نويسنده: محمد تقي فعّالي
كريشنا مورتي و سفسطههايش
از نكات جالب و قابل توجه اينكه سالياني پيش استاد بزرگوار مرحوم علامه جعفري با انديشههاي كريشنا مورتي آشنا ميشود و تأملاتي دربارهي آثار و آموزههاي او انجام ميدهد. حاصل آن كتابي است با عنوان كريشنا مورتي و سفسطههايش، علامه جعفري در اين كتاب 110 صفحهاي برخي از آموزههاي مورتي را مورد دقت و نقد قرار ميدهد. در اينجا گزيدههايي از ديدگاههاي آن استاد فرهيخته ارائه ميگردد (1):چند ماه پيش يكي از دوستان فاضل چند مجلد كتاب براي اين جانب آورده و مواردي از آنها را نشان داد كه مورتي در آن موارد، انديشه و مفاهيم كلي ثابت شده و فلسفهها و اديان و هرگونه مفاهيم ماوراءالطبيعه را به كلي مورد انكار قرار داده بود! به عنوان نمونه ميتوانيد جملات زير را ملاحظه كنيد:
ابتدا درك اين مسئله مهم است كه متوجه باشيد هيچ نوع فلسفه و الهيات و بحث درباره تصورات و مفاهيم ماوراءالطبيعه را تجويز نميكنيم. به نظر من همه ايدئولوژيها كاملاً احمقانه است. (2)
نخستين مسألهاي كه متوجه نويسنده است، اين است كه اگر آثار قلمي شما بر هيچ مبنا و اصل و قانون مستند نيست، چه طور واجب ميدانيد كه مردم اين آثار گسيخته و پاشيده شما را مورد مطالعه قرار بدهند و ابعاد زندگي خود را با آنها پاسخ بدهند و اگر آثار قلمي شما بر پايهي اصول و قوانين استوار است، پس خود يك دستگاه ايدئولوژي است.
به جملهي «تجويز نميكنيم» بيشتر دقت كنيد. گويا نويسنده معتقد بوده كه ضرورت و قوانين همه عالم هستي و مخصوصاً معارف و علوم ناشي از ارتباط انسان با خويشتن، خدا، جهان هستي، همنوعان خود نياز به تجويز نويسنده دارد. لذا تاكنون صدها بلكه هزاران دانشمند و متفكر و فلاسفه كه فرهنگ و علوم و تمدّن بشريت را به اين جا رساندهاند و همه آنان يا حداقل اكثريت قريب به اتفاق آنان كه در حقايق و واقعيات مزبور انديشيدهاند، مرتكب جرم و جنايت شدهاند، در نتيجه اين سؤال متوجه شما ميشود كه ايدئولوژي ساختهي مغز شما از حكمي كه كرديد (به نظر من همه ايدئولوژيها كاملاً احمقانه است) مستثناست؟!
من مقدار مهمي از مباحث كتابهاي مورتي را مطالعه كردم. ميتوانم بگويم: عمده مطالب مورتي در چند جمله خلاصه ميشود كه اكثر آنها در كتاب رهايي از دانستگي آمده است. لذا با بررسي اين جملات، ميتوان با طرز تفكر اين گونه اشخاص و نكات ضعف آن آشنا شد.
فراز اول
ما نسبت به طبيعت كلي فرآيندهاي تفكر خويش جاهل و نادان هستيم. يا به عبارت ديگر، ميتوان گفت تا زماني كه ما درگير فعاليت تفكر هستيم، آن چه را كه عملاً در حال وقوع است نميبينيم. (3)پاسخ
اين مطلب از جهتي به قدري بديهي است كه نيازي به تذكر ندارد. زيرا اولين نتيجه تمركز فكر و قواي مربوط، درك و دريافت موضوع مورد تفكر است كه انسان در اين موقع نه تنها «آن چه را كه عملاً در حال وقوع است نميبيند»، بلكه حتي از ذات خود و از ديگر فعاليتهاي بيولوژيك وجود خود نيز غافل است.از جهتي هم اين مطلب صحيح نيست؛ زيرا اولاً انسان متفكر در حال تجربه و مشاهده يك موضوع به وسيلهي حواس يا آزمايشگاه (كه تحقيق آن را به عهده گرفته است)، معمولاً، همه آن چه را كه مربوط به مجموعه مورد تحقيق اوست، ميبيند. آن چه را كه نميبيند، يا بيرون از منطقه تحقيق اوست يا بالنسبه به او، پشت پردهي موقعيت مشاهده و تجربه قرار داد. ديگر اين كه هر انسان، هراندازه هم از توانايي مغزي بالاتري برخوردار باشد، در لحظات زندگي كه بر او ميگذرد، هرگز نميتواند به يك پديده (و حادثه و به طور كلي به يك حقيقت در جهان بروني و دروني با بيش از ديدگاه يا ديدگاههاي محدود خود) ارتباط پيدا كند، يعني آن را درك كند و هم جانبه بفهمد.
در صورتي كه تمامي اشياء و پديدهها در دو جهان دروني با واقعياتي بسيار فراوان ارتباط و پيوستگي دارند كه بدون درك آن واقعيات، قابل فهم و تصديق نيستند.
اين نويسندگان ميبايست براي اظهار نظر در اين گونه مسائل بسيار با اهميت، مقداري با مباني اصول اساسي علوم و جهاني بينيها كه يكي از آنها ارتباط اشياء و واقعيات عالم هستي با يكديگر است، آشنايي پيدا كنند و بفهمند كه:
به هر جزئي زكل كان نيست گردد***كلاندر دم ز امكان نيست گردد
جهان كل است و در هر طرفه يالعين***عدم گردد و لايبقي زمانين
البته احتمال ميرود كه مضامين اين گونه مطالب از ذهن اين نويسندگان دور باشد.
اشكال ديگر كه به سخن مورتي وارد است، اين است كه اگر ما نسبت به طبيعت كلي فرايندهاي تفكر خويش جاهل و نادان هستيم، پس با كدامين منطق علمي، اين نويسنده در كتابهاي خود آن همه ادعا و استدلال و توصيف راه انداخته است؟! در مقدمه كتاب رهايي از دانستگي، اين جمله تناقض انگيز هم از سخنان مورتي نقل شده است:
از طريق تمركز و محدود كردن توجه براي ديدن كار تفكر، معلوم ميشود كه فكر يك فرايند مادي است كه در درون انسان و به طور كلي در مغز و سيستم عصبي او در جريان است. (4)
شما ابتدا اين جمله را كه نقل كرديم و سپس جمله اول را كه ميگويد:
ما نسبت به طبيعت كلي فرآيندهاي تفكر خويش جاهل و نادان هستيم. (5)
در نظر بگيريد. اگر اين جمله «فكر يك فرآيند مادي است كه در درون انسان و به طور كلي در مغز و سيستم عصبي او در جريان است» يك قضيه روشني را بيان ميدارد، نتيجهاش اين است كه ما ميدانيم كه فكر يك فرآيند مادي است. در صورتي كه اين جمله «ما نسبت به طبيعت كلي فرآيندهاي تفكر خويش جاهل و نادان هستيم»، لازمهاش اين است كه ما حقيقت فكر را نميدانيم.
زيرا اگر حقيقت فكر را ميدانستيم، معلومات آن را كه فرآيندهاي آن هستند، ميشناختيم. زيرا اين يك قانون ثابت شده است كه علم به علت به طور كافي مستلزم علم به معلول است، زيرا كه معلول آن علت است.
فراز دوم
به عبارت ديگر انسان توجه خود را معطوف ميكند نسبت به همهي آن چيزي كه در حال رخ دادن و در رابطه با تلاش علمي تفكر كه سرچشمه تضمين كننده بي نظمي كلي و عمومي است. (6)پاسخ
يك) شگفت آور است كه نويسنده اين كتاب در كتابهاي خود، مخصوصاً در كتاب مزبور، با اينكه بارها درباره تفكر اظهار نظر كرده است، حتي يك بار هم درصدد تعريف تفكر برنيامده تا مردم بدانند آن همه اظهار نظرها متوجه كدام موضوع است.دو) اگر تفكر از مواد صحيح مأخوذ شود و از حواس و آزمايشگاهها و تعقل مربوط به اصول بديهي يا قضاياي بالضروري راست استفاده كند، قطعاً يكي از منحصرترين وسايل ارتباط با واقعيات بوده و نظم دهنده همه مسائل و معارف بشري است و شگفت آورتر از همه، اين است كه مورتي به جاي اين كه حواس و جنبه آينهاي ذهن انسان با محسوسات در حال گذر و تحول را كه جزئيات جاري در متن طبيعت هستند منشأ بي نظمي معرفي كند، انديشه را منشأ بي نظمي تلقي كرده است.
سه) مطالعه كنندگان اين كتاب و ديگر آثار اين نويسنده ميدانند كه وي همه مسائلي را كه مطرح ميكند، براي اثبات آنها استدلال ميکند، آيا استدلال بدون تنظيم عقلي قضايا به عنوان مقدمات، در فعاليت فكري امكان پذير است؟ بديهي است كه تنظيم مزبور بدون تفكر محال است. از اين جاست كه ميتوان گفت كه اين گونه نويسندگان، هيچ نظامي را براي انسان شناسي و جهان بيني ارائه نميدهيد، به طوري كه پاسخ گوي چون و چراهاي شما بوده باشد. زيرا بيان يك عده قضاياي گسيخته (كه به طور حتم به تناقض گويي هم منجر ميشود) به طرز جالب، غير از ارائه يك سيستم معرفتي قابل قبول است.
فراز سوم
آيا ماوراي اين زندگي چيزي وجود دارد؟ انسان بدون يافتن اين چيز بي نام، با هزاران نام كه هميشه در جست و جوي آن بوده، ايمان را ر.اج داد. ايمان به يك ناجي، با يك ايده آل، اما ايمان همواره و بي هيچ ترديد منجر به خشونت شد. (7)پاسخ
يك) اين كه الفاظ موضوعه در لغتهاي مختلف دنيا، خيلي محدودتر از واقعياتي است كه بشر با آنها در حال ارتباط است، يا ميتواند با آنها در ارتباط باشد، جاي هيچ ترديدي نيست.مثلاً كلمه محبت را در نظر بگيريد. بدون ترديد با نظر به مراتب آن از نظر شدت و ضعف ( از كمترين درجه ميل گرفته تا آخرين درجه عشق سوزان) همچنين با نظر به حقيقتي كه متعلق محبت (محبوب) است و نيز با توجه به مقتضيات و شرايط و پديدهها و فعاليتهاي درون آن شخص كه داراي محبت است، هزاران نوع، يا صنف محبت وجود دارد كه بيش از چند لفظ محدود، مانند علاقه، محبت، ميل، رغبت و وداد و در فارسي مهر و غير ذلك، در برابر آن همه معاني وجود ندارد.
دو) نويسنده ميبايست بداند كه اگر آن حقيقت اعلا (به اصطلاح وي بي نام با هزاران نام) واقعيت نداشت، جست و جوي او در همه گذرگاه تاريخ و از طرف همه انسانها و در همه شرايط دروني و بروني ادامه نداشت.
سه) ضروري بود كه نويسنده يك توضيح مختصر درباره آن ناجي و ايدال كه ايمان به آنها همواره موجب خشونت بوده است، ميداد. اين ضرورت از آن قانون علمي محض سرچشمه ميگيرد كه ميگويد براي ساختن هر قضيهاي بايد موضوع آن واضح و روشن بوده باشد، والا قضيه پوچ و بي معني است.
حال اين قضيه را مورد بررسي قرار ميدهيم كه نويسنده گفته است: «ايمان به يك ناجي، با يك ايده آل (و به طور كلي ايمان به هر چيزي) همواره و بي هيچ ترديد، منجر به خشونت شده است».
موضوع اين قضيه «ايمان به يك ناجي، يا ايمان به ايده آل» در سخنان نويسنده تعريف نشده است، لذا قضيه مزبور نميتواند جنبهي علمي داشته باشد.
چهار) اگر نويسنده به اطلاع لازم درباره آن ناجي و ايدال كه ايمان به آنها را محكوم كرده است، ميانديشد، قطعاً به اين حقيقت ميرسيد كه خود درك و ايمان به اين دو حقيقت، عامل خشونت نيست. بلكه عامل خشونت خودخواهي و خودكامگيهايي است كه از هر حقيقت و واقعيتي سوءاستفاده ميكند. مگر علم باعث سوءاستفادههاي نابه كارانه نشده است؟ مگر آزادي و داد و فريادهاي فراواني كه در ترويج اين حقيقت صورت گرفته است موجب تخدير مردم جوامع نشده است؟ با اين حال ايمان به علم و آزادي و ديگر وسايل پيشرفت بشري براي هميشه مطلوب و ضروري انسانها بوده و اعراض از آنها هيچ نتيجهاي جز سقوط انسان و انسانيت را در برنخواهد داشت.
پنج) جاي تعجب است كه نويسنده نفهمد كه ايمان به اين كه «انسان استعداد وصول به كمال در ابعاد مختلف دارد و بايد تا حد مقدور اين استعداد را به فعليت برساند» نه تنها منجر به خشونت نميشود، بلكه بدان جهت كه وحدت و هماهنگي انسانها در حيات معقول در ماهيت كمال تضمين شده است، حتماً به تعاون و مهر و محبت و برادري و برابريهاي نشاط انگيز منجر خواهد شد.
همچنين باوركردني نيست كه شخص خردمند ايمان به خدا را كه نه تنها ذاتاً موجب خشونت نيست، بلكه بهترين عامل براي عطوفت و محبت افراد نوع بشر به يكديگر است، رها كند. زيرا شخص با ايمان به خداي حقيقي، نه خدايان ساختهي ذهن بشري، همه انسانها را نهالهاي باغ خداوندي ميداند و كمترين تعدي و تجاوز به آنان را جرم بزرگ تلقي ميكند.
شما همه فرهنگها و مخصوصاً ادبيات اقوام و ملل متمدّن را مطالعه كنيد و با دقت لازم و كافي در محتويات آنها بينديشيد، خواهيد ديد همه آنها در اين اصل اتفاق نظر دارند كه:
اين همه عربده و تندي و ناسازي چيست***نه همه همره و هم قافله و همزادند
و يا:
بني آدم اعضاي يكديگرند***كه در آفرينش ز يك گوهرند
چو عضوي به درد آورد روزگار***دگر عضوها را نماند قرار
تو كز محنت ديگران بي غمي***نشايد كه نامت نهند آدمي
و يا:
خلق همه يك سره نهال خدايند***هيچ نه بشكن ازين نهال و نه بركن
دست خداوند باغ خلق دراز است***برخسك و خار همچو بر گل و سوسن
خون به ناحق نهال كندن اويست***دل ز نهان خداي كندن بركن
آري، ايمان به خالق سازنده و حمايت كننده حقوق اصيل انسانها در برابر خودكامگان، مستلزم خشونت است و چه مقدس است خشونتي كه باعث نجات انسانها از چنگال قدرت پرستان خودپرست ميشود. مورتي بايد بگويد: علت آن همه توصيهاي كه به عصيان ميكند چيست؟ لابد منظورش عصيان در برابر حق و عدل و آزادي نيست و الّا نام كتابش را رهايي از حق و عدل و آزادي ميگذاشت، نه رهايي از دانستگي، مورتي براي مراعات خوانندگان و جلب توجه آن بايد بگويد: عصيان در برابر ظلم و تعدي.
شش ) بايد ديد پاسخ امثال مورتي به اين سؤال چيست كه آيا آن چه كه در تاريخ باعث خشونت و تعدي و تجاوز شده است، ايمان به خدا بوده است يا خودخواهيها و خودكاميگيها؟ امروز يك بچه كلاس ابتدايي هم ميداند كه عامل جنگ جهاني اول و دوم هيچ گونه ريشهي مذهبي و ايماني نداشته است. بلكه اين دو جنگ، مانند هزاران جنگهاي خونين ديگر كه تاريخ بشريت را در چند صفحه شرم آور خلاصه ميكنند، معلول بي ايماني به خداوند و ابديت از يك طرف و خودپرستي و خودكامگي از طرف ديگر بوده است.
اگر هم در بعضي از برهههاي تاريخ جنگهايي به نام جنگهاي مذهبي به وقوع پيوسته است، بايد گفت شكل و ادعا مذهبي بوده است، نه حقيقت آنها. زيرا چنان كه در اسلام ميبينيم، محال است دو نفر يا دو گروه با اين كه به خدا و ابديت و انجام تكاليف الهي در اين دنيا ايمان داشته باشند، با يكديگر به جنگ و ستيزه برخيزند. آيا نويسنده كه در همين قرن كنوني كه به پايانش نزديك ميشويم زندگي ميكند، شاهد ميليونها كشتار و ظلم و خشونت كه هيچ گونه ريشه مذهب و ايمان و حقايق غيبي ندارد، نيست؟
امروزه، دنياي پر از تجاوز و تعدي، بر مبناي سودجويي و ضعيف كشي حركت ميكند، يا بر مبناي اصول عالي انساني كه ريشههاي فوق طبيعت دارد؟! پاسخ اين سؤال را همه ميدانند كه همهي تجاوزات و تعديها بر مبناي سودجويي و ضعيف كشي است.
بنابراين، اگر مورتي واقعاً با انسان سروكار داشت، ميبايست بگويد: «مگذاريد خودكامگان و قدرتمندان ايمان به خدا را وسيله سلطه گريها و خودكامگيهاي نابه كارانهي خود قرار بدهند.» بسيار احمقانه است اگر كسي خيال كند كه مورتي از كاربرد علوم امروزي كه منجر به كشتار انسانها به وسيلهي اسلحه نابود كننده ميشود اطلاع نداشته است. اگر مورتي ميخواهد واقعاً براي انسانها گامي بردارد، ميبايست به صاحب نظران علمي و سياسي و ديني و اخلاقي و حقوقي توصيه كند كه نگذاريد سلطه گران خودخواه از بهترين وسيله مانند علم، خدا و آزادي، بدترين نتايج را به سود خودكامگيهاي خود بگيرند.
فراز چهارم
در طي قرون، ما از كودكي توسط معلمين، شخصيتها، كتابها و قديسانمان، تغذيه شدهايم. ما ميگوييم: همه چيز را راجع به زندگي به ما بگوييد يعني چه چيزي آن سوي تپهها و كوهستانها، آن سوي زمين وجود دارد؟ و آن وقت از توصيفاتي كه به ما ميدهند راضي ميشويم. در واقع اين بدين معني است كه براساس «واژه» زندگي ميكنيم و زندگي ما سطحي، تهي و پوچ است. ما آدمهاي دست دومي هستيم كه براساس آن چه كه به ما ديكته شده است زندگي كردهايم. خواه اين ديكته از طرف خلق و خوها و تمايلات ما باشد، خواه به وسيلهي شرايط و محيط وادار به قبول آن شده باشيم.ما محصول انواع نفوذها و تأثيرات هستيم و هيچ چيز نويي در ما وجود ندارد، چيزي ككه خودمان آن را كشف كرده باشيم، چيزي كه بكر و دست نخورده باشد. در طول تاريخ اديان، راهنمايان مذهبي اين اطمينان را به ما دادهاند كه اگر تشريفات مذهبي خاصي را اجرا كنيم و مانتراها و دعاهاي معيني را نيز تكرار كنيم و از الگوهاي خاصي پيروي نماييم و تمايلاتمان را سركوب كرده و افكارمان را كنترل كنيم، يا احساساتمان را منزه نگهداشته و خواستها و آرزوهايمان را محدود سازيم و از زياده روي در مسائل جنسي اجتناب بورزيم، پس از تحمل كليهي رياضتهاي ذهني و بدني، به چيزي ماوراي اين زندگي كوچك دست خواهيم يافت و اين كاري است كه ميليونها نفر از انسانهاي به اصطلاح مذهبي در طي اعصار و قرون انجام دادهاند، يعني: با توسل به خلوت گزيني و تنهايي يا با رفتن به صحرا و كوهستانها و غارها يا با سرگرداني كشيدن و رفتن با كاسهي گدايي از دهكدهاي به دهكدهي ديگر يا با پيوستن به گروهي در يك خانقاه يا صومعه و يا با وادار كردن ذهنشان به پيروي از الگويي «داده شده»، در جهت تحقيق آن كوشيدهاند. اما يك ذهن شكنجه شده، يك ذهن شكسته و تقسيم شده، ذهني كه ميخواهد از همه آشفتگيهاي خود فرار كند، ذهني كه جهان بيروني را انكار كرده و به وسيلهي اجراي ديسيپلين و تطبيق دادنهاي خود منگ شده است، چنين ذهني هر چند هم كه طلب و تلاش كند باز همه چيز را بر طبق تحريفات خود ميبيند.
بنابراين به نظر من براي كشف اين مسأله كه آيا واقعاً چيزي ماوراي اين هستي مضطرب، گناه آلوده، ترسناك و رقابت آميز وجود دارد يا نه، انسان محكوم است به كلي طرز نگرشي متفاوت داشته باشد، غافل از اين كه دنيا اغلب طرز نگرش سنتي را پذيرفته و از آن پيروي ميكند. (8)
پاسخ
يك) ميگويد: ما ميگوييم همه چيزها را راجع به زندگي به ما بگوييد، يعني چه چيزهايي آن سوي تپهها و كوهستانها، آن سوي زمين وجود دارد؟اين كه مورتي ميگويد ما همهي واقعيات و حقايق راجع به زندگي را توسط معلمين، شخصيت ها، كتابها و قدسيان دريافت كردهايم، قطعاً خلاف واقع است. زيرا انسانها اساسيترين اصول زندگي و شناخت خود را دربارهي انسان و جهان به وسيلهي حواس و تعقل با درجات مختلف به دست ميآورند. البته معلمان و شخصيتها و تابها و قدسيان قسمتي از وسايل انتقال حقايق به درون هستند. ولي كوشش خود آنان نيز بر مبناي اين است كه تعقل و درك و استعدادها و خلاقيت ما را به فعليت برساند.
از طرف ديگر، چگونه امثال اين نويسنده توجه ندارند كه همان گونه كه معلمان و شخصيتها و كتابها و قدسيان واقعيات پشت پرده را براي ما ميفهمانند، حقايق علمي مأخوذ از طبيعت را هم به درون ما منتقل ميكنند. حال اگر منظور نويسنده اشخاص يا جوامع خاصي است كه با حواس بسته و عقول از دست رفته زندگي ميكنند، بايد دربارهي آن اشخاص و جوامع و ركود حواس و تعقل آنان تحقيقات علمي همه جانبهاي را به دست بياوريم تا ببينيم مفهوم زندگي آنان چيست؟ و علل و انگيزههاي آن كدام است؟
دو) اگر ما نتوانستيم استناد زندگي همهي انسانها را به حواس و انديشه و تعقل اثبات كنيم، اين كه هر جامعهاي براي خود انسانهاي آگاه و با فهم و شعور و علاقه مند به طرز تفكرات علمي بدون تغذيه و تقليد از ديگران، به طور بسيار فراوان دارد، بديهيتر از آن است كه براي امثال مورتي پوشيده بماند.
سه) اگر اين اتهام دربارهي همهي انسانها صحيح باشد كه مطمئن، شخصيتها، كتابها، قديسان هستند كه همهي جهات و ابعاد و سطوح زندگي ما را در ارتباطات چهارگان (ارتباط با خدا، با خويشتن، با جهان هستي و با همنوعان خود) به ما تلقين ميكنند و انسانها هيچ چيزي از خود ندارند، اين همه ترقيات و پيشرفتهاي متحيرالعقول در علوم و هنرها و صنايع و امثال اين امور از كجا آمده است؟
چهار) ميگويد: «در واقع اين بدين معني است كه ما براساس «واژه» زندگي ميكنيم و زندگي ما سطحي، تهي و پوچ است». مشاهدات تاريخي ما به طور بسيار فراوان از عظمتها و فداكاريها و گذشتها و تفكرات بسيار بسيار فراوان و مستمر خبر ميدهند كه براي پيشرفت حيات مادي و معنوي انسانها صورت گرفته است. اگر كسي چنين سرگذشتي را منكر شود، بدون ترديد از انسان و تاريخ او بياطلاع است و روي سخن ما هم با چنين اشخاص بي اطلاع نيست.
البته اين پديده را هم گاه گاهي در طول تاريخ، چه در شرق و چه در غرب ديدهايم كه اشخاصي پيدا شدهاند كه در توصيف انسان آن چنان كه هست و انسان آن چنان كه بايد آينهاي جلو روي خود گذاشته، به خيال اين كه دربارهي انسانها تحقيق ميكنند، توصيف خود را مطرح كردهاند.
آيا زندگي آن همه عظماي دين و علم و حكمت و اخلاق بر مبناي واژه بازي بوده است؟
اگر چنين است خواهشمنديم همان واژهها يا واژههاي جديدتري را پيدا كنيد تا به جاي جلادان خون آشام و خودخواهان خودكامه، انبياي عظام و حكيمان وارسته و انسانهاي برازنده مانند ابوذرها و سلمان ها، سقراطها و گانديها و كانتها را به وجود بياورد. باشد كه از دست بشريت اسلحهي نابود كننده را گرفته و دستهي گل به دست آنها بدهند.
پنج) مورتي با اين عبارت كه «زندگي، سطحي، تهي و پوچ است» خبر از يك واقعيت نميدهد. بلكه به انسانها دستور ميدهد كه: «زندگي را سطحي، تهي و پوچ تلقي كنيد»، و الا براي اثبات چنين مسئله بي اساس فقط به ادعا قناعت نميكرد. مخصوصاً اگر متوجه بود كه خود او با تعقل و انديشهاي كه در زندگي پوچ به دست آورده است، سخن ميگويد و زندگي را پوچ قلمداد ميكند.
شش)
يقيني است كه اگر مورتي نياز به پزشك براي معاينه داشت و خود از پزشكي بيبهره بود، از پزشكان التماس ميكرد كه راجع به صحت و بيماري و مداواي من بگوييد و حتماً به گفتهي شما عمل خواهيم كرد. به طور كلي مورتي در برابر آن علوم و معارف و تكنولوژي كه سواد و اطلاعي نداشته باشد، سراغ صاحب نظران معارف و تكنولوژي را خواهد گرفت و نخواهد گفت اگر من براي رفع نيازهاي علمي و عملي خود به آنان مراجعه كنم، زندگي من همه تغذيه و تلقين و تقليد از ديگران خواهد بود!
هفت) ميگويد: ما محصول انواع نفوذها و تأثيرات هستيم و هيچ چيز نويي در ما وجود ندارد. چيزي كه خودمان آن را كشف كرده باشيم، چيزي كه بكر و دست نخورده باشد.»
بايد ببينيم مقصود مورتي از «ما» چيست يا كيست؟ آيا مقصود از «ما» پايينترين انسانها از نظر علم و معرفت است؟ به اصطلاح ديگري همان كرومانيون و نئاآندرتان است؟ نيازي به گفتن ندارد كه اينان همگي «محصول انواع نفوذها و تأثيرات هستند...»
ولي آيا با در نظر گرفتن امثال اين جانداران (انسانهايي ابتدايي) ميتوان دربارهي انسان آن چنان كه هست و انسان آن چنان كه بايد، قضاوت كرد؟
هشت) مورتي اعتراف ميكند كه بعضي از انسانها داراي نفوذ و تأثير در ديگران هستند و با انديشهها و نوآوريهاي خود ديگران را تحت تأثير قرار ميدهند. بسيار خوب، البته چنين است. اگر ما بخواهيم به اين انسانها خدمتي كنيم، بايد اصول و قواعدي را تحقيق و در دسترس عموم قرار بدهيم كه داراي نفوذ و تأثير در به وجود آوردن معارف حقيقي شد، نه خيالات بي اساس. همان گونه كه گذشتگان تا امروزه، انگيزه خود را در تحقيق و تعميم تعليمات منطق (راه درست انديشيدن)، همين امر بيان كردهاند.
نه) مورتي ميگويد: «در طول تاريخ اديان، راهنمايان مذهبي اين اطمينان را به ما دادهاند كه اگر (چنين و چنان كنيم)... پس از تحمل كليهي رياضتهاي ذهني و بدني به چيزي ماوراي اين زندگي كوچك دست خواهيم يافت...»
خوشبختانه هيچ يك از مطالب مخالف عقلي كه مورتي دربارهي مذهب ميشمارد، در اديان توحيدي ابراهيمي كه آخرين آنها دين اسلام است وجود ندارد. اين نويسنده قطعاً از دين اسلام كه يك مكتب انساني، اجتماعي، علمي و طرح كنندهي همه عوامل سعادت است، اطلاعي ندارد. زيرا نه تنها اسلام خلوت گزيني و تنها رفتن به صحراها و كوهستانها و غارها و سرگردان شدن و رفتن با كاسهي گدايي از دهكدهاي به دهكدهي ديگر و ساير امور مختل كننده مغز و روان انسانها را تجويز نكرده است، بلكه آنها را غير مجاز شمرده و يا جملهي لا سياحة و لا رهبانية في الاسلام (كه از پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) نقل شده است) به ابعاد حيات طبيعي انسانها، چه در حالت انفرادي و چه در قلمرو زندگي اجتماعي، اهميت اساسي را ابراز كرده است.
اگر نويسنده كمترين اطلاعي از تكاپو و تلاش حيات بخش دانشمندان اسلامي در طول قرون اعصار، مخصوصاً در قرن سوم و چهارم و پنجم هجري داشت، از اين گونه كلي گوييهاي بي مأخذ و بي مدرك خودداري ميكرد. واي چه بايد كرد كه هدفي كه ايشان منظور كرده است، نگذاشته است كه توجهي به واقعيات و حقايق سرگذشت تاريخي بشر داشته باشد.
اين يك امر بديهي است كه اسلام نه تنها مكتب مرتاضان نيست، بلكه به عنوان يكي از تمدّنهاي اصيل تاريخ بشري (به قول آلفرد نورث وايتهد در كتاب سرگذشت انديشهها) محسوب ميشود.
به طور كلي، حال كه خود مورتي از دنيا رفته است، به مطالعه كنندگان كتابهاي وي مخصوصاً همين كتاب كه مورد بررسي و نقد ماست، پيشنهاد ميكنيم، پس از آن كه اين كتاب (رهايي از دانستگي) را مطالعه كردند، چند مجلد كتاب دربارهي سرگذشت علما و دانشمنداني را مطالعه كنند كه با كمال مذهبي بودن، بشريت را به تكامل و پيشرفتهاي علمي نايل كردهاند. مطالعه كنندگان محترم، جوانان عزيز و نونهالان باغ شكوهمند هستي، اگر هم براي مطالعه دربارهي سرگذشت علما و دانشمندان و انسان سازان فرصتي نداريد، چند سطر ذيل را كه از ماكس پلانك (يكي از پدران علم معاصر، مخصوصاً يكي از برجسته ترين پيشتازان انقلاب فيزيك در عصر ماست) نقل ميكنيم، با دقت مطالعه كنيد. سپس هر كجا ميرويد برويد و همهي نوشتههاي مورتي را بخوانيد، فقط فراموش نكنيد كه شما انسان هستيد و وجدان انساني داريد. چند سطر ماكس پلانك چنين است:
هر انكار ارزش زندگي، انكاري از انديشه بشري است و بنابراين در آخرين تحليل نه تنها انكار شالودهي حقيقي علم است بلكه انكار دين نيز هست. گمان من اين است كه بيشتر دانشمندان با نظر من موافقاند و دست خود را به عنوان موافقت با اين امر كه انكاري گري (نهيليسم) ديني، مخرب علم نيز هست بلند خواهند كرد.
هرگز تضاد واقعي ميان علم و دين پيدا نخواهد شد، چه يكي از آن دو مكمل ديگري است. هر شخص جدي و متفكر، به عقيدهي من، به اين امر متوجه ميشو د كه اگر بنا باشد تمام نيروهاي نفوس بشري در حال تعادل و هماهنگي با يكديگر كار كنند، لازم است كه به عنصر ديني در طبيعت خويش معترف باشد و در پرورش آن بكوشد و اين تصادفي نيست كه متفكران بزرگ همهي اعصار چنان نفوذ ديني ژرف داشتهاند، ولو اين كه چندان تظاهري به دينداري خود نكردهاند. از همكاري فهم با اراده است كه لطيف ترين ميوهي فلسفه پيدا شده كه همان ميوهي علم اخلاق است. علم به ارزشهاي اخلاقي زندگي ميافزايد، از آن جهت كه عشق به حقيقت و قدسيت را با خود به ارمغان ميآورد. عشق به حقيقتي كه در تلاش دايم براي رسيدن به معرفت صحيحتري از جهان مادي و معنوي پيرامون ما متجلي ميشود و قدسيت از آن جهت كه هر پيشرفت در معرفت، ما را با سرّ وجودمان روبه روي يكديگر قرار ميدهد. (9)
ده) در آخر جملات مورد نقد و بررسي اين مطلب را ميبينيم، «بنابراين، به نظر من براي كشف اين مسئله كه آيا واقعاً چيزي ماوراي اين هستي مضطرب، گناه آلود، ترسناك و رقابت آميز وجود دارد يا نه، انسان محكوم است به كلي طرز نگرشي متفاوت داشته باشد، غافل اين كه دنيا اغلب طرز نگرش سنتي را پذيرفته و از آن پيروي ميكند.»
نويسنده اگر درست دقت ميكرد و سرگذشت معرفتي و علمي و فلسفي و ايدئولوژي بشري را به خوبي مورد تحليل و تفسير قرار ميداد، چارهاي جز قبول اين مطلب نداشت كه بشر با آن همه سوابق طولاني در قيام مقابل خرافات و مبارزه با اصول و قضاياي بي اساس و طرد هر آن چه كه بر ضد حكم صريح عقل بوده است، اگر گرايشات معنوي و ماوراي طبيعي او بي اساس بود، نميبايست اين همه مقاومت براي حفظ نگرش سنتي از خود نشان بدهد و از آن پيروي كند.
همان گونه كه بشر از قديم ترين دورانها به وجدان و محبت به نوع و تعقل و منطق گرايي اهميت حياتي داده و بر مبناي آنها زندگي را براي خود قابل تحمل كرده است، همان طور اين سؤالات اساسي را كه در ذيل ميآوريم براي خود مطرح كرده است:
1. من كيستم؟
2. من از كجا ميآيم؟
3. من براي چه به اين جا ميآيم؟
4. من به كجا ميروم؟
سفسطه بازيهاي نهيليستهاي يونان و نويسندگان مقلد آنان در شرق و غرب نتوانسته است رنگ اين سؤالات را مات و مردم را از اهميت دادن به آنها منصرف كند، زيرا سؤالات مزبور ريشهدارتر از آن هستند كه با اين سطح نگريهاي شبيه به مزاح و شوخي، از دلهاي مردم زدوده شود.
مورتي اگر ترديد علمي اين مسائل را مينگريست، با كلمهي سنتي اين حقيقت (ريشه دار بودن سؤالات مزبور) را نميپوشانيد و به اين اصل معروف توجه ميكرد كه بازي به اين درازي و استحكام قانوني نميشود.
امثال اين نويسنده اگر بخواهد سخني براي گفتن به بشريت داشته باشند، بايستي مردم و مخصوصاً صاحب نظران را دربارهي سؤالات چهارگانه روشن كنند، نه اين كه قلمي به دست بگيرند و روي آن سوالات خط بكشند تا مردم آنها را نبينند! زيرا سؤالات مزبور در اعماق مغز و روان انسانهاست و قلم امثال مورتي راهي به ابطال آنها ندارد. حتي ميتوان گفت انسان صاحب نظر با دقت كامل در نوشتههاي اين نويسنده به ياد آن كودك ميافتد كه در تاريكي شب در كوچه ميدود و با صداي بلند آواز ميخواند و خود را با آن آواز مشغول ميكند تا ابهام و تاريكي شب او را زجر ندهد.
آقاي مورتي براي اين سؤالات پاسخ پيدا كنيد. سؤال جدي را ناديده گرفتن و فرار از آن، شايان يك مغز آگاه است.
فراز پنجم
در اين جا مقصد نهايي مورتي را كه همان تخليهي مغز است، با عبارت روشني كه آورده، مطرح كرده و مطالعه كنندهي ارجمند را در متن مقصود مورتي قرار ميدهيم:آن چه كه در ماورا وجود دارد، نميتواند در قالب واژهها در آيد. زيرا واژه شيئي نيست. ما قادريم تا اينجا كلام را توصيف كنيم و توضيح دهيم، اما هيچ واژه يا توضيحي قادر نيست درِ بصيرت را باز كند. آن چه كه در بصيرت و روشن بيني را باز خواهد كرد، هشياري و توجه هر روزه و دائمي است. هشياري نسبت به اين كه چگونه صحبت ميكنيم، چه ميگوييم، چگونه راه ميرويم و چه فكر ميكنيم. اين مانند تميز كردن يك اتاق و مرتب نگهداشتن آن است. پاك نگهداشتن ذهن به يك معنا بسيار مهم است، اما از سوي ديگر اهميت چنداني ندارد. اتاق بايد همواره مرتب و تميز باشد، اما نظم و ترتيب، در يا پنجره را باز نميكند. آن چه كه در را باز ميكند خواسته يا ارادهي شما هم نيست. نما توانيد چيزي را به آن اتاق جذب كنيد. همهي آن چه كه قادريد انجام دهيد تميز و خالي نگهداشتن آن است. يعني منزه و مبرّي بودن، حتي نه منزه نگهداشتن براي هدف يا ثمري. در آن حال اگر سعادتش را داشته باشيد پنجره باز ميشود و نسيم فرح بخش داخل ميگردد. احتمال دارد كه نسيمي نيز داخل نشود. اين بستگي به حالت ذهنتان دارد. آن حالت ذهني را تنها ميتوان تماشا كرد. هرگز سعي نكنيد به آن شكل ببخشيد يا در رابطهي با آن حالت جبهه گيري يا مخالفت يا توجيه و ملامت و قضاوت داشته باشيد. يعني بدون هيچ تبعيضي آن را تماشا كنيد و در آن هوشياري بدون تبعيض، احتمالاً در باز خواهد شد و ساحتي را كه در آن نه تضاد وجود دارد و نه زمان خواهيد ديد. (10)
پاسخ
يك) در اين عبارت، مطالبي آمده است كه با وجود تكراري بودن، از آنها نميگذريم و مورد نقد قرار ميدهيم. ميگويد: «اما هيچ واژه و يا توضيحي قادر نيست در بصيرت را باز كند.» اين مطلب در صورت كلي آن ديست نيست، زيرا انكار تأثير تعليم و تربيتهاي صحيح در انسانها، جز انكار تاريخ و پيشرفت معرفت صحيح بشري نتيجهاي نميدهد. بله، آن چه كه صحيح است اين است كه تعليمات صحيح، انسان را ميتواند وارد آستانهي خويشتن كند، اين خود انسان است كه بايد براي باز شدنِ درِ بصيرت روي خويشتن بكوشد. اين همان حقيقت است كه قرنها پيش از مورتي در معارف اسلامي مشرق زمين مطرح شده است:من تو را بردم فراز قله هان***بعد از آن تو از درون خود بخوان
دو) سپس ميگويد: «آن چه كه درِ بصيرت و روشن بيني را باز خواهد كرد، هشياري و توجه هر روزه و دائمي است». در اين جا بايد از مورتي پرسيد هشياري و توجه به چه؟ آيا غير از واقعايت دو قلمرو انسان و جهان است كه مورد هشياري و توجه قرار خواهد گرفت؟ قطعاً چنين است. در اين صورت اگر هشياري و توجه فقط به جزئيات محسوس و پديدههاي گذران عالم طبيعت متعلق باشد، ذهن آدمي مانند آيينهاي در كنار جويباري خواهد بود كه آب در آن در جريان است و روي خود برگها و كاغذ پارهها و ديگر اشياء را ميبرد.
بنابراين فرض، تكليف علم كه مبتني بر درك و شناخت قوانين كلي است چه ميشود؟ و اگر متعلق هشياري و توجه، فعاليتها و نيروها و پديدههاي رواني است كه از راه حواس يا آزمايشگاهها و تعقل و انديشه به وجود آمدهاند، مورتي همهي آن امور دروني را خرافات تلقي كرده و زدودن همهي آنها را، همانگونه كه در همين عبارات مورد بحث ميبيند، سفارش ميكند! مورتي ميگويد:
هشياري نسبت به اين كه چگونه صحبت ميكنيم، چه ميگوييم، چگونه راه ميرويم و چه فكر ميكنيم.
حالا اين سؤال پيش ميآيد كه انگيزهي ما از اين كه با امور مزبور (صحبت، گفت و گو، تفكر) هشيار باشيم چيست؟ مسلم است كه انگيزه براي اين هوشياري جز تشخيص صحيح و غلط امور مزبور نيست. بديهي است كه تشخيص مزبور ناشي از تطبيق قوانين كلي بر آن امور است. اگر امور مزبور قابل تطبيق بر آن قوانين كلي بود، آنها صحيح و در غير اين صورت باطل خواهند بود، با اين تحقيق بايد مورتي بپذيرد كه مغز ما پيش از ارتباط با محسوسات و واقعيات عيني در دو قلمرو انسان و طبيعت، اصول و قوانيني را دارد که ملاک صحت و بطلان آن واقعيت و فعاليتهاي دروني است. ولي اين درست همان قضيه است كه مورتي منكر آن است.
سه) ميگويد:
اين هوشياري و توجه هم مهم است و هم اهميتي ندارد. زيرا اين كار مانند تميز كردن يك اتاق و مرتب نگهداشتن آن است. پاك نگهداشتن ذهن به يك معني بسيار مهم است، اما از سوي ديگر چندان اهميتي ندارد. اتاق بايد همواره مرتب و تميز باشد، اما نظم و ترتيب، در يا پنجره را باز نميكند.
پس هشياري و توجه هم كاري نميتواند انجام بدهد، يعني نميتواند براي شما معرفتي را نصيب كند. يا به اصطلاح اين نويسنده در بصيرت را باز كند.
سپس ميگويد:
آن چه كه در را باز ميكند، خواسته يا ارادهي شما هم نيست. نميتوانيد چيزي را به آن اتاق جذب كنيد. همهي آن چه كه قادريد انجام دهيد تميز و خالي نگهداشتن آن است (خلأ محض) يعني منزه و مبري بودن، حتي نه منزه نگهداشتن براي هدف يا ثمري!
با اين جملهي اخير به روشني اثبات ميشود كه مقصود مورتي انكار تمام خويشتن است. نه براي مبدل شدن و تحول يافتن به خود عالي، بلكه به «هيچ محض». آن گاه ميگويد: «اگر سعادتش را داشته باشيد پنجره باز ميشود و نسيم فرح بخش داخل ميشود.» آقاي مورتي، از كجا؟ از بيرون يا از درون؟ شما همهي محتويات بيرون و درون را به طور صريح منكر شدهايد، اگر چه گاهي هم براي رهايي از اتهام، اصالت را بخ درون دادهايد، ولي نميگوييد اين درون واقعيتي دربردارد كه بايد از آن استفاده كرد.
اين نويسنده به گفتهي خود هشيار است و چون بارها صريحاً گفته است: درون و برون چيزي ندارند كه به شما تعليم كنند، لذا براي اين كه به تناقض گويي متهم نشود، ميگويد: «احتمال دارد كه نسيمي نيز داخل نشود!»
بنابراين هيچ كس نخواهد توانست گريبان مورتي را بگيرد، زيرا اگر پس از تخليهي محض، يك عده تخيلات به ذهن انسان روي بياورد، او خواهد گفت اين همان نسيم فرح بخش است و اگر خلأ محض ادامه يابد، خواهد گفت: مگر من نگفتم «احتمال دارد كه نسيمي نيز داخل نشود». مورتي عمل تخليهي كامل مغز را در عبارات زير با پايان ميرساند:
اين بستگي به حالات ذهنتان دارد. آن حالت ذهني را تنها ميتوان تماشا كرد، هرگز سعي نكنيد به آن شكل ببخشيد، يا در رابطه با آن حالت جبهه گيري يا مخالفت يا توجيه و ملامت و قضاوت داشته باشيد، يعني بدون هيچ تبعيضي آن را تماشا كنيد. چه چيز را؟ خلأ محض را؟ و در آن هشياري بدون تبعيض، احتمالاً در باز خواهد شد و ساحتي را كه در آن، نه تضاد وجود دارد و نه زمان خواهيد ديد.
بسيار بعيد به نظر ميرسد كه منظور مورتي دريافتي شبيه به دريافت انسان معلق در فلسفه ابن سينا باشد ( انسان خود را با كمال تجرد پس از انقطاع از همهي عوامل بروني و دروني مؤثر درك كند) همچنين بسيار بعيد به نظر ميرسد كه منظور وي «ميانديشم پس هستم» رنه دكارت باشد، زيرا او به اعتراف خودش كاري با اين علوم و معارف كه ديگران گفتهاند، ندارد. بدين ترتيب رسالت و مأموريت نويسنده از برون و درون خود، براي مواجه كردن مغز انسانها با خلأ محض صورت ميگيرد.
پينوشت:
1. ر. ك. محمد تقي جعفري، كريشنا مورتي و سفسطههايش ، گردآوري، تنظيم و تلخيص محمد رضا جوادي.
2. كريشنا مورتي، رهايي از دانستگي، ترجمهي مرسده لساني، ص 43.
3. همان، ص 15.
4. همان، ص 13.
5. همان.
6. همان، ص 17.
7. همان، ص 33.
8. همان، ص 34-36.
9. ماكس پلانك، علم به كجا ميرود، ترجمهي احمد آرام، ص 237-238.
10. همان، ص 71-72.
فعّالي، محمّدتقي؛ (1388)؛ نگرشي بر آراء و انديشههاي کريشنا مورتي، تهران: سازمان ملي جوانان، چاپ اول.