نویسنده: محمدرضا شمس
مردی یک پسر داشت که هر روز اسب و خر و گاوشان را در اختیار دوستانش میگذاشت. پدر که از کار پسر به تنگ آمده بود تصمیم گرفت هر طور شده جلوی این کارش را بگیرد.
روزی به پسرش گفت: «پسرم، تو چند تا دوست خوب داری؟»
پسر گفت: «زیادند، هرچقدر بخوای.»
پدر گفت: «پس به یکی از دوستانت بگو اسبش رو بیاره، میخوام برم عروسی.»
پسر، فوری کسی را پیش دوستش فرستاد و از او اسبش را خواست. دوستش پیغام داد که نمیتوانم. چون خودم اسبم را لازم دارم.
پدر به پسرش گفت: «حالا به دوستت بگو امروز گاوش رو بده به ما که زمینمون رو شخم بزنیم.»
پسر، قاصدی فرستاد ولی باز هم جواب رد شنید. برای بار سوم پدر از او خواست که از دوستش مقداری پول بگیرد. باز قاصد رفت و دست از پا درازتر برگشت. آخر حوصلهی پسر سر رفت و از پدرش پرسید: «خب، حالا شما بگید چند تا دوست دارید؟»
پدر جواب داد: «من یکی و نصفی دوست دارم.»
پسر تعجب کرد و پرسید: «چطوری؟»
پدر گفت: «اینطوری... بیا خودت ببین.»
پدر گوسفندی کشت و همانطور خونآلود، توی کیسهای گذاشت و به یکی از دوستانش پیغام فرستاد که: «دیشب دعوا کردم و یک نفر رو کشتم. حالا ممکنه پاسبانها بفهمند و خونهام رو بگردند. جنازه رو تو کیسه گذاشتم، فقط امشب جنازه رو تو خونهات پنهان کن.»
دوستش جواب داد: «هرچی بخوای میدم. حتی حاضرم به جای تو به حبس برم، ولی نمیتونم این کار رو قبول کنم.»
پدر به پسر گفت: «این نیم دوست من بود.»
بعد، از دوست دیگرش خواست کیسه را در خانهاش پنهان کند. دوستش شبانه، کف حوض را کند و کیسه را کف حوض پنهان کرد و روی آن را کاملاً پوشاند، حوض را هم پر از آب کرد.
شب بعد، پدر به پاسبانها اطلاع داد که فلان کس آدم کشته و جسد را زیر حوض خانهاش دفن کرده است و نشانی خانهی دوستش را به آنها داد. بعد، همراه پسرش به خانهی دوستش رفتند تا همه چیز را از نزدیک ببینند.
تازه رسیده بودند که پاسبانها آمدند. پدر از دوستش خواست واقعیت را به آنها بگوید، دوستش قبول نکرد و گفت: «تو زندان بری، انگار من رفتم.»
پاسبانها آب حوض را خالی کردند و کف آن را کندند و کیسهی خونآلود را بیرون آوردند، بعد که سر کیسه را باز کردند دیدند گوسفندی در آن است.
دوست پدر ناراحت شد و گفت: «تو چه فکر کردی؟ من حاضرم جونم رو به خاطر تو بدم.»
پدر رو کرد به پسر و گفت: «این دوستِ تمام منه.»
با دیدن این ماجرا، پسر فهمید که چه کسی دوست است و چه کسی نیست و دست از رفیقهای دورو و دورنگ برداشت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
روزی به پسرش گفت: «پسرم، تو چند تا دوست خوب داری؟»
پسر گفت: «زیادند، هرچقدر بخوای.»
پدر گفت: «پس به یکی از دوستانت بگو اسبش رو بیاره، میخوام برم عروسی.»
پسر، فوری کسی را پیش دوستش فرستاد و از او اسبش را خواست. دوستش پیغام داد که نمیتوانم. چون خودم اسبم را لازم دارم.
پدر به پسرش گفت: «حالا به دوستت بگو امروز گاوش رو بده به ما که زمینمون رو شخم بزنیم.»
پسر، قاصدی فرستاد ولی باز هم جواب رد شنید. برای بار سوم پدر از او خواست که از دوستش مقداری پول بگیرد. باز قاصد رفت و دست از پا درازتر برگشت. آخر حوصلهی پسر سر رفت و از پدرش پرسید: «خب، حالا شما بگید چند تا دوست دارید؟»
پدر جواب داد: «من یکی و نصفی دوست دارم.»
پسر تعجب کرد و پرسید: «چطوری؟»
پدر گفت: «اینطوری... بیا خودت ببین.»
پدر گوسفندی کشت و همانطور خونآلود، توی کیسهای گذاشت و به یکی از دوستانش پیغام فرستاد که: «دیشب دعوا کردم و یک نفر رو کشتم. حالا ممکنه پاسبانها بفهمند و خونهام رو بگردند. جنازه رو تو کیسه گذاشتم، فقط امشب جنازه رو تو خونهات پنهان کن.»
دوستش جواب داد: «هرچی بخوای میدم. حتی حاضرم به جای تو به حبس برم، ولی نمیتونم این کار رو قبول کنم.»
پدر به پسر گفت: «این نیم دوست من بود.»
بعد، از دوست دیگرش خواست کیسه را در خانهاش پنهان کند. دوستش شبانه، کف حوض را کند و کیسه را کف حوض پنهان کرد و روی آن را کاملاً پوشاند، حوض را هم پر از آب کرد.
شب بعد، پدر به پاسبانها اطلاع داد که فلان کس آدم کشته و جسد را زیر حوض خانهاش دفن کرده است و نشانی خانهی دوستش را به آنها داد. بعد، همراه پسرش به خانهی دوستش رفتند تا همه چیز را از نزدیک ببینند.
تازه رسیده بودند که پاسبانها آمدند. پدر از دوستش خواست واقعیت را به آنها بگوید، دوستش قبول نکرد و گفت: «تو زندان بری، انگار من رفتم.»
پاسبانها آب حوض را خالی کردند و کف آن را کندند و کیسهی خونآلود را بیرون آوردند، بعد که سر کیسه را باز کردند دیدند گوسفندی در آن است.
دوست پدر ناراحت شد و گفت: «تو چه فکر کردی؟ من حاضرم جونم رو به خاطر تو بدم.»
پدر رو کرد به پسر و گفت: «این دوستِ تمام منه.»
با دیدن این ماجرا، پسر فهمید که چه کسی دوست است و چه کسی نیست و دست از رفیقهای دورو و دورنگ برداشت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول