سيري در انديشه سياسي عرب
نويسنده: سيدحسن موسوي
سيري در انديشه سياسي عرب از حمله ناپلئون به مصر تا جنگ جهاني دوم, نوشته حميد عنايت, تهران, امير كبير, 3631(چاپ اول 6531) 903ص.
بشنويد اي دوستان, اين داستان
خود, حقيقت نقد حال ماست آن
اين كتاب گزارشي است از فراز و فرود انديشه سياسي عرب در دو سده اخير, همراه با پاره اي ملاحظات انتقادي. آشنايي با آن چه بر جهان عرب در اين مدت گذشته است, براي ما بسيار ضروري است; وجود زمينه هاي فرهنگي مشترك, تعلق به يك دين و تنفس در فضاهايي مشابه و بالاخره داشتن دردهاي يكسان,اين آشنايي را از حد تفنّن به مرحله نيازي براي بقا بالا مي برد. عرب ها در اين مدت, نخست براي كسب استقلال و آن گاه براي اثبات هويت خويش, جنگيدند, راه هاي گوناگوني پيمودند, مسلك هاي متنوع و گاه متضاد را آزمودند, به بيگانگان دل بستند و از آنان دل بريدند و از چنگال امپراتوري عثماني به دامان غرب ليبرال پناه جستند و (كالمستجير من الرمضاء بالنار) بر آن شدند تا دفع فاسد به افسد كنند و اينك پس از گذر از رنج ها و دادن كشته ها و نافرجام ماندن قيام ها و پوشالي بودن استقلال ها, ناگزيرند به آبشخورهاي اصيل خويش بازگردند و آن چه را خود دارند, از بيگانه تمنا نكنند.
ما نيز از انقلاب مشروطه به بعد, دچار پاره اي از اين خلجان ها شده و برخي از اين ايده ها را آزموده ايم, ليكن به دلايل متعدد تاريخي, خوش بختانه همه آن چه را عرب ها از سرگذرانده اند, از سر نگذرانده ايم و مي توانيم با تأمل در سرنوشت آنان, عبرت بگيريم و راه رفته آنان را نرويم.
طهطاوي پس از بازگشت بزرگ ترين منادي پيروي از غرب مي شود و با تأسيس بنگاه ترجمه اي, آثار كلاسيك فرانسه و شرح حال كساني چون اسكندر مقدوني, پتر كبير, شارل دوازدهم و شارل پنجم و آثار ادبي اي چون (تلماك) را به زبان عربي ترجمه و منتشر مي كند. او با حمايت از سياست رسمي حاكم و دفاع كامل از (محمد علي) توانست امكانات لازم را براي نشر افكار خود به دست آورد. البته (طهطاوي) بعدها مغضوب (عباس), جانشين محمد علي, گشت, ليكن تا اواخر عمر هم چنان تريبوني براي نشر آراي خود در اختيار داشت.
مهم ترين آراي او و تأثيراتش از غرب را در دو كتاب (تخليص الابريز من تلخيص باريز) و (مناهج الالباب المصرية في مباهج الآداب العصرية) مي توان يافت. در نخستين كتاب, دعاوي خود را با آياتي از قرآن كريم و احاديث نبوي در مي آميزد و در دومين كتاب, از نگاه يك شرقي به غرب مي نگرد و تقريري از غرب ارائه مي دهد. البته غرب طهطاوي, خاستگاه و فضاي حياتي روسو, ولتر و منتسكيو است, نه برآرنده ناپلئون. همه آن چه را كه محمد علي در پي اجرايش بود, طهطاوي بدان صبغه تئوريك و در نتيجه انكارناپذير مي داد! و به ديگران مي خوراند.
سخن كوتاه, طهطاوي براي درمان بيماري مصر, دارويي جز پيروي بي چون و چرا از غرب نمي شناخت.
يكي از مهم ترين اين كسان شبلي شميّل (0581ـ7191) است. او كه از اهالي شام بود, پس از اتمام تحصيلات خود در بيروت, به پاريس رفت و در آن جا پزشكي خواند و سپس به مصر بازگشت و تا پايان عمر در آن جا ماند. شميل عقايد خود را طي مقالاتي در مجله (المقتطف) منتشر مي كرد و در آن ها سنگ دفاع از علم را به سينه مي زد. او با اعتقاد به پايان به علم ـ آن هم به روايت قرن نوزدهم آن ـ آخرين نظريات علمي را به عرب ها منتقل مي كرد و در آن ها آراي (اسپنسر) و (داروين) را باز مي گفت و خود در تحليل هايش, آن ها را به كار مي بست و همين موجب شد كه او را مادي مسلك بپندارند.
اثبات اين مطلب دشوار است, چون وي ـ گرچه از خانواده اي مسيحي بود ـ از اسلام و از شخص پيامبر اكرم(ص) هوا داري مي كرد و حتي در پاسخ به اظهارات (لرد كرومر) بر ضد اسلام, مقاله اي به نام (قرآن و عمران) نوشت و در آن از اسلام به عنوان مدافع و مروج مدنيت دفاع كرد. با اين همه او خواستار سوسياليسم بود و آن را ضرورت تاريخي جامعه نمي دانست, بلكه چون سوسياليست هاي تخيلي, آن را در هر زمان و مكاني قابل اجرا مي شمرد.
نكته مهم درباره روشن فكران اين دوره آن است كه آنان يكسره خواهان پيوستن به غرب بودند و مظهر غرب نيز از نظر آنان فرانسه بود و بس. گرچه در آن روزگار انگلستان بر مصر حاكم بود, ليكن كم ترين نفوذ فرهنگي در آن نداشت و براي فعاليت هاي فرهنگي بودجه اي پيش بيني نكرده بود. اما فرانسه در همه اين مدت و تا مدت ها پس از آن توانسته بود, اثري مثبت از خود به جاي بگذارد و مصريان را مجذوب خود كند.
سيد جمال با قدرت معنوي و كاريزماتيك خاص خود, به هرجا كه مي رفت, شوري برپا مي كرد و جنبشي به راه مي انداخت و در نتيجه پس از مدتي از آن خطه به دست حاكمان رانده مي شد و به گفته يكي از معاصرانش خوش استقبال و بد بدرقه بود.
سيد كه از طريق خودآموزي, با علوم جديد آشنا شده بود, راه نجات از عقب ماندگي و كسب مجد گذشته مسلمانان را در خود باوري و يگانگي آنان و مبارزه با استعمار و بازگشت به اصول و مفاهيم اصيل اسلامي مي دانست. به نظر سيد جمال, اسلام نه تنها اعتقاداتي قلبي, كه فراتر از آن نظامي مدني و سياسي و پاسخ گوي همه ابعاد زندگي بود و نه تنها با علم تهافتي نداشت كه مروج آن بود و عرب ها با پيروي از آموزه هاي آن توانستند در مدتي اندك تمدني عظيم را بنياد نهند. سيد, نه تنها اخذ علوم و فنون غربي را توصيه مي كرد, بلكه خود پيش تاز آن بود, ليكن هرجا حس مي كرد كه اين اخذ, به استحاله فرهنگي مي انجامد, در برابر آن مي ايستاد. بارزترين جلوه اين خصيصه, موضع گيري شديد او در برابر (سر سيد احمد خان هندي) بود. سيد احمد ـ بنيان گذار دانش گاه عليگره و از شيفتگان تمدن غرب ـ بر آن بود كه مسلمانان براي كسب استقلال, بايد به تمدن غرب گردن نهند. وي قرآن را هم براساس اصول نو يافته علم آن روزگار تفسير مي كرد. سيد جمال كه به نتايج افراط در اين كار واقف بود, نخستين و تنها رساله مستقل خود را در باب ماهيت مكاتب غربي تحرير و با نام (حقيقت مذهب نيچري) منتشر كرد و بر مكاتب گوناگون, كه تنها هدفشان محو دين و اصول بنيادي اخلاق بود, تاخت و از مسلمانان خواست تا فريفته عناوين ظاهر فريب آزادي و تجدد نشوند.
سيد جمال چندي بعد ناچار به ترك هند شد و چون به مصر رفت, نقل مجلس روشن فكران عرب گشت و مريد و همكار نيرومندي از آن جمع به چنگ آورد كه همان (محمد عبده) بود. اين دو, بعدها در پاريس روزنامه (العروة الوثقي) را منتشر كردند, كه پس از هيجده شماره, نشر آن بر اثر فشار بريتانياي كبير, متوقف گشت.
سيد جمال منادي وحدت اسلامي بود و قدرت غرب را پوشالي مي دانست و داستان مسجد ميهمان كش مثنوي را نماد غرب مي شناخت. او براي رسيدن به اهداف خود: (از هر عنوان و اقدامي سود مي جست و هر عقيده و روش خاصي را كه مضرّ به توسعه افق نفوذ فكري براي اصلاحات عالم اسلام مي دانست, از ميان برمي داشت, لذا چند صباحي از دسته فراماسون هاي مصري كه وسايل نشر عقيده و افكار در اختيار داشتند, استفاده كرده بود).
بدين ترتيب سيد جمال از ورود به هيچ دسته بندي خودداري نمي كرد و گرچه مهدي سوداني را به حق, مهدي نمي دانست, از قيام او در برابر انگلستان حمايت مي كرد و خواستار حمايت همه مسلمانان هندي از او بود و بالاخره اين درياي ناآرام, زنداني دسيسه هاي خليفه عثماني گشت و به نام (ميهان) باقي مانده عمر خود را در انزوا سپري كرد و در گمنامي درگذشت.
عبده چنان دربند نيازهاي جاري جامعه خود بود كه نشر آثار عرفاني را در آن شرايط به صلاح نمي دانست و از قدرت قانوني خود براي منع انتشار (فتوحات مكيه) ابن عربي سود گرفت. او چنان در راهي كه پيش گرفته بود, جلو رفت كه از هرچه سياسي بود و يا صبغه سياست و يا بويي از سياست داشت, مي پرهيخت و مي گفت: (اعوذ بالله من السياسة ومن لفظ السياسة و من معني السياسة و من كل حرف يلفظ من كلمة السياسة و من كل خيال يخطر ببالي من السياسة…) و تا آن جا پيش رفت كه روابط خود را با سيد جمال ـ به دليل فعاليت هاي سياسي اش ـ گسست و از او دور شد.
به دليل همين تفاوت ها بايد بگوييم كه حاصل كار سيد جمال و حاصل كار عبده مكمل يكديگر بوده است. مخصوصا كه هر دوي آنان در ضرورت بازگشت مستقيم به منابع اصلي فكر ديني و توجيه عقلي احكام شريعت و هم آهنگي آن ها با مسائل عصر و پرهيز از پراكندگي و فرقه بازي و پافشاري بر سر احياي اجتهاد و كوشش براي شناخت روح و جوهر دين اسلام… هم داستان بودند.)
عبدالرازق, به صراحت مدعي شد كه نهاد خلافت, از اصول اسلام نيست و زاده شرايط خاصي بوده است و اساسا خلافت شيخين نيز, ماهيتي ديني نداشته است. او پا را از اين فراتر گذاشت و ادعا كرد كه اسلام نظريه حكومتي خاص ندارد و شأن نبي, حكومت نيست و وظيفه اساسي پيامبر ابلاغ شريعت است, نه اجراي آن. بنابراين مي توان بي هيچ دغدغه اي دين را از سياست جدا كرد.
در هر صورت رشيد رضا, خلافت را ـ گرچه جائرانه باشد ـ مي خواست نگه دارد و در اين مورد پيرو فقيهاني چون (ماوردي) و (ابن جماعه) بود.
آموزه هاي اساسي كواكبي, همان تعليمات سيد جمال است, كه به زبان ديگري بازگو شده است.
چراغي كه سيد جمال برافروخت, گرچه با مرگش نمرد, ليكن تنها كورسويي از آن به جا ماند و پيروان و مريدانش به تدريج افق گسترده سيد را تنگ كردند و مسائل حياتي جامعه را از منظري كوتاه نگريستند. سيد جمال برآن بود تا دارويي براي جامعه اسلامي بيمار آن روز تجويز كند و با نشانه رفتن ريشه بيماري, آن را يك سره بهبود دهد, ليكن محمد عبده, همّ خود را مصروف مسائل فرهنگي جامعه مصر, آن هم در حد الازهر و محاكم عدل, محدود كرد و بالاخره رشيد رضا كوشيد توجيهي براي زنده نگه داشتن نهاد ميراي خلافت عثماني فراهم كند و در آن وانفساي خودكامگي, منافع خليفه را تأمين كند. اين بي توجهي به مسئله اساسي مردم, روشن فكران را در مسير ديگري انداخت.
عرب ها اگر نگوييم ام المصائب خود, حداقل يكي از مصائب اصلي خود را حاكميت تركان مي دانستند و تلخي حاكميت نژاد پرستانه آنان را مي چشيدند و از زبان ابراهيم يازجي مي سرودند:
اقداركم في عيون الترك نازلة
وحقكم بين ايدي الترك مغتصب
از اين رو كوشيدند هويت ملي خود را احيا كنند و از اين طريق مفهوم ناسيوناليسم يا قوميت, به فرهنگ سياسي آنان راه يافت و مدافعان و مروجاني به دست آورد و كساني پديدار شدند كه راه رهايي از استعمار را كسب استقلال از طريق تكيه بر قوميت و تمايزات نژادي خود مي دانستند.
نجيب عازوري پيش گام اين جنبش بود و براي حصول مقصودش به هر دسته بندي تن داد و كوشيد با كمك هاي فرانسه, وحدت عربي را محقق سازد, ليكن غافل از آن كه فرانسه خود مطامعي دارد كه با وحدت عرب در تعارض است.
در چنين فضايي بود كه بار ديگر اسلام به عنوان تنها وسيله رهايي عرب ها مطرح گشت و (اخوان المسلمين) كوشيدند نگاه ابزار انگارانه به اسلام را كه به وسيله پان عربيست ها رايج شده بود, كنار نهند و آن را به عنوان هدف نهايي و موضوع ذاتي مطرح سازند.
در همه اين مدت, مبارزه با استعمار غرب ادامه داشت. ليكن مقصود از غرب انگلستان بود و بسياري از روشن فكران وطن پرست, فرانسه را مدافع آزادي به شمار مي آوردند. تا اين كه اين پندار چون توده برف در برابر آفتاب تموز آب شد و واقعه (ميسلون) در سال 1920 رخ داد كه در آن, سپاهيان فرانسه, با ملي گرايان عرب درافتادند: (و در پي نبردي خونين در تنگه ميسلون, دمشق و سپس سراسر سوريه را به تصرف درآوردند.) و آن جا را تحت قيمومت خود گرفتند: (شيوه حكومت فرانسه در سوريه و لبنان از پاره اي جهات به مراتب بدتر از روش استعمار انگليس در مصر بود.)
بدين ترتيب مبارزه عرب ها در راه كسب استقلال علاوه بر صبغه سياسي, رنگ فرهنگي به خود گرفت و آنان دريافتند كه بايد فرهنگ استعمار گرانه غربي طرد و در كنار مبارزه با استعمار سياسي, با استعمار فرهنگي نيز پيكار شود.
آيا عرب ها به هدف خود; يعني وحدت دست يافتند? پاسخ آن است كه علاوه بر مشكلات قبلي, مشكلات ديگري نيز مانع تحقق اين هدف گشت. يكي از اين مشكلات, تشكيل دولت هاي جديد عرب بود. اين دولت ها به هيچ روي حاضر نبودند, از استقلال سياسي خود به نفع استقلال در گستره بزرگ تري دست بكشند. دومين مانع, تنوع فرهنگي فراوان ميان كشورهاي عربي بود; در سويي مصر و سوريه بود با آن همه پيشينه روشن فكري و ارتباط مستقيم با غرب و در سوي ديگر كشورهايي كه هم چنان به صورت عشيره اي اداره مي شد.
ليكن هم چنان يك مسئله حل ناشده است و آن اين كه دين اسلام در اين ميان چه جايگاهي دارد و آيا وحدت عرب با دين حاصل مي شود يا خير? در اين مورد سه ديدگاه و در نتيجه سه جريان وجود دارد: گروهي برآنند كه مهم ترين عامل وحدت بخش عرب ـ هم چون گذشته ـ دين اسلام است. اين ديدگاه مورد نقد جدي كساني چون اخوان المسلمين قرار گرفته است و آنان مي گويند كه رسالت اسلام جهاني و الغاي تمايزات نژادي است و اين رويكرد, با قوميت عرب سازگار نيست. گروه دوم معتقدند كه قوميت عرب را بايد يك سره از عنصر دين پاك كرد و شعار جدايي دين از سياست سر داد. نماينده اين گروه ساطع الحصري است (1880ـ 1969) كه معتقد است: (كل ناطق بلغة الضاد) عرب است و (گسستگي از اسلام را يكي از شروط كام يابي قوميت عرب دانسته است.) در برابر اين دو گروه, گروه ميانه اي وجود دارد كه معتقد است تعارضي ميان اسلام و قوميت عرب نيست, گرچه از مقومات عربيت نيز به شمار نمي رود. عبدالرحمان البزاز مدافعانه, در پاسخ به انتقادهاي اساسي به اين ديدگاه, مسئله را ساده مي كند و مي گويد; (پيامبر عرب بود و قرآن هم به عربي فرو فرستاده شد.) همين و بس!
البته اين عدم ذكر از قدرت و قوت كتاب نمي كاهد, اما پرسش هايي در پاره اي مباحث آن پديد مي آورد. شايد كتاب ذيل بتواند اين خلأ را پركند: (الصراع بين التيارين الديني و العلماني في الفكر العربي الحديث والمعاصر) (محمد كامل ظاهر, بيروت, دارالبيروت, 1994,478ص) اين كتاب كه با ديدگاه ماترياليسم ديالكتيك نوشته شده است و به همين سبب تحليل هايش چندان پذيرفتني نيست, اطلاعات فراواني درباره تفكر سياسي عرب ها طي دو سده اخير ارائه مي كند, كه كاستي تحليل آن را مي پوشاند.1
بشنويد اي دوستان, اين داستان
خود, حقيقت نقد حال ماست آن
اين كتاب گزارشي است از فراز و فرود انديشه سياسي عرب در دو سده اخير, همراه با پاره اي ملاحظات انتقادي. آشنايي با آن چه بر جهان عرب در اين مدت گذشته است, براي ما بسيار ضروري است; وجود زمينه هاي فرهنگي مشترك, تعلق به يك دين و تنفس در فضاهايي مشابه و بالاخره داشتن دردهاي يكسان,اين آشنايي را از حد تفنّن به مرحله نيازي براي بقا بالا مي برد. عرب ها در اين مدت, نخست براي كسب استقلال و آن گاه براي اثبات هويت خويش, جنگيدند, راه هاي گوناگوني پيمودند, مسلك هاي متنوع و گاه متضاد را آزمودند, به بيگانگان دل بستند و از آنان دل بريدند و از چنگال امپراتوري عثماني به دامان غرب ليبرال پناه جستند و (كالمستجير من الرمضاء بالنار) بر آن شدند تا دفع فاسد به افسد كنند و اينك پس از گذر از رنج ها و دادن كشته ها و نافرجام ماندن قيام ها و پوشالي بودن استقلال ها, ناگزيرند به آبشخورهاي اصيل خويش بازگردند و آن چه را خود دارند, از بيگانه تمنا نكنند.
ما نيز از انقلاب مشروطه به بعد, دچار پاره اي از اين خلجان ها شده و برخي از اين ايده ها را آزموده ايم, ليكن به دلايل متعدد تاريخي, خوش بختانه همه آن چه را عرب ها از سرگذرانده اند, از سر نگذرانده ايم و مي توانيم با تأمل در سرنوشت آنان, عبرت بگيريم و راه رفته آنان را نرويم.
بخش هاي كتاب
آغاز ماجرا
طهطاوي
طهطاوي پس از بازگشت بزرگ ترين منادي پيروي از غرب مي شود و با تأسيس بنگاه ترجمه اي, آثار كلاسيك فرانسه و شرح حال كساني چون اسكندر مقدوني, پتر كبير, شارل دوازدهم و شارل پنجم و آثار ادبي اي چون (تلماك) را به زبان عربي ترجمه و منتشر مي كند. او با حمايت از سياست رسمي حاكم و دفاع كامل از (محمد علي) توانست امكانات لازم را براي نشر افكار خود به دست آورد. البته (طهطاوي) بعدها مغضوب (عباس), جانشين محمد علي, گشت, ليكن تا اواخر عمر هم چنان تريبوني براي نشر آراي خود در اختيار داشت.
مهم ترين آراي او و تأثيراتش از غرب را در دو كتاب (تخليص الابريز من تلخيص باريز) و (مناهج الالباب المصرية في مباهج الآداب العصرية) مي توان يافت. در نخستين كتاب, دعاوي خود را با آياتي از قرآن كريم و احاديث نبوي در مي آميزد و در دومين كتاب, از نگاه يك شرقي به غرب مي نگرد و تقريري از غرب ارائه مي دهد. البته غرب طهطاوي, خاستگاه و فضاي حياتي روسو, ولتر و منتسكيو است, نه برآرنده ناپلئون. همه آن چه را كه محمد علي در پي اجرايش بود, طهطاوي بدان صبغه تئوريك و در نتيجه انكارناپذير مي داد! و به ديگران مي خوراند.
سخن كوتاه, طهطاوي براي درمان بيماري مصر, دارويي جز پيروي بي چون و چرا از غرب نمي شناخت.
شبلي شميّل
يكي از مهم ترين اين كسان شبلي شميّل (0581ـ7191) است. او كه از اهالي شام بود, پس از اتمام تحصيلات خود در بيروت, به پاريس رفت و در آن جا پزشكي خواند و سپس به مصر بازگشت و تا پايان عمر در آن جا ماند. شميل عقايد خود را طي مقالاتي در مجله (المقتطف) منتشر مي كرد و در آن ها سنگ دفاع از علم را به سينه مي زد. او با اعتقاد به پايان به علم ـ آن هم به روايت قرن نوزدهم آن ـ آخرين نظريات علمي را به عرب ها منتقل مي كرد و در آن ها آراي (اسپنسر) و (داروين) را باز مي گفت و خود در تحليل هايش, آن ها را به كار مي بست و همين موجب شد كه او را مادي مسلك بپندارند.
اثبات اين مطلب دشوار است, چون وي ـ گرچه از خانواده اي مسيحي بود ـ از اسلام و از شخص پيامبر اكرم(ص) هوا داري مي كرد و حتي در پاسخ به اظهارات (لرد كرومر) بر ضد اسلام, مقاله اي به نام (قرآن و عمران) نوشت و در آن از اسلام به عنوان مدافع و مروج مدنيت دفاع كرد. با اين همه او خواستار سوسياليسم بود و آن را ضرورت تاريخي جامعه نمي دانست, بلكه چون سوسياليست هاي تخيلي, آن را در هر زمان و مكاني قابل اجرا مي شمرد.
طه حسين
نكته مهم درباره روشن فكران اين دوره آن است كه آنان يكسره خواهان پيوستن به غرب بودند و مظهر غرب نيز از نظر آنان فرانسه بود و بس. گرچه در آن روزگار انگلستان بر مصر حاكم بود, ليكن كم ترين نفوذ فرهنگي در آن نداشت و براي فعاليت هاي فرهنگي بودجه اي پيش بيني نكرده بود. اما فرانسه در همه اين مدت و تا مدت ها پس از آن توانسته بود, اثري مثبت از خود به جاي بگذارد و مصريان را مجذوب خود كند.
سيد جمال الدين اسدآبادي
سيد جمال با قدرت معنوي و كاريزماتيك خاص خود, به هرجا كه مي رفت, شوري برپا مي كرد و جنبشي به راه مي انداخت و در نتيجه پس از مدتي از آن خطه به دست حاكمان رانده مي شد و به گفته يكي از معاصرانش خوش استقبال و بد بدرقه بود.
سيد كه از طريق خودآموزي, با علوم جديد آشنا شده بود, راه نجات از عقب ماندگي و كسب مجد گذشته مسلمانان را در خود باوري و يگانگي آنان و مبارزه با استعمار و بازگشت به اصول و مفاهيم اصيل اسلامي مي دانست. به نظر سيد جمال, اسلام نه تنها اعتقاداتي قلبي, كه فراتر از آن نظامي مدني و سياسي و پاسخ گوي همه ابعاد زندگي بود و نه تنها با علم تهافتي نداشت كه مروج آن بود و عرب ها با پيروي از آموزه هاي آن توانستند در مدتي اندك تمدني عظيم را بنياد نهند. سيد, نه تنها اخذ علوم و فنون غربي را توصيه مي كرد, بلكه خود پيش تاز آن بود, ليكن هرجا حس مي كرد كه اين اخذ, به استحاله فرهنگي مي انجامد, در برابر آن مي ايستاد. بارزترين جلوه اين خصيصه, موضع گيري شديد او در برابر (سر سيد احمد خان هندي) بود. سيد احمد ـ بنيان گذار دانش گاه عليگره و از شيفتگان تمدن غرب ـ بر آن بود كه مسلمانان براي كسب استقلال, بايد به تمدن غرب گردن نهند. وي قرآن را هم براساس اصول نو يافته علم آن روزگار تفسير مي كرد. سيد جمال كه به نتايج افراط در اين كار واقف بود, نخستين و تنها رساله مستقل خود را در باب ماهيت مكاتب غربي تحرير و با نام (حقيقت مذهب نيچري) منتشر كرد و بر مكاتب گوناگون, كه تنها هدفشان محو دين و اصول بنيادي اخلاق بود, تاخت و از مسلمانان خواست تا فريفته عناوين ظاهر فريب آزادي و تجدد نشوند.
سيد جمال چندي بعد ناچار به ترك هند شد و چون به مصر رفت, نقل مجلس روشن فكران عرب گشت و مريد و همكار نيرومندي از آن جمع به چنگ آورد كه همان (محمد عبده) بود. اين دو, بعدها در پاريس روزنامه (العروة الوثقي) را منتشر كردند, كه پس از هيجده شماره, نشر آن بر اثر فشار بريتانياي كبير, متوقف گشت.
سيد جمال منادي وحدت اسلامي بود و قدرت غرب را پوشالي مي دانست و داستان مسجد ميهمان كش مثنوي را نماد غرب مي شناخت. او براي رسيدن به اهداف خود: (از هر عنوان و اقدامي سود مي جست و هر عقيده و روش خاصي را كه مضرّ به توسعه افق نفوذ فكري براي اصلاحات عالم اسلام مي دانست, از ميان برمي داشت, لذا چند صباحي از دسته فراماسون هاي مصري كه وسايل نشر عقيده و افكار در اختيار داشتند, استفاده كرده بود).
بدين ترتيب سيد جمال از ورود به هيچ دسته بندي خودداري نمي كرد و گرچه مهدي سوداني را به حق, مهدي نمي دانست, از قيام او در برابر انگلستان حمايت مي كرد و خواستار حمايت همه مسلمانان هندي از او بود و بالاخره اين درياي ناآرام, زنداني دسيسه هاي خليفه عثماني گشت و به نام (ميهان) باقي مانده عمر خود را در انزوا سپري كرد و در گمنامي درگذشت.
محمد عبده
عبده چنان دربند نيازهاي جاري جامعه خود بود كه نشر آثار عرفاني را در آن شرايط به صلاح نمي دانست و از قدرت قانوني خود براي منع انتشار (فتوحات مكيه) ابن عربي سود گرفت. او چنان در راهي كه پيش گرفته بود, جلو رفت كه از هرچه سياسي بود و يا صبغه سياست و يا بويي از سياست داشت, مي پرهيخت و مي گفت: (اعوذ بالله من السياسة ومن لفظ السياسة و من معني السياسة و من كل حرف يلفظ من كلمة السياسة و من كل خيال يخطر ببالي من السياسة…) و تا آن جا پيش رفت كه روابط خود را با سيد جمال ـ به دليل فعاليت هاي سياسي اش ـ گسست و از او دور شد.
تفاوت هاي سيد جمال و عبده
به دليل همين تفاوت ها بايد بگوييم كه حاصل كار سيد جمال و حاصل كار عبده مكمل يكديگر بوده است. مخصوصا كه هر دوي آنان در ضرورت بازگشت مستقيم به منابع اصلي فكر ديني و توجيه عقلي احكام شريعت و هم آهنگي آن ها با مسائل عصر و پرهيز از پراكندگي و فرقه بازي و پافشاري بر سر احياي اجتهاد و كوشش براي شناخت روح و جوهر دين اسلام… هم داستان بودند.)
محمد رشيد رضا
عبدالرازق, به صراحت مدعي شد كه نهاد خلافت, از اصول اسلام نيست و زاده شرايط خاصي بوده است و اساسا خلافت شيخين نيز, ماهيتي ديني نداشته است. او پا را از اين فراتر گذاشت و ادعا كرد كه اسلام نظريه حكومتي خاص ندارد و شأن نبي, حكومت نيست و وظيفه اساسي پيامبر ابلاغ شريعت است, نه اجراي آن. بنابراين مي توان بي هيچ دغدغه اي دين را از سياست جدا كرد.
در هر صورت رشيد رضا, خلافت را ـ گرچه جائرانه باشد ـ مي خواست نگه دارد و در اين مورد پيرو فقيهاني چون (ماوردي) و (ابن جماعه) بود.
عبدالرحمان كواكبي
آموزه هاي اساسي كواكبي, همان تعليمات سيد جمال است, كه به زبان ديگري بازگو شده است.
چراغي كه سيد جمال برافروخت, گرچه با مرگش نمرد, ليكن تنها كورسويي از آن به جا ماند و پيروان و مريدانش به تدريج افق گسترده سيد را تنگ كردند و مسائل حياتي جامعه را از منظري كوتاه نگريستند. سيد جمال برآن بود تا دارويي براي جامعه اسلامي بيمار آن روز تجويز كند و با نشانه رفتن ريشه بيماري, آن را يك سره بهبود دهد, ليكن محمد عبده, همّ خود را مصروف مسائل فرهنگي جامعه مصر, آن هم در حد الازهر و محاكم عدل, محدود كرد و بالاخره رشيد رضا كوشيد توجيهي براي زنده نگه داشتن نهاد ميراي خلافت عثماني فراهم كند و در آن وانفساي خودكامگي, منافع خليفه را تأمين كند. اين بي توجهي به مسئله اساسي مردم, روشن فكران را در مسير ديگري انداخت.
عرب ها اگر نگوييم ام المصائب خود, حداقل يكي از مصائب اصلي خود را حاكميت تركان مي دانستند و تلخي حاكميت نژاد پرستانه آنان را مي چشيدند و از زبان ابراهيم يازجي مي سرودند:
اقداركم في عيون الترك نازلة
وحقكم بين ايدي الترك مغتصب
از اين رو كوشيدند هويت ملي خود را احيا كنند و از اين طريق مفهوم ناسيوناليسم يا قوميت, به فرهنگ سياسي آنان راه يافت و مدافعان و مروجاني به دست آورد و كساني پديدار شدند كه راه رهايي از استعمار را كسب استقلال از طريق تكيه بر قوميت و تمايزات نژادي خود مي دانستند.
مصطفي كمال
احمد لطفي السيد
نجيب عازوري
نجيب عازوري پيش گام اين جنبش بود و براي حصول مقصودش به هر دسته بندي تن داد و كوشيد با كمك هاي فرانسه, وحدت عربي را محقق سازد, ليكن غافل از آن كه فرانسه خود مطامعي دارد كه با وحدت عرب در تعارض است.
اخوان المسلمين
در چنين فضايي بود كه بار ديگر اسلام به عنوان تنها وسيله رهايي عرب ها مطرح گشت و (اخوان المسلمين) كوشيدند نگاه ابزار انگارانه به اسلام را كه به وسيله پان عربيست ها رايج شده بود, كنار نهند و آن را به عنوان هدف نهايي و موضوع ذاتي مطرح سازند.
در همه اين مدت, مبارزه با استعمار غرب ادامه داشت. ليكن مقصود از غرب انگلستان بود و بسياري از روشن فكران وطن پرست, فرانسه را مدافع آزادي به شمار مي آوردند. تا اين كه اين پندار چون توده برف در برابر آفتاب تموز آب شد و واقعه (ميسلون) در سال 1920 رخ داد كه در آن, سپاهيان فرانسه, با ملي گرايان عرب درافتادند: (و در پي نبردي خونين در تنگه ميسلون, دمشق و سپس سراسر سوريه را به تصرف درآوردند.) و آن جا را تحت قيمومت خود گرفتند: (شيوه حكومت فرانسه در سوريه و لبنان از پاره اي جهات به مراتب بدتر از روش استعمار انگليس در مصر بود.)
بدين ترتيب مبارزه عرب ها در راه كسب استقلال علاوه بر صبغه سياسي, رنگ فرهنگي به خود گرفت و آنان دريافتند كه بايد فرهنگ استعمار گرانه غربي طرد و در كنار مبارزه با استعمار سياسي, با استعمار فرهنگي نيز پيكار شود.
آيا عرب ها به هدف خود; يعني وحدت دست يافتند? پاسخ آن است كه علاوه بر مشكلات قبلي, مشكلات ديگري نيز مانع تحقق اين هدف گشت. يكي از اين مشكلات, تشكيل دولت هاي جديد عرب بود. اين دولت ها به هيچ روي حاضر نبودند, از استقلال سياسي خود به نفع استقلال در گستره بزرگ تري دست بكشند. دومين مانع, تنوع فرهنگي فراوان ميان كشورهاي عربي بود; در سويي مصر و سوريه بود با آن همه پيشينه روشن فكري و ارتباط مستقيم با غرب و در سوي ديگر كشورهايي كه هم چنان به صورت عشيره اي اداره مي شد.
ليكن هم چنان يك مسئله حل ناشده است و آن اين كه دين اسلام در اين ميان چه جايگاهي دارد و آيا وحدت عرب با دين حاصل مي شود يا خير? در اين مورد سه ديدگاه و در نتيجه سه جريان وجود دارد: گروهي برآنند كه مهم ترين عامل وحدت بخش عرب ـ هم چون گذشته ـ دين اسلام است. اين ديدگاه مورد نقد جدي كساني چون اخوان المسلمين قرار گرفته است و آنان مي گويند كه رسالت اسلام جهاني و الغاي تمايزات نژادي است و اين رويكرد, با قوميت عرب سازگار نيست. گروه دوم معتقدند كه قوميت عرب را بايد يك سره از عنصر دين پاك كرد و شعار جدايي دين از سياست سر داد. نماينده اين گروه ساطع الحصري است (1880ـ 1969) كه معتقد است: (كل ناطق بلغة الضاد) عرب است و (گسستگي از اسلام را يكي از شروط كام يابي قوميت عرب دانسته است.) در برابر اين دو گروه, گروه ميانه اي وجود دارد كه معتقد است تعارضي ميان اسلام و قوميت عرب نيست, گرچه از مقومات عربيت نيز به شمار نمي رود. عبدالرحمان البزاز مدافعانه, در پاسخ به انتقادهاي اساسي به اين ديدگاه, مسئله را ساده مي كند و مي گويد; (پيامبر عرب بود و قرآن هم به عربي فرو فرستاده شد.) همين و بس!
پيوست هاي كتاب
فراموش شدگان
البته اين عدم ذكر از قدرت و قوت كتاب نمي كاهد, اما پرسش هايي در پاره اي مباحث آن پديد مي آورد. شايد كتاب ذيل بتواند اين خلأ را پركند: (الصراع بين التيارين الديني و العلماني في الفكر العربي الحديث والمعاصر) (محمد كامل ظاهر, بيروت, دارالبيروت, 1994,478ص) اين كتاب كه با ديدگاه ماترياليسم ديالكتيك نوشته شده است و به همين سبب تحليل هايش چندان پذيرفتني نيست, اطلاعات فراواني درباره تفكر سياسي عرب ها طي دو سده اخير ارائه مي كند, كه كاستي تحليل آن را مي پوشاند.1
پي نوشت :
1 . گزارش و نقدي از اين كتاب, به همين قلم و با اين مشخصات منتشر شده است: (ستروني سكولاريزم در جهان عرب),فصلنامه نقد و نظر, سال دوم, شماره دوم, بهار 1375, ص363ـ 379.