یك افسانه‌ی كهن تركمنی

اسب دریایی

یكی بود، یكی نبود. پیرمردی پسری داشت به نام "قوچ قاراقُلی". پیرمرد، صیّاد بود و با صید ماهی روزگار خود را می‌گذراند. یكی از روزها حال پیرمرد بد شد و پسرش قاراقلی را برای صید فرستاد.
شنبه، 26 فروردين 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
اسب دریایی
 اسب دریایی

نویسندگان: عبدالرحمان دیه‌جی، محمد قصاع، فتح الله دیده‌بان
برگردان: عبدالرحمن دیه‌جی
 

یك افسانه‌ی كهن تركمنی

یكی بود، یكی نبود. پیرمردی پسری داشت به نام "قوچ قاراقُلی". پیرمرد، صیّاد بود و با صید ماهی روزگار خود را می‌گذراند. یكی از روزها حال پیرمرد بد شد و پسرش قاراقلی را برای صید فرستاد.
قاراقلی به محلی كه پدرش صید می‌كرد، رفت و تور به دریا انداخت. او چند بار تورش را كشید و توی آن را نگاه كرد، ولی خبری از ماهی نبود. سخت دلگیر شد. برای آخرین بار كه تور را انداخت، حس كرد كه تور سنگین شده است. تور را بیرون كشید و ناگهان متوجه شد كه ماهی تقریباً بزرگی به تور افتاده است. قاراقلی ماهی سنگین را به زور بلند كرد و به خانه‌شان آورد. پدرش ماهی را دید و فهمید كه این ماهی با ماهی‌‌های دیگر فرق دارد و سرّی در آن است.
پدر خیلی تلاش كرد تا بفهمد كه چرا ماهی آن قدر بزرگ و گنده است، ولی چیزی نفهمید. به همسایه‌ها و دوستانش نشان داد ولی كسی به علّت آن پی نبرد. بالاخره پدر پیر پوست ماهی را كند و دید كه كرّه اسبی در شكم ماهی خوابیده است. كره اسبی كه هنوز لاغر و ضعیف بود. پدر فهمید كه كرّه اسب از نسل اسب‌‌های دریایی است. فوراً روی كرّه اسب آب ریخت و بدنش را خیس كرد و بعد به او غذا داد. كرّه اسب كم كم سرحال آمد و روی پاهایش ایستاد. قاراقلی هر روز سر موقع، آب و علف به اسب می‌داد. به این ترتیب سالها گذشت و قاراقلی به پانزده سالگی رسید و اسبش هم اسبی بزرگ و چابك و تیز و چالاك شده كه همیشه جست و خیز می‌كرد.
روزی از روزها قاراقلی از پدرش اجازه خواست كه به گشت و گذار برود. پدر اجازه داد. قاراقلی سوار اسب دریایی‌اش شد و از كوه‌ها و صحراها گذشت و رفت و رفت تا اینكه در راه سه شكارچی را دید كه مشغول شكار بودند. یكی از شكارچیان، پادشاه مصر بود و دو نفر دیگر، وزیرانش بودند. آنها از قاراقلی پرسیدند: «كیستی و به كجا می‌روی؟»
قاراقلی جواب داد: «پسر فقیر تنهایی هستم. می‌خواهم اگر زن و مرد بی‌فرزندی پیدا كردم، فرزندشان شوم.»
پادشاه گفت: «من دو زن دارم، یكی پسری دارد اما دیگری هیچ فرزندی ندارد. اگر می‌خواهی، با هم پیش او برویم تا به فرزندی قبولت كند.»
قاراقلی جواب داد: «باشد، به شرطی كه فكر اسبم را هم بكنید و او را بی‌آب و علف نگذارید.»
پادشاه قبول كرد و با هم به قصرش رفتند.
روزی از روزها، پادشاه جشن بزرگی به راه انداخت. پهلوان‌ها در میدان كشتی گرفتند و اسب‌ها دور هم جمع شدند و برای مسابقه و تاخت و تاز آماده شدند. قاراقلی هم تصمیم گرفت كه در مسابقه شركت كند. پسر پادشاه هم تیز‌روترین اسب پادشاه را سوار شد و در صف آنها قرار گرفت. مسابقه شروع شد. پسر شاه خیلی زود از همه جلو زد. امّا قاراقلی همراه با دیگران تاخت و نگذاشت كه اسب در شروع مسابقه تند بتازد. آخرهای مسابقه بود كه افسار اسب را شُل كرد و گذاشت كه با بیشترین سرعت بتازد. اسب دریایی انگار كه بال گشوده باشد، جهید و مثل باد دوید و همه‌ی اسب‌ها و اسب پسر پادشاه را پشت سر گذاشت و چون تیر رها شده از كمان، از خط پایانی مسابقه گذشت. همه‌ی تماشاچیان، دهانشان از تعجب بازماند.
شاه به خشم آمد و دستور داد كه مسابقه‌ای دیگر میان اسب تیزرو خودش و اسب دریایی قاراقلی بگذارند. مسابقه‌ای دیگر گذاشتند. پسر شاه سوار اسب شاه شد و قاراقلی همچنان سوار بر اسب دریایی بود. این بار قاراقلی افسار اسب را هم نكشید و اسب چنان تاخت كه انگار پرواز می‌كرد و در حالی كه پسر شاه به نیمه‌ی راه رسیده بود، اسب او از خط پایانی مسابقه گذشت. پادشاه این بار، برتر بودن اسب دریایی را قبول كرد و به خوبی از قاراقلی استقبال كرد و جایزه‌ها و هدیه‌های زیادی به او بخشید.
امّا زن پادشاه كه شكست پسرش را دیده بود، به خشم آمده بود و تصمیم گرفت كه قاراقلی را بكشد. به همین خاطر از طبیبی زهری گرفت تا به او بخوراند.
یك روز قاراقلی صبح زود بیدار شد و اسبش را دید كه اشك می‌ریخت. قاراقلی پرسید: «چرا گریه می‌كنی؟»
اسب جواب داد: «زن پادشاه می‌خواهد مسمومت كند. تو نباید غذای آنها را بخوری.»
قاراقلی گفت:‌«باشد، اسب عزیزم! من به حرف تو اطمینان دارم. مطمئن باش كه لب به آن نمی‌زنم.»
غذایی برای قاراقلی آوردند. او مقداری از آن را به گربه‌ای خوراند تا امتحانش كند. گربه لرزید و به زمین افتاد و مُرد. قاراقلی كاملاً به نقشه‌ی زن شاه پی بُرد و غذا را نخورد و دور ریخت. زن شاه منتظر بود كه قاراقلی بمیرد ولی دید كه او همچنان سالم است. زن فهمید كه سرّی در این اسب هست و تا او را نكشد، نخواهد توانست قاراقلی را از پای در بیاورد. به همین دلیل تصمیم گرفت تا اسب را بكشد. او زن طبیب پیری را پیدا كرد و از او راه چاره‌ای خواست.
پیرزن گفت: «تو خود را به مریضی بزن و در بستر بخواب و كسی را به دنبال من بفرست تا بیایم و معالجه‌ات كنم. آن وقت خودم می‌دانم كه چه كار كنم؛ تو غصّه نخور.»
روز بعد پادشاه به شكار رفت. زن پادشاه خود را به مریضی زد و ظاهراً دچار لرز شد و به بستر رفت. درباریان دورش جمع شدند و حالش را پرسیدند. زن خواست كه آن طبیب پیر را بیاورند. طبیب آمد و گفت: «درد تو تنها یك راه درمان دارد. هرچه زودتر بایستی گوشت اسب دریایی را پیدا كنند تا بخوری. وگرنه هرگز درمان نخواهی شد.»
غلامان زود آماده شدند تا گوشت اسب دریایی را بیاورند. قاراقلی خواهش و تمنا كرد و خواست تا وقتی كه پادشاه از شكار برگردد، صبر كنند. امّا غلامان گوش به حرفش ندادند و رفتند تا اسب را از اصطبل خارج كنند. به آنجا كه رسیدند، دیدند كه اسبی زیبا و كشیده اندام در اصطبل است كه اشك می‌ریزد. غلامان، دلشان نیامد كه اسبی چنین را قربانی كنند. در آن موقع پیرزن طبیب هم سر رسید و غلامان را تهدید كرد كه هر چه زودتر اسب را گردن بزنند. چرا كه اگر به موقع، گوشت اسب را به زن پادشاه ندهند و حال او بدتر شود، گناه مردن زن به گردن آنها خواهد بود.
غلامان از عاقبت كار ترسیدند و پاهای اسب را با طناب بستند و او را روی زمین خواباندند. در همان موقع خبر رسید كه پادشاه دارد از شكار بر می‌گردد. غلامان تصمیم گرفتند كه منتظر شاه بمانند تا بدانند كه او چه می‌گوید. پادشاه سر رسید. پیرزن به پیشواز او رفت و گفت: «اگر اسب دریایی را قربانی نكنیم و گوشتش را به همسرت نخورانیم، او هلاك خواهد شد.»
شاه مدّتی اندیشید و بالاخره فرمان داد كه غلامان اسب را قربانی كنند. قاراقلی از پادشاه اجازه خواست كه برای آخرین بار اسبش را ببیند. شاه اجازه داد. قاراقلی توی اصطبل رفت و طناب پای اسب را باز كرد و او را بلند كرد و بر پشتش سوار شد. اسب به قاراقلی گفت: «چه كار كنیم؟»
قاراقلی گفت: «فرار می‌كنیم.»
اسب گفت: «پس محكم بر پشتم بنشین. اول آن پیرزن حیله‌گر را به سزای عملش می‌رسانم، بعد می‌گریزیم.»
بعد اسب دریایی روی دو پا بلند شد و شیهه‌ی بلندی كشید. شیهه‌ی خوش آهنگش به گوش همه رسید و همه را جمع كرد. پیرزن هم میان آنها بود. اسب كه انتظار او را می‌كشید، به سویش تاخت و او را زیر پاهایش گرفت و جا به جا كشت. قوچ قاراقلی و اسبش، به تاخت از محوطه‌ی قصر بیرون رفتند و شهر را پشت سر گذاشتند. زن پادشاه با شنیدن خبر مرگ پیرزن، خیلی وحشت كرد و با ترس از بستر برخاست و پیش شاه رفت. پادشاه فهمید كه زن با حیله خود را به مریضی زده است و همه‌ی بلاها زیر سر اوست. دستور داد كه او را به دار بیاویزند. به این ترتیب، هم زن پادشاه و هم طبیب پیر، به سزای اعمالشان رسیدند.
منبع مقاله :
گروه نویسندگان، (1392)، افسانه‌های مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط