نویسندگان: عبدالرحمان دیهجی، محمد قصاع، فتح الله دیدهبان
برگردان: فتحالله دیدهبان
برگردان: فتحالله دیدهبان
یك افسانهی كهن از آسیای میانه
روزی روزگاری، پیرمرد ثروتمندی با همسر و پسرش زندگی میكرد.روزی از روزها پیرمرد به پسرش گفت: «ما همه چیز داریم. زمین، گله، خانهی بزرگ، حالا وقت آن رسیده كه عروسی كنی.» (1)
آنها برای پیدا كردن یك عروس خوب، به روستاهای زیادی سر زدند، اما دختر مناسبی را پیدا نكردند. گاهی پدر غر میزد و میگفت:«عروس جهیزیه ندارد.»
گاهی مادر از دختر خوشش نمیآمد و میگفت: «چه دستهای سفیدی دارد. معلوم است كار كردن بلد نیست.»
اگر پدر و مادر هم راضی بودند، پسر سرش را بر میگرداند و میگفت: «چه دختر زشتی!»
مدتها گذشت و پسر هنوز عروسی نكرده بود.
پیرمرد در دشت دوری مزرعهای داشت كه محصول جو بسیار خوبی داده بود. اما قوها مرتب به كشتزار میرفتند و از جوها میخوردند. عاقبت پدر به پسرش گفت: «برو در آن كشتزار دامی پهن كن و قوها را بگیر و گر نه آنها محصول ما را خواهند خورد.»
پسر، توری در مزرعه پهن كرد و خودش پشت بوتهای مخفی شد.
قوهای سفید آمدند. هنوز روی زمین ننشسته بودند كه پسر را پشت بوتهها دیدند. با وحشت بالهایشان را به هم زدند و گفتند: «خواهرها! زود باید برویم. مردی پشت بوتههاست.»
قوها به آسمان پریدند. اما یكی از آنها به حرف خواهرهایش گوش نكرد. او گفت: «من فقط یك جو می كَنم و پرواز میكنم.»
قو همین كه روی زمین نشست، پایش توی تور گیر كرد. پسر، از پشت بوتهها بیرون دوید. خواست قو را بگیرد اما ناگهان قو به دختر زیبایی تبدیل شد كه گردنبند مرواریدی به گردن داشت. اسم دختر را "یوكتالچه" گذاشت. تور را جمع كرد و او را با خود به خانه برد.
پدر و مادرش را صدا كرد و گفت: «خوب، به نظر شما یوكتالچه عروس خوبی است؟»
پدر چشمش به گردنبند مروارید افتاد و گفت: «عروس خیلی خوبی است. عجب جهیزیهی خوبی دارد!»
مادر به دستهای قرمز او نگاه كرد و گفت: «دختر خوبی است. اهل كار است.»
به نظر پسر هم یوكتالچه بسیار زیبا و برازنده بود.
یوكتالچه عروس آنها شد. صبح كه میشد پیرمرد فریاد میزد: «آی! یوكتالچه! بلند شو به حیوانات غذا بده، هیزمها را بشكن و آب بیاور. من هم تا كارها تمام شود قدری میخوابم.»
پیرزن هم داد میكشید: «بلند شو یوكتالچه! بخاری را روشن كن، نان بپز و ناهار را آماده كن! من هم تا تمام شدن كارها قدری میخوابم».
شوهرش هم صدایش میكرد و میگفت: «بیا اینجا یوكتالچه! آواز بخوان، بازی كن! من هم تو را نگاه میكنم.»
یوكتالچه این طرف و آن طرف میدوید. كارها را انجام میداد و همه را راضی نگه میداشت.
بهار آمد، پیرمرد به او دستور داد كه زمین را شخم بزند، بذر بپاشد و علفها را درو كند. پیرزن هم دستور داد، جالیز را بیل بزند، شلغم بكارد و حیوانات را به چرا ببرد. شوهرش هم از او خواست پیراهنی با نخهای قرمز برایش بدوزد.
یوكتالچه تمام روز را كار میكرد و شب از خستگی دیگر رمقی نداشت.
تا اینكه، روزی از روزها، یوكتالچه را برای آوردن آب به دریاچهی دوری فرستادند. آب دریاچه خیلی شیرین بود.
یوكتالچه به كنار دریاچه رسید، كنار آب نشست و به فكر فرو رفت. ناگهان قوهایی را در آسمان دید.
آنها او را صدا كردند و گفتند:
خواهر بیا همراهمان
پرواز كن در آسمان
مادر دلش شد غصّهدار
از بس كشیده انتظار
شبها نمیخوابد پدر
هِی چشم میدوزد به در
تو بر نمیگردی چرا
پرواز كن با ما بیا
یوكتالچه در جواب آنها فریاد زد:
ای خواهران خوب
قوهای پر سفید
نادانی من را
دانم كه میبخشید
حالا كه آن بالا
در حال پروازید
لطفاً برای من
یك پَر بیندازید
هركدام از قوها پری برای او انداختند. یوكتالچه پرها را زیر پلی مخفی كرد، آب را برداشت و به خانه برگشت.
شوهر و پدر شوهر و مادر شوهرش داد زدند: «تا حالا كجا بودی؟»
یوكتالچه جواب داد: «آب دریاچه گلآلود بود، صبر كردم تا صاف شود.»
فردای آن روز دوباره یوكتالچه را برای آوردن آب فرستادند.
یوكتالچه به كنار دریاچه رسید. دوباره قوها را در آسمان دید.
آنها میخواندند:
خواهر بیا همراهمان
پرواز كن در آسمان
مادر دلش شد غصّهدار
از بس كشیده انتظار
شبها نمیخوابد پدر
هِی چشم میدوزد به در
خواهر بیا همراه ما
پرواز كن در راه ما
یوكتالچه جواب داد:
ای خواهران خوب من
قوهای ناز پر سفید
با یك پر زیبای خود
لطفاً مرا یاری كنید
هركدام از قوها پری برای او انداختند. یوكتالچه باز پرها را زیر پُل مخفی كرد و ظرف آب را برداشت و به خانه برگشت.
شوهر و پدر شوهر و مادر شوهرش داد زدند: «تا حالا كجا بودی؟»
یوكتالچه جواب داد: «آب دریاچه گل آلود بود، صبر كردم تا صاف بشود.»
یك روز دیگر گذشت. دوباره یوكتالچه را به دنبال آب فرستادند.
یوكتالچه باز به دریاچه رسید و در كنارش ایستاد. دوباره قوها را دید كه در آسمان پرواز میكنند و می خوانند:
خواهر بیا همراهمان
پرواز كن در آسمان
مادر دلش شد غصّهدار
از بس كشیده انتظار
شبها نمیخوابد پدر
هِی چشم میدوزد به در
خواهر بیا همراه ما
پرواز كن در راه ما
یوكتالچه جواب داد:
ای خواهرانی كه
در حال پروازید
لطفاً برای من
یك پر بیندازید
یاری كنید اینجا
تنها نمانم من
یك لحظهی دیگر
در آسمانم من
هركدام از قوها پری برای او انداختند. یوكتالچه همهی پرها را به خودش بست و به شكل قوی سفیدی درآمد.
قوی سفید، بالهایش را برهم زد و به همراه خواهرانش به آسمان پرواز كرد.
در خانه همه منتظر یوكتالچه بودند، اما او نیامد.
مادر به پسرش گفت:«چه عروس بدی! باید او را تنبیه كنی».
پدر گفت: «شلاق نقرهای را بردار و برو خوب ادبش كن.»
پسر شلاق را برداشت و به كنار دریاچه رفت. از دور چشمش به كوزهی آبی افتاد. نزدیك شد اما یوكتالچه را ندید. دستهای از قوها در آسمان پرواز می كردند.
آنها یكصدا میخواندند:
خدا نگهدار
ای آدمیزاد
قوی سفید از دست تو رفت
شد شاد و آزاد
او را نكردی
ناز و نوازش
اما دل او را شكستی
افسوس خواهی خورد غصّه
تا موقعی كه زنده هستی
پسر ایستاده بود و رفتن قوها را نگاه میكرد. بعد به سختی به گریه افتاد و بدون یوكتالچه به خانه برگشت.
پینوشتها:
1. افسانهای از مارییی؛ جمهوری خودمختار مارییی در جنوب شرقی روسیه یعنی در بخش اروپایی آن و در كنار رودخانهی ولگا واقع است. زبان مارییی كه آن را جِرمسی هم میگویند، جزو گروه زبانهای فنلاندی - اوگوری است و چهار نوع گویش دارد.
شعرهای متن از ناصر كشاورز.
گروه نویسندگان، (1392)، افسانههای مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم