نویسنده: حمیدرضا آیت اللهی
مقدمه
عنوان مقاله شاید عجیب به نظر برسد. چگونه قوانین علمی در علوم انسانی که برخاسته از واقعیتهای فردی و اجتماعی هستند میتوانند از یک نظام ارزشی مثل اسلام متأثر شوند؟ آیا این به معنای نگاه ایدئولوژیک به علم نیست که دورانی باعث عقب افتادن علم شد؟ اگر واقعیتهای علمی برخلاف دین به نتیجهای رسیدند، آیا قبول آنها باعث ترک قلمرو دین و امر دینی نیست؟ اصلاً چه فایدهای دارد که رویکردی دینی به علوم انسانی داشته باشیم؟ این پرسشها که برخاسته از برداشت از علم در جوامع ماست، پاسخ را دشوار نشان میدهد. در این مقاله در نظر است که ضمن تحلیل علوم انسانی امکان اینگونه سخن گفتن را نشان دهیم و همچنین واقعیتهایی را مشخص کنیم که بر امکان و اهمیت این نوع گفتمان تأکید میورزند.از اوایل قرن بیستم موضوع علم و روش علمی و تمایز میان علم و غیرعلم و قلمرو و ماهیت و عینیت آن مورد بررسی بسیاری از فیلسوفان و دانشمندان در یک مشارکت دوسویه قرار گرفت. بدین ترتیب بود که نظامی به نام فلسفهی علم مورد توجه بسیاری اندیشمندان واقع شد. با پیشرفتهای فیزیک نیوتنی و سرایت آن به سایر شاخههای علمی، پیشفرضهایی مقبول افتاده بود که حاکمیت جریان علمی را بدست داشت. پوزیتیویسم بر این باور ساده بود که در جریان تشکیل یک قانون علمی این واقعیتهای خام تجربی هستند که برای ما مادهی اولیهی شواهد تجربی را تشکیل میدهند و بر اساس آن دانشمند فرضیههایی را در ذهن میپروراند و سپس با آزمایش سعی میکند صحت و سقم آن را بسنجد تا پس از موفقیت فرضیه در آزمونهای تجربی به نظریهای جدید که نشانی از قوانین ثابت طبیعی است برسد؛ قوانینی که جهانشمول هستند و مستقل از باورها و علایق ما صحت دارند. بدیهی است این قوانین ثابت میتوانند ملاک صحت سایر دیدگاهها، از جمله ادعاهای دینی، دربارهی واقعیت تجربی باشند. با این فرض، نگرشهای ارزشی نمیتوانند نقشی در تشکیل و صحت قوانین علمی بازی کنند. در این مقاله درصددیم نشان دهیم که این باور به علم به دلایل چندی نمیتواند صحیح باشد و علم ناگزیر از تأثیر از پیشفرضهای دیگر است.
علمی بودن در دو رویکرد فلسفهی علمی
در بررسیهای فلسفی دربارهی ماهیت و قلمرو علم دو رویکرد وجود داشته است. در یک نوع بررسی به تحلیل منطقی جریان وصول به نظریهی علمی پرداخته میشد؛ و در نوع دیگر، ارزیابی جریان تاریخی علم و روند تاریخی تشکیل نظریههای علمی مورد توجه بوده است. در هر دو قلمرو، نگرش خام قبلی که بیشتر ناظر به نگرش پوزیتیویستی به علم بود، مورد تردید جدی قرار گرفت. در تحلیل منطقیِ مسیرِ وصول به نظریهی علمی، اصل اولیهی دیدگاه پوزیتیویستی، یعنی تقدم مشاهده بر نظریه، به دلایل چندی مردود اعلام گردید. در تحلیل مشاهده معلوم گردید که هر مشاهدهای مسبوق به نظریات چندی است و لذا مشاهدات ما بسته به نوع نظریاتی که از قبل داریم میتواند متفاوت باشد. هیچ مشاهدهای نمیتواند آغشته به نظریات چندی نباشد. پوپر به خوبی این تحلیل را به انجام رسانده است.در جریانِ تاریخیِ واقعیتهای کشفِ قوانینِ علمی نیز مشاهده گردید که این نوع نگاه به علم، واقعیتِ نحوهی رسیدن به قوانین علمی نبوده است. در نتیجه برخی همچون توماس کوهن به این نگرش در فلسفهی علم رسیدند که ساختار تشکیل قوانین علمی همانند ساختار انقلابهاست. او نقش مهم پارادایمهای جوامع علمی را در تثبیت یک نظریه به عنوان نظریهی علمی متذکر شد. لاکاتوش نیز جریان علمی را بر اساس جریان تعامل یا تضاد نظریهها تحلیل کرد. کار به جایی رسید که فایرابند هم عینیت و هم ثبات و هم معقولیت قوانین علمی را مورد تردید قرار داد. این تحلیلها نشانگر این نکته هستند که عوامل دیگری غیر از واقعیتهای مشاهدهای در تشکیل یک نظریهی علمی نقش بازی میکنند. تأثیر این عوامل نه تنها در مقام کشف قوانین علمی که حتی در مقام توجیه قوانین علمی نیز مهم هستند. سوگیری دانشمند برای ارائهی یک قانون علمی میتواند حتی متأثر از نظام ارزشی او و جامعهی او باشد. عملاً نیز نشان داده میشود که این پیشفرضهای ارزشی چگونه توانستهاند در ارائهی یک نظریهی علمی دخیل باشند. اثبات این مطالب را به کتابهای معمول در فلسفهی علم واگذار میکنیم.
علوم انسانی و فلسفهی علم
اینگونه تحلیلها، نه تنها فیزیک را که با عالم مادهی بی اختیار سروکار دارد و باید از نوعی دترمینیسم پیروی کند زیر سؤال برد، بلکه به طریق اولی، در خصوص علومی مثل علوم انسانی که در آن نقش اختیار انسان میتواند مهم باشد جدیتر میشود. فیزیکهای کوانتمی و نسبیت موضوع دترمینیسم نیوتنی را در قوانین علمی مورد تردید قرار دادند؛ در نتیجه آن توقعی را که پوزیتویستها از قوانین علمی داشتند مردود اعلام کردند. اما نشان داده شد که در تشکیل قوانین علمی نه تنها پیشفرضها و نظامهای باوری انسانها دخالت دارد، بلکه تحول تاریخ علم نیز نشان میدهد نقش باورها چگونه توانسته است بر یک جریان علمی تأثیر گذارد.یقیناً علوم انسانی که برخاسته از اعمال انسان است به طریق اولی در تسلط دترمینیسم نخواهد بود. از آنجا که علوم انسانی در صدد است نظریههایی علمی در خصوص انسان ارائه کند - با توجه به اختیار انسان و توانایی عدول او از هرگونه قالب از پیش تعیین شده - در نتیجه، ثبات، جامعیت و جهان شمولی نظریات علمی در علوم انسانی میتواند به شدت تردیدآمیز باشد.
دلایل امکان و ضرورت گفتمانهای جایگزین در علوم انسانی
حال به چه دلایلی میتوان علوم انسانی متفاوتی با غرب داشت که متأثر از شرایط محیطی و بومی یک ملت شکل گرفته باشد؟ هم برخی واقعیتهای جهان فعلی دلیلی بر این مدعا هستند و هم تحلیل علوم انسانی فعلی ما را به این باور میرساند که میتوان علوم انسانی متفاوتی داشت که از چهارچوب متفاوتی برخوردار باشد. این دلایل را به شرح زیر میتوان برشمرد:1) واقعیت تفاوت علوم انسانی در پارادایمهای مختلف:
وقتی به رشتههای مختلف علوم انسانی در فضای غربی مینگریم با این واقعیت مواجه میشویم که در حوزههای جغرافیایی متفاوت غربی، رویکردها به علوم انسانی با تفاوتهای بسیاری وجود دارند. فلسفهی آلمانی بیشتر رویکردی تاریخی و تفسیری دارد، در حالی که فلسفهی بریتانیایی رویکرد تحلیلیِ کاملاً متمایز از رویکرد تاریخی دارد. رویکرد آمریکایی پراگماتیستی است که از نظر آلمانیها و انگلیسیها به سطحینگری محکوم میشود. این رویکردهای متفاوت چنان متمایز از هم هستند که در مواردی حتی امکان گفتوگو بین آنها را منتفی میدانند. یقیناً جامعهشناسی فرانسوی با رویکرد جامعهشناسی آلمانی و با رویکرد جامعهشناسی آمریکای متفاوت و کاملاً متمایز است. حتی رویکرد حوزههای مختلف به شاخهی منطق نیز متفاوت است. نگرش لهستانی با نگرشهای انگلیسی متفاوت است. در تمامی شاخههای علوم انسانی با این واقعیت مواجه میشویم که نگرشهای متمایزی وجود دارد که تحت تأثیر شرایط جغرافیایی متفاوت از هم متمایز گشتهاند و این جریانها صرفاً نظریاتی در عرض یکدیگر و یا یکی پس از دیگری نیستند. این واقعیت نشان میدهد همان گونه که میتوان علوم سیاسی انگلیسی متفاوت با علوم سیاسی آمریکایی داشت، به همان صورت نیز میتوان علوم سیاسی روسی یا ایرانی و یا اسلامی داشت. البته به شرط آنکه در قبال نظریات علوم انسانی غربی منفعل نبود و فعال برخورد کرد.2) تنوع نظریهها در علوم انسانی و شکست یکی پس از دیگری:
جریان نظریههای مختلف در رشتههای علوم انسانی، ما را با این واقعیت مواجه میسازد که هر نظریهای در دوران خود با اقبال اندیشمندان مواجه شده است ولی پس از چندی با نقد جدیِ یک نظریه، محدودیتهای بسیار آن نشان داده شده است. این امر نشان میدهد که هرگونه قالب نظریهپردازی از پیش تعیین شده، همواره در معرضِ احتمالِ متلاشی شدن با نظریهای جدید قرار دارد. این امر نسبیتی را برای نظریات علمی مخصوصاً علوم انسانی پدید میآورد. آری اگر جریان نظریات علمی را جریانی گسترش یابنده تلقی کنیم که در آن یک نظریه با حفظ موقعیت خود با نظریههای جدید گستردهتر شود، در این حال میتوان از روندی متکامل برای نظریات علمی سخن گفت که هر نظریهی جدیدی باید در بستر و فضای نظریهی قبلی رشد علمی ایجاد کند. اما واقعیت این است که در عالَمِ نظریات علمی همواره هنگام ظهور نظریهای جدید، با طردِ نظریهی پیشین مواجه بودهایم، به گونهای که نظریات جدید فضای جدیدی را به وجود آوردهاند که متفاوت با زمینهی قبلی بوده است.مهمترین شاهد این ماجرا ظهور جریان پستمدرن در مقابل جریان تحولات پیشین مدنیته بوده است. جریان پسامدرن نقدی جدی بر هرگونه نظریهپردازی در فضای مدرن دارد، به گونهای که تمامی پیشفرضهای مدرنیته را زیر سؤال میبرد. این گسست، خود میتواند شاهدی باشد بر اینکه تحمیل هرگونه فضای علمی برای پیشرفت و طرد سایر فضاهای علمی تحمیلی نابجا و غیرمجاز است. لذا این تحول در فضای علمی غربی نشان میدهد که میتوان در فضایی غیر بستر رشد علمی غرب و کنکاش علمی پرداخت. از این گذشته، نسبیتگرایی پسامدرن و نگاه پلورآلیستی آن به علم و نظریات علمی، خود زمینهای مساعد فراهم نموده است تا امکان هرگونه نظریهپردازی در پارادایم غیر غربی نه تنها موجه که در برخی موارد ضروری شود.
3) رهایی از پارادایم مسلط گفتمان غربی و اجازه به پارادایمهای جایگزین:
در عنوان قبلی به واقعیتهای موجود در نظریات علمی اشاره شد. اما از لحاظ ارزشی آیا تسلط پارادایم غربی میتواند توجیهگر ضرورت نظریهپردازی در آن زمینه باشد؟ در تحلیل کوهن از پارادایمهای مختلف در زمانهان متفاوت و علت غلبهی یک پارادایم جدید، با تعبیر انقلاب علمی مواجه میشویم. این انقلاب علمی پس از افزایش اعتراضها علیه پارادایم قبلی رخ میدهد که در یک انقلاب، این قدرتِ غلبهی پارادایمِ جدید است که تسلط خود را بر جامعهی علمی تحمیل میکند. لذا نقش قدرت در قبول یک پارادایم علمی نقشی انکارناپذیر است. البته کوهن جریان انقلابهای علمی را جریانی تاریخی میدانست که در موقعیتهای زمانی یکی پس از دیگری رخ میدهد. حال آیا نمیتوان این تلقی زمانی از انقلاب علمی را در خصوص شرایط مکانی متفاوت به کار بریم؟ غلبهی یک پارادایم در یک موقعیت جغرافیایی که در اثر قدرتِ جامعهی علمیِ مسلط حضورِ خود را موجه کرده است آیا نمیتواند با حرکت انقلابی دانشمندان بی باک در موقعیتهای جغرافیای دیگر یک پارادایم جایگزین را موجه سازد؟ یقیناً در گفتمان غربی که پارادایم غربی حاکم است، هرگونه اعتراضی علیه پارادایم مسلط اعتراضی قابل ساکت کردن (بنا بر نظریهی کوهن) خواهد بود. ولی این دانشمندان متهور در پارادایمهای دیگر هستند که میتوانند انقلابی علمی در منطقهای دیگر بپا کنند و به یکباره پارادایم غربی را به کنار زنند. بدیهی است بنا به نظر کوهن این پارادایمهای متفاوت قیاس ناپذیر خواهند بود و حتی درون یک پارادایم نمیتوان دربارهی پارادایم دیگر به قضاوت نشست.آنچه اکنون پارادایم علوم انسانی غربی را مسلط کرده است، قدرت آن در نفوذ در جوامع علمی با ابزارهای مختلف قدرت مثل نمایهسازی علم غربی و سرمایهگذاری اقتصادی در اشاعهی آن و تسلط تکنولوژیک و در اختیار داشتن رسانههای جهانی است. حال آیا از لحاظ ارزشی میتوان این تسلط قدرتمدارانه را دال بر بهتر بودن آن دانست؟ و آیا این قدرت میتواند هرگونه حرکت علمی را در فضایی غیرغربی محکوم کند؟ آیا این ظلم به پیشرفت بشریت نیست که انسان را از بهرههای علمی دیگر انسانها و اندیشمندان دیگر جوامع محروم کنند؟ مخصوصاً که پارادایم غربی در برخی موارد نشان داده است که عواقب خطرناک و ظالمانهای را بر عالم سیطره داده است و در برخی موارد به ابزاری به نفع ثروتمندان برای بهرهکشی از سایر مناطق جهان تبدیل شده است. برخی جهتگیریهای جایزهی نوبل به خوبی این موضوع را نشان میدهد.
4) لزوم ابقای هویتهای ملی در مقابل گفتمان مسلط غربی:
گفتمان علمی غربی آنچنان حقانیتی را برای خود ایجاد کرده است که در فضایی خارج این گفتمان نمیتوان در جامعهی علمی سربلند کرد. علم غربی بخشی از زندگی ملتهای دیگر شده است. این علم مخصوصاً با بسط تکنولوژیک، بشر را ناگزیر از حرکت در مسیر خود نموده است. بدیهی است که این نوع گفتمان مسلط در جوامع غربی رفتهرفته ارزشهای منطقهای و ملی را زیر سؤال برده و غربباوری را به عنوان ارزش اجتماعی مسلط میکند. این امر نیز سلطهپذیری غربی را در جوامع دیگر به ارمغان آورده است. در این حالت بسیاری از ارزشهای انسانی و ملی جوامع در حال ازهم پاشیدن است. ارزشهای فرهنگی سایر ملل در زیر این تسلط فرهنگی خُرد شده است. لذا از لحاظ ارزشی نیز باید این سلطهپذیری غربی محدود شده و به ارزشهای فرهنگی هر ملتی اجازه داد تا نشاط در فضای فرهنگی جهانی خود را حفظ کند.5) عدم توفیق برخی نظریات علوم انسانی در حل مشکلات جوامع غیرغربی:
یکی از داعیههای علوم انسانی این است که میتواند مشکلات انسان را حل کند. موفقیت این علوم در برخی موارد به خوبی راه رشد آن را هموار نموده است. توفیقِ حلِ مشکل، توجیهی برای حقانیت نظریههای علمی فراهم آورده است. اما واضح است که نظریات غربی در برخی موارد فقط ناظر به انسان غربی و مشکلات اوست. برخی نظریههایی که موفقیت خود را به خوبی در جوامع غربی نشان دادهاند عملاً در حل مشکلات سایر جوامع با شکست مواجه شدهاند. این امر برای جوامع غربپذیر مثل تایلند کمتر رخ میدهد. ولی ناتوانی برخی نظریههای غربی برای جوامعی که ارزشهای خاص ملی خود را به خوبی حفظ کردهاند، عملاً به اثبات رسیده است.6) تأثیر پیشفرضهای دینی در تشکیل نظریهی علمی:
موارد پیش گرفته دلایلی برای امکان و ضرورت گذر از فضای علوم انسانی غربی بود. حال در این قسمت در نظر است دلایلی ایجابی آورده شود تا ببینیم آیا میتوان از علوم انسانی با رویکرد اسلامی سخن گفت. همانگونه که دیدیم در تحلیل فیلسوفان علم، نظریهها در تشکیل مشاهدات ما نقش مهمی ایفا میکنند. پیشفرضهای دانشمند در رسیدن به یک نظریهی علمی را نمیتوان نادیده گرفت. میتوان نشان داد چگونه پیشفرضهای متافیزیکی دانشمندان در تکوین یک نظریهی علمی مؤثر بوده است. حتی، به نظر برخی، هیچ نظریهای بدون تأثیر از نوعی پیشفرضهای ایدئولوژیک نبوده است. حال اگر پیشفرضهای دینی را در به وجود آمدن علوم انسانی مورد توجه قرار دهیم، خود نوعی نظریهپردازی علمی خواهد بود. اگر کسی به جای جریان کور و بی تدبیر تکامل و در تحلیل ماتریالیستی آن، نظام عالم را ناشی از خداوندی حکیم بداند که هرگونه تحولی در آن را با تدبیر خویش - که بهترین تدبیرهاست - به وجود آورده است، پیشفرض دیگر به وجود میآورد که جهت دهنده به تحلیلهای او خواهد بود. این به معنای آن نیست که یافتههای او باید متفاوت با یافتههای قائلانِ به تکامل باشد بلکه نحوهی تحلیل او از تغییرات عالم متفاوت با دیگران خواهد شد. بدیهی است که هرگونه پیشفرضی را، چه دینی و چه غیردینی، نمیتوان موجه دانست. اما صحبت از این است که امکان نظریهپردازی در علوم انسانی براساس پیشفرضهای دینی امکانپذیر است، همانگونه که نظریات غیردینی نیز خالی از سایر پیشفرضها نیستند. دین در ضمن آموزههای خود داعیهی شناخت انسان را دارد و این همان است که علوم انسانی نیز به طریقی جزئیتر قصد آن را نموده است. حال تناسب وجه کلی شناخت انسان در ادیان با وجه جزئی آن در علوم انسانی میتواند علوم انسانیای بسازد که رویکردی دینی داشته باشد.7) تأثیر ارزشهای دینی:
علوم انسانی به دنبال اموری بیش از شناخت بشر است. علوم انسانی به دنبال آن است که پس از شناخت انسان، اموری تجویزی را برای جوامع تدارک بیند که جهتدهنده به رفتار و فعالیتهای جامعه باشد. خودِ این امور تجویزی میتواند برخاسته از نظامهای ارزشی متفاوت باشد. مثلاً در یک جامعهی سوسیالیستی، عدالت ارزش بیشتری را نسبت به جامعهی لیبرالیستی دارد؛ در حالی که در یک نظریهی لیبرالیستی ارزش آزادی بیشتر از عدالت قلمداد میشود. حال این نظامهای ارزشی هستند که جهتدهی الزامات اجرایی را به عهده دارند. کدام یک از این ارزشها میتوانند غلبه یابند؟ در نظام دینی این ارزشهای دینی هستند که جهتدهی تجویزهای برخاسته از شناختها را به وجود میآورند. اگر در جوامع غربی ملاکِ ارزشیِ اقداماتِ عملی صرفاً ایجاد رفاه باشد، در نظام دینی میتواند ارزشی همچون پرستش و رشد معنوی ارزش برتر قلمداد شود. در نتیجه، علوم انسانی در مقام ارزشهای علمی میتواند متأثر از آموزههای دینی باشد و علوم انسانی با رویکرد دینی یا اسلامی بسازد. از آنجا که ادیان داعیهی رشد انسان را دارند و آموزههای خود را برای سعادت بشر لازم میدانند، لذا نقش پیشفرضهای دینی در علوم انسانی بسیار پُررنگتر و جدیتر خواهد بود.نتیجهگیری
این توضیحات صرفاً امکان و اهمیت ارائهی نظریاتی در علوم انسانی با رویکرد اسلامی را نشان میداد. اما اینکه چگونه باید به چنین امری رسید، مسئلهای جداگانه است که در این مقاله نمیتوان به آن پرداخت. یکی از روشنترین راهها برای رسیدن به این نوع علوم انسانی، استفاده از روش پدیدارشناسانه است. در این روش میتوان در جوامع اسلامی، آن کسانی را که مغلوب گفتمان غربی نیستند و به رویکردی متمایز بر اساس نگرش دینیشان به علوم انسانی باور دارند و در این زمینه ابداعاتی داشتهاند، مورد توجه قرار داد و از مجموعه نظریات آنان به پارادایم علوم انسانی با رویکرد اسلامی در آن جوامع دست یافت. به عبارت دیگر، در این روش، علوم انسانی با رویکرد اسلامی همان علوم انسانی پدیدار شده در آثار دانشمندان علوم انسانی خواهد بود. بدیهی است که این روش اگرچه میتواند راهگشا باشد ولی بسیاری ابعاد دیگر را نیز میتوان در علوم انسانی مورد توجه قرار داد که در بر ساختن علوم انسانی با رویکرد اسلامی مهم هستند که در این مجال اندک فرصت ارائهی آن نخواهد بود.منبع مقاله :
آیت اللهی، حمیدرضا؛ (1392)، سنجههایی در دینپژوهی معاصر، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، چاپ اول