش زنبیل و شیء لله زنان *** خالق جان میبجوید تای نان
نعلهای بازگونهست ای پسر *** عقل کلی را کند هم خیره سر
چون امیرش دید گفتش ای وقیح *** گویمت چیزی منه نامم شحیح
این چه سغری و چه روی است و چه کار *** که به روزی اندر آیی چار بار
کیست این جا شیخ اندر بند تو *** من ندیدم نر گدا مانند تو
حرمت و آب گدایان بردهای *** این چه عباسی زشت آوردهای
غاشیه بر دوش تو عباس دبس *** هیچ ملحد را مباد این نفس نحس
گفت امیرا بنده فرمانم خموش *** ز آتشم آگه نهای چندین مجوش
بهر نان در خویش حرصی دیدمی *** اشکم نانخواه را بدریدمی
هفت سال از سوز عشق جسم پز *** در بیابان خوردهام من برگ زر
تا ز برگ خشک و تازه خوردنم *** سبز گشته بود این رنگ تنم
تا تو باشی در حجاب بوالبشر *** سرسری در عاشقان کمتر نگر
شیخ به امر حق و برای حق گدایی میکرد. «نعل بازگونه میزد»، یعنی کاری که باطن آن با ظاهرش یکی نیست. در کار مردان حق، گاه هدف و منظور چیزی دیگر است و ناآگاهان نمیفهمند و حتی عقل کلّ هم در کار مردان، خیره سر و گیج میشود. این گونه کارها غلطانداز است؛ این که عارفی بالله و شیخی کامل دوره بیفتد و گدایی کند، نه تنها صاحبان عقول جزئیه را حیران میکند، بلکه صاحبان عقول کلیه را نیز به حیرت دچار میسازد. تا زمانی که در حجاب بشری پوشیده شدهای، به احوال عاشقان حقیقی به طور سطحی نگاه مکن، زیرا با چشم ظاهربین نمیتوان به حقیقت حال عارفان بالله پی برد
زیرکان که مویها بشکافتند *** علم هیأت را به جان دریافتند
علم نارنجات و سحر و فلسفه *** گرچه نشناسند حقالمعرفه
لیک کوشیدند تا امکان خود *** بر گذشتند از همه اقران خود
عشق غیرت کرد و زیشان در کشید *** شد چنین خورشید زیشان ناپدید
نور چشمی کو به روز استاره دید *** آفتابی چون ازو رو درکشید
زین گذر کن پند من بپذیر هین *** عاشقان را تو به چشم عشق بین
وقت نازک باشد و جان در رصد *** با تو نتوان گفت آن دم عذر خود
مولانا میگوید: زیرکانی که علم مدرسهای و علم این جهانی دارند، حتی علومی نظیر «نارنجات» (چشمبندی و نیرنگکاری) را نیز بسیار خوب تسلط دارند، اما عشق از توجه آنها به این جهان دچار رشک و غیرت شد و کاری کرد که آنها با همه آگاهی، خورشید حقیقت را ندیدند. چشم زیرکانی که در اثنای روز حتی میتواند ستاره را ببیند، عجیب است که چگونه خورشید با این عظمت از اینان رخسار در نقاب کشید و پنهان شد؟ به هوش باش، پند مرا بپذیر و از طعن و بدگویی عارفان بالله صرف نظر کن. تو باید با چشم عشق به عاشقان نگاه کنی. وقت عاشقان، تنگ است و جانهایشان مترصد حضرت معشوق. آنان از بس مستغرق حقاند؛ نمیتوانند حال خود را برای دیگران بیان کنند. پس تو هوشمندانه احوال آنان را دریاب.
فهم کن موقوف آن گفتن مباش *** سینههای عاشقان را کم خراش
نه گمانی بردهای تو زین نشاط، حزم را مگذار میکن احتیاط
واجب است و جایز است و مستحیل *** این وسط را گیر در حزم ای دخیل
این بگفت و گریه در شد های های *** اشک غلطان بر رخ او جای جای
رو برو آورده هر دو در نفیر *** گشته گریان هم امیر و هم فقیر
ساعتی بسیار چون بگریستند *** گفت میر او را که خیز ای ارجمند
هر چه خواهی از خزانه برگزین *** گرچه استحقاق داری صد چنین
خانه آن تست هر چت میل هست *** برگزین خود هر دو عالم اندک است
من ز خود نتوانم این کردن فضول *** که کنم من این دخیلانه دخول
این بهانه کرد و مهره در ربود *** مانع آن بدکان عطا صادق نبود
نه که صادق بود و پاک از غل و خشم *** شیخ را هر صدق مینامد به چشم
گفت فرمانم چنین دادست اله *** که گدایانه برو نانی بخواه
این نکته را خوب دریاب و مقید به شنیدن توضیحات آنان مباش و دل عشّاق را جریحهدار مکن؛ یعنی با سخنان ناهمواری که از حدسیات نادرستت دربارهی احوال درونی عارفان پدید میآید، آنان را ناراحت مکن. ما عاشقان حق، مثل توبه دنیا دل نبستهایم؛ ما را با میزان و معیار اهل معنا نگاه کن. وقت مناسب نیست تا سیر درونی و روحانی خو را به تو بفهمانم. آن چه ما انجام میدهیم، از سه صورت خارج نیست: یا امر پروردگار و واجب است، یا امور جایز که میتوانیم انجام ندهیم و گناه و ثوابی ندارد و یا امور نامقبول و ناپسند. تو اگر تکالیف شرعی را انجام نمیدهی، گناه هم نکن و به کارهای جایز بپرداز، ای کسی که در عالم معنا تازه وارد هستی. شیخ سخنانی به امیر گفت و هایهای گریست، به طوری که اشک بر پهنهی صورتش جاری شد. هر دو ناله کنان مقابل هم ایستادند. چون مدتی طولانی گریه کردند، امیر گفت:ای شخص بزرگوار، بلند شو و هر چه زر و سیم میخواهی از خزانه بردار، اگر چه سزاوار صد خزانهی این چنینی. این خانه به تو تعلق دارد و هر چه دوست داری بردار. شیخ گفت: به من چنین اجازهای ندادهاند که به اختیار خود هرچه خواستم بردارم. شیخ این مطلب را بهانه کرد و خود را از دست امیر نجات داد، زیرا بخشش امیر صادقانه نبود و او هنوز در بند دنیا بود. فرمان خداوند این بوده است که هم چون گدایان، نان طلب کنم، نه آن که در اموال مردم به میل خود دخل و تصرف کنم.
تا دو سال این کار کرد آن مرد کار *** بعد از آن امر آمدش از کردگار
بعد ازین میده ولی از کس مخواه *** ما بدادیمت ز غیب این دستگاه
هر که خواهد از تو از یک تا هزار *** دست در زیر حصیری کن بر آر
هین ز گنج رحمت بی مرّ بده *** در کف تو خاک گردد زر بده
هر چه خواهندت بده مندیش از آن *** داد یزدان را تو بیش از بیش دان
دست زیر بوریا پر کن ای سند *** از برای روی پوش چشم بد
پس ز زیر بوریا پر کن تو مشت *** ده به دست سایل بشکسته پشت
بعد ازین از اجر ناممنون بده *** هر که خواهد گوهر مکنون بده
آن لایق مرد و ولیّ خدا تا دو سال این کار را انجام داد. سپس از بارگاه الهی فرمان در رسید: زین پس به مردم احسان کن، ولی از کسی چیزی مخواه. ما از خزانهی غیب این سرمایه و جاه و جلال را به تو عطا کردهایم. پس هیچ کس را خالی باز مگردان، زیرا تو مظهر اسم «وهّاب» هستی. به هوش باش و از گنجینهی رحمت بیحساب و بیکرانه به نیازمندان احسان کن. این خاک به دستت طلا میشود. در عطای ما هیچگونه تنگی و کاستی وجود ندارد و نیز هیچگونه پشیمانی و حسرتی از این بخشش پیش نمیآید. ای بندهی مورد اعتماد، برای آن که کوردلان از مشاهدهی کرامت تو پوشیده و محتجب مانند، دست به زیر حصیر ببر و سپس از زیر حصیر، مشت خود را پر کن و آن را به دست گدای عاجز بده.
رو یدالله فوق أیدیهم تو باش *** همچو دست حق گزافی رزق پاش
وامداران را ز عهده وارهان *** همچو باران سبز کن فرش جهان
بود یک سال دگر کارش همین *** که بدادی زر ز کیسه رب دین
زر شدی خاک سیه اندر کفش *** حاتم طایی گدایی در صفش
حاجت خود گر نگفتی آن فقیر *** او بدادی و بدانستی ضمیر
آن چه در دل داشتی آن پشت خم *** قدر آن دادی بدون نه بیش و کم
پس بگفتندی چه دانستی که او *** این قدر اندیشه دارد ای عمو
او بگفتی خانهی دل خلوت است *** خالی از کدیه مثال جنت است
تو دست برتر حق تعالی باش و مانند دست حق، بیحساب روزی نثار کن. بدهکاران را از التزام بدهی نجات بده و مانند باران زمین دنیا را سبز و خرّم کن؛ یعنی با عطایای بیحساب خود، دل آدمیان را شادمان گردان و جامعهای باصفا و باوفا تربیت کن. فقیری که نزد ولیّ خدا میآمد، اگر حاجت خود را بر زبان هم نمیآورد، ولی خدا از ضمیر او آگاه میشد و نیاز او را برآورده میساخت. عدهای از مردم که به کرامت شیخ پی برده بودند بدون میگفتند: عموجان، آخر از کجا دانستی که فلان فقیر این مقدار حاجت در دل دارد؟ او جواب میداد: خانه دل، خلوت است و مانند بهشت از هر گونه سؤال خالی است.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول