نویسنده: منوچهر صفا
(داستان پلیسی و جنایی) به قلم و با شرکت غ. داوود
- ببینم، مرده روزنامه میخونه؟- فکر نمیکنم، چطور مگه؟
- آخه یارو پارسال زنش مرده، حالا اومده یک نامهی پرسوز و گداز فدایت شوم براش توی روزنامه چاپ زده که از وقتی تو مردی چنین و چنان شده.
- ای بابا تو هم حوصله داری!
ماجرا از همین گفتگو شروع شد. در واقع علاقهی ناگهانی زنم به بخش اموات جراید نمیبایست چیز سادهای باشد. ولی توجه مرا جلب نکرد.
دو روز بعد موقعی که روزنامه را ورق میزد، مثل کسی که حرفی از دهنش دربرود پرسید:
-«کل نفس ذائقة الموت» یعنی چه؟
جوابش را ندادم، ولی نگاهش کردم که رنگش پرید، بعد پرسیدم:
- مثل این که تازگی خیلی به آگهیهای اموات لطف پیدا کردی؟
خندهای و گفت:
- میدونی، بابا جون خیلی مریضه، خیال میکنم رفتنی باشه؛ اینه که دارم تمرین میکنم.
در واقع من به مرگ پدرش علاقهای نداشتم، خاصه این که آه در بساط نداشت. به هر حال سوءظنم تحریک شد؛ ولی موضوع را چندان جدای نگرفتم. اما پس از آن که سیل داستان پلیسی. به خانهی ما سرازیر شد یقین کردم که خبری است. در اتاق را روی خودم بستم، قلم و کاغذی از جیب درآوردم، و شروع کردم به فکر کردن و یادداشت برداشتن. یعنی ممکن است زنم در فکر فرستادن من به آن دنیا باشد؟ قضیهی غامضی – بود. ولی من ناچار بودم فرض مسأله را بر این اساس بگذارم که زنم چنین فکری در سردارد. اما چرا؟ میبایست اول معلومات مسأله را روی کاغذ بیاورم. شروع کردم به نوشتن:
«طرفین قضیه: غ داوود و زنش سیما.
این آقای غ. داوود چه کاره است؟: در واقع بیکاره.
قیافهاش؟: معمولی.
سواد و معلومات؟: خواندن و نوشتن.
درآمد: ندارد.
پس خرجش از کجا تأمین میشود؟: قرض به اعتبار شرافت انسانی.
زنش را دوست میدارد؟: بله.
معشوقه دارد؟: بله.
معشوقهاش از زنش زیباتر است؟ بدیهی است.
زنش از قضیه خبر دارد؟: به احتمال قریب به یقین، نه.
زن آقای غ. داوود چه کار است؟: بانوی خانهدار.
قیافهاش؟: پس از تصحیح اشتباه بزرگ طبیعت در مورد دماغش، به وسیلهی جراح پلاستیک، میشود گفت که خوب شده.
سواد و معلومات؟: دیپلمهی ادبی.
شوهرش را دوست میدارد؟: به اقرب احتمال، نه.
معشوق دارد؟: ممکن است.»
چنان که ملاحظه میکنید معلومات مسأله فقط دو علت احتمالی برای کشته شدن غ. داوود به دست زنش نشان میدهد. یعنی از آنجا که غ. داوود پولی در بساط ندارد که پس از مرگش به دست زنش برسد، ناچار یا سیما خانم مرد تازهای پیدا کرده، و میخواهد از شوهرش خلاص شود، و یا این که با پی بردن به ماجرای عشق شوهرش درصدد گرفتن انتقام برآمده است.
اما اجازه بدهید این دو احتمال را بررسی کنیم. باید اعتراف کنم که در همان لحظات اول هیچ یک از این دو احتمال را صحیح ندانستم. یعنی این که اگر سیما مرد دیگری را دوست میداشت میتوانست رک و راست به من بگوید و یقین دارم که خودش هم میدانست که در این صورت حاضر بودم طلاقش بدهم. بنابراین از این لحاظ من سد راه سعادت او نبودم. از سوی دیگر اگر به ماجرای عشقی تازهام پی برده بود باز هم دلیل این نمیشد که مرا بکشد. زیرا چنین انتقامی حاصل حسد است. و حسد هم زاییدهی عشق. و چون سیما مرا دوست نمیداشت ناچار نمیتوانست حسود باشد.
ملاحظه میفرمایید که بنده کاملاً گیج شده بودم. از دو محرک عمدهی جنایات، یعنی مسألهی پول و مسألهی عشقی و امور جنسی در این جا هیچ یک درمیان نبود. با این همه برای من مسلم بود که زنم تصمیم هولناک خود را گرفته است. خوب، حالا این سیما جان با چه وسیلهای میخواست مرا بکشد؟ روشن است که او در صورتی از چنگ مجازات میتوانست فرار کند که مرگ من را حادثهای جلوه بدهد. اما چگونه؟ خفه شدن در وان حمام؟ خوشبختانه حمام خانهی ما وان نداشت. خرابکاری در موتور اتومبیل؟ زنم شعورش را نداشت. خانهمان یک طبقه بود و طبعاً نمیشد از طبقهی سوم آن سقوط کرد. نه، ظاهراً خیلی مانده بود تا زنم راه حل مناسبی پیدا کند.
در عرض یک ماه سیما تمام کتابهای پلیسی را که به فارسی ترجمه شده بود خواند – و البته بنده هم به لحاظ وظیفهی دفاع از نفس مخفیانه خواندم. پس از آن سه روز گذشت و کتاب تازهای به خانه نیامد. نفس راحتی کشیدم و به خودم مژده دادم که خطر فعلاً رفع شده است. اما روز چهارم سیما با یک بغل کتاب پلیسی، به زبان فرانسه در آستانهی در ظاهر شد. واقعاً که قیافهی پیروزمندانهای داشت! و بدبختی من این بود که فرانسه نمیدانستم، حال آن که زنم دو سه سالی پس از بیرون آمدن از مدرسه، فرانسه خوانده بود و با کمک کتاب لغت به خوبی میتوانست آن کتابها را بخواند. و کسی، چه میدانست؟ شاید در یکی از آن کتابها راهحل مناسب را پیدا میکرد.
دیدم خطر واقعی شروع شده است. میبایست کاری میکردم. فکر کردم بهتر است پیشدستی کنم و این قاتل بالقوه را به مقتولبالفعل مبدل سازم. بله، راهش همین بود. چه مردی بود که از زنی کم بود؟
اما چطور میشد انسان زنش را بکشد و از چنگ عدالت فرار کند؟ میدانم که خواننده در اینجا بیاختیار فریاد میزند: «قربان! قتل ناموسی.» بله، کاملاً صحیح است. من هم به همین فکر افتادم. اغلب هموطنان عزیزی که زنشان را کشتهاند از همین طریقه استفاده کردهاند. و بنابراین بهتر بود بنده هم این سنت ملی را رعایت کنم.
برای این کار لازم بود اول یک «محلل قتل» انتخاب کنم؛ یعنی آدمی که حاضر بشود مقداری پول بگیرد و شهادت دهد که با زنم در «یک فراش» بوده است. اما چه کسی. میتوانست این وظیفهی مقدس را به عهده بگیرد؟ چنین آدمی لازم بود سخت به پول محتاج باشد و از چند ماه زندانی شدن نترسد.
ظاهراً آقای عباسقلی چمنتاب برای این کار مناسب بود. عباسقلی خان آدمی بود پنجاه ساله که در همسایگی ما زندگی میکرد و میگفتند در جوانی بسیار عیاش بوده و همهی ثروت خود را به پای زنان ریخته است. خود او هم با لبخند این شایعه را تأیید میکرد. از قضای فلک عباسقلیخان چند روز پیش از آن که من برای انجام دادن مأموریت به یاد او بیفتم آمده بود و چند هزار تومان قرض میخواست. میگفت ورقهی جلبش در دست طلبکارهاست. طبعاً من پولی نداشتم، ولی قول دادم سعی خودم را بکنم. با این ترتیب حالا میشد سراغش رفت و معامله را به او پشنهاد کرد. نود درصد یقین داشتم که قبول میکند. چون او خواهناخواه به زندان میافتاد. پس چه بهتر که طوری به زندان برود که هم بتواند بدهیش را بپردازد، و هم در اثر تبلیغاتی که دربارهاش به راه میافتاد دوباره مورد توجه زنان قرار گیرد. میبینید که شکار در تیررسم بود.
باقی میماند این مسأله که زنم را با چه چیزی به قتل برسانم. از همه بهتر هفت تیر بود. ولی بدبختانه من هفتتیر نداشتم و اگر آن را از کسی، قرض میکردم بعداً موضوع «قصد قبلی» پیش میآمد و کار مشکل میشد. طبیعیتر بود که با دستهی هاون برسرش میکوبیدم. اما در تفکر بعدی متوجه شدم که وسیلهی مناسبی نیست. البته از لحاظ عملی مشکل در میان نبود؛ ولی توأم شدن یک جنایت ناموسی با اسم دستهی هاون از جنبهی دراماتیک قضیه میکاست. فکرم که به این جا رسید، ناگهان برقی در مغزم درخشید. کتاب لغت قطور فرانسه به فارسی! بله، کاملاً مناسب بود. این کتاب لغت همیشه روی میز کوچکی کنار تختخواب سیما قرار داشت؛ و اگر با شدت کافی بر سر کسی کوفته میشد، برای کشتن وسیلهی بدی نبود. و به علاوه از لحاظ من به قضیه جنبهی خوبی میداد. خلایق حتماً پس از خبردار شدن از موضوع میگفتند: «این آقای غ. داوود اهل مطالعه است؛ آدم بافکری است؛ حتا در قتل و جنایت هم علاقهی خودش را به فرهنگ ثابت کرد». و از این قبیل قضاوتها.
دیدم مسأله حل است و کم و کسری ندارد. اما ناگهان به یاد روزنامه افتادم و به خودم گفتم: «ای دل غافل، تو در محاسبهات به کلی نقش جراید را فراموش کردهای.» و واقعاً که فکر این داستان را نکرده بودم. مسلم بود که فردای جنایت روزنامهها شمایل بنده را چاپ میکردند و زیرش مثلاً مینوشتند:
«آقای غ. داوود زنش را در آغوش مرد بیگانهای شقه کرد.» یا «جنایت ناموسی به وسیلهی دیکسیونر.» و بعد از آن تا یک سال در دو سه مجلهی هفتگی پانسیونر بودن و دیکسیونر لعنتی را هربار با فیگورهای مختلف تماشا کردن مصیبتی بود. این هفته مجلهای دیکسیونر را باز میکرد و عکسی از آن در مجله چاپ میکرد و زیرش مینوشت: «صفحهی 177 دیکسیونر مشهور که زن زیبایی را به دیار عدم فرستاد.» هفتهی بعد مجلهی دیگری روی دست مجلهی اولی بلند میشد و عکس دیگری چاپ میکرد و زیرش مینوشت «صفحهی 395 دیکسیونر قاتل که به دست غ. داوود، شوهر فریب خوردهی شهرما، رشتهی زندگی زن دلانگیزی را پاره کرد.» ملاحظه میفرمایید که تحمل این همه شهرت استعداد خاصی میخواهد. و معالتأسف چنین استعدادی در حقیر نبود. تازه، از من گذشته، مجلات حتماً پای مؤلف دیکسیونر را نیز به میان میکشیدند، و روزی نبود که مصاحبه و عکسی از او چاپ نکنند؛ و ای بسا که وقتی سرگذشت من به صورت کتابی در میآمد، رندان او را راضی میکردند که مقدمهای بر آن بنویسد.
و بعد از همهی این حرفها، جواب رفقا را چه بدهم؟ آدمی مثل من که در میان دوستان طرفدار سرسخت تساوی کامل حقوق زن و مرد به شمار میرفت، و حتا شایع بود که سوسیالیست شده است، به خاطر یک تغییر ذائقهی زنش (بله، بنده بارها عین این اصطلاح را در چنین مواردی به کار برده بودم) او را با آن وضع فجیع بکشد؟ نه، واقعاً که فکرش هم خجالتآور بود. و به علاوه من اصلاً جرأت این که با ضربهی مستقیم کسی را به قتل برسانم نداشتم. و عجب آن که در تمام مدتی که نقشهی قتل را میکشیدم فکر این مسألهی مهم را نکرده بودم. بنابراین بهتر بود بیشتر فکر کنم. و در این مدت اگر طلبکاران عباسقلی چمنتاب را به زندان نیانداختند گناه از من نبود.
یک هفته از ظهور کتابهای پلیسی فرانسه گذشت. یک روز سرمیز ناهار سیما پرسید:
- این هم اسمه که تو برای خودت پیدا کردی؟ داوود! آدم این قدر خسیس باش که برای اسمش هم کلمهی هم قافیه پیدا نشه؟ واقعاً که خساست از قیافهات میباره!
گفتم: سواد خودت کمه، جود، بود، رود، بهبود، همهی اینها با داوود هم قافیهس. میبینی که من چندان هم بیفک و فامیل نیستم.
اما چه کسی زنم را مجبور کرده بود که شعر بگوید؛ آن هم به قافیهی «داوود»؟ بر شیطان لعنت! نکند خیال دارد پس از مرگم مرثیهای بسازد و در روزنامهها چاپ بزند؟ فکر کردم علتش همین است و جز این نیست. این بود که چند دقیقهی بعد بیمقدمه گفتم:
- سیما جون! هیچ لازم نیست قصیده باشه، مثنوی بگو.
گفت: راستی! فکر بدی نیست.
واقعاً که پررویی سرحدی ندارد. حتا حاشا هم نکرد.
دو سه روز بعد، موقعی که سیما به حمام رفته بود، خانه را بازرسی کردم. چیز مهمی ندیدم. اما وقتی یکی از کتابهای پلیسی فرانسه را تصادفاً باز کردم، اولین برگهی کتبی علیه زنم به دستم افتاد. نوشتهای بود به این مضمون:
«تقدیم به شوهر ناکامم غ. داوود که در عنفوان شباب داس اجل خرمن هستیاش را درو کرد:»
برفتی از برم ای غین داوود *** از آن پس حال من نادیده بهبود
سبکبال و سبکروح و سبکپی *** تو بودی جمله تیر و آذر و دی
ترا عینک تلسکوپوار بودی *** به قطر شیشه هر دم میفزودی
عرق چون آب میخوردی به نرمی *** از آن تنگ بلور جلد چرمی
ولی رفتی کنون، هیهات هیهات *** سیه پوشیده در مرگت رسومات
ضمناً به اطلاع میرساند که مخارج برقراری مجلس ختم تو صرف کمک به زلزلهزدگان میشود.
همسر داغدارت: «سیما»
واقعاً که دست مریزداد! «تنگ بلور چرمی؟! پس از خر شدن خورشید در تنگنای قافیه، ظاهراً این دومین حادثهی درخشان در صنعت قافیهپردازی است. و به علاوه «درو» شدن «خرمنت» توسط داس! آیا آدمی چنین احمق میتواند مرتکب قتل بشود؟ اما بدجنسی او از حماقتش بیشتر بود. والا دلیلی نداشت که آدم ضدعرقی را، که وقتی به اصرار رفقا مجبور میشود یک لیوان آبجو بخورد آن را با پپسی کولا مخلوط میکند، یک الکی دائمالخمر معرفی کند. بنابراین تصدیق میکنید که میبایست فکری بکنم. علیالخصوص که زنم تشریفات ادبی مربوط به مرگ بنده را به پایان رسانده بود.
دوباره به فکر کشتن او افتادم. و احساس میکردم که داستانهای پلیسی فرانسه در این مبارزه مرا چند قدم عقب انداخته است. ناچار رفتم به کتابفروشی و یک سری از انتشارات «کلوپ جنایی» به زبان انگلیسی خریدم و به خانه آوردم. از آن پس من و زنم هر دو در یک اطاق مینشستیم و داستان پلیسی میخواندیم و یادداشت بر میداشتیم. خوشبختانه، انگلیسی، من از فرانسهی زنم بهتر بود و با سرعتی بیشتر از او کتاب میخواندم، و همین امر روحیهی او را به شدت ضعیف میکرد. ولی حقیقت این است که این موضوع صرفاً جنبهی روانی داشت؛ در عمل راه حل مناسبی در آن کتابها به نظر من نرسیده بود.
عاقبت طریقهی «سقوط از پرتگاه» نظرم را جلب کرد. اگر میشد سیما را راضی کرد که به کوهنوردی بیاید قضیه حل بود. ولی بهتر بود شاهدی هم داشته باشم که سقوط سیما را در اثر بیاحتیاطی معرفی کند. و برای این کار طبعاً هیچکس بهتر از عباسقلی چمنتاب نبود. سراغش رفتم و پس از مقدمه چینیهای بسیار با ظرافتی که خودم هم از آن متعجب شدم، موضوع را با او در میان گذاشتم. البته به او فهماندم که این کار اجر مادی هم دارد. همانطور که انتظار داشتم، عباسقلیخان خیلی زود موافقت کرد، و حتا حاظر شد که شخصاً او را پرتاب کند. حقیقتاً که در دوستی مرد ثابتقدمی بود. قرار گذاشتیم برای آن که زنم بدگمان نشود خود عباسقلی خان پیشنهاد رفتن به پس قلعه را طرح کند.
فردای آن روز وقتی چمنتاب موضوع را به میان کشید زنم ابتدا نپذیرفت، ولی سرانجام در برابر اصرار عباسقلیخان تسلیم شد.
صبح دوشنبهای بود که راه افتادیم. سربند من و عباسقلیخان سوار الاغ شدیم، ولی سیما قاطر را ترجیح داد. قاطر چموشی بود، ولی زنم حاضر نشد آن را با الاغ عوض کند. در طول راه فکر این که ممکن است این قاطر چموش سیما را به دره پرت کند شادی غریبی در من به وجود آورد. چون در این صورت خرکچی شهادت لازم را میداد و هیچ مشکلی به میان نمیآمد. ولی افسوس که چنین معرفتی در آن حیوان نبود و این وظیفهی سنگین همچنان به عهدهی چمنتاب عزیزم باقی ماند.
در قهوهخانهی وسط راه چارپایان را مرخص کردیم و خربزهای خریدیم و پیاده راه افتادیم. سرانجام رسیدیم به آبشار. خربزه را شکستیم و خوردیم، و اعتراف میکنم که از خوردن آن یک حالت روحانی به من دست داد. و درست بعد از آن بود که متوجه شدم طبیعت چه زیباست. آسمانی آبی، صخرههای باشکوه، نسیم مسیحانفس، و از همه زیباتر زمزمهی آبشار! واقعاً که طبیعت موسیقی عزای زنم را چه عالی مینواخت! هر چه بود با این کوهپیمایی طولانی در کشتن زنم دست کم رعایت زیباشناسی را کرده بودم.
دیدم باید عجله کرد؛ نکند که کسی از راه برسد. اشارهای کردم به عباسقلیخان که بیاید. چون هر سهمان با مقداری فاصله از هم در لب پرتگاه ایستاده بودیم. عباسقلی خان با حالتی بیخیال جلو آمد. آهسته به او گفتم که فرصت را از دست ندهد. گفت که نگران نباشم، و ضمناً توصیه کرد که اگر من آن منظرهی دلخراش را نبینم بهتر است. و البته این حرف متینی بود. با حقشناسی نگاهی کردم و رویم را برگرداندم. اما در همان لحظه ناگهان از جا کنده شدم و به پرتگاه سقوط کردم.
بله، خوانندهی عزیز! آقای چمنتاب، دوست عزیزم، بنده را هل داده بود.
دو سه ثانیهی بعد صدای شکسته شدن استخوانهایم را که به شدت به پرتگاه خورد شنیدم و بلافاصله از هوش رفتم. نمیدانم پس از چه مدت دوباره کمی به هوش آمدم. به زحمت چشمهایم را باز کردم. دیدم عباسقلیخان بالای سرم نشسته و ظاهراً اشک در چشمهایش حلقه زده است. حس کردم که چیزی به مردنم نمانده، سعی کردم حرفی بزنم.
- عب، عب، عبا...
نتوانستم حرفم را تمام کنم. عباسقلیخان با تأثر شدید گفت:
- معذرت میخوام... اشتباه کردم...
البته هم من و هم خوانندهی عزیز میدانیم که عباسقلی خان اشتباه نکرده بود. ولی بدبختانه من فرصت کشف حقیقت ماجرا را پیدا نکردم. چون لحظهای بعد همه چیز تمام شد؛ و با اجازهی خوانندهی محترم این جانب رخت به سرای باقی کشیدم.
خوانندهی با انصاف البته تصدیق میکند که پس از این فاجعهی هولناک حقیر، به عنوان قهرمان داستان، دیگر نقشی و مسؤولیتی ندارد. اما، به عنوان راقم این سطور، با خواننده هم عقیدهام که داستان عجیبی است. ولی چه میشود کرد؟ حوادث عجیبتر از این در داستانهای پلیسی کم نیست. و من نیز، مانند دیگران، جز بازگو کردن حقایق کاری نکردهام.
منبع مقاله :
برگرفته از: داوود، غ. (1341). پوکرباز. کتاب هفته 48، 93 – 101، 93 – 101