1) هدف زندگی
با مطالعهی کتابها و متن سخنرانیهای دالایی لاما به راحتی میتوان نظر او را در باب هدف زندگی انسان دانست. او در ابتدای هر کتاب و یا آغاز هر سخنرانی به این مطلب اشاره دارد و محور کار خود را براساس آن یعنی هدف زندگی قرار میدهد. از اینروست که دکتر هوارد.سی. کاتلر، اصل پیام او را از میان سخنانش اینگونه استخراج کرده است:"به اعتقاد من مهمترین هدف زندگیِ ما رسیدن به شادی است. چه انسان معتقد به اصول مذهبی باشد، چه نباشد و هر مذهبی که داشته باشد، همه ما در جستجوی رسیدن به چیز بهتری در زندگیمان هستیم. بنابراین من فکر میکنم حرکت و فعالیت ما به سوی دست یافتن به شادی است... (1)"
دالایی لاما در کتابهای دیگر خود نیز این مطلب را به گونههای مختلفی بیان کرده است. به نظر او، هر انسان در کنار احساس فطری نسبت به خود، آرزوی خوشبختی و غلبه بر رنج نیز دارد و این امر محدود به نوع بشر نیست؛ از نظر یک بودایی، حتی کوچکترین حشره این حس را دارد که مطابق با ظرفیت وجودی خود سعی کند به شادمانی رسد و از شرایط ناخوشایند دوری کند. (2)
او مهمترین هدف زندگی را شادمانی میداند و معتقد است این مقصود هیچ ارتباطی با سواد، مال، ملیت، نژاد، جایگاه اجتماعی و ایدئولوژی ندارد و با هر موقعیتی مقصود از زندگی، شاد بودن است؛ زیرا ایده تندرستی و شادابی و آسایش و رفاه و خوشبختی بر صحیفه باطن انسان ترسیم شده است. (3)
در کتاب هنر شاد زیستن که دکتر هوارد. سی. کاتلر سعی دارد آموزههای اصلی دالایی لاما را به شکلی امروزین در کنار مطالب روانکاوی و با مقایسه با مطالعات جدید به دست دهد، چند بار (4) جملاتی از دالایی لاما نقل میکند که به صراحت هدف زندگی را شاد بودن دانسته است. از این جالبتر، کتاب زندگی در راهی بهتر است که در واقع متن سخنرانیهای دالایی لاما در جمع بوداییان و علاقهمندان به آیین بودیسم در هندوستان است. این کتاب مشتمل بر شش سخنرانی از دالایی لاماست که با پیش گفتاری از لاما توبتن زوپا رین پوچه، اثری ممتاز برای شناخت افکار دالایی لاما به شمار میآید. تمامی سخنرانیهای او گرد محور هدف زندگی است. او پنج سخنرانی خود را با ذکر هدف زندگی که رسیدن به شادی و پرهیز از درد و رنج است، شروع کرده و در سخنرانی سوم نیز پس از بیان مطالب مقدماتی، هدف زندگی انسان را بررسی کرده است. (5)
البته دالایی لاما شادی را به یک گونه نمیداند و برای آن مراتبی قائل است. او میگوید:
"آرمان ما رسیدن به خوشبختی است که باز هم به انگیزههای خودش بستگی دارد. خوشبختی میتواند گذرا یا همیشگی باشد. خوشبختیِ همیشگی بهای بیشتری دارد... از زمانی که زاده میشویم، حق خوشبخت بودن را پیدا میکنیم و نیکبختی پایدار میبایست از درون خودمان برخیزد. کسی نمیتواند آن را به ما ببخشد و هیچ عامل بیرونیای نمیتواند مسئول آن باشد. (6)"
نکته مهم اینکه دالایی لاما این مطلب مهم را - که در جهان معاصر طرفداران بسیاری نیز دارد - از دل مکتبی کهن و باستانی، یعنی آئین بودا استخراج کرده و این بیانگر هنرمندی اوست. وی میگوید:
"از اینروست که بودا سومین «راستی شریف» را آموزش داده و گفت که رنج با رسیدن به نیروانه، یا حالت نیکبختی سرشار از سرور به پایان میرسد. او همچنین از راهی سخن گفت که با پیمودن آن میتوان حالت بازایستادن رنج را هویدا ساخت؛ راهی که همان راه راستین است. «راستیهای چهارگانهی شریف» همانا بررسی نیکبختی و رنج و انگیزههای آنها هستند. هدف زندگی ما رسیدن به نیکبختی است. (7)"
این کلام او به خوبی برداشت جدید دالایی لاما را نشان میدهد که چگونه از میان مطالبی کهن میتوان در راستای نیازهای انسان جدید موضوعاتی مناسب مردم امروز برداشت کرد و به دست داد. بنابراین به نظر میرسد اینکه دالایی لاما هدف نهایی زندگی را شاد زیستن قرار داده، تنها برای ساده کردن مطلب بوده است. به بیان دیگر، او خواسته است موضوع را در سطح عامهی مخاطبان بگوید؛ زیرا هدف نهایی زندگی انسان در بودیسم رسیدن به نیروانه است. او پس از اینکه تمام ادیان را در رساندن نوع بشر به آرامش متحد و موافق میداند، در بیان هدف زندگی میگوید:
"هدف نهایی رسیدن به «موکشا» یا آزادی است. موکشا حالتی ذهنی است که در آن همه احساسات آلوده به ذهنیات خشنتر، از همهرو پاکسازی شدهاند. موکشا یا نیروانه ویژگیایی ذهنی است. (8)"
او سپس این حالت را بودا شدن میداند.
"هدف ما که بودا شدن است، به معنای از میان بردن همهی آلایشهای منفی ذهن از جمله گرایشها یا آثاری است که «تیرگیهای فرا راه بودا شدن» خوانده شدهاند. (9)"
بنابراین میبینم که اگر او بخواهد براساس اصل بودیسم سخن بگوید، مطلب قدری دور از ذهن میشود و رسیدن به آن برای بشر امروزی دور از واقعیت خواهد بود. لذا دالایی لاما به سادهسازی دین بودیسم دست یازیده و هدف نهایی این دین، یعنی آزادی مطلق و رها شدن از هر تعین وجودی (نیروانه) را به شادی تقلیل داده تا برای انسان معاصر ملموستر و دستیافتنیتر شود. هر چند به این هدف نیز مراتبی داده معتقد است شادی گذرا مطمح نظر او نیست.
تحلیل و بررسی
در اینجا نکاتی قابل ذکر است:نکتهی اول: هدف زندگی در اسلام
زندگی از نظر دالایی لاما تنها یک هدف نهایی دارد و آن شادی است. او معتقد است مهمترین هدف از زیستن، شاد بودن، شادابی و شادمانه زیستن است. معیار یک زندگی خوب از نظر او، زندگی همراه با شادی و خوشبختی است. اما اسلام و قرآن دیدگاه متفاوتی دارد. در قرآن کریم به آیاتی برمیخوریم که با وضوح هرچه تمامتر هدف از آفرینش انسان را بیان میدارند. انسان به دنیا آمده است تا «بندگی خدا» کند و این غایت آفرینش انسان و هدف زیستن اوست.یکی از آیاتی که این مضمون را روشن بیان داشته است آیهای است که به خلقت پری و آدمی اشاره دارد و هدف از آن را اینگونه بیان میکند «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ (10)؛ و جن و انس را نیافریدیم مگر برای اینکه مرا پرستش کنند». در این آیه نکاتی به چشم میآید؛ اولاً در آیه مزبور جن مقدم شده است، علت آن است که خلقت جن نسبت به انسان مقدم است و این آیه هم دربارهی خلقت سخن به میان آورده است: «وَالْجَانَّ خَلَقْنَاهُ مِن قَبْلُ مِن نَّارِ السَّمُومِ (11)؛ و طایفه دیوان را پیشتر از آتش گدازنده خلق کردیم». ثانیاً آیهی مذکور درصدد بیان هدف آفرینش است، خداوند انسان را آفرید و از این آفرینش غرض و هدفی دارد. او هدف خویش را از پدید آوردن انسانها در این آیه بیان داشته است و آن اینکه انسانها بندگیش کنند. نکتهی گفتنی اینکه این هدف، نفعی برای خالق ندارد بلکه تمامی منافع آن مربوط به مخلوقی به نام انسان و جن است؛ زیرا خداوند کامل مطلق است و بینیازی از صفات اوست. اگر خدا انسان را آفرید و برای حیات او هدفی مقرر نمود، این هدف و غرض تأمین کنندهی نیازهای انسان است نه خدا. خداوند انسان را نیافرید تا خودش کامل شود بلکه آدمی را پدید آورد تا انسان به کمالی دست یابد. به عبارت دیگر هدف مذکور در آیه، هدف فاعل نیست بلکه هدف فعل است و این غرض نفعی برای خالق ندارد بلکه کمالی برای مخلوق محسوب میشود. خدا خواست رحمتش فراگیر شود، خدا خواست جمالش شامل ماسوا گردد و خدا خواست حب و لطف و عفوش سرازیر شود، لذا مخلوقات و در رأس آنها انسان را آفرید تا از این دریای بیکران لطف و رحمت بهره گیرد و خودش راه وصول به این لطف بیحد و پایان را بیان نمود و آن تنها یک چیز است: «بندگی».
بنابراین انسان در این جهان پانگذاشت تا زندگی کند بلکه آمده است تا بندگی کند، او باید در سایهسار بندگی خدا، حیاتی بهشتی روی زمین برای خود بسازد لذا کسی که در این جهان به دنبال زندگی است او نه بندگی کرده است و نه زندگی بلکه تنها مردگی نصیب او خواهد شد ولی کسی که به دنبال بندگی است او هم بندهی خداست و هم حقیقتاً «زندگی» کرده است.
خداوند، انسان را آفرید تا رحمت خویش را فراگیر سازد: «لاَ یَزَالُونَ مُخْتَلِفِینَ إِلَّا مَن رَحِمَ رَبُّكَ وَلِذلِكَ خَلَقَهُمْ» (12)؛ ملل دنیا با هم در اختلاف خواهند بود مگر آن کسی که خدا او را رحمت کند و برای همین آفریده شدند.» گفتنی این که تعبیر «لِذلِكَ خَلَقَهُمْ» که اشاره به علت و غایت دارد، به رحمت ارجاع دارد نه به اختلاف (13)، بدین معنا که خداوند میفرماید: من انسانها را آفریدم تا به آنها رحمت رسانم اما خودشان به اختلاف با یکدیگر میپردازند و به همین دلیل از رحمت من دور میشوند لذا راه دستیابی به رحمت بیکران حق، کاستن از اختلافها و رفتن به سوی وحدت و انسجام است.
حقیقت عبادت آن است که انسان به ضعفها، کاستیها، نداشتهها و در یک کلام فقر و ذلت خویش پی برد. اگر انسان به مقام فقر حقیقی خویش واقف و واصل شد و به این حقیقت «معرفت» یافت، او یکسره منقطع شده از تمام اسباب میبرد و دلدادهی خدا میگردد و از همینجاست که بعض از احادیث «عبادت» را به معنای معرفت بیان کردهاند. (14)
غایت خلقت، قرب به خداست و قرب، استغراق وجود سالک در دریای بیکران رحمت الهی است تا جایی که سالک قرب خود را نبیند و در حق فانی گردد. عارفی میگوید: «قرب» نزدیکی بود به طاعت و متصف شدن اندر دوام اوقات به عبادت وی و قرب بنده نبود به حق مگر به بُعدش ز خلق، و این از صفات دلها بود. (15)
قرب نه بالا و پستی جستن است *** قرب حق از حبس هستی رستن است
کارگاه قرب حق در نیستی است *** غرهی هستی چه داند «نیست» چیست
گفت پیغمبر که معراج مرا *** نیست بر معراج یونس اجتبا
آن من بر چرخ و آن او به نشیب *** زآن که قرب حق برون است از چیست
قرب دو گونه است؛ قرب خدا به انسان و قرب انسان به خدا. گاه سخن از نزدیکی خدا به انسانهاست و زمانی سخن از تقرب یافتن بندگان به خدا. قرب اول علت قرب دوم است؛ از آنجا که خدا به آدمیان نزدیک است، انسان میتواند به او تقرب یافته نزدیک و نزدیکتر شود. قرب خدا به بندگان مراتبی دارد؛ گاهی خدا میفرماید از حاضران در کنار محتضر به او نزدیکتر است: «وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنكُمْ وَلكِن لاَ تُبْصِرُونَ (16)؛ ما از شما به او نزدیکتریم اما شما نمیبینید.»؛ گاهی خدایِ سبحان خودش را از شریان حیات به انسان نزدیکتر میداند: «وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ (17)؛ ما از رگ گردن به او نزدیکتریم»؛ گاهی قرب خویش به بندگان را کاملتر کرده، میان خود و بندهاش پیامبر (صلی الله علیه و آله) را هم در نظر نمیگیرد: «وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ (18)؛ هرگاه بندگان من دربارهی من از تو سؤال کردند من نزدیکم».
در این آیه هشت نکتهی زیبا و جالب دربارهی دعا و استجابت آن وجود دارد. (19) اول اینکه خداوند معمولاً در قرآن هرگاه میخواهد از خود نامی برد به صورت غایب یاد میکند؛ مثل «هو». در موارد کمتری که بخواهد حضور خود را نشان دهد میگوید: «ما» مثل «اِنّا، نحن و اَنْزَلنا». در مواردی اندک از خودش به عنوان «من» یاد میکند مثل: «فَادْخُلِی فِی عِبَادِی وَادْخُلِی جَنَّتِی» (20) تنها در یک آیه خداوند هفت مرتبه فرموده است «من» و این یک آیه، همان آیهی پیش گفته است. در اینجا خداوند با کمال حضور، صمیمیت و مؤانست با بندگانش مواجه شده و به آنها اجازهی تشرف به محضر خود را داده است.
نکتهی دوم اینکه فرمود: «عبادی» یعنی بندگان من. به جای اینکه بگوید: «ناس» یعنی مردم. سوم اینکه در اینجا واسطه حذف شده است. فرمود: هرگاه بندگان من دربارهی من از تو سؤال کردند، من نزدیکم. درحالیکه باید میفرمود: به آنها بگو که من نزدیکم. در رابطه میان خدا و بندهاش حتی پیامبر (صلی الله علیه و آله) را هم در نظر نگرفت. چهارم اینکه با «اِنّ» تأکید فرمود. پنجم اینکه مفهوم قرب را به صورت صفت بیان کرد: «اِنّی قریبٌ» و نه به صورت فعل تا دلالت بیشتری بر ثبات و دوام قرب کند. ششم اینکه اجابت را به صورت فعل مضارع آورد تا دلالت بر استمرار کند. نکتهی هفتم اینکه اجابت را فقط مشروط به دعا کرد؛ یعنی دعا کردن همان و اجابت همان. چنانکه در آیه دیگر فرمود: «ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَكُمْ» (21) و آخرین نکته اینکه خودش انسان را دعوت کرد و فرمود: «دعوت من را اجابت کنید و از من بخواهید تا به شما بدهم».
مرحلهی چهارم قرب خدا به بندگان اینکه گاهی قرب و نزدیکی خویش به انسان را به اوج میرساند و به آدمی میگوید: من میان تو و تو ایستادهام: «وَاعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ (22)؛ و بدانید که خدا میان آدمی و قلبش حائل است». در این آیه لطیفهای وجود دارد؛ با توجه به اینکه اولاً: «قلب» به معنای حقیقت انسان است و ثانیاً: آیه در مقام توجه به شدت قرب خدا به انسان میباشد، آیه مزبور اوج حضور خدا در تمامی ابعاد وجودی انسان را بیان میفرماید. نکته اینکه اگر میان انسانی و انسان دیگر چیزی حائل باشد، برای دستیابی به طرف دیگر باید از حائل گذشت. بنابراین ژرفای آیه این است که خدا میان هر انسانی و خودش حائل است، پس وصول به خود ممکن نیست مگر بعد از گذر از خدا؛ بنابراین خداشناسی عین خودشناسی است یا مقدم بر آن.
آیات پیش گفته مراتب قرب خدا را نسبت به انسان بیان داشت، هرچند خداوند به ماسوا نهایت نزدیکی را دارد ولی این مراتب و مراحل را جهت فهم آدمی بیان نموده است.
از آنجا که قرب خدا به بندگان مراحلی داشت، نزدیکی انسان به خدا هم دارای مراتبی است. تنها چیزی که انسان برای تقرب در اختیار دارد، دعاست. انسان مالک هیچ نیست مگر دعا، تنها تضرع و نیایش است که مملوک انسان بوده در اختیار اوست. حضرت امیر (علیهالسلام) در دعای کمیل فرمود: «یا سریعَ الرِضا اِغْفِر لِمَنْ لا یَمْلِکُ اِلّا الدُعاء» تنها سلاحی که انسان دارد، اکسیر اشک است. انسان با سلاح به جنگ دشمن میرود. تنها وسیلهای که بنده را در برابر شیطان مسلح میکند، گریه است. اشک و آه، بهترین جلوه خشوع و تضرع است. گریه انسان را تسلیم خدا میکند و تضرع و تسلیم برای شیطان بسیار زجرآور است و برای خدا بسیار شیرین!
دعا ندای اهل بعید است، دعا برای رفع علت و آسیب است، دعا هشداری به انسان است که از خدا دور است، دعا اشارتی به بنده است که زمان تقرب است و خداوند آدمیان و پریان را فقط برای عبادت و عبودیت آفرید: «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ» (23) عصارهی عبادت، دعاست. اگر خلقت انسان برای بندگی و نیایش است، باید به اقتضای خلقت پاسخ شایسته داد. او دعای بندهاش را میشنود و درخواستش را برآورده میسازد. نیایش وصول به رحمت بیکران الهی است، دعا باران رحمت الهی را موجب میشود و راز و نیاز با خدا آلودگیها را میزداید.
به هر تقدیر، هدف از زندگی، قرب به خداست، آدمی به دنیا آمده است تا از ماسوا غایب گردد، خانهی دل را صیقل دهد و سرّ خویش را با خدا مأنوس کند. قرب به یار، انسان را از هستی وابسته میرهاند، انس با دوست، آدمی را به معراج میبرد و آتش عشق را در دل او شعلهور میکند. مرد خدا در حین تقرب و وصال، هوش از کف میدهد و تنها لقاء حق، مدهوش را به هوش میآورد. سالک عاشق، امیدوار به رحمت الهی بوده تمنای وصال دارد. لذت باطنی با طلوع نور محبوب حقیقی در اختیار مؤمن قرار میگیرد و انس با او وحشت را از دل برده، حضور و عشق را به جای آن مینشاند.
حکایت مرد سالک، قصهی دلنشین ایاز است، ماجرای او حکایتی شنیدنی دارد. سلطان محمود خادمان متعددی داشت، ولی به یکی از آنها بیش از همه ارادت میورزید. دیگران گلهمند بودند، از اینرو سلطان محمود برنامهی سفری ترتیب داد. در طول سفر شترهای زیادی همراه خود برد؛ اما در جهاز یکی از شتران جواهر یکی یکی میافتادند. تمام خادمان و سواران و پیادگان در طول مسیر به یغمای جواهرهای سلطان محمود مشغول شدند، جز یک نفر و آن کسی نبود جز ایاز. سلطان محمود لحظهای پشت سر خود را نگریست، کسی را ندید جز ایاز. از او پرسید تو چرا به جمع جواهر نپرداختی؟ سعدی پاسخ ایاز را چنین زیبا و دلنشین به نظم درآورده است:
من اندر قفای تو میتاختم *** ز خدمت به نعمت نپرداختم
گر از دوست چشمت به احسان اوست *** تو در بند خویشی، نه در بند دوست
خلاف طریقت بود، کاولیا *** تمنا کنند از خدا جز خدا
نکتهی دوم: جایگاه شادی از نظر اسلام
غور در بیکرانهی آیات و روایات نگاه زیبائی نسبت به مسأله شادی و سرور به ما میدهد. در صحیفهی آسمانی در این رابطه حداقل دو واژه قابل جستجو است: یکی فرح و دیگری سرور. (واژهی بهجت ارتباطی به انسان ندارد).الف: فرح
در قرآن مجید آیات متعددی دربارهی فرح وجود دارد، میتوان آنها را به دو دستهی کلی تقسیم نمود. دستهی اول، آیاتی است که از حالت فرح معنای منفی به دست میدهند. یکی از این آیات، ناظر به سنت «استدراج» میباشد. وضعیت روحی و روانی بعضی انسانها از این قرار است که هرگاه در سختی و دشواری قرار میگیرند به حالت التماس و تضرع میافتند اما آنگاه که آن حادثهی تلخ گذشت، نسیان و غفلت وجود آنها را فراگرفته سنگدل میشوند. خداوند میفرماید در این هنگام من نعمتهای دنیوی را به سوی آنها روانه میکنم. چیزهایی نظیر ثروت، اولاد، تندرستی، رفاه، امنیت و توانمندی تا اینکه به آنها حالت مستی دست دهد و وجودشان از «شادمانی دنیوی» لبریز گردد. چنین وضعیتی را قرآن حالت استدراج مینامد یعنی به تدریج و آهسته آهسته در مرداب بیشتر غرق میشوند. خداوند میفرماید درست در همین لحظه که به داشتههای خود دلخوش داشتهاند آنها را میگیرم و وضعیت آنها را کاملاً دگرگون میکنم، روز آنها شب و شب آنها تیره و تیرگی آنها فزونی مییابد تا اینکه به ناگاه تمامی داشتههایشان که با آن شادو خوش بودند از بین رفته به ناخوشی، غم و حسرت بدل میگردد. (24) مطلب مذکور در این آیه قابل مشاهده است: «فَلَمَّا نَسُوا مَاذُكِّرُوا بِهِ فَتَحْنَا عَلَیْهِمْ أَبْوَابَ كُلِّ شَیْءٍ حَتَّى إِذَا فَرِحُوا بِمَا أُوتُوا أَخَذْنَاهُمْ بَغْتَةً (25)؛ پس چون آنچه به آنها تذکر داده شد همه را فراموش نمودند ما هم ابواب هر نعمت را به روی آنها گشودیم تا به نعمتی که به آنها داده شد شادمان و مغرور شدند پس ناگاه آنها را گرفتیم.» پیداست که در این آیه فرح، ارزش منفی دارد.آیهی دیگر یکی از مصادیق آیهی سابق را نشان میدهد، قارون از قوم موسی (علیهالسلام) است و دارای گنجها و توانمندیهای فراوان بود؛ اما در کنار داشتههای خویش حالت تکبر، ظلم و استقلالطلبی داشت. او به پولها، ثروتها، قدرتها و دانش خود مینازید و به آنها اعتماد وافر داشت و بر این اساس به تعبیر قرآن حالت شادی، سرور و «فرح» داشت. اما مخاطب این تعبیر قرار گرفت که اینگونه شاد نباش زیرا: «إِنَّ اللَّهَ لاَ یُحِبُّ الْفَرِحِینَ (26)؛ خدا هرگز مردم پرغرور و نشاط را دوست نمیدارد.»
فرح به معنای حالت شادمانی است که از دنیا و زخارف آن به دست آید. کسی که تعلق و وابستگی شدید به دنیا دارد و آخرت را فراموش کرده است حالت فرح پیدا میکند؛ (27) لذا معمولاً این وضعیت روحی با حالت تکبر، عجب و فخرفروشی قرین است: (28) «وَلاَ تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ وَاللَّهُ لاَ یُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ (29)؛ به آنچه به شما رسد دلشاد نگردید و خدا دوستدار هیچ متکبر خودستایی نیست».
لطیفهای که در آیهی مربوط به قارون وجود دارد اینکه قرآن در ادامه او را ترغیب به برگزیدن آخرت میکند؛ در عین حال که به او توصیه میکند دنیا را هم فراموش نکند. یعنی دیدگاه قرآن چیزی میان دنیا و آخرت است، قرآن به دنیاگرایی افراطی معتقد نیست، از سویی دیگر آخرتگرایی تفریطی را هم مجاز نمیداند؛ بلکه معتقد به تعادل و توازن بوده، جمع میان دنیا و آخرت میکند و از انسان میخواهد «دنیایی در جهت» داشته باشد. یعنی دنیای خویش را فراموش نکرده بلکه از آن برای ابدیت خویش بهره برگیرد و آبادانی این جهان را در راستای حیات ابدی خود قرار دهد. تعبیر زیبای قرآن چنین است «وَأَحْسِن كَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَیْكَ (30)؛ و تا توانی (به خلق) نیکی کن چنان که خدا به تو نیکویی و احسان کرده».
خدا از قارون و قارونیان میخواهد همانند او باشند. خدا داشتههای بیپایانی دارد اما هرگز آنها را برای خود نگه نمیدارد؛ بلکه به دیگران میدهد. اگر خدا شاد باشد، شادیش در عطای اوست. خدا از آدمی میخواهد اینگونه باشد. شادی واقعی انسان در جمعآوری و نگهداری مال نیست، بلکه در بخشیدن آن است. ثروت واقعی چیزی نیست که به دست آوردهایم و آن را برای خود نگه داشتهایم، بلکه چیزی است که به دیگران دادهایم و بخشیدهایم. شادی واقعی، بخشیدن است نه نگه داشتن. اگر آدمی میدانست در بخشش چه لذت و شادمانی نهفته است هرگز چیزی را برای خودش نگه نمیداشت. سرّ آن این است که انسان با بخشش همانند خدا میشود، چه زیباست این سخن امیرمؤمنان (علیهالسلام) که فرمود: (31) «کسی شاد میشود که دیگران را شاد کند».
آیهی دیگری که در دستهی اول قرار میگیرد، مربوط به کسانی است که به رفتار زشت خویش دل خوش داشتهاند و دوست دارند مورد ستایش قرار گیرند. اما نسبت به صفات مثبتی که در آنها نیست میفرماید:
«لاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ یَفْرَحُونَ بِمَا أَتَوْا وَیُحِبُّونَ أَن یُحْمَدُوا بِمَا لَمْ یَفْعَلُوا فَلاَ تَحْسَبَنَّهُم بِمَفَازَةٍ مِنَ الْعَذَابِ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِیمٌ (32)؛ای پیغمبر مپندار آنان که به کردار زشت خود شادمانند و دوست دارند که مردم به اوصاف پسندیدهای که هیچ در آنها وجود ندارد آنها را ستایش کنند، البته گمان مدار که از عذاب خدا رهایی دارند که آنها را عذاب دردناک خواهد بود».
در آیهی مزبور حالت شادی یا از چیزهایی است که واقعاً نداند و توهم داشتن آن را دارند یا اینکه از رفتاری است که واقعاً زشت و ناپسند است. قرآن اینگونه شادمانیها را مثبت نمیداند و آن را شایسته انسان الهی و آسمانی تلقی نمیکند.
قرآن کریم در آیهای دیگر به وضعیت روحی - روانی انسانها اشاره میکند، اگر به انسان بعد از محنت و شدت و سختی نعمتی داده شود، در این صورت حالت روحی خاصی پیدا میکند. زبان حال او این است که سختیها رفت و اکنون زمانهی شادی است در حالی که ممکن است این وضعیت، «ابتلاء» باشد. لذا صرف رفاه بعد از شدت، شادیآور نیست بلکه حالت شادمانی باید سمت و سوی الهی و آسمانی داشته باشد: «وَلَئِنْ أَذَقْنَاهُ نَعْمَاءَ بَعْدَ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُ لَیَقُولَنَّ ذَهَبَ السَّیِّئَاتُ عَنِّی إِنَّهُ لَفَرِحٌ فَخُورٌ (33)؛ و اگر آدمی را به نعمتی پس از محنتی رسانیم گوید: که دیگر روزگار زحمت و رنج من سرآمده سرگرم شادمانی و مفاخرت گردد.»
از مجموع آیاتی که در دسته اول قرار گرفتند به دست میآید که حالت شادی و سرور به صورت طبیعی در انسانها یافت میشود، رهیافت عادی انسانها این است که هرگاه به داشتهای یا امکاناتی دست مییابند حالت فرح و لذت پیدا میکنند. از نظر قرآن اینگونه شادیها هیچ ارزش نداشته بلکه ممکن است «استدراج» یا «ابتلاء» باشد، از سوی دیگر کسانی که اینگونه شاد میشوند از محبت خدا دورند و خداوند آنها را دوست ندارد. لذا هرگونه شادمانی که از دنیا بوده یا نتیجه کردار زشت آدمی باشد یا براثر نگاه استقلالی به اسباب دنیوی باشد از نظر خداوند مردود است و فاقد ارزش خواهد بود.
در رابطه با شادی که از نظر دالایی لاما هدف نهایی زندگی تلقی میشود به کلماتی آسمانی از امیرمؤمنان (علیهالسلام) میرسیم، گویا دالایی لاما مخاطب ایشان بوده است. حضرت علی (علیهالسلام) در یکی از نامهها چنین فرمود: (34)
«فَأنّ المَرْءَ لَیَفْرَحَ بِالشیء الذِی لَمْ یَکُنْ لَیَفؤتَه و یَحْطِن عَلَی الشّیءِ الذِی لَمْ یَکُنْ لِیَصیبَه، فَلا یَکُنْ اَفْضَل ما نِلتَ فی نَفْسِک مِنْ دُنیاکَ بُلُوغ لذّة او شِفاءٍ غَیْظ وَ کَمَنْ اَطْفاء باطلِ او احیاءَ حقِّ وَلْیَکُنْ سُرُورِکَ بِما قَدَّمْتَ وَاسَفُک علی ما خَلَّفت و همُّک فِیما بَعدَ المُوت؛ همانا آدمی برای دست یافتن به چیزی شاد میشود که خواه و ناخواه به او میرسد و برای دست نیافتن به چیزی اندوهگین میشود که هیچگاه به او نمیرسد. بنابراین، نکند بالاترین هدف تو در این دنیا رسیدن به لذتی یا فرونشاندن خشمی [از طریق انتقام] باشد. بلکه باید هدفت خاموش کردن باطلی یا زنده کردن حقی باشد و باید شادی تو به خاطر آن چیزی باشد که پیشاپیش [به سرای آخرت] فرستادهای و اندوهت برای آن چیزی باشد که به جا گذاشتهای و همهی اهتمامت آنچه پس از مرگ است باشد.»
دستهی دوم، آیاتی است که به شادی مثبت اشاره میکنند. آنگاه که خداوند کتاب خویش را فروفرستاد بعضی از این کتاب خرسند شدند و شادمانی وجودشان را فراگرفت: «یَفْرَحُونَ بِمَا أُنزِلَ إِلَیْكَ (35)؛ آنها به سبب قرآن که بر تو نازل شد خوشحال شدند.» همچنین در آیهای دیگر یکی از ویژگیهای متقین را این میداند که به فضل الهی دل خوش داشته و از بشارتهای آسمانی شادمان میگردند. «فَرِحِینَ بِمَا آتَاهُمُ اللّهُ مِن فَضْلِهِ (36)؛ آنان به سبب فضل و رحمت خداوند شادمانند.» از این آیات به روشنی به دست میآید که شادمانی در پارهای از موارد مثبت و ارزشمند تلقی میشود. شادمانی از دنیا مطلوب نیست اما اگر شادی و خوشحالی جهت آسمانی و انسانی به خود گیرد میتواند ارزشمند بوده، الهی محسوب گردد.
بر این اساس میتوان گفت شادمانی دو گونه است: شادمانی زشت و شادمانی زیبا، شادمانی منفی و شادمانی مثبت و شادمانی سیاه و شادمانی سفید. شادی یکی از حالتهای روحی و روانی انسان است و به خودی خود بیرنگ است. اگر این حالت رنگ دنیا بگیرد سیاه میشود و قلب آدمی را از نور تهی میکند اما اگر این حالت رنگ آسمانی و رنگ خدا به خود بگیرد شادی سفید و مثبت در اختیار انسان است و میتوان با آن در این دنیا زندگی زیبا ساخت در عین حال از حیات ابدی هم دور نگردید.
قرآن تعبیر دیگری داشته میگوید شادیها دو دستهاند: شادیهای حق و شادیهای غیرحق. تمام آیاتی که شادی را پدیدهای منفی لحاظ میکنند، نوع دوم است اما اگر خرسندی و شادمانی براساس حق و در جهت حق باشد خدا آن را میپسندد و برای انسان مفید و سودمند میداند: «ذلِكُم بِمَا كُنتُمْ تَفْرَحُونَ فِی الْأَرْضِ بِغَیْرِ الْحَقِّ (37)؛ این قهر و عذاب شما کافران را بدین سبب است که در دنیا از پی تفریح باطل بودید».
شادی بیارزش و سیاه محصول دنیاست. اگر انسان در این جهان از داشتههای دنیوی حالت سرور و شعف پیدا کند، این شادی پایدار و واقعی نیست بلکه حالتی است که به زودی از بین خواهد رفت و جای خود را به اندوه و حسرت خواهد داد و هرگز نمیتواند به عمق وجود انسان دست یابد، ژرفای وجود آدمی و لایههای عمیق روح انسان فقط با خدا شاد میشود. جالب است به توصیفی که حضرت امیر (علیهالسلام) دربارهی دنیا میکند نظری عمیق اندازیم و به نتیجهگیری امام (علیهالسلام) نیک توجه کنیم: «دنیا منزلگاهی است برای کوچ کردن، نه منزلی برای همیشه ماندن. دنیا خود را با غرور زینت داده و با زینت و زیبایی میفریبد. خانهای است که نزد خدا بیمقدار است؛ زیرا که حلال آن با حرام و خوبی آن با بدی و زندگی در آن با مرگ و شیرینی آن با تلخیها درآمیخته است، خداوند آن را برای دوستانش انتخاب نکرد و در بخشیدن آن به دشمنانش دریغ نفرمود. خیر دنیا اندک و شرّ آن آماده و فراهم آمدهاش پراکنده و مُلک آن غارت شده و آبادانی آن رو به ویرانی نهاده است. چه ارزشی دارد خانهای که پایههای آن در حال فروریختن و عمر آن چون زاد و توشه پایان میپذیرد؟ و چه شادی دارد زندگانی که چونان مدت سفر به آخرت میرسد؟» (38)
ب: سرور
واژهی سرور در قرآن موارد اندکی دارد. در آیهای از سورهی دهر به این نکته اشاره شده است که ابرار در قیامت مقام بالایی دارند. ابرار کسانی هستند که به پیمان خود پایبندند، از آخرت در دل خویش هراس دارند و اهل اخلاص میباشند. آنها در قیامت به آفت و شرّی مبتلا نمیشوند و خداوند با آنها با سرور، بهجت و شادمانی مواجه میشود. (39) لذا سرور و شادی آنها با لقاء حق است: «وَلَقَّاهُمْ نَضْرَةً وَسُرُوراً (40)؛ و به آنها روی خندان و دل شادان عطا نمود.»قرآن شریف در موردی دوگونه سرور را در برابر هم قرار داده است: سرور اهل ایمان و سرور دنیاپرستان. کسانی که کتاب عمل آنها در روز حساب به دست راست آنها گذارده میشود بدین معنا که آنها در راه بهشتند، حساب آنها سهل و آسان است و آنها با حالت سرور به اهلشان رجوع میکنند: «وَیَنقَلِبُ إِلَى أَهْلِهِ مَسْرُوراً (41)؛ و او به سوی خویشانش مسرور خواهد رفت». نکتهی ظریف در این آیه واژه «اهل» است. مراد از اهل همان اموری است که خداوند برای آنها در بهشت آماده کرده است (42) یعنی حور، غلمان، شراب پاک و تمام خواستهها. چون انسان اهل آسمان است اهل او هم آسمانیان هستند، لذا انسانها تنها اهل جهان دیگرند و بهشتیان اهل واقعی انسانهایند و جهنم برای انسان نااهل است و اموری که در این جهان انسان را به سمت دوزخ پیش برد برای آدمی نااهل محسوب میشود.
قرآن بلافاصله به سرور سیاه و منفی اشاره میکند. کسانی که کتاب عملشان پشت سر آنهاست در صحنهی قیامت فریاد واحسرتا! سر میدهند، به سمت دوزخ روان میشوند. قرآن کریم به ویژگیهای آنان اشاره میکند. اولین ویژگی دوزخیان این است که در دنیا با اهلشان مسرور بودند: «إِنَّهُ كَانَ فِی أَهْلِهِ مَسْرُوراً (43)؛ که او میان کسانش بسیار مسرور بود.» اینها اهل دنیا هستند و اهل آنها هم از دنیاست لذا اهلیت و مناسبتی با نور و بهشت ندارند. دنیا نزد آنها فرحناک است، دلهایشان مجذوب دنیا شده است و بصیرت خویش را از دست دادهاند، سرور آنها دنیوی است و سرور و شادمانی دنیوی حزنی اخروی برای آنها در پی آورده است. نکته ظریف اینکه «سرور» و «سرّ» از یک ریشهاند، تو گویی سرور واقعی در سرّ و ضمیر انسانی جای دارد که تنها با دستیابی به سرّ خلقت حاصل آید.
از مجموع آیات و احادیث پیش گفته این نتیجه به دست میآید که شادی و خرسندی دو گونه است؛ شادی مثبت، سازنده، با ارزش، نورانی و سفید یعنی انبساط خاطری که در راه رضایت خدا و دوری از دنیا باشد. یکی از بهترین نمونههای آن شادمانی، بخشندگی است چنان که اگر انسانی غم دیگران را به دوش بگیرد و به جان بخرد و کاری کند تا دل آنها شاد شود او بهترین روش را برای شاد کردن خویش برگزیده است. اما شادمانی نوع دیگری هم دارد و آن شادی منفی، مضر، بیارزش، تاریک و سیاه است یعنی لذتی که انسان با وابستگی و دلبستگی به دنیا حاصل میکند. شادمانی دنیوی سیاه است و شادمانی الهی روشن و دقیقاً به همین دلیل است که مؤمن باید خوشرو باشد زیرا که او شادی درونی دیگران را هدف گرفته است. مؤمن گامی از خودیت بیرون گذارده انانیت خویش را در آستانهی رضایت حق سر میبُرد، او با خوشرویی، تبسم و لبخند، شادمانی را به دیگران هدیه میدهد و خود نیز از این رهگذر به شادی واقعی میرسد «هر کسی به فریاد برادر غمزده و تنگدستش برسد و اندوهش را بزداید، به خاطر این کار، نزد خداوند هفتاد و دو رحمت الهی منظور شود که یکی از آنها در همین دنیا برای بهبودی معیشتش به او دهند و شاد شود و بقیه برای قیامتش ذخیره شود» (44)
به مسألهی شادی از دیدگاه قرآن و اسلام از زاویهی دیگری هم میتوان نگریست. شادبودن یکی از نیازهای اساسی انسان است و هرگز دین با آن مخالفتی ندارد. اگر هم مخالفتی باشد نسبت به بعضی از مصداقها و انواع شادیهاست.
اگر این پرسش مهم را پیش روی اسلام قرار دهیم که آیا انسان باید در دنیا جدی باشد یا خوشگذران؟ پاسخ اسلام گزینهی اول است. در قرآن آیات متعددی است که به ما میگویند خلقت آسمانها و زمین بیهوده نیست، (45) خداوند آسمانها و زمین را به منظور بازی (لعب) نیافرید، (46) خداوند حق است و آفرینش آسمانها و زمین از سوی او بر حق است، (47) از سوی دیگر خداوند انسانها را مخاطب قرار میدهد و به آنها میگوید خلقت شما هم بیهوده نیست. (48)
براساس جهانبینی قرآنی آفرینش جهان و نیز خلقت انسان بیهوده نیست؛ جهان دارای هدفی است و انسان نیز هدفمند است. اگر انسان به صحنهی دنیا آمده است تا به هدف و غایتی دست یابد باید از تمام توان و نیروی خویش بهره گیرد و از تمامی شرایطی که در این جهان در اختیار اوست کمال بهره را ببرد تا خود را به هدف نهایی و شایسته نزدیک و نزدیکتر کند. نیل به این هدف تنها با جدیت و استفاده از تمامی امکانات و پشتکار فراوان ممکن و میسور است، لذا انسان موفق در این جهان، انسانی هدفمند است و انسان هدفمند، انسانی جدی.
این امر بدین معناست که انسان مؤمن هرگز به دنبال بیهودگی، خوشگذرانی و هرزگی نیست. جدیت هرگز به معنای عبوس بودن، تندخو بودن و ترشرو بودن نیست، چنان که جدیت نقطهی مقابل شوخطبعی و خوشرویی هم نیست. انسان مؤمن میکوشد در عین حالی که کاملاً جدی است؛ خوش برخورد، خوش مشرب، شوخ طبع و بذلهگو باشد، او هرگز نشاط و شادمانی را نفی نمیکند. البته تعیین و تشخیص میان بیهودگی و شوخطبعی دشوار است. سالک مؤمن هرگز افسرده نیست، رخوت، کسالت، بیحالی، بینشاطی و سرد مزاجی با ایمان سر سازش ندارد. لازمهی ایمان طراوت و نشاط است. انسان مؤمن پرتحرک، پویا و پرتلاش است. روح مؤمن هرگز احساس یأس، ناکامی، شکست و نارضایتی نمیکند، او خود را همیشه در محضر خداوند رحیم و سببساز میداند و اگر در موردی از جانب او سببسوزی صورت گرفت از آن یأس به دل نمیگیرد؛ زیرا یقین دارد در عمق این ناکامی و در باطن این سببسوزی، شرایطی بهتر و سببسازی بالاتری در انتظار اوست. سختیها برای او رنجآور نیست، او شادمانی را با شدائد به صورت زیبایی درآمیخته است چونان که مادر باردار با تحمل سختیها شادی و نشاط خویش را از کف نمیدهد. بنابراین دین از انسانِ مؤمن، جدیت، پشتکار، تلاش، پویایی، نشاط، سرزندگی، کامیابی و رضایت میخواهد. دین از انسان سرد و بیروح، انسانی متعالی و پرنشاط میسازد. سختکوشی و نشاط از ویژگیهای انسان مؤمن است. اگر در دین مخالفتی باشد تنها با برخی از مصادیق شادی است که در واقع چیزی جز هرزگی و لودگی نیست.
نکتهی سوم: نگاه فلسفی - عرفانی به شادی
متفکران و عارفان از زوایای مختلف، ابعاد مسألهی شادی و غم را واشکافی کردهاند، پرداختن به تمامی آنها مجالی مستقل میطلبد، در اینجا به یک نمونه بسنده میگردد. ابنسینا در حیات علمی دوم خویش که کاملاً رنگ اشراق و عرفان دارد آثاری پدید آورده است که در این میان سه نمط آخر اشارات شاهکار است. این اندیشمند سترگ و یگانه روزگار، عرفان را با «بهجت و سرور» آغاز میکند. (49) بدین منظور نخست به مسألهی «لذت» و ابعاد آن میپردازد. لذت از نظر بوعلی قابل تعریف است چنان که نقطه مقابل آن یعنی «الم» را هم تعریف کرده است. ماهیت لذت دارای سه عنصر است؛ عنصر اول اینکه لذت نوعی ادراک و شعور است، دوم اینکه لازم است مدرِک، به کمال و خیر خود دست یابد، عنصر سوم که در حقیقت لذت دخالت دارد این است که دریافت کننده لذت از ضد سالم بوده، مانعی برای لذتبری وجود نداشته باشد. پس هرگاه موجودی با شعور به امری که از نظر او کمال یا خیر محسوب میشود نائل گردد و به هنگام وصول و نیل آن را ادراک نماید و همچنین حصول این ادراک با مانعی همراه نباشد، در این صورت حالتی برای نفس پدید میآید که به آن لذت میگویند.در برابر، اَلَم یا درد قرار میگیرد. الم هم حالتی نفسانی است که به هنگام وصول به چیزی که برای مدرِک آفت یا شر محسوب میشود، به دست میآید، مشروط به اینکه در این هنگام ادراک هم وجود داشته باشد و از سوی دیگر مانعی در کار نباشد. مثلاً اگر انسان منظرهی زیبایی مشاهده کرد و به دنبال آن در نفس او لذتی پدید آمد، بدین خاطر است که این منظرهی زیبا با نفس سازگاری و ملائمت دارد. در این لحظه انسان به این پدیدهی مطلوب نائل شده است، همچنین آن را دریافت کرده، ادراک نموده است و از سوی دیگر در این هنگام مانعی هم وجود ندارد. اگر در این هنگام خبر ناگواری به انسان داده میشد چه بسا با وجود همان شرایط، لذتی حاصل نمیشد زیرا مانعی پدید آمده بود.
لذت و شادی دو یار دیرین و دو همراه همیشگیاند. هرگاه لذتی پدید آید، حالت انبساط درون یا شادمانی هم تحقق مییابد و هرگاه موجود زنده از جمله انسان با شر و آفتی روبرو گردد، الم یا درد و بدنبال آن غم و اندوه هم یار او خواهد شد. لذت به دو عامل اساسی مرتبط است یکی ادراک کمال و دیگری نیل به آن، پیداست که هرچه کمال و خیر و نیز ادراک آن بالاتر و رفیعتر باشد، لذت و شادی بیشتری هم پدید خواهد آمد. به عبارت دیگر لذت و شادمانی، درجات و مراتب دارد.
در اینجا پرسشی خودنمایی میکند و آن اینکه بالاترین شادی کجاست و کدام موجود شادترین است؟ بوعلی به این سؤال پاسخی تاریخی میدهد. او معتقد است بزرگترین شادیها نزد خداست و خداوند شادترین موجودات در جهان هستی است؛ زیرا بیشترین کمالات نزد اوست و بالاترین ادراکات هم برای اوست. موجودی از او در جهان هستی کاملتر نیست، در او هیچ نقص و عیبی راه ندارد، کاستی و نیستی سرچشمهی دردها و رنجهاست که او از آنها بری است، لذا شائقترین، با ابتهاجترین، شادمانهترین و عاشقترین موجود در جهان هستی خداست (50). و از آنجا که او اولین عاشق است، اولین معشوق هم خواهد بود و از آنجا که او اولین موجود شاد است، تنها راه شادی انسان نزدیکی به اوست. لذا تنها راه کسب شادی واقعی یافتن راهی برای تقرب به اوست. به عبارت دیگر هر کس به او نزدیکتر، شادتر و هرکس از او دورتر غمگینتر. بر این اساس میتوان گفت اولیاء و مقربین الهی شوق و شادی وصفناپذیری دارند.
عرفان و سلوک راهکاری است برای نزدیکی به یار و هر کس دنبال او باشد وجد و جذبهای عمیق در ژرفای وجود او پدید میآید، البته هدف عرفان کسب جذبه و شادمانی نیست بلکه عارف فقط به دنبال اوست. به تعبیر بوعلی کسی که از عرفان غیر او را طلب کند مشرک است و او در واقع عارف نیست:
«من اثر العرفان للعرفان فقد قال بالثانی و من وجد العرفان کانه لایجده بل یجد المعروف به فقد خاض لجة العرفان.» (51)
ابنسینا در نمط نهم به توصیف عرفان و عارف میپردازد. (52) او اولین قدم سلوک را اراده میداند و اراده، یقین و رغبتی است که سرّ انسان را به عالم قدس و جبروت متوجه میسازد. اراده اولین مرحلهی حرکت سلوکی است. آنگاه که اراده و مجاهدت در انسان پایدار شد خلسهها و ربایشهایی از مشاهدهی نور حق برای انسان درمیرسد، از آسمان حقیقت برقهایی میدرخشد و وجد و نشاط پردههای غفلت را از پیش چشمان سالک برداشته، وجود او را غرق نور و بهجت میکند، در این لحظه قرار و آرامش درمیرسد، انس و الفت که در آغاز تابشی ضعیف داشت به شهابی روشن بدل میشود بگونهای که سالک به حیرت میافتد، وقتی که سالک به این حد از حضور رسید در معرفت الهی غرق گشته به جهان راستین دست مییابد. در این هنگام درونش آینه گشته، آینهای رو به یار دلنشین و با آن نظری به حق میکند و با این نگاه به اشیاء مینگرد، سالک از خود غایب گشته هیچگونه اشتغالی به غیر حق ندارد. او درون خویش را با اقبال و اخلاص آراسته میکند، مسرور وجود حق میشود و تمام نگاه خویش را به او دوخته تنها به او خیره میشود. در این لحظه وصال حاصل شده است.
ابنسینا سالک یا عارف را اینگونه به وصف میکشد «العارف هشّ بشّ بسّام (53).» از نظر او اساساً عارف کسی است که گشادهرو، خوشبرخورد و خندان باشد، و چرا اینگونه نباشد؟ کسی که به منبع شادمانی و سرور دست یافته است و به هر چیز مینگرد، جمال او میبیند، باید شاد و مسرور باشد.
حاصل آنکه سرچشمهی شادی و سرور خداست و شادترین موجود در جهان هستی اوست، لذا کسب بهجت و سرور واقعی تنها از طریق رفتن به سوی او و حرکت در راه او امکانپذیر است. تردیدی نیست راهی که به او نرسد به شادی راستین ختم نمیشود. مسلکی، عرفان نام دارد که راهی برای نیل به او پیش روی انسان گذارد. و از این طریق به انسان بهجتی دلنشین و سروری راستین عطا کند و هر چیزی جز این باشد، عرفاننماست و هر کس جز این گوید عارفنماست.
نکتهی چهارم: جایگاه غم و اندوه
مناسب است در آغاز نگاهی اسلامی به این مسأله افکنیم. اصولاً حزن از نظر قرآن امر پسندیدهای نیست و تنها در یک مورد اندوه پسندیده وجود دارد. به نمونههایی از آیات توجه کنیم:آن زمان که کافران، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را آزار دادند و ایشان را از مکه بیرون راندند ایشان با همراهشان به غار پناه بردند، فردی که با ایشان در غار بود گویا ترسید، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را اینگونه تسکین داد: «إِذْ یَقُولُ لِصَاحِبِهِ لاَتَحْزَنْ إِنَّ اللّهَ مَعَنَا فَأَنْزَلَ اللّهُ سَكِینَتَهُ عَلَیْهِ (54)؛ رسول خدا به همراه خود گفت اندوه مدار که خداوند با ماست پس خدا سکینهاش را بر او نازل کرد.»، از این آیه نکته لطیفی به دست میآید و آن اینکه اگر کسی در مسیر خدا باشد، خدا با اوست و هرکه خدا با او باشد،حزن و اندوهی نخواهد داشت؛ لذا همراهی خدا سوزنده حزن است و غمها را از دلها میبرد.
در آیات متعددی حزن و اندوه از بعضی انسانها برداشته شده است: کسی که هدایت الهی را بپذیرد، بیم و اندوه ندارد (55)، کسی که اهل ایمان و عمل صالح است بیم و اندوه ندارد (56)، کسی که اهل تسلیم، رضا و احسان باشد، خوف و حزن نخواهد داشت (57)، آنان که اهل گذشت و بخششاند، بیمناک و اندوهناک نمیگردند (58)، هر کس اهل نماز و زکات است بیم و حزن در او راه ندارد (59)، کسی که اهل اصلاح باشد، خوف و حزن او را فرا نگیرد (60)، استقامت و پایداری بر حق، خوف و اندوه را از انسان میبرد (61) و اولیا الهی فاقد بیم و اندوهند (62).
روایات هم مطلب مذکور را تأیید میکنند: عیسی مسیح (علیهالسلام) فرمود: «کسی که اندوه بسیار خورد، تنی بیمار داشته باشد.» امیرمؤمنان (علیهالسلام) هم فرمود: «ألْغَمُّ مَرَضَ النَّفْسِ؛ اندوه، بیماری روان است.» مضمونی زیبا و جذاب از حضرت علی (علیهالسلام) نقل شده است: «مَنْ إسْتَشْعَرَ شَعَفَها مَلَأتْ قَلبَهُ أشْجاناً لِمَنْ رَقْصٌ عَلی سُویَداءَ قَلْبِهِ کَرقَیصِ الذّبدة عَلی اَعْراضِ المَدْرَجِ هَمٌّ یَحْزُنُهَ وَهَمٌّ یَشْغَلَهُ کَذلِکَ حَتّی یُوْخَذَ بِکَظْمِهِ (63)؛ آنکه جامه شیفتگی به دنیا را بر تن کند، جانش پر از غمهایی شود که بر میانهی دلش برقصند، همچون رقصیدن کف و خاشاک سیلاب، هنگام گذر از پیچ و درهها. خواهشی اندوهگینش میکند و خواهشی دیگر سرگرمش میسازد و چنین است تا سرانجام راه نفسش میگیرد [و میمیرد].»
از مجموع مطالب پیش گفته به دست میآید که خدا با غم رابطهای ندارد، تقوا و ایمان با غم ناسازگار است، بخشش و گذشت، اندوه را میراند، اولیاء الهی غم را پشت سر گذاشتهاند و با آن وداع کردهاند کسی که خدا گفت و بر این گفتهی خویش پایدار ماند بیحزن میشود. بنابراین به عنوان یک قاعده، حزن و اندوه امری پسندیده محسوب نمیشود و به جای آن باید به سمت عرفان، سلوک، نشاط، تلاش، پویایی، شادمانی و کامیابی رفت.
در عین حال حزن ممدوح هم وجود دارد لذا در باب غم و اندوه میتوان گفت که غم دو گونه است؛ مذموم و ممدوح. البته قاعده در باب غم آن است که پسندیده نیست ولی در چندین مورد مشخص حزن درونی میتواند سودمند و کارساز باشد. یکی از آنها اندوهی است که با یاد مرگ پدید میآید. (64)
اگر انسان به این معرفت ناب دست یابد که دنیا ناپایدار و گذراست و هر لحظه مرگ در کمین است، حزنی عمیق وجود انسان را فرامیگیرد و این حالت باعث میشود انسان بر تلاش خود بیفزاید تا آیندهای آبادتر داشته باشد.
نمونهی دیگر، اندوهی است که به قلب عارف وارد میشود: «اَلْحُزْنُ مِنْ شِعارِ العارِفین لِکَثْرَة وارِداتِ الغَیْبِ عَلی سَرائِرِهِمْ» (65)؛ حزن همچون جامهای بر تن عارف است؛ زیرا مشاهدات و مکاشفاتی که به قلب عارف وارد میشود او را با حقایق آشنا کرده و اندوهی عمیق درون آنها را فرامیگیرد. لذا حزن ملازم عرفان است. البته در مباحث پیشین گفته شده که عرفان و شادی ملازم و همراه یکدیگرند. این دو مطلب با یکدیگر ناسازگار نیستند، زیرا حزن عارف از جایی است و شادی او از جای دیگر؛ عارف را دو دیده است با دیدهای حضور جمال حق میبیند لذا شاد میشود و با دیدهای دیگر جلال او و حقایقی که در عالم هستی است، لذا غمگین میگردد.
نمونه سوم از قلبهای حزین، دلهای شکسته است. از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرسیدند: خدا کجاست؟ فرمود: (66) «عِنْدَ المُنْکَسِرة قُلُوبُهُمْ؛ نزد شکستهدلان». آنگاه که انسان به ضعف، کاستی و ذلت خویش واقف گردد، بیچارگی خویش را دریابد، دلشکسته میشود در این لحظه قلبی محزون مییابد. کسی که بدنبال خداست میتواند او را در این لحظه بیابد.
نمونهای دیگر از اندوه پسندیده، حزنی است که از فراق دوست به سالک دست میدهد. هرگاه به سمت او حرکت کند و پا جای پای فرشتگان و مقربان نهد خود را مبتلا به فراق میبیند، خلأیی روحی در او پدید آمده، احساس فراق میکند؛ این احساس فراق به عارف اندوهی سبز و خرّم میدهد.
بشنو از نی چون حکایت میکند *** از جداییها شکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند *** در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق *** تا بگویم شرح درد اشتیاق
حاصل آنکه شادی و غم براساس دو اسم الهی شکل میگیرند، یکی جلوهی جمال است و دیگری تجلی جلال، آنگاه که جمال و حسن او درمیرسد شادی و نشاط در پی میآید و آنگاه که جلال، سطوت و عظمت و قهرش جلوهگر میشود حزن و اندوه اجتنابناپذیر است ولی اصل در اسماء خدا، جمال است: «یا مَنْ سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ غَضَبَهُ» لذا قانون و قاعده، شادی و شادمانی است و لازمهی عرفان راستین رضایت و کامیابی. اگر هم در موردی حزن پسندیده مطرح شده است، حزن ملازم جلال و اندوه قرین فراق است. از سوی دیگر به دست آمد که، شادمانه زیستن راهی انحصاری دارد و آن رفتن به سوی اوست. اسلام دین تعادل است و اعتدال به عنوان یک اصل در این دین جایگاه مهمی دارد، لذا به همان اندازه که شادی افراطی که همان هرزگی است مردود اعلام شده است، نقطه مقابل آن یعنی اندوه بیجهت و بیاساس هم محکوم شده است. در این میان مهمترین نکته اینکه شادی هدف نیست بلکه هدف نزدیکی به خدا و بودن در کنار اوست.
از زاویهی دیگر میتوان به مسأله اندوه نظر کرد، روانشناسان نسبت به مسألهی غم و گریستن دیدگاه جالبی دارند، آنها معتقدند این احساس عاطفی در بسیاری از موارد میتواند دارای کارکرد مثبت باشد. (67) تحقیقاتی که در بیوشیمی، عصبشناسی و پزشکی صورت گرفته، مدارک مستدلی به دست داده که نشان میدهد گریستن و حزین بودن یکی از کارکردهای مهم بشری است. سرکوب این حالت باعث اختلال در آرامش ذهن و روابط دوستانه میان افراد میشود و نیز میتواند برای تندرستی انسان هم زیانآور باشد.
از سوی دیگر اندوه و سرشک اشک، انسان را به سمت صداقت پیش میبرد، در این حالت انسانها به شیوهای مؤثرتر و قدرتی بیشتر و صادقانهتر پیام میدهند و طبعاً تأثیرگذاری آنها بیشتر خواهد شد. همچنین زبان حال حزن و ناله، تجدید حس حضور خاطرههاست. این خاطرهها گرچه تلخ باشند در ذهن انسان جاودانه خواهند شد و باعث میشوند ضمن اینکه انسان احساسی باقی بماند، تجربههای تلخ و ناکامیهای خویش را تکرار نکند.
کارکرد دیگر این احساس عاطفی، این است که به انسان احساس شرم میدهد، شرمساری، درماندگی و احساس عجز شدید بدنبال حالت هیجانی حزن پدید میآید و رشد و تعالی انسان از چنین احساسهای مثبتی آغاز میشود.
حزن و اندوه آدمی را با واقعیتها بیشتر آشنا میکند. فشارهای روحی - روانی موجود در انسانها را تخلیه میکند. انسانها با توجه به موقعیتها و واقعیتها در اندوه فرومیروند. انسان حزین بیشتر به نیازهای خویش واقف میشود. حزن و گریه، همدردی، دلسوزی و مصاحبت دیگران را در پی دارد. در این حالت صمیمیت بیشتر ظهور میکند و این امکان پدید میآید که زبانی فراتر از کلام نمودار گردد.
پینوشتها:
1. دالایی لاما، هنر شاد زیستن، ص 21.
2. ر.ک: همو، کتاب عشق و همدردی، ص 4-5.
3. همو، کتاب کوچک عقل و خرد، ص 13، 36 و 61.
4. همو، هنر شاد زیستن، ص 21، 24، 45، 73، 102، 161 و 305.
5. همو، زندگی در راهی بهتر، ص 36، 51، 60، 61، 82، 85، 103، 127 و 157.
6. همان، ص 60-61.
7. همان، ص 61.
8. همان، ص 82.
9. همان، ص 85.
10. ذاریات / 56.
11. حجر / 27.
12. هود / 118-119.
13. ر.ک: (سید) محمدحسین (علامه) طباطبایی، المیزان، ج 18، ص 386.
14. همان، ص 390.
15. ابوالقاسم قشیری، ترجمه رساله قشیریه، ص 285.
16. واقعه / 85.
17. ق / 16.
18. بقره / 186.
19. المیزان، ج 2، ص 30.
20. فجر / 29-30.
21. مؤمن / 60.
22. انفال / 24.
23. ذاریات / 56.
24. المیزان، ج 7، ص 91.
25. انعام / 44.
26. قصص / 76.
27. المیزان، ج 16، ص 76؛ مفردات، ص 375.
28. المیزان، ج 19، ص 167.
29. حدید / 23.
30. قصص / 77.
31. نهجالبلاغه، حکمت 257.
32. آل عمران / 188.
33. هود / 10.
34. نهجالبلاغه، نامه 66.
35. رعد / 36.
36. آل عمران / 170.
37. غافر / 75.
38. نهجالبلاغه، خطبه 113.
39. المیزان، ج 20، ص 218.
40. دهر / 11.
41. انشقاق / 9.
42. المیزان، ج 20، ص 361.
43. انشقاق / 13.
44. (شیخ) صدوق، ثواب الاعمال، ص 179.
45. ص / 27.
46. دخان / 38.
47. احقاف / 3.
48. مؤمنون / 115.
49. حسین بن عبدالله بن سینا، الاشارات و التنبیهات، نمط هشتم، ص 334-343.
50. همان، ص 359.
51. همان، ص 390.
52. همان، ص 378-388.
53. همان، ص 391.
54. توبه / 40.
55. بقره / 38.
56. بقره / 62.
57. بقره / 112.
58. بقره / 262 و 274.
59. بقره / 277.
60. انعام / 48.
61. احقاف / 13.
62. یونس / 62.
63. حسن بن علی حرّانی، تحف العقول، ص 221.
64. (شیخ) صدوق، امالی، ص 56.
65. مصباح الشریعة، ص 505.
66. محمدتقی مجلسی، بحارالانوار، ج 73، ص 157.
67. ر.ک: جفری کاتلر، زبان اشکها، ترجمه طاهره جواهرساز، ص 31-47.
فعالی، محمدتقی؛ (1388)، نگرشی بر آراء و اندیشههای دالایی لاما، تهران: انتشارات عابد، چاپ اول