نویسندگان: عبدالرحمان دیهجی، محمد قصاع، فتح الله دیدهبان
برگردان: محمد قصاع
برگردان: محمد قصاع
یك افسانهی كهن اروپایی
یك بار خورشید و باد، سر اینكه كدامشان قویتر است، دعوایشان شد. هركدام از آنها فكر میكرد كه خودش قویتر است. همانطور كه اینها مشغول بگومگو بودند، مسافری را دیدند كه پالتوی بزرگی پوشیده بود و داشت از آنجا رد میشد. (1)باد گفت: «حالا ما میتوانیم قدرتمان را آزمایش كنیم. ببینیم كداممان میتوانیم این مرد را مجبور كنیم كه پالتوی خودش را در بیاورد. هركدام كه این كار را بكنیم، برنده میشویم.»
خورشید گفت: «قبول دارم؛ اول تو شروع كن و قدرت خودت را نشان بده.»
باد فوراً شروع كرد به وزیدن. وزید و وزید؛ ولی هرچه زور زد نتوانست كاری بكند. هر چه او بیشتر میوزید، مرد رهگذر پالتو را بیشتر به خودش میپیچید. طوری كه باد ناتوانی خودش را فهمید.
حالا نوبت خورشید بود. خورشید با تمام قدرتش تابید و تابید و نور و گرمای زیادی را روی سر و تن مرد رهگذر پاشید. كمی بعد رهگذر چنان گرمش شد كه پالتو را از تنش درآورد.
بله؛ خورشید در این مسابقه برنده شده بود.
پینوشتها:
1. ازوپ
منبع مقاله :گروه نویسندگان، (1392)، افسانههای مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم