یك افسانه‌ی كهن از آسیای میانه

مرغابی‌ها و روباه

روزی، روباه پیری، از كنار دریا می‌گذشت. با خودش آواز می‌خواند و می‌گفت: «منم روباه دانا؛ حیله‌گر، باهوش و زیبا».
يکشنبه، 27 فروردين 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
مرغابی‌ها و روباه
 مرغابی‌ها و روباه

نویسندگان: عبدالرحمان دیه‌جی، محمد قصاع، فتح الله دیده‌بان
برگردان: فتح‌الله دیده‌بان
 

 یك افسانه‌ی كهن از آسیای میانه

روزی، روباه پیری، از كنار دریا می‌گذشت. با خودش آواز می‌خواند و می‌گفت: «منم روباه دانا؛ حیله‌گر، باهوش و زیبا». (1)
در همان موقع دسته‌ای از مرغابی‌ها روی آب شنا می‌كردند. حرف‌های روباه خودپسند را شنیدند و تصمیم گرفتند به او درس عبرتی بدهند.
عاقل‌ترین مرغابی به دیگران گفت: «دوستان من! بیایید درست مثل قایق، بالهایمان را روی آب پهن كنیم. روباه خیال می‌كند ما قایق هستیم و بعد...»
مرغابی‌ها در دو ردیف بالهایشان را روی آب پهن كردند. آرام، آرام مثل قایق روی آب حركت كردند.
آنها بالهایشان را مثل پارو، بالا و پایین می‌بردند. مرغابی عاقل با صدای بلندی می‌گفت: «یك، دو، سه؛ یك، دو، سه؛ تندتر پارو بزنید!»
چشم‌های روباه پیر دیگر ضعیف شده بود. او در دریا قایق كوچكی را می‌دید كه روی آب حركت می كند. پاروزنهای قایق بسیار زیبا و هماهنگ پارو می‌زدند.
روباه ایستاد و فریاد زد: «آی پاروزنها! بیایید اینجا مرا هم سوار كنید! مگر نمی‌بینید چه كسی كنار آب ایستاده؟ من ارباب این سرزمین هستم. بیایید!»
مرغابی‌ها به سمت خشكی پارو زدند. روباه به وسط قایق پرید و نشست. سرش را با غرور بالا گرفت و دُمش را پهن كرد. آن قدر ذوق كرده بود كه چشمهایش برق می‌زد.
قایق به سرعت از خشكی دور شد. ناگهان مرغابی عاقل گفت: «خوب دوستان! خیلی وقت است روی آب مانده‌ایم. حالا بهتر است پرواز كنیم».
مرغابیها پرواز كردند. روباه توی آب افتاد. مرغابیها بال زنان دور شدند.
روباه همان‌طور كه به سمت خشكی شنا می‌كرد، می‌گفت: «مرغابیها به من كلك زدند. آبروی مرا بردند.» دُم روباه كه خیس و سنگین شده بود او را به زیر آب می‌كشید. روباه گفت: «دُم عزیزم! این قدر بدجنس نباش، كمك كن تا بتوانم شنا كنم.»
دُم هم به او كمك كرد و روباه به خشكی رسید. خیس و خسته روی تپه‌ای، زیر آفتاب نشست تا خشك شود. مرغابیها هم در آن موقع پروازكنان ماجرا را برای حیوانات دیگر تعریف كردند.
روباه وقتی به خودش آمد، دید همه‌ی حیوانات دورش جمع شدند. آنها روباه را مسخره می‌كردند و می‌گفتند: «جناب آقای روباه! شنیده‌ایم مرغابیها تو را در آب شسته‌اند.»
روباه از جا پرید. دُمش را به دندان گرفت تا راحت‌تر بدود و پا به فرار گذاشت. از آن به بعد روباه خجالت می‌كشد به كنار دریا برود.

پی‌نوشت‌ها:

1. افسانه‌ی اسكیمویی؛ اسكیموها قومی هستند ساكن آلاسكا و مناطق سردسیر شمال روسیه. به زبان اسكیمویی، از گروه زبان‌های اسكیمو- آلِئوت صحبت می‌كنند كه سه نوع گویش دارد.

منبع مقاله :
گروه نویسندگان، (1392)، افسانه‌های مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط