نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: رضوان دزفولي
برگردان: رضوان دزفولي
روزي عنكبوتي تصميم گرفت لب دريا برود و چند ماهي صيد كند. انگار آن روز، بخت و اقبال به عنكبوت رو كرده بود، چون ماهيها به طرف او هجوم آوردند. عنكبوت آن روز آن قدر ماهي گرفت كه وقتي به اطرافش نگاهي انداخت، ديد پشتهاي از ماهي روي زمين جمع شده است. عنكبوت با شادي به خودش گفت: « فقط بايد آتش روشن كنم.»
عنكبوت با سرعت چند تكه چوب جمع كرد و با آن آتشي روشن كرد و شروع كرد به كباب كردن ماهيها. شما ميدانيد كه بوي ماهي نه تنها خوب است، بلكه خيلي زود تا دوردستها پخش ميشود. بو رفت و رفت تا به دماغ شيري كه از آن اطراف ميگذشت، رسيد. شير لحظهاي ايستاد و چند بار بو كشيد.
بعد جهتي را كه بو از آن ميآمد، دنبال كرد. وقتي شير به عنكبوت رسيد، عنكبوت تازه ميخواست اولين ماهياش را كه آماده شده بود، بخورد. شير با خشم غرشي كرد و گفت: « آن ماهي را بده به من!»
عنكبوت ترسيد و بدون اينكه حتي يك كلمه صحبت كند، ماهي را دو دستي به شير داد. شير لبهايش را به هم ماليد و چشمهايش را نيمه بسته كرد و گفت: « خوشمزه است. خوشمزه است!» بعد در كنار آتش نشست و گفت: « حالا چند تا ماهي ديگر هم برايم كباب كن!»
عنكبوت جرئت نداشت كه از فرمان شير بزرگ سرپيچي كند؛ اما دلش هم نميآمد ماهيهايي را كه گرفته بود، همان جا رها كند و پا به فرار بگذارد. براي همين تصميم گرفت كمي تحمل كند و چند ماهي ديگر هم به شير بدهد؛ به اين اميد كه شايد چند تا ماهي هم براي خودش باقي بماند. آخر او تمام سختيهاي كار را تحمل كرده بود و خيلي هم گرسنه بود. شير ظالم پشت سر هم ماهيهاي خوش طعم را ميبلعيد و عنكبوت بيچاره مجبور بود مرتب اين طرف و آن طرف بدود و چوب جمع كند.
عنكبوت بيچاره از بس كه كنار شعلههاي آتش ايستاده بود، هم خسته شده بود و هم داشت آتش ميگرفت. غم و غصه او وقتي بيشتر شد كه ديد از آن همه ماهي، فقط چند تا ماهي كوچك مانده است. او نااميد شده بود و قطره هاي اشك از چشمهايش سرازير شد. شير با ديدن اشكهاي او، خندهاي بلند سر داد و او را مسخره كرد. عنكبوت گفت: « قربان، اينها اشك نيستند، دود اين آتش به چشمهايم رفته و آب را از آنها سرازير كرده است.» او همين طور كه حرف ميزد، آخرين دانهي ماهي را هم به شير داد. شير هم بدون اينكه يك تشكر خشك و خالي كند، آن را بلعيد. همين موقع يك پرندهي شكاري از بالاي سر آنها پرواز كرد و رد شد و سه بار گفت: « كوكِر، كوكِر، كوكِر.» و بعد ناپديد شد.
عنكبوت گفت: « دربارهي اين پرنده چه ميشود گفت؟ حتي چند دقيقه هم پيش من نماند! تا حالا موجودي به اين بيادبي و حق نشناسي نديده بودم. مطمئنم هر جا كه برود، به دوستانش نميگويد كه خالهاي زيباي روي پرش را از من دارد.»
شير نگاهي به او كرد و پرسيد: « چي گفتي! واقعاً خالهاي روي پرش را تو به او دادهاي؟»
عنكبوت جواب داد: « البته. تو هم نميدانستي؟!»
شير، پوست ساده و قهوهاي خودش را خوب برانداز كرد و گفت: « من هم دوست دارم پوست خال خالي داشته باشم. ميتواني پوست مرا هم عوض كني؟»
عنكبوت چشمهايش را ريز كرد و نگاهي به پوست شير انداخت. بعد با لحن شك داري گفت: « كار سختي است.»
شير با التماس گفت: « خواهش ميكنم قبول كن.» بعد روي پاهايش ايستاد و گفت: « من خودم تمام كارهاي سخت را انجام ميدهم. فقط بگو چه كار بايد بكنم.»
عنكبوت توي دلش به اينكه توانسته بود شير را فريب بدهد، خنديد؛ اما قيافهاش را جديتر كرد و گفت: « براي اين كار به دو چيز احتياج دارم. يك گاو وحشي بزرگ و يك درخت تنومند و قطور.»
شير گفت: « اولي را به زودي برايت ميآورم.» بعد جستي زد و رفت. از علفزارها گذشت. از زماني كه شير رفته بود، مدتي طولاني گذشت. عنكبوت داشت خوابش ميبرد كه ديد شير از دور ميآيد و جنازهي يك گاو وحشي را هم كشان كشان ميآورد.
عنكبوت گفت: « خوب حالا بايد پوست گاو را بكني؛ چون من به چند تا نوار از پوست گاو احتياج دارم. تا بتوانم پوست تو را به زيبايي پوست آن مرغ وحشي در بياورم.»
شير كه اصلاً به حرفهاي عنكبوت شك نكرده بود، توي يك چشم به هم زدن با چنگالش پوست گاو را دريد و آن را به صورت نوارهاي پهن بريد. وقتي كار تمام شد، عنكبوت گفت: « عالي است! تو كار را خيلي خوب انجام دادي. براي همين فكر ميكنم خالهاي تو خيلي زيباتر از خالهاي آن مرغ وحشي بشود.»
شير كه هيجان زده شده بود، پرسيد: « بگو حالا بايد چكار كنم؟»
عنكبوت گفت: « حالا بايد بزرگترين درخت را پيدا كني. وقتي درخت محكمي پيدا كردي، به طرفش بدو و سينهات را محكم به آن بكوب. اگر درخت لرزيد، آن درخت را انتخاب نكن؛ چون حتماً ريشههايش ضعيف است. تو بايد درختي را پيدا كني كه وقتي سينهات را به آن كوبيدي، مثل سنگ از جايش تكان نخورد.»
شير درختهاي زيادي را امتحان كرد. با اين كار چند جاي بدنش كبود شد؛ اما عاقبت درختي را پيدا كرد كه وقتي به آن كوبيد، تنهي بزرگش اصلاً تكان نخورد.
عنكبوت نگاهي به درخت انداخت و گفت: « اين درخت براي كار من مناسب است.»
بعد گفت: « حالا زود برو و نوارهاي چرمي و جنازهي گاو وحشي را بياور!»
در اين مدت، عنكبوت چند تكه چوب براي روشن كردن آتش جمع كرد. بعد هم شير، براي كباب كردن گاو يك اجاق درست كرد.
عنكبوت گفت: « رسيديم به مشكلترين قسمت كار! حالا وقت آن است كه تو كنار درخت دراز بكشي تا من تو را محكم به آن ببندم. اين را بدان كه هر چه محكمتر تو را ببندم، خالهاي بدنت قشنگتر ميشود.»
شير نادان روي زمين دراز كشيد و عنكبوت با نوارهاي چرمي، او را محكم به درخت بست، جوري كه حيوان به سختي ميتوانست تكان بخورد؛ اما شير نادان مرتب به عنكبوت ميگفت: « اينجا را محكم نبستي. آنجا را محكمتر ببند، هنوز ميتوانم پاهاي عقبم را تكان بدهم. بايد آنجا را محكمتر ببندي!»
عنكبوت هم با تعجب كارش را ادامه داد تا اينكه شير گفت: « عالي است. هيچ كس نميتواند مرا از اين محكمتر ببندد.» بعد گفت: « خوب... حالا بهتر است كار خالكوبي را شروع كني و بعدش هر چه زودتر مرا باز كني. نميخواهم زياد در اين حالت باقي بمانم.»
عنكبوت با خوشحالي گفت: « باشد هر چه شما بفرماييد جناب شير! بعد چند سيخ را روي آتش گذاشت.
وقتي سيخها خوب قرمز شد، عنكبوت آنها را برداشت و به طرف شير حمله كرد. او سيخهاي داغ را روي پوست شير چسباند و ميگفت: « اين براي ماهي اول كه به زور گرفتي. اين براي ماهي دوم كه خوردي. اين براي آن ماهي چاق و چلهاي كه از دستم قاپيدي و خوردي و اين هم براي آن مارماهي كه از من دزديدي.»
به خوردن هر سيخ گداخته روي پوست شير، داد و فريادش بلند ميشد.
عنكبوت گفت: «اگر فكر ميكني كه من آزادت ميكنم، سخت در اشتباهي. تو بايد آن قدر اينجا بماني تا بميري.»
شير خشمگين بود؛ اما هر چه تلاش ميكرد و خودش را ميپيچاند، نميتوانست گرهها را باز كند. عنكبوت كه ميخواست شير را عصبانيتر كند، تمام خانوادهاش را صدا كرد و از آنها خواست تا دور آتش بنشينند و گاو و حشي را - كه حسابي بريان و كباب شده بود - جلو چشمهاي شير بخورند.
بعد از خوردن گاو، عنكبوت و خانوادهاش به خانههايشان رفتند و شير را همان جا رها كردند. چند شبانه روز گذشت و شير همان جا ماند. در آخرين روزي كه شير از بيغذايي و بيآبي داشت اميد زنده ماندن را از دست ميداد، مورچهي سفيد كوچكي به آنجا آمد. او براي پيدا كردن غذا لابه لاي برگهاي خشك را ميگشت. شير با ديدن او به التماس افتاد و گفت: « خواهش ميكنم كمكم كن. مورچهي مهربان كوچك... به من كمك كن.»
مورچه گفت: « موجودي به كوچكي من، براي موجودي به بزرگي تو چه كاري ميتواند انجام دهد؟»
شير با التماس گفت: « تو آروارههاي محكمي داري و ميتواني توي يك چشم به هم زدن اين نوارهاي چرمي را بجوي. چند روز است كه من بيچاره اينجا به همين حالت زنداني شدهام و دارم از گرسنگي تلف ميشوم.»
مورچه لحظهاي فكر كرد و گفت: « اگر اين قدر گرسنهاي، پس حتماً بعد از آزاد شدن اول خود مرا ميخوري!»
شير گفت: « نه، تو فكر ميكني من جواب محبت تو را با بدي ميدهم؟»
مورچه گفت: « بله. اگر بتواني اين كار را ميكني؛ اما من تو را آزاد ميكنم.»
مورچه شروع كرد به جويدن چرمها و شير را آزاد كرد. شير بدنش را كه خشك شده بود، آرام حركت داد و پاهايش را كشيد تا بتواند سر پا بايستد. او آن قدر گرسنه بود كه خواست مورچه را بخورد؛ اما مورچهي عاقل، مدتي بود كه فرار كرده بود.
چند روز بعد كه حال شير خوب شد و توانست چند شكار كوچك به دست بياورد و بخورد، تصميم گرفت تا عنكبوت را پيدا كند و به او درس خوبي بدهد. او با خودش گفت: « اين عنكبوت كجاست؟ اگر اين بد ذات را پيدا كنم، همان لحظه جانش را ميگيرم.»
بعد به طرف جنگل رفت و با صداي بلند از هر كس كه از كنارش ميگذشت، سراغ عنكبوت را گرفت، تا اينكه از دور چشمش به غزالي نحيف و لاغر افتاد. فرياد زد و پرسيد: « تو عنكبوت را اين طرفها نديدهاي؟ حسابي دارم كه بايد با او تسويه كنم.»
غزال گفت: « باور كن او را نديدهام. اگر هم او را جايي ببينم، از ترس آن شيطان صفت، خودم را گوشهاي پنهان ميكنم.»
شير پرسيد: « منظورت اين است كه تو از يک عنكبوت كوچك ميترسي؟!»
غزال گفت: « نميبيني چقدر لاغر و نحيف هستم و پوست و استخوان شدهام؟... اين بلا را عنكبوت سر من آورده است. يك روز با او جر و بحث كردم. او هم انگشتش را به طرف من چرخاند و وردي خواند. ناگهان من لاغر و ضعيف شدم.»
شير پرسيد: « چنين چيزي ممكن نيست!»
غزال جواب داد: « اگر كسي عنكبوت را خشمگين كند، عنكبوت او را نميزند. فقط دستش را به طرف او بلند ميكند و آن حيوان - هر كس كه ميخواهد باشد - مثل من لاغر و ضعيف ميشود.»
شير به وحشت افتاد. او هيچ فكر نميكرد كه عنكبوت چنين قدرتي داشته باشد. براي همين رو به غزال كرد و گفت: « پس خواهش ميكنم به عنكبوت چيزي دربارهي اينكه من به دنبالش ميگشتم، نگو. التماس ميكنم كه كلمهاي از اين ماجرا برايش تعريف نكني!» و بعد با عجله از آنجا دور شد.
اما غزالي كه با شير حرف ميزد، همان عنكبوت بود كه در پوست غزالي مرده فرو رفته بود و با شير حرف ميزد. وقتي شير رفت، عنكبوت پوست را كناري انداخت و از ته دل خنديد. بعد يك راست سراغ شير رفت و گفت: « شنيدهام دنبال من ميگشتي. با من چه كار داشتي؟»
شير خودش را روي خاك انداخت و به پاي عنكبوت افتاد. التماس كرد. گفت: « نه...نه... آه نه... به شما دروغ گفتهاند. من دنبال شما نميگشتم.»
عنكبوت جواب داد: « اميدوارم همين طور باشد، چون اگر بشنوم كه تو مرا دنبال ميكني، كاري ميكنم كه مثل بقيه از كارت پشيمان شوي. بهتر است بداني رئيس جنگل من هستم و همهي حيوانات بايد از من اطاعت كنند. بهتر است اين را خوب به ياد داشته باشي.»
شير از وحشت پا به فرار گذاشت. از آن روز به بعد عنكبوت سلطان جنگل شد و هيچ كس جرئت سرپيچي از فرمان او را نداشت.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانههاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم