نویسنده: محمد قاسم زاده
روزي بود، روزگاري بود. در زمانهاي قديم پادشاهي بود عادل و رعيتپرور. روزي رفت جلو آينه و ديد ريشش جوگندمي شده است. با خودش گفت كه پاي من لب گور است و هنوز جانشيني ندارم. چند روزي گذشت كه سر و كلهي درويشي پيدا شد. درويش نگاه كرد و تا چهرهي درهم و ناراحت پادشاه را ديد، از او پرسيد كه چه مشكلي دارد. پادشاه گفت: «من چهل تا زن دارم كه خدا به هيچ كدام اولادي نميدهد. چهل ماديان دارم كه هيچ كدام صاحب كره نميشوند.»
درويش سيبي از جيبش درآورد و آن را از وسط نصفه كرد و به پادشاه گفت: «اين نصفه سيب را چهل قسمت كن و به هر زنت يك قسمت بده. نصفهي ديگرش را هم چهل قسمت كن و به هر اسبت يك قسمت بده. همه حامله ميشوند. من پس از يك سال برميگردم و تو بايد يكي از بچهها و يكي از كرههات را بدهي به من.»
پادشاه قبول كرد و درويش رفت. همهي زنها و اسبهاي پادشاه از سيب خوردند و حامله شدند. هر چهل زن پادشاه زائيدند. بعضي دختر آوردند و بعضي هم پسر. پس از يك سال درويش برگشت و يكي از دخترها و يكي از كره اسبها را برداشت و رفت. درويش افسار كره اسب را به دست گرفت و دختره هم سوار كره اسب شد. رفتند و رفتند تا رسيدند به باغي. درويش خواست در باغ را باز كند كه ديد كليدش را نياورده است. به دختره گفت: «تو اينجا باش تا من بروم و كليد را بيارم.»
درويش كه رفت، كره اسب رو كرد به دختر و گفت: «اين درويش ميخواهد تو را بكشد. اگر باور نميكني، برو تو باغ و نگاه كن.»
دختره از ديوار بالا رفت و خودش را رساند وسط باغ و ساختماني آنجا بود و ديد كه چند نفر را با طناب از سقف آويزان كردهاند. برگشت و چيزي را كه ديده بود، براي كره اسب تعريف كرد. كره گفت: «زود سوار شو تا از اينجا فرار كنيم.»
كره اسب كه پريزاد بود، چند شب و چند روز تاخت و تاخت و خوب كه از باغ دور شدند، دختره از كره پرسيد: «حالا بايد چه كار كنيم؟»
كره گفت: «بايد لباس مردانه بپوشي تا كسي نشناسدت و تو شهر بماني. چند تار موي مرا هم بكن. هروقت گرهي افتاد تو كارت يكي از موها را آتش بزن.»
دختره همين كار را كرد. گذشت و گذشت. روزي كه خيلي غصه دار بود، يك تار موي كره اسب را آتش زد. كره حاضر شد. دختره سوار شد و براي شكار رفت بيرون شهر. تو شكارگاه به جواني برخورد كه پسر پادشاه بود. خيلي زود به هم دل دادند و دل گرفتند. پسر پادشاه دختره را برد به قصر و به مادرش معرفي كرد. زن پادشاه به پسره گفت: «اين جوان پسر نيست، دختر است كه خودش را به شكل پسرها درآورده.»
پسره حرف مادرش را قبول نكرد. گذشت و گذشت تا روزي پادشاه ديگري به شهر اين شاهزاده لشكر كشيد. دختره دوباره يك تار موي اسب را آتش زد و اسب زود حاضر شد. دختر از اسب پرسيد كه بايد چه كار بكند. اسب گفت: «برو به ميدان جنگ. حتماً شكستشان ميدهي.»
دختر سوار اسب شد و رفت به ميدان و دشمن را شكست داد. چند شب بعد دختر تو خواب بود كه پسر پادشاه آمد و ديد كه ماري دور گردن دختره حلقه زده. رفت و مادرش را خبر كرد. مادر آمد و گردن دختر را نگاه كرد. رو كرد به پسره و گفت: «من كه گفتم اين دوستت دختر است. اين هم كه دور گردنش حلقه زده، مار نيست، موهاي خودش است.»
فردا صبح وقتي دختر پي برد كه رازش برملا شده، ديگر انكار نكرد. آنها با هم عروسي كردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند. مدتي بعد پادشاه پسرش را فرستاد دنبال كاري كه سه سال طول ميكشيد. شاهزاده با دختر خداحافظي كرد و رفت.
دختر را اينجا داشته باشيد، اما بشنويد از درويش.
درويش برگشت و اثري از دختر و كره اسب نديد. خيلي ناراحت شد. گفت: «بلايي به روزتان بيارم كه تو داستانها بنويسند.»
درويش دنبال آنها گشت و گشت تا آخر سر پي برد كه تو كدام شهر زندگي ميكنند و دختره هم شوهر كرده. رفت به آن شهر و تو قهوه خانهي بيرون شهر منزل كرد و به اين صورت ميفهميد كي وارد شهر ميشود يا ميرود و با زرنگي ميفهميد كه از كجا ميآيند يا به كجا ميروند و كارشان چي هست. روزي قاصدي به قهوه خانه آمد. درويش چند سؤال كرد و فهميد كه اين بابا پيك شاهزاده است و نامهاي براي دختر ميبرد. درويش كمي داروي بيهوشي تو آب ريخت و به جوان خوراند. جوان بيهوش شد. درويش نامه را از جيب جوان درآورد و آن را خواند.
شاهزاده نوشته بود: «مادر! جان تو و جان همسر من. هر جور كه ميتواني از او نگهداري كن. مبادا زنم ناراحت شود.»
درويش كاغذي از جيب خودش درآورد و نوشت: «مادرجان! من تو خواب ديدم كه همسرم با كسي ريخته رو هم. تو حقيقت را براي من بنويس.»
درويش نامهاي را كه نوشته بود، تو جيب قاصد گذاشت. قاصد بعد از ساعتي بيدار شد و با عجله حركت كرد به طرف قصر. قاصد نامه را به مادر شاهزاده داد. مادر نامه را كه خواند، ناراحت شد. زود در جواب نوشت: «از جانب همسرت خيالت راحت باشد.»
نامه را به قاصد داد و آن بابا حركت كرد و تو همان قهوه خانه ماند تا كمي استراحت كند. درويش اين بار نامهي مادر را با نامهاي كه نوشته بود، عوض كرد. او تو نامه نوشته بود كه همسر شاهزاده با كس ديگري ريخته رو هم. قاصد نامه را برد پيش شاهزاده. شاهزاده تا نامه را خواند، ناراحت شد. قلم به دست گرفت و نوشت كه از خواندن نامه دلم پر خون شده و سفارش ميكنم كه هرطور هست، همسرم را نگه داريد تا خودم برسم. نامه را به قاصد داد. قاصد برگشت و تو همان قهوه خانه، درويش با حيله نامه را عوض كرد. به جاي حرف شاهزاده نوشت: «بايد همسرم را آتش بزني.»
مادر شاهزاده تا نامه را خواند، حيرت زده و مات ماند. ماجرا را براي دختره تعريف كرد. دختره گفت: «تو كار خودت را بكن. قسمت هرچه باشد، همان ميشود.»
هيزم زيادي آوردند و آتش روشن كردند. دختر موي كره اسب را آتش زد. اسب حاضر شد. دختر سوار اسب شد و به سلامت از ميان آتش گذشت. مادر شاهزاده كه خيال كرده بود دختر سوخته و از بين رفته، چند روزي عزادار شد. شاهزاده پس از راست و ريس كردن كار به شهرش برگشت و وقتي از ماجرا خبردار شد، قاصد را خواست و بعد از پرس و جو فهميد كه تمام اين كارها زير سر درويش است. درويش را پيدا كرد و دستور داد تا وسط ميدان دارش بزنند. بعد سر به بيابان گذاشت.
شاهزاده را اينجا داشته باشيد و بشنويد از دختر.
دختر كه از آتش به سلامت بيرون آمد، رفت و رفت تا رسيد به چشمهاي. اسب گفت: «جگر من سوخته. من همين جا ميتركم و هيكل من براي تو تبديل به يك قصر و يك گوشم نوازنده و يك گوشم خواننده ميشود.»
دختر كمي آنجا ماند بعد سر به بيابان گذاشت تا رسيد سر چشمهاي. رفت بالاي درختي. پسر پادشاه پس از اين كه پنج سال همه جا را گشت، به آن چشمه رسيد. دختر كه پسره را ديده بود، خودش را لاي شاخههاي درخت قايم كرد. شاهزاده خواست كه آب بخورد، عكس دختري را تو آب ديد. سرش را بالا كرد و گفت: «جني يا انسي ظاهر شو.»
دختره گفت: «اي جوان! تو چه كار داري، من لباس ندارم و نميتوانم پيش تو بيايم.» پسر براي دختر لباس آورد. دختر لباس را پوشيد و از درخت پائين آمد. همديگر را شناختند و به شهر پدر دختر رفتند، پادشاه كه داماد و دخترش را ديد، هفت سال خراج شهر را بخشيد.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
درويش سيبي از جيبش درآورد و آن را از وسط نصفه كرد و به پادشاه گفت: «اين نصفه سيب را چهل قسمت كن و به هر زنت يك قسمت بده. نصفهي ديگرش را هم چهل قسمت كن و به هر اسبت يك قسمت بده. همه حامله ميشوند. من پس از يك سال برميگردم و تو بايد يكي از بچهها و يكي از كرههات را بدهي به من.»
پادشاه قبول كرد و درويش رفت. همهي زنها و اسبهاي پادشاه از سيب خوردند و حامله شدند. هر چهل زن پادشاه زائيدند. بعضي دختر آوردند و بعضي هم پسر. پس از يك سال درويش برگشت و يكي از دخترها و يكي از كره اسبها را برداشت و رفت. درويش افسار كره اسب را به دست گرفت و دختره هم سوار كره اسب شد. رفتند و رفتند تا رسيدند به باغي. درويش خواست در باغ را باز كند كه ديد كليدش را نياورده است. به دختره گفت: «تو اينجا باش تا من بروم و كليد را بيارم.»
درويش كه رفت، كره اسب رو كرد به دختر و گفت: «اين درويش ميخواهد تو را بكشد. اگر باور نميكني، برو تو باغ و نگاه كن.»
دختره از ديوار بالا رفت و خودش را رساند وسط باغ و ساختماني آنجا بود و ديد كه چند نفر را با طناب از سقف آويزان كردهاند. برگشت و چيزي را كه ديده بود، براي كره اسب تعريف كرد. كره گفت: «زود سوار شو تا از اينجا فرار كنيم.»
كره اسب كه پريزاد بود، چند شب و چند روز تاخت و تاخت و خوب كه از باغ دور شدند، دختره از كره پرسيد: «حالا بايد چه كار كنيم؟»
كره گفت: «بايد لباس مردانه بپوشي تا كسي نشناسدت و تو شهر بماني. چند تار موي مرا هم بكن. هروقت گرهي افتاد تو كارت يكي از موها را آتش بزن.»
دختره همين كار را كرد. گذشت و گذشت. روزي كه خيلي غصه دار بود، يك تار موي كره اسب را آتش زد. كره حاضر شد. دختره سوار شد و براي شكار رفت بيرون شهر. تو شكارگاه به جواني برخورد كه پسر پادشاه بود. خيلي زود به هم دل دادند و دل گرفتند. پسر پادشاه دختره را برد به قصر و به مادرش معرفي كرد. زن پادشاه به پسره گفت: «اين جوان پسر نيست، دختر است كه خودش را به شكل پسرها درآورده.»
پسره حرف مادرش را قبول نكرد. گذشت و گذشت تا روزي پادشاه ديگري به شهر اين شاهزاده لشكر كشيد. دختره دوباره يك تار موي اسب را آتش زد و اسب زود حاضر شد. دختر از اسب پرسيد كه بايد چه كار بكند. اسب گفت: «برو به ميدان جنگ. حتماً شكستشان ميدهي.»
دختر سوار اسب شد و رفت به ميدان و دشمن را شكست داد. چند شب بعد دختر تو خواب بود كه پسر پادشاه آمد و ديد كه ماري دور گردن دختره حلقه زده. رفت و مادرش را خبر كرد. مادر آمد و گردن دختر را نگاه كرد. رو كرد به پسره و گفت: «من كه گفتم اين دوستت دختر است. اين هم كه دور گردنش حلقه زده، مار نيست، موهاي خودش است.»
فردا صبح وقتي دختر پي برد كه رازش برملا شده، ديگر انكار نكرد. آنها با هم عروسي كردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند. مدتي بعد پادشاه پسرش را فرستاد دنبال كاري كه سه سال طول ميكشيد. شاهزاده با دختر خداحافظي كرد و رفت.
دختر را اينجا داشته باشيد، اما بشنويد از درويش.
درويش برگشت و اثري از دختر و كره اسب نديد. خيلي ناراحت شد. گفت: «بلايي به روزتان بيارم كه تو داستانها بنويسند.»
درويش دنبال آنها گشت و گشت تا آخر سر پي برد كه تو كدام شهر زندگي ميكنند و دختره هم شوهر كرده. رفت به آن شهر و تو قهوه خانهي بيرون شهر منزل كرد و به اين صورت ميفهميد كي وارد شهر ميشود يا ميرود و با زرنگي ميفهميد كه از كجا ميآيند يا به كجا ميروند و كارشان چي هست. روزي قاصدي به قهوه خانه آمد. درويش چند سؤال كرد و فهميد كه اين بابا پيك شاهزاده است و نامهاي براي دختر ميبرد. درويش كمي داروي بيهوشي تو آب ريخت و به جوان خوراند. جوان بيهوش شد. درويش نامه را از جيب جوان درآورد و آن را خواند.
شاهزاده نوشته بود: «مادر! جان تو و جان همسر من. هر جور كه ميتواني از او نگهداري كن. مبادا زنم ناراحت شود.»
درويش كاغذي از جيب خودش درآورد و نوشت: «مادرجان! من تو خواب ديدم كه همسرم با كسي ريخته رو هم. تو حقيقت را براي من بنويس.»
درويش نامهاي را كه نوشته بود، تو جيب قاصد گذاشت. قاصد بعد از ساعتي بيدار شد و با عجله حركت كرد به طرف قصر. قاصد نامه را به مادر شاهزاده داد. مادر نامه را كه خواند، ناراحت شد. زود در جواب نوشت: «از جانب همسرت خيالت راحت باشد.»
نامه را به قاصد داد و آن بابا حركت كرد و تو همان قهوه خانه ماند تا كمي استراحت كند. درويش اين بار نامهي مادر را با نامهاي كه نوشته بود، عوض كرد. او تو نامه نوشته بود كه همسر شاهزاده با كس ديگري ريخته رو هم. قاصد نامه را برد پيش شاهزاده. شاهزاده تا نامه را خواند، ناراحت شد. قلم به دست گرفت و نوشت كه از خواندن نامه دلم پر خون شده و سفارش ميكنم كه هرطور هست، همسرم را نگه داريد تا خودم برسم. نامه را به قاصد داد. قاصد برگشت و تو همان قهوه خانه، درويش با حيله نامه را عوض كرد. به جاي حرف شاهزاده نوشت: «بايد همسرم را آتش بزني.»
مادر شاهزاده تا نامه را خواند، حيرت زده و مات ماند. ماجرا را براي دختره تعريف كرد. دختره گفت: «تو كار خودت را بكن. قسمت هرچه باشد، همان ميشود.»
هيزم زيادي آوردند و آتش روشن كردند. دختر موي كره اسب را آتش زد. اسب حاضر شد. دختر سوار اسب شد و به سلامت از ميان آتش گذشت. مادر شاهزاده كه خيال كرده بود دختر سوخته و از بين رفته، چند روزي عزادار شد. شاهزاده پس از راست و ريس كردن كار به شهرش برگشت و وقتي از ماجرا خبردار شد، قاصد را خواست و بعد از پرس و جو فهميد كه تمام اين كارها زير سر درويش است. درويش را پيدا كرد و دستور داد تا وسط ميدان دارش بزنند. بعد سر به بيابان گذاشت.
شاهزاده را اينجا داشته باشيد و بشنويد از دختر.
دختر كه از آتش به سلامت بيرون آمد، رفت و رفت تا رسيد به چشمهاي. اسب گفت: «جگر من سوخته. من همين جا ميتركم و هيكل من براي تو تبديل به يك قصر و يك گوشم نوازنده و يك گوشم خواننده ميشود.»
دختر كمي آنجا ماند بعد سر به بيابان گذاشت تا رسيد سر چشمهاي. رفت بالاي درختي. پسر پادشاه پس از اين كه پنج سال همه جا را گشت، به آن چشمه رسيد. دختر كه پسره را ديده بود، خودش را لاي شاخههاي درخت قايم كرد. شاهزاده خواست كه آب بخورد، عكس دختري را تو آب ديد. سرش را بالا كرد و گفت: «جني يا انسي ظاهر شو.»
دختره گفت: «اي جوان! تو چه كار داري، من لباس ندارم و نميتوانم پيش تو بيايم.» پسر براي دختر لباس آورد. دختر لباس را پوشيد و از درخت پائين آمد. همديگر را شناختند و به شهر پدر دختر رفتند، پادشاه كه داماد و دخترش را ديد، هفت سال خراج شهر را بخشيد.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.