یك افسانه‌ی كهن اروپایی

مرغ پا كوتاه و دانه‌ی گندم

یك روز "مرغ پاكوتاه" داشت توی مزرعه دنبال دانه می‌گشت. یك دانه گندم پیدا كرد. گفت: «این گندم باید كاشته بشود. چه كسی این دانه را می‌كارد؟»
يکشنبه، 27 فروردين 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
مرغ پا كوتاه و دانه‌ی گندم
 مرغ پا كوتاه و دانه‌ی گندم

نویسندگان: عبدالرحمان دیه‌جی، محمد قصاع، فتح الله دیده‌بان
برگردان: محمد قصاع
 

یك افسانه‌ی كهن اروپایی

یك روز "مرغ پاكوتاه" داشت توی مزرعه دنبال دانه می‌گشت. یك دانه گندم پیدا كرد. گفت: «این گندم باید كاشته بشود. چه كسی این دانه را می‌كارد؟» (1)
اردك گفت:‌ «من نه!»
گربه گفت:‌ «من نه!»
سگ گفت:‌ «من نه!»
مرغ قرمز پاكوتاه گفت: «خودم می‌كارم». و بعد، دانه گندم را كاشت. چند روز بعد گندم رشد كرد و بزرگ و طلایی رنگ شد. مرغ گفت: «گندم رسیده است. چه كسی گندم را درو می‌كند؟»
اردك گفت:‌ «من نه!»
گربه گفت:‌ «من نه!»
سگ گفت:‌ «من نه!»
مرغ پاكوتاه گفت:‌«من خودم درو می‌كنم.» و این كار را كرد. وقتی كه گندم درو شد، مرغ پا كوتاه پرسید: «چه كسی پوست گندم را می‌كند؟»
اردك گفت: «من نه!»
گربه گفت: «من نه!»
سگ گفت:‌ «من نه!»
مرغ پاكوتاه گفت:‌«من خودم پوستش را می‌كنم.» و بعد، همین كار را كرد. وقتی كه گندم تمیز شد، مرغ پرسید: «چه كسی این گندم را پیش آسیابان می‌برد؟»
اردك گفت:‌ «من نه!»
گربه گفت:‌ «من نه!»
سگ گفت: ‌«من نه!»
مرغ پاكوتاه گفت: «من خودم می‌برم». و بعد آن را پیش آسیابان برد و آردش كرد. بعد پرسید: «چه كسی از این آرد، خمیر درست می‌كند و با خمیر نان می‌پزد؟»
اردك گفت:‌ «من نه!»
گربه گفت: «من نه!»
سگ گفت: «من نه!»
مرغ پاكوتاه گفت:‌«این كار را هم خودم می‌كنم.» و بعد هم همین كار را كرد. وقتی نان را پخت، پرسید: «خوب حالا چه كسی این نان را می‌خورد؟»
اردك گفت:‌ «من می‌خورم!»
گربه گفت: «من می‌خورم!»
سگ گفت: ‌«من می‌خورم!»
مرغ پاكوتاه كه از تنبلی آنها خیلی عصبانی شده بود، گفت: «نه، نه. شما كه هیچ كمكی به من نكرده‌اید و زحمتی نكشیده‌اید، نباید از این نان بخورید، پس این كار را هم من خودم می‌كنم.»
آن وقت شروع كرد به خوردن نان تازه‌ای كه خودش پخته بود.
مرغ پاكوتاه كه خسته و گرسنه بود سرش را انداخته بود پایین و با نوك كوچكش تكه‌های نان را خرد می‌كرد و می‌بلعید، یكدفعه دید كه اردك، گربه و سگ دارند نگاه می‌كنند؛ امّا خجالت می‌كشند كه چیزی بگویند. مرغ پاكوتاه، هم زحمتكش بود و هم مهربان. دلش سوخت و تكه‌هایی از نان را به آنها داد و گفت: «بیایید با هم بخوریم. اما یادتان باشد كه دیگر تنبلی نكنید.»
اردك، گربه و سگ كه از كار مرغ پاكوتاه شرمنده شده بودند، از او معذرت خواستند و ته دلشان تصمیم گرفتند كه از آن به بعد همه با هم كار كنند و همه با هم بخورند. آنها بعد از خوردن نان، دست همدیگر را گرفتند و شروع كردند به آواز خواندن.

پی‌نوشت‌ها:

1. ساراكان بری نیت

منبع مقاله :
گروه نویسندگان، (1392)، افسانه‌های مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط