نویسندگان: عبدالرحمان دیهجی، محمد قصاع، فتح الله دیدهبان
برگردان: محمد قصاع
برگردان: محمد قصاع
یك افسانهی كهن اروپایی
یكی بود، یكی نبود. در زمانهای قدیم، آسیابانی زندگی میكرد كه خیلی فقیر بود؛ اما یك دختر زیبا داشت. روزی از روزها آسیابان فقیر پیش شاه رفت و برای آنكه بگوید من آدم مهمی هستم، گفت: «من دختر زیبایی دارم كه میتواند با كاه، نخ طلایی درست كند.» (1)پادشاه خوشحال شد و گفت: «چه خوب! اگر دختر تو واقعاً این قدر باهوش و هنرمند است، فردا به قصر بیاورش تا با چشمهای خودم هنرش را ببینم.»
فردای آن روز وقتی كه دختر را آوردند، پادشاه دختر را برد به یك اتاق پر از كاه و علف. بعد، یك چرخ ریسندگی به او داد و گفت: «حالا كار كن. اگر تا فردا این كاهها را به نخ طلایی تبدیل نكنی، دستور میدهم گردنت را بزنند». بعد در را به روی دخترك قفل كرد و رفت.
دختر بیچاره آسیابان، غمگین و سردرگم، گوشهای نشست. نمیدانست چه كار باید بكند. نمیدانست كه چطور میشود از كاه نخ طلایی درست كرد. چنان غمگین و غصهدار بود كه شروع كرد به گریه كردن.
دخترك داشت گریه میكرد كه یك دفعه در اتاق باز شد و یك مرد قد كوتاه آمد تو و گفت: «شب بخیر دختر آسیابان، چرا گریه میكنی؟»
دخترك جواب داد: «من باید از كاه، نخ طلایی بریسم؛ ولی اصلاً این كار را بلد نیستم.»
مرد كوتوله پرسید: «اگر من این كار را برای تو بكنم، به من چی دهی؟»
دختر گفت: «گردنبندم را میدهم به تو».
مرد كوتوله گردنبند را گرفت و رفت و پشت چرخ ریسندگی نشست. ویر، ویر، ویر؛ سه بار چرخ را چرخاند و دوك پر از نخ طلا شد. بعد هم دوك را عوض كرد و چرخ ریسندگی را چرخاند: ویر، ویر، ویر؛ دوك بعدی هم پر از نخ طلا شد. همین جور تا صبح كار كرد. دیگر كاهی باقی نمانده بود و تمام دوكها هم پر از نخ طلایی شده بود.
صبح پادشاه با نگهبانهایش آمد. وقتی كه طلاها را دید، خیلی خوشحال شد. چون كه آدم بسیار خسیس و پولدوستی بود. دستور داد كه دختر آسیابان را به یك انبار بزرگتر ببرند كه كاه بیشتری داشته باشد. بعد به دخترك گفت كه اگر میخواهی زنده بمانی، باید تا فردا صبح از تمام این كاهها، طلا بسازی و دوكها را پر از نخ طلایی كنی.
دخترك بینوا كه نمیدانست چه كار باید بكند، دوباره شروع كرد به گریه كردن. چند لحظه بعد، همان پیرمرد قد كوتاه آمد و پرسید: «اگر من این كاهها را طلا كنم، چی به من میدهی؟»
دخترك جواب داد: «انگشترم را میدهم.»
مرد كوتوله انگشتر را گرفت و نشست پشت چرخ نخریسی. بعد دوباره شروع كرد به چرخاندن چرخ.
این شد كه صبح روز بعد، تمام كاهها طلا شده بود. خوشحالی پادشاه حد و اندازه نداشت؛ ولی چون كه او خیلی طمعكار بود، دستور داد كه دختر آسیابان را باز به یك انبار بزرگتر بفرستند كه كاه خیلی زیادتری داشته باشد. بعد هم به دخترك گفت: «این كاهها را هم باید یك شبه طلا كنی. اگر این كار را بكنی، زن من میشوی. و گر نه دستور میدهم گردنت را بزنند.»
دختر با خودش فكر كرد كه اگر چه دختر یك آسیابان است، ولی این شانس را دارد كه ملكه پادشاهی ثروتمند بشود. این بود كه چشم به راه مرد كوتوله ماند تا بیاید و كاهها را به طلا تبدیل كند. وقتی دخترك تنها شد، مرد قد كوتاه آمد و پرسید: «اگر من از این كاهها نخ طلا بسازم، به من چی می دهی؟»
دختر جواب داد: «من دیگر چیزی ندارم كه بتوانم به تو بدهم.»
مرد كوتوله گفت: «پس باید قول بدهی بعد از اینكه ملكه شدی، اولین بچهات را بدهی به من».
دخترك چارهی دیگری نداشت. قبول كرد و قول داد كه به خواسته مرد كوتوله عمل كند. در عوض كوتوله هم تمام كاهها را طلا كرد و رفت.
صبح روز بعد وقتی كه پادشاه آمد و دید كه دختر آسیابان كارها را خوب انجام داده، دستور داد كه فوراً جشن عروسی بگیرند. و این جوری بود كه پادشاه با دخترك زیبای آسیابان عروسی كرد.
بعد از یك سال، پادشاه و ملكه جوان صاحب یك بچه قشنگ شدند. ملكه آن قدر در ثروت و ناز و نعمت غرق شده بود كه دیگر مرد كوتوله را فراموش كرده بود. تا اینكه یك روز ناگهان كوتوله به اتاق ملكه آمد و گفت: «حالا باید چیزی را كه قولش را داده بودی، به من بدهی!»
ملكه خیلی ترسید. به كوتوله گفت كه به جای بچه، هر قدر پول و طلا كه بخواهی به تو میدهم. اما مرد كوتوله جواب داد: «نه؛ من دوست دارم به جای تمام ثروت دنیا، یك بچهی زنده داشته باشم.»
ملكه شروع كرد به گریه كردن، طوری كه دل مرد كوتوله به حال او سوخت و گفت: «سه روز به تو فرصت میدهم. اگر در این مدت نتوانی اسم مرا بگویی، بچه را با خودم میبرم.»
ملكه تمام شب دربارهی همه اسمهایی كه بلد بود، فكر كرد. یك نفر را هم مأمور كرد تا به همه جا برود و هر اسمی را كه پیدا میشود، برای او بیاورد.
روز اول وقتی كه مرد كوتوله آمد، ملكه شروع كرد به گفتن اسمها: كاسپر، ملكور، بالتازار و... و هر اسمی كه بلد بود و میدانست، گفت؛ ولی مرد كوتوله بعد از هر اسم میگفت: «نه، این اسم من نیست.»
روز دوم ملكه چند نفر را به خانه همسایهها فرستاد تا اسم همه را بپرسند. بعد تمام اسمهای عجیب و غریبی را كه آن روز شنیده بود به مرد كوتوله گفت: «گاوسوار، گاوچوپان، پاعینكی و...»
ولی مرد كوتوله فقط میگفت: «نه؛ این اسم من نیست.»
روز سوم مأمور برگشت و به ملكه گفت: «دیگر نتوانستم حتی یك اسم جدید پیدا كنم؛ ولی تو راه وقتی كه از جنگل میگذشتم به یك تپه بزرگ رسیدم. پایین تپه یك خانه بود و نزدیك آن هم آتش روشن كرده بودند. یك مرد كوتوله مسخره كه یك پا داشت دور آن میرقصید و میگفت: «فردا بالاخره بچه را گیر میآورم. هیچ كس نمیداند كه اسم من "رامپل یك پا" است.»
ملكه از شنیدن این اسم خیلی خوشحال شد. به زودی مرد كوتوله پیش ملكه آمد و گفت: «خوب ملكه؛ اسم من چیست؟»
ملكه گفت: «اسمت هاری نیست؟»
مرد كوتوله جواب داد:«نه، این اسم من نیست.»
بعد ملكه با زیركی گفت: «شاید اسم تو رامپل یك پاست!»
مرد كوتوله فریاد زد: «شیطان این را به تو گفته؛ بله. شیطان این را به تو گفته». بعد با عصبانیت پای راستش را به زمین كوبید، جوری كه پای چوبی به بدنش فرو رفت.
بعد برای همیشه از آنجا رفت.
پینوشتها:
1. برادران گریم.
منبع مقاله :گروه نویسندگان، (1392)، افسانههای مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم