نویسندگان: عبدالرحمان دیهجی، محمد قصاع، فتح الله دیدهبان
برگردان: محمد قصاع
برگردان: محمد قصاع
یك افسانهی كهن اروپایی
یكی بود، یكی نبود. پسری بود به اسم "بودلینگ". بودلینگ با مادربزرگش نزدیك جنگلی بزرگ و توی یك خانهی كوچك زندگی میكرد. (1)مادربزرگ، هر روز صبح میرفت سركار . هر روز، قبل از اینكه از خانه بیرون برود، به بودلینگ سفارش میكرد و میگفت: «بودلینگ عزیزم؛ غذایت روی میز است. یادت باشد تا وقتی كه من بر میگردم، در را به روی هیچ كس باز نكنی.»
یك روز كه مادربزرگ مثل همیشه داشت میرفت سر كار بودلینگ را صدا كرد و گفت: «امروز یك خرده سوپ برایت گذاشتهام. ظهر غذایت را بخور. یادت باشد كه در را روی هیچ كس باز نكنی.»
مادربزرگ این را گفت و بعد راهش را كشید و رفت. چیزی نگذشت كه روباه پیری به اسم "لیشیكا: آمد و در زد و گفت:
بودلینگ، آی بودلینگ
منم لیشیكا
واكن به رویم
درِ خانه را
بودلینگ جواب داد:
خاله لیشیكا
برو از اینجا
وا نمیكنم
درِ خانه را
ولی روباه پیر، دوباره گفت:
تو هیچ میدانی
چكار میكنم؟
تو را به پشتم
سوار میكنم!
بودلینگ با خودش گفت كه چقدر خوب است كمی سوار لیشیكا بشوم و این طرف و آن طرف بروم. این بود كه حرفهای مادربزرگش را فراموش كرد و در را به روی روباه پیر باز كرد.
لیشیكای حیلهگر آمد توی خانه. فكر میكنید چكار كرد؟ بودلینگ را سوار كرد و این طرف و آن طرف برد؟ نه، این كار را نكرد. رفت روی میز و سوپی را كه مادربزرگ برای نهار بودلینگ گذاشته بود خورد و در رفت. این بود كه ظهر، بودلینگ چیزی نداشت بخورد و تا مادربزرگ برگردد، گرسنه ماند.
شب، وقتی مادربزرگ به خانه برگشت، گفت: «بودلینگ؛ در را به روی كسی باز كردی؟»
بودلینگ كه گرسنه بود و گریه میكرد، گفت: «بله مادربزرگ؛ در را به روی روباه حیلهگر باز كردم. تمام غذایم را خورد و در رفت.»
مادربزرگ گفت: «خوب بودلینگ عزیزم؛ حالا دیدی اگر در را باز كنی و یك غریبه توی خانه بیاید چه میشود؟ از این به بعد به حرف من گوش كن و در را به روی هیچ كس باز نكن.»
فردایش مادربزرگ كمی آش برای نهار بودلینگ درست كرد و گفت: «بودلینگ عزیزم؛ برای ناهارت آش درست كردهام. یادت باشد كه در را به روی هیچ كس باز نكنی.»
چیزی از رفتن مادربزرگ نگذشته بود كه لیشیكا دوباره آمد؛ در زد و گفت:
بودلینگ، آی بودلینگ
منم لیشیكا
واكن به رویم
درِ خانه را
بودلینگ گفت:
برو از اینجا
خاله لیشیكا
وا نمیكنم
درِ خانه را
لیشیكا گفت:
بودلینگ، آی بودلینگ
تو خیلی نازی
بیا بشویم
با هم همبازی
من تو را پشتم
سوار میكنم
چرخی میزنم
فرار میكنم
بودلینگ با خودش گفت كه این بار شاید راست میگوید. حتماً مرا سوار میكند. آن وقت رفت در را برای روباه پیر باز كرد. لیشیكا آمد توی خانه. این دفعه هم تمام آش بودلینگ را خورد و در رفت. ظهر بودلینگ چیزی برای خوردن نداشت و تا وقتی كه مادربزرگ آمد گرسنه ماند. شب وقتی كه مادربزرگ برگشت به خانه، گفت: «بودلینگ، در را برای كسی باز كردی؟»
بودلینگ كه خیلی گرسنه بود و داشت گریه میكرد، گفت: «بله مادربزرگ. در را برای لیشیكا باز كردم. تمام آشم را خورد و در رفت.»
مادربزرگ گفت: «بودلینگ؛ تو پسر احمقی هستی! اگر این بار در را باز كنی كتك مفصلی میخوری! فهمیدی؟!»
روز بعد مادربزرگ كمی لوبیا برای نهار بودلینگ پخت. همین كه مادربزرگ از خانه رفت، بودلینگ شروع كرد به خوردن لوبیاها؛ چون كه این غذا را دوست داشت. چیزی نگذشت كه لیشیكا آمد؛ در زد و گفت:
بودلینگ، آی بودلینگ
منم لیشیكا
باز كن به رویم
درِ خانه را
این دفعه با تو
بازی میكنم
تو را از خودم
راضی میكنم
می گیرم تو را
به روی دوشم
تو محكم بگیر
این دو تا گوشم...
این دفعه بودلینگ در را باز نكرد. كاسه لوبیا را برداشت و رفت جلو پنجره، رو به روی روباه پیر نشست و شروع كرد به خوردن بقیهی غذایش؛ ولی روباه پیر آن قدر التماس كرد كه بالاخره بودلینگ در را باز كرد. لیشیكا پرید توی خانه. میدانید چه كار كرد؟ بقیه لوبیاهای توی كاسه را یكجا خورد. بعد هم به بودلینگ گفت:
بودلینگ آی بودلینگ
تو خیلی ماهی
حالا بگو چی
از من میخواهی
بودلینگ با خوشحالی گفت:
می خواهم باشم
سوار دوشت
با دست بگیرم
از دو تا گوشت
لیشیكا خندید و گفت:
حالا كه شدی
مثل من باهوش
سوار میكنم
من تو را به دوش
پایین میبرم
بالا میبرم
هر كجا خواستی
آنجا میبرم
بودلینگ جلوتر آمد و گفت:
پس دیگر حالا
تو دوست منی
امّا نباید
گولم بزنی
بودلینگ این را گفت و سوار دوش لیشیكا شد. روباه حیلهگر شروع كرد دور اتاق چرخیدن. آن قدر تند چرخید و چرخید كه بودلینگ سرش گیج رفت و از ترس چشمهایش را بست. لیشیكا همانطور كه بودلینگ را سوار كرده بود، از خانه بیرون آمد و دوان دوان به طرف جنگل دوید و بودلینگ را با خودش برد. روباه حیلهگر بودلینگ را توی لانهاش با سه تا بچهی خودش پنهان كرد و نگذاشت كه از سوراخ بیرون بیاید. حالا دیگر بودلینگ باید همیشه پیش آن سه تا بچه روباه میماند. بچه روباهها او را میزدند؛ گاز میگرفتند و اذیتش میكردند.
وقتی مادربزرگ به خانه برگشت، دید در باز است و از بودلینگ هم خبری نیست. همه جا را گشت؛ ولی نتوانست پسرك را پیدا كند. از همسایهها پرسید كه بودلینگ كوچك را دیدهاید یا نه؟ همه جواب میدادند: «نه!» مادربزرگ شروع كرد به گریه كردن. دیگر تنها و غمگین شده بود.
روزی از روزها، نوازندهای كه پاهای چوبی داشت، جلو خانه مادربزرگ آمده بود و آهنگی میزد. مادربزرگ با شنیدن این آهنگ به یاد بودلینگ افتاد. به نوازنده گفت:«آهای نوازنده؛ بیا این پول را بگیر؛ ولی تو را به خدا دیگر این آهنگ را نزن؛ آهنگ ساز تو مرا به گریه میاندازد.»
نوازنده پرسید: «برای چه؟»
مادربزرگ جواب داد:«چون این آهنگ مرا به یاد بودلینگ میاندازد.» بعد همه ماجرای بودلینگ و گم شدنش را برای نوازنده تعریف كرد.
نوازنده گفت: «بیچاره مادربزرگ! مادربزرگ میدانی میخواهم چه كار كنم؟ همینطور كه همه جا میروم، چشمهایم را خوب باز میكنم؛ بلكه اثری از بودلینگ تو پیدا كنم. اگر پیدایش كردم، او را میآورم پیشت.»
مادربزرگ خوشحال شد و گفت: «راست میگویی؟ اگر بودلینگ را برایم بیاوری، یك كیسه گندم، یك كیسه ارزن، یك كیسه خشخاش و مقداری از همه چیزهایی كه توی این خانه هست به تو میدهم.»
نوازنده از مادربزرگ خداحافظی كرد و رفت. از آن به بعد، هر كجا كه میرفت، دنبال بودلینگ هم میگشت، ولی پیدایش نمیكرد. تا اینكه یك روز كه از وسط جنگل میگذشت، صدای گریه بچهای را شنید. به همه جا سرك كشید تا آخرش چشمش به لانهی یك روباه افتاد. با خودش گفت: «آهان! فكر میكنم لیشیكای حقهباز بودلینگ را دزدیده! حتماً او را با سه تا بچهی خودش نگه داشته.»
این را گفت و شروع كرد به ساز زدن.همین جور كه سازش را مینواخت، این ترانه را هم میخواند:
تار و تار و تار
جرینگ و جرینگ
دارم میگردم
دنبال بودلینگ
یك و دو و سه
اولی كجاست
بودلینگ هم پیش
بچه روباهاست
لیشیكای پیر كه آهنگ را شنید به بچهی بزرگش گفت:«پسرم؛ این پول را بگیر، ببر بده به این نوازنده و بگو این آهنگ را نزند و هرچه زودتر برود دنبال كارش؛ چون كه من سرم درد میكند.»
پسر بزرگ روباه از لانه بیرون آمد؛ پول را به پیرمرد نوازنده داد و گفت: «مادرم این پول داد و گفت زود از اینجا برو. مادرم سرش درد میكند.»
پیرمرد نوازنده دستش را دراز كرد تا پول را بگیرد؛ اما یك دفعه بچه روباه را گرفت و توی یك كیسه كرد. بعد دوباره شروع كرد به ساز زدن و خواندن:
تار و تار و تار
جرینگ و جرینگ
دارم میگردم
دنبال بودلینگ
یك و دو و سه
دوّمی كجاست
بودلینگ هم پیش
بچه روباهاست
لیشیكا بچه دومش را با پول پیش نوازنده فرستاد؛ ولی پیرمرد او را هم گرفت و انداخت توی كیسه. بعد دوباره خواند:
تار و تار و تار
جرینگ و جرینگ
دارم میگردم
دنبال بودلینگ
یك و دو و سه
سوّمی كجاست
بودلینگ هم پیش
بچه روباهاست
لیشیكا فكری كرد و گفت: «نمی دانم چرا این نوازنده پیر دستبردار نیست.» و بچه سومش را با پول پیش او فرستاد.
نوازنده پیر بچهی سوم روباه را هم گرفت و انداخت توی كیسه. بعد خواند:
تار و تار و تار
جرینگ و جرینگ
دارم میگردم
دنبال بودلینگ
یك و دو و سه
چهارمی كجاست
بودلینگ هم پیش
بچه روباهاست
لیشیكا فقط سه تا بچه داشت. آنها هم یكی یكی رفته بودند و هیچ كدام برنگشته بودند.
لیشیكا خواست این بار بودلینگ را بفرستد، اما ترسید كه فرار كند. این بود كه خودش از لانه بیرون آمد تا ببیند چه خبر است. نوازنده پیر او را هم گرفت و توی كیسه انداخت. بعد نزدیك سوراخ رفت و گفت: «آهای بودلینگ؛ بیا بیرون!»
بودلینگ بیچاره میترسید. لرزان لرزان از لانه بیرون آمد و فهمید كه نوازندهی پیر روباه حیلهگر را با بچههایش گرفته و توی كیسه انداخته. التماس كرد و به نوازنده گفت:«آقای نوازنده؛ تو را به خدا مرا ببر پیش مادربزرگم.»
نوازنده خندید و گفت:«تو را پیش مادربزرگت میبرم؛ ولی اول باید این روباهها را ادب كنم.» بعد یك چوب برداشت و شروع كرد به زدن روباه حیلهگر. آن قدر زد و زد تا اینكه روباه قول داد دیگر با بودلینگ كاری نداشته باشد.
پیرمرد نوازنده لیشیكا و بچههایش را آزاد كرد تا به جنگل بروند و بودلینگ را هم پیش مادربزرگش برد و تحویل داد.
مادربزرگ از دیدن بودلینگ خیلی خوشحال شد و به قولش عمل كرد. یعنی یك كیسه گندم، یك كیسه ارزن، یك كیسه خشخاش و كمی هم از هر چیزی كه توی خانه پیدا میشد داد به نوازنده. نوازندهی پیر سازش را برداشت و بار و بندیلش را بست و به سرزمین خودش رفت. بودلینگ همه كه از خوش خیالی این همه سختی كشیده بود و این همه گول لیشیكا را خورده بود، یاد گرفت كه وقتی مادربزرگ در خانه نیست دیگر هیچ وقت در خانه را به روی غریبهها باز نكند.
پینوشتها:
1. باركر فیلمور
منبع مقاله :گروه نویسندگان، (1392)، افسانههای مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم