سیدحسن تقیزاده از جمله رجال سیاسی تاریخ ایران است که فراز و فرودهای زیادی در زندگی شخصی و سیاسی او وجود دارد. تقیزاده بر جدایی دین از سیاست تأکید میکرد تا حدی که گروهی از علمای نجف از جمله آیتالله عبدالله مازندرانی و آخوند خراسانی فتوا به «فساد مسلک سیاسی» وی دادند. تقیزاده در سال 1325ه. ق عضو «لژ بیداری ایران» شد. وی پس از مدتی به بالاترین مقام فراماسونری؛ یعنی استاد اعظم میرسد. شاید برای شناخت تقیزاده هیچچیز بهتر از سرمقالهی خود او در شروع دورهی جدید مجلهی کاوه در تاریخ 22ژانویه1920 نباشد. او مینویسد: «امروز چیزی که به حدّ اعلا برای ایران لازم است و همهی وطندوستان ایران با تمام قوی باید در آن راه بکوشند و آن را بر هر چیز مقدم دارند سه چیز است که هرچه درباره شدت لزوم آنها مبالغه شود کمتر از حقیقت گفته شده: نخست قبول و ترویج تمدن اروپا بلاشرط و قید و تسلیم مطلق شدن به اروپا و اخذ آداب و عادات و رسوم و ترتیب و علوم و صنایع و زندگی و کلّ اوضاع فرنگستان بدون هیچ استثنا... این است عقیدهی نگارندهی این سطور در خط خدمت به ایران: ایران باید ظاهراً و باطناً، جسماً و روحاً فرنگی مآب شود و بس». سایت راسخون تصمیم دارد در راستای وظیفهی اطلاعرسانی خود، تعداد محدودی از نوشتههای وی را در موضوعات مختلف که دارای نکات قابل توجهی است و میتواند مورد استفادهی محققان قرار بگیرد، منتشر کند. مقالهی ذیل یکی از مقالات این مجموعه است.
بنا به روایت کتاب قابوسنامه تألیفات عنصرالمعالی کیکاوس بن اسکندر بن قابوس بن وشمگیر که در سنهی 475 تصنیف شده ابوالمؤیّد بلخی یک شاهنامهای داشته چنانکه در آن کتاب عنصرالمعالی در خطاب به پسرش گیلانشاه گوید: «جدّت ملک شمسالمعالی قابوس بن وشمگیر که نبیرهی ارغش فرهادوند (1) است و ارغش فرهادوند ملک گیلان بوده به روزگار کیخسرو و ابوالمؤیّد بلخی ذکر او در شاهنامه آورده...» (2). در تاریخ طبرستان تألیف محمّدبن حسن بناسفندیار که در سنهی 613 نوشته شده نیز ذکر از یک شاهنامهای شده که اغلب احتمال اشاره به همین شاهنامهی ابوالمؤیّد بلخی شاعر است چنانکه در آن کتاب گوید: «و چنانکه در شاهنامههای منظوم و منثور فردوسی و مؤیّدی شرح داده شده منوچهر انتقام جدّ خود ایرج را گرفت پیش از آنکه فریدون از این دنیا رحلت کند (3)». از این جمله استنباط میشود که شاهنامهی مزبور نثر بوده و اگر در کنیهی یک شاعر بلخی هم که شاهنامه داشته و در کتاب الآثار الباقیه تألیف ابوریحان بیرونی ذکر آن شده به عبارت «و قد ذکر ابوعلی محمّدبن احمدالبلخی الشّاعر فی الشّاهنامه هذا الحدیث فی بدو الانسان علی غیر ما حکیناه» (4) نیز فرض سهو استنساخ بتوانیم بکنیم شاید بتوان گفت که آن فقره نیز اشاره به همین شاهنامهی ابوالمؤیّد است که در نسخههایی که مأخذ نسخهی چاپی الآثار الباقیه بوده به کنیهی ابوعلی ضبط شده بوده است. (5) ولی این احتمال را فعلاً به واسطهی نبودن واسطهی تحقیق دیگر باید کنار گذاشت و دو مأخذ سابقالذّکر کافی است برای آنکه میان اسم ابوالمؤیّد و شاهنامه و بالتّبع میان او و فردوسی مناسبتی اثبات کرد. (6)یک مناسبت دیگر هم میان ابوالمؤیّد و فردوسی هست و آن این است که پیش از آنکه فردوسی قصّهی یوسف و زلیخا را به نظم بیاورد (7) ابوالمؤیّد بلخی این کار را کرده بوده و او (یعنی ابوالمؤیّد) اوّل شاعر فارسی زبان است که این قصّه را نظم کرده (8) و پس از وی نیز شاعری دیگر موسوم به بختیاری اهوازی (9) بوده که دست به این کار زده و فردوسی سومین شاعر است که این قصّهی مذهبی را به رشتهی نظم کشیده چنان که خود فردوسی در مقدّمهی یوسف و زلیخا چنین گوید:
مر این قصّه را پارسی کردهاند *** بدو در معانی بگستردهاند
به اندازهی دانش و طبع خویش *** نه کمتر از آن گفتهاند و نه بیش
دو شاعرکه این قصّه را گفتهاند *** به هر جای معروف و ننهفتهاند
یکی بوالمؤیّد که از بلخ بود *** به دانش همی خویشتن را ستود
نخست او بدین در سخن بافتست *** بگفتست چون بانگ دریافتست
پس از وی سخنباف این داستان *** یکی مرد بد خوبروی و جوان
نهاده ورا بختیاری لقب *** گشادی بر اشعار هر جای لب
به چاره بر مهتران برشدی *** بخواندی ثنا و عطا بستدی
چنان دان که یکره فتاد اتّفاق *** به اهواز شد نزد میر عراق (10)
از این تفصیل استنباط میشود که ابوالمؤیّد بلخی قبل از بختیاری بوده و اگر حدس ریو (11) در باب این که بختیاری مزبور از شعرای دربار عزّالدّین بختیار دیلمی از آلبویه (از سنهی 356 تا 367 سلطنت داشته) بوده است صحیح باشد پس ابوالمؤیّد مدّتی پیش از آن باید زندگی کرده باشد لکن از خود مقّدمهی یوسف و زلیخای فردوسی صریحاً معلوم میشود که «امیر عراق» که بختیاری را مأمور نظم قصّهی یوسف و زلیخا کرد در زمان نظم فردوسی نیز هنوز زنده و پادشاه بوده است چنانکه فردوسی دربارهی وی گوید:
خداوند فرّخ امیر عراق *** که تختش سپهرست و اسبش براق...
که بختش همایون و فیروز باد *** شبش تا قیامت همه روز باد (12)
و امیر مشارالیه همانا بهاءالدّوله بن عضدالدّوله دیلمی باید باشد که از سنهی 379 تا 403 سلطنت کرده و از سنهی 380 به بعد اغلب (اگر چه نه مستمرّاً) اهواز را در قلمرو خود داشت. فردوسی خود نیز ظاهراً قصّهی یوسف و زلیخا را به خواهش وزیر او موفّق (که ظاهراً همان ابوعلی [حسنبن محمّد] بناسمعیل موفّق اسکافی است) تألیف کرده چنانکه گوید:
شنیدم من آن داستان (13) سربهسر *** زنیک و بدش آگهم دربهدر
قضا را یکی روز اخبار آن *** همی راندمش بی غرض بر زبان
به نزدیک تاج زمانه اجلّ *** موفّق سپهر وفا و محلّ
زمن این حکایت به واجب شنید *** پس آنگه سوی من یکی بنگرید
مرا گفت خواهم که اکنون تو نیز *** بباشی به گفتار و شغلی بنیز
هم از بهر این قصّه ساز آوری *** ز هر گوشه معنی فراز آوری (14)
و چون فردوسی صریحاً میگوید که بختیاری جوان بود وقتی که به نظم قصّه مأمور شد بعید است که از عهد عزّالدّوله مانده و زمان بهاءالدّوله را درک کرده باشد اگر چه نیز ممکن است اواخر حکومت عزّالدّوله را درک کرده و تخلّص خود را نسبت به او داده باشد و چون خود فردوسی هم از این قرار (یعنی به مقتضای نظم قصّه برای موفّق وزیر) قصّهی مذکور را باید پیش از سنهی 390 که تاریخ گرفتاری و حبس موفّق بود (که منجر به قتل او در سنهی 394 گردید) نظم کرده است (15) و حتّی شاید چندین سال پیش از آن تاریخ به این کار دست زده زیرا که منظور آن بوده که موفّق آن را پیش وزیر پادشاه ببرد و از این معلوم میشود که هنوز موفّق وزیر نبوده یا به هر حال بالاتر از او و مقدّم بر او نیز وزیری دیگر بوده است چنانکه فردوسی از قول موفّق مزبور گوید:
برم نزد دستور میر عراق *** که گردانش خیلند و ایران وشاق... الخ (16)
لهذا فرق زمان میان تاریخ نظم یوسف و زلیخای فردوسی و نظم بختیاری مدّت زیادی نمیشود. (17)
از لبابالألباب عوفی که در اوایل قرن هفتم تألیف شده نیز میدانیم که ابوالمؤیّد بلخی از شعرای عهد سامانیان بوده و اسم او در آن کتاب در جزو شعرای آن عهد آمده (18) بدین قرار: «ابوالمؤیّد بلخی – بناءِ معانی بدین مؤیّد مشیّد بود و باز و همای معنی در دام بیان او مقیّد در صفت انگشت معشوقه میگوید:
انگشت را ز خون دل من زند خضاب *** کفّی کزو بلای تن و جان هر کس است
عنّاب و سیم اگر نَبُودَمان روا بود *** عنّاب بر سبیکهی سیمین او بس است»
در مجمع الفصحا تألیف رضاقلی خان هدایت (19) نیز شرحی دربارهی ابوالمؤیّد درج است بدین قرار: «ابوالمؤیّد بلخی از حکما و شعرای زمان دولت سامانیّه است با حکیم ابوالمَثَل بخاری معاصر بوده است همانا رونقی تخلّص میکرده از اشعارش چیزی در میان نمانده است از اوست:
جا نیست تیغ شاه که دید اینچنین شگفت *** جانی کزو بود تن و جان همه خراب
لرزان بجای گوهر در جرم او پدید *** جانهای دشمنانش چو ذرّه در آفتاب
ایضاً له
نبیدی که نشناسی از آفتاب *** چو با آفتابش کنی مقترن
چنان تابد از جام گویی که هست *** عقیق یمن در سهیل یمن»
در لغت فرس تألیف اسدی طوسی که ظاهراً کمی بعد از سنهی 458 تألیف شده است (20) نیز در مقام استشهاد برای معانی لغت فارسی در هفت موقع ذکر از اشعار ابوالمؤیّد شده و همهجا به طور مطلق به اسم بوالمؤیّد ذکر شده بدون اضافهی صفت بلخی و بدین جهت شاید به طور قطع نتوان گفت که اشعار مزبور از ابوالمؤیّد بلخی است (نه ابوالمؤیّد رونقی بخاری) (21) ولی چون در استشهاد یکی از همان لغات در فرهنگ جهانگیری همان شعر عیناً به اسم ابوالمؤیّد بلخی ثبت شده لهذا احتمال میشود داد که در حقیقت از همان شاعر است و اگر یکی از آن اشعار مال او باشد باقی هم از اوست زیرا که در لغت فرس اسدی همه جا از یک بوالمؤیّد به طور اطلاق سخن رفته و اگر مختلف و متعدّد بود با صفات دیگر تمیز داده میشد. این است اشعاری که از بوالمؤیّد در لغت فرس آمده:
1-در لغت کالوس: کالوس مردم خربط باشد بوالمؤیّد گفت:
ملول مردم کالوس و بیمحلّ باشد *** مکن نگارا این خو و طبع را بگذار
2- در لغت سدکیس: سدکیس قوس قزح باشد بوالمؤیّد گفت:
میغ مانندهی پنبه است همی باز نداف *** هست سد کیس درونه که درو پنبه زنند
3- در لغت بش: بش آهنپارهی تنک باشد که بر صندوق و دوات و در زنند و به مسمار بدوزند بوالمؤیّد گفت:
از آبنوس دری اندرو فراشته بود *** به جای آهن سیمین همه بش و مسمار
4- در لغت شکاف: شکاف ابریشم بر کلابه زده بوده بوالمؤیّد گفت:
شکوفه همچو شکافست و میغ دیباباف *** مه و خورست همانا به باغ در صرّاف
5- در لغت خنجک: خنگ خاری باشد که به تازی آن را شیح خوانند بوالمؤیّد گفت:
نباشد بس عجب از بختم ار عود *** شود در دست من مانند خنجک
6- در لغت نلک: نلک چیزی باشد گرد و سرخ و زرد نیز بود و ترش بود و آلوی کوهی گویندش بوالمؤید گفت:
صفرای مرا سود ندارد نلکا *** درد سر من کجا شناسد علکا
سوگند خورم به هرچ هستم ملکا *** کز عشق تو بگداختهام چون کلکا
7- در لغت ملک: ملک دانهای است چون ماش و از عدس مه باشد گروهی کلولش خوانند بوالمؤیّد گفت:
بسا کسا که ندیم حریره و بره است *** و بس کسست که سیری نیابد [از] ملکی
در فرهنگ شعوری نیز در لغت «زاج» این شعر از بوالمؤیّد منقول است:
دلیری که ترسد ز پیکار شیر *** زن زاج خوانش نه مرد دلیر
در باب تاریخ زمان حیات ابوالمؤیّد به صحّت و دقّت نمیشود چیزی گفت و فقط مأخذی که برای تعیین تاریخ تقریبی او در دست است بودن اوست از شعرای عهد سامانی (سلطنت از 295 تا 389) و تقدّمش بر فردوسی و بختیاری است و علاوه بر اینها، اگر حدس این که شاید مشارالیه یکی از مؤلّفین شاهنامهی منثوری بوده که برای ابومنصور بن عبدالرّزاق طوسی تألیف شده (و ظاهراً همه جا مراد از شاهنامه به طور مطلق آن بوده) صحیح باشد (22) در این صورت میشود زمان او را در اواخر نصف اوّل قرن چهارم هجری گذاشت. یک نکتهی دیگر نیز شاید قرینه و مؤیّد کشف مطلب بشود و آن شعر شمارهی (6) است از اشعار مندرجه در لغت اسدی طوسی که رباعی است و رباعی به قول بعضی از عروضیّین از زمان رودکی به این طرف رایج شده و پیش از آن نبوده پس ابوالمؤیّد بعد از رودکی متوّفی در سنهی 329 میزیسته است. (23)
آنچه دربارهی این شاعر و اشعار او گفته شد البته مبنی بر یک تتبّع ناقصی است که فعلاً امکان داشت و اگر تذکرههای احوال شعرا و جُنگها و کتب لغت فارسی که شواهد دارند استقراء و استقصاء شود شاید هم مبلغی از اشعار او و هم به واسطهی دقّت در مضامین آنها قراینی برای احیای تاریخ حیات او به دست آید.
پینوشتها:
1. این اسم در کتب دیگر به املاهای دیگر آمده و گویا صحیحترین آنها «آغُشِ وهادان» یا آرغُشِ وِهادان» است. اوّلی املایی است که در مجمل التّواریخ [به نقل دخویه و یوستی از آن] ضبط شده و دومی در تاریخ طبرستان و رویان و مازندران تألیف سیّد ظهیرالدّین مرعشی آمده، به قول مجمل التّواریخ آغش عموزادهی اَشاوَرزان پسر اَشاکید است (وِهادان و آشاکید برادر بودهاند). تاریخ طبری آغص بن بهذان (یا بهداذان) ضبط میکند و گوید که مادر او زنی بود موسوم به شوماهان که کنیزک سیاوخش (سیاوش) بود و اسم آغص را جزو سردارانی میآورد که با کیخسرو به جنگ افراسیاب میرفتند (شاید آغص معرّب آغچ باشد). در یک کتاب خطّی دیگر که در سنهی 543 تألیف شده اسم پدر را بهرازان ضبط کرده. در روضةالصّفا و هفتاقلیم امین احمد رازی ارغش نوشته شده و عجب آن که در ترجمهی ترکی قابوسنامه [که قطعهای از آن را دارن چاپ کرده] در موقع ترجمهی عین عبارت مزبور در متن آغش وهادان ثبت شده و از این معلوم میشود که در نسخهی فارسی قابوسنامه که مترجم در دست داشته چنین بوده است. شاید مقصود از آرش نیز که در شاهنامهی فردوسی اسمش در جزو سرداران کیخسرو در جنگ با افراسیاب ذکر شده همین شخص بوده باشد و همین اسم [آرش] در جاهای دیگر به آن طبرستانی نیز داده شده که از رویان تا خراسان در زمان منوچهر تیر انداخت.
2. به نقل میرزا محمّدخان قزوینی از قابوسنامه در مقدّمهی کتاب مرزباننامه.
3.نقل از ترجمهی تلخیصی ادوارد براون به انگلیسی، صفحهی 18.
4. الآثار الباقیه، صفحهی 99.
5. دربارهی یکی بودن ابوالمؤیّد و ابوعلی بلخی، نک: جلال خالقی مطلق، «ابوعلی بلخی»، دانشنامهی ایران و اسلام. تهران: 1357، دفتر 8: 1073 – 1078؛ محمّد قزوینی، مسائل پارسیه، به کوشش ایرج افشار و علی محمّد هنر. تهران: بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، 1385، ج 1: 15. این نظر مورد اتّفاق شاهنامه شناسان نیست. (پژمان فیروزبخش)
6. برای آگاهی بیشتراز شاهنامهی ابوالمؤیّد، همچنین رجوع شود به صفحات 120 – 122 همین کتاب. شایان ذکر است کتاب دیگری به نام عجایبالدنیا که به ابوالمؤید بلخی منسوب ساختهاند نمیتواند از او باشد. نک: محمود امیدسالار، «عجایب الدنیا و ابوالمؤیّد بلخی»، سیو دو مقاله در نقد و تصحیح متون ادبی. تهران: بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، 1389: 378 – 383. (پژمان فیروزبخش)
7. انتساب مثنوی یوسف و زلیخا به فردوسی غلط مشهوری است که تقیزاده خود بعدتر متوجه آن شده بود. نخستینبار در سال 1922 م محمودخان شیرانی در مقالهای که به زبان اردو منتشر ساخت به دلیل سستی اشعار، سبک و زبان این مثنوی انتساب آن را به فردوسی مردود شمرد (برای ترجمهی این مقاله، نک: چهار مقاله بر فردوسی و شاهنامه، ترجمهی عبدالحی حبیبی. کابل، 1355: 184 – 279. دیگربار به ترجمهی شهریار نقوی: «یوسف و زلیخای فردوسی»، سیمرغ، آبان 1355، ش 3: 14 – 44، اسفند 1355، ش 4: 20 – 48). پس از او عبدالعظیم خان قریب، ظاهراً بدون اطّلاع از مقالهی شیرانی، با بررسی مقدمهی دستنویسی که از مثنوی مزبور در کتابخانهی خود داشت اعلام کرد که این منظومه از فردوسی نیست («یوسف و زلیخای منسوب به فردوسی»، مجلهی آموزش و پرورش، س 9 (1318)، ش 10: 1- 16؛ ش 11 – 12: 2 – 16, س 14 (1323): 393 – 400). محمّدعلی فروغی نیز در دیباچهای که بر منتخب شاهنامه نوشت نسبت مثنوی یوسف و زلیخا را به فردوسی مردود دانست (منتخب شاهنامه برای دبیرستانها، به کوشش محمّدعلی فروغی و حبیب یغمائی. تهران: وزارت فرهنگ، 1321: 21). سرانجام مجتبی مینوی با بررسی نسخههای قدیمتر این مثنوی نتیجه گرفت یوسف و زلیخایی که به نام فردوسی شناخته میشد اندکی پس از سال 476 ق در اصفهان به نام شمسالدوله ابوالفوراس طغانشاه پسر الپ ارسلان ساخته شده و گویندهی آن ظاهراً شاعری با تخلّص «شمسی» بوده است (نک: مجتبی مینوی، «کتاب هزارهی فردوسی و بطلان انتساب یوسف و زلیخا به فردوسی»، مجلهی روزگار نو، چاپ لندن، 1945 م (1332)، ج 5، ش 3: 16 – 36؛ بازچاپ با تجدیدنظر در: سیمرغ، اسفند 1355، ش 4: 49 – 68). برای آگاهی بیشتر درین باره، همچنین نک: ریاحی، 1382: 293 – 301. (پژمان فیروزبخش)
8. دربارهی انتساب نظم قصهی یوسف و زلیخا به ابوالمؤیّد بلخی تردید جدّی وجود دارد. نک: مجتبی مینوی، فردوسی و شعر او. تهران: توس، 1386 (چاپ چهارم): 98- 100. (پژمان فیروزبخش)
9. اهوازی بودنش به دست نیست فقط دکتر اِتِه او را اهوازی مینامد.
10. بیت 167 – 175 از چاپ اِتِه.
11.Rieu.
12.بیت 177 و 180 از چاپ اِتِه.
13.یعنی داستان یوسف و زلیخای بختیاری.
14. بیت 216 – 221 از چاپ اِتِه.
15. همهی این استنباطات مبنی بر آن است که آن قسمت از مقدّمهی یوسف و زلیخای فردوسی که راجع به سبب تألیف کتاب است و ذکر از ابوالمؤیّد بلخی و بختیاری و نظم آنها قصّهی یوسف و زلیخا را و اسم موفّق و امیر عراق درآن آمده و آن قسمت فقط در یک نسخه که در موزهی بریطانی محفوظ است موجود و در سایر نسخهها که معروف است تماماً مفقود است اصلی و صحیح فرض شود و اگرچه این قسمت که در چاپ اِتِه از بیت 167 تا 223 است در نسخههای دیگر که مبنای چاپ اِتِه و ظاهراً در شش نسخهای که مبنای چاپ طهران بوده موجود نبوده لکن سیاق مطلب طوری است که احتمال وضع و جعل در آن بسیار بعید است.
16.بیت 227 از چاپ اِتِه.
17.این مطلب که فردوسی شاهنامه را در سالهای اوّل سلطنت بهاءالدّوله تألیف کرده باشد منافی با آن نیست که در دیباچهی همان قصّه از نظم سابق خودش داستان ملوک ایران را حرف میزند و گوید:
من از هر دری گفته دارم بسی *** شنیدند گفتار من هر کسی...
(بیت 251) و مابعد از چاپ اِتِه)
زیرا چنان که از نسخههای مختلفهی شاهنامه و ترجمهی عربی آن کتاب معلم میشود فردوسی نسخه اوّل شاهنامه را در سنهی 384 تمام کرده بوده است و همچنین از «میر عراق» که در اهواز بود به عبارت «مر او را خرد پیرو دولت جوان» سخن میراند و چون به نظر بیاوریم که بهاءالدوله در سنهی 360 متولد شده و سنهی 379 به سلطنت رسیده میتوانیم تصوّر کنیم که جوانی دولتش به چه عهد تصادف میکند. یک نکتهی دیگر نیز آن است که در دو جا فردوسی «امیر عراق» مزبور را شهنشهاه میخواند و بهاءالدوله هم به همین خطاب مخاطب میشد.
18.لباب الألباب، صفحهی 26.
19.چاپ طهران، صفحهی 81.
20. طبع پاول هورن – Paul Horn.
21.اسم این شاعر و مختصر شرح راجع به او هم باز جداگانه در لبابالألباب مسطور است. مجمع الفصحا رونقی را تخلّص همان ابوالمؤیّد بلخی میداند.
22.این حدس ظاهراً بعیدست زیرا که اسم ابوالمؤیّد بلخی به عنوان شاعر بزرگ در تاریخ طبری فارسی که در سنهی 352 تألیف شده [آمده] و بسیار مشکل است که شاهنامهی ابومنصوری در آن تاریخ به بخارا رسیده و شهرت یافته باشد و از همینجا هم حدسی به تاریخ ابوالمؤیّد توان زد که بلعمی مانند یک مرجع حرف میزند لهذا باید اقلّاً سی چهل سال قبل از تألیف فارسی طبری شاهنامهی خود را نوشته باشد.
23. برای آگاهی بیشتر از اشعار پراکندهی ابوالمؤیّد بلخی، نک: شرح احوال و اشعار شاعران بیدیوان، تصحیح محمود مدبّری، تهران: پانویس، 1370، 57 – 60؛ احمد ادارهچی گیلانی، شاعران همعصر رودکی. تهران: بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، 1370: 148 – 151.(پژمان فیروزبخش)
دورهی جدید کاوه، شمارهی 2، سال پنجم (شمارهی مسلسل 37)، 14 مهرماه 1289 یزدگردی = غرّهی جمادیالآخره 1338 = 21 فوریه 1920. (صفحات 301 – 303 چاپ جدید کاوه)