نویسندگان: عبدالرحمان دیهجی، محمد قصاع، فتح الله دیدهبان
برگردان: محمد قصاع
برگردان: محمد قصاع
یك افسانهی كهن اروپایی
یكی بود، یكی نبود. مردی بود كه سه تا پسر داشت. اسم پسر كوچكتر "سیمپلتون" بود كه همیشه مسخرهاش میكردند و به او میخندیدند. هیچ كس برای این پسر تره هم خرد نمیكرد.یك روز پسر بزرگتر خواست برود به جنگل تا كمی هیزم جمع كند و به خانه بیاورد. مادرش کمی آب میوه و كیك همراهش كرد تا توی صحرا، گرسنه و تشنه نماند. وقتی پسر بزرگتر به جنگل رسید، مردی را دید كه قد كوتاهی داشت و خاكستری بود. مرد كوتوله به پسر سلام كرد و گفت: «كمی از آن كیكی كه توی جیبت است و كمی هم از آن آب میوهات بده به من؛ چون كه خیلی گرسنه و تشنهام.» (1)
اما پسر بزرگتر كه جوان بیادبی بود گفت: «كیك و آب میوهام را بدهم به تو؟ من نه كیك دارم، نه آب میوه. خداحافظ».
پسر مرد كوتوله را به حال خودش گذاشت و تندی از آنجا رفت تا رسید به بیشهزار پر از هیزم. آنجا شروع كرد به قطع كردن یك درخت؛ ولی هنوز چند تا ضربه بیشتر نزده بود كه تبرش شكست. تیغه تبر هم محكم به بازویش خورد. بازوی پسر زخم ناجوری برداشت. مجبور شد هر چه زودتر به خانه برگردد تا زخمش را ببندد.
فردای آن روز، پسر وسطی رفت به جنگل. مادر برای او هم كمی كیك و آب میوه گذاشت تا با خودش به صحرا ببرد. پیرمرد كوتوله خاكستری او را دید و از او هم كمی كیك و آب میوه خواست؛ ولی پسر دوم گفت: «اگر اینها را به تو بدهم دیگر به خودم چیزی نمیرسد. خداحافظ!»
او هم مرد كوتوله را همان جا ول كرد و رفت، اما او هم خیلی زود سزای كارش را دید؛ چون كه وقتی با تبرش درختی را قطع میكرد، تبر شكست و تیغه تبر محكم به پایش خورد و زخمیاش كرد. بنابراین پسر وسطی هم مجبور شد هر چه زودتر به خانه برگردد تا زخمش را ببندند.
این بار سیمپلتون گفت: «پدر، اجازه بده كه این دفعه من بروم جنگل و هیزم بیاورم.»
پدر جواب داد: «برادرهای بزرگت خودشان را زخمی كردند. تو كه كوچكتری دیگر حرفش را نزن.»
سیمپلتون خیلی اصرار كرد. بالاخره پدر گفت: «باشد؛ برو. تو هم باید یك چیزهایی یاد بگیری. اگر اتفاق بدی پیش آمد، زود برگرد به خانه».
مادر هم به پسر كوچك یك تكه كیك خشك و كمی آب داد. وقتی سیمپلتون به بیشهزار رسید، كوتوله خاكستری جلو آمد و بعد از سلام گفت: «كمی كیك و آب به من بده. خیلی گرسنه و تشنه هستم.»
سیمپلتون جواب داد: «اینها خیلی كم است، ولی اگر میخواهی بیا بنشینیم با هم بخوریم.»
وقتی سیمپلتون كیك را درآورد، آنها با تعجب دیدند كه آن تكه كیك خشكیده، شد یك كیك تازه و شیرین و خوشمزه. آب هم تبدیل به آب میوه شد. آنها خوشحال و شاد غذایشان را خوردند.
پیرمرد كوتوله به سیمپلتون گفت: «تو قلب پاك و مهربانی داری؛ من برایت دعای خیر میكنم. حالا این درخت را قطع كن. توی تنهاش چیزی هست كه مال تو است.» مرد كوتوله این را گفت و از پسرك خداحافظی كرد و رفت.
سیمپلتون رفت به طرف درخت و شروع كرد به تبر زدن. وقتی تنه درخت روی زمین افتاد، پسر دید كه یك غاز از آن بیرون آمد. این غاز پرهایش از طلای ناب بود. پسر آن را برداشت و به مهمانخانهای كه آن نزدیكیها بود رفت تا شب آنجا بماند. صاحب مهمانخانه سه دختر داشت. وقتی دخترها غاز طلایی را دیدند با خودشان گفتند كه عجب پرنده قشنگی است! هركدامشان هم آرزو كردند كه یك پر طلایی غاز داشته باشند. دختر بزرگتر با خودش فكر كرد و گفت: «باید صبر كنم تا توی یك فرصت مناسب، یكی از پرهای طلایی این غاز را برای خودم بكنم.»
وقتی سیمپلتون دنبال كاری از مهمانخانه بیرون رفت، دختر بزرگتر دستش را دراز كرد تا یكی از پرهای غاز را بكند. ولی انگشتهایش سفت به بال غاز چسبید و او نتوانست دستش را از آن جدا كند. چیزی نگذشت كه خواهر دوم هم كه میخواست یك پر غاز را برای خودش بكند، آمد به آنجا؛ ولی همین كه او هم دستش را به دست خواهر بزرگترش زد، محكم به او چسبید. خواهر سوم كه آمد، دو تای اوّلی فریاد زدند: «همانجا بمان و جلو نیا. به ما دست نزن!»
دختر كوچكتر توجهی به حرف خواهر نكرد و گفت كه اگر اینها این كار را كردهاند، چرا من نكنم؟ وقتی به آنها دست زد، او هم به خواهرهایش چسبید.
آنها مجبور شدند تمام شب را همانجا بمانند. فردایش سیمپلتون بدون اینكه كار به كار سه تا خواهر داشته باشد و حرفی بزند، غاز طلایی را زیر بغل زد و به راه افتاد. سه خواهر هم مجبور بودند كه دنبال او بدوند. هر طرفی كه پسرك میرفت، آنها هم دنبالش كشیده میشدند و مجبور بودند همان طرف بروند. توی راه، كشیشی آنها را دید و به دخترها گفت: «چرا دنبال این جوان راه افتادهاید؟»
كشیش دست دختر كوچك را گرفت تا آنها را از پسر دور كند؛ ولی تا آستین دخترك را گرفت، به آن چسبید و او هم مجبور شد كه دنبال آنها بدود.
كمی بعد، به یك گوركن رسیدند. وقتی كه گوركن، كشیش را دید كه دنبال دخترها میدود، فریاد زد: «پدر روحانی، چرا این قدر با عجله میروید؟ ما هنوز مراسم داریم!» بعد دامن لباس بلند كشیش را گرفت، ولی تا دستش به لباس كشیش خورد، او هم به آنها چسبید و مجبور شد كه دنبالشان بدود.
همینطور كه آنها میدویدند، به دو تا روستایی رسیدند كه هركدام یك بیل روی دوششان بود. كشیش از این دو نفر كمك خواست و گفت بیایید من و گوركن را آزاد كنید؛ ولی همین كه روستاییها به گوركن دست زدند، به آنها چسبیدند. آنها هم مجبور شدند دنبال بقیه بدوند. حالا هفت نفر دنبال سیمپلتون و غاز میدویدند.
رفتند و رفتند تا اینكه به یك شهر رسیدند. حاكم شهر یك دختر داشت. او دختر خوبی بود؛ اما آن قدر جدی و بداخم بود كه هیچكس نمیتوانست بخنداندش. به خاطر همین، حاكم اعلام كرده بود كه هركس بتواند دخترك را بخنداند، با او عروسی میكند و داماد حاكم میشود. سیمپلتون بعد از شنیدن این ماجرا، با غاز و هفت نفر دیگر كه دنبالش بودند، پیش حاكم و دخترش رفت. دختر با دیدن این هفت نفر كه دنبال هم میدویدند و به هم چسبیده بودند خندهاش گرفت و حالا نخند، كی بخند! ساعتها خندید. این شد كه سیمپلتون حق عروسی كردن با دختر حاكم را به دست آورد؛ ولی حاكم از این داماد خوشش نمیآمد و برای همین شروع كرد به ایراد گرفتن. گفت كه باید بروی مردی را بیاوری كه بتواند آب یك آب انبار را تنهایی بخورد.
سیمپلتون فكر كرد شاید پیرمرد كوتوله خاكستری بتواند توی این كار به او كمك كند. پس رفت به جنگل. آنجا كنار درختی كه خودش قطع كرده بود، مرد غمگینی را دید كه نشسته است. سیمپلتون از او پرسید كه چرا غصه داری. او جواب داد: «چون كه خیلی تشنهام. آن قدر تشنهام را كه اگر یك دریا را بنوشم، باز هم سیراب نمیشوم!»
سیمپلتون گفت: « غصه نخور. من میتوانم به تو كمك كنم. با من بیا تا بتوانی سیراب بشوی.»
سیمپلتون مرد غمگین را یك راست برد به آب انبار حاكم. مرد غمگین فوراً شروع كرد به خوردن آب آب انبار. هنوز یك روز نگذشته بود كه تمام آبها را سر كشید. سیمپلتون دوباره از حاكم خواست تا دخترش را به او بدهد؛ ولی حاكم نمیخواست یك جوان فقیر با دخترش عروسی كند. به خاطر همین یك بهانه دیگر گرفت و گفت: «تو باید مردی را به كاخ من بیاوری كه بتواند یك كوه نان را بخورد.»
سیمپلتون باز به طرف جنگل دوید و همان جای همیشگی مردی را دید كه كمربند پهن و بزرگی دور كمرش بسته بود. این مرد هم كه خیلی غمگین بود، گفت: «من تمام نانهای یك نانوایی را خوردهام! ولی چه سود؟ هنوز هم خیلی گرسنهام. شكم من هنوز خالی است. این كمربند را دور شكمم بستهام تا از گرسنگی نمیرم!»
سیمپلتون خوشحال شد و گفت: «فوراً بلند شو و دنبال من بیا تا یك كوه نان بدهم بخوری و سیر شوی.»
بعد هم مرد گرسنه را برد به حیاط كاخ حاكم. آنجا تمام آردهای كشور را جمع كرده بودند و یك نان پخته بودند به اندازه یك كوه. مرد گرسنه جلو نان بزرگ نشست و شروع كرد به خوردن. یك روز بعد، اثری از نان نبود!
سیمپلتون برای دفعهی سوم از حاكم شهر خواست كه دخترش را به او بدهد؛ ولی حاكم باز هم بهانه آورد و گفت كه تو باید یك كشتی داشته باشی كه هم روی دریا و هم روی خشكی راه برود. هر وقت كه تو با این كشتی به اینجا بیایی، دخترم را بردار و برو.
سیمپلتون باز به جنگل رفت. پیرمرد كوتوله خاكستری آنجا نشسته بود. پیرمرد كوتوله از دیدن جوان خوشحال شد و خیلی زود یك كشتی بزرگ برای او ساخت كه هم روی دریا و هم روی خشكی راه میرفت. وقتی كه حاكم كشتی را دید، فهمید كه دیگر نمیتواند بهانه بیاورد و بالاخره سیمپلتون با دختر حاكم عروسی كرد و سالهای سال با هم به خوشی زندگی كردند.
پینوشتها:
1. برادران گریم
منبع مقاله :گروه نویسندگان، (1392)، افسانههای مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم