متوقف کردن گفت‌وگوی درونی و دنیا

دون‌خوان کوشید تا واقعیت دنیا را آن‌گونه که کاستاندا می‌شناخت، دگرگون سازد. برای این کار باید به او دیدن می‌آموخت و راه وصول به دیدن نیز متوقف کردن دنیا بود. طی سال‌های آغازین، این مسئله برای کارلوس استعاره‌ای نامفهوم و مبهم بود، تا
چهارشنبه، 6 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
متوقف کردن گفت‌وگوی درونی و دنیا
 متوقف کردن گفت‌وگوی درونی و دنیا

 

نویسنده: محمد تقی فعّالی

 

دون‌خوان کوشید تا واقعیت دنیا را آن‌گونه که کاستاندا می‌شناخت، دگرگون سازد. برای این کار باید به او دیدن می‌آموخت و راه وصول به دیدن نیز متوقف کردن دنیا بود. طی سال‌های آغازین، این مسئله برای کارلوس استعاره‌ای نامفهوم و مبهم بود، تا اینکه در اواخر دوره‌ی آموزش خود دریافت که این مطلب یکی از مهم‌ترین مطالب در شناخت اعتقادات دون‌خوان است. در آن زمان دانست که تمام روش‌ها و فنونی که استادش در سال‌های اول شاگردی به او می‌آموخت، برای نیل به این مقصود بوده است. او خود در این ‌باره می‌گوید:
دون‌خوان تأکید می‌کرد که برای «دیدن» باید الزاماً دنیا را متوقف کرد. «متوقف کردن دنیا» کاملاً مبیّن آن حالاتی از آگاهی است که طی آن واقعیت زندگی روزمره تعدیل می‌شود؛ به این دلیل که جریان تعبیرات دائمی ما، توسط شرایطی بیگانه با آن جریان دائمی ناگهان قطع می‌شود. در مورد من مجموعه شرایط بیگانه با جریان عادی تفسیر و تعبیرات من، توصیف دنیا از دیدگاه جادوگری بود. به عقیده‌ی دون‌خوان، شرط اولیه‌ی «متوقف کردن دنیا» این بود که شخص خود را مجاب کند؛ یعنی فرد باید توصیف جدید را کاملاً بیاموزد و آن را با توصیف قبلی مقابله کند تا موفق شود. در اطمینان متعصبانه‌اش نسبت به واقعیت شکافی ایجاد کند؛ اطمینان متعصبانه‌ای که همه‌ی ما به ارزش دریافت‌های خود داریم؛ اطمینانی که به واقعیت دنیا از نظر خودمان داریم و معتقدیم که هرگز نباید مورد شک قرار گیرد. وقتی «دنیا متوقف شد»، مرحله بعدی یعنی مرحله‌ی «دیدن» فرا می‌رسد. منظور دون‌خوان از «دیدن» این است: « پاسخ دادن به دعوت‌های دریافت شده از دنیایی ورای آن: دنیائی که ما طبق توصیف خود، واقعیت می‌نامیم.» (1)
وی تأکید می‌کند که تنها راه شناخت چنین توصیفی، آموزش‌های دون‌خوان است که آن‌ها را در هفده بخش در سومین اثرش شرح می‌دهد که در فصلی دیگر بدان‌ها اشاره خواهد شد.
کاستاندا در بخش نوزدهم کتاب سفر به دیگر سو، اولین تجربه‌ی نسبتاً کاملش را درباره‌ی «توقف دنیا» بیان می‌کند که پس از ده سال شاگردی، در سال 1971 برایش حاصل شده است. (2) دون‌خوان و خنارو از او می‌خواهند به تنهایی به کوهستان رود و از تمامی روش‌های «بی‌عملی» که آموخته بود، استفاده کند و دنیا را متوقف سازد. او نیز چنین کرد. ساعتی بی‌حرکت نشست و افکارش کم‌کم آرام شدند. گفت‌وگوی درونی‌اش متوقف شد. چون نمی‌دانست چه باید بکند، تمام روز را بالای جلگه و کوه‌های اطراف گذراند. هنگام غروب به سوی تخته سنگ مسطح بازگشت. او می‌دانست که می‌تواند در کمال امنیت شب را آنجا بگذراند. (3)
روز بعد خود را به جلگه‌ای مرتفع رساند و تا غروب در خلوت خویش به مراقبه مشغول بود. دقایقی مجذوب تماشای یک سرگین غلطان شد و بعد سایه‌ای را نزدیک خود احساس کرد که می‌پنداشت سایه‌ی مرگ است. وجد و جذبه‌ی خارق‌العاده‌ای او را دربرگرفت. احساس می‌کرد که او و حشره با هم برابرند؛ چرا که مرگ آنان را با هم برابر می‌کرد. به قدری از آن وجد و جذبه منقلب شده بود که به گریه افتاد. سپس با گرگی به گفت‌وگو پرداخت و پس از آن گرگ در نگاهش به موجودی سیال، مایع و درخشنده تبدیل شد و با قسمت‌هایی نامعلوم از وجود او تماس یافت.
احساس گرمایی مطبوع و توصیف‌ناپذیر و آسایشی باورنکردنی به او دست داده بود. او سوراخ شده بود و پاها و دست‌ها و هیچ یک از اعضای بدنش را احساس نمی‌کرد. با این همه، صاف نشسته بود و نمی‌دانست چه مدت این‌گونه بر جای مانده است. گرگ درخشان و قله تپه ناپدید شدند. هیچ احساس یا اندیشه‌ای نداشت. همه چیز متوقف شده بود و او آزادانه در هوا معلق بود. ناگهان احساس کرد چیزی جسمش را مشتعل کرد. متوجه شد که خورشید در افق پایین رفت. به آن چشم دوخت و ناگهان «خطوط جهان» را دید. کثرت وافری از خطوط سفید و نورانی همه چیز را در اطراف او قطع می‌کرد. فکر کرد شاید انعکاس و انکسار انوار خورشید بر مژه‌هایش این کیفیت را به وجود آورده است. چشمهایش را بست و دوباره گشود. خطوط پا بر جا بودند و بر هر چیزی که وجود داشت، منطبق بودند، یا از آن عبور می‌کردند. به خورشید پشت کرد. حتی در این وضعیت نیز خطوط پایدار و قابل مشاهده بودند. او شاهد جهانی تازه و خارق‌العاده بود.
در حالت جذبه و شور مدتی مدید و بی‌نهایت بر فراز تپه ایستاد. این واقعه شاید فقط چند دقیقه طول کشیده بود؛ شاید فقط مدت زمانی که آخرین اشعه‌های خورشید قبل از غروب کامل بر فراز زمین تابیده بود. با این همه، برای او ابدیت را در برداشت. احساس می‌کرد چیزی پرحرارت و آرام بخش از دنیا و از جسمش ساطع بود. فهمید که رازی را کشف کرده است. خیلی ساده بود. جریانی از احساسات ناشناخته از وجودش گذر کردند. در تمام زندگی‌اش هرگز این جذبه‌ی ملکوتی و چنین صلح و دریافتی کامل از اشیا را تجربه نکرده بود. با این وصف، نمی‌توانست این راز را با کلمات یا اندیشه‌ها توصیف کند. جسم او آن را می‌دانست. او خوابید، یا از حال رفت؛ چون وقتی به خود آمد، روی زمین دراز کشیده بود. وقتی برخاست، دنیا همان‌طوری بود که همیشه بود. شب نزدیک بود. بی‌اراده قصد بازگشت کرد. (4)
کارلوس صبح روز بعد به خانه‌ی دون‌خوان رفت و به نقل تجربیات خارق‌العاده‌اش پرداخت. دون‌خوان به او گفت که موفق شده است دنیا را متوقف کند و چون جهان فرو ریخته بود، جسم او قادر به فهمیدن شد. به نظر دون‌خوان، آن چیزی که در کارلوس متوقف شد، همان جهانی است که بر اساس گفته‌های دیگران بنا شده بود:
دیروز دنیا آن طوری بود که جادوگرها می‌گویند هست. در آن دنیا گرگ‌ها حرف می‌زنند. قوچ‌ها هم همین‌طور و حتی مارهای زنگی، درختان و همه‌ی موجودات زنده حرف می‌زنند ولی من می‌خواهم که تو «دیدن» را بیاموزی. شاید حالا می‌دانی که «دیدن» وقتی ممکن است که انسان در مرز دو جهان قرار بگیرد: جهان مردم عادی و جهان جادوگران. تو الان بین این دو جهان گیر کرده‌ای. (5)
کاستاندا در دوره‌ی دوم آموزش خود وقتی از عدم توفیق در پیمودن طریقت معرفت شِکوه می‌کند، دون‌خوان به او می‌گوید:
تو با خودت زیاد حرف می‌زنی. این تنها تو نیستی که چنین می‌کنی: همه‌ی ما همین کار را می‌کنیم. ما همیشه گفت و شنودی درونی داریم. در این‌باره فکر کن وقتی که تنهایی، چه می‌کنی؟ (6)
به گفته‌ی دون‌خوان، هرگاه از حرف زدن با خود بازایستیم، جهان همواره چنان است که باید باشد. ما آن را زنده می‌کنیم و آن را با زندگی روشن می‌سازیم. ما با گفت و شنود درون، آن را به ‌پا می‌داریم و تا روز مرگ همان گفت و شنود درونی ادامه دارد. جنگاور به این نکته آگاهی دارد و می‌کوشد تا جلوی حرف زدن خود را بگیرد؛ (7) چرا که جنگاور آگاه است که چون از گفت و شنود با خود باز ایستد، جهان دگرگون خواهد شد و باید برای آن تکان مهیب آماده باشد. (8)
کاستاندا در آخرین دوره‌ی آموزش خود نیز هم‌چنان در تلاش برای توقف گفت‌و گوی درونی است:
توضیح ساحران درمورد انتخاب موضوع رؤیا این است که یک سالک باید مناظره‌ی درونی خود را متوقف کند و تصویری را که می‌خواهد ببیند، در ضمیر خود جلوی چشمانش نگه دارد. به زبان دیگر، اگر او بتواند از حرف زدن با خود چشم‌پوشی کند و تصویر یا فکر آن چیزی را که می‌خواهد در رؤیا ببیند، حتی برای لحظه‌ای در ذهنش نگه دارد، همان تصویر ظاهر می‌شود. (9)
در این دوره، دون‌خوان برای دست یافتن به این حالت، بر همان روش‌هایی که در سال‌های اول آشنایی به کارلوس آموخته بود، اصرار می‌ورزد. کاستاندا پس از آنکه موفق به چنین کاری می‌شود، عمق این تعالیم را در می‌یابد:
دون‌خوان توضیح داد که پس از اینکه یک سالک یاد گرفت چگونه مناظره‌ی درونی خود را متوقف کند، راه علم ساحران بر وی باز می‌شود؛ با این توجه که تغییر کردن تصور ما نسبت به جهان، موضوع اساسی ساحری است و تنها راه رسیدن به این هدف، متوقف کردن مناظره‌ی درونی است. بقیه حرف مفت است. تو الان در موقعیتی هستی که می‌توانی بفهمی هیچ چیز از آنچه دیده با شنیده‌ای، جز با متوقف کردن مناظره‌ی درونی، به خودی خود در تو با در تصوری که تو از دنیا داری، عوض نمی‌شود و البته مشروطه بر اینکه نظام این تغییر برهم نخورد. (10)

تحلیل و بررسی

در اینجا نکاتی قابل بیان است. اول اینکه دانستن صحت و سقم ادراک این دریافت‌ها چگونه میسر است؟ کاستاندا طبق روال همیشگی‌اش از تجربه‌های خود با دون‌خوان سخن می‌گفت و به نقد و بررسی آن‌ها می‌پرداخت. با وجود نشانه‌هایی که دون‌خوان به او می‌آموخت، باز هم کاستاندا به رؤیاها و تجربه‌هایش با تردید می‌نگریست و این خود حاکی از آن است که توقف گفت‌وگوی درونی منجر به ادراک تصاویر و تجربه‌هایی جذاب و باشکوه می‌گردد، اما لزوماً درکی درست و صحیح از وقایع را میسر نمی‌سازد.
نکته‌ی دوم اینکه توقف گفت‌وگوی درونی و نیز تأکید بر دیدن بدین معناست که انسان بینش قبلی را نسبت به دنیا از دست بدهد و به جای آن نگرشی جدید قرار دهد، اگر کاستاندا در یک تجربه‌ی درونی ساعت‌ها بی‌حرکت می‌نشیند تا افکارش آرام گیرد و در این حالت مجذوب تماشای یک سرگین غلتان می‌شود، بدین منظور است که شور و احساساتی جدید وجود او را فراگیرد و دریافتی تازه و خارق‌العاده برای او حاصل گردد. او در این حالت دنیا را آن‌گونه دید که جادوگرها توصیف می‌کنند و با توقف کردن مناظره‌ی درونی راه علم ساحران را برای خود باز کرد. سؤالی که در اینجا مطرح می‌باشد این است که ویژگی‌های این بینش جدید که از آن تعبیر به علم ساحران شده چیست؟ چه ملاک‌هایی دارد؟ و اساسا سنخ و جنس آن کدام است؟
کاستاندا و استادش دون‌خوان توصیف روشنی از این بینش جدید ارائه نمی‌دهند. آن‌ها بیش از اینکه به دنبال بیان خصوصیات نگرش بدیل باشند، در صدد تغییر مناظره‌ی درونی و توقف گفت‌وگوی باطنی هستند. این بینش جدید هرچه باشد، همان چیزی است که کاستاندا در یک تجربه‌ی درونی آن را به صورت خطوط سفید و نورانی و انکسار انوار خورشید دیده است. این تجربه‌ی تازه از دو حال بیرون نیست؛ یا از نوع کشف و شهود صحیح عرفانی است یا از سنخ توهمات و علم ساحران. اگر از جنس مکاشفات عرفانی که واقعیت را نشان می‌دهد باشند، لازم است ویژگی‌های آن را دارا باشد. یعنی از یک‌سو باید حقایق را آن گونه بازگو کند که خالق آن‌ها می‌گوید و از سوی دیگر باید از راه‌هایی حاصل شود که صاحب جهان مقرر داشته به عبارت دیگر توصیفی که شخص مدعی صاحب کشف از حقیقت جهان هستی ارائه می‌دهد، طبعاً باید هماهنگ با توصیفی باشد که آفریننده‌ی آن بیان می‌دارد و نیز این گونه حالت‌ها و خلسه‌ها باید از راه‌هایی حاصل شود که خالق جهان و انسان آن‌ها را بازگو کرده است، مثلاً خالق هستی می‌گوید من جهان را همراه با تسبیح آفریده‌ام یعنی؛ هیچ موجودی در جهان نیست حتی ذرات معلق در هوا مگر اینکه تسبیح خدا گویند: «إِنْ مِنْ شَیءٍ إِلَّا یسَبِّحُ بِحَمْدِهِ». (11) یا در مورد دیگری می‌فرماید همه‌ی موجودات اهل نمازند. «کل قد علم صلاته». (12) یا در موضعی دیگر می‌فرماید سنگی که از بالا به زیر می‌افتد از خشیت الهی است:
«وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا یهْبِطُ مِنْ خَشْیةِ اللَّهِ». (13)
این‌ها نمونه‌ای از تبیین‌ها و توصیف‌هایی است که خداوند از حقایقی که خود آفریده، می‌کند. آیا این نگاه با توصیفاتی که کاستاندا و دون‌خوان از بینش‌های جدید خود بعد از توقف مناظره‌ی درونی کرده‌اند، یکی است؟ و اگر خواننده مشابهتی نمی‌یابد، این خود گواه آن است که این نگرش‌ها به هر عنوانی که مطرح شود واقع نما نیست و طبعاً نمی‌تواند از سنخ مکاشفات و مشاهدات ناب عرفانی باشد. بگذریم از اینکه راه ورود به سرزمین نورانی عرفان هم انجام تکنیک‌هایی که دون‌خوان برای توقف گفت‌وگوی درونی نشان می‌دهد، نیست. بلکه خدای جهان آن را این‌گونه بیان داشته: «وَأَنِ اعْبُدُونِی هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِیمٌ». (14) خداوند گواهی می‌دهد که تنها جاده‌ای که انسان را به سرزمین موعود و بهشت عارفان و سالکان می‌رساند، بندگی اوست.
سومین نکته اینکه تجربه‌ی جدیدی که کاستاندا از آن پرده بر می‌دارد همراه با احساس گرمای مطبوع و توصیف‌ناپذیری است که در بالای تپه برای او حاصل شده که او در این حالت خطوط جهان را مشاهده کرده است. در اینجا پرسشی خودنمایی می‌کند و آن اینکه آیا در این تجربه شرایط جسمی و حسّی مؤثر بوده‌اند؟ اگر پاسخ منفی می‌باشد پس چرا توصیفی که خود کاستاندا کرده همراه با دخالت کامل شرایط حسی است؟ مثل اینکه می‌گوید احساس گرما کرده یا سوراخ شده بود یا اینکه در هوا معلق بوده یا اینکه شاهد غروب خورشید بوده است. اما اگر پاسخ مثبت باشد، این امر نشان می‌دهد که آن تجربه نوعی ادراک حسی و دریافت ظاهری است و هیچ ارتباطی به کشف و شهود معنوی که در آن حس ظاهری دخیل نیست، ندارد. این‌ها جذبه‌های ملکوتی و خلسه‌های خوش عرفانی و دریافت‌های نورانی و باطنی نخواهند بود بلکه پنداشته‌های تخیلی‌اند که بیشتر شبیه توهمات ساحران می‌باشد. چنان‌که کاستاندا خود آن را علم ساحران نامید.

پی‌نوشت‌ها

1- کارلوس کاستاندا، سفر به دیگر سو، ص 7-8.
2- البته پیش از آن، تجربه‌های مشابهی را تحت تأثیر گیاهان اقتدار و برخی فنون عملی داشته است.
3- همان، ص 299.
4- همان، ص 303-304.
5- همان، ص 305.
6- کارلوس کاستاندا، حقیقتی دیگر، ص 241.
7- همان.
8- همان، ص 242.
9- کارلوس کاستاندا، افسانه‌های قدرت، ص 18.
10- همان، ص 20.
11- اسراء/ 44.
12- نور/ 41.
13- بقره/ 74.
14- یس/ 61.

منبع مقاله :
فعّالي، محمد تقي، (1388) نگرشي بر آرا و انديشه‌هاي کارلوس کاستاندا، تهران: سازمان ملي جوانان، معاونت مطالعات و تحقيقات، چاپ اول

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط