یك افسانه‌ی كهن اروپایی

پسرك نان خمیری

در زمان‌های قدیم، یك پیرزن كوچك و یك پیرمرد كوچك، توی یك خانه‌ی قدیمی كوچك زندگی می‌كردند. آنها نه یك پسر كوچك داشتند، نه یك دختر كوچك.
يکشنبه، 27 فروردين 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
پسرك نان خمیری
 پسرك نان خمیری

نویسندگان: عبدالرحمان دیه‌جی، محمد قصاع، فتح الله دیده‌بان
برگردان: محمد قصاع
 

 یك افسانه‌ی كهن اروپایی

در زمان‌های قدیم، یك پیرزن كوچك و یك پیرمرد كوچك، توی یك خانه‌ی قدیمی كوچك زندگی می‌كردند. آنها نه یك پسر كوچك داشتند، نه یك دختر كوچك. (1)
یك روز، پیرزن با خمیر نان یك پسربچه درست كرد و پیراهنی هم از شكلات تنش كرد. با دانه‌های جو برای پیراهن دكمه ساخت. دهان پسر را از شكر قرمز ساخت و با شكلات قرمز هم یك كلاه بوقی برایش درست كرد.
وقتی پیرزن كوچك پسرك خمیری را آماده كرد و كار لباس و كفشش هم تمام شد آن را توی ماهیتابه گذاشت و ماهیتابه را هم گذاشت توی تنور.
پیرزن پیش خودش گفت: «دیگر یك پسر كوچك دارم.»
وقتی خمیر پخته شد، پیرزن در تنور را باز كرد و ماهیتابه را برداشت. پسر خمیری تندی از توی ماهیتابه بیرون پرید و شروع كرد به دویدن. دوید و دوید و از در خانه بیرون رفت و رفت توی خیابان. پیرزن كوچك و پیرمرد دنبالش دویدند تا به خانه بیاورندش؛ ولی پسرك می‌دوید و می‌خندید و داد می زد: «آی پیرزن؛ آی پیرمرد؛ تند بدوید دنبال من! نمی‌توانید؛ مرا بگیرید. چون كه من هستم، مرد خمیری».
پیرمرد و پیرزن باز هم دنبالش دویدند؛ اما نتوانستند او را بگیرند.
پسر خمیری، دوید و دوید تا اینكه گوشه‌ای از شهر به یك گاو رسید. گاو گفت: «پسر خمیری كوچك، صبر كن. می‌خواهم بخورمت.»
پسر خمیری خندید و گفت: ‌«از دست پیرزن كوچك فرار كردم. از دست پیرمرد كوچك هم فرار كردم. از دست تو هم فرار می‌كنم! بدو؛ تندتر بدو! ببینم می توانی مرا بگیری یا نه.»
گاو دنبال پسر دوید؛ اما نتوانست او را بگیرد و بخورد.
پسرك خمیری دوید و دوید تا به یك اسب رسید. اسب گفت: «پسر خمیری كوچك؛ صبر كن. می‌خواهم بخورمت. تو چیز خوبی برای خوردن هستی!»
ولی پسر خمیری خندید و گفت: «اوهوك! من از دست پیرزن كوچك فرار كردم. از دست پیرمرد كوچك فرار كردم. از دست گاو هم فرار كردم. از دست تو هم فرار می‌كنم.»
بعد همان‌طور كه اسب دنبالش می‌دوید، او سرش را بر می‌گرداند و می‌گفت:‌«بدو؛ تندتر بدو! نمی‌توانی مرا بگیری، من مرد خمیری‌ام!»
اسب دنبال پسرك خمیری دوید؛ اما نتوانست بگیردش.
پسرك خمیری دوید و دوید تا به یك مزرعه رسید. توی مزرعه عده‌ای كشاورز كار می‌كردند. كشاورزها بوی پسرك خمیری را شنیدند، خواستند او را بگیرند. این بود كه گفتند: «پسر كوچك خمیری این قدر تند ندو. تو برای خوردن چیز خوبی هستی.»
ولی پسر خمیری تندتر از قبل دوید و همان‌طور كه می‌دوید داد زد: «از دست پیرزن كوچك فرار كردم. از دست پیرمرد كوچك فرار كردم. از دست گاو فرار كردم. از دست اسب فرار كردم. از دست شما هم فرار می‌كنم.» بعد وقتی كه دید از كشاورزها جلوتر است، برگشت و داد زد: «بدوید، تندتر بدوید! نمی‌توانید مرا بگیرید!»
كشاورزها دنبال پسرك خمیری دویدند؛ اما نتوانستند او را گیر بیندازند.
پسرك خمیری حالا آن قدر مغرور شده بود كه فكر نمی‌كرد هیچ كس بتواند بگیردش. ناگهان روباهی را دید كه داشت از جنگل بیرون می‌آمد. روباه هم او را دید و شروع كرد به دویدن. پسرك خمیری فریاد زد: «آهای روباه؛ تو نمی‌توانی مرا بگیری!»
روباه دوید و پسرك خمیری هم دوید. همان‌طور كه داشت می‌دوید، برگشت و به روباه گفت: «از دست پیرزن كوچك فرار كردم. از دست پیرمرد كوچك فرار كردم. از دست گاو فرار كردم. از دست اسب فرار كردم. از دست كشاورزها فرار كردم. از دست تو هم فرار می‌كنم. بدو؛ تندتر برو. تو نمی‌توانی مرا گیر بیندازی؛ چون كه من مرد خمیری‌ام!»
روباه گفت: «من نمی‌توانم تو را بگیرم؛ اگر هم می توانستم، باز این كار را نمی‌كردم. چون كه دوست ندارم تو را اذیت كنم.»
همین موقع پسر خمیری به یك رودخانه رسید. او شنا بلد نبود و می‌خواست از دست آنها كه دنبالش می كردند، فرار كند. فكر كرد كه هر طور شده باید به آن طرف رودخانه برود.
روباه گفت: «پسرك خمیری بپر روی دم من. من می‌توانم تو را به آن طرف رودخانه ببرم.» پسرك خمیری پرید و روی دم روباه و روباه هم خودش را به آب زد و شروع كرد به شنا كردن. وقتی كه كمی از ساحل دور شدند روباه سرش را برگرداند و گفت: «آهای پسرك خمیری، تو خیلی سنگینی. می‌ترسم از روی دمم بیفتی و خیس بشوی. بپر روی پشتم بنشین.»
پسر خمیری پرید روی پشت روباه نشست. بعد از چند دقیقه روباه گفت: «آهای پسرك خمیری تو خیلی سنگینی. می‌ترسم که زیر آب برویم. بپر روی شانه‌ام بنشین!»
پسرک خمیری پرید روی شانه روباه نشست. وقتی که به وسط رودخانه رسیدند، روباه گفت: «آهای پسرک خمیری تو خیلی سنگین شده‌ای. شانه‌ام دارد می‌رود زیر آب. می‌ترسم غرق بشویم. بهتر است بپری روی دماغ من بنشینی تا بیرون آب بمانی.»
پسرك خمیری پرید روی دماغ روباه نشست. همین كه به آن طرف رودخانه رسیدند، پسرك خمیری عطسه‌ای كرد و گفت: ‌«پس پاهایم كو؟!»
یك لحظه بعد باز عطسه‌ای كرد و گفت: «پس دستهایم كو؟»
بار سوم هم پسرك خمیری ناله كرد و گفت: «خدایا! شكمم كو؟»
پسرك خمیری این را گفت و ساكت شد. دیگر كسی صدای او را نشنید، فكر می‌كنید چه بلایی سرش آمده بود؟

پی‌نوشت‌:

1. ساراكان بری‌نیت.

منبع مقاله :
گروه نویسندگان، (1392)، افسانه‌های مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط