نور، فلسفه، عرفان
نويسنده: الهام صابري
در فرهنگ هاي كهن، نور، مقدس و وجودش پاك كننده و حياتبخش و سرچشمه اش پرستشگاه بوده است. فرزانگان يونان باستان، از جمله فيثاغورس، دموكراتيوس، افلاطون و ارسطو هر يك درباره نور بحث هاي فراوان دارند. در فرهنگ و تمدن اسلامي- ايراني نورشناسي جايگاه ويژه اي دارد و اعتقاد بر اين است كه ترجمه كتاب المناظر ابن هيثم علم نورشناسي را به اروپا منتقل كرده است.
در تعريف نور در تفسير الميزان چنين آمده است:
«نور معنايي معروف دارد و آن عبارت است از چيزي كه اجسام (تيره) را براي ديدن ما روشن مي كند و هر چيزي به وسيله آن ظاهر و هويدا مي گردد، ولي خود نور براي ما به نفس ذاتش مكشوف و هويداست و چيز ديگري آن را ظاهر نمي كند، پس نور عبارت است از چيزي كه ظاهر بالذات و مظهر غير است. (مظهر اجسام قابل ديدن است)
در تصوف و عرفان نيز بحث درباره نور جايگاهي ويژه دارد. عرفايي چون سهروردي، قطب الدين شيرازي، نجم الدين كبرا، ابوحامد غزالي و شيخ نجم الدين رازي درباره نور بحث هاي بسيار جالب و قابل تأملي دارند. مطلبي كه از پي مي آيد نگاهي دارد به مبحث نور در آراي عارفان و فيلسوفان ايراني كه از پي مي خوانيم:
بدين سان، سرشت كامل بي شك همان راز نهايي است كه در پي اش هستيم.
ابوالبركات بغدادي، انديشمند بسيار برجسته يهودي تبار كه در اواخر عمر به اسلام گرويد به موضوع سرشت كامل اشاره مي كند.
نجم الدين كبرا نيز به مسئله سرشت كامل اذعان دارد و آن را «شاهد آسماني »،« راهنماي شخصي فراحسي »،« خورشيد دل »و«خورشيد روح»مي خواند. درباره سرشت كامل، نجم الدين كبرا به شاگردش آموزش مي دهد كه« تو او هستي.» (كربن، ۱۳۷۸)
كاربرد واژه«من »و«تو»براي برشمردن دو بعد اين يكپارچگي دوگانه مي تواند به خوبي به كج فهمي بينجامد. در حديث داريم:
«كسي كه خودش را مي شناسد، پروردگارش را مي شناسد.» واژه خود بيش از هر چيز، يك مطلق غيرشخصي است و نمي تواند به عنوان دوم شخص قلمداد شود و به مفهوم ايزد برتر هم كه در تعاريف ديني از آن ياد مي شود برنمي گردد. يكي بودن« خود»و «پروردگار» از آن دست پيوند ۱=۱ اين نيست، بلكه به پيوند (يك ضرب در يك) مي ماند كه در واقع يكي بودن سرشتي است كه با ضرب شدن در خودش به توان نهايي مي رسد. اما از طرفي« خودش » بدون دوم شخص (تو)، يعني بدون چهره اي كه او را به ديدن خودش توانا مي سازد،«خودش » نمي شود، زيرا درست از راه چشم هاي خودش است كه آن« چهره » به او مي نگرد.
داستاني است عشقي- روحاني، مربوط به سده هاي هفتم يا زودتر كه برگرداني عربي از زبان سانسكريت است و آن را منسوب به ابوعلي سينا مي دانند. در اين داستان بيگانه اي به دستور امير كشورش (خاور) به سفري تبعيدي فرستاده مي شود و پيش از راهي شدن، از وزير داناي امير رهنمودهايي دريافت مي دارد. محل تبعيد شهري است كه در آن مردم توده اي از افراد پويا و با انگيزه اند. روزي او خود را در دل شهر، در پايتخت شيخي مي يابد كه فرمانرواي آن ديار است. نزديك مي رود و با او سخن مي گويد، در پاسخ واژه هايي مي شنود كه درست همان واژه هاي خود او هستند. درمي يابد كه شيخ خود اوست. آنگاه قولي را به ياد مي آورد كه پيش از رهسپاريش به تبعيد گاه داده است. در سرگرداني، به وزيري كه به او رهنمود داده بود، برمي خورد، و زير دست او را گرفته و مي گويد:« خوش آمدي! از اين پس تو يكي از مايي.» و با دو نيم كردن رشته تاري از يك عنكبوت آن را دوباره به هم پيوند زده مي گويد:« يك ضربدر يك ».
هرچند كه اين داستان سست گزارش شده و نمي توان فراسوي تمثيل فلسفي اش چيزي از آن دريافت، ولي با اين همه احساسي ژرف در آن پرتوافشاني مي كند و به سوي همان خاوري اشاره دارد كه رساله هاي سهروردي ما را به آن ره مي برد.
مسئله ديدار با خويش و اين وحدت دوگانه نفس در داستان منطق الطير عطار نيز بيان مي شود. از ميان صدها هزار مرغ كه به جست وجوي سيمرغ، هفت وادي دشوار سلوك را طي مي كنند، تنها «سي مرغ » به درگاه او مي رسند. عطار با استفاده از شباهت لفظي« سي مرغ »و«سيمرغ »همين نكته را بيان مي كند كه در نهايت راه، مرغان با خودشان ديدار مي كنند.« سيمرغ » در داستان منطق الطير در واقع همان سرشت كامل يا فرشته جمعي نوع انسان و يا همان عقل اول است. (پورنامداريان، ۱۳۷۴)
اجزاء پايين اين سلسله مراتب شوقي ذاتي (به صورت عشق و ستايش) به اجزاء بالاتر دارند و اجزاء بالاتر نسبت به اجزاء پايين تر حالت قهر و سلطه دارند. هدف همه اينها در نهايت يكي شدن با نورالانوار است.
سهروردي معتقد است تمام موجودات از نور ساخته شده اند ولي تفاوت ميان آنها در شدت و ضعف نور است و منشأ همه عالم هستي نيز نورالانوار است. او مي نويسد:
« ذات نخستين نور مطلق يعني خداوند، پيوسته نورافشاني مي كند و از همين راه متجلي مي شود و همه چيزها را به وجود مي آورد و با اشعه خود به آنها حيات مي بخشد. هر چيز در اين جهان منشعب از نور ذات اوست و هر زيبايي و كمال موهبتي از رحمت اوست و رستگاري عبارت است از وصول كامل به اين روشنايي. » (نصر)
برخي از صاحب نظران معتقدند كه مقصود سهروردي از نور «وجود » است. البته از سخنان شيخ شهاب الدين چنين برمي آيد كه او «نور» را با گوشه چشمي به نور در قرآن، نور در آيين زرتشتي و حتي همين نور محسوس و ملموس به كار گرفته است. شيخ مي گويد: «همه پرتوهايي كه از منبع نور اصلي در عالم پراكنده شده، گرفتار ظلمت ماده گرديده است، اما اين ماده در واقع اصالتي ندارد و مي توان آن را زدود تا دوباره همه جا و همه چيز از نور پر شود. فرد به كمك زهد، رياضت و تطهير نفس مي تواند حجاب ظلمت را از پيش رو بردارد و خود خويشتن را پاك كند تا شايسته پيوستن به نورالانوار گردد.» (امين رضوي، ۱۳۷۷)
در بحث عرفان عملي، نصيحت سهروردي آن است كه براي شناختن هر چيز شخص بايد اول خود را بشناسد. اين شناخت درونمايه اصلي فلسفه اشراقي است. در واقع «من» منبع تمام اميال والاست كه در حجاب وسوسه هاي بعد برزخي انسان پوشيده شده است. او «من» را سرچشمه معرفت شناسي اشراقي به شمار مي آورد و دقيقاً همين معرفت شناسي اشراقي است كه منجر مي شود به اين كه سالكان طريقت از پانزده نوع نور تجربه شهودي پيدا كنند.اين انوار شهودي كه از عالم عقل فيضان مي كنند، اكسير قدرت و علم اند و كساني كه اين انوار را تجربه كنند جهان طبيعت در فرمانشان است.
سهروردي با دقت به كيفيت اين انوار اشاره مي كند و براي هريك توضيحي جداگانه مي دهد كه به چند نوع از آنها در زير اشاره مي شود:
۱- نوري كه بر مبتديان مي تابد، مطبوع است و ناپايدار.
۲- نوري كه آرامش بخش است و به قلوب عارفان وارد مي شود، بدان سان كه آبي گرم بر سر كسي بريزند. احساس خوشايندي به وي دست مي دهد.
۳- نوري كه بر دل هاي اهل بصيرت وارد مي شود و زماني دراز بپايد.
۴- نوري كه مي سوزاند و به نيروي غيرت به جنبش آيد.
۵- نوري سانح كه رنج آور، ولي لذت بخش است.
۶- نوري كه «نفس» را مي زدايد و معلق به نظر مي آيد. تجرد نفس از طريق اين نور مشاهده مي شود.
۷- نوري كه خيال مي شود سنگيني خاصي با آن است بدان سان كه تحمل آن از حد طاقت بيرون است.
۸- نوري كه علت تحركات كالبد و نفس جسماني است.
از آنجايي كه سهروردي مفاهيم نفس، نور و شعور را مرتبط به هم و از يكديگر به شمار مي آورد نتيجه اين مي شود كه وقتي نفس نوراني تر مي شود حيطه حضور گسترده تر مي گردد و وقتي فاصله موجودي از نورالانوار كم مي شود، قدرت حضور شخص و همچنين حيطه علم او افزايش مي يابد، پس كسي كه بيشتر مي داند از لحاظ وجودشناسي نزديك تر به خدا سخن مي گويد و بنابراين از «هست بيشتري» برخوردار است. اين «هست» يا حضور فقط مقامي نيست كه با به كارگيري عقل نظري حاصل شود بلكه مستلزم عمل كردن به طريقه صوفيانه نيز هست.
غزالي در ارتقاي معناي نور گامي مهم برمي دارد و عنوان مي كند كه «از آن جايي كه اين نور جز به مدد چشم (سالم) ديده نمي شود و به ادراك درنمي آيد لذا براي ادراك، روح بيننده نيز ركني مهم است و حق آن است كه براي آن هم نام نور يا نور ظاهر منظور گردد» او با اين استدلال از نور ظاهري محسوس به نور ديگري كه پنهان و نامحسوس است پي مي برد و اين نور همان نور در عرف خواص است.
در ادامه غزالي چنين مي نويسد:
«بدان كه در دل انسان چشمي است كه گاهي از آن به نام عقل و گاهي روح و گاهي نفس انساني ياد مي كنند. كه در اينجا ما به تبعيت از جمهور فلاسفه آن را اصطلاحاً عقل مي ناميم و مي گوييم عقل به سبب والايي مرتبه سزاوارتر است كه نور ناميده شود تا آن نور محسوس. عقل، غير خود و صفات خود را درمي يابد. دانايي خود و دانايي خود و به دانايي خود و دانايي خود به دانايي دانايي خود را تا بي نهايت ادراك مي كند؛ حال آن كه چشم آنچه را كه دور يا بسيار نزديك است درك نمي كند ولي عقل، دور و نزديك نزدش يكسان است. با چشم به هم زدني به آسمان ها بالا رفته و در لحظه اي به زمين فرود مي آيد. همچنين چشم تنها ظاهر و سطح بيروني اشيا را درك مي كند ولي عقل به باطن اشياء راه يافته و حقيقت آنها را درك مي كند و حكمت را استنباط مي كند و نكته آخر آن كه چشم از رؤيت همه معقولات و بيشتر محسوسات ناتوان است حال آن كه همه موجودات در حوزه ادراك عقل اند.»
او اشاره مي كند كه عقل به رغم اين همه كمالات كه به خاطر آن مستحق تر از نور چشم به اطلاق نام نور است، باز همه مدركات را يكسان ادراك نمي كند. بعضي از اشيا را مستقيماً و به وضوح ادراك كرده و پاره ديگر را جز با تعليم از مصدر حكمت خداوند، درنيابد. قرآن بيشتر از عقل، آگاهي مي دهد چون از متعالي ترين برخوردار است. از اين جهت قرآن سزاوارتر به نام نور است. در خود قرآن خداوند در دو جا آن را نور مي شمارد «و نور كه فرستاديم آن را» ، «فرستاديم بر شمار نور مبيني را.»
جهان هستي يا بهتر بگويم آنچه كه نام غير غيرخدا بر آن نهند (ماسوي الله) در ذات خود عدم محض است. وجود حقيقي همان خداي تعالي است كه نور حقيقي است. در واقع غزالي به نظريه اي مشابه «وحدت وجود» مي رسد و مي گويد:
«دنيا پر از انوار است. همه اين انوار به سوي نورالانوار و منبع اول خود ارتقا مي يابند و اين نور همان نور خداي متعال بي انباز است. نورهاي ديگر همه عاريتي اند و نور حقيقي فقط اوست.»
«خداوند نور آسمان ها و زمين است. نور او همچون محفظه اي است كه در آن چراغي باشد و چراغ در شيشه اي، شيشه اي كه گويي ستاره اي است درخشان و آن چراغ با روغن زيتون صاف و زلال، روشن باشد كه از درخت پربركت زيتون گرفته است، نه زيتون شرقي و نه غربي. در نتيجه آن چنان صاف و قابل احتراق باشد كه نزديك است خود به خود بسوزد. هرچند كه آتش بدان نرسد و معلوم است كه چنين چراغي نورش دوچندان است (نوري بالاي نور است)، خدا هر كه را خواهد به نور خويش هدايت كند و خدا اين مثال ها را براي مردم مي زند و او به همه چيز داناست.»
خداوند در اين آيه به صراحت اشاره مي كند كه خداوند نوري است كه به وسيله او آسمان ها و زمين ظهور يافته اند و در واقع در اينجا مراد از نور همان نور خداوند است كه هر چيزي به وسيله آن روشن مي شود. (غزالي ۱۳۶۴)
كشف الاسرار در تفسير اين آيه، نور را به دو قسم ظاهري و باطني تقسيم مي كند: «بدان كه انوار باطن در مراتب مختلف اند، اول نور اسلام است و با اسلام نور اخلاص، ديگر نور ايمان است و با ايمان نور صدق، سوم نور احسان است و با احسان نور يقين كه اينها منازل راه شريعت عامه مؤمنان است. ولي جوانمردان طريقت را، انوار ديگري است: نور فراست و با فراست نور كاشفت، نور استقامت و با استقامت نور مشاهدت، نور توحيد و با توحيد نور قرب. بنده چون به اين مقام رسد جذبه الهي درپيوندد و نورها دست در هم دهد: نور عظمت و جلال، نور لطف و جمال، نور هيبت، نور غيرت، نور قربت، نور الوهيت، نور هويت. اين است كه رب العالمين گفت: نور علي نور. كار به جايي رسد كه عبوديت در نور ربوبيت ناپديد گردد.
مثل اين نور همان است كه مصطفي گفته:«خلق الله الخلق في ظلمه ثم رش عليهم من نوره » . عالميان مشتي خاك بودند در ظلمت خود بمانده، در تاريكي نهاد متحير شده، همي از آسمان ازليت، باران انوار سرمديت باريدن گرفت، خاك عبهر گشت و سنگ گوهر گشت، رنگ آسمان و زمين به قدوم قدم او ديگر گشت. گفتند: خاكي است همه تاريكي و ظلمت، نهادي مي بايد همه صفا، لطيفه اي پيوند آن نهاد گشت. عبارت از آن لطيفه اين آمد:« رش عليهم من نوره ». گفتند يا رسول الله اين نور را چه نشان است؟ گفت:« اذا ادخل النور القلب انشرح الصدر. »
دو نكته قابل توجه در اين آيه وجود دارد: اول آن كه بايد توجه داشت كه مراد از بودن نور بالاي نور، دوچندان بودن و شدت آن است نه تعدد آن. مراد اين است كه آن نوري است مضاعف بدون اين كه هريك از ديگري متمايز باشد. چه همان طور كه نور صادر از مصباح نسبتي به مصباح دارد هم چنين نسبتي هم به شيشه لوله دارد كه باعث درخشش آن شده ولي نسبتش با مصباح بالامثاله و نسبتش به زجاجه به مجاز و استعاره است چرا كه زجاجه خودش نور ندارد و نورش قائم به نور چراغ است و مستمد از آن مي باشد. همچنان كه نور ايمان و معرفت در دلهاي مؤمنين نوري است عاريتي و مقتبس از نور خدا و قائم به آن و مستمد از آن. [پس آوردن قيد مشكاه براي اين است كه بر اجتماع نور در شكم آن و انعكاسش به جو خانه دلالت كند، و قيد روغن آن هم از شجره اي زيتون نه شرقي و نه غربي براي آن است كه بر صفا و زلالي روغن اشاره نمايد.].
دومين نكته در اين آيه آن است كه اگر در انتهاي آيه اشاره مي شود «خدا هر كه را بخواهد به سوي نور خود هدايت مي كند.» معنايش اين است كه خداي تعالي كساني را هدايت مي كند كه داراي كمال ايمان باشند، نه كساني كه متصف به كفر باشند و اين به خاطر صرف مشيت اوست. اين بدان معنا نيست كه خدا به مشيت خود بعضي را به سوي نورش هدايت مي كند و بعضي را هدايت نمي كند بلكه هدايت كساني مورد مشيت و خواست او قرار مي گيرد كه محلي مستعد براي قبول هدايت باشند و اين محل تنها دل هاي اهل ايمان است.
در ساير موارد نيز در قرآن خداوند سبحان، نور را به خود نسبت داده است:
«او من كان ميتاً فاحييناه وجعلناه نوراً يمشي به في الناس كمن مثله في الظلمات ليس بخارج منها.» (انعام/ ۱۲۲)
آيا كسي كه مرده است و ما او را زنده كرديم و برايش نوري قرار داديم كه با آن نور در ميانه مردم مشي مي كند مثلش مثل كسي است كه در ظلمت هايي باشد كه از آن بيرون شدني نباشد؟
«يؤتكم كفلين من رحمته و يجعل لكم نوراً تمشون به» (حديد/ ۲۸)
تا به شما دوبرابر از رحمت خود دهد و براي شما نوري قرار دهد كه با آن زندگي كنيد.
منبع: روزنامه همشهری
در تعريف نور در تفسير الميزان چنين آمده است:
«نور معنايي معروف دارد و آن عبارت است از چيزي كه اجسام (تيره) را براي ديدن ما روشن مي كند و هر چيزي به وسيله آن ظاهر و هويدا مي گردد، ولي خود نور براي ما به نفس ذاتش مكشوف و هويداست و چيز ديگري آن را ظاهر نمي كند، پس نور عبارت است از چيزي كه ظاهر بالذات و مظهر غير است. (مظهر اجسام قابل ديدن است)
در تصوف و عرفان نيز بحث درباره نور جايگاهي ويژه دارد. عرفايي چون سهروردي، قطب الدين شيرازي، نجم الدين كبرا، ابوحامد غزالي و شيخ نجم الدين رازي درباره نور بحث هاي بسيار جالب و قابل تأملي دارند. مطلبي كه از پي مي آيد نگاهي دارد به مبحث نور در آراي عارفان و فيلسوفان ايراني كه از پي مي خوانيم:
شاهد آسماني
بدين سان، سرشت كامل بي شك همان راز نهايي است كه در پي اش هستيم.
ابوالبركات بغدادي، انديشمند بسيار برجسته يهودي تبار كه در اواخر عمر به اسلام گرويد به موضوع سرشت كامل اشاره مي كند.
نجم الدين كبرا نيز به مسئله سرشت كامل اذعان دارد و آن را «شاهد آسماني »،« راهنماي شخصي فراحسي »،« خورشيد دل »و«خورشيد روح»مي خواند. درباره سرشت كامل، نجم الدين كبرا به شاگردش آموزش مي دهد كه« تو او هستي.» (كربن، ۱۳۷۸)
كاربرد واژه«من »و«تو»براي برشمردن دو بعد اين يكپارچگي دوگانه مي تواند به خوبي به كج فهمي بينجامد. در حديث داريم:
«كسي كه خودش را مي شناسد، پروردگارش را مي شناسد.» واژه خود بيش از هر چيز، يك مطلق غيرشخصي است و نمي تواند به عنوان دوم شخص قلمداد شود و به مفهوم ايزد برتر هم كه در تعاريف ديني از آن ياد مي شود برنمي گردد. يكي بودن« خود»و «پروردگار» از آن دست پيوند ۱=۱ اين نيست، بلكه به پيوند (يك ضرب در يك) مي ماند كه در واقع يكي بودن سرشتي است كه با ضرب شدن در خودش به توان نهايي مي رسد. اما از طرفي« خودش » بدون دوم شخص (تو)، يعني بدون چهره اي كه او را به ديدن خودش توانا مي سازد،«خودش » نمي شود، زيرا درست از راه چشم هاي خودش است كه آن« چهره » به او مي نگرد.
داستاني است عشقي- روحاني، مربوط به سده هاي هفتم يا زودتر كه برگرداني عربي از زبان سانسكريت است و آن را منسوب به ابوعلي سينا مي دانند. در اين داستان بيگانه اي به دستور امير كشورش (خاور) به سفري تبعيدي فرستاده مي شود و پيش از راهي شدن، از وزير داناي امير رهنمودهايي دريافت مي دارد. محل تبعيد شهري است كه در آن مردم توده اي از افراد پويا و با انگيزه اند. روزي او خود را در دل شهر، در پايتخت شيخي مي يابد كه فرمانرواي آن ديار است. نزديك مي رود و با او سخن مي گويد، در پاسخ واژه هايي مي شنود كه درست همان واژه هاي خود او هستند. درمي يابد كه شيخ خود اوست. آنگاه قولي را به ياد مي آورد كه پيش از رهسپاريش به تبعيد گاه داده است. در سرگرداني، به وزيري كه به او رهنمود داده بود، برمي خورد، و زير دست او را گرفته و مي گويد:« خوش آمدي! از اين پس تو يكي از مايي.» و با دو نيم كردن رشته تاري از يك عنكبوت آن را دوباره به هم پيوند زده مي گويد:« يك ضربدر يك ».
هرچند كه اين داستان سست گزارش شده و نمي توان فراسوي تمثيل فلسفي اش چيزي از آن دريافت، ولي با اين همه احساسي ژرف در آن پرتوافشاني مي كند و به سوي همان خاوري اشاره دارد كه رساله هاي سهروردي ما را به آن ره مي برد.
مسئله ديدار با خويش و اين وحدت دوگانه نفس در داستان منطق الطير عطار نيز بيان مي شود. از ميان صدها هزار مرغ كه به جست وجوي سيمرغ، هفت وادي دشوار سلوك را طي مي كنند، تنها «سي مرغ » به درگاه او مي رسند. عطار با استفاده از شباهت لفظي« سي مرغ »و«سيمرغ »همين نكته را بيان مي كند كه در نهايت راه، مرغان با خودشان ديدار مي كنند.« سيمرغ » در داستان منطق الطير در واقع همان سرشت كامل يا فرشته جمعي نوع انسان و يا همان عقل اول است. (پورنامداريان، ۱۳۷۴)
نور از نگاه سهروردي
اجزاء پايين اين سلسله مراتب شوقي ذاتي (به صورت عشق و ستايش) به اجزاء بالاتر دارند و اجزاء بالاتر نسبت به اجزاء پايين تر حالت قهر و سلطه دارند. هدف همه اينها در نهايت يكي شدن با نورالانوار است.
سهروردي معتقد است تمام موجودات از نور ساخته شده اند ولي تفاوت ميان آنها در شدت و ضعف نور است و منشأ همه عالم هستي نيز نورالانوار است. او مي نويسد:
« ذات نخستين نور مطلق يعني خداوند، پيوسته نورافشاني مي كند و از همين راه متجلي مي شود و همه چيزها را به وجود مي آورد و با اشعه خود به آنها حيات مي بخشد. هر چيز در اين جهان منشعب از نور ذات اوست و هر زيبايي و كمال موهبتي از رحمت اوست و رستگاري عبارت است از وصول كامل به اين روشنايي. » (نصر)
برخي از صاحب نظران معتقدند كه مقصود سهروردي از نور «وجود » است. البته از سخنان شيخ شهاب الدين چنين برمي آيد كه او «نور» را با گوشه چشمي به نور در قرآن، نور در آيين زرتشتي و حتي همين نور محسوس و ملموس به كار گرفته است. شيخ مي گويد: «همه پرتوهايي كه از منبع نور اصلي در عالم پراكنده شده، گرفتار ظلمت ماده گرديده است، اما اين ماده در واقع اصالتي ندارد و مي توان آن را زدود تا دوباره همه جا و همه چيز از نور پر شود. فرد به كمك زهد، رياضت و تطهير نفس مي تواند حجاب ظلمت را از پيش رو بردارد و خود خويشتن را پاك كند تا شايسته پيوستن به نورالانوار گردد.» (امين رضوي، ۱۳۷۷)
در بحث عرفان عملي، نصيحت سهروردي آن است كه براي شناختن هر چيز شخص بايد اول خود را بشناسد. اين شناخت درونمايه اصلي فلسفه اشراقي است. در واقع «من» منبع تمام اميال والاست كه در حجاب وسوسه هاي بعد برزخي انسان پوشيده شده است. او «من» را سرچشمه معرفت شناسي اشراقي به شمار مي آورد و دقيقاً همين معرفت شناسي اشراقي است كه منجر مي شود به اين كه سالكان طريقت از پانزده نوع نور تجربه شهودي پيدا كنند.اين انوار شهودي كه از عالم عقل فيضان مي كنند، اكسير قدرت و علم اند و كساني كه اين انوار را تجربه كنند جهان طبيعت در فرمانشان است.
سهروردي با دقت به كيفيت اين انوار اشاره مي كند و براي هريك توضيحي جداگانه مي دهد كه به چند نوع از آنها در زير اشاره مي شود:
۱- نوري كه بر مبتديان مي تابد، مطبوع است و ناپايدار.
۲- نوري كه آرامش بخش است و به قلوب عارفان وارد مي شود، بدان سان كه آبي گرم بر سر كسي بريزند. احساس خوشايندي به وي دست مي دهد.
۳- نوري كه بر دل هاي اهل بصيرت وارد مي شود و زماني دراز بپايد.
۴- نوري كه مي سوزاند و به نيروي غيرت به جنبش آيد.
۵- نوري سانح كه رنج آور، ولي لذت بخش است.
۶- نوري كه «نفس» را مي زدايد و معلق به نظر مي آيد. تجرد نفس از طريق اين نور مشاهده مي شود.
۷- نوري كه خيال مي شود سنگيني خاصي با آن است بدان سان كه تحمل آن از حد طاقت بيرون است.
۸- نوري كه علت تحركات كالبد و نفس جسماني است.
از آنجايي كه سهروردي مفاهيم نفس، نور و شعور را مرتبط به هم و از يكديگر به شمار مي آورد نتيجه اين مي شود كه وقتي نفس نوراني تر مي شود حيطه حضور گسترده تر مي گردد و وقتي فاصله موجودي از نورالانوار كم مي شود، قدرت حضور شخص و همچنين حيطه علم او افزايش مي يابد، پس كسي كه بيشتر مي داند از لحاظ وجودشناسي نزديك تر به خدا سخن مي گويد و بنابراين از «هست بيشتري» برخوردار است. اين «هست» يا حضور فقط مقامي نيست كه با به كارگيري عقل نظري حاصل شود بلكه مستلزم عمل كردن به طريقه صوفيانه نيز هست.
نور از ديدگاه غزالي
غزالي در ارتقاي معناي نور گامي مهم برمي دارد و عنوان مي كند كه «از آن جايي كه اين نور جز به مدد چشم (سالم) ديده نمي شود و به ادراك درنمي آيد لذا براي ادراك، روح بيننده نيز ركني مهم است و حق آن است كه براي آن هم نام نور يا نور ظاهر منظور گردد» او با اين استدلال از نور ظاهري محسوس به نور ديگري كه پنهان و نامحسوس است پي مي برد و اين نور همان نور در عرف خواص است.
در ادامه غزالي چنين مي نويسد:
«بدان كه در دل انسان چشمي است كه گاهي از آن به نام عقل و گاهي روح و گاهي نفس انساني ياد مي كنند. كه در اينجا ما به تبعيت از جمهور فلاسفه آن را اصطلاحاً عقل مي ناميم و مي گوييم عقل به سبب والايي مرتبه سزاوارتر است كه نور ناميده شود تا آن نور محسوس. عقل، غير خود و صفات خود را درمي يابد. دانايي خود و دانايي خود و به دانايي خود و دانايي خود به دانايي دانايي خود را تا بي نهايت ادراك مي كند؛ حال آن كه چشم آنچه را كه دور يا بسيار نزديك است درك نمي كند ولي عقل، دور و نزديك نزدش يكسان است. با چشم به هم زدني به آسمان ها بالا رفته و در لحظه اي به زمين فرود مي آيد. همچنين چشم تنها ظاهر و سطح بيروني اشيا را درك مي كند ولي عقل به باطن اشياء راه يافته و حقيقت آنها را درك مي كند و حكمت را استنباط مي كند و نكته آخر آن كه چشم از رؤيت همه معقولات و بيشتر محسوسات ناتوان است حال آن كه همه موجودات در حوزه ادراك عقل اند.»
او اشاره مي كند كه عقل به رغم اين همه كمالات كه به خاطر آن مستحق تر از نور چشم به اطلاق نام نور است، باز همه مدركات را يكسان ادراك نمي كند. بعضي از اشيا را مستقيماً و به وضوح ادراك كرده و پاره ديگر را جز با تعليم از مصدر حكمت خداوند، درنيابد. قرآن بيشتر از عقل، آگاهي مي دهد چون از متعالي ترين برخوردار است. از اين جهت قرآن سزاوارتر به نام نور است. در خود قرآن خداوند در دو جا آن را نور مي شمارد «و نور كه فرستاديم آن را» ، «فرستاديم بر شمار نور مبيني را.»
جهان هستي يا بهتر بگويم آنچه كه نام غير غيرخدا بر آن نهند (ماسوي الله) در ذات خود عدم محض است. وجود حقيقي همان خداي تعالي است كه نور حقيقي است. در واقع غزالي به نظريه اي مشابه «وحدت وجود» مي رسد و مي گويد:
«دنيا پر از انوار است. همه اين انوار به سوي نورالانوار و منبع اول خود ارتقا مي يابند و اين نور همان نور خداي متعال بي انباز است. نورهاي ديگر همه عاريتي اند و نور حقيقي فقط اوست.»
نور از نگاه قرآن
«خداوند نور آسمان ها و زمين است. نور او همچون محفظه اي است كه در آن چراغي باشد و چراغ در شيشه اي، شيشه اي كه گويي ستاره اي است درخشان و آن چراغ با روغن زيتون صاف و زلال، روشن باشد كه از درخت پربركت زيتون گرفته است، نه زيتون شرقي و نه غربي. در نتيجه آن چنان صاف و قابل احتراق باشد كه نزديك است خود به خود بسوزد. هرچند كه آتش بدان نرسد و معلوم است كه چنين چراغي نورش دوچندان است (نوري بالاي نور است)، خدا هر كه را خواهد به نور خويش هدايت كند و خدا اين مثال ها را براي مردم مي زند و او به همه چيز داناست.»
خداوند در اين آيه به صراحت اشاره مي كند كه خداوند نوري است كه به وسيله او آسمان ها و زمين ظهور يافته اند و در واقع در اينجا مراد از نور همان نور خداوند است كه هر چيزي به وسيله آن روشن مي شود. (غزالي ۱۳۶۴)
كشف الاسرار در تفسير اين آيه، نور را به دو قسم ظاهري و باطني تقسيم مي كند: «بدان كه انوار باطن در مراتب مختلف اند، اول نور اسلام است و با اسلام نور اخلاص، ديگر نور ايمان است و با ايمان نور صدق، سوم نور احسان است و با احسان نور يقين كه اينها منازل راه شريعت عامه مؤمنان است. ولي جوانمردان طريقت را، انوار ديگري است: نور فراست و با فراست نور كاشفت، نور استقامت و با استقامت نور مشاهدت، نور توحيد و با توحيد نور قرب. بنده چون به اين مقام رسد جذبه الهي درپيوندد و نورها دست در هم دهد: نور عظمت و جلال، نور لطف و جمال، نور هيبت، نور غيرت، نور قربت، نور الوهيت، نور هويت. اين است كه رب العالمين گفت: نور علي نور. كار به جايي رسد كه عبوديت در نور ربوبيت ناپديد گردد.
مثل اين نور همان است كه مصطفي گفته:«خلق الله الخلق في ظلمه ثم رش عليهم من نوره » . عالميان مشتي خاك بودند در ظلمت خود بمانده، در تاريكي نهاد متحير شده، همي از آسمان ازليت، باران انوار سرمديت باريدن گرفت، خاك عبهر گشت و سنگ گوهر گشت، رنگ آسمان و زمين به قدوم قدم او ديگر گشت. گفتند: خاكي است همه تاريكي و ظلمت، نهادي مي بايد همه صفا، لطيفه اي پيوند آن نهاد گشت. عبارت از آن لطيفه اين آمد:« رش عليهم من نوره ». گفتند يا رسول الله اين نور را چه نشان است؟ گفت:« اذا ادخل النور القلب انشرح الصدر. »
دو نكته قابل توجه در اين آيه وجود دارد: اول آن كه بايد توجه داشت كه مراد از بودن نور بالاي نور، دوچندان بودن و شدت آن است نه تعدد آن. مراد اين است كه آن نوري است مضاعف بدون اين كه هريك از ديگري متمايز باشد. چه همان طور كه نور صادر از مصباح نسبتي به مصباح دارد هم چنين نسبتي هم به شيشه لوله دارد كه باعث درخشش آن شده ولي نسبتش با مصباح بالامثاله و نسبتش به زجاجه به مجاز و استعاره است چرا كه زجاجه خودش نور ندارد و نورش قائم به نور چراغ است و مستمد از آن مي باشد. همچنان كه نور ايمان و معرفت در دلهاي مؤمنين نوري است عاريتي و مقتبس از نور خدا و قائم به آن و مستمد از آن. [پس آوردن قيد مشكاه براي اين است كه بر اجتماع نور در شكم آن و انعكاسش به جو خانه دلالت كند، و قيد روغن آن هم از شجره اي زيتون نه شرقي و نه غربي براي آن است كه بر صفا و زلالي روغن اشاره نمايد.].
دومين نكته در اين آيه آن است كه اگر در انتهاي آيه اشاره مي شود «خدا هر كه را بخواهد به سوي نور خود هدايت مي كند.» معنايش اين است كه خداي تعالي كساني را هدايت مي كند كه داراي كمال ايمان باشند، نه كساني كه متصف به كفر باشند و اين به خاطر صرف مشيت اوست. اين بدان معنا نيست كه خدا به مشيت خود بعضي را به سوي نورش هدايت مي كند و بعضي را هدايت نمي كند بلكه هدايت كساني مورد مشيت و خواست او قرار مي گيرد كه محلي مستعد براي قبول هدايت باشند و اين محل تنها دل هاي اهل ايمان است.
در ساير موارد نيز در قرآن خداوند سبحان، نور را به خود نسبت داده است:
«او من كان ميتاً فاحييناه وجعلناه نوراً يمشي به في الناس كمن مثله في الظلمات ليس بخارج منها.» (انعام/ ۱۲۲)
آيا كسي كه مرده است و ما او را زنده كرديم و برايش نوري قرار داديم كه با آن نور در ميانه مردم مشي مي كند مثلش مثل كسي است كه در ظلمت هايي باشد كه از آن بيرون شدني نباشد؟
«يؤتكم كفلين من رحمته و يجعل لكم نوراً تمشون به» (حديد/ ۲۸)
تا به شما دوبرابر از رحمت خود دهد و براي شما نوري قرار دهد كه با آن زندگي كنيد.
منبع: روزنامه همشهری