نویسندگان: عبدالرحمان دیهجی، محمد قصاع، فتح الله دیدهبان
برگردان: محمد قصاع
برگردان: محمد قصاع
یك افسانهی كهن اروپایی
یكی بود، یكی نبود. در زمانهای قدیم، در سرزمینی دور، پادشاهی بود كه با زن جوان و پسر كوچكش توی قصر باشكوهی زندگی میكرد. (1)روزی از روزها ملكه و شاهزاده كوچولو كنار پنجره قصر نشسته بودند و بارش برف را تماشا میكردند. زمستان بود و دانههای سفید برف، آرام آرام روی شاخه درختها و روی دیوارهای قصر مینشست. همه جا سفیدِ سفید شده بود.
ملكه جوان حامله بود و آرزویش این بود كه بچهاش دختر باشد: یك شاهزاده خانم سفید، به سفیدی برف! ملكه اسم شاهزاده خانم را هم كه هنوز به دنیا نیامده بود، سفیدبرفی گذاشته بود. آن روز هم به شاهزاده كوچك گفت:
پسرم، گل پسرم
دوست دارم داشته باشی
خواهری تپل مپل
از سفیدی مثل برف
از قشنگی مثل گل
تو باید یارش باشی
خوب نگهدارش باشی
از قضا، ملكه یك دختر سفیدِ سفید به دنیا آورد. سفید مثل برف. توی قصر پادشاه جشن بزرگی برپا شد؛ امّا افسوس كه چند روز بعد، ملكهی جوان مریض شد و حكیمها نتوانستند از مرگ نجاتش بدهند. ملكه جوان مرد و پادشاه مجبور شد زن دیگری را به قصر بیاورد.
شاهزاده و شاهزاده خانم سفیدبرفی كه مرگ مادر غمگینشان كرده بود، با آمدن ملكهی جدید، غمگینتر شدند. پادشاه هم بیشتر وقتها با بزرگان كشور بود و از حال بچّهها خبر نداشت.
به هر حال شاهزادهها روز به روز بزرگتر و زیباتر میشدند. مخصوصاً سفیدبرفی آن قدر زیبا شده بود كه ملكهی جدید حسودیش میشد.
ملكه جدید بداخلاق بود و خیلی خودپسند. یك آینهی جادویی هم داشت كه وقت و بیوقت جلویش میایستاد و میگفت:
آینه به من بگو
بهتر و قشنگتر از من چه كس است
تو خودت خوب میدانی
بهتر و قشنگتر از من كسی نیست
آینه هم جواب میداد:
ملكه! تو خوشگلی
امّا شاهزاده خانم
از تو هم قشنگتر است
خیلی خیلی بهتر است
بالاخره یك روز ملكه از جوابهای آینه جادویی عصبانی شد. او آن قدر از سفیدبرفی بدش میآمد كه تصمیم گرفت سر به نیستش كند. یك روز كه شاه و شاهزاده از قصر بیرون رفته بودند و سفیدبرفی تك و تنها توی اتاق خودش خوابیده بود، ملكه، جلّاد را صدا زد و گفت: «جلّاد! زود باش این دخترك را ببر به جنگل سیاه تا دیگر نبینمش. باید دخترك را بكشی و قلبش را برای من بیاوری.»
جلاّد دخترك را همانطور توی خواب كول كرد و راه افتاد به طرف جنگل سیاه. وقتی به جنگل سیاه رسید و خواست دخترك را بكشد، سفیدبرفی بیدار شد و گریه كرد و به جلاد گفت:
«مرا نكش، مرا نكش، به من كمك كن.»
سفیدبرفی آن قدر زیبا و مهربان و معصوم بود كه دل جلّاد برایش سوخت. به خاطر همین او را توی جنگل سیاه رها كرد و خوكی را گرفت. خوك را به جای او كشت و قلبش را برای ملكه برد. ملكه قلب خونآلود را كه دید، خیلی خوشحال شد؛ چون فكر كرد كه دیگر سفیدبرفی مرده است.
سفیدبرفی كه توی جنگل سیاه، تك و تنها مانده بود، از ترس، شروع كرد به دویدن. از روی سنگهای نوك تیز و خارهای پر از تیغ دوید و دوید تا به درِ كلبهای رسید، درِ كلبه باز بود. سفیدبرفی رفت توی خانه. خانهی خیلی تمیز و قشنگی بود. توی یكی از اتاقها، سفرهای پر از غذاهای جورواجور پهن بود. هفت دست هم بشقاب و قاشق و لیوان توی سفره چیده شده بود.
سفیدبرفی كه خیلی گرسنه شده بود، از هر بشقاب یك قاشق آش و از هر لیوان هم قطرهای آب خورد. بعد هم روی تختی كه آنجا بود، دراز كشید و خوابید.
وقتی هوا تاریك شد، هفت مرد كوتوله آمدند به خانه. آنها هفت برادر بودند كه با هم توی معدن كار میكردند. وقتی كه كوتولهها هفت تا شمع روشن كردند، فهمیدند كه یك نفر به خانهشان آمده است؛ چون كه بعضی چیزها توی خانه جا به جا شده بود.
كوتوله اولی گفت: «كی روی صندلی من نشسته است؟»
كوتوله دومی گفت:«كی از بشقاب من آش خورده است؟»
كوتوله سومی گفت: «كی از لیوانم آب خورده است؟»
خلاصه هركدام از كوتولهها چیزی گفتند تا نوبت هفتمین كوتوله رسید. او فریاد زد: «وای! این كی است كه روی تخت من خوابیده است؟» و باز به سفیدبرفی كه روی تخت خوابیده بود، نگاه كرد. هفت كوتوله دور سفیدبرفی حلقه زدند. شمعهایشان را نزدیك صورتش گرفتند و همه با هم گفتند:
چه دختر قشنگی
سفیدِ نقره رنگی
كاش كه بماند اینجا
كار بكند پیش ما
كمك كند، كار كند
دیگ پلو بار كند!
كوتولهها آن قدر از دیدن سفیدبرفی خوشحال شده بودند كه دلشان نیامد او را از خواب ناز بیدار كنند.
آن شب كوتولهی هفتمی كه تخت نداشت، یك ساعت روی تخت این و یك ساعت روی تخت آن خوابید تا بالاخره صبح شد. سفیدبرفی هم بیدار شد. وقتی كوتولهها را دید، اوّل خیلی ترسید؛ امّا بعد، وقتی دید كه كوتولهها مهربانند، دوستشان شد و ماجرای خودش را هم برایشان تعریف كرد.
كوتوله گفتند: «اگر تو از خانهی ما مواظبت كنی؛ برایمان غذا درست كنی؛ ظرفها را بشویی و روتختیها را صاف و مرتب كنی، میتوانی پیشمان بمانی. هر چیزی هم كه دلت بخواهد، به تو می دهیم.»
سفیدبرفی پیش كوتولهها ماند. همانطور كه قول داده بود، هر روز وقتی كوتولهها میرفتند سر كار، خانه را تمیز و مرتب میكرد و برایشان غذا می پخت و چای دم میكرد.
كوتولهها هر روز صبح زود، صبحانهشان را كه میخوردند صف میكشیدند و یك و دو، سه به طرف كوهستان میرفتند تا توی معدن سنگ كار كنند. شب هم بر میگشتند به خانه، شام میخوردند و میخوابیدند. روزها، صبح تا شب، سفیدبرفی تنها بود. كوتولهها به سفیدبرفی سفارش كرده بودند كه وقتی نیستند، در را به روی كسی باز نكند؛ چون میدانستند كه اگر نامادری سفیدبرفی بفهمد او زنده است، دست از سرش بر نمیدارد.
حالا از ملكهی خودخواه بگوییم كه بعد از سپردن سفیدبرفی به دست جلاد، نفس راحتی كشید؛ چون دیگر خیالش راحت شده بود كه خودش از همه زیباتر است. مثل همیشه رفت جلو آینه جادو پرسید:
آینه به من بگو
بهتر و قشنگتر از من چه كس است
توی دنیا تو خودت خوب میدانی
بهتر و قشنگتر از من كسی نیست
آینه جادو گفت:
ملكه تو خوشگلی
امّا شاهزاده خانم
از تو هم قشنگتر است
خیلی خیلی بهتر است!
ملكه فهمید كه سفیدبرفی زنده مانده و جلاد به او دروغ گفته است. این بود كه نقشه كشید تا هرطور شده سفیدبرفی را پیدا كند و با دست خودش او را بكشد. این ملكه فقط وقتی میتوانست یك نفس راحتی بكشد كه كسی زیباتر از خودش توی دنیا نباشد! بالاخره نقشهای كشید؛ خودش را شكل پیرزنهای روستایی كرد تا هیچ كس نتواند بشناسدش. با این قیافه راه افتاد؛ از هفت كوه و هفت درّه گذشت تا به خانهی هفت كوتوله رسید. در زد و گفت:«بیایید از جنسهای قشنگ من بخرید. بیایید ببینید چه چیزهای قشنگی آوردهام!»
سفیدبرفی از پنجره نگاه كرد و گفت:
سلام سلام ای پیرزن!
چه چیز داری برای من؟
ملكه گفت:
چیزهای خوب و زیبا
روبان دارم بفرما!
بعد تكهای روبان ابریشمی را نشان داد.
سفیدبرفی فكری كرد و گفت: «این پیرزن مهربان كه ترس ندارد!» بعد در را باز كرد و روبان را خرید. ملكه هم خوب سفیدبرفی را از نزدیك نگاه كرد. دید راستی راستی قشنگ است. بیشتر حسودیش شد. برای اینكه سفیدبرفی كلكش را نفهمد گفت:
چه دختری، چه ماهی
چشم نخوری الهی!
بعد كمی جلوتر رفت و گفت: «دختر؛ بیا موهایت را ببافم و روبان را به موهایت ببندم.»
سفیدبرفی اصلاً شك نكرد و نزدیكتر رفت. پیرزن هم تندی دخترك را گرفت و روبان را دور گردنش پیچید. جوری كه نفس دخترك بند آمد و مثل مردهها افتاد روی زمین.
ملكه از خانهی كوتولهها بیرون آمد و با خودش گفت: «حالا دیگر خودم زیباترین زن روی زمینم!»
دم دمای غروب، هفت كوتوله برگشتند به خانه. وقتی دیدند سفید برفی روی زمین افتاده، ترسیدند. دخترك را بلند كردند و زودی روبان را باز كردند. سفیدبرفی آرام آرام نفس كشید تا كمكم حالش خوب شد. وقتی ماجرا را به هفت كوتوله گفت، آنها گفتند: «این پیرزن همان ملكهی بدجنس بوده! یادت باشد وقتی كه ما خانه نیستیم، در را به روی هیچ كسی باز نكنی.»
وقتی ملكه به قصر برگشت، یكراست رفت جلو آینه و گفت:
آینه به من بگو
بهتر و قشنگتر از من چه كس است
تو خودت خوب میدانی
بهتر و قشنگتر از من كسی نیست
آینه جواب داد:
ملكه تو خوشگلی
امّا شاهزاده خانم
از تو هم قشنگتر است
از تو خیلی بهتر است!
ملكه وقتی این را شنید، هاج و واج ماند. فهمید كه سفیدبرفی هنوز زنده است. حسابی عصبانی شد و گفت: «كاری میكنم كه برای همیشه نابود شود.»
ملكه یك شانهی سمی ساخت؛ بعد خودش را شكل یك پیرزن دیگر كرد؛ دوباره از هفت كوه و هفت درّه گذشت تا به خانه هفت كوتوله رسید. در زد و گفت:
آی چیزهای قشنگ دارم
چیزهای رنگارنگ دارم
سفیدبرفی از پنجره نگاه كرد و گفت:
سلام سلام آی پیرزن
چه چیز داری برای من؟
پیرزن شانهی سمّی را درآورد و نشان داد و گفت:
چیزهای خوب و زیبا
شانه دارم بفرما!
دخترك از شانه خوشش آمد و خواست كه آن را بخرد. بله، او یادش رفت كه كوتولهها چه سفارشی كرده بودند. رفت و در را به روی پیرزن باز كرد.
پیرزن بعد از فروختن شانه، به دخترك گفت: «آی دختر؛ بیا جلو موهای قشنگت را شانه كنم.»
سفیدبرفی بیچاره هم گذاشت كه پیرزن موهایش را شانه كند؛ ولی همین كه شانه به موهای سفیدبرفی رسید، مسموم شد و روی زمین افتاد.
ملكهی بدجنس از خانهی كوتولهها بیرون دوید و با خودش گفت: «دیگر كلك دخترك كنده شد!»
از بخت خوب، نزدیك غروب بود و هفت كوتوله خیلی زود برگشتند به خانه. وقتی سفیدبرفی را دیدند كه روی زمین افتاده، فهمیدند باز هم كار نامادریاش است. شانهی سمّی را از موهای دخترك بیرون آوردند. سفیدبرفی به هوش آمد و همه چیز را برایشان تعریف كرد. كوتولهها باز هم گفتند كه نباید كسی را به خانه راه بدهی.
ملكه باز به خانه كه رسید، جلو آینه ایستاد و گفت:
آینه به من بگو
بهتر و قشنگتر از من چه كس است
تو خودت خوب میدانی
بهتر و قشنگتر از من كسی نیست
آینه هم مثل همیشه جواب داد:
ملكه تو خوشگلی
اما شاهزاده خانم
از تو هم قشنگتر است
از تو خیلی بهتر است!
ملكه آن قدر عصبانی شده بود كه میلرزید. فریاد زد: «باید سفیدبرفی بمیرد؛ حتی اگر قیمتش مردن خود من باشد!»
ملكه این بار یك سیب زهرآلود درست كرد. سیبِ خیلی قشنگ و سرخ و سفیدی بود؛ جوری كه هركس میدیدش، دلش میخواست گازش بزند، اما گاز زدن به آن سیب همان بود و مردن، همان.
وقتی كه سیب حسابی زهرآلود شد، ملكهی بدجنس خودش را به شكل یك زن مهربان روستایی درآورد؛ بعد، از هفت كوه و هفت درّه گذشت تا به خانه هفت كوتوله رسید. در زد. سفیدبرفی سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: «هفت كوتوله به من گفتهاند كه هیچ كس را به خانه راه ندهم.»
زن گفت: «باشد. من میتوانم سیبهایم را جای دیگری بفروشم؛ امّا یك سیب هم به تو میدهم و میروم».
سفیدبرفی گفت: «من از تو چیزی نمیگیرم.»
زن گفت: «می ترسی زهرآلود باشد؟ بیا؛ من نصفش میكنم. نصفهی قرمز مال تو؛ من هم قسمت سفیدش را میخورم.»
سیب سمّی طوری درست شده بود كه زهر توی قسمت قرمزش بود. سفیدبرفی از سیب خوشش آمده بود. وقتی دید پیرزن نصفش را خورد، دستش را دراز كرد و نصفهی دیگر سیب را گرفت. همین كه آن را گاز زد، مثل مردهها افتاد روی زمین و دیگر تكان نخورد. ملكهی بدجنس هم خندید و گفت: «به سفیدی برف؛ سرخی خون و سیاهی چوب! این بار دیگر هفت كوتوله نمیتوانند نجاتت بدهند!»
وقتی ملكهی بدجنس به خانه رسید، از آینه پرسید:
آینه به من بگو
بهتر و قشنگتر از من چه كس است
تو خودت میدانی
بهتر و قشنگتر از من كسی نیست
آینه جادو گفت:
ملكه تو خوشگلی
از همه خوشگلتری
كسی مانند تو نیست
حالا بهتر از تو نیست
ملكهی بدجنس، همین كه حرف آینه را شنید دلش آرام شد و از شادی قاه قاه خندید.
وقتی هفت كوتوله به خانه رسیدند، باز دیدند سفیدبرفی روی زمین افتاده و نفس نمیكشد.
او را بلند كردند تا ببینند چه شده است. روبانها را بریدند؛ موهایش را شانه كردند؛ او را با آب و شیر شستند؛ ولی فایدهای نداشت. دختر بیچاره مرده بود و هیچ تكان نمیخورد.
كوتولهها سه روز تمام دور سفیدبرفی نشستند و گریه كردند. بعد یك تابوت شیشهای ساختند و دخترك را تویش گذاشتند تا باز بتوانند او را ببینند.
كوتولهها اسم سفیدبرفی را با طلا روی تابوت نوشتند، بعد تابوت را روی كوه گذاشتند. از آن به بعد هر روز یكی از كوتولهها كنار تابوت مینشست و از آن نگهبانی میكرد.
سفیدبرفی روزهای زیادی توی جعبهی شیشهای بود؛ اما هیچ تغییری نكرد. انگار كه او فقط خوابیده بود؛ چون كه صورتش هنوز مثل برف سفید، لبهایش مثل خون قرمز و موهایش مثل چوب سوخته، سیاه بود.
یك روز جوان زیبای اسبسواری از كنار خانه هفت كوتوله میگذشت. ناگهان چشمش افتاد به جعبهی شیشهای و سفیدبرفی را كه توی آن دراز كشیده بود، شناخت. وقتی نوشتههای روی جعبه را خواند، به كوتولهها گفت: «این تابوت را به من بدهید؛ در عوض هر چیزی كه بخواهید به شما میدهم.»
هفت كوتوله گفتند كه این را با هیچ چیز، حتی طلای ناب، عوض نمیكنیم.
جوان اسب سوار گفت: «خواهش میكنم این جعبه را به من بدهید. من سالهاست كه دنبال این دختر میگردم. این دخترك خواهر من است.»
با شنیدن این حرف، دل كوتولهها به حال شاهزاده جوان سوخت و جعبه را به او دادند. شاهزاده جوان هم مأمورانش را صدا كرد تا جعبه را روی شانههایشان بگذارند و ببرند. وقتی مأمورها داشتند میرفتند، پای یكیشان سُر خورد و افتاد. همین شد كه تكه سیب سمّی از توی گلوی سفید برفی بیرون افتاد. دخترك چشمهایش را باز كرد و فریاد زد: «ای خدا! من كجا هستم؟!»
شاهزاده جوان وقتی دید خواهرش نمرده است، خوشحال شد و جواب داد: «تو كنار برادرت هستی.» بعد همهی ماجراهایی را كه برایش پیش آمده بود، تعریف كرد. سفیدبرفی هم ماجراهای خودش را برای برادرش گفت، بعد هم بر ترك اسب برادرش سوار شد. آن دو از هفت كوتوله خداحافظی كردند و از آنجا دور شدند. خواهر و برادر به قصر پدرشان رفتند تا ملكهی بدجنس را به سزای كارهای بدش برسانند.
ملكهی بدجنس را به جشنی دعوت كرده بودند. او بیخبر از همه جا لباسش را پوشید و جلو آینه رفت و گفت:
آینه به من بگو
بهتر و قشنگتر از من چه كس است
تو خودت خوب میدانی
بهتر و قشنگتر از من كسی نیست
آینه جواب داد:
ملكه تو خوشگلی
اما شاهزاده خانم
از تو هم قشنگتر است
از تو خیلی بهتر است!
وقتی ملكه این حرف را شنید، هم خیلی عصبانی شد و هم خیلی تعجب كرد. فكر نمیكرد كه سفید برفی این بار هم از مرگ نجات پیدا كرده باشد.
ملكهی بدجنس داشت نقشهی تازهای برای كشتن سفیدبرفی میكشید كه یكهو درِ قصر باز شد و شاهزاده و سفیدبرفی وارد شدند. ملكه نتوانست خودش را قایم كند. او را گرفتند و كشانكشان از قصر بیرون بردند. بعد موهایش را به دم اسب بستند و اسب را به طرف بیابان خدا هِی كردند. اسب توی بیابان روی بوتههای خار دوید و ملكه بدجنس را دنبال خودش كشید و برد. شاهزاده و سفیدبرفی به قصر برگشتند و از آن به بعد زندگی خوب و خوشی داشتند.
پینوشتها:
1. برادران گریم.
منبع مقاله :گروه نویسندگان، (1392)، افسانههای مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم