نویسنده: محمدرضا شمس
روزی پادشاه و وزیرش از راهی میگذشتند. در راه، یک مروارید گرانبها پیدا کردند، پادشاه گفت: «مروارید را من دیدهام و مال من است.»
وزیر گفت: «من اون رو از زمین برداشتم و مال منه.»
بعد از بحث فراوان، قرار شد هر کدام یک داستان تعریف کنند. داستان هر کدام جالبتر بود، مروارید مال او باشد. اول پادشاه شروع کرد و گفت: «چندسال پیش به من خبر دادند که در شهر عدهای دزد پیدا شدهاند و به خانهها و اموال مردم دستبرد میزنند. عدهای از سربازان را مأمور کردم که دربارهی این قضیه تحقیق کنند و دزدها را پیدا کنند. مدتها گذشت و سربازان نتوانستند کاری از پیش ببرند. ناچار، لباس مبدل پوشیدم و شبها به محلههای مختلف شهر رفتم. یک شب، لباس درویشی پوشیدم و با کشکولی پر از طعام و یک تبرزین بیرون رفت. همچنان که در اطراف شهر گردش میکردم، به خرابهای رسیدم. آنجا سه نفر نشسته بودند و دربارهی دزدی از خزانهی شاه گفتوگو میکردند. به طرفشان رفتم و غذایی را که داشتم، به آنها تعارف کردم. با هم نان و نمک خوردیم و صمیمی شدیم. از من خواستند که براشان فال بگیرم. با کتابی که همراه داشتم، براشان فال گرفتم و گفتم نتیجهاش بسیار خوب است و چون به آنها شک کرده بودم، برای اجرای تصمیمی که گرفته بودند، تشویقشان کردم. آن سه نفر که صداقت مرا دیدند، اقرار کردند که میخواهند به خزانهی پادشاه دستبرد بزنند و از من خواستند که همراهشان بروم. بعد، برای اینکه بیشتر با هم آشنا شویم، هر کدام از هنری که داشتند تعریف کردند. نفر اول گفت: «من زبان حیوانات را بلدم.» دومی گفت: «من با یک اشاره میتوانم همهی قفلهای بسته را باز کنم.» سومی گفت: «من اگر نوزادی رو توی گهواره ببینم، هیچ وقت قیافهاش را یادم نمیرود، حتی اگر بزرگ شود و چهرهاش تغییر کند.»
بعد از من پرسیدند: «درویش، تو چه هنری داری؟» گفتم: «من وقتی از کسی عصبانی بشوم، اگر دست چپم را به ریشم بکشم، علامت این است که او باید کشته شود و اگر دست راستم را به ریشم بکشم، یعنی او را بخشیدهام.
البته هنر من در مقایسه با هنر دزدها بیاهمیت بود، ولی چون قول داده بودند که مرا با خودشان ببرند، به عهد خود وفا کردند و چند دقیقه بعد ما در نزدیکی قصر بودیم. هنوز چند متر تا پای دیوار قصر فاصله داشتیم که یکی از سگها عوعو کرد. از اولی پرسیدم: «تو که زبان حیوانات را بلدی، بگو این سگ چه میگوید؟» گفت: «میگوید عجیب است، اینها قصد دارند جواهرات پادشاه را بدزدند، در حالی که صاحب جواهرات هم همراه آنهاست!»
دزدها به من نگاه کردند، انگار شک کرده بودند؛ ولی من صحبت را طوری عوض کردم که آنها قانع شدند من یک درویش دورهگرد بیشتر نیستم. دوباره راه افتادیم. دزد دوم با اشاره قفلها را باز میکرد و ما جلو میرفتیم تا به اتفاق، وارد خزانه شدیم. جواهرات را در کیسههایی که همراه داشتیم، ریختیم و بدون آنکه کسی ما را ببیند، به خرابه برگشتیم و آنها را در گوشهای زیر خاک پنهان کردیم. قرار شد صبر کنیم سر و صداها بخوابد، بعد آنها را بین خودمان تقسیم کنیم.
فردای آن روز از دزدها اجازه گرفتم تا گشتی در شهر بزنم. به قصر رفتم و لباسم را عوض کردم. به دستور من، سربازها به خرابه رفتند و دزدها را دستگیر کردند و با جواهرات به دربار آوردند. تا دزدها وارد شدند، نفر سوم گفت: «ای پادشاه! اگر ممکن است لطف کنید و دست راستتان را به ریشتان بکشید!» این را که شنیدم، خندهام گرفت و گفتم: «به شرط آنکه شما هم قول بدهید دست از این کارها بردارید و شرافتمندانه زندگی کنید.» دزدها قبول کردند و من هم در عوض به هر کدام شغلی را که سزاوارش بود، دادم.»
حالا نوبت وزیر بود که داستان خود را تعریف کند. وزیر گفت: «حدود بیست سال پیش خشکسالی شد. من که از خانوادهی فقیری بودم، به دنبال کار، از پدر و مادرم خداحافظی کردم و راه شهرهای دیگر را در پیش گرفتم. مدتها، این طرف و آن طرف رفتم تا بالاخره به من خبر دادند که در فلان شهر تاجری زندگی میکند که حاضر است برای یک روز کار، چهل روز غذا و جا بدهد. من که آدم تنبل و تنپروری بودم، فوری خودم را به تاجر رساندم.
تاجر مرا پذیرفت و به خانه برد. در آن خانه امکانات راحتی فراهم بود، طوری که در عرض چند روز چاق و سرحال شدم. خدا خدا میکردم روزها هرچه دیرتر بگذرند و چهل روز به پایان نرسد. اما بالاخره چهل روز تمام شد و صبح روز چهل و یکم تاجر به سراغم آمد و گفت: «کار تو امروز شروع میشه، با من بیا.»
یک گله شتر و یک گاو برداشتیم و رفتیم تا کنار دریا رسیدیم. به دستور تاجر، گاو را کشتم، پوستش را دوختم و داخل پوست رفتم. تاجر، بقیهی پوست را دوخت و فقط یک سوراخ کوچک، به اندازهای که بتوانم نفس بکشم، باقی گذاشت و خودش از آنجا دور شد. هنوز از بهت و حیرت بیرون نیامده بودم که احساس کردم از زمین بلند شدهام و پرواز میکنم. هرچه تلاش کردم و دست و پا زدم، فایدهای نداشت. مدتی بعد احساس کردم که مرا روی زمین گذاشتند. بعد دو پرنده با منقارهای بزرگ و تیزشان به جان من افتادند. باعجله از پوست بیرون پریدم. پرندهها با دیدن من، پریدند. ناگهان چشمم به تاجر افتاد که پایین کوه منتظر ایستاده بود. فریاد زدم: «این کار یعنی چی؟» تاجر گفت: «چیز مهمی نیست، جواهرات بالای کوه رو پایین بنداز.»
به اطراف نگاه کردم، دیدم روی کوه پر از جواهر است. مقدار زیادی از آنها را پایین ریختم. تاجر، شترها را بار کرد و راه افتاد که برود. داد زدم: «حالا من چطوری پایین بیام؟» تاجر گفت: «ناراحت نباش. اگر به اطراف خودت نگاه کنی، استخوانهای زیادی میبینی. آنها هم مثل تو روزی زنده بودند و به طمع چهل روز غذای مفت و یک روز کار، جونشون رو از دست دادند. تو هم به زودی به سرنوشت آنها دچار میشی.»
راه فراری وجود نداشت. یک طرف دریا بود و یک طرف کوه. اگر خودم را به دریا پرت میکردم، غرق میشدم و اگر از کوه پایین میپریدم، تکهی بزرگم گوشم میشد. بالاخره تصمیم خودم را گرفتم. دو رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم یاریام کند. بعد چشمانم را بستم و خودم را به پایین کوه پرت کردم. به یاری خداوند بزرگ، بین دو صخره فرود آمدم و آسیبی ندیدم. خدا را شکر کردم و خسته و گرسنه در بیابان راه افتادم. رفتم و رفتم تا به دو تا دیو رسیدم. دیوها سر یک قالیچهی پرنده و یک تیر و کمان با هم دعوا میکردند. من میانجی شدم و گفتم من تیری رها کنم. هر کدام زودتر آن را پیدا کرد و آورد، قالیچه مال اوست.
دیوها بدون کوچکترین تردیدی قبول کردند و تیر و کمان را به من دادند. من تیری در کردم. دیوها به سرعت به دنبال آن دویدند. من تیر و کمان را برداشتم و روی قالی نشستم، و زیر لب گفتم: «به حق سلیمان نبی، مرا در نزدیکی شهر پایین بیار.»
چشمهایم را باز کردم، نزدیک شهر بودم. تیر و کمان و قالیچه را پنهان کردم و به شهر رفتم. چند روزی گذشت. چهرهام را عوض کردم و به سراغ تاجر رفتم و دوباره پیش او مشغول به کار شدم.
بعد از چهل شبانه روز همان ماجرا تکرار شد. موقعی که به کنار دریا رسیدیم، گاو را کشتم و پوستش را دوختم. تاجر گفت: «داخل پوست گاو برو.» من وانمود کردم که بلد نیستم، میخواستم از پهلو وارد پوست شوم، تاجر عصبانی شد و گفت: «ابله، چه کار میکنی؟ مگه میشه تمام قد وارد پوست گاو شد؟»
گفتم: «ارباب، شما از یک آدمدهاتی چطور توقع دارید چنین کارهایی بلد باشه؟ خواهش میکنم خودتون راهش رو به من نشون بدید.» تاجر بدون آنکه شک کند، جلو آمد. سرش را نزدیک پوست گاو برد و گفت باید با سر داخل آن بروی.
من نگذاشتم حرف تاجر تمام شود. با یک حرکت او را داخل پوست انداختم و فوری بقیهاش را دوختم. بعد از آنجا دور شدم. تاجر مدتی دست و پا زد و فریاد زد، ولی مرغان شکاری خیلی زود آمدند و او را به قلهی کوه بردند. تاجر که از پوست گاو بیرون آمد، به او گفتم: «اگر مقداری از جواهرات رو پایین بریزی، میگم چه جوری از اونجا پایین بیای.» تاجر بیمعطلی مقدار زیادی از جواهرات را پایین ریخت و من شترها را بار کردم. وقتی کارم تمام شد، به او گفتم: «من از بالای کوه پایین پریدم. تو هم میتونی این کار رو بکنی.»
بعد به شهر برگشتم و تیر و کمان و قالیچهام را برداشتم و به شهری دور رفتم. از سرنوشت تاجر اطلاعی ندارم، ولی خودم در شهر جدید زندگی آبرومندانهای را شروع کردم و با دختر قاضی آن شهر ازدواج کردم و به خوشرفتاری و عدل و داد مشهور شدم. طولی نکشید که آوازهی من به گوش شما رسید و شما مرا وزیر خود کردید.
سخن وزیر که به اینجا رسید، پادشاه تصدیق کرد که او داستان جالبتری تعریف کرده است و مروارید را به او داد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
وزیر گفت: «من اون رو از زمین برداشتم و مال منه.»
بعد از بحث فراوان، قرار شد هر کدام یک داستان تعریف کنند. داستان هر کدام جالبتر بود، مروارید مال او باشد. اول پادشاه شروع کرد و گفت: «چندسال پیش به من خبر دادند که در شهر عدهای دزد پیدا شدهاند و به خانهها و اموال مردم دستبرد میزنند. عدهای از سربازان را مأمور کردم که دربارهی این قضیه تحقیق کنند و دزدها را پیدا کنند. مدتها گذشت و سربازان نتوانستند کاری از پیش ببرند. ناچار، لباس مبدل پوشیدم و شبها به محلههای مختلف شهر رفتم. یک شب، لباس درویشی پوشیدم و با کشکولی پر از طعام و یک تبرزین بیرون رفت. همچنان که در اطراف شهر گردش میکردم، به خرابهای رسیدم. آنجا سه نفر نشسته بودند و دربارهی دزدی از خزانهی شاه گفتوگو میکردند. به طرفشان رفتم و غذایی را که داشتم، به آنها تعارف کردم. با هم نان و نمک خوردیم و صمیمی شدیم. از من خواستند که براشان فال بگیرم. با کتابی که همراه داشتم، براشان فال گرفتم و گفتم نتیجهاش بسیار خوب است و چون به آنها شک کرده بودم، برای اجرای تصمیمی که گرفته بودند، تشویقشان کردم. آن سه نفر که صداقت مرا دیدند، اقرار کردند که میخواهند به خزانهی پادشاه دستبرد بزنند و از من خواستند که همراهشان بروم. بعد، برای اینکه بیشتر با هم آشنا شویم، هر کدام از هنری که داشتند تعریف کردند. نفر اول گفت: «من زبان حیوانات را بلدم.» دومی گفت: «من با یک اشاره میتوانم همهی قفلهای بسته را باز کنم.» سومی گفت: «من اگر نوزادی رو توی گهواره ببینم، هیچ وقت قیافهاش را یادم نمیرود، حتی اگر بزرگ شود و چهرهاش تغییر کند.»
بعد از من پرسیدند: «درویش، تو چه هنری داری؟» گفتم: «من وقتی از کسی عصبانی بشوم، اگر دست چپم را به ریشم بکشم، علامت این است که او باید کشته شود و اگر دست راستم را به ریشم بکشم، یعنی او را بخشیدهام.
البته هنر من در مقایسه با هنر دزدها بیاهمیت بود، ولی چون قول داده بودند که مرا با خودشان ببرند، به عهد خود وفا کردند و چند دقیقه بعد ما در نزدیکی قصر بودیم. هنوز چند متر تا پای دیوار قصر فاصله داشتیم که یکی از سگها عوعو کرد. از اولی پرسیدم: «تو که زبان حیوانات را بلدی، بگو این سگ چه میگوید؟» گفت: «میگوید عجیب است، اینها قصد دارند جواهرات پادشاه را بدزدند، در حالی که صاحب جواهرات هم همراه آنهاست!»
دزدها به من نگاه کردند، انگار شک کرده بودند؛ ولی من صحبت را طوری عوض کردم که آنها قانع شدند من یک درویش دورهگرد بیشتر نیستم. دوباره راه افتادیم. دزد دوم با اشاره قفلها را باز میکرد و ما جلو میرفتیم تا به اتفاق، وارد خزانه شدیم. جواهرات را در کیسههایی که همراه داشتیم، ریختیم و بدون آنکه کسی ما را ببیند، به خرابه برگشتیم و آنها را در گوشهای زیر خاک پنهان کردیم. قرار شد صبر کنیم سر و صداها بخوابد، بعد آنها را بین خودمان تقسیم کنیم.
فردای آن روز از دزدها اجازه گرفتم تا گشتی در شهر بزنم. به قصر رفتم و لباسم را عوض کردم. به دستور من، سربازها به خرابه رفتند و دزدها را دستگیر کردند و با جواهرات به دربار آوردند. تا دزدها وارد شدند، نفر سوم گفت: «ای پادشاه! اگر ممکن است لطف کنید و دست راستتان را به ریشتان بکشید!» این را که شنیدم، خندهام گرفت و گفتم: «به شرط آنکه شما هم قول بدهید دست از این کارها بردارید و شرافتمندانه زندگی کنید.» دزدها قبول کردند و من هم در عوض به هر کدام شغلی را که سزاوارش بود، دادم.»
حالا نوبت وزیر بود که داستان خود را تعریف کند. وزیر گفت: «حدود بیست سال پیش خشکسالی شد. من که از خانوادهی فقیری بودم، به دنبال کار، از پدر و مادرم خداحافظی کردم و راه شهرهای دیگر را در پیش گرفتم. مدتها، این طرف و آن طرف رفتم تا بالاخره به من خبر دادند که در فلان شهر تاجری زندگی میکند که حاضر است برای یک روز کار، چهل روز غذا و جا بدهد. من که آدم تنبل و تنپروری بودم، فوری خودم را به تاجر رساندم.
تاجر مرا پذیرفت و به خانه برد. در آن خانه امکانات راحتی فراهم بود، طوری که در عرض چند روز چاق و سرحال شدم. خدا خدا میکردم روزها هرچه دیرتر بگذرند و چهل روز به پایان نرسد. اما بالاخره چهل روز تمام شد و صبح روز چهل و یکم تاجر به سراغم آمد و گفت: «کار تو امروز شروع میشه، با من بیا.»
یک گله شتر و یک گاو برداشتیم و رفتیم تا کنار دریا رسیدیم. به دستور تاجر، گاو را کشتم، پوستش را دوختم و داخل پوست رفتم. تاجر، بقیهی پوست را دوخت و فقط یک سوراخ کوچک، به اندازهای که بتوانم نفس بکشم، باقی گذاشت و خودش از آنجا دور شد. هنوز از بهت و حیرت بیرون نیامده بودم که احساس کردم از زمین بلند شدهام و پرواز میکنم. هرچه تلاش کردم و دست و پا زدم، فایدهای نداشت. مدتی بعد احساس کردم که مرا روی زمین گذاشتند. بعد دو پرنده با منقارهای بزرگ و تیزشان به جان من افتادند. باعجله از پوست بیرون پریدم. پرندهها با دیدن من، پریدند. ناگهان چشمم به تاجر افتاد که پایین کوه منتظر ایستاده بود. فریاد زدم: «این کار یعنی چی؟» تاجر گفت: «چیز مهمی نیست، جواهرات بالای کوه رو پایین بنداز.»
به اطراف نگاه کردم، دیدم روی کوه پر از جواهر است. مقدار زیادی از آنها را پایین ریختم. تاجر، شترها را بار کرد و راه افتاد که برود. داد زدم: «حالا من چطوری پایین بیام؟» تاجر گفت: «ناراحت نباش. اگر به اطراف خودت نگاه کنی، استخوانهای زیادی میبینی. آنها هم مثل تو روزی زنده بودند و به طمع چهل روز غذای مفت و یک روز کار، جونشون رو از دست دادند. تو هم به زودی به سرنوشت آنها دچار میشی.»
راه فراری وجود نداشت. یک طرف دریا بود و یک طرف کوه. اگر خودم را به دریا پرت میکردم، غرق میشدم و اگر از کوه پایین میپریدم، تکهی بزرگم گوشم میشد. بالاخره تصمیم خودم را گرفتم. دو رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم یاریام کند. بعد چشمانم را بستم و خودم را به پایین کوه پرت کردم. به یاری خداوند بزرگ، بین دو صخره فرود آمدم و آسیبی ندیدم. خدا را شکر کردم و خسته و گرسنه در بیابان راه افتادم. رفتم و رفتم تا به دو تا دیو رسیدم. دیوها سر یک قالیچهی پرنده و یک تیر و کمان با هم دعوا میکردند. من میانجی شدم و گفتم من تیری رها کنم. هر کدام زودتر آن را پیدا کرد و آورد، قالیچه مال اوست.
دیوها بدون کوچکترین تردیدی قبول کردند و تیر و کمان را به من دادند. من تیری در کردم. دیوها به سرعت به دنبال آن دویدند. من تیر و کمان را برداشتم و روی قالی نشستم، و زیر لب گفتم: «به حق سلیمان نبی، مرا در نزدیکی شهر پایین بیار.»
چشمهایم را باز کردم، نزدیک شهر بودم. تیر و کمان و قالیچه را پنهان کردم و به شهر رفتم. چند روزی گذشت. چهرهام را عوض کردم و به سراغ تاجر رفتم و دوباره پیش او مشغول به کار شدم.
بعد از چهل شبانه روز همان ماجرا تکرار شد. موقعی که به کنار دریا رسیدیم، گاو را کشتم و پوستش را دوختم. تاجر گفت: «داخل پوست گاو برو.» من وانمود کردم که بلد نیستم، میخواستم از پهلو وارد پوست شوم، تاجر عصبانی شد و گفت: «ابله، چه کار میکنی؟ مگه میشه تمام قد وارد پوست گاو شد؟»
گفتم: «ارباب، شما از یک آدمدهاتی چطور توقع دارید چنین کارهایی بلد باشه؟ خواهش میکنم خودتون راهش رو به من نشون بدید.» تاجر بدون آنکه شک کند، جلو آمد. سرش را نزدیک پوست گاو برد و گفت باید با سر داخل آن بروی.
من نگذاشتم حرف تاجر تمام شود. با یک حرکت او را داخل پوست انداختم و فوری بقیهاش را دوختم. بعد از آنجا دور شدم. تاجر مدتی دست و پا زد و فریاد زد، ولی مرغان شکاری خیلی زود آمدند و او را به قلهی کوه بردند. تاجر که از پوست گاو بیرون آمد، به او گفتم: «اگر مقداری از جواهرات رو پایین بریزی، میگم چه جوری از اونجا پایین بیای.» تاجر بیمعطلی مقدار زیادی از جواهرات را پایین ریخت و من شترها را بار کردم. وقتی کارم تمام شد، به او گفتم: «من از بالای کوه پایین پریدم. تو هم میتونی این کار رو بکنی.»
بعد به شهر برگشتم و تیر و کمان و قالیچهام را برداشتم و به شهری دور رفتم. از سرنوشت تاجر اطلاعی ندارم، ولی خودم در شهر جدید زندگی آبرومندانهای را شروع کردم و با دختر قاضی آن شهر ازدواج کردم و به خوشرفتاری و عدل و داد مشهور شدم. طولی نکشید که آوازهی من به گوش شما رسید و شما مرا وزیر خود کردید.
سخن وزیر که به اینجا رسید، پادشاه تصدیق کرد که او داستان جالبتری تعریف کرده است و مروارید را به او داد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول