آن سه مرد - حكايت سوم

در پس گرد و غبار و دود و سياهى و غفلت، در آن انتهاى بيكران و در پس غروب خون‏آلود خورشيد، من به دنبال گمشده‏اى مى‏گشتم. گمشده‏اى از سلاله قبيله هابيل، مردى از تبار راست قامتان تاريخ، قله‏اى از قلل كرامت و بزرگوارى. من از ميان مردان بزرگ تاريخ بدنبال حمزه هستم در تنگه احد، بدنبال مالك‏اشتر در كنار خيمه‏هاى ظلم، آخر كجايند دلاوران وادى كربلا، كجاست حرّ رياحى، كجاست قيس‏ابن‏مسهر، كجاست عابس بن اَبى شبيب شاكرى، كجايند حبيب بن مظاهر، مسلم بن عوسجه، هانى
دوشنبه، 30 دی 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آن سه مرد - حكايت سوم
آن سه مرد - حكايت سوم
آن سه مرد - حكايت سوم

نویسنده: گلعلی بابایی
شير كوهستان « مهدى خندان (از لواسان تا كانى‏مانگا) »
پيشكش به محضر:
- پدر و مادر صبور و با وفاى مهدى كه هر ساله در اربعين حسينى ياد مهدى را زنده مى‏كنند.
- دلاور مردان گمنام گردان هشت سپاه تهران
- مردم غيور منطقه ريجاب
- برو بچه‏هاى باصفاى لشكر 27 محمد رسول ‏الله (‏صلى الله عليه وآله وسلم)
و با تقدير و تشكر از نويسنده متعهد بهزاد بابایی كه زحمت نگارش طرح اوليه اين دفتر را متحمل شد.

سرآغاز

در پس گرد و غبار و دود و سياهى و غفلت، در آن انتهاى بيكران و در پس غروب خون‏آلود خورشيد، من به دنبال گمشده‏اى مى‏گشتم. گمشده‏اى از سلاله قبيله هابيل، مردى از تبار راست قامتان تاريخ، قله‏اى از قلل كرامت و بزرگوارى. من از ميان مردان بزرگ تاريخ بدنبال حمزه هستم در تنگه احد، بدنبال مالك‏اشتر در كنار خيمه‏هاى ظلم، آخر كجايند دلاوران وادى كربلا، كجاست حرّ رياحى، كجاست قيس‏ابن‏مسهر، كجاست عابس بن اَبى شبيب شاكرى، كجايند حبيب بن مظاهر، مسلم بن عوسجه، هانى بن عروه، كجاست تكسوار نبرد كربلا عباس بن على (‏عليه السلام) غرق در وضوى پاكى، با چشم پر از اشك و التماس، درگاه او را مى‏نگرم كه:
اهدنا الصراط المستقيم صراط الذين انعمت عليهم...
خود را در عبور از تاريكى‏ها مى‏بينم؛ در پس پرده غفلت، در هنگامه‏اى از نبرد حق و باطل در ميان آتش و خون، در محلى كه آتش و گلوله قيامت برپا كرده‏اند و باز قابيليان سنگ ستم بر فرق ذريه هابيل مى‏كوبند. در مكانى كه باز شمشير نفاق بر فرق عدالت فرود مى‏آيد، در زاويه مهجورى كه زهر فرزند هند جگرخوار، لخته‏اى از جگر حسن‏عليه السلام را به درون تشت غربت سرازير مى‏كند، در جايى كه خيل يزيديان، حسين‏ (عليه السلام) را به مسلخ مى‏برند و باز تير بود و گلو، آتش بود و خيمه، شمشير بود و پهلو و سينه. در آن غوغا، مردى را مى‏بينم كه قامت افراشته، سينه سپر ساخته و رو در روى تماميت اردوى اهريمن ايستاده. تيرهاى زهرآگين را به جان خريده تا مردانگى نميرد و سلسله اهل فتوت منقطع نگردد. من نورى را ديدم كه به آسمان مى‏رفت، تا اوج بى‏انتهاى گنبد سبز فاطمى و شنيدم نواى دلنشينى را از حنجر جوانمردى آسمانى، كه بر ستيغ جبال كربلايى چهارمين والفجر رشادت، خطاب به خصم دون فرياد برآورد:
منم، خندان... مهدى خندان.

فرزند محرم

دسته عزاداران حسينى كه نزديك شدند، زن دلش هرى ريخت پايين و با خودش نجوا كرد: چه مى‏شد من هم مى‏توانستم دنبال اين دسته راه مى‏افتادم و حسين حسين مى‏گفتم. گرماى آزاردهنده نخستين روز تابستان، حتى هواى فرحناك لواسان××× 1 لواسان از مناطق ييلاقى شمال استان تهران و داراى آب و هوايى مطبوع و كوهستانى است. ××× ييلاقى را هم غيرقابل تحمل كرده بود. زن از شدت گرما عاصى شده بود و با بادبزنى دستى خودش را باد مى‏زد.دختر بشقاب گيلاس و زردآلود را جلوى مادر گذاشت و گفت:
مادر بخور تازه است. الان از باغ بالا كَندم.
مادر گفت: الهى خير ببينى دخترم، ميل ندارم خودت بخور.
به ياد كربلا دل‏ها غمين است / دلا خون گريه كن چون اربعين است
صداى دسته عزادارها بود كه نزديك و نزديك‏تر مى‏شد. زن خودش را كنار پنجره رساند و چشم به دسته سينه‏زنى دوخت. عرق سردى بر پيشانى‏اش نشست و همراه با آن درد مرموزى او را فرا گرفت. دختر از چهره مادر، اوج درد او را خواند و رفت داخل دسته سينه‏زنى و صدا زد: بابا، بابا، بيا، مامان حالش بد شده. امامقلى زود خودش را رساند بالاى سر زن، وقتى فهميد درد، درد زايمان است رفت سراغ خانم قابله.
صداى گريه نو رسيده‏اى كوچك با صداى عزاداران حسينى درهم آميخت.
لواسان كوچك به عطر ميلاد فرشته‏اى زمينى معطر شد: آن روز، اولين روز تيرماه سال 1340 بود. در آن ظهر داغ تيرماه، لواسان كوچك، ديگر كوچك نبود. آن روز گريه «مهدى» با غريو شيون حسين حسين عزاداران حسينى گره خورد و شميم ياس‏هاى زهرايى در كوه و دشت لواسان پراكنده شد.
مهدى به دنيا آمده بود. در خانواده‏اى كه مادر مدرس قرآن بود و پدر صحراگردى رنج كشيده. او با آمدنش شور و نشاط و سرسبزى و بركت را به خانه امامقلى خندان هديه آورد.
پدر مهدى مى‏گويد:«از موقعى كه خداوند اين بچه را به ما داد يك بركت و نعمت خارق‏العاده‏اى به خانواده ما وارد شد. سال 1340، من علاوه بر كشاورزى، در سد لتيان هم كار مى‏كردم. زمستان همان سال، قرار شد مهدى را بيمه كنم. شش ماهه بود و وقتى عكس شش‏ماهگى او را تحويل بيمه دادم، متصدى آن‏جا فكر كرد مهدى پنج ساله است.»
همه عوامل محيطى و تربيتى دست به دست هم داده بودند تا اين كودك خردسال را به سمت تقديرى بكشانند كه در آسمان برايش رقم زده شده بود. از اين رو هر روز كه از دوران طفوليت‏اش سپرى مى‏شد، نشانى به نشان‏هاى بزرگى او افزوده مى‏شد. روزى از روزها مهدى خردسال كه بيشتر از سه‏سال نداشت، به سختى بيمار شد، شدت بيمارى چنان بود كه كودك به حال اغماء افتاد. مادر مهدى، خاطره تلخ آن روز را خوب به ياد دارد:
«آن روز غروب، مريضى مهدى خيلى سخت شد، راه دور و درازى را بايد مى‏رفتيم تا آب بياوريم. وقتى رفتم، پدرش بالاى سرش نشسته بود، اما مثل اين‏كه بعد از رفتن من، موقعى كه پدرش مشغول نماز بود، حال مهدى بدتر شد. پدرش وقتى اين حال را ديد، دست و پاى بچه را دراز كرد و او را رو به قبله خواباند و تنها كارى كه كرد، اين بود كه دست‏ها را به سوى آسمان بلند كرده و گفته بود: يا قمر بنى‏هاشم يا باب‏الحوائج، من اين بچه را از تو مى‏خواهم. الها، بار پروردگارا، اگر مصلحت و صلاح توست، تو را به دست‏هاى قلم شده ابوالفضل‏عليه السلام قسم مى‏دهم كه بچه‏ام را به من برگردانى. همين‏طور كه داشت ناله و زارى مى‏كرد، من از راه رسيدم. خوب نگاه كردم، ديدم، مهدى من مرده. اما پدرش هنوز داشت دعا مى‏كرد و مى‏گفت: يا ابوالفضل‏عليه السلام اگر صلاح توست مهدى را به من برگردان، من هم نذر مى‏كنم كه هفت سال برايت سقايى كند.
حالا ديگر همسايه‏ها و فاميل هم آمده بودند، همگى گريه مى‏كردند كه يك دفعه در بين گريه مردم، ديدم رنگ مهدى تغيير كرد و يواش يواش حال او خوب شد.از آن موقع به بعد، پدرش كه دل صافى داشت، به عهدش وفا كرد و گذاشت مهدى مدت 7 سال سقايى كند. او براى مهدى كشكولى تهيه كرده بود و كفن سفيدى، كه در ايام عاشورا مى‏پوشيد و خودش هم هر سال در هشتم محرم گوسفند قربانى مى‏كرد.»
مهدى سقا بود و تشنگى روز عاشورا را با جرعه آبى كه بدست عزاداران مى‏داد فرو مى‏نشاند، اما اين سقاى كوچك، گوئيا خود عطش سيرى ناپذيرى از عشق و عاطفه داشت كه هيچ آبى او را سيراب نمى‏كرد.مهدى سمبل مهر و محبت و عشق و دوستى بود و او اين همه را بدون ترديد مرهون پدر و مادر مهربانش بود كه دستى در اجابت دعا برداشتند و سقاى دشت كربلا، مهدى‏شان را به آنان بازگردانده بود.
براى درك عمق اين عشق پاك و پى‏بردن به روحيات خاص اين كودك خردسال پدرش خاطره‏اى را نقل مى‏كند و مى‏گويد:
«سال 45، مهدى پنج ساله بود كه به سختى مريض شد. من او را بردم تهران و دكترها هم گفتند، بايد اين بچه را در مريضخانه بخوابانيم. اين كار را كرديم و آمديم، من مرتب مى‏رفتم او را مى‏ديدم و مى‏آمدم. بعد از 16 روز او را مرخص كردند وقتى داشتم او را مى‏بردم خانه، حوالى سرچشمه بوديم و او همين‏طور كه در بغلم بود از من تشكر كرد و گفت: بابا چرا اين‏قدر مرا اين طرف و آن طرف مى‏برى و به خودت زحمت مى‏دهى. شما چهار تا بچه ديگر هم دارى و من اگر مردم اشكالى ندارد چون چهار تا بچه براى تو كافيه. من به او گفتم: باباجان، مهدى‏جان، تو همنام پدر منى، تو پاره جگر منى، من تو را خيلى دوست دارم. بعد هم چشم‏هاى معصوم او را بوسيدم و گفتم: بچه‏هاى ديگر هم مهم هستند اما تو اسم پدرم را دارى، تو اسم حضرت صاحب‏الزمان(عج) را دارى و من براى همين تو را بيشتر از همه دوست دارم. الان كه فكر مى‏كنم مى‏بينم مهدى از همان طفوليت رو به خدا بود.»
آخرين روزهاى شهريور ماه سال 1347 روستاى صبوبزرگ را سرماى زودرسى فرا گرفته بود. صبح اولين روز پاييز براى مهدى كوچك بسيار دلنشين بود؛ او در راه مدرسه سعى مى‏كرد از روى برگهاى زرد و قرمز درختان كه هر لحظه رقص‏كنان بر زمين فرو مى‏ريختند شادمانه بگذرد. مهدى آن سال برخلاف تصور خيلى‏ها عازم مدرسه شد. چون به خاطر هوش و ذكاوتى كه داشت، يك سال زودتر از همسالان خود در دبستان صبو بزرگ نام‏نويسى كرده بود. وقتى كه به مدرسه رسيد همه‏چيز برايش تازگى داشت: كلاسها، در و ديوار، تخته‏سياه و جست و خيز كودكان بزرگتر از خودش. مدرسه لبريز بود از بچه‏هاى قد و نيم‏قد روستايى با لباس‏هاى ساده و رنگ و رو رفته، اما چيزى كه بيش از همه به دل مهدى نشست، شور و نشاطى بود كه بچه‏ها، سراسر حياط مدرسه را با آن لبريز ساخته بودند. روزهاى مدرسه براى مهدى روزهاى سرنوشت‏سازى بود. او در محضر مادر و در كلاس قرآن او حضور شادمانه‏اى داشت. بارها روح كودكانه‏اش با شنيدن آيات روح‏بخش قرآن به پرواز درآمده بود. او به دبستانى مى‏رفت كه در آن، معلمى مؤمن و انسان سرشت به نام حاج «محمدعلى احيايى» تمام هَم و غم‏اش را مصروف آموزش تعاليم دينى به بچه‏هاى مدرسه شده بود. مرحوم حاج محمدعلى احيايى هم معلم بود، هم مدير دبستان و ... هم مداح اهل‏بيت‏عليه السلام. مهدى با تمام تلاش كودكانه خود، مثل تشنه‏اى كه به چشمه‏اى زلال و گوارا رسيده باشد، با گوش‏جان پاى محضر درس اين معلم مهربان و مشفق مى‏نشست و از چشمه علم و ادب او جرعه جرعه آب معرفت مى‏نوشيد. مرحوم حاج محمدعلى احيائى××× 1 در حقيقت اغلب كسانى كه شاگرد زنده‏ياد حاج محمدعلى احيايى بودند، در بزرگى به تشكيل و راه‏اندازى هيئت‏هاى متوسلين و ذاكرين و محافل قرآنى همت گماشتند، عده‏اى نيز جذب حوزه‏هاى علميه شدند كه بيانگر تأثير اين معلم مؤمن و متعهد روستاى صبوبزرگ بر روح و جان كودكان و نوجوانان روستايى مى‏باشد. ××× نيز هرگاه كه به چشمان ستاره‏وَشِ مهدى مى‏نگريست درمى‏يافت كه در پشت اين نگاه معصوم و صبور، چه روح ناآرامى قرار دارد. مهدى خيلى زود از معلم‏اش خواندن نماز را فرا گرفت و چون صداى كودكانه‏اش بسيار دلنشين مى‏نمود بعد از پايان درس، راه و رسم مداحى را نيز از او مى‏آموخت.
مهدى دوره دبستان را در روستاى صبوبزرگ به سال 1352 به پايان برد و براى ادامه تحصيلات وارد مدرسه راهنمايى «نارون» شد. او ديگر كودكى را پشت سر نهاده، قدم به عرصه نوجوانى گذاشته بود.در كنار تحصيل مجدّانه مهدى به كار نيز اشتغال داشت و يكى از بازوهاى اقتصادى خانواده به شمار مى‏رفت. اين تربيت دو بعدى - تحصيل توأم با كار - از او نوجوانى پخته و متكى به نفس ساخته بود.
او كه مى‏ديد پدر زحمتكش‏اش چگونه براى تأمين معاش خانواده ناچار است ساعتها در كوه و كمر و جنگل به سر ببرد، با به كار واداشتن بازوان كوچك خود، مى‏كوشيد تا ضمن مبارزه با فقر اقتصادى، بار اضافه‏اى بر دوش خانواده نباشد.
چرخ‏هاى ارابه زمان مى‏چرخيد و گردونه ايام، بى‏وقفه به پيش مى‏رفت و زندگى اشكال جديد خود را به نمايش مى‏گذاشت. در اين نمايش مستمر، زنها و مردها پير و پيرتر و كودكان و نوجوانان جوانتر مى‏شدند و تجربيات اين تازه‏واردانِ صحنه زندگى، بيشتر مى‏شد. در اين نمايش واقعى، روز به روز نقش مهدى جدى‏تر و نمايان‏تر بروز مى‏يافت. او دوره آزمون بحرانى و سرنوشت‏ساز بلوغ و نوجوانى را با موفقيت پشت‏سر گذاشت و اندك اندك به دنياى پرشور جوانى قدم نهاد. در پايان خردادماه سال 1355، مهدى دوره تحصيلات راهنمايى را پشت سر گذاشته و اكنون آماده بود تا وارد دبيرستان شود. او مى‏خواست تحصيلات خود را در رشته مكانيك ادامه دهد، اما نزديك‏ترين هنرستان صنعتى با روستايشان كيلومترها فاصله داشت. از طرفى فقر شديد مالى خانواده به او اجازه نمى‏داد كه خانه‏اى در شهر اجاره كند.
والدين صبور و فداكار مهدى كه عشق و علاقه وافر او به ادامه تحصيل را ديده بودند تمام تلاش خود را بكار بستند، تا مهدى از ادامه تحصيل باز نماند. پدر، به رغم مشكل مالى، آستين همت بالا زد و مهدى را در «هنرستان صنعتى دكتر احمد ناصرى»، واقع در ميدان اختياريه تهران نام‏نويسى كرد. مهدى با تحمل دورى و سختى راه تمام همت و تلاش خود را صرف اين كرد تا تحصيلات خود را به نحو احسن ادامه دهد. در آن ايام، رفت و آمد روزانه از لواسان تا شميران كار آسانى نبود اما مهدى، با عزمى جزم، همه سختى‏ها را بر خود آسان نمود و درسش را ادامه داد.

پابه‏پاى رود:

زمستان سال 1356 رژيم در يك اقدام ناشيانه تبليغاتى، طى هر مقاله‏اى فرمايشى با عنوان ايران و ارتجاع سرخ و سياه، مندرج در روزنامه اطلاعات، به ساحت مقدس زعيم سياسى - مذهبى و مرادِ در تبعيد ملت ايران حضرت امام خمينى(رحمه الله علیه) جسارت كرد و اين عمل زشت، مقدمه‏اى شد تا خروش امت قهرمان ايران در سرتاسر كشور بنيان پوسيده رژيم ستم‏شاهى را بلرزاند.
حركت‏هاى اعتراضى، در اقصى نقاط كشور، بذر مقدس قيام در راه خدا را در سينه‏هاى سرشار از اكسيژن خفقان مردم بارور مى‏كرد. در اين ميان مهدى شانزده ساله نيز، با بينش و درك خوبى كه از اوضاع سياسى و اجتماعى جامعه داشت، سعى مى‏كرد خودش را در جريان اين رود خروشان قرار دهد. شركت در راهپيمايى‏ها از جمله فعاليتهاى مهدى در آن ايام بود. پس از كشتار مردم تهران در هفده شهريور 1357 انقلاب روزبه‏روز در ميان اقشار مختلف مردم وسعت بيشترى پيدا مى‏كرد و همين شرايط پر تلاطم كشور ايجاب مى‏كرد كه اقشار جوان و تحصيلكرده نقش آگاهى بخشىِ بيشترى را در ميان خانواده‏ها و اجتماع ايفا كنند. آن روزها، در وجود هنرجوى سال سوم اتومكانيك هنرستان دكتر ناصرى، شور و عشق به آرمان‏هاى شورانگيز «آقاى خمينى» و نفرت و اعتراض به رژيم سياسى حاكم موج مى‏زد. مهدى و دوستانش محيط هنرستان را به كانونى پرشور و آكنده از حال و هواى انقلاب تبديل كرده بودند. پدر مهدى آن دوره را خوب به خاطر دارد:
«يكبار رفته بودم هنرستانى كه مهدى درس مى‏خواند؛ هنرستان دكتر ناصرى، در منطقه «اُزگُل» بود. وقتى رئيس هنرستان را ديدم به من گفت: آقاى محترم! نگذاريد اين بچه بيايد هنرستان. او مى‏آيد اينجا و بچه‏ها را مى‏برد تظاهرات. خودش كه ديگر درس نمى‏خواند هيچ، نمى‏گذارد بچه‏هاى ديگر هم درس بخوانند، البته عيبى ندارد، ولى من مى‏ترسم او توى تظاهرات كشته شود، حيف است، بچه درس‏خوان و با استعدادى است.»
خواهر مهدى مى‏گويد:
«اواخر آبان ماه 57 بود كه يك روز مهدى به من گفت: آبجى، بچه‏هاى همكلاسى‏ام را در ميدان اُزگُل جمع كردم و رفتم بالاى سكوئى، تا براى آنها درباره جنايت‏هاى شاه و كشتار دانشجوهاى دانشگاه تهران سخنرانى كنم. اما درست وقتى كه بچه‏ها و معلم‏ها جمع شده بودند تا به حرف‏هايم گوش بدهند، يكى از دبيرهاى هنرستان آمد و يقه مرا گرفت و گفت: خرابكار خائن! اين حرف‏ها چيست كه درباره اعليحضرت مى‏گويى؟ به محض آن كه يقه‏ام را گرفت من هم بدون معطلى با او گلاويز شدم و با مشت به دهان او كوبيدم. بچه‏ها كه اين صحنه را ديدند دلشان قرص شد و با خبرچين‏هاى ساواك كه چند تايى از آنها هم، خودشان را در بين دبيرهاى آن هنرستان جا زده بودند، درگيرِ زد و خورد شديدى شدند.
بعدها باخبر شدم كه مهدى و دوستانش، همان درگيرى را به يك تظاهرات بزرگ تبديل مى‏كنند و دسته جمعى به سمت ميدان اختياريه مى‏روند و در آنجا مرگ بر شاه و ازهارى گوساله - بازم مى‏گى نواره؟××× 1 تيمسار غلام‏رضا ازهارى، نخست‏وزير دولت نظامى رژيم شاه (از آبان تا دى 57) ضمن سخنرانى مفصلى در مجلس سناى رژيم گفته بود: «ما فرستاديم، رفتند بررسى كردند، سر و صداهاى شبانه بالاى پشت‏بام‏ها ]فريادهاى تكبير مردم} منشاء انسانى ندارد. تعدادى نوار و بلندگو روى پشت‏بام‏ها مى‏گذارند و آدم خيال مى‏كند چه خبر شده!» در پاسخ به اين ادعاى ابلهانه بود كه مردم در تظاهرات‏هاى روزانه‏شان، شعار «ازهارى گوساله - بازم مى‏گى نواره؟» را سر مى‏دادند. ××× مى‏گويند و نزديك ظهر متفرق مى‏شوند.»

بهمن‏ماه سال 1357:

سرانجام تلاش‏هاى ملت رشيد ايران با رهبرىِ الهىِ امام ‏خمينى(رحمه الله علیه) به بار نشست و روح مبارزه‏جويى و عدالتخواهى مردم، سران رژيم شاه را در كابوس هول‏انگيزى فرو برد. خيل جوانان و زنان و مردان بى‏شمار، همچون سيلى بنيان‏كن به راه افتاد و در مسير خود، هر آنچه را كه رنگ ناراستى و ظلم داشت، با خود برد. مشت‏ها در برابر تانك و سينه‏ها در برابر گلوله‏ها سپر شد. حماسه عاشوراى‏حسينى در هر روز خدا تكرار گرديد و خون بر شمشير پيروز شد. شاه و ديگر اعضاى خاندان منحط پهلوى از كشور گريختند اما بقاياى رژيم هنوز به اميد درهم كوبيدن قيام مردم مسلمان در كشور باقى مانده بودند. خون‏آشامان هر روز مردم را به گلوله مى‏بستند. با اين حال هنوز پير عارف انقلاب دستور مقابله به مثل نداده بود. تنها شعارى كه آن روزها لرزه بر اندام ستم‏پيشگان مى‏انداخت اين اتمام حجت مردمى بود كه: واى اگر خمينى(رحمه الله علیه) حكم جهادم دهد - ارتش دنيا نتواند كه جوابم دهد.
عاقبت اين شور و التهاب مقدس مردم در بحرانى‏ترين روزهاى انقلاب موجب شد كه ملت مسلمان ايران براى آخرين مصاف، در برابر رژيم قد علم كند. مهدى يكى از هزاران هزار نهال برومند بوستان آزادگىِ اين مرز و بوم بود كه با تمام وجود خود را در اختيار اين مقطع حساس از تاريخ سراسر مبارزه رهايى‏بخش مردم مسلمان ميهنش قرار داد. او در مشكل‏ترين مراحل درگيرى حاضر بود و از همه مى‏خواست براى كمك به انقلاب و نجات خود از چنگال رژيم دژخيم «عارى از مهر» وارد ميدان بشوند.
خواهر مهدى مى‏گويد:
«روز 21 بهمن 57 بود كه انقلاب وارد مرحله حساس شد. من و همسرم آن ايام در خيابان تهران نو واقع در شرق تهران زندگى مى‏كرديم. يادم هست مهدى با اسلحه‏اى كه بدست آورده بود آمد و آن را در خانه ما مخفى كرد و در همان حال به من گفت تا مى‏توانيد به سربازهاى پايگاه نيروى هوايى دوشان تپه از نظر غذا، لباس و دارو رسيدگى كنيد. آنها برادران ما هستند. ما هم ملحفه‏هايى كه به پتو دوخته بوديم را شكافتيم و براى استفاده سربازان انقلابى پايگاه و زخم‏بندى مجروحين به آن‏ها داديم. مقدارى تخم‏مرغ آب‏پز و نان لواش را هم به سربازهاى نيروى هوايى كه در حال زد و خورد با نيروهاى لشكر گارد شاه بودند رسانديم.»
سرانجام زمستان سرد وطن در عصر آفتابى روز 22 بهمن جاى خود را به بهار آزادى سپرد رژيم دژخيم عارى از مهر، سرنگون شد. طبيعى بود كه در چنان شرايطى، نهال نوپاى انقلاب از جانب دشمنان داخلى و خارجى مورد تهديد واقع شود. طيف نيروهاى موجود در انقلاب به دو دسته اكثريت مردمى و فاقد سازماندهى نيروهاى مذهبى و اقليت ناچيز نيروهاى غيرمذهبى لكن سازماندهى شده تقسيم مى‏شد. ضرورى بود ياران راستين انقلاب با متشكل ساختن صفوف خود، بيش از پيش مواظب باشند تا جريان انقلاب از مسير اصلى خود منحرف نشود چرا كه آمريكا و استكبار جهانى و ايادى وابسته به آنان در داخل و خارج تصميم گرفته بودند انقلاب اسلامى را در همان گام اول با شكست مواجه كنند. نظام اسلامى كه جايگزين رژيم ستمگر شاهنشاهى شده بود، در نخستين روزهاى موجوديت خود با كارشكنى دشمنان دوست‏نما مواجه شد، با هدايت مأمورين سفارت آمريكا در تهران و عناصر سرويس‏هاى اطلاعاتى C.I.A و موساد و رژيم بعثى حاكم بر عراق، توطئه‏هاى رنگارنگى به نام دفاع از قوميت‏ها طراحى شد و هراز گاهى افرادى ظاهرالصلاح اما قدرت‏طلب، آشوبى به پا كرده و خواهان ارث و ميراث خود از انقلاب مى‏شدند. گروههاى ريز و درشت از جاى جاى مملكت مثل قارچ رشد كردند و فضاى آزاد و سامان نيافته روزهاى آغازين انقلاب را صحنه تركتازى و كارشكنى عليه رهبر انقلاب و جريان طبيعى ساماندهى نظام اسلامى كردند. از يك سو ايادى شوروى سابق در پوشش حزبها و گروهها و دسته‏هاى سياسى گوناگون به ترويج و نشر آراء ماركسيستى و ضددينى پرداختند و از ديگر سو با همدستى خان‏ها، فئودالها و مالكين بزرگ كوشيدند، عشاير و اقشار روستايى را رودرروى انقلاب قرار دهند. بدين ترتيب توطئه جديدى در پوشش دفاع از حقوق قوميت‏ها شكل گرفت و بحرانى را فرا راه انقلاب قرار دادند. از ديگر سو ياران بريده انقلاب يا به عبارت بهتر ميوه‏چينان انقلاب نيز با نفس‏پرستى و قدرت‏طلبى تلاش كردند تا ضمن مانع‏تراشى‏هاى گوناگون، به هر قيمت كه شده سهم خود را از انقلاب بردارند. با اين همه خداوند مقدر ساخته بود كه انقلاب اسلامى از دل اين همه توطئه و نفاق سربلند و به سلامت بيرون آيد.
در جريان برگزارى همه‏پرسى سراسرى جهت تعيين نظام سياسى آينده كشور، مهدى نيز، دوشادوش هموطنان خود فعالانه شركت كرد و به «جمهورى اسلامى، نه يك كلمه كم، نه يك كلمه بيش» رأى «آرى» داد. با همين رأى، زندگى مهدى وارد عرصه جديدى شد. به دنبال تشكيل «حزب جمهورى اسلامى» توسط بزرگانى همچون: آيت‏الله دكتر سيدمحمد حسينى (معروف به بهشتى)، آيت‏الله سيدعلى حسينى خامنه‏اى، آيت‏الله اكبر هاشمى بهرمانى (معروف به رفسنجانى)، دكتر محمدجواد باهنر، دكتر سيدحسن آيت و...، مهدى در تابستان سال 1358 با هدف پيوستن به يك تشكّل سياسى - مذهبى وفادار به حضرت امام(رحمه الله علیه)، به عضويت واحد دانش‏آموزى شعبه شميرانات اين حزب درآمد. هر چند، دغدغه‏اى كه باعث شد تا مهدى در آستانه هجده سالگى حاضر به پيوستن به يك تشكل از طراز حزب جمهورى اسلامى شود، بيش از آن كه صبغه‏اى سياسى داشته باشد، رنگى مذهبى و فرهنگى داشت. وى تا جايى كه بضاعت مالى‏اش اجازه مى‏داد، از مراكز انتشاراتى معتبر تهران نظير: دفتر نشر فرهنگ اسلامى، انتشارات بعثت، نشر صدرا و واحد تبليغات حزب جمهورى اسلامى، آثار مفيد نويسندگان و انديشمندان مذهبى و انقلابى كشور را خريدارى و آن‏ها را در سطح منطقه لواسانات، بين علاقمندان توزيع مى‏كرد. مادر ارجمندش در خصوص اشتياق شديد مهدى به ترويج فرهنگ اسلامى از طريق توزيع كتب مذهبى مى‏گويد:
«... اصلاً از فرداى پيروزى انقلاب، تمام زندگى اين بچه خلاصه شده بود در كتاب و كتاب و كتاب. خيلى به كتاب‏هاى شهيد مطهرى علاقه داشت. مخصوصاً وقتى بعد از شهادت ايشان، امام گفت كه من تمام آثار او را تأييد مى‏كنم. البته بيشتر از تمام كتاب‏ها، به قرآن علاقه داشت. دائم مى‏ديديم به هر دوست و آشنايى كه مى‏رسد، كتابى به او هديه مى‏دهد؛ كتاب‏هاى مذهبى.
يادم هست آن روزها، دختر عمه‏اش در آمريكا درس مى‏خواند. يك روز ديدم مهدى نشست و خيلى با حوصله، نامه‏اى براى او نوشت و بعد يك جلد قرآن و يك جلد مفاتيح‏الجنان را با تعداد ديگرى از كتب مذهبى، همراه آن نامه بسته بندى كرد و برايش به آمريكا فرستاد. مى‏ديدم كه چقدر خوشحال است. به من مى‏گفت: اگر يك چنين كتاب‏هايى در آمريكا رواج پيدا كند، براى اسلام و انقلاب ما، خيلى مفيد است. پرسيدم: چطور مادر جان؟ گفت: اسلام دين فطرت و منطق است، دينى كه خداى آن به قلم سوگند ياد كرده، خب مردم آمريكا هم فطرت دارند و انسان‏اند و اهل منطق. ما با قرآن و كتاب‏هاى مكتبى‏مان خيلى راحت مى‏توانيم آن‏ها را با اهداف انقلاب‏مان آشنا كنيم.»
به همت فعاليت‏هاى فرهنگى بى‏وقفه مهدى، خيلى زود شمارى از جوان‏هاى روستا هم با او دست همراهى دادند و حاصل تلاش‏هاشان به ايجاد كتابخانه‏اى نسبتاً مجهز، با تعداد فراوانى از آثار علمى، ادبى، مذهبى و هنرى ارزشمند منتهى شد: كتابخانه بسيج روستاى صبو بزرگ.
از همان فرداى پيروزى انقلاب، آفت گروه‏گرايى در قالب تظاهر افراطى به طرفدارى از احزاب و سازمان‏هاى كمونيستى و التقاطى در محافل اجتماعى كشور و خصوصاً فرزندان نازپروده اقشار مرفه مشاهده مى‏شد. آقازاده ‏هايى كه تا همين چند ماه پيش سر سپرده گروه‏هاى موسيقى پاپ مبتذل آمريكايى و كشته مرده شبه فرهنگ منحط هيپى‏ها بودند و طوطى وار شعار «جنگ نكن، عشق بورز» آن‏ها را، به نشانه روشنفكرى جار مى‏زدند، از طليعه نخستين بهار آزادى، دفعتاً بدل شدند به دشمنان آشتى‏ناپذير! امپرياليزم جهانى، مدافعان سينه چاك مكاتب سوسياليستى؛ از چپ روسى و چينى گرفته تا چپ چريكى. مردم با فرياد الله‏اكبر و دست‏هاى خالى، ماشين نظامى - امنيتى جهنمى رژيم طاغوت را منهدم كرده بودند و از فرداى پيروزى، اين اشراف‏زادگان مدافع حقوق خلق‏ها، شعار مى‏دادند:
-زنده باد مبارزه مسلحانه، ايران را سراسر ويتنام مى‏كنيم! شمارى از فرزندان سطوح بالايى قشر متوسط جامعه هم، كه بعضاً حتى قادر به روخوانى يك سوره كوچك مكى از كلام‏الله مجيد نبودند، دفعتاً هواى تأسيس يك جامعه بى‏طبقه توحيدى به سرشان زد و يك شبه بدل شدند به مفسرين انحصارى قرآن و نهج‏البلاغه و در شرايطى كه آغاز سخن با ذكر مقدس «بسم‏الله الرحمن الرحيم» را دون‏شأن خود مى‏دانستند، مدام اعلاميه‏ها و پلاكاردهاى سراسر نيرنگ گروهك «مجاهدين خلق» را كه با شعار شرك‏آميز «به نام خدا و به نام خلق قهرمان» مزين بود، به رخ مردم مسلمان شهرها و روستاهاى اين آب و خاك مى‏كشيدند.
لواسانات، به واسطه داشتن موقعيت ييلاقى ممتاز و ويلاهاى اعيانىِ متعلق به اشرافِ شمال تهران، از همان تابستان سال 58، به پاتوق دنج مرفه‏زادگان سوپر انقلابى! تبديل شده بود. اينان هر روز، صبح‏ها و غروب‏ها در معابر منطقه تجمع مى‏كردند و هر يك از ايشان، به سبكى و سياقى، ضمن تعريف و تمجيد از سازمان و گروه و فرقه هپروتى خود، به تخطئه انقلاب اسلامى، رهبرى امام و دستاوردهاى نهضت ملت مسلمان ايران مى‏پرداخت. در بين اين جماعت، اكثريت با طرفداران «حزب كمونيست توده» و گروهك موسوم به «مجاهدين خلق» بود. تجمع اين انقلابيون قلابى در گذرگاه‏هاى ييلاقى لواسانات، خيلى زود توجه مهدى را به خود جلب كرد. يكى از دوستان مهدى در اين‏باره مى‏گويد:
«... تابستان سال 58، لواسانات شده بود بازار مكاره گروه‏هاى ضدانقلاب، آن روزها بازار بحث جمعى خيابانى، درباره سياست هم خيلى داغ بود. همه‏جور آدمى را مى‏شد در آن محافل ديد: عده‏اى به تقليد از لنين، ريش‏بزى داشتند و عده‏اى هم پشت لب‏هاى‏شان، سبيلى به قدر دو برابر كلفتى سبيل استالين جا خوش كرده بود. مى‏گفتند كه دين افيون توده‏هاست، اسلام را چه به انقلاب، آخوند را چه به سياست، چه كسى گفته خدا آدم را خلق كرده؟ كدام خدا؟ پروفسور اوپارين مى‏گويد همه عالم از ابر ئيدروژنى به وجود آمده، به گفته داروين منشاء انسان، نوعى ميمون ما قبل تاريخ بوده، كارگرهاى ايرانى به اين خاطر انقلاب كمونيستى نمى‏كنند كه لومپن شده‏اند و فاسد، دهقان‏ها و روستايى‏ها هم خرافه پرستند و ناآگاه!
مهدى هر وقت فرصت مى‏كرد، مى‏رفت سر وقت اين آقايان عقل كل. درست است كه سن و سالى نداشت، اما تا دل‏تان بخواهد، روشن بود و اهل مطالعه، فن بيان خوبى داشت و مى‏دانست چطور و از چه راهى بايد با اين جور اشخاص صحبت كند. همين جوانى، ذهن خلاق و بيان مؤدب و منطقى او، باعث مى‏شد ابتدا به ساكن آن‏ها مهدى را به جمع‏شان راه بدهند. او هم سعى مى‏كرد با روشى ارشادى و متين آنها را قانع كند، به خاطر دارم در همان ايام، تعدادى توده‏اى پر مدعا در لواسان بودند كه مهدى مدام با آنها مباحثه داشت. او سعى مى‏كرد با استفاده از منطق و كتاب و سند و مدرك، آنها را متوجه اشتباه‏هايشان بكند. ساعت‏ها برايشان حرف مى‏زد و به صحبت‏هايشان هم گوش مى‏داد. بعد از مدتى، توده‏اى‏ها كه ديدند حريف اين يك الف بچه روشن و با سواد و خوش‏بيان روستايى نمى‏شوند، ديگر با او بحث نمى‏كردند، در عوض به اعتقادات مهدى توهين مى‏كردند. اين جا بود كه ديگر مهدى فهميد اينها زبان منطق سرشان نمى‏شود و مغرض‏اند. براى همين، خيلى محكم با توده‏اى‏ها برخورد كرد. طورى شد كه احدى از آن كمونيست‏هاى سبيل كلفت، هر وقت مهدى در لواسانات بود، جرأت نمى‏كردند توى منطقه آفتابى بشوند.»
مادر مهدى از چند و چون برخورد فرزندش با عناصر ضدانقلابى در روستاى صبو بزرگ، اين سان روايت مى‏كند:
«... شنيدم يك روز اهل محل مى‏گويند: نمى‏دانيم شب‏ها چه كسى مى‏آيد توى حمام، توى مسجد و توى كوچه‏هاى ده، اعلاميه‏هاى ضدانقلابى مى‏ريزد و مثل جن غيبش مى‏زند.
مهدى به محض اين كه اين خبر را شنيد، آمد و يكى از دوستانش را صدا كرد و به او گفت: از فردا شب، تو، آن سر كوچه و من اين سر كوچه مخفى مى‏شويم، تا ببينيم اين كار زير سر چه كسى است.
شب بعد، مهدى و دوستش آنها را شناسايى كردند. معلوم شد از طرفداران منافقين بودند. چهار نفر بودند. مهدى و دوستش آنها را گرفتند و بردند داخل ساختمان حسينيه محل. حتى من وقتى به آنجا رفتم، ديدم داخل حسينيه چهار نفر ايستاده‏اند و روبه‏روى آنها هم مهدى و دوستش ايستاده‏اند. كنجكاو شدم بفهمم آنجا چه خبر است.
مخفيانه گوش ايستادم، شنيدم كه بچه‏ام دارد خيلى آرام و آهسته و با زبان خوش، با آنها صحبت مى‏كند.
اين ماجرا گذشت. هفته بعد، باز شنيديم اينها جسارت كرده‏اند و مى‏خواهند دوباره توى ده، اعلاميه بياورند. مهدى هم عده‏اى از بچه‏هاى ده را جمع كرد و رفت جلوى آنها ايستاد. بعد از يك درگيرى و كتك كارى مفصل، عده‏اى از طرفداران منافقين فرار كردند و دو، سه نفر ديگرشان هم كه نتوانسته بودند فرار كنند، به چنگ بچه‏هاى ده افتادند. مهدى و رفقاى او، آنها را يك گوشمالى حسابى دادند و بعد، ول‏شان كردند بروند.»
در پايان تابستان و مقارن با فصل گشايش مدارس، مهدى بار ديگر راه تهران را در پيش گرفت. سال تحصيلى جديد(1358-59) در شرف آغاز بود و فرزند برومند خانواده خندان، آخرين پايه تحصيلى خود را در پيش‏رو داشت. روزها و از پى آنها، ماه‏ها، به سرعت برق و باد، سپرى مى‏شدند. پاييز برگ‏ريز، جاى خود را به زمستان سرد و برفى داد و در پى آن، بهارى ديگر از راه رسيد. اشتغال به درس و تحصيل و در پيش بودن فصل امتحانات، مانع از آن نشد تا مهدى، در فعاليت براى آبادسازى لواسانات سهم خود را ايفا كند.
از اواسط بهار سال 1359، مهدى وارد «جهادسازندگى» لواسانات شد. تلاش‏هاى او و ديگر جهادگران زحمتكش، منجر به آن شد كه روستاى صبو بزرگ از نعمت آب شرب لوله‏كشى برخوردار شود. مهدى خودش در تمامى مراحل اين پروژه عمرانى، حضور فعال داشت و كل خانه‏ها و مغازه‏هاى روستا را لوله‏كشى كرد. سپس براى رفع كمبود آب، در نارون يك دهنه چاه عميق حفر كرد و سرانجام با همكارى يارانش در جهادسازندگى، موفق شد تا حمام قديمى روستا را هم بازسازى كند. فعاليت‏هاى عمرانى مهدى در جهادسازندگى، منحصر به روستاى صبو بزرگ نبود. هر روستايى كه در منطقه لواسان براى كار عمرانى در نظر گرفته مى‏شد، او نيز در كنار بچه‏هاى جهاد، عازم آنجا مى‏شد. فعاليت‏هاى مهدى در جهاد سازندگى، فعاليت‏هاى ارزشى بود. عملكرد او در جهاد، بيانگر اين موضوع بود كه او هميشه به فكر كمك‏رسانى به محرومين روستايى است. چرا كه خود، محروميت و ندارى را با گوشت و پوست احساس كرده بود و حال كه امام فرمان بازسازى ويرانى‏ها را صادر كرده بود، مى‏كوشيد كمر همت به بازسازى ويرانه‏ها ببندد. در كنار اين فعاليت‏هاى فرهنگى و عمرانى، مهدى با تلاشى مضاعف موفق شد در پايان سال تحصيلى 58-59 از «هنرستان صنعتى دكتر ناصرى» ديپلم خود را در رشته اتومكانيك بگيرد.

مسافر كربلا

آخرين روزهاى شهريور سال 1359 خزان سرخ‏رنگى روستاى صبوبزرگ را در برگرفت. هجوم باد پاييزى امان شكوفه‏ها را بريده بود. زمين پر بود از برگ‏هاى زردى كه، از تن لرزان درخت‏ها بر زمين مى‏ريخت و در حالى كه مى‏رفت تا زمين در خلسه يك رخوت پاييزى فرو رود، آژير تجاوز به صدا درآمد. ماشين جنگى رژيم بعثى صدام حسين، با استعداد 12 لشكر قدرتمند زرهى، مكانيزه و پياده، گرد آمده در سه سپاه رزمى، هجوم سراسرى خود را از پنج استان مرزى كشور اسلامى ما شروع كرد، تانك‏هاى پيشرفته اهدايى ابرقدرت شرق به صدام در زير شنى‏هاى خشن‏شان هرچه آبادى و آبادانى را سر راه خود ديدند، به تلى از خاك و ويرانى تبديل كردند. هواپيماهاى فرانسوى و روسى ارتش بعث در چندين اسكادران مرزهاى جغرافيايى را درنورديدند و مراكز حساس و حياتى كشور از جمله فرودگاه مهرآباد را بمباران كردند.
امام عزيز در پيامى به مردم فرمود:
«... هيچ جاى خوف نيست، يك ديوانه‏اى آمده، سنگى انداخته و فرار كرده ليكن ما چنان سيلى‏اى توى دهان صدام خواهيم زد، كه ديگر از جايش بلند نشود.»
در همين روزها كبوترى از روستاى صبوبزرگ پرواز كرد. از فراز گردنه‏ها گذشت، به لانه‏هاى گنجشكان سرك كشيد و بر شاخه‏اى از درخت تناور انقلاب (واحد بسيج مستضعفين سپاه پاسداران) نشست تا خستگى در كند. خون عشق همچون شوق پرواز در بال و پرش به جريان افتاد همانجا ماند و لانه ساخت و در سايه سار اين درخت سرسبز به دانه‏چينى خوشه‏هاى ايمان مشغول شد.
عشق او به خدا و روح خدا، به شجره طيبه بسيج مستضعفين نيز، تسرى يافت. همنشينى با بسيجيان لواسان و تلاش مشترك براى راه‏اندازى «كتابخانه بسيج روستاى صبو بزرگ»، به شوق وافر مهدى براى خدمت هر چه بيشتر به قيام الهى امام خمينى(رحمه الله علیه) دامن زد. مادر ارجمندش در اين باره مى‏گويد:
«... از بابت پايان كار لوله‏كشى آب روستا كه خيالش راحت شد، ديدم مدتى است خيلى اين بچه توى فكر مى‏رود، خيلى نگران است. يك روز از پدرش پرسيد: بابا، شما براى آينده من چه فكرى كرده‏ايد؟ پدرش جواب داد: فكر كردن ندارد، حالا كه به سلامتى ديپلم خودت را هم گرفتى، يا برو دانشگاه، يا به خدمت سربازى. خودت بايد در اين مورد تصميم بگيرى پسر جان. مهدى بعد از شنيدن جواب پدرش، لحظه‏اى ساكت بود، هيچى نگفت. بعد گفت: بابا، شما اجازه مى‏دهى من بروم توى بسيج؟ بند دل من و پدرش لرزيد. خيلى نگران شديم. من به او گفتم: مادر جان، تو كه بچه با استعدادى هستى، برو دانشگاه، به درست ادامه بده. اما او كوتاه نيامد. رفت در بسيج ثبت‏نام كرد. چند روز بعد، آمد به ما گفت: من برگه آماده به خدمت خودم را گرفته‏ام، منتها مى‏خواهم بروم پادگان امام حسين‏عليه السلام سپاه تهران، آن جا يك دوره آموزش فشرده يك ماهه ببينم. بعد هم به خواست خدا، مى‏رويم جبهه. هر چه خواستم مانع بشوم، بى‏فايده بود. مى‏خنديد و به من مى‏گفت: هيچى نيست ننه، نترس، ناراحت نباش. خلاصه، چند روز بعد، مهدى براى آموزش، رفت به پادگان امام حسين‏عليه السلام».
همان ماه‏هاى اول شروع جنگ بود كه آموزش مهدى در بسيج به اتمام رسيد. ابتدا قصد داشت براى مبارزه با ضدانقلابيون به كردستان برود، اما با ادامه تجاوز رژيم بعث قرار شد او و دوستان هم دوره‏اش را به يكى از جبهه‏هاى جنوب اعزام كنند.
تا دى‏ماه 1359 ماشين جنگى ارتش بعث، بخش‏هاى وسيعى از پنج استان ايران را به محاصره و اشغال خود درآورد. جوانان پرشور ميهن اسلامى به سوى جبهه‏ها سرازير شدند تا ارابه‏هاى جنگى دشمن را از كار بيندازند، اما گويى مظلوميت ياران روح‏الله تمامى نداشت و آنها در اين جبهه هم بايد غربت و تنهايى را به دوش مى‏كشيدند. حاكميت آقاى ××× 1 نام رمز عملياتى بنى‏صدر كه از سوى سازمان جاسوسى آمريكا برايش در نظر گرفته شد. وى چند ماه پيش از رياست جمهورى‏اش، با حقوق ماهيانه 5000 دلار مخفيانه به استخدام C.I.A در آمده بود. براى اطلاع بيشتر، ر.ك. به كتاب: اسناد لانه جاسوسى آمريكا، جلد 9 (اسناد بنى‏صدر) دانشجويان مسلمان پيرو خط امام، چاپ اول، تابستان 0631. ×××S.D.LURE.1!! بر مقدرات كشور و فرماندهى خائنانه او در جبهه‏هاى جنگ، عرصه را بر نيروهاى مخلص بسيجى و پاسداران انقلاب تنگ كرد. بنى‏صدر با تز مضحك خود؛ جنگ به شيوه اشكانيان! و اين شعار كه زمين مى‏دهيم و زمان مى‏گيريم، اجازه داد تا دشمن خود را به پشت دروازه‏هاى شهر اهواز برساند. او با اظهارات منافقانه خود هميشه سعى داشت تا نيروهاى مكتبى و در خط امام را منزوى نمايد و كار را تا آنجا رساند كه ضمن صدور حكمى خطاب به مسؤولين وقت ستاد مشترك ارتش، دستور داد هيچ‏كس حق ندارد در جبهه‏ها به نيروهاى پاسدار اسلحه و مهمات بدهد. اشغال شهرهاى خرمشهر، هويزه، سوسنگرد، بستان و بخشى از آبادان توسط دشمن براى نيروهاى رزمنده بسيار سنگين و غيرقابل تحمل بود. از اين‏رو عده‏اى از «دانشجويان مسلمان پيرو خط امام» به فرماندهى سيدحسين علم‏الهدى بر آن شدند تا با يورش به دشمن در محور هويزه بخشى از خاك ميهن اسلامى را از چنگ دژخيمان خارج سازند. مهدى، اين جوان رعناى لواسانى نيز، همراه با دانشجويان پيرو خط امام آماده شد تا ضربه مهلكى به دشمن وارد سازد.

1359/10/15

همه‏چيز براى اجراى عمليات نصر فراهم شده بود و هماهنگى لازم با نيروهاى توپخانه ارتش هم انجام گرفت تا در موقع لزوم با آتش پشتيبانى خود، آنها را حمايت نمايند.
مهدى به همراه دانشجويان پيرو خط امام نيمه‏هاى شب به قلب مواضع دشمن هجوم بردند و جنگ نابرابرى را آغاز كردند: جنگ گوشت و پوست، با تانك و زره.
بعد از لحظاتى تقاضاى آتش توپخانه كردند اما اين درخواست آنها بى‏جواب ماند و فاتحان لانه جاسوسى آمريكا در گردابى كه طرفداران بنى‏صدر براى آنها فراهم كرده بودند اسير شدند و مظلومانه تا مرز شهادت جنگيدند و عروس شهادت را در آغوش كشيدند. مهدى به طرز معجزه‏آسايى از اين معركه جان سالم بدر برد و به عقب برگشت. او كه شاهد جنگ نابرابر ياران خود با نيروهاى عراقى بود و لحظات شهادت آنها را با چشمان خود مشاهده كرده بود تا مدتها خنده بر لبانش نقش نمى‏بست. در كتاب «جنگ، بازيابى ثبات» در خصوص عمليات هويزه كه به عمليات نصر معروف شد، آمده است:
«... مرحله دوم از دور اول عمليات نصر در ساعت 8 صبح روز 16 دى‏ماه 1359 آغاز شد. پس از پيشروى‏هاى اوليه در اين روز، با تشديد آتش دشمن پيشروى به تدريج كند شد و سرانجام در بعدازظهر در حالى كه نيروهاى سپاه در خط مقدم درگير بودند، نيروهاى زرهى ارتش عقب‏نشينى كردند. عقب‏نشينى يگان‏ها علاوه بر تأثير نامطلوب بر روحيه نيروها، موجب از بين رفتن سازمان و انسجام نيروهاى خودى شد. نيروهاى پياده سپاه نيز كه 1/5 تا دو كيلومتر جلوتر از نيروهاى ارتش قرار داشتند به علت عدم آگاهى از عقب‏نشينى، در محاصره دشمن قرار گرفته و تعدادى از آن‏ها مظلومانه به شهادت رسيدند.
برابر گزارش سپاه، 140 تن از نيروهاى انقلابى كه شمارى از آن‏ها دانشجويان پيرو خط امام بودند، به شهادت رسيدند. اين دانشجويان پس از تحويل گروگان‏هاى آمريكايى به دولت جمهورى اسلامى، عازم جبهه‏هاى نبرد شده بودند.
بنى‏صدر كه در باطن، از به مسلخ فرستادن شمار زيادى از تحقير كنندگان××× 1 جيمى كارتر، رييس‏جمهور وقت آمريكا، بارها از تصرف لانه‏جاسوسى به عنوان «تحقير بى‏رحمانه آمريكا» ياد كرده بود. ××× ارباب يانكى خود غرق شادكامى بود، پس از به شكست كشاندن نبرد هويزه، به منظور توجيه علل ناكامى در نامه‏اى خطاب به امام نوشت:
«... دشمن با دو لشكر در پنج نوبت حمله متقابل كرد. امروز، چهارمين روز مقاومت نيروهاى ما است. اين طور كه مى‏گويند، يك لشكر دشمن از بين رفته، اما به ما هم بسيار صدمه خورده است. حمله بدون احتياط، نتيجه نمى‏دهد. روز اول، پيروزى بود. روز دوم، ساعت 4 بعدازظهر، پشت به جبهه كردند. وقتى با خبر شديم، نيم ساعتى از اين عمل مى‏گذشت.××× 1 ر.ك. به كتاب: جنگ؛ بازيابى ثبات، مركز مطالعات و تحقيقات جنگ سپاه، صص 111 و 112. ××׫
به راستى در اتاق جنگ بنى‏صدر چه مى‏گذشت؟ بر تيم مشاورين او چه حال و هوايى حاكم بود؟، فلسفه طرح‏ريزى عمليات نصر چه بود؟
امير سپهبد شهيد على‏صياد شيرازى در پاسخ به اين پرسش‏ها گفته است:
«... اطراف بنى‏صدر را، مشاورينى گرفته بودند كه به جز تخصص و يك مقدار آگاهى‏هاى تئورى، از علم نظامى چيزى سرشان نمى‏شد... بنى‏صدر را اميدوار كرده بودند كه به زودى حساب دشمن را مى‏رسيم. با همان روحيه ناسيوناليستى، وطن‏پرستى و ميهن پرستى كه از ]دوران رژيم} سابق ]در ارتش }مانده بود، به او نويد داده بودند. حتى در اتاق‏هاى جنگ، خيلى راحت طرح نابودى يگان‏هاى دشمن را نشان مى‏دادند. فلش‏هاى روى نقشه، نشان‏دهنده اين بود كه دشمن دور مى‏خورد و منهدم مى‏شود. بنى‏صدر هم گمان مى‏كرد آن فلش‏ها كه روى نقشه كشيده شده، در روى زمين هم راحت اجرا مى‏شود. در دوران فرماندهى كل قواى بنى‏صدر، دو سه تا تك هم انجام دادند كه يك مقدار در اول كار گرفت، ولى زود خنثى شد: حمله اول، تكى بود از اهواز، در محور جاده خرمشهر - در منطقه دب حردان - كه تك خوبى بود و شايد هشتصد تا اسير هم گرفتند، ولى آقايان صدايش را در نياوردند كه بعد چه بر سرمان آمد و در پاتكى كه دشمن زد، چگونه عقب زده شديم.
حمله دوم، تك در جبهه طراح، در اطراف كرخه نور بود به اسم «عمليات نصر» و همين‏طور پاتكى كه دشمن در اين عمليات به طرف سوسنگرد و هويزه كرد و قتل‏عامى كه بچه‏هاى سپاه شدند. البته يك حماسه آن جا آفريده شد... وقتى نتيجه تلاش‏ها اين طورى شد، همان طراحان نظامى به بنى‏صدر برآورد عملياتى دادند. در اين برآورد آمده بود: دليل توقف ما و اين كه نمى‏توانيم جلو برويم، اين است كه به زبان ساده آمار و ارقام، توان رزمى ما نسبت به دشمن، در سطح پايين‏تر است و با اين توان رزمى، نمى‏شود جنگيد.»××× 1 ر.ك. به كتاب: ناگفته‏هاى جنگ، خاطرات امير سپهبد شهيد على صيادشيرازى، به اهتمام: احمد دهقان، دفتر ادبيات و هنر مقاومت حوزه هنرى، چاپ اول 1378، گفتار پانزدهم، صص 198 و 199. ×××
در پى شكست تلخ «عمليات نصر» و شهادت جمع كثيرى از همرزمان مهدى خندان در كربلاى خونين هويزه، روز بيست و چهارم اسفندماه سال 1359، او و همرزمان بسيجى‏اش با چند دستگاه اتوبوس، اهواز را به مقصد تهران ترك كردند. دو روز بعد، مهدى با بسيج سپاه منطقه 10 تهران تسويه حساب كرد. در رونوشت اين برگه مى‏خوانيم:
باسمه تعالى
برادر مهدى خندان، يك قبضه تفنگ كلاشينكف قنداق تاشو، به شماره بدنه 15682، يك عدد سرنيزه، يك جيب خشاب، چهار عدد خشاب و 116 تير فشنگ، يك دست لباس كار، يك عدد كيسه انفرادى، يك عدد كوله‏پشتى و يك دست پيراهن شلوار گرمكن تحويل انبار اسلحه و تداركات داده‏اند.
مسؤول واحد تداركات
روشن – امضاء
1359/12/27
مهدى در برگه تسويه حساب خود نوشته است:
باسمه‏تعالى
برگ تسويه حساب
بدين وسيله اعلام مى‏شود كه اين جانب مهدى خندان، داراى كارت جنگى به شماره 21228 كه از طرف سپاه منطقه 10 تهران جهت اعزام به جبهه معرفى شدم، در تاريخ دى ماه 1359 به مأموريت جنگى اعزام و در تاريخ 24 اسفند 59 از مأموريت بازگشتم. به اطلاع مى‏رسانم تاكنون جمعاً مبلغ 21800 ريال معادل دوهزار و هشتصد تومان، تحت عنوان مساعده، حقوق و غيره دريافت نموده‏ام. اكنون به علت پايان مأموريت، تقاضاى تسويه حساب دارم و كليه لوازم و وسايلى كه هنگام اعزام به مأموريت جنگى تحويل اين جانب شده بود را به مسؤولين ذيربط تحويل دادم.
مهدى خندان – امضاء
27 اسفند 1359
در بازگشت از همين مأموريت و مقارن با حلول عيد سال 1360، مهدى مصمم شد به صف سبزپوشان سپاه انقلاب بپيوندد. او خود را فدايى مكتب اسلام مى‏دانست و منتهاى آرزويش، الحاق به صفوف زبده‏ترين فداييان اسلام، يعنى پاسداران كيان انقلاب اسلامى ايران بود. مهدى، به رغم برخوردارى از سرشارترين عواطف انسانى، عشق به پدر و مادر زجر كشيده خود را تحت‏الشعاع عشق به آرمان‏هاى والاى اسلام و سرسپردگى محض به تعاليم قرآن و پيروى از اوامر حضرت امام(رحمه الله علیه) مى‏دانست. حال و پس از مشاهده رشادت‏هاى مظلومانه پاسداران انقلاب در نبرد هويزه، ديگر هيچ وسوسه و يا ترديدى، قادر نبود دغدغه شيرين الحاق به جمع ياران سبزپوش امام را از قلب پاك اين جوان آزاده به در كند.
مهدى خندان، پس از طى مراحل پذيرش در سپاه منطقه 10 تهران، روز 31 فروردين ماه سال 1360 براى طى دوره آموزشى ويژه سپاهيان پاسدار، به پادگان امام حسين‏عليه السلام اعزام شد.
يكى از ياران همدوره‏اى مهدى، مى‏گويد:
«... با مهدى در پادگان امام حسين‏عليه السلام آشنا شدم. هر دو ما جزء پاسداران دوره آموزشى شانزدهم آن پادگان بوديم كه بعد از تقسيم، ما را فرستادند به گروهان 2 آموزشى، براى طى دوره تخصصى ديده‏بانى. مراحل آموزش بسيار دشوار و فشرده بودند. شب و روز نداشتيم و مدام كار مى‏كرديم. مهدى با روحيه خستگى‏ناپذير، جديت و صميميت خودش، خيلى زود در جمع بچه‏ها شاخص شد و رو آمد. جوان فوق‏العاده مستعدى بود و مربيان سخت‏گير مركز آموزش از آن همه پشتكار و استعداد او، خيلى خوششان آمده بود. يك وقت چشم بر هم زديم و ديديم دوره آموزش به آخر رسيده.»
در فرجام 50 شبانه روز آموزش پيچيده و سخت، مهدى موفق شد به آرزويش دست يابد و گواهى پايان دوره آموزشى را اخذ كند:
بسمه تعالى شماره: 71
گواهى نامه پايان دوره آموزشى تاريخ: 20 خرداد 1360
تخصص ديده‏بانى
گواهى مى‏شود:
برادر مهدى خندان فرزند امام قلى به شماره شناسنامه 150 صادره از لواسان در دوره آموزشى شانزدهم مركز آموزش شماره 2 سپاه پاسداران انقلاب اسلامى از تاريخ 31 فروردين 1360 شركت نموده و در 19 خرداد 1360 آن را با موفقيت به پايان رسانده است.
مسؤول مركز آموزش شماره 2 سپاه
امضاء
مهر مركز آموزش پادگان امام حسين.
خواهر مهدى، از نخستين بارى كه سرو قامت برادرش به لباس سپاه سبز شد، روايت دلنشينى دارد: «... دوره آموزشى‏اش كه تمام شد، لباس فرم سپاه را تحويل گرفت و به خانه آمد. حال و هواى عجيبى داشت. اصرار داشتيم آن‏ها را بپوشد تا ببينيم در لباس سبز سپاه چه جلوه‏اى پيدا مى‏كند. اول قبول نكرد. خيلى كه به او اصرار كرديم، كوتاه آمد، ولى قبل از به تن كردن آن، ناگهان حالش منقلب شد و به شدت زد زير گريه. از مادرمان با التماس مى‏خواست كه قبل از پوشيدن لباس، براى او دعا كند. مى‏گفت: ننه، تا تو برايم دعا نكنى، من لياقت پوشيدن اين لباس را نخواهم داشت. مادر كه تاب ديدن گريه و بى‏تابى مهدى را نداشت، بلافاصله دعا كرد. مهدى رفت توى اتاق ديگر، لباسش را تعويض كرد و برگشت. خدايا! چه مى‏ديديم؟ لباس سبز سپاه چقدر به قد رشيد و چهره سبزه‏اش مى‏آمد! شده بود عين ماه شب چهارده. از اين كه چشم‏هاى ما آن‏طور به او خيره شده بود، خيلى خجالت مى‏كشيد، چند دقيقه بعد رفت و لباس فرم را درآورد و آن را با نهايت احترام تا كرد و گذاشت داخل گنجه.
بعد از آن روز، هر چه به او اصرار كردم يك بار ديگر، محض خوشى دل من، چند دقيقه آن لباس را توى خانه بپوشد، قبول نكرد. بار آخر گفت: آبجى، پشت اين لباس فرم، كلى حكمت خوابيده، در زمان جنگ، يك نفر سپاهى موقعى حق دارد اين لباس سبز و آن آيه مقدس دوخته شده بر روى سينه‏اش را بپوشد كه توى ميدان جنگ حضور داشته باشد.
به همين خاطر، نه ما اعضاى خانواده و نه هيچ كدام از دوست‏هاى سپاهى و بسيجى‏اش، هيچ وقت نديديم او در شهر يا اصلاً مناطق پشت جبهه، لباس فرم سبز سپاه را بپوشد. مهدى مى‏گفت: لباس سبز سپاه، لباس رزم حضرت على‏اكبرعليه السلام است، اين لباس را فقط بايد در ميدان رزم پوشيد.»
روز بيست و دوم خردادماه سال 1360، مهدى براى آغاز خدمت رسمى‏اش در سپاه، خود را به پادگان ولى عصر(عج) سپاه منطقه 10 تهران معرفى كرد. دو روز پيشتر، امام‏خمينى(رحمه الله علیه) طى صدور حكمى خطاب به ستاد مشترك ارتش جمهورى اسلامى، بر كنارى «ابوالحسن بنى‏صدر» از سمت فرماندهى كل قوا را رسماً اعلام فرموده بود. از همان روز به بعد هم لايحه «بررسى كفايت سياسى رييس جمهور» توسط نمايندگان مردم در مجلس شوراى اسلامى در دستور كار مجلس قرار گرفت. «جبهه متحد ضدانقلاب»، متشكل از: سازمان مجاهدين خلق، نهضت آزادى، جبهه ملى، سازمان چريك‏هاى فدايى خلق شاخه اقليت، حزب مائويستى رنجبران، سازمان پيكار در راه آزادى طبقه كارگر، سازمان راه كارگر، اتحاديه كمونيست‏ها، سازمان طوفان، رزمندگان آزادى طبقه كارگر، جبهه دموكراتيك ملى، جنبش مسلمانان مبارز، گروه آرمان مستضعفين با كليه شاخه‏هاى دانش‏آموزى، دانشجويى، كارمندى و صنفى وابسته به اين احزاب، در دفاع از «بنى‏صدر» اعلام موجوديت كرد. نمايندگان ليبرال مجلس از قبيل: مهدى بازرگان، يدالله سحابى، هاشم صباغيان، عزت الله سحابى، على‏اكبر معين‏فر، اعظم طالقانى و... به نشانه همبستگى با «بنى‏صدر» نطق‏هاى پيش از دستور مجلس را به محلّى براى تحريك و تشنج افكار عمومى تبديل كردند. در شرايطى كه اعضاء و طرفداران سازمان‏ها و احزاب متحد بنى‏صدر و در رأس آنان گروه‏هاى شبه نظامى منافقين؛ موسوم به «واحدهاى ميليشيا» با حمله به مردم، مراكز ادارى دولتى، نهادهاى انقلابى، دفاتر حزب جمهورى اسلامى، ايجاد راه‏بندان در خيابان‏ها و معابر و به آتش كشيدن اتوبوس‏هاى شركت واحد، قصد زهر چشم گرفتن از مردم را داشتند، در داخل مجلس نيز، ليبرال‏هاى لومپن مآبى از قماش «معين‏فر»، ضمن حمله فيزيكى××× 1 رجوع كنيد به تصاوير كتك خوردن يكى از نمايندگان حزب‏اللهى مردم در پشت تريبون مجلس، توسط معين‏فر، در كتاب: عبور از بحران، كارنامه و خاطرات سال 1360 - اكبر هاشمى رفسنجانى. ××× به نمايندگان مخالف بنى‏صدر، سعى كردند روند بررسى لايحه عدم كفايت سياسى او را به بن بست بكشانند. در چنين شرايطى بود كه سازمان منافقين در روز 30 خرداد 1360 با صدور بيانيه‏اى موسوم به «اطلاعيه سياسى - نظامى سر فرماندهى مجاهدين خلق ايران» خطاب به «كليه كادرها، شاخه‏هاى تهران و مراكز استان‏ها و واحدهاى ميليشياى سازمان»، دستور آغاز قيام مسلحانه سراسرى آنان عليه انقلاب اسلامى ملت ايران، امام خمينى(رحمه الله علیه) و نظام جمهورى اسلامى را صادر كرد و از كليه احزاب و گروه‏هاى همسو با بنى‏صدر و منافقين خواست تا به اين طغيان اهريمنى ملحق شوند. شورش مسلحانه روز سى خرداد، به واقع در حكم ابراز افلاس سياسى بنى‏صدر و طرفداران‏اش در جبهه متحد ضدانقلاب و تلاشى بود براى كشانيدن كشور جنگ زده، به لبه پرتگاه يك جنگ خونين داخلى. و اين يعنى، همدستى عملى رييس‏جمهور و متحدان آن، با دشمن متجاوز بعثى حاكم بر عراق.××× 1 رژيم بعث در كشور بلغارستان تحويل داده شد. مطابق رسيدهاى بانكى موجود در «مركز آندلس»، رييس جمهور مخلوع ايران در قبال دادن اين اطلاعات، طى شش نوبت و از طريق بانك‏هاى شهر «موناكو» فرانسه، از رژيم بعثى سابق عراق، پول دريافت كرده است.»
ر.ك.به: روزنامه جوان، سال ششم، شماره 1526، ص 2، به تاريخ دوشنبه 19 مرداد 1383 هجرى خورشيدى. ×××
- شانزده ماه پس از سرنگونى رژيم جنگ افروز بعثى حاكم بر عراق، در مرداد 1383، سرويس سياسى خبرگزارى فارس گزارش داد: «در پى كشف اسناد محرمانه موجود در آرشيو مركز استخبارات رژيم صدام در شمال بغداد موسوم به «مركز آندلس» كه طى دوران حاكميت رژيم بعث فقط چندتن از مقامات عالى رتبه عراقى اجازه دسترسى به آن‏ها را داشتند، از همكارى گسترده گروهك منافقين با رژيم صدام پيش از آغاز جنگ تحميلى پرده برداشته شد. در تعدادى از اين سندها، گزارش‏هاى رمز شده ارسالى از منافقين، در ارتباط با استعداد نيروهاى مسلح و وضعيت كلى كشور ايران قبل از تجاوز 31 شهريور 1359 مشاهده شده‏اند، اين اسناد، همچنين مبين ارتباطهاى مالى و حمايت مادى رژيم صدام حسين از منافقين، از 1358 - يك سال و نيم قبل از آغاز جنگ تحميلى هشت ساله - است. بخش ديگرى از اسناد به دست آمده از مركز جاسوسى رژيم صدام، مربوط به ابوالحسن بنى‏صدر است كه در آن‏ها به ارتباط رييس‏جمهور مخلوع كشور ايران و تماس‏هاى او با رژيم صدام، طى دو نوبت، با واسطه‏گرى برخى سركردگان سازمان مجاهدين خلق در ارديبهشت و خرداد سال 1360 اشاره شده است. بخش بعدى اسناد، مربوط به آخرين اطلاعات و وضعيت نيروهاى ايرانى در جبهه‏هاى غرب و جنوب است كه توسط بنى‏صدر و از كانال منافقين، پس از فرار رجوى و بنى‏صدر به پاريس در مرداد 1360، به مأموران اطلاعاتى رژيم بعث تحويل داده شد. بخش آخر اسناد، حاوى اطلاعات مهم نظامى مربوط به نيروهاى مسلح ايران است كه در زمستان سال 1361 و در آستانه آغاز عمليات بزرگ ايرانيان در شرق استان عماره عراق، موسوم به «نبرد والفجر مقدماتى»، توسط بنى‏صدر و با واسطه‏گرى گروهك منافقين به مقامات سفارت روز 31 خرداد، با رأى اكثريت قاطع نمايندگان مجلس شوراى اسلامى، بنى‏صدر براى ادامه رياست جمهورى نظام اسلامى، فاقد كفايت سياسى شناخته شد و فرداى آن روز، حضرت امام خمينى(رحمه الله علیه) براساس اختيارات رهبرى مصروحه در اصل 110 قانون اساسى، فرمان عزل بنى‏صدر از رياست قوه مجريه و تشكيل «شوراى موقت رياست جمهورى» براى اداره امور كشور تا زمان برگزارى انتخابات پيش از موعد را صادر فرمود.
مهدى خندان در چنين حال و هوايى بود كه به واحد عمليات سپاه منطقه 10 تهران در پادگان ولى عصر(عج) ملحق شد. اين واحد در آن ايام با تشكيل واحدهاى ضدتروريستى ويژه، موسوم به «گشت سيار ثارالله» و «گشت سيار القارعه» به مقابله با تحركات تروريستى گروهك منافقين و همگرايان چپ و ملى - مذهبى‏نماى آنان برخاست. «نصرت‏الله قريب»، از پاسداران گردان چهارم پادگان ولى‏عصر(عج) - معروف به گردان فتح - در تشريح دشوارى‏هاى فراروى واحدهاى ضدتروريستى سپاه تهران مى‏گويد:
«... از دهه سوم خردادماه سال 1360 به بعد، تهران هر گوشه‏اش ناامن بود و غرق در آشوب و اغتشاش. بنى‏صدر و اعوان و انصار منافق، ملى و چپى او، تيغ‏شان را براى انقلاب از رو بسته بودند. دم به دقيقه از نقاط مختلف شهر به ما خبر مى‏رسيد فلان جا يك كاسب را ترور كرده‏اند، جاى ديگر با انفجار بمب آتش‏زا، مردم را داخل اتوبوس واحد زغال كرده‏اند، دختران ميليشيا با تيغ موكت بر، زن و دخترهاى حزب‏اللهى و چادرى را سلاخى كرده‏اند، به فلان بانك دستبرد زده‏اند، قصد دارند به مراكز حساس دولتى از قبيل مجلس، مخابرات و صدا و سيما حمله كند. خلاصه، اوضاع خيلى آشفته‏اى بود. مسؤوليت برقرارى و حفظ امنيت مركز سياسى كشور، عمدتاً به دوش سپاه تهران و مشخصاً واحد عمليات پادگان ولى‏عصر(عج) افتاده بود و ما نيروهاى اين پادگان، به علت محدوديت نيرو، كمبود شديد امكانات و وسعت فعاليت تروريست‏ها در «كلان شهر» تهران، حتى فرصت سر خاراندن هم نداشتيم.»
مهدى كه از حيث سازمانى، جمعى گردان هشتم - معروف به «گردان حديد» - سپاه منطقه 10 بود، در سركوبى ترويست‏هاى ضدخلقى و حفظ امنيت شهر تهران به صورت شبانه‏روزى فعاليت مى‏كرد و از همين طريق، توانست جوهره ناب سپاهى‏گرى خود را آشكار سازد. سوءقصد به جان نماينده امام در شوراى عالى دفاع و امام جمعه تهران حضرت آيت‏الله خامنه‏اى در ششم تيرماه 1360 و فاجعه انفجار بمب در دفتر مركزى حزب جمهورى اسلامى و شهادت مظلومانه رييس قوه قضاييه حضرت آيت‏الله دكتر محمد حسينى(معروف به بهشتى) و دهها تن از ياران وفادار امام و ملت در هفتم تير، به مانند تيرى زهرآگين بود كه بر قلب پاك و مالامال از عاطفه مهدى نشست. بهشتى براى مهدى، فراتر از يك عالم دينى و يا رجُل سياسى - فرهنگى بود؛ او سيدالشهداى انقلاب اسلامى را، بازوى قدرتمند امام و اميد بزرگ محرومان اين سرزمين تلقى مى‏كرد. با آن كه از فرداى پايان تحصيلات متوسطه، به واسطه عزيمت به جبهه و در پى آن عضويت رسمى در سپاه، ديگر در «حزب جمهورى اسلامى» حضور نداشت، ليكن همواره خودش را مديون آموزه‏هاى گران‏سنگ معرفتى و اخلاقى دبيركل شهيد حزب مى‏دانست. تيرماه خونين سال 1360، از تلخ‏ترين و اندوه بارترين مقاطع زندگى مهدى خندان محسوب مى‏شد. به گونه‏اى كه تا مدت‏ها بعد، حتى لبخند زدن را به كلى از ياد برده بود.

به سوى دشت ذهاب

هنوز مدت مأموريت مهدى در سپاه تهران از دو ماه فراتر نرفته بود كه ديگر بار،هواى حضور در جبهه به سرش زد. او نعمت تأمين امنيت ساكنان مركز سياسى ايران زمين را به خوبى قدر مى‏دانست، اما شرف جنگيدن با دشمنان امت امام و بيرون راندن خصم متجاوز از خاك ميهن، در نظر اين پاسدار جوان لواسانى، كم از پاس دادن در پايتخت كشور آفتاب جماران نبود. به همين دليل، او به هر درى مى‏زد تا راهى جبهه شود. به علت كمبود شديد نيرو در مركز، با تقاضايش موافقت نمى‏كردند، ليكن سرانجام سماجت و سرسختى مهدى بر امتناع مسؤولين سپاه تهران غلبه كرد و حاضر شدند تنها براى مدت سه ماه، او را به جبهه غرب مأمور كنند.
مهدى همين رخصت 90 روزه را هم مغتنم دانست. روز ششم شهريور ماه سال 1360، او به همراه نيروهاى گردان 8 سپاه تهران رهسپار جبهه سرپل ذهاب شد. در آن تابستان گرم و طولانى سال شصت، محورهاى عملياتى جبهه غرب، مأمن سلحشوران بزرگى بود كه با حضورشان در ارتفاعات سر به فلك كشيده غرب غريب و حملات بى‏وقفه و كوچك و بزرگ خود به مواضع خصم، خواب را از چشم فرماندهان سپاه دوم ارتش متجاوز بعث گرفته بودند. شجاعان شهيدى همچون: غلام‏على پيچك، محسن حاجى‏بابا، محسن وزوايى، على‏رضا موحد دانش، على‏رضا حاجى‏بابايى، حبيب‏الله مظاهرى، ابراهيم هادى، جواد افراسيابى و ... كه قله‏هاى سر به فلك كشيده غرب، از بمو و قراويز گرفته تا بازى دراز و شياكوه، به عزم راسخ و همت بلند ايشان، غبطه مى‏خوردند. مهدى به غرب آمده بود تا در محضر اين بزرگواران، درس عشق و سلحشورى و ايثار و پيكار عاشورايى را بياموزد. او و همرزمان از بدو ورود در كنترل عملياتى ستاد ناحيه ذهاب سپاه منطقه 7 كشورى قرار گرفتند. حسين الله كرم، از فرماندهان شاخص جبهه غرب و فرمانده سپاه گيلان‏غرب در سال 1360، حوزه مسؤوليت سپاه منطقه 7 كشورى را اين‏گونه معرفى كرده است:
«... براى شناختن شخصيت رزمى انسانى مثل خندان، شما چاره‏اى نداريد مگر اين كه به پس زمينه‏هاى محيطى و انسانى‏اى كه او در آن‏ها قرار داشت، توجه كنيد. وقتى مى‏شنويد كه مهدى به غرب آمده و تحت امر سپاه منطقه 7 قرار گرفته، همين‏جا بايد درنگ كنيد: «غرب» يعنى چه؟ «سپاه منطقه 7« يعنى چه؟ دنيايى مطلب توى همين دو تا عبارت خوابيده. از شروع حمله ارتش بعث تا اوايل سال 1362، سپاه منطقه 7 كشورى به فرماندهى برادرمان محمد بروجردى، عمليات جبهه كوهستانى جنگ با دشمن را هدايت مى‏كرد. مركز آن در كرمانشاه بود. سپاه منطقه 7، يعنى 5 استان و ناحيه بزرگ شامل آذربايجان غربى (ناحيه شمال غربى)، همدان، كردستان و كرمانشاه (ناحيه غرب) و ايلام (ناحيه جنوب غربى). در اوايل شهريور 1360 كه خندان به غرب آمد، سپاه منطقه 7 عملاً در اين مناطق، توى دو جبهه مى‏جنگيد؛ يكى جبهه داخلى و جنگ با ضدانقلابيون مسلح و ديگرى جبهه جنگ با دو سپاه، از مجموع 4 سپاه نيروى زمينى ارتش بعث؛ يعنى سپاه يكم و سپاه دوم. در اين چهار استان - به استثناء استان همدان - ما با دشمن هم‏مرز بوديم و عمده‏ترين كانون‏هاى بحران در آن‏ها را مى‏توانم به اين ترتيب براى شما دسته‏بندى كنم:
در آذربايجان غربى، اروميه و مهاباد و نقده و اشنويه و پيرانشهر و سردشت و بانه را داشتيم.
در كردستان، مريوان و پاوه و ديواندره و سنندج و سقز را داشتيم.
در كرمانشاه، ريجاب و قصرشيرين و سرپل ذهاب و گيلان‏غرب و نفت‏شهر و سومار را داشتيم.
و سرانجام در ايلام، صالح آباد و مهران و دهلران را.
از وقتى كه دشمن در غرب زمين‏گير شد، دو عمليات بزرگ در بازى‏دراز و چندين و چند عمليات محدود و پارتيزانى را بچه‏ها در آن جا انجام داده بودند. زبده‏ترين فرماندهان تاريخ جنگ 8 ساله از مدرسه سپاه منطقه 7 فارغ‏التحصيل شدند و براى مردم اين مملكت حماسه‏ها خلق كردند: احمد متوسليان، محمدابراهيم همت، ناصر كاظمى، على گنجى‏زاده، محمود كاوه، رضا چراغى، حسين قجه‏اى، اسماعيل قهرمانى، تقى بهمنى، على‏رضا حاجى‏بابايى، حبيب‏الله مظاهرى، غلام‏على پيچك، محسن حاجى‏بابا، محمود شهبازى، محسن وزوايى، على‏رضا موحددانش، على‏اصغر رنجبران، محسن چريك، على‏اصغر وصالى، ابراهيم هادى، جواد افراسيابى و... دست آخر خود مهدى خندان.»
در آغازين روزهاى شهريور 1360، فرماندهان جبهه غرب، ضمن طرح‏ريزى يك عمليات وسيع، تصرف ارتفاعات سركوب و استراتژيك منطقه سرپل ذهاب - گيلان‏غرب از شمال دشت ذهاب تا بازى دراز را در دستور كار خود قرار داده بودند و شناسايى خطوط پدافندى واحدهاى سپاه دوم ارتش بعث به صورت شبانه روزى انجام مى‏گرفت. به فاصله كوتاهى پس از ورود رزمندگان گردان 8 به منطقه، مهدى خندان طى حكمى از جانب شهيد محسن حاجى‏بابا فرمانده سپاه سرپل ذهاب، رسماً به عنوان فرمانده سپاه ريجاب و دالاهو منصوب شد. حوزه استحفاظى اين سپاه، منطقه وسيعى را شامل مى‏شد؛ يعنى در شمال دشت ذهاب، ارتفاع گاوميشان و رو به سمت كوه بمو. نيروهاى دشمن بر روى ارتفاعات گاوميشان، باغ كوه، سلمانه و بمو مستقر بودند و بچه‏هاى سپاه «ريجاب» در ارتفاعات دالاهو، شاه‏نشين، گارى و چند عارضه كوهستانى ديگر مستقر شده و در مقابل دشمن، خط دفاعى خود را حفظ مى‏كردند. از جمله روستاهاى مهم اين منطقه، «از گله» است كه در آن مقطع در اختيار دشمن بود.
مهدى در يك چنين حوزه عملياتى وسيعى، فعاليت‏هاى رزمى خود را آغاز كرد. در پى فاجعه انفجار ساختمان نخست‏وزيرى و شهادت رجايى و باهنر، عملياتى كه قرار بود در پاييز به اجرا درآيد، خيلى زودتر از موعد، در يازدهم شهريور 1360 آغاز شد. فقدان امكانات لجستيكى، نبود جاده‏هاى تداركاتى و فقر امكانات مهندسى، كمبود نيروى رزمى براى به كارگيرى در محورهاى گسترده و... همه و همه سبب شد تا اين تهاجم كه به «عمليات شهيدان رجايى و باهنر»××× 1 اين حمله در بين قديمى‏هاى جبهه و جنگ به «عمليات سوم بازى دراز» هم مشهور است.
××× معروف شد، ناكام به پايان رسد. اما مهدى دلسرد نشد. از آن جا كه حوزه استحفاظى سپاه ريجاب و دالاهو به شدت از جانب ضدانقلابيون مسلح تحت الحمايه ارتش بعث آلوده شده بود، مهدى در صدد برآمد تا در اين دوران فترت جبهه، ضمن در پيش گرفتن سياست اعتمادسازى، آن دسته از عشاير ساده‏دل بومى را كه به اضطرار فقر مادى و فقر فرهنگى به ضدانقلاب پيوسته بودند، با دادن تضمين و امان‏نامه، از اردوى خصم جدا كند و بعد، برود براى كوبيدن سر مار؛ يعنى مقر اصلى فرماندهان ضدانقلاب در روستاى اشغالى «از گله».
او اين طرح را با فرماندهان ارشد عمليات ستاد غرب سپاه منطقه 7 در ميان گذاشت كه پس از بررسى، با حمايت اكيدى از سوى فرمانده سپاه سرپل ذهاب، شهيد «محسن حاجى بابا» مواجه شد و مسؤوليت اجرايى اين طرح را به خود مهدى واگذار كردند.
همين ماجرا، زمينه مناسبى فراهم آورد تا او شايستگى‏هاى مديريتى و رزمى خود را بروز دهد. مهدى پس از تحقيق و تفحص دقيق ساختار جمعيتى منطقه ريجاب، دريافت كه با مردم آن خطه آشوب‏زده مى‏شود كنار آمد. در وهله نخست، مهدى برنامه اعتمادسازى را با كار بر روى طايفه «قلخانى» شروع كرد. قلخانى‏ها اكثريت اهالى منطقه را شامل مى‏شدند كه تحت تأثير خوانين سلطنت‏طلب تحت الحمايه رژيم بعث، از قبيل «سردار جاف» و براى تأمين معيشت زنان و كودكان‏شان، به ضدانقلابيون متكى شده بودند. سران ضدانقلاب به آن‏ها القاء كرده بودند كه جمهورى اسلامى هرگز حاضر نمى‏شود به كسانى كه عليه اين نظام سلاح به دست گرفته باشند، تأمين بدهد و قطعاً نادمين را مجازات خواهد كرد. از جانب ديگر، با تأمين ارزاق و نيازهاى اوليه مردم منطقه كه سران ضدانقلاب آن‏ها را از ارتش بعث دريافت مى‏كردند، اين گونه به مردم القاء مى‏شد كه آنان به علت خصلت‏هاى عشايرى، بايستى به كسانى كه نان و نمك‏شان را فراهم مى‏آوردند، وفادار باقى بمانند. ارعاب و تطميع، تيغه دو دم سياست مزدوران دست نشانده رژيم صدام در منطقه ريجاب بود. مهدى هم براى خلاصى اين مردم از بين دو تيغه ارعاب و تطميع ضدانقلاب، هوشمندانه دست به كار شد. او با استفاده از ريش‏سفيدها و معتمدين هر تيره از طوايف منطقه، با مردان آن‏ها صحبت مى‏كرد و پس از اقناع ايشان، رسماً به آنان امان نامه مى‏داد. سران ضدانقلاب هم دست روى دست نگذاشته بودند. آنان براى منصرف كردن مردم از پيوستن به مهدى هر آنچه از دست‏شان برمى‏آمد، انجام دادند. اما در نهايت، ايمان به ذات پاك مردم و صبر عظيم مهدى، ثمرات شيرين خود را آشكار كرد. ظرف كمتر از دو ماه، مهدى موفق شد از بين همان تفنگچى‏هاى نادمى كه به ايشان امان‏نامه داده بود، واحدهاى رزمى عشايرى بسيار كارآمدى را تشكيل بدهد و با استفاده از آن‏ها امنيت بسيار خوبى را در سطح حوزه فرماندهى خود، از كوه‏هاى سر به فلك كشيده دالاهو تا ارتفاعات مجاور شهرستان ريجاب، برقرار كند. مهدى به آداب و رسوم و اعتقادات اهالى عميقاً احترام مى‏گذاشت و در مراسم سنتى و مذهبى، جشن‏ها و سوگوارى‏هاى‏شان شركت مى‏كرد. در ايام سوگوارى خامس آل عباعليهما السلام، خودش در رأس دسته‏هاى عزادارى مردم ريجاب حاضر مى‏شد و با صداى خوشى كه داشت، براى‏شان مرثيه‏هاى حماسى نبرد عاشورا را مى‏سرود. علاوه بر حمايت‏هاى معنوى، مهدى برنامه تقويت در حد امكان بنيه معيشتى مردم منطقه را هم در دستور كار خود قرار داد و براى اين امر، به آبادگران مؤمن «جهاد سازندگى» متوسل شد. يكى از همرزمان مهدى در اين دوران مى‏گويد:
«... اصلاً آرام و قرار نداشت. هر چه كه در منطقه مى‏گذشت، برايش مهم بود. اگر دام‏هاى عشاير نياز به واكسن داشتند، مى‏آمدند سراغ «كاك مهدى». اگر زنى پا به ماه از آنها، مشكل سخت‏زايى داشت و چاره‏اى به جز انتقال او به بيمارستان كرمانشاه نبود، شوهرش مى‏رفت سر وقت «كاك مهدى». اگر نفت‏كش حامل سوخت مردم، ديرتر از موعد، به منطقه مى‏آمد، كسى با نمايندگى شركت نفت كارى نداشت، شكايت به پيش «كاك مهدى» مى‏برد. اگر قرار بود يكى از تيره‏هاى طوايف منطقه براى ييلاق، قشلاقى از جايى به جايى ديگر، بنه‏كن شوند و كوچ كنند و براى حمل سياه چادرها و وسايل زندگى‏شان كاميون كرايه‏اى كم گير مى‏آمد، براى گرفتن كمك، مى‏رفتند سروقت «كاك مهدى». آن وقت ديدن وضع و حال مهدى تماشا داشت. اصلاً انگار نه انگار كه او فرمانده سپاه در يكى از حساس‏ترين مناطق مرزى جنگ‏زده است و اين جور مسايل ربطى به شرح وظايفش ندارد. به همه‏چيز و همه‏كس و همه‏جا متوسل مى‏شد. از اداره بهدارى و ستاد بسيج اقتصادى و شركت نفت گرفته، تا اداره راه و اتحاديه صنف كاميون داران و كميته امداد امام خمينى در استان كرمانشاه. به صرف تلفن زدن و نامه‏نگارى هم قناعت نمى‏كرد. الآن مى‏ديدى نامه را فرستاد، صبح خودش مى‏رفت سروقت گيرنده نامه، كه خاطرجمع شود. البته خودش ترجيح مى‏داد براى حل مشكلات عمرانى و بهداشتى منطقه، با بچه‏هاى جهادسازندگى ارتباط بگيرد. خودش به ما مى‏گفت: كارهايى كه جهاد، ضربتى و سه ماهه انجام مى‏دهد، پنج تا وزارتخانه اگر بخواهند آن را انجام بدهند شايد به سه سال وقت نياز داشته باشند. به تعبيرى شايد بشود گفت مهدى خندان بود كه عشاير منطقه ريجاب را با الطاف انقلاب و گل سرسبد آن؛ جهادسازندگى، آشنا كرد.»
اهالى خونگرم شهرستان ريجاب و عشاير با صفاى منطقه، چندى نگذشت كه مهر مهدى را به دل گرفتند و از آن به بعد بود كه دوران عُسرت جبهه ريجاب به سر آمد و همه‏چيز، روى دنده يُسر افتاد. بهتر آن ديديم تا براى اثبات عمق تحولى كه مهدى در خلقيات و عواطف مردم ساده آن خطه ايجاد كرد خاطره‏اى را از يك دوست ديرينه‏اش بياوريم:
«... يكى از روزها، همين‏طور كه مهدى پشت ميز كارش در سپاه ريجاب نشسته بود، مردى از عشاير منطقه آمد توى اتاق. مهدى مؤدب و گرم به او سلام كرد، در عوض ديديم او پيش آمد، جلوى مهدى زانو زد و ناگهان به صداى بلند شروع كرد به گريه. بدجورى اشك مى‏ريخت و بى‏تابى مى‏كرد ما متعجب بوديم و مهدى از ما هم شگفت‏زده‏تر، كه علت گريه زارى اين بنده خدا چيست. مهدى از او پرسيد: چى شده؟ چرا اين جور گريه مى‏كنى برادر من؟ مرد زور مى‏زد حرف بزند، اما نفسش بالا نمى‏آمد.
مهدى از پارچ روى ميز يك ليوان آب براى او ريخت و به دستش داد. به زحمت يك جرعه خورد و باز زد زير گريه. مهدى اين بار كمى اخم كرد و به او گفت: قباحت دارد آقاجان، بگو ببينم چه شده؟ او جواب داد: اگر من يك حقيقتى را به تو بگويم، من را اعدام نمى‏كنى؟ مهدى كه يكه خورده بود گفت: معلوم است كه نه، در كجاى عالم آدم را به خاطر گفتن حقيقت اعدام مى‏كنند؟ نترس آقاجان، حرف خودت را بگو. مرد دست برد توى جيب لباسش، چند بسته اسكناس بيرون كشيد و گذاشت جلوى مهدى و گفت: اين پنجاه هزار تومان است اين پول را آدم‏هاى «سردار جاف» از خدا بى‏خبر به من داده‏اند تا سر تو را براى آن‏ها ببرم. مهدى تا اين حرف را شنيد، به او گفت: همين؟...، خم شد و سرش را گذاشت روى ميز و ادامه داد: خب، بيا و سرم را ببُر و ببَر! من كه توى اين عالم غير از همين سر، چيز ديگرى ندارم، دلم مى‏خواهد آن را بدهم در راه خدا. فقط برادرجان، يك چيز را به تو سفارش مى‏كنم؛ بدان سر چه كسى را براى رضاى خاطر چه كسى مى‏برى.
مرد فقط به مهدى زل زده بود كه همان‏طور سرش را گذاشته بود روى ميز. شايد يكى دو دقيقه حتى پلك هم نزد. بعد دوباره به گريه افتاد. مهدى خنده‏اش گرفت. سرش را از روى ميز بلند كرد و به او گفت: حالا ديگر چرا گريه مى‏كنى؟ تو كه پنجاه هزار تومان نقد از آنها گرفتى.
طرف رفت جلو، خودش را روى دست و پاى مهدى انداخت و به او گفت: نه، من تو را خوب مى‏شناسم. تو برادر خوب ما هستى همه عالم را هم اگر به من بدهند، من دستم را به خون مرد خوبى مثل تو آلوده نمى‏كنم.
واقعاً معلوم بود كه آن بنده خدا، از عمق جانش منقلب شده، چون همان‏جا نشست و اسم تك به تك عوامل كومله و خان‏هايى را كه با دشمن همكارى مى‏كردند، به مهدى معرفى كرد. به بركت برخورد انسانى مهدى، سپاه ريجاب توانست عده زيادى از ضدانقلابيون منطقه را شناسايى و دستگير كند.»
همرزمان با آغاز عمليات مطلع الفجر در منطقه عملياتى گيلان‏غرب، روز 21 آذر سال 1360 در منطقه عملياتى ريجاب غرب و ارتفاعات گارى، مهدى خندان نخستين نبردى را كه از مرحله شناسايى و طرح‏ريزى تا پايان مراحل تصويب آن شخصاً عهده‏دار بود، آغاز كرد. «عمليات اميرالمؤمنين‏عليه السلام» با رمز «زيارت نجف نزديك شد» شروع شد. عرصه عمليات، منطقه عمومى شمال دشت ذهاب و غرب جوانرود بود.
سپاه ريجاب، به فرماندهى مهدى خندان و سپاه جوانرود و محور دالاهو به فرماندهى برادر طهماسبى، ضمن حركتى هماهنگ، در مساحتى 100 كيلومترى وارد عمل شدند. حسين الله‏كرم؛ فرمانده وقت جبهه گيلان غرب كه خود آن روزها درگير نبرد مطلع‏الفجر بود، درباره عمليات اميرالمؤمنين‏عليه السلام مى‏گويد:
«... درگير و دار شروع عمليات خودمان به اسم مطلع‏الفجر بوديم كه مهدى خندان و حاجى طهماسبى در شمال دشت ذهاب و غرب جوانرود، عمليات خودشان را با نام اميرالمؤمنين‏عليه السلام شروع كردند. آنها توانستند ارتفاعات مهم «ميش رنگين» و دار زنگنه، چندين روستا، از جمله روستاى ازگله - مقر اصلى سران ضدانقلاب در منطقه - و چند پاسگاه مرزى، از جمله پاسگاه سوق‏الجيشى قيطول را كه حدود 14 ماه در اشغال دشمن بود آزاد كنند. دامنه پاكسازى منطقه توسط نيروهاى خندان و طهماسبى، تا پاى دامنه‏هاى شمالى و جنوبى ارتفاع استراتژيك بمو گسترش يافت و واحدهاى دشمن را تا ارتفاع و تنگه سلمانه، عقب راند. در عمليات اميرالمؤمنين‏عليه السلام، نيروهاى بومى منطقه معروف به فداييان امام(رحمه الله علیه)، نقش اصلى را ايفا كردند و همين رزمندگان عشايرى، ضربات كشنده‏اى بر پيكر واحدهاى ارتش بعث و ضدانقلاب داخلى وارد كردند. اصلاً بايد كوه بمو را ديد تا فهميد بچه‏ها چه كرده بودند!
اين خبر زنده كننده را مهدى خندان و حاجى طهماسبى به من دادند و روحم را زنده‏تر كردند.»
عمليات ظفرمند اميرالمؤمنين‏عليه السلام، هفت شبانه روز بى‏وقفه ادامه داشت در اين نبرد كوهستانى، حدود 500 تن از قواى دشمن كشته و صدها تن نيز مجروح و مفقود شدند. چه كسى مى‏توانست باور كند جوان محجوب روستاى صبو بزرگ واحد چنين توانمندى خارق‏العاده‏اى براى هدايت و فرماندهى يك نبرد پيچيده كوهستانى با واحدهاى جنگ آزموده سپاه دوم ارتش بعث باشد؟
مهدى در اين نبرد بسيار خوش درخشيد و خيلى زود موفق شد جايگاه خود را به عنوان يكى از فرماندهان عملياتى زبده سپاه در جبهه غرب، تثبيت كند. از ديگر دستاوردهاى عمليات اميرالمؤمنين‏عليه السلام، بازگشت يكصد و هفتاد تن از عشاير فريب خورده منطقه، به آغوش پر مهر انقلاب و ميهن بود. روزنامه اطلاعات در تاريخ يكم دى‏ماه سال 1360 در اين باره نوشته است:
«... براساس گزارش واصله از جبهه غرب، 170 نفر از اهالى بومى كه توسط سردار جاف مسلح شده و مدتى در منطقه ريجاب با برادران سپاه و ارتش و فداييان امام مى‏جنگيدند، خود را به سپاه پاسداران ريجاب معرفى كردند و پس از تحويل سلاحهايشان، كه شامل انواع سلاح سبك و آر.پى.جى 7 و تيربار مى‏شد، از مسؤولين مربوطه، امان‏نامه گرفتند.»
شايد همين دستاورهاى ارزشمند بود كه سبب شد تا در روز 28 بهمن ماه سال 1360، طى حكمى از سوى سردار شهيد محسن حاجى‏بابا، به مهدى مأموريت تشكيل يك ستاد مشترك عملياتى با فرماندهان واحدهاى ارتشى مستقر در محور ريجاب محول شود. متن حكم مزبور به شرح ذيل است:
بسمه‏تعالى
به: برادر مهدى خندان شماره: 3/07/5/198
از: فرماندهى سپاه پاسداران سرپل ذهاب تاريخ: 60/11/28
موضوع: حكم انتصاب
بدين وسيله جناب عالى به عنوان نماينده‏اى از سرپل ذهاب به منظور تشكيل ستاد مشترك عمليات در محور ريجاب منصوب مى‏شويد.
اميد است در انجام امور مسلمين، موفق و مؤيد باشيد، ان‏شاءالله.
به اميد زيارت كربلا
مسؤول سپاه سرپل ذهاب
محسن حاجى‏بابا 60/11/28
امضاء
سپاه سرپل ذهاب - منطقه 7
مهر
از اواخر سال 1360، شمارى از نخبه‏ترين فرماندهان عملياتى سپاه منطقه 7 كشورى، همچون: احمد متوسليان××× 1 نخستين فرمانده لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم بود. روز چهاردهم تير 1361 در جبهه لبنان توسط مزدوران رژيم صهيونيستى ربوده شد. ×××، محمدابراهيم همت××× 2 دومين فرمانده لشكر 27 كه روز 17 اسفند 1362 طى نبرد خيبر به شهادت رسيد. ×××، محمود شهبازى××× 3 فرمانده سپاه استان همدان و قائم مقام فرماندهى لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم بود. روز دوم خرداد 1361 در جبهه خرمشهر به شهادت رسيد. ×××، محسن وزوايى××× 4 فرمانده شجاع نبردهاى بازى‏دراز و گردان حبيب‏بن مظاهر لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم بود. سرانجام با سمت معاونت عملياتى لشكر 27 در روز 10 ارديبهشت 1361 كنار جاده اهواز - خرمشهر به شهادت رسيد. ×××، على‏رضا موحددانش××× 5 در 13 مرداد 1362 با سمت فرماندهى لشكر 10 نيرو مخصوص سيدالشهداءعليه السلام در نبرد والفجر 2 به شهادت رسيد. ×××، على‏اصغر رنجبران××× 6 با سمت جانشين تيپ 3 ابوذر لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم طى نبرد والفجر 4 در پاييز 1362 به شهادت رسيد. ×××، عباس شعف××× 7 در نبرد فتح خرمشهر با سمت فرماندهى گردان ميثم تمار لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم در 22 ارديبهشت 1361 به شهادت رسيد. ×××، حبيب‏الله مظاهرى××× 8 فرمانده گردان مسلم بن عقيل لشكر 27 محمدرسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم بود. طى نبرد رمضان، در تابستان 1361 شهيد و مفقودالجسد شد. ××× و... به مناطق جنگى جبهه خوزستان هجرت كردند.
آنها، با شركت در عمليات بزرگ و پيروزمند «فتح‏المبين» در شمال استان خوزستان طى چهار مرحله رزم، سپاه چهارم ارتش متجاوز بعث را مضمحل كردند و در آستانه ارديبهشت سال 1361، مى‏رفتند تا با آغاز پيكارى به مراتب عظيم‏تر، به كابوس اشغال جنوب غربى خوزستان و خصوصاً خرمشهر مظلوم، خاتمه دهند. در اين برهه، مناطق عملياتى جبهه غرب، در ركود نسبى به سر مى‏بردند و تمام تلاش مهدى، معطوف به تقويت خطوط پدافندى و استمرار شناسايى مواضع دشمن، خصوصاً بر روى كوه استراتژيك «بمو» بود.
نكته ديگرى كه در آن روزها ذهن مهدى را به خود جلب كرده بود، انتخاب يكى از دو گزينه فرا راه وى؛ ادامه عضويت در «حزب جمهورى اسلامى» يا باقى‏ماندن در نهاد مقدس سپاه بود. آخر حضرت امام خمينى(رحمه الله علیه) در دى ماه سال 1360، طى ديدار با فرماندهان سپاه فرموده بود: اعضاى سپاه نبايد در احزاب، ولو حزب‏هاى صحيح و اسلامى وارد بشوند، يا توى سپاه باشند، يا توى حزبشان.
لذا در اين دوران ركود نسبى جبهه غرب، زمان مناسبى براى اخذ تصميم در اين‏باره نصيب مهدى شد. او هم با دقت و ظرافت انديشيد و به آنچه كه صلاح مى‏دانست، عمل كرد. روز دهم ارديبهشت ماه سال 1361، مهدى خندان كاغذ و قلم به دست گرفت و نوشت:
بسم رب الشهداء و الصديقين
به: دفتر مركزى حزب جمهورى اسلامى ايران – تهران
موضوع: استعفاء
اين جانب، مهدى خندان، فرزند امام‏قلى، دارنده شناسنامه شماره 150 صادره از لواسان كوچك، صبو بزرگ، متولد 1340 دارنده مدرك تحصيلى ديپلم فنى (اتومكانيك)، در اوايل سال 1358 عضو حزب جمهورى اسلامى ايران شدم، ولى متأسفانه به علت وجود جنگ، نتوانستم در حزب فعاليتى داشته باشم و اكنون عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامى هستم. بنا به امر امام كه فرمود: افراد سپاه نبايد عضو هيچ حزب و دسته و گروهى باشند، از آن حزب استعفاء مى‏دهم. علت اينكه از زمان صدور فرمان امام تا به حال، استعفاء اينجانب به تأخير افتاد، مشغله كارى‏ام بوده و متأسفانه تا امروز موفق به نوشتن استعفانامه نشدم، اميد كه خداوند متعال، اين گناه مرا ببخشد. ضمناً پرونده حزبى من، احتمالاً در دفتر شميران حزب است.
مهدى خندان 61/2/10
رونوشت به: سپاه تهران
پادگان ولى‏عصر(عج)
گردان حديد پادگان ولى‏عصر (عج) تهران
در پى بيست و چهار شبانه روز نبرد لاينقطع رزمندگان متحد و يكدل بسيجى، سپاهى و ارتشى سرانجام طى آخرين مرحله «عمليات الى بيت‏المقدس»، قريب به شش هزار كيلومتر مربع از اراضى اشغالى جنوب‏غربى خوزستان از اشغال متجاوزان بعثى آزاد شد و روز سوم خرداد 1361، در پى انهدام سهمگين بخش عمده واحدهاى زرهى و مكانيزه سپاه سوم ارتش بعث، خرمشهر قهرمان پس از 21 ماه اشغال به دامان ميهن اسلامى بازگشت.
ضربات وارده بر ماشين جنگى دشمن طى دو نبرد فتح‏المبين و الى بيت‏المقدس، به قدرى مهلك بود كه فرماندهان ارتش بعث، از بيم تكرار چنين لطماتى به دو سپاه ديگر خود در مناطق شمال غرب و غرب ايران دستور دادند، ظرف مدت 10 روز، از كليه مناطق ضربه‏پذير در عمق سرزمين‏هاى اشغالى، به نقاط داراى قابليت پدافندى عقب‏نشينى كنند. صدام حسين روز بيستم خرداد 1361 طى سخنرانى مفصلى در بغداد، مدعى شد كه ارتش او قصد دارد از تمامى اراضى اشغالى عقب‏نشينى داوطلبانه انجام بدهد. ادعايى توخالى كه دروغى بيش نبود.
از سوى ديگر، روز شانزدهم خرداد ماه سال 1361 ارتش اشغالگر رژيم جعلى اسراييل طى اقدامى مشكوك، با تمام قواى زمينى و هوايى و دريايى‏اش، وارد خاك كشور لبنان شد و بيروت، پايتخت اين كشور اسلامى از سه طرف به محاصره اشغالگران صهيونيست درآمد. در اين تهاجم سنگين، بيشترين آسيب‏ها به مناطق مسلمان‏نشين لبنان، خصوصاً نواحى شيعه‏نشين وارد آمد. در پى استمداد مقامات لبنان و جمهورى عربى سوريه و تصويب شوراى عالى دفاع، واحدهايى از يگان‏هاى ارتش و سپاه تحت عنوان «قواى محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم» و با فرماندهى حاج احمد متوسليان به جبهه لبنان اعزام شدند.
مهدى مرندى يكى از فرماندهان سپاه سرپل ذهاب كه در همان ايام به سپاه ريجاب سر زده بود مى‏گويد:
«... از شهادت حاجى بابا××× 1 محسن حاجى‏بابا فرمانده عمليات سپاه غرب روز 22 ارديبهشت 1361 در جبهه بمو به شهادت رسيد. ×××، مدتى مى‏گذشت. دلم خيلى گرفته بود. هر جايى كه براى سركشى مى‏رفتم، احساس دلتنگى مى‏كردم، همه جا سر و صداى رفتن به جبهه لبنان مطرح بود. انگار نه انگار خودمان در حال جنگ هستيم. فكر آزادى «قدس» و رسيدن به بيت‏المقدس همه را به لبنان مى‏كشيد.
سكوت غريبى بر جبهه‏هاى خودى حكمفرما شده بود. آنهايى هم كه مانده بودند، هواى رفتن داشتند. در سومار، گيلان‏غرب، سرپل ذهاب، ريجاب و هر جاى ديگر كه سر مى‏زدم، كارم حرف زدن درباره اين كار بود. به بچه‏ها مى‏گفتم كه پيروزى توى چند عمليات نبايد مغرورمان كند و گفتم كه در اين جا جنگيدن، كمتر از لبنان نيست و از اين‏طور حرف‏ها... تا جايى كه به من مى‏گفتند: «خطيب جبهه!»
وقتى كه رفتم سپاه ريجاب، مهدى خندان را ديدم. گفت: «خطبه بخون مهدى! بخون كه گريه‏مون نمى‏گيره ديگه!»
بعد هم گفت: «يك خواهش دارم ازت.»
گفتم: «چى؟»
گفت: «خواهش دارم كه يك ملاقات خصوصى از حضرت امام(رحمه الله علیه) بگيرى.»
گفتم: «سعى مى‏كنم.»
آن شب مراسم خوبى توى سپاه ريجاب داشتيم. خندان مداحى كرد. اشك همه را درآورد و دل‏ها كمى آرام گرفت.
روز بعد با برو بچه‏هاى محافظ بيت امام(رحمه الله علیه) تماس گرفتم. درخواست ملاقات خصوصى را مطرح كردم. زمان ملاقات را اعلام كردند. خوشحال شدم و به خندان ماجرا را گفتم. او هم خوشحال شد.
ساعت هفت صبح بود. به سپاه ريجاب رفتم. خندان طبق قرار، آماده حركت بود. با يك تويوتاى پلنگى راه افتاديم سمت تهران.
سحر به تهران رسيديم. بعد از حمام و تعويض لباس، راهى جماران شديم. توى راه، خندان را نگاه مى‏كردم. از خوشحالى چهره‏اش گل انداخته بود. رسيديم ميدان جماران و ماشين را پارك كرديم. نزديك حسينيه جماران، سراغ «مظفرى‏خواه» را گرفتم. هنوز خوب اطرافم را نگاه نكرده بودم كه دستى خورد روى شانه‏ام. برگشتم. خودش بود. هر سه وارد حسينيه شديم.
سر و صداى مردم بلند شد: «روح منى خمينى، بت‏شكنى خمينى.» حضرت امام(رحمه الله علیه) وارد حسينيه شد. مثل هميشه دست به اطراف بلند كرد و در حال گفتن ذكر، به ابراز احساسات مردم پاسخ مى‏داد. بغض توى گلويم شكست. اشك تو چشم‏هايم حلقه زد. محو تماشاى حضرت امام(رحمه الله علیه) بودم. چند لحظه بيشتر طول نكشيد. حضرت امام(رحمه الله علیه) از حسينيه رفتند و من همراه سيل جمعيت خارج شدم.
بيرون حسينيه با مظفرى‏خواه درباره جنگ حرف زديم. بيشتر حواسم به ملاقات بود. توى اين فكر بودم كه ما قرار بود ملاقات خصوصى با حضرت امام(رحمه الله علیه) داشته باشيم. به مظفرى خواه ماجرا را گفتم. گفت: «بذار برم بپرسم.»
رفت، وقتى برگشت، گفت: «حاج آقا توسلى مى‏گويد، براى امروز چنين وقتى، به كسى نداديم.»
ناراحت شديم.
چند لحظه مانديم و بعد سه نفرى رفتيم طرف يك سكو. دوباره مشغول حرف زدن شديم. از جبهه مى‏گفتيم و از مسايل آن روزها.
حاج آقا توسلى مسؤول دفتر حضرت امام(رحمه الله علیه) از جلو ما رد شد. مظفرى‏خواه بلند شد و رفت طرفش. گفت: اين برادران از جبهه آمده‏اند. وقت هم گرفته‏اند، حالا اگه نمى‏شه، لااقل بگذارين با خودتون حرف‏هاشون‏رو بزنن.
حاج آقا گفت: بسيار خوب! فردا صبح بيان يه كارى براشون مى‏كنم.»
اميدوار شديم. داشتيم براى رفتن آماده مى‏شديم. اما پنج دقيقه بعد، حاج آقا توسلى برگشت. دست من و خندان را گرفت و ما را پيش حضرت امام(رحمه الله علیه) برد!
حضرت امام(رحمه الله علیه)، همان عرق‏چين هميشگى روى سرش بود. داشت قرآن مى‏خواند. رفتم جلو. دست ايشان را بوسيدم. نمى‏دانستم از كجا بايد بگويم. خيلى سريع ماجراى ناراحتى‏هاى جبهه را گفتم و از رفتن برو بچه‏ها به لبنان حرف زدم. چهره نورانى حضرت امام(رحمه الله علیه) باعث شد نفهمم خندان منتظر است تا نوبتش برسد. چند بار با آرنج دست به پهلويم زد. ضربه‏هاى آخر محكم‏تر بود! تازه فهميدم بايد بروم كنار تا او براى دستبوسى بيايد جلو!
چند روز بعد از ملاقات، حضرت امام(رحمه الله علیه) در سخنرانى 31 خرداد 1361، جمله معروف «راه قدس از كربلا مى‏گذرد» را بيان كردند. حالا ديگر همه‏چيز روبه راه شده بود. بيشتر فرماندهانى كه به لبنان رفته بودند، به جبهه خودمان برگشتند!××× 1 نقل از كتاب «حكايت سال‏هاى بارانى» خاطرات مهدى مرندى، ناشر: بنياد حفظ آثار و نشر ارزش‏هاى دفاع مقدس. صص 179-175. ××׫

فرزند جهاد

مهدى، اين جوان صبور روستايى، جنگ را مصاف ايمان در مقابل كفر و شركت در صحنه‏هاى نبرد را براى خود در حكم يك واجب شرعى مى‏دانست. او با خداى خويش عهده كرده بود كه هيچگاه ميثاق مقدس خود را با يگانه منجى عالم آقا امام زمان(عج) در جهان، از ياد نبرد. او پيمان بسته بود گوش به فرمان امام باشد و با سيره سلحشورانه خود نشان داد كه قصد دارد تا آخرين لحظه عمر بر اين ميثاق پايدار بماند. در حقيقت او با آگاهى كامل راه خودش را انتخاب كرده بود و مشوق ديگران هم براى همراه شدن در اين راه نورانى بود. به طورى كه در فرازى از وصيت‏نامه‏اش مى‏گويد:
«قطره باشيد در سيل خروشان و شفاف انقلاب اسلامى و نه ريزه سنگ سردر گم و خار و خس شناور.»
حضور او در عالم جبهه، حضور يك رزمنده مكتبى به تمام معنا بود. او رخدادهاى تلخى را كه در تاريخ اسلام به وقوع پيوسته بود، خوب به ياد داشت. او خوانده بود كه چگونه طلحةالخير و سيف‏الاسلام زبير، پس از سال‏ها جهاد در ركاب رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم و حضرت اميرعليه السلام در ميدان مصاف با وسوسه رياستى چند روزه، چنان مغلوب شدند كه حاصل همه اعمال خود را ضايع كردند. او به اين نتيجه رسيده بود كه در شرايط سخت جنگ، راهى جز جانفشانى شجاعانه در راه دين خدا وجود ندارد، با تمام وجود ايمان پيدا كرده بود كه از دلبستگى‏ها خود را رها كند. مهدى هنگامى كه مى‏ديد ميزان اطاعت و عشق رزمندگان اسلام به امام بالاتر از كسانى است كه در صدر اسلام حضور معصوم را درك كرده بودند، به ادامه راه خود بيشتر ايمان پيدا مى‏كرد. هر وقت از جبهه مى‏آمد بيش از دو سه روز در روستا نمى‏ماند و در همان دو سه روز هم ابتدا به اتفاق ياران خود به حسينيه جماران مى‏رفت تا در ملاقات عمومى مردم با رهبر انقلاب شركت كند و سپس اوقات خود را صرف سركشى به خانواده شهدا و رسيدگى به امور بسيج منطقه و دعوت و ترغيب جوانان براى شركت در جبهه مى‏كرد. او ايمان داشت رزمنده جبهه اسلام همزاد واقعى اهل بهشت است. مهدى اوج علاقه به امام خمينى(س) را در فرازى از وصيت‏نامه‏اش اين گونه بيان مى‏كند: «خمينى، حجت و دستِ هدايت خداست، پس واى بر ما اگر اطاعتش نكنيم.»
مهدى با اين‏كه چندين بار مجروح شده بود اما هر بار پس از بهبود نسبى، دوباره راهى منطقه مى‏شد، او عقيده داشت صحنه جنگ سفره‏اى است كه پهن شده و هركس به اندازه لياقت خودش از اين سفره متنعم مى‏شود.
مادر مهدى خاطره‏اى از يك بار مجروح شدن او را چنين نقل مى‏كند:
«يك بار كه مهدى در سرپل ذهاب بود، من رفتم به او تلفن زدم و با وى صحبت كردم. خواهرش هم همان شب ساعت 8 به او تلفن كرد. شب من خواب ديدم كه بهار است و دارد نم‏نم باران مى‏آيد. بعد ديدم يك هيئت عزادارى خيلى سنگين از حسينيه‏مان بلند شد و به سمت امامزاده به راه افتاد. امامزاده‏اى كه به خواب ديدم در همين پايين دهمان است. توى خواب ديدم پدر مهدى هم با دسته گلى پاى امامزاده نشسته و خيلى مكدر و ناراحت است. از خواب بلند شدم و پدر مهدى را صدا زدم و گفتم: حتماً بچه‏هايم بلايى سرشان آمده است چون اين‏طور خوابى ديدم، پدرش هم نگران شد، آن موقع چهار نفر از پسرهايم جبهه بودند. پدرش گفت: تو كه ديروز تلفنى با مهدى صحبت كردى. من گفتم اما با قاسم و باقر و على كه صحبت نكردم. فرداى آن شب داشتم قرآن مى‏خواندم كه پدر مهدى آمد گفت: يك كاميون كه از خيابان رد مى‏شد بوق زد، فكر مى‏كنم داداشت باشد؛ فورى قرآن را جمع كردم و گذاشتم روى كرسى و بلند شدم رفتم بيرون، درست گفته بود برادرم داوود بود.
احساس كردم او هم از چيزى ناراحت است. اما بعد براى اين كه ما ناراحت نشويم آمد نشست و با ما صبحانه خورد. گفتم: داوودجان، من اين‏طور خوابى ديدم، حتماً يكى از بچه‏هاى من طورى شده است. او اول منكر شد. اما بعد گفت: چيزى نيست، مهدى يك خورده حال نداره، آوردمش خانه خودمان. وقتى با پدرش بلند شديم رفتيم ديدم مهدى آن‏قدر لاغر شده كه باور كردنى نبود، چشم‏هايش بسته بود، سرش بسته بود، دستش را گچ گرفته بودند، كمرش بسته بود، و يك چشمش هم آسيب ديده بود. مدتى خانه دايى بود و بعد او را آورديم خانه خودمان و حالش كمى بهتر شد. توى همين اوضاع و احوال بود كه خبر آوردند حسين سميعى، كه ما بعد فهميديم جانشين مهدى بوده شهيد شده، مهدى به محض شنيدن خبر شهادت معاونش، با همان حال مجروح؛ پا شد ساك برزنتى‏اش را بست و راه افتاد، رفت جبهه.»

وداع با ريجاب

چنين به نظر مى‏رسيد كه مهدى تا آتيه‏اى دور، ميهمان ريجاب و مردان باصفا و قدرشناس آن باشد. از نخستين مأموريتى كه او به همراه همرزمان‏اش در گردان 8 سپاه تهران به جبهه غرب آمد تا آذرماه سال 1361 قريب به شانزده ماه سراسر ماجرا سپرى شده بود. ظرف اين شانزده ماه، سپاه غرب براى حفظ او در محور ريجاب، طى 5 نوبت از سپاه منطقه 10 تهران تقاضاى تمديد مأموريتش را مطرح كرده و هر بار با يك مأموريت سه ماهه موافقت شده بود. مطابق احكام و نامه‏هاى ادارى مربوط به مهدى، وى در اين شانزده ماه، مشمول 30 روز مرخصى استحقاقى بود كه تنها از 26 روز آن استفاده كرد. مهدى از تمامى مواهب حلال زندگى آدمى در راه تقويت حوزه مسؤوليت خود و تأمين امنيت اهالى آن، چشم پوشيد و هم از اين روى، دل كندن او از مردم ريجاب و جدا شدن آنان از مهدى امرى ناممكن به نظر مى‏رسيد، اما جنگ بود و تا جنگ بود، مردان جنگ به اقتضاء ضرورت‏هاى آن، چاره‏اى جز هجرت از خود و بستگى‏هاى خود نداشتند. اين بار مقدر بود تا فرمانده مردمى محور ريجاب، هجرتى ديگر را آغاز كند. هجرت به خطه خونرنگ خوزستان براى حضور در صفوف مقتدرترين يگان رزم سپاه و شركت در نبردهايى منظم و عظيم. از اواخر پاييز سال 1361 تحولات وسيعى در سازمان رزم يگان‏هاى منظم سپاه پاسداران به وجود آمده بود. تيپ‏هاى عملياتى به سطح لشكر ارتقاء يافتند و درگذر بيست و هفت ماه از آغاز جنگ تحميلى، سپاه پاسداران انقلاب اسلامى، واحدهاى عملياتى قدرتمند خود را در قالب سه سپاه رزمى و دو لشكر مستقل تجديد سازمان مى‏داد:
الف - سپاه سوم امام زمان(عج) به فرماندهى سردار شهيد حسين خرازى، شامل:
1- لشكر 14 امام حسين‏عليه السلام
2- لشكر 8 نجف اشرف
3- لشكر 17 على بن ابى‏طالب‏عليه السلام
4- لشكر 25 كربلا
5- تيپ مستقل 144 قمر بنى‏هاشم‏عليه السلام.
ب - سپاه هفتم فجر به فرماندهى سردار شهيد مجيد بقايى، شامل:
1- لشكر 41 ثارالله
2- تيپ 35 امام سجاد (عليه السلام)
3- تيپ 33 المهدى(عج)
4- تيپ 163 فاطمةالزهرا(سلام الله علیها)
ج - سپاه يازدهم قدر به فرماندهى سردار شهيد محمدابراهيم همت شامل:
1- لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم
2- لشكر 31 عاشورا
3- تيپ مستقل 10 سيدالشهداءعليه السلام
د - لشكر يكم مستقل قدس، شامل:
1- تيپ 7 ولى‏عصر(عج)
2- تيپ 46 امام حسن‏ (عليه السلام )
ه- لشكر مستقل 5 نصر، شامل:
1- تيپ 139 امام صادق (‏عليه السلام)
2- تيپ 21 امام رضا (عليه السلام)
3- تيپ 18 جواد الائمه (‏عليه السلام)
در اين تجديد سازمان، براى هر تيپ مستقل بين 3 تا 5 گردان و براى هر لشكر سپاه بين 9 تا 15 گردان عملياتى منظور شده بود.
پر واضح است كه در روند ارتقاء سازمان رزم واحدهاى عملياتى سپاه، مهم‏ترين عامل، جذب كادرهاى كيفى و با تجربه در هر دو رده ستاد و صف به اين يگان‏ها محسوب مى‏شد. اگر براى اداره يك گردان عملياتى 300 نفرى به استعداد سه گروهان پياده، حداقل تعداد نيروى كادر سپاهى را شش نفر در نظر بگيريم، براى اداره دستكم 9 گردان نيروى بسيجى گرد آمده در يك لشكر، به 54 نفر پرسنل كادر سپاه نياز بود. كادرهايى زبده و مجرب در امر هدايت عملياتى نيروهاى بسيجى. همين واقعيت‏ها بود كه در اواخر پاييز سال 1361 به فراخوانى وسيع كادرهاى كيفى سپاه پاسداران، از مناطق عملياتى شمال غرب و غرب به جبهه جنوب منجر شد. در اواسط آذرماه سال 1361، حاج «محمدابراهيم همت» رسماً از مهدى خندان درخواست كرد تا به لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم ملحق شود. مهدى ضمن استقبال از اين پيشنهاد، عملى شدن آن را به موافقت سپاه منطقه 10 تهران منوط كرد. هم از اين روى بود كه «همت» با ارسال نامه‏اى به ستاد سپاه منطقه 10، از مسؤولين آن خواست تا با انتقال قطعى مهدى خندان به لشكر 27 موافقت كنند.
اين در حالى بود كه سپاه ناحيه ذهاب در تاريخ 18 آبان ماه سال 1361 طى نامه‏اى به كارگزينى سپاه تهران، خواستار تمديد مأموريت مهدى در غرب، به مدت 3 ماه ديگر شده بود. سرانجام در روز 20 آذرماه سال 1361 ستاد منطقه 10 سپاه تهران، در نامه‏اى خطاب به سپاه منطقه 7 غرب كشور، موافقت خود را با درخواست سپاه ذهاب و تمديد سه ماهه مأموريت مهدى در غرب اعلام داشت. ذيل همين نامه، دو يادداشت به چشم مى‏خورد. اولى از كارگزينى سپاه منطقه 10 به واحد ارزيابى پرسنلى منطقه 10 است و دومى، پاسخ ارزيابى به كارگزينى، به شرح ذيل:
بسمه تعالى
ارزيابى پرسنلى
با سلام، چون لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم به وجود برادر نامبرده نياز دارد، لطفاً در مورد انتقال ايشان از منطقه 10 به آن لشكر سريعاً اعلام‏نظر فرماييد.
قسمت كارگزينى (واحد امور پاسداران)
ستاد منطقه 10
61/10/1
و پاسخ ارزيابى پرسنلى:
بسمه تعالى
با مأموريت سه ماهه وى به سپاه منطقه 7 موافقت مى‏شود. با توجه به اين كه مشاراليه يك سال و اندى است در مأموريت مى‏باشد، با مأموريت‏هاى بعدى وى، موافقت نخواهد شد.
والسلام
قسمت پژوهش (واحد امور پاسداران)
ستاد منطقه 10
اين كه مهدى به رغم مخالفت با انتقالش به لشكر 27، چگونه توانست به جمع حواريون «همت» ملحق شود، رازى است كه هنوز هم سر به مهر باقى مانده. اوايل دى ماه سال 1361 بود كه خبر انتقال مهدى به مردم ريجاب رسيد. خبر دهان به دهان چرخيد و به طرفةالعينى، درياى مواج عواطف پاك و مهرآميز مردم را از ديواره‏هاى بمو تا دامنه‏هاى دالاهو، به جوشش درآورد. احدى از آنان به رفتن مهدى، ولو براى چند هفته از ريجاب، رضايت نمى‏داد. مردم به هر جا كه عقل‏شان قد مى‏داد، رجوع كردند: سپاه ناحيه ذهاب، پادگان ابوذر و حتى ستاد غرب در كرمانشاه. آنان بر آشفته و با چشمانى اشكبار از مسؤولين سپاه درخواست مى‏كردند كه اجازه ندهند «كاك مهدى» از ريجاب منتقل شود، ولى مهدى را از رفتن گريزى نبود.
سرانجام روز عزيمت مهدى خندان از خطه ريجاب فرا رسيد. مردم كه دريافته بودند درخواست‏ها و التماسهايشان راه به جايى نمى‏برد، با قلب‏هايى به درد آمده مهدى را بدرقه كردند و با حسرت، او را در آغوش گرم خويش فشردند و به خدايش سپردند. اكنون كه اين قلم بر سينه كاغذ مى‏نويسد و پيش مى‏رود، بيست و دو زمستان از آن روز سرشار از دلتنگى‏ها و اشك‏ها و آه‏ها سپرى شده اما، هنوز هم در ريجاب، هستند مادرانى كه قصه مهربانيهاى جوان سبزه روى و سبزپوشى به نام مهدى خندان را، هر شبانگاهان در گوش كودكانشان نجوا مى‏كنند.
زمستان سال 1361 جبهه‏هاى جنوب در تاب و تب عملياتى بزرگ مى‏سوخت. مهدى با كوله‏بارى از تجربه و قلبى آكنده از عشق به هدف راهى جنوب شد. لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم آغوش خود را گشوده بود تا سردارى ديگر را در آغوش خود جاى دهد. حاج همت فرمانده بسيجى لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم، كه از دوران حضور در جبهه غرب به جوهره وجودى مهدى پى برده بود، از همان ابتدا او را به عنوان معاون گردان مقداد بن اَسوَد به كار گمارد و بچه‏هاى بسيجى را به دست فرمانده‏اى لايق سپرد تا از او درس عشق و ايثار بگيرند. در طليعه بهمن سال 61، اردوگاه لشكر 27، معروف به دهكده حضرت رسول‏صلى الله عليه وآله وسلم در منطقه عملياتى چنانه، مانند صحراى عرفات شده بود.
در زير چادرهاى اين اردوگاه، كه شب‏ها با شعله ضعيف فانوس‏ها نورافشانى مى‏شد، دنيايى از عرفان و عشق حاكم بود. بچه‏هاى گردان مقداد در دل شب، با نوحه‏هاى حماسى مهدى بر سينه‏هاى خود مى‏نواختند و نواى «شه با وفا ابوالفضل - معدن سخا ابوالفضل» را سرمى‏دادند. هر روز كه مى‏گذشت آمادگى نيروها براى اجراى عمليات بيشتر مى‏شد. حاج همت كه اكنون مسؤوليت فرماندهى سپاه 11 قدر××× 1 سپاه 11 قدر، متشكل بود از: لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم، لشكر 31 عاشورا و تيپ 10 سيدالشهداءعليه السلام ××× را بر عهده داشت به همراه ديگر فرماندهان لشكر هر روز نيروها را از كم و كيف عمليات و اهداف در نظر گرفته شده آن، بيش از پيش توجيه مى‏كرد.

هفدهم بهمن سال 1361

آن روز آفتاب صحراى پوشيده از رمل فكه زودتر از هر روز غروب كرد و خودش را پشت تپه‏ها پنهان نمود؛ او نمى‏خواست مظلوميت بچه‏ها را روى رمل‏هاى فكه شاهد باشد، او نمى‏خواست پرپر شدن گل‏هاى بوستان عشق را شاهد باشد. ستون گردان‏ها يكى پس از ديگرى از منطقه رهايى (تك درخت) به سمت تپه‏هاى رملى و پاسگاه‏هاى مرزى طاووسيه، رشيديه، صَفَريه و... به راه افتادند. گردان مقداد به علمدارى محمدرضا كارور و مهدى خندان نيز پابه‏پاى ديگر گردان‏ها به سمت هدف حركت مى‏كرد. يك از نيروهاى گردان مقداد بن اسود، داستان آن شب را اين‏طور تعريف مى‏كند:
«من جزو نيروهاى گروهان شهيد بهشتى گردان مقداد بودم. آن شب مهدى كه معاون گردان بود، همراه گروهان ما حركت مى‏كرد. چون اكثر گردان‏ها همراه و همزمان حركت خودشان را آغاز كرده بودند، ازدحام نيرو پيش آمد و ستون‏هاى زيادى در كنار هم حركت مى‏كردند، در كنار هر ستون، فرمانده آن گردان به همراه بى‏سيم‏چى‏ها و پيك‏هايش حركت مى‏كردند و بدليل همين ازدحام، هر آن امكان داشت، ستون‏ها در يكديگر قاطى شده و گردان‏ها راه خودشان را گم كنند. در چنين شرايطى، كنترل نيروها كار مشكلى بود، اما مهدى با درايت و تدبير بالاى خود چنان نيروها را هدايت كرد كه ما خيلى زود توانستيم به اهداف‏مان نزديك شويم. نزديكى‏هاى صبح بود كه رسيديم بالا سر عراقى‏ها، با نارنجك و آرپى‏جى و كلاش آتش سنگينى روى سر عراقى‏ها ريختيم ولى چون يگان‏هاى مجاور ما نتوانسته بودند به هدف برسند، مجبور شديم بياييم عقب. هنگام عقب‏نشينى، مهدى با دادن گرا به توپخانه خودى، عراقى‏ها را زير آتش نيروهاى خودى قرار داد. نيروها در حال عقب‏نشينى بودند، اما مهدى انگار نمى‏خواست همينطورى به عقب برگردد او چند نفر آر.پى.جى‏زن را برداشت و با «هاشم كلهر××× 1 هاشم كلهر معاون دوم گردان مقداد لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم سرانجام سال 1362 در عمليات خيبر به شهادت رسيد. ×××» به سمت تپه دوقلو حركت كردند و آنجا تعدادى از كماندوهاى دشمن را به هلاكت رساندند. مهدى و هاشم كلهر آن شب در منطقه ماندند و رفتند بالا سر كماندوها و تعدادى از آنها را به درك واصل كردند و تعدادى از سنگرهاى كمين آنها را هم پاكسازى كردند كه در حين پاكسازى، هاشم به سختى مجروح شد و مهدى با جوانمردى او را به عقب منتقل كرد.»
عمليات تمام شد، بچه‏ها به اردوگاهى بازگشتند كه غم و اندوه ناشى از فقدان ياران سفر كرده، از جاى جاى آن احساس مى‏شد و همين احساس حزن‏انگيز، دل آنها را خون مى‏كرد. مهدى بچه‏هاى گردان را جمع كرد و به ياد دوستان شهيدشان مجلس عزادارى راه انداخت. خودش نوحه‏سرايى كرد.
لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم بعد از عمليات والفجر مقدماتى دوباره خودش را آماده مى‏كرد تا در عمليات بزرگترى شركت كند؛ اين بار شمال فكه پذيراى دريادلان بسيجى بود: تپه‏هاى 146-142-112 در منطقه عمومى شمال فكه؛ در منتهى‏اليه سمت راست منطقه عملياتى والفجر مقدماتى، محل درگيرى و جنگ نابرابر بين توپ و تانك با گوشت و پوست بچه‏ها بود.

بيست و يكم فروردين سال 1362

دوباره سبكبالان عاشق با پيشانى بندهاى سرخ و سبز صف به صف آماده شدند تا ضربه ديگرى بر پيكر سپاه چهارم دشمن بعثى وارد آورند. مهدى اين بار هم با لياقت و شايستگى در كسوت جانشينى گردان مقداد بن اَسوَد، نيروها را به سمت دشمن هدايت مى‏كرد. يكى از نيروهاى تحت امر مهدى وقايع آن شب را اينطور نقل مى‏كند:
«گردان ما با يك گردان از بچه‏هاى ارتش ادغام شده بود. آن شب آقا مهدى پيشاپيش ستون نيروهاى ادغامى حركت مى‏كرد، وقتى از خط خودى مى‏گذشتيم، متوجه شديم كه وضعيت پدافندى دشمن در منطقه، با عمليات‏هاى سابق تفاوت‏هاى فاحش دارد. دشمن در اين منطقه از انواع موانع طبيعى و غيرطبيعى در جهت كاستن از سرعت عمليات نيروهاى پياده ما استفاده كرده بود. اين موانع شامل انواع كمين‏ها، كانال‏ها، ميادين مين، سيم‏هاى خاردار و خط كمين بود كه با توجه به تپه ماهور بودن منطقه، كار را براى نيروهاى ما مشكل مى‏كرد. براى چند لحظه ستون بر اثر آتش بى‏هدف كمين‏هاى دشمن زمين‏گير شد و دوباره به حركت خود ادامه داد. هنوز از محل توقف زياد دور نشده بوديم كه صداى ناله يكى از نيروها را شنيديم. نيرويى كه از ستون جا مانده بود و مى‏رفت تا با سر و صداى خود، باعث هوشيارى كمين‏ها و در نتيجه آمادگى سربازان مستقر در خط اصلى دشمن شود. مهدى به هاشم كلهر گفت: سريع برو و آن بسيجى را به ستون ملحق كن. رزمنده‏اى كه چنين اشتباهى را مرتكب شده بود، از نيروهاى كم سن و سال گردان بود. وقتى مهدى متوجه شد كه آن جوان به خاطر عدم تجربه و نداشتن آگاهى اقدام به اين كار كرده است، خودش به سراغ او رفت، خيلى دوستانه و در نهايت خونسردى چند دقيقه‏اى با او صحبت كرد. تأثير رفتار انسانى و دوستانه مهدى به حدى بود كه ترس آن بنده خدا از بين رفت و از جمله افرادى شد كه در روزهاى بعدى و طى شرايط سخت آن عمليات، تا آخرين لحظه ايستادگى كرد و همپاى ديگران، شجاعانه جنگيد.»
عمليات والفجر يك به علت پيچيدگى زمين منطقه، وجود چندين رده موانع باز دارنده، هوشيارى دشمن و مسدود شدن راه كارهاى هجوم نيروهاى خودى با آتش جهنمى صدها قبضه توپ و كاتيوشا و خمپاره‏انداز سپاه چهارم ارتش بعث، از روز دوم حمله، وارد مرحله حساسى شد. «حاج همت» كه به شدت نگران چگونگى وضعيت صحنه نبرد بود، تمامى كادرهاى اطلاعاتى و عملياتى خود را براى يارى رزمندگان به خطوط مقدم فرستاد و سرانجام، خود نيز در روز سوم عمليات، رهسپار خط مقدم شد. سعيد قاسمى؛ مسؤول وقت واحد اطلاعات لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم مى‏گويد:
«... گرماگرم عمليات والفجر يك، به گمانم روز دوم يا سوم بود و داشتيم توى خط، به اوضاع رسيدگى مى‏كرديم. توپخانه سپاه چهارم ارتش بعث هم مثل ريگ، روى سر بچه‏ها آتش مى‏ريخت. رفته بوديم سمت بچه‏هاى گردان مقداد. آنجا، من بودم، «مهدى خندان»، «مجيد زادبود»××× 1 مجيد زادبود جانشين واحد اطلاعات لشكر 27 در مرحله چهارم نبرد والفجر 4، پاييز 1362 به شهادت رسيد. ××× با يكى دوتاى ديگر از دوستان زير آن آتش سنگين، ناگهان ديديم يكى از اين وانت تويوتاهاى قديمى معروف به «لگنى»، دارد گرد و خاك كنان و بكوب، مى‏آيد جلو. همچين كه راننده‏اش زد روى ترمز، در طرف شاگرد باز شد و وسط آن گرد و خاك، ديديم حاج همت است كه آمده پيش ما. يك دم توى دلم گفتم: يا امام زمان! همين يكى را كم داشتيم، حالا بيا و درستش كن.
حاجى تا از ماشين پياده شد، بناى شلوغ بازار رايج‏اش را گذاشت و رو به ما گفت: آهاى! ببينم، اين جا چه خبره؟ من پشت بى‏سيم قبض روح شدم، چرا كسى جواب درست و حسابى به من نمى‏ده؟
خلاصه، او داشت هيمن‏طور شلوغ مى‏كرد و ما داشتيم از ترس پس مى‏افتاديم كه خدايا؛ نكند اين وسط يك تير يا تركش سرگردان، بلايى سرش بياورد. مهدى خندان كه از حال و روز ما با خبر بود، يواشكى چشمكى به ما زد و گفت: شماها فقط سرش‏رو گرم كنيد، خودم مى‏دونم چه نسخه‏اى براش بپيچم. ما هم رفتيم جلو و شروع كرديم به پرسيدن سؤال‏هاى سر كارى از همت. مثل: شما بگو از قرارگاه نجف چه خبر؟... اوضاع قرارگاه خاتم در چه حاله؟ و... اين جور اباطيل. در همين گير و دار، يك وانت تويوتاى عبورى، داشت از آنجا مى‏رفت سمت عقب. كمى كه مانده بود اين وانت به ما برسد، مهدى خندان كه يواشكى پشت سر حاجى رفته بود، دو دستى او را بغل زد و بعد، به دو رفت طرف وانت عبورى. همت كه توى گيره بازوهاى خندان قفل شده بود، وسط زمين و آسمان داد و هوار مى‏زد: ولم كن! بذارم زمين مهدى، دارم به تو تكليف شرعى مى‏كنم.
ولى خندان گوشش به اين حرف‏ها بدهكار نبود. سريع حاجى را انداخت پشت همان وانت در حال حركت و بعد، در حالى كه به نشانه خداحافظى برايش دست تكان مى‏داد، با لبخند گفت: حاجى جون، چرا تو بايست به ما تكليف كنى؟ تكليف ما رو سيدالشهداءعليه السلام خيلى وقته كه معلوم كرده!»
در ادامه همين نبرد و خصوصاً به دنبال حوادث تلخى همچون شهادت رضا چراغى فرمانده لشكر 1 ***27 به دليل حضور حاج همت در سمت فرماندهى سپاه 11 قدر، فرماندهى لشكر 27 را در نبرد والفجر مقدماتى سردار على فضلى و در والفجر 1 شهيد رضا چراغى به عهده داشتند. ××× و تعدادى از فرماندهان گردانها، عرصه را بر نيروهاى خودى تنگ كرد و اينجا بود كه تدبير فرماندهانى چون مهدى خندان و قاسم دهقان××× 2 سردار جانباز قاسم دهقان در نبردهاى والفجر مقدماتى و والفجر يك فرماندهى گردان مالك اشتر لشكر 27 را عهده‏دار بود. وى بعد از جنگ به شهادت رسيد. ××× توانست جان تعداد زيادى از نيروهاى خودى را نجات دهد. كاروان نيروهاى باقيمانده از عمليات والفجر يك بعد از نبردى نابرابر و تحمل سختى‏هاى فراوان در حالى وارد پادگان دوكوهه شدند كه صداى بلندگوى پادگان اين نوحه را از حاج صادق آهنگران پخش مى‏كرد:
اى از سفر برگشتگان، اى از سفر برگشتگان، كو شهيدان ما، كو شهيدان ما. بچه‏ها هر كدام گوشه‏اى كز كرده، به اين نوحه گوش مى‏دادند و اشك مى‏ريختند. مهدى نيز، به عنوان فرمانده‏اى بسيجى به رسالت خود واقف بود. در جمع حلقه‏هاى ماتميان حضور مى‏يافت. به بچه‏ها دلدارى مى‏داد و با وعده گرفتنِ انتقام ياران شهيد از خصم سفاك، به آنها قوت قلب مى‏بخشيد. هر چند شهادت همرزمانى چون، شهيد رضا چراغى فرمانده لشكر، شهيد حجت‏الله نيكچه فراهانى فرمانده گردان انصار، شهيد رضا گودينى فرمانده گردان حنين، شهيد مختار سليمانى فرمانده گردان ميثم، شهيد محسن حيات‏پور فرمانده گردان تخريب، شهيد بهرام تندسته فرمانده گردان عمار، شهيد رحمت‏الله ميرتقى فرمانده گردان ياسر و ديگر نيروهاى مخلص بسيجى بر قلب مهدى سنگينى مى‏كرد، اما او به رسم جوانمردان مؤمن، حزن خود را در اعماق قلبش مدفون ساخته و با سيمايى مسرور و لب‏هايى خندان، به نيروها قوت قلب مى‏داد. در آن روزها، مهدى به واقع مصداق آن مصرع معروف غزل لسان الغيب شده بود كه مى‏گويد:
با دل خونين، لب خندان بياور همچو جام!
پابه‏پاى آفتاب
عشق، تحفه‏ايست گرانبها از جانب خداى عاشقان، در اين محنت سراى عالم به فرزند انسان، آدمى هماره زنده به دم مسيحايى عشق است والا، مرده‏ايست در ميان زندگان، لسان الغيب چه به جا فرموده است:
هر آن كسى كه در اين حلقه نيست زنده به عشق
بر او نمرده، به فتواى من نماز كنيد
و مهدى، اين هديه خدايى را، در قامت بلند امام عاشقان، حضرت روح الله(رحمه الله علیه)، مجسم مى‏ديد. قريب به يك سال از نخستين ملاقات حضورى او با آفتاب جماران سپرى شده بود. طى يك سالى كه گذشت، مهدى بارها آرزو كرده بود تا يك بار ديگر گل روى نايب عام حضرتِ ولى‏عصر(عج) را از نزديك ببيند. به كرات با خود انديشيده بود؛ آيا مى‏شود همه تشنگى‏هاى عمر كوتاه خود را، با يك جرعه نگاه زلال آن يار مهربان فرو نشاند؟ هميشه با خود مى‏گفت: آيا زلال‏ترين چشمه‏ها و گواراترين آبهاى عالم، ياراى آن را دارند تا خود را ناگاه زلال و چشمان دريايى هميشه بيدار آن يگانه يار، برابر بدانند؟ هر چند، يقين داشت كه آنان نيز، از اين قياس نابه جا، شرم داشتند.
شايد بارها در خواب ديده بود در مسجدى مردم نشسته‏اند كه از گرداگرد پنجره‏هاى نزديك به سقفِ آن، شعاع‏هاى نور همچون فواره‏اى رنگين بر صحن مسجد و بر سر و روى نمازگزاران پاشيده شده است. در آن مسجد جوانانى خوش قامت و رعنا و مهربان صف در صف نشسته‏اند و مهدى نيز در يكى از صف‏ها نشسته است. ناگاه مى‏ديد سيّدى نورانى و رشيد از در مسجد عبور مى‏كند تا شايد به محراب داخل شود و امام(رحمه الله علیه) كمى كوتاه قدتر از او و با ادب تمام پشت سر ايشان و با فاصله بسيار كم روان است. مهدى از بغل دستى‏اش مى‏پرسد او كيست، امام را شناخته اما آن‏كه پيشاپيش او بود كيست. يكى از هم آنان كه كنار مهدى نشسته است مى‏گويد: او ميوه دل زهرا، حضرت حجت(عج) است و از خواب بيدار مى‏شود.
به دنبال خاتمه عمليات والفجر يك و مراجعت نيروهاى لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم به پادگان دوكوهه، مهدى تا پايان دهه اول ارديبهشت سال 1362 سرگرم رسيدگى به امور گردان مقداد و كمك به فرمانده اين گردان، «محمدرضا كارور»، براى تجديد سازمان واحد تحت مسؤوليت‏شان بود. روز پانزدهم ارديبهشت 62 او به تهران بازگشت تا با اعضاى خانواده و دوستان و آشنايان ديدارى تازه كند.
كسى خبر ندارد كه مسؤولين وقت سپاه تهران در وجود اين جوان رزمنده، چه خصوصياتى را يافته بودند كه او را براى مأموريتى خطير، برگزيدند: پاسدارى از بيت مقدس حضرت امام(رحمه الله علیه). روز بيست و چهارم ارديبهشت، مهدى به پادگان ولى عصر(عج) فرا خوانده شد و همان جا، اين مأموريت به وى ابلاغ شد. او براى مدت دو ماه از سپاه منطقه 10 به پايگاه شميرانات مأمور شده بود تا پاسدار سر منزل عشاق آخر الزمان باشد.
در معرفى نامه او كه به امضاى جانشين رييس وقت ستاد سپاه منطقه 10 رسيده، مى‏خوانيم:
بسمه تعالى شماره: 81-1511
تاريخ: 1362/2/24
به: سپاه پاسداران انقلاب اسلامى (منطقه 10 - پايگاه شميرانات.)
از: ستاد سپاه پاسداران انقلاب اسلامى (منطقه 10 – كارگزينى)
موضوع: برادر مهدى خندان فرزند امام‏قلى.
سلام عليكم
بدين وسيله برادر نامبرده از تاريخ 62/2/24 به مدت دو ماه، به آن پايگاه معرفى مى‏شوند.
موفق و مؤيد باشيد
مسؤول ستاد سپاه پاسداران انقلاب اسلامى - منطقه 10
حسين دهقان از طرف - امضاء و مهر
رونوشت: كارگزينى منطقه 10 - بخش مأمورين
در همين دوران بود كه دست تقدير الهى، ناب‏ترين خاطرات شيرين را در دفتر زندگانى او، رقم زد. يكى از شب‏هاى گرم خردادماه سال 1362 كه مهدى از جماران به خانه بازگشت، براى مادرش ماجراى شگفت‏انگيزى را نقل كرد كه اكنون، در گذر بيش از دو دهه از آن ايام، از آن حديث‏هاى دلنشينى است كه ورد زبان هر رزمنده پاسدار و بسيجى تهرانى است. مادر مهدى مى‏گويد:
«... يك شب مهدى به خانه آمد و با خوشحالى و شور و شعف عجيبى به من گفت: ننه، ديشب كه بچه‏ها داشتند كشيك مى‏دادند، حضرت امام وارد حياط منزل شد تا قدم بزند، بعد رفت سر وقت يكى از بچه‏ها و به او گفت: پسرم، مى‏شود اسلحه‏ات را به من بدهى تا به جاى تو نگهبانى بدهم؟
آن بنده خدا، تفنگ خودش را با احترام به امام داد. امام هم عباى خودش را داد دست آن برادر و بعد، دو ساعت تفنگ به دوش، به جاى او پاسدارى داد. بعد كه نوبت كشيك آن بنده خدا داشت تمام مى‏شد، امام تفنگ را به او پس داد و عبايش را گرفت.
مهدى اين ماجرا را خيلى قشنگ تعريف كرد. من از او پرسيدم: ننه جان، اون پسر چه عكس‏العملى نشان داد؟ او گفت: ننه، او مؤدب ايستاد و از جاى خودش تكان نخورد. امام چند دفعه به او گفت: پسرم، شما خسته‏اى، برو استراحت كن. ولى آن پسر نرفت و همان جا، كنار امام ماند. بعد از تمام شدن نگهبانى، امام توى حياط ايستاد به نماز شب. آن بنده خدا هم ايستاد به اقامه نماز شب. به مهدى گفتم: مادرجان، خوشا به حال پدر و مادرش، خوشا به حال خودش. حالا مادر، بگو بدانم، اين بچه چند ساله بود؟ گفت: تقريباً هم سن و سال خودم. گفتم: ننه، آن پسر چه شكلى بود؟ از من رو گرداند و مختصر گفت: ننه، عجب چيزها مى‏پرسيد از آدم، خب يك بنده خدايى بود ديگر.»
از اين ماجراى لطيف و جالب، بسيارى از دوستان مهدى در يگان حراست بيت حضرت امام(رحمه الله علیه) مطلع بودند و آن پاسدار جوان را هم مى‏شناختند، ليكن هيچ يك از اعضاى خانواده خندان، از هويت آن پاسدار سعادتمند آگاه نبود.
پدر مهدى مى‏گويد:
«... چند سال بعد از شهادت مهدى، يك روز براى ديدن دوست‏هاى او به جماران رفتم. پاسدارها دورم حلقه زدند و گفتند: حاج آقا، آيا شما خبر داشتى امام به جاى پسر شما پاسدارى داده بود؟ بنده در اين‏باره اظهار بى‏اطلاعى كردم. بعد همان جوان‏ها به من گفتند: بعد از اين كه مدت كشيك دادن امام به جاى مهدى تمام شد، ايشان تفنگ را به پسرتان پس داد، دست به شانه او گذاشت و فرمود: جوان، ان‏شاءالله خداى تعالى عاقبت شما را ختم به خير بفرمايد و از زندگى‏ات خير ببينى.»
طى آن دو ماهى كه خداوند توفيق پاسدارى از خانه آفتابى خورشيد جماران را نصيب مهدى كرد، او به سان پروانه‏اى شيداى نور، گرد شمع فروزان وجود امام در طواف بود. هر بار كه جهت انجام وظيفه، به جماران مى‏رفت، ابتدا به زيارت و دستبوسى امام مى‏رفت و سپس به انجام كارهاى ديگرش مى‏پرداخت. عمق اين علاقه را مهدى در فرازى از وصيتنامه‏اش اين‏گونه بيان مى‏كند: «اى كاش مى‏توانستم حرف دلم را راجع به امام عزيز بر روى كاغذ بياورم، ولى نمى‏توانم. فقط همين‏قدر بگويم كه در دنيا دلم براى هيچ‏كس تنگ نمى‏شود و آرزوى زيارت كسى را بعد از آقا امام زمان(عج) و ائمه معصومين (علیهم السلام) ندارم، مگر امام عزيزم كه جانم فدايش باد.»
او در پشت جبهه هم آسوده نمى‏نشست و به خانواده‏هاى شهدا سركشى مى‏كرد، در مراسم و محافل بسيجيان حضور مى‏يافت و تا پاسى از شب گذشته، براى بچه‏هاى بسيجى برنامه‏هاى فرهنگى و نظامى ترتيب مى‏داد.

عروس شهادت

همزمان با به پايان رسيدن مدت مأموريت مهدى در سپاه شميرانات، دوستانش در ستاد فرماندهى لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم به او اطلاع دادند كه «حاج همت» دستور داده لشكر به «اردوگاه شهيد بروجردى» (معروف به قلاجه) در حاشيه جاده اسلام‏آباد - ايلام منتقل شود. علت اين جابه‏جايى، دور خيز مسؤولين عالى‏رتبه جنگ براى طرح‏ريزى يك عمليات گسترده در منطقه عملياتى غرب با هدف تصرف ارتفاعات استراتژيك «بمو» در غرب ريجاب و سوار شدن نيروهاى ايرانى بر بلندى‏هاى سركوب نوار مرزى آن محور بود.
مهدى براى الحاق مجدد به جمع همرزمانش سر از پاى نمى‏شناخت. درست در همين ايام بود كه پدر و مادر مهدى، در صدد برآمدند تا آستين بالازده و براى فرزندشان همسر شايسته‏اى انتخاب كنند. اين در حالى بود كه او با سماجت عجيبى اصرار داشت كه تن به ازدواج ندهد. هر بار كه صحبت تشكيل خانواده و داشتن زن و فرزند را با مهدى پيش مى‏كشيدند، خيلى مفيد و مختصر در جواب آن‏ها مى‏گفت: «مرا به حال خودم بگذاريد، من زن بگير نيستم، والسلام!» روز بيست و هفتم تيرماه سال 1362، مهدى براى مدت شش ماه از سوى ستاد سپاه منطقه 10 تهران به لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم مأمور شد و همان روز، عازم منطقه شد. در حكم مأموريت وى آمده است:
باسمه‏ تعالى شماره: 10/81/30822
جمهورى اسلامى ايران تاريخ: 1362/4/27
پيوست: ندارد
به: لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم
از: ستاد سپاه پاسداران انقلاب اسلامى منطقه 10 – كارگزينى
موضوع: برادر مهدى خندان فرزند امام‏قلى
سلام عليكم؛
بدين وسيله با مأموريت نامبرده از تاريخ 62/4/27 به مدت شش ماه موافقت مى‏شود.
مسؤول ستاد سپاه پاسداران انقلاب اسلامى منطقه 10
حسين دهقان
امضاء و مهر
به محض ورود به منطقه، به دستور «حاج همت»، جانشينى تيپ يكم عمار لشكر 27 به مهدى محول شد و از آن جا كه او از شهريور سال 1360 تا پاييز 1361 در منطقه ريجاب حضور داشت و در عمليات اميرالمؤمنين‏عليه السلام توانسته بود نيروهاى تحت امرش را تا دامنه‏هاى جنوبى و شمالى ارتفاعات «بمو» برساند، موظف شد تا در كليه مأموريت‏هاى شناسايى ارتفاعات مزبور، به اتفاق مسؤولين واحد اطلاعات و تيم‏هاى شناسايى لشكر 27 فعالانه شركت كند. ديگر شب و روز مهدى وقف اين مأموريت شده بود. فرمانده برومند تيپ يكم عمار، على‏اكبر حاجى‏پور نيز، با ايمان به كفايت و كارآيى بالاى مهدى، همه جا دوشادوش او حضور داشت و اين سرداران دلاور سر آن داشتند تا با شناسايى دقيق و بى‏وقفه «بمو»، سرانجام به هر قيمت ممكن، اين ارتفاعات سركش و صعب‏العبور جبهه غرب را به زانو درآورند.
ليكن خانواده مهدى كه در آتش اشتياق دامادى او مى‏سوختند، دست بردار نبودند. از همين روى، برادرش را به منطقه فرستادند تا بلكه وى با صحبت و نصيحت، مهدى را براى امر خير، راضى كند. او مى‏گويد:
«... به سفارش خانواده رفتم منطقه تا او را راضى به ازدواج كنم به من گفت: اگر من ازدواج كنم، يعنى تكميلِ تكميل شدم، يعنى خداحافظ. حتى يك روز به من گفت: من عروسى كنم، شش ماه بيشتر زنده نمى‏مانم.»
مادر مهدى مى‏گويد:
«هر چه ما اصرار مى‏كرديم بيا زن بگير، زير بار نمى‏رفت، مى‏گفت: براى برادر كوچك‏ترم زن بگيريد، بالاخره يك‏سال و نيم بعد از ازدواج برادر كوچك‏ترش كه كلى به او اصرار كرديم، گفت: باشد حالا كه شما اصرار داريد ازدواج مى‏كنم ولى مطمئنم كه بعد از ازدواج طولى نمى‏كشد كه من شهيد مى‏شوم.»
پدر مهدى مى‏گويد:
«بعد از آن همه مقاومت سرسختانه‏اى كه به خرج مى‏داد، با كمال تعجب ديدم آمد و گفت: من ديگر مخالفتى در اين‏باره ندارم. منتها به من گفت: بابا حالا كه برايم خواستگارى مى‏كنيد، اول به خانواده دختر بگوييد اين پسر قرار است شش ماه ديگر شهيد شود، ببينيد چه عكس‏العملى نشان مى‏دهند. من گفتم: من نمى‏روم اين را بگويم. مهدى به من گفت: آقاجون اگر خودت جاى آن دختر بودى چه مى‏گفتى؟ گفتم: خوب اگر من خودم بودم، قبول نمى‏كردم هيچ‏وقت قبول نمى‏كردم، وقتى قراره شش ماه ديگر شوهرم شهيد بشود چرا اصلاً از الان قبول كنم؟ گفت: خوب، اگر ديديد اين جواب را داد، بدانيد كه اين دختر به درد من نمى‏خورد.
بالاخره وقتى ديد خيلى اصرار مى‏كنم، گفت: بابا اگر گفت «نمى‏خواهم» كه هيچ. اما اگر گفت توكل من به خداست و عمر آدم دست خداست هر چيز خدا بخواهد همان مى‏شود، بدانيد كه او براى من مناسب است و من بعداً مى‏روم با او صحبت مى‏كنم.»
مادر مهدى مى‏گويد:
«بعد از گفتن شرط و شروط مهدى، بالاخره دختر موردنظر، كه در واقع نوه دايى خودم بود، انتخاب شد. آماده شديم برويم صحبت كنيم كه مهدى باز درآمد و گفت: من فردا مى‏خواهم بروم كردستان، گفتم: ننه، عزيزم ما مى‏خواهيم برويم اينجا صحبت كنيم. گفت: من زود برمى‏گردم. توى همين حال، ما را گذاشت و رفت كردستان. يك هفته بعد كه از كردستان برگشت، رفتيم خواستگارى. وقتى رفتيم، دختر كم سن و سال بود و مادر هم نداشت. يك‏ساله بود كه مادرش را از دست داده بود. اما از خانواده‏اى متدين و عاشق اهل بيت بودند. مهدى نشست و با اين دختر صحبت كرد و به او گفت: «شما خوب فكرهايت را بكن، احساساتى تصميم نگير، دنيا را چه ديدى؟ اصلاً امكان دارد اين آدمى كه به همسرى انتخاب مى‏كنى و الان روبرويت نشسته، دست يا پايش قطع شود، ممكن است شهيد بشود. هر چه مى‏خواست به او گفت و دختر هم با تمام وجود قبول كرد. ما آن شب نشستيم و حرف‏هايمان را كه زديم، مى‏خواستيم قرار عقد را بگذاريم، كه مهدى باز گفت: مى‏خواهم بروم كردستان، دوباره رفت. او هميشه به من مى‏گفت: مادر جان! بدان اگر من زن بگيرم شش‏ماه بيشتر ميهمان شما نيستم. گفتم: چرا؟ گفت: با ازدواج من، نصف ديگر دينم كامل مى‏شود و شهيد مى‏شوم. بالاخره از كردستان برگشت و عقد كرد. شبى كه زنش را عقد كرديم، برگشتيم خانه خودمان، ساعت يك بعد از نصف شب بود. ديدم بچه‏ها همه خوابند اما مهدى داشت وضو مى‏گرفت. طبق معمول داشت براى نماز شب آماده مى‏شد. هميشه نماز شب مى‏خواند ولى آنقدر در اين عبادت شبانه احتياط به خرج مى‏داد كه هيچكس متوجه نمى‏شد. همانطور كه داشت وضو مى‏گرفت، ديدم برگشت و پشت سرش را نگاه كرد، ديد من نشسته‏ام. داشت به آرامى آيه‏هاى قرآن را تلاوت مى‏كرد، آب وضو از محاسنش مى‏چكيد. تا مرا ديد، خنديد و گفت: مادر تو اينجا نشسته‏اى؟ گفتم: آره مادرجان. گفت: ديگر خيالت راحت شد؟ گفتم: نه مادر، روزى كه دست عروسم را توى دستت بگذارم خيالم راحت مى‏شود، الان فقط او را برايت عقد كرده‏ام. گفت: مادر اين هم براى تسلى دل شما بود، من شش ماه بيشتر ميهمان شما نيستم، اگر خدا بخواهد من به آن چيزى كه مى‏خواستم مى‏رسم!.»
مهدى وقتى پاى سفره عقد نشست، سرشار از عبوديت و تقوا بود و از طرفى تو گويى به حقايقى اشراقى وقوف يافته بود كه مى‏گفت: تنها شش ماه ميهمان سفره شما خاكيان هستم. او در اين مدت كوتاه با همسرش رفتارى بزرگوارانه و محبت‏آميز داشته است، آنچنان كه گويى سالها با او زندگى كرده و زندگى خواهد كرد.

لطافت روحى

مهدى بار ديگر كوله‏بار سفر بست و راهى عشق‏آباد جبهه‏ها شد. اين بار كوههاى اسلام‏آباد غرب به مأمن امنى براى لشكريان محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم مبدل شد. اردوگاه با صفاى قلاجه در حاشيه جاده اسلام آباد - ايلام، محل استقرار لشكر 27 بود. گردان‏ها يكى پس از ديگرى با پيوستن نيروى بسيجى به صفوف‏شان شكل مى‏گرفتند. سيماى باصفاى مهدى، كه اين بار معاون «تيپ يكم عمار لشكر 27« بود هيبت و جلال خاصى داشت، اما نه هيبت و هيمنه‏اى دروغين، ناشى از غرور و هواى نفس، چرا كه او ياد گرفته بود كه فرمانده دل‏هاى بسيجيان باشد نه فرمانده تن‏ها.
او به يمن فراست ايمانى خود، به راز نفوذ در دل‏هاى بسيجى‏ها پى برده بود و بسيجى‏ها نيز به عمق علاقه مهدى نسبت به خودشان آگاهى پيدا كرده بودند. از آن پس هر وقت مهدى در اردوگاه راه مى‏رفت تعداد زيادى از بسيجى‏ها نيز گرداگرد وجود او مى‏چرخيدند. مهدى علاوه بر آن‏كه براى رزم‏آوران لشكر در جبهه‏ها فرماندهى لايق بود، در منزل و ميان اعضاى خانواده هم راهنماى خوبى براى اهل خانه بود. وقتى به مرخصى مى‏آمد سعى مى‏كرد در همان مدت كمى كه پيش خانواده هست افراد خانواده، خصوصاً كوچكترها را نسبت به وظايف شرعى و دينى خود آشنا كند.
كتاب‏هاى دينى و اخلاقى به جوانان و نوجوانان هديه مى‏داد و آن‏ها را تشويق به مطالعه اين كتاب‏ها مى‏كرد.
محرم سال 1362 اردوگاه قلاجه، حال و هواى ديگرى داشت. گردان‏هاى لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم با راه‏اندازى دسته‏هاى عزادارى در محوطه گردان عمّار ياسر تجمع مى‏كردند. آن‏جا مهدى براى دسته‏هاى عزادارى گردان‏ها نوحه مى‏خواند و آن‏ها هم به سر و سينه خود مى‏كوبيدند.
مهدى با صداى دلنشين خود در اردوگاه قلاجه گل كرد و بچه‏هاى بسيجى تيپ يكم عمّار، شيفته اخلاق مردانه و متين و صداى خوش و دلنشين او شدند.
مهدى مخلص بود و اين اخلاص و پاكى او موجب شده بود مطالبى را درك كند كه ديگران از فهم آن عاجز بودند. اين واقعيت را حاج آقا پروازى اين‏گونه تبيين مى‏كند: «برخى ممكن بود مهدى را يك جنگجوى شلوغ، خشن، سخت و البته اهل بگو و بخند بدانند، شايد به دليل همين برخوردهاى ظاهرى در رفتار و كنش مهدى بود كه هر كس قادر نبود آن اخلاص و لطافت ايمانى روح او را ببيند.
از طرفى يكى ديگر از نكات مهم در مورد مهدى خندان، مسئله اعتقاد و عقيده اين فرمانده جوان در هر امرى به امداد الهى بود. من يادم هست بعد از اين‏كه در تابستان سال 62 لشكر از دوكوهه آمد قلاجه براى آماده شدن در عمليات، يك روز من در مقر گردان مقداد ايستاده بودم كه مهدى آمد. مهدى سيگار مى‏كشيد. آن روزها لشكر 27 به بر و بچه‏هاى سيگارى، به صورت هفتگى سهميه سيگار مى‏داد.××× 1 از اسفندماه سال 1362 بود كه توزيع و استعمال سيگار در لشكرهاى سپاه ممنوع شد. ××× يكبار يكى از بچه‏ها آمد پيش مهدى و گفت: آقا مهدى اگر سيگار دارى به من بده. ايشان دست كرد توى جيبش و همان يك پاكت سيگار را كه سهميه او بود، يكجا درآورد و داد به آن آقا، من هم مى‏دانستم او همين يك پاكت سيگار را داشت و اين را هم مى‏دانستم كه قاعدتاً او هر نيم ساعت يا چهل و پنج دقيقه يك سيگار مى‏كشد و اگر سيگار نباشد؛ حالا از روى تلقين يا عادت، مقدارى عصبى مى‏شد، از او پرسيدم: مهدى تو همين يك پاكت سيگار را داشتى؟ البته مى‏دانستم اما براى اطمينان پرسيدم. گفت «بله». گفتم: خوب مرد حسابى تو فكرش را كرده‏اى كه اگر نيم ساعت ديگر سيگار نداشته باشى، عصبى مى‏شوى و سر بچه‏هاى مردم داد و بيداد مى‏كنى؟، يك كمى رفت توى فكر و بعد برگشت گفت: حاج آقا! شنيده‏ام يك آيه و يا روايتى داريم كه مى‏گويد اگر يكى بدهى ده تا به تو مى‏دهند آيا اين درست است يا نه؟ اصلاً فكر نمى‏كردم كه يك چنين برخوردى با من داشته باشد، خلاصه من هيچ‏چيز ديگرى نتوانستم بگويم، سرم را انداختم پايين و با خودم گفتم خوب اين آيه هست، اين روايت هست، اين اعتقاد ايشان هم هست، هيچ‏چيز نگفتم و ايشان هم خيلى عادى خداحافظى كرد و كنار جاده سوار ماشين شد و رفت به طرف محل استقرار گردان عمارياسر، بعد از حدود 20 دقيقه كه از رفتنش گذشته بود، ديدم با وانت تويوتا برگشت سمت ستاد. پشت وانت سوار شده بود و از همان بالاى تويوتا ديدم دارد داد مى‏زند: حاجى، حاجى!
آمدم خودم را كشيدم كنار جاده كه من هم با آنها بروم ستاد، ايشان داشت رد مى‏شد من هم اشاره نكردم كه بايستد و او هم فكر كرد كه من مى‏خواهم همين جا بايستم و رد شد و رفت. در حين اين كه داشت رد مى‏شد، چون هوا سرد بود و اوركت تنش بود، زيپ اوركت را باز كرد و دست كرد جيب بغلش؛ ديدم يك باكس××× 1 هر باكس، حاوى 10 بسته سيگار است. ××× از همان نوع سيگارهايى بود كه او داده بود به يكى از بچه‏ها. نشان داد و رد شد و رفت. بعد كه برگشت، گفتم: مهدى اون چى بود. مى‏دانستم اما عمداً پرسيدم گفت: حاج آقا اين مصداق عينى همان آيه است: من با اعتقاد به اين آيه يك پاكت سيگار را دادم و رفتم سوار ماشين شدم، داشتم مى‏رفتم كه يك ماشين ديگه داشت مى‏آمد، آن ماشين بوق زد و ما هم نگه داشتيم. بعد يك نفر از توى ماشين آمد گفت: آقا مهدى، اين يك باكس سيگار مال تو، آن را داد به من و رفت.»

شير كوهستان

مهدى در مدت كوتاهى از يك بسيجى ساده به يك فرمانده عملياتى سطح بالاى جنگ ارتقاء يافت و اين همه به يمن اخلاص، تدبير، ذكاوت، شجاعت، ابتكار و روحيه بالاى اطاعت‏پذيرى او بود. او با آنكه يكى از فرماندهان جنگ بود اما هميشه ابا داشت از آنكه كسى از اين موقعيت نظامى او مطلع شود. مهدى در حقيقيت مظهر نسلى جديد و نماينده يك نسل پرشور و توانمند بود. در واقع همه مناسبات دست به دست هم داده بودند تا نسلى نو از فرماندهان سپاهى كه ثمره انقلاب بود در بهترين شرايط نظامى و اخلاقى، اداره امور جنگ را بر عهده بگيرند و مهدى يكى از فارغ‏التحصيلان اين دانشگاه بود. او جوانى مدير و مدبر و رازدار بود و همه كسانى كه او را مى‏شناختند به خوبى مى‏دانستند كه يكى از خصوصيات بارز فرماندهى‏اش، حفظ اسرار نظامى است. اولين خصوصيت فرماندهى مهدى خندان شجاعت و بى‏باكى هوشمندانه او بود. اين را همه همرزمان او به اتفاق تأئيد مى‏كردند، يكى از كسانى كه در سخت‏ترين و حساس‏ترين نبردهاى دوران دفاع مقدس در كنار او بود، حاج آقا پروازى است. او در مورد شجاعت مهدى مى‏گويد:
«مهدى خندان از زمره آن سنخ فرماندهان جنگ بود كه در رده افراد نترس قرار داشت. خيلى‏ها را داشتيم كه سر نترسى داشتند و شجاع بودند، اما بعضى‏ها شجاع‏تر بودند، اگر بخواهم چند نفر از اين افراد شجاع‏تر را نام ببرم، يكى از آنها مهدى است.»
به بن بست رسيدن كار شناسايى در منطقه بمو××× 1 نيروهاى شناسايى واحد اطلاعات لشكر 27 از خرداد تا آبان 62 به مدت 5 ماه متمادى، به صورت شبانه‏روزى در منطقه بمو سرگرم مأموريت‏هاى اكتشافى بودند. ××× و روشن شدن اين مطلب كه اجراى عمليات در آن منطقه ناممكن است، تأثير نامطلوبى بر روحيه نيروهاى لشكر بر جاى نهاد. فرماندهان با آوردن دلايل منطقى، سعى در توجيه رزمندگان داشتند و مى‏خواستند هر طور شده نيروها را ترغيب كنند كه بمانند و تسويه حساب نكنند تا در عمليات ديگرى كه در منطقه مريوان در حال انجام بود شركت كنند. مهدى با كلام نافذ خود خيلى خوب توانست نيروهاى تحت امرش در «تيپ يكم عمار» را متقاعد كند كه دل به خدا بسپارند و از حوادث پيش آمده دلسرد نشوند. در همان حال از طرف فرماندهى كل سپاه، به لشكر ابلاغ شد تا سريعاً خود را به مريوان رسانده و در ادامه عمليات والفجر 4 شركت كند.
دوباره شادى و هلهله بچه‏ها فضاى اردوگاه قلاجه را پر كرد. طى كمتر از 12 ساعت كليه نيروها آماده حركت شدند و در يك حركت نمايشى كل نيروهاى لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم به صورت ستون نظامى از اسلام‏آباد به سمت مريوان حركت كردند. اين نمايش قدرت با شكوه باعث دلگرمى مردم منطقه شد. نيروهاى لشكر پس از پشت سر گذاشتن شهر جنگ زده مريوان در منطقه شيلر اردوگاه خود را برپا كردند و آماده دريافت دستور حمله شدند.
اما قبل از حمله لازم بود تا عناصر شناسايى لشكر، اطلاعاتى از سپاه يكم دشمن و وضعيت استقرار واحدهاى آن داشته باشند. حجت معارف‏وند يكى از نيروهاى اطلاعات لشكر 27 مى‏گويد:
«چند ساعتى از ورود ما به منطقه نمى‏گذشت و هنوز چادرمان را علم نكرده بوديم كه حاجى××× 1 سردار شهيد محمد ابراهيم همّت. ××× به سراغ‏مان آمد. من و مسؤول واحدمان «حاج سعيد قاسمى» و سرگروه تيم‏هاى شناسايى به همراه حاجى به بازديد منطقه عملياتى رفتيم تا از بلندى، منطقه را شناسايى كنيم.
صحبت‏هاى حاجى زياد طول نكشيد. با دست، نقاطى را به ما نشان داد و آخرين محورهاى جبهه و وضع يگان‏هاى خودى و دشمن را مشخص كرد. بعد رو به ما كرد و گفت:
فرصت زيادى نداريد. شب عمليات معلوم نيست. ممكن است پس فردا باشد يا چند روز بعد، ولى براى شناسايى منطقه، وقت كمى داريم. از اين فرصت كوتاه استفاده بيشترى بكنيد تا عمليات با موفقيت انجام شود.
صداى گرم و صميمى حاجى هميشه مايه قوت قلب و اطمينان خاطر بچه‏ها بود.
-كار را كاملاً جدى بگيريد، چون كه همه بسيجى‏ها منتظرند، تا شما عراقى‏ها را به آنها نشان دهيد!
حاجى كه رفت، ما مانديم و دشت و قله بزرگ شناسايى نشده. قله با هيبتى هول‏انگيز در مقابل ما خودنمايى مى‏كرد، با تن‏پوش سبز مخملى و نوكى تيز و برآمده از ميان قله‏ها. دامنش آنقدر گسترده و پرچين بود كه با يك نگاه نمى‏شد تمام آن را ديد و تازه اين يك قسمت از منطقه بود. آن سمتش را خدا مى‏دانست كه چه خبر است.
چند ساعت بيشتر به غروب نمانده بود. ما تا آنجا كه مى‏توانستيم با دوربين كار كرديم، بعد به اردوگاه برگشتيم و نيمه شب دوباره كار شناسايى را با پشت سر گذاشتن خاكريز خودى و رخنه به مواضع دشمن ادامه داديم.
دشمن مرتب منور مى‏زد و بى‏هدف تيراندازى مى‏كرد و ما مجبور بوديم با احتياط پيش برويم.
شب بعد، در حالى كه اطراف خود را نگاه مى‏كرديم، به منطقه دشمن وارد شديم و تا پشت خط كمين دشمن نفوذ كرديم و جاده مواصلاتى را كه به شهر مرزى «پنجوين» در شرق استان سليمانيه عراق مى‏رفت، شناسايى كرديم.
اطراف جاده پر بود از مزارع و باغ‏هاى كشاورزى. آنها را هم پشت سر گذاشتيم و رسيديم به پاى ارتفاعات «كانى مانگا». تعداد يال‏ها و شيارهاى روى كوه به حدى بود كه پيدا كردن راهكار مناسب را مشكل مى‏كرد.
مدت زمانى اين پا و آن پا كرديم و عاقبت روى يالى كه حدس مى‏زديم به قله 1904 برسد، حركت كرديم.
چند ساعتى به صبح باقى نمانده بود و هنوز در نيمه راه بوديم. چاره‏اى نداشتيم و بايد برمى‏گشتيم. ممكن بود تا به بالاى قله برسيم، هوا روشن شود و در نتيجه، شناسايى لو برود.
هنگام بازگشت، شاهد فعاليت و تحركات واحد مهندسى سپاه يكم دشمن بوديم. آنها در نقاط مختلف، اقدام به ايجاد خاكريز، احداث سنگر يا ميادين مين و نصب سيم خاردار و موانع ايذايى ديگر مى‏كردند.
صبح روز بعد، وضع منطقه و فعاليت‏هاى دشمن را به حاجى گزارش داديم. آن شب قرار بود كه شب عمليات باشد، ولى عصر همان روز از طرف ستاد فرماندهى لشكر پيام آمد كه بچه‏ها مى‏توانند به شناسايى بروند، چون عمليات تا چند شب ديگر به تأخير افتاده بود.
آن شب دوباره از خاكريز خودمان گذشتيم و به رودخانه «قزلچه» رسيديم. در دو مرحله قبلى عمليات، عراقى‏ها در عقب‏نشينى از دشت شيلر، پل روى اين رودخانه را منفجر كرده بودند و در وسط پل، حفره‏اى به طول دو سه متر ايجاد شده بود. شب‏هاى قبل توجهى به رودخانه نمى‏كرديم، ولى آن شب به آرامى از روى رودخانه مى‏گذشتيم كه ناگهان پاى يكى از بچه‏ها از روى سنگى سر خورد و افتاد داخل آب. عمق رودخانه كم بود، ولى تمام بدنش خيس شد. هنوز چند مترى از رودخانه دور نشده بوديم كه صداى چند عراقى را شنيديم. زمينگير شديم. نفس را در سينه حبس كرديم و با دقت همه جا را نگاه كرديم. سياهى چند عراقى را توى دشت ديديم، كه به صورت دشتبان اطراف را مى‏گشتند و جلو مى‏آمدند.
حتى اگر باد بوى ما را به پوزه دشمن مى‏رساند، شناسايى لو مى‏رفت و عراقى‏ها احتمال عمليات را مى‏دادند و بچه‏ها نمى‏توانستند آنها را غافلگير كنند. با احتياط از همان جا برگشتيم و بعد از رسيدن به مقرّ، معضل تردد روى رودخانه «قزلچه» را با برادر «دستواره»××× 1 سردار شهيد «سيد محمدرضا دستواره» فرمانده وقت تيپ سوم ابوذر از لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم. ××× در ميان گذاشتيم. رودخانه «قزلچه» اگر چه عمق زيادى نداشت، ولى براى عبور گردان‏ها در شب عمليات، بايد روى آن پلهاى مناسب گذارده مى‏شد.»××× 2 نقل از كتاب قله 1904، نوشته: اصغر كاظمى، صص 50 تا 53. ×××
درباره چگونگى اجراى عمليات و تصرّف ارتفاعات «كانى مانگا» و تسلط بر دشت «پنجوين» دو نظر وجود داشت: نظر اول اين بود كه چون منطقه موردنظر وسيع است، بهتر است عمليات در دو مرحله پياپى انجام شود كه در آن صورت منطقه به دو بخش تقسيم مى‏شد. نظر دوم اين بود كه تمام ارتفاعات و دشت پنجوين، طى يك مرحله و در يك شب، مورد هجوم قرار گيرد كه در نهايت نظريه دوم مورد قبول فرماندهى لشكر حاج همت قرار گرفت.
براساس اين طرح، ارتفاعات «كانى مانگا» توسط چند گردان آزاد مى‏شد و با تحقق اين امر، شهر «پنجوين» در شرق استان سليمانيه عراق با سقوط «تنگه پنجوين» (تنگه روكان) به تصرف قواى اسلام درمى‏آمد.

شب سيزدهم آبان سال 1362

نيروهاى لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم به محض تاريكى هوا، از نقطه رهايى به سمت مواضع مستحكم دشمن رها شدند، تا عمليات خودشان را در منطقه عملياتى والفجر 4 شروع كنند. مهدى، معاون تيپ يكم عمار به همراه على‏اكبر حاجى‏پور فرمانده تيپ، كار هدايت و فرماندهى نيروهاى اين يگان را بر عهده داشتند. آنها ضمن تقسيم كار و تفكيك وظايف، هر يك مسؤوليتى را بر عهده گرفتند، وظيفه مهدى راهنمايى و هدايت نيروهاى تيپ عمار به سمت اهداف از پيش تعيين شده بود. او با فرماندهى خوب خود، نيروها را به سمت هدف هدايت مى‏كرد و خود نيز پا به پاى رزمندگان پيش مى‏رفت. هدف عمليات، رسيدن به ارتفاعات كانى‏مانگا و تسخير قله‏هاى 1866-1900-1904 و دشت پنجوين بود. عبور از سنگلاخ‏هاى پر فراز و نشيب، گذشتن از رودخانه قزلچه و رسيدن به شيارهاى منتهى به كانى‏مانگا، كارى سخت و طاقت‏فرسا بود، كه بيشتر توان نيروهاى رزمنده را مى‏گرفت. از آن مهمتر، راهى بود كه بعد از اين مرحله، رزمندگان لشكر در پيش‏رو داشتند؛ يعنى بالا كشيدن از ارتفاعات بلند كانى‏مانگا و رسيدن به قله‏هاى موردنظر. دشمن با پرتاب گلوله‏هاى منور، آسمان ظلمانى منطقه را چراغانى كرده بود و آن طور كه از حركات دشمن مى‏شد فهميد، عناصر جمعى سپاه يكم ارتش بعث، تا حدودى از انجام عمليات مطلع بودند.
يكى از نيروهاى گردان مقداد بن اسود از تيپ يكم عمار، از آن شب مى‏گويد:
«قرار بود گردان‏هاى مقداد و عمار ياسر به شكل ستون‏كشى از منطقه صعب‏العبورى عبور كنند و به مناطق از پيش تعيين شده خودشان برسند، هدايت اين ستون با برادر عزيزمان مهدى خندان معاون تيپ يكم عمار بود، دَلَنگ و دُولونگ اسلحه و كوله‏پشتى بچه‏ها، سر و صداى عجيبى راه انداخته بود. آهنگ موزون و دلنواز شُرشُر آب رودخانه قزلچه انگار داشت برايمان مارش رزم مى‏نواخت. از روى پلى كه با جعبه‏هاى خمپاره درست كرده بودند گذشتيم و خودمان را به دشمن نزديك كرديم.
از سر ستون پيام نفربه‏نفر به عقب منتقل شد: «به كمين دشمن رسيديم آهسته و بى‏صدا حركت كنيد.»
ولى گذشتن 1200 نفر از چند مترى اين كمين مگر امكان داشت؟! برادر خندان به مسؤولين گردان‏ها گفت: چاره‏اى نداريم بايد از بغل اين كمين و اين جناب دوشكاچى عراقى كه چهار چشمى مواظب ماست رد بشويم.
مسؤولين گردان‏ها گفتند امكان ندارد اين 1200 نفر بتوانند از اينجا عبور كنند. طول ستون بيش از 2 كيلومتر مى‏شد برادر خندان آمد اول ستون و به نفر اولى گفت: برادرجان آيه «وجعلنا» را بخوان و از بغل اين دوشكا رد شو. خيلى با اطمينان اين حرف را زد و بعد از آن، بچه‏ها يكى‏يكى در حالى كه زير لب آيه «وجعلنا» را زمزمه مى‏كردند، از كنار آن كمين عراقى رد شدند. من نگاه كردم ديدم اين لوله دوشكا دارد به اين طرف و آن‏طرف مى‏چرخد و به دنبال نيروهاى ايرانى مى‏گردد، غافل از اينكه بچه‏ها داشتند از زير لوله مرگبار آن رد مى‏شدند. البته اگر نيروهاى عراقى مى‏فهميدند زير پايشان چه مى‏گذرد، مى‏توانستند با همان دوشكا، كل آن 1200 نفر را قتل‏عام كنند و اين نشان مى‏دهد تصميم‏گيرى برادر خندان در آن وضعيت چقدر حياتى و مهم بود و چه ايمانى را طلب مى‏كرد.»
بعد از شش ساعت راهپيمايى و گذشتن از چندين كمين، نيروهاى ايرانى به پاى سنگرهاى دشمن رسيدند كه در اينجا با اعلام رمز عمليات توسط حاج همت مرحله سوم عمليات والفجر 4 شروع شد، مهدى با شجاعتى ستودنى نيروها را به سمت اهداف عمليات به پيش مى‏برد. هنوز سپيده صبح نزده بود كه تعدادى از گردان‏ها به بالاى سه ارتفاع 1900-1904 و 1866 رسيدند و بچه‏هاى گردان عمار هم كه تحت فرماندهى مهدى خندان بودند در دشت پنجوين به شكار تانك‏هاى دشمن پرداختند.
جواد صراف××× 1 جواد صراف با سمت فرماندهى گردان شهادت لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم طى عمليات كربلاى پنج روز 22 دى 1365 در منطقه شلمچه به شهادت رسيد. ××× از آن شب مى‏گويد:
«از وسط كمين‏ها عبور كرديم و به هدف‏مان نزديك شديم. گردان عمار ياسر به دنبال آغاز درگيرى لشكر 31 عاشورا، عمليات را در دشت شروع كرده بود. ما هم پس از هماهنگى‏هاى لازم به دشمن هجوم برديم و با كمى درگيرى روى هدف‏مان مستقر شديم و موضع پدافندى ايجاد كرديم.
ساعت پنج صبح بود كه قصد الحاق با گروهان ايثار و ايمان را كرديم و به همين منظور تعدادى از بچه‏ها را به سمت راست و چپ فرستاديم. تعدادى از بچه‏ها به سمت ارتفاع 1900، كه محدوده گردان مسلم بن عقيل‏عليه السلام لشكر 27 بود، رفتند تا از موقعيت گردان خبرى كسب كنند.
ساعت هشت صبح با تماسى كه معاون گردان با فرماندهى لشكر گرفت، قرار شد كه آن محدوده را ترك كنيم. دشت از تانك‏هاى دشمن پاكسازى نشده بود. از بالاى ارتفاع 1900 هم مدام بر سرمان آتش مى‏ريختند. كم كم عقب كشيديم و به شيارى، نزديك دشت پناه برديم، ولى در آنجا هم دشمن روى ما ديد داشت. بچه‏ها به نوبت نماز خواندند.
آمديم بلند شويم كه خمپاره‏اى سفير كشان آمد. گلوله از نوع خمپاره 60 ميليمترى بود. در چند مترى من منفجر شد و من از ناحيه دست مجروح شدم. با ضعف و بى‏حالى خودم را از بقيه بچه‏ها جدا كردم تا اين‏كه به شيار ديگرى رسيديم. با آن حال و وضعى كه داشتم، تصميم گرفتم راهى پيدا كنم تا نيروهاى باقيمانده را نجات بدهم. قرار شد از طريق كناره «كانى مانگا» و دشت، به سمت خاكريز خودى حركت كنيم. چند ساعت كه راه رفتيم، به گروهى از بچه‏هاى خودى برخورديم. راه افتاديم.
يك تيربار چهار لول دشمن در دشت كار مى‏كرد و تقريباً كل منطقه را زير آتش خود داشت. براى همين چند قدم نيم‏خيز راه مى‏رفتيم و كمى مى‏نشستيم و دوباره با احتياط به راهمان ادامه مى‏داديم تا اينكه به شيارى رسيديم و در ابتداى آن موضع گرفتيم. بچه‏هاى گردان عمار ياسر، با جلودارى برادر خندان معاون تيپ يكم عمار، در دشت با عراقى‏ها درگير بودند.
دشمن روى هر تپه يك تيربار يا دوشكا كار گذاشته بود. جايى كه ما راهكار پيدا كرده و داخل شيار شده بوديم، پر از مين بود. راه از همه طرف بر ما بسته شده بود.
چند ساعتى در آنجا مانديم تا اينكه هوا تاريك شد و نيروهاى واحد اطلاعات - عمليات لشكر 27 از راه رسيدند. قرار شد از چند كمين دشمن عبور كنيم و به عقب برگرديم. با مجروحين به راه افتاديم و در دو ستون وارد دشت پنجوين شديم.
دشمن هر چند دقيقه يك بار منور مى‏زد تا موقعيت ما را شناسايى كند. در همان حين بچه‏ها متوجه شدند كه نيروهاى مستقر در كمين‏هاى دشمن، از پايين تپه به دنبال ما مى‏آيند.
چند لحظه صبر كرديم. هوا سرد بود و بيشتر بچه‏ها مجروح بودند. من هم وضع خوبى نداشتم، اما چاره‏اى غير از رفتن نبود. به حركت‏مان ادامه داديم.
با احتياط كامل از چندين كمين دشمن گذشتيم. هوا تاريك بود و بچه‏ها به آرامى آيه «وجعلنا» را زير لب زمزمه مى‏كردند. مدتى بعد با عبور از ميان درختان انبوه و بلند، به خط خودى رسيديم.××× 1 ر.ك.به كتاب: قله 1904، صص 100-98 ××× « همين كه سايه سياه شب كنار رفت و سپيده شيرى رنگ صبح از افق آشكار شد، هجوم نيروهاى دشمن به سمت مواضع از دست رفته شدت يافت. نيروهاى سپاه يكم ارتش بعث، با تمام قوا و چندين تيپ كماندويى و لشكر مكانيزه پاتك خود را آغاز كردند. پاتك دشمن چنان سنگين و كوبنده بود كه به قول حاج‏آقا پروازى:
«در يك آن من احساس كردم زلزله‏اى در حال وقوع است طورى كه كوهها انگار داشتند جابجا مى‏شدند، گلوله‏هاى خمپاره و توپ‏هاى دشمن وجب به وجب مواضع نيروهاى خودى را شخم مى‏زدند، به شكلى كه يك لحظه هم نمى‏شد به سمت نيروهاى دشمن سرك كشيد و از حال و روزشان سردرآورد.»
در اين طرف جبهه، پشت خاكريزهاى دشت پنجوين، دشمن زخم خورده، با تمام قوا خاكريز و تنها پناهگاه نيروهاى خودى را زير آتش شديد خود گرفته بود. خورشيد كم‏كم به نيمه آسمان نزديك مى‏شد و جنگ نابرابر مهدى خندان و همرزمان سبك اسلحه بسيجى او، با دشمنى كه تانك‏هاى پيشرفته و ادوات مدرن خود را به رخ مى‏كشيد، با شدت تمام ادامه داشت.
عباس بهرامى يكى از نيروهاى گردان عمار ياسر، از يورش نيروهاى اين گردان به تانك‏هاى دشمن مى‏گويد:
«فرمانده گردان - شهيد اسماعيل لشكرى - هر يك از بچه‏ها را براى شكار يك تانك در نظر گرفته بود. با اشاره فرمانده گردان آر.پى.جى‏زنها بلند شدند و پشت تانك‏ها به ستون ايستادند. برادر اسماعيل لشكرى با حوصله زياد به هر يك از برادران كه مى‏رسيد، با انگشت به تانكى اشاره مى‏كرد و تذكرهاى لازم را داد. قرار بر اين بود كه بچه‏ها در ساعت معين، عمليات را شروع كنند. آر.پى.جى‏زنها كه شكار خود را جلو چشمشان ديدند، شروع كردند به مسلح كردن قبضه‏ها.
هنوز پنجمين آر.پى.جى‏زن نسبت به كارش توجيه نشده بود كه زمين زير پاى ما لرزيد و ده پانزده مترى پشت سرمان به آتش كشيده شد. يكى از بچه‏ها زودتر كارش را شروع كرده بود. موشك درست به برجك تانك خورد و آن را به آتش كشيد. تانك‏ها با چراغ روشن به حركت درآمدند. بچه‏ها چاره‏اى غير از شليك نداشتند. هر كس تا جايى كه مى‏توانست با آر.پى.جى شليك مى‏كرد. بچه‏ها موفق شدند چند تانك دشمن را شكار كنند. بقيه تانك‏ها به طرف بچه‏ها پيشروى كردند و خدمه كاليبر آنها با دوشكا روى سرمان آتش درو مى‏ريختند.»××× 1 نقل از كتاب قله 1904 صفحه 108. ×××
حاج همت هر لحظه با بى‏سيم تماس مى‏گرفت و از على‏اكبر حاجى‏پور فرمانده تيپ يكم عمار، اوضاع و احوال خط را مى‏پرسيد. حاجى‏پور هم طبق معمول با همان لهجه شيرين آذرى به حاج همت مى‏گفت:
حاجى! خيالت راهت باشد، اين بسيجى‏هاى بى‏ترمز ما، شاخ اين بعثى‏ها را مى‏شكنند.
او با موتور تريل مدام از طول خاكريز عبور مى‏كرد و نيروها را براى دفاع از مواضع به دست آمده تشويق مى‏كرد. باران خمپاره و كاتيوشا بود كه بر سر بچه‏ها ريخته مى‏شد، خاكريزى كه تازه احداث شده بود فاقد سنگر و جان پناهى مناسب بود. بچه‏ها بدون داشتن كمترين پناهگاهى با تمام قوا دفاع مى‏كردند. در يك لحظه آسمان تيره و تار شد. همه‏جا را دود و آتش فرا گرفت. يكى از آن ميان فرياد زد: «يا حسين! برادر حاجى‏پور...» دود و آتش فرو نشست و پيكر غرقه به خون على‏اكبر لشكر در گوشه‏اى از خاكريز آرام گرفت. خبر خيلى زود در خط پيچيد «حاجى‏پور شهيد شد» فرمانده تيپ يكم عمار، همان كسى كه عاشق بسيجى‏ها بود و بچه‏هاى بسيج عاشق او، مردانه جنگيد تا اينكه به خاك شهادت درغلتيد. شهادت حاجى‏پور قلب مهدى را شكست. مهدى با اينكه آدم شوخ و بذله‏گويى بود، اما شهادت حاجى‏پور او را در خودش فرو برد. مهدى با يادآورى خاطرات شيرين دورانى كه با حاجى‏پور بود، به خودش آرامش مى‏داد. عمليات با دست‏يابى به درصدى از اهداف خود متوقف شد و نيروها براى تجديد قوا و سازمان‏دهى مجدد، راهى چادرها شدند.
مرحله سوم از عمليات «والفجر 4« طى چند شب حمله‏هاى گسترده و پيگير رزمندگان اسلام در عمق مواضع دشمن به پايان رسيد. در طى اين عمليات، نيروهاى خودى در ارتفاعات و مناطق حساس مستقر شدند و به اين ترتيب حلقه محاصره شهر «پنجوين» عراق تنگ‏تر شد.

خيز ثانوى

تثبيت نشدن قله 1904 در مرحله سوم عمليات××× 1 در صورت تثبيت اين قله، شهر «پنجوين» در شرق استان سليمانيه عراق به تصرف نيروهاى ايرانى در مى‏آمد. ××× باعث شد تا وضع ناپايدارى در منطقه حكمفرما شود و براى مراحل بعدى، عمليات ديگرى طرح‏ريزى شود. گسترش عوارض طبيعى در ارتفاعات «كانى مانگا» و نبودن راه تداركاتى مناسب از جانب نيروهاى خودى به بالاى ارتفاع 1904 و همچنين نبودن وقت كافى براى شناسايى منطقه، از جمله عواملى بود كه باعث شد لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم به تمام اهداف موردنظر دسترسى پيدا نكند.××× 2 كمبود امكانات لازم براى عبور نيروهاى هفت گردان از رودخانه «قزلچه» از ديگر عواملى بود كه مى‏توان به‏طور جنبى در اين امر دخيل دانشت. ×××
از طرف ديگر، منطقه عملياتى و به ويژه ارتفاعات «كانى مانگا» به خاطر اشراف بر تنگه «روكان» (پنجوين) با شروع عمليات «والفجر 4« و شكست‏هاى پياپى دشمن در مراحل اول و دوم بسيار حساس شده بود و دشمن با آگاهى از حساسيت اين منطقه، در طى دو هفته به طور گسترده، لشكرها و تيپ‏هاى پياده و زرهى خود را وارد منطقه كرده بود. غافلگيرى دشمن در اين مرحله از عمليات امكان‏پذير نبود، چرا كه عراقى‏ها هر لحظه احتمال عمليات را از سوى نيروهاى ايرانى مى‏دادند. آرايش نظامى دشمن در اين مرحله از عمليات به نحوى بود كه از تمركز و تشكيل يك خط ثابت و مستحكم اجتناب كرده، نيروهاى خود را به شكل پايگاه‏هاى كوچك و كمين‏هاى پراكنده، در مناطق مختلف گسترش داده بود.
ارتش عراق در نبردهاى كوهستانى، سابقه و تجربه كافى داشت. نبرد در ارتفاع بازى دراز (سال 60(، نبرد در شياكوه و تنگ كورَك (مراحل يكم و دوم عمليات مطلع الفجر - سال 60)، نبرد در قله 2519 جبهه حاج عمران (عمليات والفجر 2 - سال 62( و همچنين نبرد در ارتفاع نمه كلان‏بو (كله قندى مهران، عمليات والفجر 3 - سال 62( از جمله اين نبردها است. اكنون در قله 1904 كانى‏مانگا، نبردى بزرگ در جريان بود.
پس از عمليات مرحله سوم، بيشتر گردان‏هاى تيپ‏هاى 1 و 2 و 3 لشكر 27 كه وارد كارزار شده بودند، بازسازى و سازماندهى شدند. گردان‏هاى تيپ 1 عمار در حساس‏ترين و عميق‏ترين مواضع دشمن وارد كار شدند و به خاطر شهادت فرمانده تيپ، على‏اكبر حاجى‏پور، و شهادت فرمانده يكى از گردان‏هاى آن، يعنى، ابراهيم معصومى، نياز به سازماندهى پيدا كردند.
از طرف ديگر، گردان‏هايى كه در عمليات شركت نكرده بودند و با منطقه آشنايى كافى نداشتند، با ادغام در گردان‏هاى شركت كننده در عمليات و با ورود كادر گردان‏هاى عمليات ديده، تقويت شدند.
گردان «انصارالرسول»، از جمله واحدهايى بود كه براى اجراى مرحله تكميلى عمليات و جبران كمبود نيروى گردان مالك اشتر، يك گروهان از نيروهاى خود را در اختيار آن گردان قرار داد. در مقابل تعدادى از فرماندهان گردان مالك با گردان انصار همراه شدند.
با شهادت سردار اسلام، ابراهيم معصومى، رزمندگان گردان كميل به نيروهاى گردان مقداد پيوستند تا به فرماندهى احمدنوزاد در عمليات مرحله تكميلى شركت كنند و به همين ترتيب، گردان‏هاى ابوذر، مسلم، بلال و حمزه (جمعى تيپ 3 ابوذر) تغييراتى در سازمان رزم خود ايجاد كردند.
براى مرحله تكميلى عمليات «والفجر 4« از تمام تيپ‏هاى لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم، گردان‏هايى در نظر گرفته بودند كه داراى دو گروهان تقويت شده××× 1 گروهان تقويت شده داراى چهار دسته و شامل 200 نفر است. ××× و يا استعداد نيرويى در حدود سه گروهان داشتند. دشمن پس از پايان مرحله سوم عمليات و تنگ‏تر شدن حلقه محاصره شهر «پنجوين»، احساس خطر بيشترى كرد و با مستحكم كردن خطوط پدافندى خود در ارتفاعات و دشت، و نيز با ايجاد موانع و جايگزينى نيروهاى تازه نفس، اقداماتى را براى مقابله با عمليات و حمله مجدد رزمندگان اسلام انجام داد. از سوى ديگر، مهدى كه با شهادت حاجى‏پور اينك عَلَم فرماندهى تيپ يكم عمار را بر دوش مى‏كشيد، سعى داشت با بازسازى و ادغام گردانها چند گردان را براى عمليات آماده كند. ضمن آن كه با انجام عمليات‏هاى شناسايى، درصدد شناخت بيشتر مواضع دشمن بود. جالب اين‏كه در اين امر نيز مانند ديگر كارها، هوش و ذكاوت فراوانى بروز مى‏داد. حاج آقا پروازى كه در يكى از مأموريت‏هاى شناسايى با مهدى خندان همراه شده بود، به اين استعداد وافر او به خوبى پى‏برد. او مى‏گويد:
«در پايان مرحله سوم عمليات والفجر 4، بر روى ارتفاعات كانى‏مانگا، هنوز بخشى از اين ارتفاع سقوط نكرده بود. قرار بود بچه‏ها از آن قسمت عقب بكشند. اما هنگام بازگشت تعدادى كمين عراقى بود كه سر راه بچه‏ها قرار داشت. در حال بازگشت بوديم كه به يك كمين گروهى برخورديم. توى كمين چند تا چراغ روشن بود و فكر مى‏كنم حدود 15 سرباز عراقى داخل كمين بودند. ما توى ستون داشتيم حركت مى‏كرديم كه يكى از بچه‏ها اسلحه‏اش را از ضامن خارج كرد و گرفت طرف كمين دشمن، اما تا مهدى فهميد، فورى پريد و او را بغل كرد و مانع تيراندازى او شد. با پچ پچ خفه‏اى به او گفت: ببين برادر جان! وقتى كه توى دل شب دارى به كمين عراقى مى‏رسى، اگر بخواهى با اسلحه تيراندازى كنى، اين كار تو با اصول نظامى‏گرى جور درنمى‏آيد؛ اگر با چيزى ديگر سرباز دشمن را در سنگر كمين مى‏توانى از بين ببرى، ببر اما با اسلحه نه، چون سربازان دشمن آتش دهنه تفنگ تو را مى‏بينند و ما را به رگبار مى‏بندند. اما متأسفانه تا مهدى او را رها كرد، آن جوان خامى به خرج داد و يك تير شليك كرد، به محض اين كه تير انداخت، متقابلاً از سمت عراقى‏ها خودش تير خورد و نقش زمين شد...
مهدى به سرعت مسير حركت ستون را تغيير داد، اما ديگر دير شده بود عراقى‏ها شروع كردند به رگبار بستن روى ستون نيروها. بچه‏ها درازكش خوابيدند روى زمين.
مهدى نيروها را پراكنده كرد و بعد، از نقطه‏اى ديگر آنها را به كمين رساند و گفت اين همان كمينى است كه ما يك ساعت پيش با آن درگير شديم، راه نابود كردن اين موضع كمين استفاده از اسلحه نيست، اگر با اسلحه بزنيد باز هم شما را درو مى‏كنند. بعد خودش آمد و به سرعت ضامن چند نارنجك را كشيد و آنها را انداخت توى سنگر كمين، به طورى كه هيچ يك از عراقى‏ها نتوانستند با ما درگير شوند؛ همگى كشته و يا مجروح شدند و يا فرار كردند. توى آن شرايط بحرانى مهدى به اين سرعت تصميم گرفت و همه اينها نشان دهنده فهم و دقت و درايت نظامى بالاى مهدى در به كارگيرى تاكتيك‏هاى نظامى بود.»
كارِ شناسايى از مواضع دشمن به اتمام رسيد و نيروهاى اطلاعاتى به حاج همت اعلام آمادگى كردند كه منطقه براى اجراى عمليات آماده است. مهدى با كار طاقت فرسا سعى در آماده كردن نيروهاى تحت امر خود براى شركت در اين مرحله از عمليات داشت. او با كسب تجربه از اتفاقات مرحله سوم عمليات، نقاط ضعف و قوت عمليات را براى فرماندهان گردان‏ها تشريح مى‏كرد. اما اين بار واژه واژه صحبت‏هاى مهدى، بوى جدايى و پرواز مى‏داد، پرواز و دل كندن از دنياى خاكى و ملحق شدن به سرچشمه آن نور ازلى كه شمس شهادت است و آن، حسين بن على‏عليه السلام است. على جزمانى××× 1 على جزمانى فرمانده گردان مقداد بن اسود لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم، روز 13 اسفند 1365 طى عمليات كربلاى پنج به شهادت رسيد. ××× فرمانده گردان مقداد بن اسود، درباره بروز اين حالات در كنش و منش مهدى گفته است:
«بچه ‏هايى كه قرار است شهيد بشوند از چند روز قبل حركات و رفتارشان طور ديگرى مى‏شود، البته طورى نيست كه من بتوانم تفسيرش كنم، يعنى قابل بيان نيست بلكه بايد با اينها برخورد كرد، بايد اينها را ديد و عوالم‏شان را درك كرد، يكى از همين افراد برادر عزيزمان مهدى خندان بود كه من از سه روز قبل‏تر، احساس كردم اين برادرمان به انتهاى خط رسيده و موعد پروازش نزديك است، حالاتش، حالات ديگرى بود، چشمهايش اكثراً اشك‏آلود بود و بيشتر با خداى خودش راز و نياز مى‏كرد. وقتى داشتيم مى‏رفتيم عمليات، من به وضوح شادابى و نشاط را در چهره ايشان ديدم. شب حمله، شبى مهتابى بود و وقتى نور مهتاب به چهره مهدى مى‏افتاد، نور از سيماى او ساطع مى‏شد. من سه سال با مهدى بودم، اما هيچ‏وقت چهره‏اش را آنطور نورانى نديده بودم، دقيقاً چهره‏اش مصداق توصيفى بود كه استاد مطهرى از شهيد داشت: «نشاط شهيد، نشاط زنده است.»
وقتى درگيرى شروع شد چيزى كه اصلاً براى مهدى معنا نداشت ترس و واهمه از دشمن بود. در گير و دار درگيرى، وقتى به مهدى نگاه مى‏كرديم پندارى تمام قامت او را با نور پوشانده بودند. وقتى هم كه درگيرى شروع شد تنها چيزى كه براى او اهميت نداشت ترس بود. او با رشادت و شجاعتى عجيب، رجز مى‏خواند و بچه‏ها را به سمت دشمن هدايت مى‏كرد و...»
لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم با ادغام گردان‏ها در يكديگر و با استعداد كمترى از مرحله قبلى عمليات، براى انجام ادامه مرحله سوم نبرد والفجر 4 يا همان مرحله تكميلى آماده مى‏شد. مهدى اين بار مسؤوليتش سنگين‏تر بود، او با شهادت حاجى‏پور بايد به تنهايى بچه‏هاى تيپ 1 عمار را هدايت مى‏كرد.
محدوده عملياتى لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم در مرحله تكميلى، قله 1904 و يال‏هاى غربى و شرقى آن، ارتفاع 1900 و نيز تصرف تپه‏هاى مشرف به جاده، دره ميانه - نالپاريز بود.

آسمان بوى خون مى‏دهد

راستى اگر آسمان زبان داشت، چگونه راز ستارگان را به زمينيان بازگو مى‏كرد. اگر قرار بود شب، اين پير سياه سالمند همه رازهاى سر به مهر خود را بر زمينيان آشكار كند، چه‏ها كه نمى‏گفت؟! اگر خورشيد حكايت عشاق پروبال سوخته حضرت حق را واگو مى‏كرد آيا پس از طلوع خود، سر آن را داشت كه غروب كند؟ آيا آن طلوع، آخرين طلوع او نبود؟ آيا عموى سالخورده ابناى بشر، تاريخ، كه از ازل شاهد رنج‏هاى قبيله بشرى بر سياره خاك بوده است و تا به امروز همچنان پا برجا مانده است طاقت آن را دارد كه ماجراى محنت‏هاى ابناى قبيله خمينى را مو به مو به سينه پردرد خود بسپارد؟ آيا قلب زمان از تپش باز نمى‏ايستاد آنگاه كه لحظه‏هاى وصال دريادلان بسيجى به حضرت دوست فرا مى‏رسيد؟ افسوس كه نه قلم ياراى انجام رسالتى چنين دشوار را دارد و نه آسمان و شب و خورشيد و تاريخ.
آنچه هست تنها نسيمى از بهشت كوى شهيدان است، قلمها را غلاف كردن شايسته‏تر است تا سياه كردن كاغذ، چه از شهيدان گفتن بس دشوار و ناممكن است... مهدى نيز يكى از خيل تكسواران اين قبيله كربلايى بود، او عاشق بود و عشق ازلى را چاره‏اى جز جانبازى تا رسيدن به وصال معشوق نيست. او هميشه حسرت پيوستن به قافله شهيدان را داشت و هر همراهى كه در اين راه از او سبقت مى‏گرفت، موجب حسرت بيشتر او مى‏شد.
او راه رسيدن به آسمان را يافته بود و بوى خون را از آسمان لايتناهى استشمام كرده بود. او بوى خون را از كربلا شنيده بود. آيا ميان كربلا و آسمان قرابتى بود. يكبار شنيده بود حاج آقا پروازى در غيبت او در گردان، روايتى از اهل بيت عصمت و طهارت‏عليه السلام را براى بسيجيان لشكر بازگو كرده است و بدنبال آن روضه‏اى خوانده بود و چه اشك‏ها و شورها كه بر اثر بازگويى آن روايت به پا نشد: مهدى وقتى به موضع گردان بازگشت و خبر آن انقلاب روحى بچه‏ها به او رسيد، سر از پا نشناخته، در حسرت شنيدن آن روايت از دهان راوى، شبانه سنگر به سنگر و چادر به چادر را جست و جو مى‏كند. بالاخره راوى را مى‏يابد و از او با اصرار مى‏خواهد تا آن روايت را برايش نقل كند. راوى نيز روايت را بازگو مى‏كند. مهدى وقتى كه آن حديث نورانى را مى‏شنود به حدى منقلب مى‏شود كه به ناچار رازهاى ناگفته خود را در نزد راوى بر زبان جارى مى‏كند.
حاج محمد پروازى در وصف نشانه‏هاى پرواز مهدى مى‏گويد:
«آبان ماه سال 62 بود و ما در محل قرارگاه تاكتيكى لشكر؛ در مريوان مستقر بوديم. نيمه‏هاى شب بود كه مهدى آمد سراغم و به من گفت: شنيده‏ام شما حديثى را براى بچه‏ها نقل كرده‏ايد دوست دارم آن حديث را براى من هم بگوييد. گفتم: باشد و حديث را خواندم. ديدم ايشان گريه‏اش گرفت. گفتم: چرا ناراحت شدى؟ مگر از عمليات مى‏ترسى؟ گفت: حاجى تو خودت مى‏دانى كه من مرد ترس نيستم ولى نمى‏دانم چرا آسمان اينجا بوى خون مى‏دهد. حرفش را جدى نگرفتم و گفتم: باز كه شروع كردى... گفت: نه حاج آقا اين آسمان بوى خون مى‏دهد، گفتم: ما كه نفهميديم يعنى چه؟ گفت: يعنى مى‏خواهد عمليات بشود. گفتم: اينقدر را كه من هم مى‏فهمم كه مى‏خواهد عمليات بشود. گفت: نه بگذار خبرى به تو بدهم. تا سه روز ديگر لشكر قطعاً وارد عمليات مى‏شود. گفتن اين خبر كار ساده‏اى نيست. چون من يادم است توى عمليات كربلاى يك××× 1 عمليات كربلا 1، در تاريخ 10 تيرماه سال 1365 و با هدف آزادسازى شهر استراتژيك مهران آغاز شد و رزمندگان اسلام ضمن آزادى مهران، تلفات سنگينى به دشمن وارد آوردند. ×××؛ گردان كميل از لشكر 27 تا پيش كمين‏هاى عراقى هم رفت، حتى به من گفتند: اين سياهى كه مى‏بينى كمين عراقى است و آن را بزنيد، اما همان موقع بى‏سيم زدند و گفتند: عمليات منتفى شده و برگرديد عقب، حتى مى‏خواهم اين را بگويم كسى ممكن است بگويد امشب عمليات مى‏شود ولى اينكه حتماً چنين خواهد شد يا خير، اعلام قطعى آن كار هر كسى نيست؛ اما مهدى برگشت و به من گفت: سه روز ديگر اينجا عمليات مى‏شود با شوخى و مزاح به او گفتم: بارك الله، مطمئنى؟! خيلى جدى گفت: بله. با تعجب گفتم: بابا تو علم غيب دارى! خنديد و گفت: نه حاج آقا، علم غيب من كجا بود؟ ولى به شما مى‏گويم تا سه روز ديگر عمليات مى‏شود. بالاتر از اين را هم دوست دارى به تو بگويم؟! گفتم: بالاتر چيست؟! گفت: حاجى جون سه روز ديگر عمليات مى‏شود، من هم راهى اين عمليات مى‏شوم و توى همين عمليات هم شهيد مى‏شوم. گفتم: مهدى جان! برادر من، آخر اين چه حرف‏هايى است كه ميزنى، از كجا مى‏دانى عمليات مى‏شود؟ اصلاً از كجا مى‏دانى شهيد مى‏شوى؟ گفت: حاج آقا بالاتر از اينها را به تو بگويم؟! سه روز ديگر عمليات مى‏شود من مى‏روم عمليات و هفتاد و دو ساعت بعد از اين ساعتى كه دارم با شما حرف مى‏زنم گلوله‏اى به قلب من مى‏خورد و شهيد مى‏شوم. او اين حرف‏ها را به من زد و رفت و من همه‏اش به اين فكر مى‏كردم كه آخر اين حرف‏ها به مهدى نمى‏خورد، ولى از روى كنجكاوى از يكى از رفقا پرسيدم: ساعت چنده؟ گفت: ساعت يازده و ربع شب است. سه روز بعد عمليات شد. همانطور كه مهدى گفته بود. گردان ما، در عمليات شركت كرد بنده و مهدى خندان با هم بوديم.
على جزمانى در توصيف حالات مهدى مى‏گويد:
«نشسته بوديم و صحبت مى‏كرديم. قرار بود قبل از غروب آفتاب نيروهاى باقيمانده گردان را از بُنه تداركاتى××× 1 محلى در نزديكى خط مقدم جبهه، كه آذوقه و مهمات در آنجا ذخيره مى‏شود. ××× به طرف خط حركت دهيم.
مهدى گفت:
«على! من ديشب خواب ديدم كه شب تاسوعاست. مجلس باشكوهى داشتيم و سينه‏زنى مى‏كرديم. همه داشتند گريه مى‏كردند. من هم آنجا چند بيتى خواندم. حال و هواى عجيبى بود.
بعد گفت:
«على! اين شب تاسوعايى كه من ديدم، حتماً عاشورايى به دنبال دارد.» بايد راه مى‏افتاديم. مى‏خواستم بند پوتين‏هايم را ببندم، گفتم:
«اين پوتين‏ها اذيتم مى‏كند.»
مهدى گفت:
«بيا پوتين‏هايمان را عوض كنيم!»
پس از آن مهدى آيه‏اى از قرآن خواند و گفت:
«اجل هر كس فرا برسد، امكان ندارد يك لحظه هم تغيير كند.»
تا آخرين لحظه كه بُنه را ترك كرديم، از شهادت و شهيد شدن حرف مى‏زد، قرآنى همراه داشت كه امضاء و تبرك شده امام بود. دو سه سال قبل، آن را مدتى به من داده بود و من دوباره به او برگردانده بودم. دم غروب باز گفت:
«بيا اين قرآن مال تو باشد!»
ولى من قبول نكردم، نگاهى كرد و گفت: «يك بار ديگر هم اين را به من پس دادى. حالا هم اگر نمى‏گيرى مهم نيست، اما يادت باشد وقتى شهيد شدم، از روى جنازه‏ام بردار!»
قرآن را بوسيد و تو جيبش گذاشت.»××× 1 نقل از كتاب قله 1904 صص 158-157. ×××
نيروهاى رزمنده، پيشروى خود به سمت مواضع دشمن را شروع كردند. محمد پروازى مى‏گويد:
«گردان‏هاى مقداد و مالك با گردان‏هايى از بچه‏هاى ارتش ادغام شده بودند. گردان حركت كرد و يال سمت راست را رفت بالا و به فاصله 500-400 مترى عراقى‏ها رسيديم . عراقى‏ها تا فهميدند عمليات شده، شروع كردند به آتش تهيه بسيار سنگين ريختن؛ به حدى كه اين مدل آتش تا آن موقع هيچ جاى كانى‏مانگا ريخته نشده بود. از هر طرف تير و خمپاره و گلوله توپ بود كه به زمين اصابت مى‏كرد و تعدادى را شهيد و مجروح مى‏كرد، از آن نقطه كسى نتوانست جلوتر برود. اما از كل بچه‏ها، هفت نفرى شروع كردند به جلو رفتن و اين فاصله 500-400 مترى را طى كردند تا رسيدند زير پاى عراقى‏ها. البته اين را هم بگويم؛ موقعى كه بچه‏ها سينه‏كش خوابيده بودند، مهدى بلند شد و شروع كرد به رجز خواندن. گفت: منم مهدى خندان، پسر امامقلى خان، معاون تيپ عمار، آنها كه مى‏خواهند با مهدى خندان بيايند، به پيش!
از اين تعداد، همين هفت نفر رفتند تا رسيدند به 60-50 مترى خطالرأس جغرافيايى. همين تعداد اول روى زمين دراز كشيدند تا وضع خطالرأس را شناسايى كنند. آنها به صورت ستون جلو رفته بودند كه نفر اول مهدى خندان بود و من نفر چهارم يا پنجم بودم.
على جزمانى مى‏گويد:
«در حالى كه همه ستون خوابيده بود، با قامتى استوار پيشاپيش ستون ايستاده بود و داشت بالاى قله را نگاه مى‏كرد. صورتش را برگرداند و نگاهى به بچه‏هايى كه زمين‏گير بودند كرد و دوباره قلّه را زير چشم گرفت. من با دقت براندازش كردم انگار دور قامتش را هاله‏اى از نور فرا گرفته بود.
در بالاى ارتفاع، غير از تيربار و دوشكا يك توپ ضدهوايى شيليكاى چهارلول هم درست در مقابل ستون كار مى‏كرد و امان همه را بريده بود. مهدى طاقت نياورد پيش من آمد و گفت:
«على! من مى‏روم چهارلول را خاموش كنم.»
بلند شدم و گفتم:
«من هم همراهت مى‏آيم.»
مهدى به آرامى روى شانه‏ام فشار داد و گفت:
«نه، على جان! تو پيش بچه‏ها باش و به گردان كمك كن!»
چاره‏اى نداشتم. مسؤول يكى از گروهان‏ها شهيد شده بود و مهدى مرا به جاى او انتخاب كرده بود. مدتى نگذشت كه با چهار پنج نفر به سمت بالاى تپه خيز برداشت. نرسيده به سنگر عراقى‏ها، شيب زمين كم مى‏شد. زمين تقريباً صاف و هموارى بود كه عراقى‏ها در آن مين كاشته بودند. چند رديف سيم خاردار حلقوى هم بود، كه كار را مشكل‏تر مى‏كرد. مشكل عمده عبور از موانع بود. اگر از ميدان گذرگاهى باز مى‏شد، آن‏وقت به راحتى چهار لول دشمن منهدم مى‏شد.»
حاج پروازى از فرجام آن شب عاشورايى مى‏گويد:
«رفتم نزديك مهدى ديدم همه بچه‏ها زير آن آتش بى‏امان دشمن، به رو دراز كشيده‏اند؛ اما مهدى از شدت خستگى نشسته روى زمين و دراز نكشيده. تا مرا ديد گفت: حاجى تو هم كه اينجايى؟ گفتم: بله، چرا تو باشى ما نباشيم. يك مقدارى كه نشست و نفسش تازه شد، درجا بلند شد و با تمام قامت ايستاد، آتش هم خيلى سنگين بود، من از جا نيم‏خيز شدم، دستش را گرفتم و فرياد زدم: مرد! به تو مى‏گويم دراز بكش تا آتش سبك بشود. مهدى ابتدا دراز كشيد ولى لحظه‏اى بعد به سرعت بلند شد و ايستاد. گفتم: چرا دوباره بلند شدى؟ گفت: حاجى، من تا به امروز در مقابل تير و تانك و توپ دشمن سر خم نكرده بودم، اين يك دقيقه‏اى هم كه اينجا دراز كشيدم براى اين بود كه شما گفتيد دراز بكش، والا من آدمى نبودم كه زير آتش اين نامردها دراز بكشم!
به نظر من به خاطر همين جگرآورى و رشادت مهدى بود كه در بين بچه‏هاى لشكر به شير كوهستان معروف شد. مهدى بلافاصله بلند شد و رفت جلو. 6-5 دقيقه‏اى گذشت. من يك لحظه او را نديدم تا اينكه خودم را كشيدم توى خطالرأس جغرافيايى، نگاه كردم به مهدى كه حالا رسيده بود كنار سيم خاردار عراقى‏ها. رفته‏بود وسط سيم‏هاى خاردار حلقوى كه پر از مين بود. بدون هيچ سيم‏چين يا وسيله‏اى و بدون همراه داشتن تخريب‏چى. آخر از تخريب چى‏ها، يكى شهيد شده بود، يكى مجروح. بالاخره مهدى مى‏خواست از توى سيم خاردار راهى پيدا كند و معبرى براى بچه‏ها باز كند. برانكارد هم نبود كه بچه‏ها آن را روى سيم خاردار بگذارند و رد شوند، بعد من ديدم مهدى دست‏هايش را انداخت توى كلافِ سيم‏خاردار و فشار داد. سيم خاردار را باز كرد. اما سيم‏خاردارها از يك طرف دستش رفته بودند و از آن طرف ديگر دست او بيرون زده بودند. از دستهايش شرشر خون مى‏ريخت. توى همين وضعيت، سرش را كرد توى حلقه‏هاى سيم‏خاردار و رفت نشست وسط سيم‏ها، با چه مشقتى دست‏هايش را از توى سيم خاردار درآورد و يكى‏يكى مين‏ها را برداشت و چيد كنار. سريع معبر را باز كرد و بعد دست‏هاى خون‏آلودش را دوباره انداخت آن طرف سيم خاردار، دوباره شانه‏هايش گير كرد به سيم و تيغه‏هاى تيز سيم خاردار پيراهن و زيرپوش و پوست تنش را پاره كرد و خون زد بيرون. بالاخره خودش را از دست آن تيغ‏ها هم نجات داد و از سيم خاردارها گذشت. دستش را برد سمت نارنجك و نارنجك را درآورد مى‏خواست ضامن نارنجك را بكشد كه در يك لحظه تيربارچى دشمن از بالاى سرش او را ديد و لوله كاليبر 14/5 ضدهوايى را گرفت روى سينه مهدى و او را به رگبار بست. يك لحظه گفت: آخ بعد دستهايش را به شكل صليب باز كرد و به پشت، روى سيم خاردار عراقى‏ها افتاد. من از برادرى كه امروز هم زنده است و جزو همان هفت نفر بود، همان موقع پرسيدم:
فلانى ساعت چند است؟ گفت: 11/15 است، يعنى از همان وقتى كه مهدى گفته بود شهيد مى‏شوم تا لحظه‏اى كه شهيد شد دقيقاً 72 ساعت طول كشيد.»
آرى مهدى راست گفته بود، آسمان بوى خون مى‏داد و ملائكه عرش الهى صف در صف در دل آسمان به انتظار نشسته بودند. مهدى تن مهربان خويش را به تيغ خونريز دشمن سپرد و در بارگاه ملكوت، امام حسين‏عليه السلام و ياران وفادارش چشم انتظار الحاق يك عاشورايى ديگر بودند. صعود مهدى از سينه‏كش سنگى ارتفاعات كانى‏مانگا، كار ملائك را آسان‏تر كرد و او از همان‏جا به آسمان‏ها پرواز كرد.
على جزمانى از بازتاب شهادت مهدى در لشكر 27 مى‏گويد:
«پيكى كه همراه مهدى فرستاده بودم، حدود بيست دقيقه بعد برگشت. در دل هواى شنيدن خبر بدى را داشتم. پرسيدم:
«مهدى چى شد؟»
«مهدى شهيد شد.»
براى چند لحظه دنيا پيش چشم‏هايم تيره و تار شد. عرق سردى روى پيشانى‏ام نشست و مبهوت و متحير خشك‏ام زد. تمام بچه‏هاى گردان مقداد افسرده بودند. هنوز باورم نمى‏شد. مى‏گفتم شايد اشتباهى شده باشد. در اردوگاه اولين كسى را كه ديدم احمد نوزاد××× 1 فرمانده گردان مقداد بن اسود بود. روز 21 دى 1365 طى نبرد كربلا 5 به شهادت رسيد. ××× بود. او را كه ديدم، گريه مهلتم نداد. او هم بغضش تركيد. بعد برادر كارور××× 2 محمدرضا كارور در نبردهاى والفجر مقدماتى و والفجر يك، فرمانده گردان مقداد بود و مهدى خندان، جانشينى او را در آن گردان به عهده داشت. از تابستان 62 فرماندهى گردان مالك اشتر را به عهده گرفت و سرانجام در عمليات خيبر، با همين سمت در روز 8 اسفند 1362 به شهادت رسيد. ××× به جمع ما پيوست. عزاى عمومى در لشكر به پا شده بود.»
در فرجام نبرد حماسى والفجر 4، گردان‏هاى رزمى لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم به اردوگاه شهيد بروجردى (معروف به قلاجه) بازگشتند تا پس از نزديك به 6 ماه حضور مستمر در منطقه جنگى و شركت در دو مرحله پايانى عمليات دشوار والفجر 4، به شهر و ديارشان مراجعت كنند. عصر روز سوم آذرماه سال 1362، حاج همت ضمن حضور در جمع رزمندگان لشكر، خطاب به آنان سخنرانى پرشورى ايراد كرد. فرمانده محبوب لشكر 27، در فرازى از بيانات خود، ضمن تجليل از رشادت‏ها و رنج‏هاى عظيم سرداران و رزمندگان حاضر در نبرد كوهستانى والفجر 4، به شهادت حماسى مهدى خندان اشاره داشت؛ و از او با لقب «شير كوهستان» ياد كرد و گفت:
«... شما برادران بسيجى، در طول اين شش ماه، در جبهه وقايع و حوادث بسيارى را از نزديك ديديد و درس‏هايى بزرگ آموختيد. شما خود شاهد بوديد كه سردار شجاع‏تان اكبر حاجى‏پور چگونه شهيد شد. شما ديديد كه شير كوهستان؛ مهدى خندان، چگونه بر روى قله 1904 به شهادت رسيد.
امروز، شما با كوله‏بارى از خاطرات و درسها به شهرها و خانه‏هايتان بازمى‏گرديد. اين مسؤوليت بزرگ، بر دوش شما است كه آنچه را شاهد بوديد، براى مردمى كه تشنه دانستن اين حقايق هستند، بازگو كنيد و در تاريخ، براى نسل‏هاى آينده به يادگار بگذاريد. در روايت از قول معصوم‏عليه السلام آمده است: اگر شما انسان‏هاى مؤمن و متقى در جنگى شركت كرديد و براى شهادت به ميدان رفتيد، اگر شهيد هم نشويد، اجر شهيد را برده‏ايد.
مواظب باشيد كه اين اجر الهى را از بين نبريد. شما مثل شهيد زنده هستيد. ان‏شاءالله بتوانيد راه شهداء؛ راه عزيزانى مثل حاجى‏پور و خندان را محكم و پر قدرت ادامه دهيد. و بدانيد اى عزيزان، ما در اين راه، بايد ثابت‏قدم باشيم.»

كلام آخر

هنوز هم روستاى صبوبزرگ لواسان، خاطرات شيرين مداح برهنه پاى خردسالى را به ياد دارد كه در هر دهه محرم، از ناى لطيفش، مرثيه‏هاى مصائب اهل بيت خامس آل عبا (عليه السلام) بيرون مى‏تراويد و قلب‏هاى پاك عاشقان امام ايمان و آزادگى را به آتش مى‏كشيد. دبستان روستاى صبوبزرگ، اينك به خود مى‏بالد كه سال‏ها پيش، شيربچه‏اى را در صحن و سراى‏اش پرورانده كه بعدها در صفوف لشكريان مدافع نواميس ملت ايران، سردارى چنان رشيد و صف شكن شد، كه شجاعان عرصه نبرد، از او با لقب شيركوهستان ياد مى‏كردند. مردم با صفاى تك تك خانه‏هاى روستاهاى لواسان، هنوز هم صداى پاى آب را از شريان جارى چشمه‏هايى كه مهدى و ياران‏اش آنها را لوله‏كشى كرده‏اند، مى‏شنوند. هنوز هم در هر عاشورا، عزاداران حسينى، مهدى را لا به لاى هزاران كودكى مى‏جويند كه با ياد لب‏هاى تشنه كودكان دشت كربلا، به لبان عطشان سوگواران، آب مى‏رسانند. هنوز هم جوانان برومند روستاى صبوبزرگ، اربعين عاشوراييان را، با داغ بى‏تسلاى مهدى به سوگ مى‏نشينند و هنوز هم، عفيف‏ترين بانوان پاك سرشت روستاهاى ريجاب، روحانى‏ترين نغمه‏هاى غم‏افزا را به ساحت مقدس اين تازه داماد حجله خونين قله 1904 تقديم مى‏كنند.
هنوز هم مادران صبو بزرگ، با لالايى‏هايى گرم، به گرمى جانسوزترين نوحه‏هايى كه مهدى بر شهادت معصومانه على‏اصغر حسين‏عليه السلام مى‏خواند، كودكانشان را خواب مى‏كنند. هنوز هم بچه بسيجى‏ها و فرزندان شهيدان، با نگاه مشتاق خود افق دور دست را مى‏كاوند تا كه شايد، مهدى خندان، از پيچ كوچه‏ها به سويشان بشتابد و آنان را با يك سبد لبخند و يك بغل پر از كتاب، به ميهمانى شور و شعور فرا خواند. و بالاخره...
هنوز هم صحن و سراى مقدس خانه‏اى در محله جماران، آن افتخارى را كه در يك شب آفتابى نصيب مهدى شد، از ياد نبرده است؛ چه او پاسدار حريم شمس ولايت بود و ولايتِ ذريه آفتاب، پاسدار او.
كلام آخر مهدى، در وصيت نامه صميمانه‏اى كه از او به يادگار مانده، كلام آخر اين مختصر هم هست:
«... اى خداى مهربان ، از ما اين خون ناقابل و جان بى‏مقدار را كه خود به ما عطاء كردى، بپذير و ما را از شفاعت حضرت محمدصلى الله عليه وآله وسلم و اهل بيت عصمت و طهارت خصوصاً ابا عبدالله الحسين‏عليه السلام محروم مگردان.»
*** ياد شهيدان به خير ***
××× : اين علامت به معناي پي نوشت است. كه جملات داخل اين دو علامت پي نوشت توضيح كلمه قبل از اين علامت مي باشد.




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط