نویسندگان: عبدالرحمان دیهجی، محمد قصاع، فتح الله دیدهبان
برگردان: فتحالله دیدهبان
برگردان: فتحالله دیدهبان
یك افسانهی كهن از آسیای میانه
روزی روزگاری، ماهیگیری با همسر و تنها پسرش كنار دریاچهای زندگی میكردند. مادر خیلی پسرش را دوست میداشت. از دیدنش سیر نمیشد و هیچ وقت او را از خود جدا نمیكرد. (1)پدر میگفت: «پسر ما دیگر بزرگ شده. ده سالش است. باید به دریا برود و خوك دریایی شكار كند.»
مادر میگفت: «نه هنوز وقتش نرسیده. پسرم خیلی كوچك است. با این قدش چطور میتواند خوك دریایی شكار كند؟»
وقتی پدر میخواست به زور پسرش را به شكار ببرد، مادر التماس میكرد و میگفت: «نه، امروز نه! نمیبینی دریا توفانی است؟»
روزها به همین ترتیب گذشت. پسر دیگر بزرگ شده بود. اما از كنار مادر تكان نمیخورد. با مادرش میرفت و هیزم میآورد. یا اگر دریا آرام بود، از كنار آب خرچنگ جمع میكرد. به شكار نمیرفت، میگفت: «حوصله ندارم.» و كدام آدم بیحوصلهای، میتواند شكارچی بشود؟
با این همه، پدرش گاهی به او شكار كردن را یاد می داد. حالا دیگر پسر، جوانی نیرومند و تیزبین شده بود و شكارچی بسیار خوبی به نظر میرسید.
روزی، صبح زود پدر به او گفت: «امروز برای شكار خوك دریایی به دریا میرویم.»
آنها با قایقهایشان به دریا رفتند. باد نمیوزید و دریا آرام بود. آنها اطراف را نگاه كردند، اما حتی یك خوك دریایی دیده نمیشد. آرام و بیصدا در قایقشان نشستند، اما خوك دریایی روی آب نمیآمد.
پسر بیحوصله شد و گفت: «خسته شدهام، چقدر باید صبر كرد؟»
پدر گفت: «نمیشود كه بدون شكار به خانه برگردیم، باید صبر كنیم.» و باز منتظر ماندند. ناگهان سه خوك دریایی روی آب آمدند. پدر نیزهاش را به طرف آنها انداخت و گفت: «زود باش، نیزهات را پرت كن!»
پسر اخم كرد و گفت: «اینها دیگر چه شكاری هستند؟ چقدر كوچك و وارفتهاند. نگاه كن! آنجا كنار صخره، یك خوك دریایی بزرگ روی آب آمده، میخواهم آن را شكار كنم.»
پدر فریاد زد: «آن خوك دریایی نیست، دلفین است. دندانهای خیلی تیزی هم دارد، نرو!»
پسر جواب داد:«نخیر! خودم میبینم كه یك خوك دریایی بزرگ است. حالا میبینی كه شكار من، خیلی بزرگتر و بهتر از شكار تو خواهد بود.»
پیرمرد، دیگر چیزی نگفت. به طرف سه خوك دریایی رفت و توانست با زحمت یكی از آنها را شكار كند. خوب، بهتر از هیچ بود. شكارچی فكر كرد: «بهتر است بروم و به پسرم كمك كنم.» و به طرف صخره رفت، اما پسر را ندید. دریا خالی بود. نه از پسرش خبری بود، نه از قایق. پیرمرد با خود گفت: «نكند پسرم غرق شده باشد. اما قایق كه روی آب نیست. حتماً به خانه رفته است.»
پدر به خانه برگشت. پسر آنجا هم نبود.
مادر گریه میكرد و فریاد میزد: «پسرم كجاست؟ او تنها بچهی من بود. چطور توانستی او را توی دریا تنها بگذاری؟»
شكارچی گفت: «گریه نكن، باید منتظر شویم. پسرمان حتماً بر خواهد گشت.»
اما پسر برنگشت. پدر به كنار دریا رفت. روی تختهی سنگی نشست و شروع كرد به گریه كردن. ناگهان كسی گفت: «چرا گریه میكنی؟»
شكارچی سرش را بلند كرد. پیرمرد عجیبی را دید كه نزدیك صخرهها از زیر آب بیرون آمده بود. بدنش از فلس ماهی پوشیده شده بود و ریش بلند و سبزرنگی داشت.
شكارچی گفت: «پسرم گم شده. او شكارچی نیرومند و ماهری بود.»
پیرمرد ریش سبز گفت: «چه گفتی؟ شكارچی ماهر؟!» و با صدای بلند شروع به خندیدن كرد. شكارچی عصبانی شد. این مرد چطور جرئت میكرد پسر عزیز او را مسخره كند! اما ترسید چیزی بگوید، به فكرش رسید كه نكند او فرمانروای دریاها باشد؟
پیرمرد همانطور كه میخندید گفت: «در عمرم این قدر نخندیده بودم. به خاطر لطفی كه كردی و مرا خنداندی پسرت را به تو بر میگردانم. فردا به همین جا بیا!»
روز بعد شكارچی به همراه همسرش به كنار دریا رفتند. ناگهان موج دریا گهوارهای را از آب بیرون انداخت. پسربچهی كوچكی توی گهواری بود. زن با مهربانی بچه را بغل گرفت.
شكارچی با تعجب نگاهی به بچه انداخت و گفت: «فرمانروای دریاها به جای پسر بزرگ و نیرومندمان این پسربچه را فرستاده».
زن گفت: «چه میگویی؟ این پسر كوچولوی ماست. همان كه هیجده سال پیش به دنیا آمد.»
فرمانروای دریاها از آب بیرون آمد. روی صخره نشست. خندید و گفت: «خوب، من به وعدهام عمل كردم. پسرت را به تو برگرداندم.»
شكارچی گفت:«این یك پسربچه است. اما پسر من مرد بزرگی بود، یك شكارچی واقعی.»
فرمانروای دریا خندید و گفت: «به نظر تو، او شكارچی واقعی بود كه به جای خوك دریایی میخواست دلفین شكار كند؟ من به او گفتم نیزهاش را پرتاب نكند. اما او گوش نكرد. میخواست دلفین را شكار كند. من هم او را به زیر آب بُردم. او را دوباره بزرگ كن و این بار خوب تربیتش كن تا یك مرد واقعی شود.»
شكارچی با همسر و پسرش به خانه برگشت. زن گهوارهی بچه را تكان میداد و میگفت: «چقدر خوشحالم كه پسرم دوباره پیش من برگشت. دیگر حسابی مواظبش خواهم بود. نمیگذارم هیچ كجا برود.» اما شوهرش گفت: «نخیر! حالا دیگر خودم او را بزرگ خواهم كرد. وقتی توانست راه برود، او را با خودم به شكار میبرم، تا یك مرد كامل و یك شكارچی واقعی بشود.»
پینوشتها:
1. افسانهی اوروچی؛ اوروچ، قومی است ساكن استان خاباروفسك كه نام محلی آنها نانی است. زبان آنها از گروه زبانهای تونگویی- منچوری است.
منبع مقاله :گروه نویسندگان، (1392)، افسانههای مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم