آموزه‌هاي کريشنا مورتي (1)

ذهن در ديدگاه كريشنا مورتي وسعتي دارد به اندازه‌ي تماميت فرآيند نفس آدمي، انديشه، فكر، حافظه، دانش، احساس لذت، درد، تجربه، خاطره و به عبارت ديگر ميان كاركرد سلول‌هاي مغز به عنوان ابزار تعقل و نفس
سه‌شنبه، 20 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
آموزه‌هاي کريشنا مورتي (1)
آموزه‌هاي کريشنا مورتي (1)

نويسنده: محمد تقي فعّالي

 

شرطيت ذهن، بزرگترين رنج بشر

ذهن در ديدگاه كريشنا مورتي وسعتي دارد به اندازه‌ي تماميت فرآيند نفس آدمي، انديشه، فكر، حافظه، دانش، احساس لذت، درد، تجربه، خاطره و به عبارت ديگر ميان كاركرد سلول‌هاي مغز به عنوان ابزار تعقل و نفس آدمي‌ به عنوان ابزار حيات و آگاهي هيچ تفاوتي نيست.

الف) ذهن چيست؟

اولين پرسشي كه مطرح است اينكه فكر و ذهن چيست؟ كريشنا مورتي در اين رابطه مباحث فراواني را مطرح كرده است كه البته بسياري از آنها تكرار مكرّراتي است كه مخالف ديدگاه اصلي خود اوست. زيرا او معتقد است و اگر تكرار شود نشانه‌ي آن است كه دروغ است. (1) آنچه در ادامه مي‌آيد خلاصه ايست از نظرات وي در مورد فكر و ذهن:
تعصب هميشه با اعتقادات و ايده آل‌ها همراه است. ما بايد تفكر دسته جمعي را ياد گيريم اما بايد توجه داشت كه جزم‌ها و تعصب‌ها ظرفيت ادراكات انسان را محدود مي‌سازد. اگر ذهن انسان محدود شود، انرژي فكر كردن هم هدر مي‌رود. در اين صورت انسان واقعيت‌ها را نمي‌تواند فهم كند و به درك و عمق پديده‌ها نائل نمي‌شود اگر انسان به تعصبات خود چسبيده باشد، به تجربه‌هاي خويش وابسته باشد و مفروضات خود را داشته باشد، تجربه‌ي مشاهده‌ي حقيقت رخ نمي‌دهد.
فكر، وسيله و ابزار مشتركي است كه در اختيار همه‌ي انسان‌ها قرار دارد. فكر، شرقي و غربي ندارد، فكر، فقير و غني نمي‌شناسد. شاعر به همان گونه فكر مي‌كند كه جراح و كارگر در مزرعه به همان گونه مي‌انديشد كه نجار در كارگاه، فكر، عامل مشتركي است كه همه را به هم پيوند مي‌دهد.
ما همه در كلاف فكر گرفتار آمده‌ايم. در اين شبكه‌ي فكري مانده‌ايم. اين يك واقعيت بي چون وچرا و غير قابل بحث و گفتگو است. (2)
انسان‌ها از نظر بيولوژيكي و فيزيكي برنامه ريزي شده‌اند. آدمي ‌همانند يك كامپيوتر برنامه ريزي شده است. كامپيوترهايي كه به وسيله‌ي متخصصين طراحي شده‌اند از نظر فكري انسان را پشت سر خواهند گذاشت. حقيقت انسان چيست؟ او برنامه ريزي شده است تا كاتوليك باشد، پروتستان باشد، ايتاليايي يا بريتانيايي باشد.
قرن‌ها انسان را برنامه ريزي كرده‌اند كه اعتقاد داشته باشد، ‌ايمان خاصي داشته باشد، تشريفات مذهبي و سنتي خاصي را رعايت كند. به جزم‌هاي خاصي گردن بگذارد. (3)
انسان بايد در اين مورد جدي فكر كند؛ ما امروز با يك بحران مواجه‌ايم. او بايد سراپا توجه و هوشياري باشد و توجه كند كه چه اتفاقاتي در حال جريان است. ما بايد درك كنيم كه بي نظمي‌ها و اغتشاشات درون باعث از هم پاشيدگي نظم و تعادل بيروني است. تضادهاي دروني مي‌تواند باعث بي انضباطي‌هاي بيروني شود. نقطه‌ي عطف و تعادل آدمي ‌در عنصر هوشياري اوست. ذهن بشر قابل تجزيه نيست. انسان‌ها رنج مي‌برند، مضطرب و نگران مي‌شوند، احساس تنهايي مي‌كنند، متلاطم مي‌شوند، عدم امنيت به سراغ آنها مي‌رود. تمامي‌ آنها از محدوديت ذهن انسان و از ذهن شرطي ناشي مي‌گردد. انسان‌ها بايد حقيقت و واقعيت ذهن خويش را بشناسند، فكر و دستاوردهاي آن را بشناسد، فكري كه جزئي از ذهن انساني است و براي انسان ارزش‌هاي زيبا و ميراث‌هاي ملي را به ارمغان مي‌آورد.
لازم است به واقعيت فكر توجه شود. انسان‌ها فكر مي‌كنند و فكر خود را به صورت كلمات و واژگان بيان مي‌نمايند. فكر بين همه‌ي افراد انسان مشترك است. پس انسان نمي‌تواند بگويد فكر من. بايد از برنامه‌هاي ذهني آزاد شد تا از دموكرات بودن، كمونيست بودن يا مذهبي بودن كه سراپا تعصبات و جزميات است، رهيد.
فكر خالق دقيق‌ترين ابزار براي كمك به انسان‌ها بوده است و در عين حال مخرب‌ترين وسائل را نيز براي نابودي و در تهديد و ارعاب قرار دادن بشر ساخته و پرداخته است. (4)
پيش از آنكه به ادامه‌ي بحث پرداخته شود، لازم است در فرازهاي پيش گفته دقيق شويم. كريشنا مورتي در همين آغاز راه، ما را با مشكلاتي مواجه مي‌كند و خواننده را در تناقص‌هاي خود سرگردان؛ زيرا اولاً از يك سو فكر را كاملاً رد مي‌كند و آن را سرچشمه‌ي بدبختي‌هاي انسان مي‌داند. اما از سوي ديگر چنين توصيه مي‌كند كه «انسان بايد در اين مورد بسيار جدي فكر كند» (5) يا «انسان بايد نسبت به اين موضوع بسيار جدي و هوشيار باشد» (6) يا «نقطه‌ي عطف و تحول در هوشياري ماست. اين حس، يعني حس آگاهي و شعور ما يكي از پديده‌هاي بسيار پيچيده است. آثار بسياري درباره‌ي اين پديده، چه در شرق و چه در غرب نوشته شده است. ما نسبت به ذهن خود آگاه نيستيم» (7) يا «انسان ناگزير است كه حقيقت و واقعيت ذهن خود را بشناسد. فكر را و همه‌ي دستاوردهايي را كه داشته است بشناسد.»(8) اين‌ها و ده‌ها نمونه نظير آن حاكي از تناقضي واضح و روشن در گفته‌هاي كريشنا مورتي است. اگر فكر و ذهن شرطي است و بايد از آن رهيد پس چگونه است كه بارها و بارها دعوت به تفكر مي‌كند. اساساً خود او ايده‌هاي خود را به عنوان يك فكر عرضه مي‌دارد و طبعاً مخاطبين خود را به تفكر درباره‌ي آن دعوت مي‌كند. آيا اين درست است كه گفته شود همه‌ي فكرها شرطيند جز تفكرات كريشنا مورتي؟
ثانياً كريشنا مورتي در سخني اظهار داشت كه فكر خالق دقيق‌ترين ابزار براي كمك به انسان‌ها بوده است. همين جمله كافي است كه به ما نشان دهد كه فكر به طور كلي و مطلق مردود نيست. بلكه اگر فكر، دقيق و براي كمك به انسان‌ها باشد خوب است، اما اگر مسائل مخرب به انسان بدهد بد است. لذا كليت سخن كريشنا مورتي زير سؤال مي‌رود. گذشته از اينكه فكر به خودي خود مخرب نيست. آنچه باعث تخريب است نحوه‌ي استفاده‌ي انسان است. ذهن انسان، فكر و دقت مي‌كند و نتيجه‌ي آن توليدات و دستاوردهايي است. اما اينكه اين دستاورد در خدمت انسان باشد يا براي بشريت تهديد محسوب گردد، بسته به كاربرد و نحوه‌ي استفاده‌ي انسان است و نحوه‌ي استفاده‌ي انسان‌ها هم به صفات و خلقيّات درون آدمي ‌بستگي دارد. اگر آدمي‌ اهل استكبار باشد، از محصولات مفيد علم و تفكر جهت سلطه طلبي و تخريب ديگران بهره مي‌برد و اگر خوي زشت تكبر در آدمي‌ نباشد، از آنها در راستاي خدمت به نظام بشري استفاده مي‌كند. پس سرچشمه‌ي اصلي نكبت‌ها و رنج‌ها فكر نيست بلكه نفسانيات و خلق و خوهاي زهرآلود انساني است. لذا به نظر مي‌رسد كريشنا مورتي به سرچشمه‌هاي اصلي انساني دست نيافته است.
ثالثاً، از نظر كريشنا مورتي مذهب به طور كلي ساخت تعصبات و جزئيات بشر است و انسان‌ها برنامه ريزي و شرطي شده‌اند تا از طريق تعصبات مذهبي اغتشاشات و كشمكش‌ها را در جهان بيافرينند. اين سخن او هم به طور مطلق نادرست است. زيرا دين اگر از سوي خدا باشد و دست آدمي ‌آن را آلوده و تحريف نكرده باشد، باعث وحدت و هدايت انسان است. چنانكه در اسلام كه تنها دين تحريف ناشده است، خداوند همه‌ي انسان‌ها را به راه خود مي‌خواند و به وحدت كلام و اعتقاد دعوت مي‌نمايد.
در ادامه كريشنا مورتي ماهيت فكر را چنين تحليل مي‌كند:
فكر چيست؟ فكر پاسخ به واكنش حافظه است. اگر صاحب حافظه نباشيد قادر به فكر كردن هم نيستيد. خاطرات در مغز به عنوان دانش و شناخت ذخيره مي‌شود و اين خاطرات نتيجه‌ي تجربه است. كاربرد ذهن و نحوه‌ي عملكرد آن چنين است. (9)
دراين فراز كريشنا مورتي فكر را دنباله‌ي حافظه تلقي مي‌كند. به تعبير ديگر از نظر وي انسان‌ها در آغاز به يك سلسله ادراكات مستقيم از جهان خارج دسترسي پيدا مي‌كنند. سپس اين ادراكات حسي تبديل به حافظه مي‌شود. حافظه داراي پاسخي است و اين پاسخ، فكر است. لذا فكر مبتني بر حافظه و حافظه مبتني بر ادراكات حسي بشر است و اگر انسان حافظه‌ي خود را از دست بدهد توان تفكر از او سلب مي‌شود و از آنجا كه حافظه‌ها و دانش‌هاي انسان محدودند فكر بشر هم هميشه محدود و بسته است.
از آنجا كه اين تحليل از مباني مهم كريشنا مورتي است لازم است اندكي درباره‌ي آن درنگ شود. اولاً تعريفي كه از فكر و ذهن در اينجا ارائه شد با تعابير ديگر او در همين زمينه متناقض است.
ذهني كه در آن نه ترس هست، نه ميل لذت جويي هست، نه ميل تخدير و سرگرم كردن خود هست، نه وابستگي به هيچ چيز هست و واقعاً مشتاق تحقيق و بررسي است، چگونه ذهني است. چنين ذهني فوق العاده تيز، زنده و پر انرژي است، وقتي كلمه‌ي «ذهن» را به كار مي‌بريم نظر به تماميّت آن داريم - ارگانيسم، قلب و هر چه كه هست. (10)
ذهن به همراه خواست و آرزو الگويي آفريده و در تاروپود اين الگو گرفتار مي‌شود و سپس در پي آن ذهن دچار خستگي، بيزاري، كندي، ابلهي و ناانديشمندي مي‌گردد.
ذهن مركز اين احساس مالكيت است، احساس: مال من، براي من، من مالك چيزي هستم، من فرد مهمي‌ هستم، من فرد حقيري هستم، به من توهين شده، من ستوده شدم، من زيركم، من بسيار زيبايم، من مي‌خواهم فرد مهمي‌ شوم، من دختر يا پسر شخص مهمي ‌هستم و جز آن. اين احساس مال من و براي من همانا هسته‌ي ذهن و خود ذهن است. ذهن هر چه كه بيشتر اين احساس مهم بودن، بزرگ بودن، بسيار زيرك بودن، بسيار ابله بودن و جز آن داشته باشد، ديوارهاي بيشتري به پيرامون خود كشيده و بيش از پيش بسته و محدود مانده و كندتر مي‌شود. از آن پس است كه ذهن دچار رنج مي‌گردد زيرا گرفتار شدن در درون اين ديوار بسته خواه و ناخواه چيزي جز درد و رنج به ارمغان نمي‌آورد. (11)
سؤال كننده‌اي از كريشنا مورتي درباره‌ي ماهيت نفس پرسش مي‌كند. او در پاسخ مي‌گويد: نفس تمامي ‌حواس من است، تمامي ‌احساسات من، تمامي ‌افكار و پندارهاي من، خواسته‌هاي رمانتيك، تملكات، شوهر، زن، حالت من، درگيري‌هاي من، به دست آوردن‌هاي من، جاه طلبي‌هاي، آرزوها، شادي‌ها و لذت‌هاي من است. تمامي ‌اين‌ها نفس مي‌باشد. شما مي‌توانيد واژه‌هاي بيشتري را اضافه كنيد، اما جوهر آن مركز «من» ايت. قوه محرك آني، من است. من مجبور شده‌ام كه براي يافتن حقيقت به هند بروم و جز آن، تمامي‌ اعمال از اين مركز آغاز مي‌گردند. تمام آرزوهاي من، جاه طلبي‌هاي من، نزاع‌هاي من، ناسازگاري‌هاي من، عقايد من، قضاوت‌هاي من، تجارب من، در اين مركز جمع شده‌اند. اين مركز، تنها عمل آگاهانه و بيروني نفس نمي‌باشد، بلكه در بردارنده آگاهي عميق دروني كه چندان روشن و آشكار نيست نيز مي‌باشد. نفس، تمامي ‌سطوح مختلف آگاهي است. (12)
اگر گفته‌هاي كريشنا مورتي درباره‌ي ذهن، فكر و نفس را در كنار يكديگر قرار دهيم به تناقضي روشن مي‌رسيم. او از يك سو معتقد است كه ذهن شامل ترس، احساس لذت، تخدير، وابستگي، شوق و در يك كلام تماميت وجود آدمي ‌است و به اين لحاظ با نفس كه در برگيرنده‌ي افكار، خواسته‌ها، تملكات، آرزوها و شادي‌هاست يكي مي‌شود و از سوي ديگر فكر و ذهن را منحصر به آگاهي و شناخت مي‌كند. بالاخره، فكر و ذهن فقط شامل آگاهي و شعور انساني است يا تماميت درون و نفس آدمي‌ را شامل مي‌شود؟ سخنان او در اين زمينه كه مبنا و اساس تمامي ‌مباحث ديگر اوست متزلزل و متناقض است.
ثانياً اگر فكر چيزي جز پاسخ به حافظه نيست، از آنجا كه حافظه‌ها و واكنش‌هاي آن در هر انساني با انسان ديگر متفاوت است، پس چگونه مي‌توان سخن از تفكر جمعي داشت؟
كريشنا مورتي به صورت گسترده و مكرر دعوت به مشاركت گروهي در پديده‌ي تفكر مي‌كند. اين دعوت با آن مبنا سازگار نيست.
ثالثاً، سخني مبنايي وجود دارد و آن اينكه تفكر، فقط واكنش حافظه نيست. تفكر در انسان از سه منبع تغذيه مي‌كند كه يكي از آنها حواس و ادراكات ظاهري انسان است. فكر، دو منبع ديگر هم دارد كه يكي اصول عقلي است كه بخشي از آنها بديهيات است و ديگري الهامات، يافته‌ها و علوم وجداني انسان و به تعبيري علم حضوري است. اگر فكر و انديشه را منحصر به حافظه و حواس ظاهري كنيم، به نوعي تجربه گروي افراطي يا آمپريسم يا پوزيتيويسم حداكثري گرفتار آمده‌ايم.

ب) مغز، ابزاري شگفت

او در مورد مغز داراي نظراتي است كه آن‌ها را بررسي مي‌كنيم:
مغز ابزاري شگفت انگيز و حساس است كه پيوسته در حال دريافت اثراتي است كه از بيرون بر آن وارد مي‌شود و همواره مي‌كوشد تا آن اثرات را تعبير و تفسير كند و محصول اين بررسي را به جريان فكر تبديل كرده و در انبار حافظه ذخيره كند. به اين ترتيب مغز و توليدات آن زمان‌مند هستند.
وظيفه و عمل مغز چيست؟ يك كامپيوتر است، يك كامپيوتر فوق العاده كه محصول انباشتگي هزاران سال تجربه است، به منظور حفظ حيات و‌ ايمني. (13)
اساساً موضوعي كه مغز را نگران مي‌كند، بقاء و امنيت است و جالب آن كه هر چه مغز انسان مثل فضايل ساختگي، اخلاقيات اعتباري، نظريات و عقايد ايجاد كرده، همگي وسايلي دفاعي براي او به شمار مي‌روند. بايد توجه داشت كه جاه طلبي‌ها، زياده خواهي‌ها، اميال و آرزوها، جبرها و زورها، انطباق‌ها يا ناسازگاري‌ها همه و همه در خدمت اوضاع و اقناع ميل شديد و وافر مغز براي جاودانگي و‌ ايمني است، پس مغز ناآرام است، چه در حال خواب و چه در حالت بيداري، اين عدم آرامش، شكنجه‌اي است كه پيوسته توسط تضادها و تمايلات بشر، مصائب و تناقضات افزون مي‌گردد. اين آشفتگي تنها مختص لايه‌هاي سطحي مغز نيست بلكه لايه‌هاي عميق مغز نيز در ناآرامي ‌به سر مي‌برند و اين معنا در خواب‌هاي آشفته فرصت بروز و ظهور مي‌يابند. تا آنجا كه ساعات استراحت براي بشر تنها خواب لايه‌هاي سطحي مغز است اما جولانگاه بروز ناآرامي، ژرفناي مغز بوده و طبيعي است كه پس از اين خواب‌هاي سطحي تنها كمي‌ از بار فشار مغز كم مي‌شود اما نتوانسته به آرامش حقيقي دست يابد. با اين اوصاف بايد بپرسيم: آيا مغز مي‌تواند در استراحتي كامل به آرامشي ژرف دست يابد؟ خواه در خواب يا بيداري.
براي نيل به اين منظور، مغز بايد بدون رؤيا، بدون درگيري، بي مغايرت و تضاد و خلاصه به دور از هر عامل آشفته ساز ديگري باشد، يعني به حدي برسد كه تماميت جزئيات خود را مشاهده كرده و به رهايي از همه‌ي عوامل آسيب زا، اعم از ترس، لذت، درد، فكر، انديشه، دانستگي، تجربه، خاطره، حافظه، باور و عقيده دست يابد. (14) اين مغز پيوسته در آرامشي عميق به سر مي‌برد تا مستمراً در حال تازه شدن باشد، صرفاً در اين حالت است كه مغز مي‌تواند جوان، تازه و فراسوي زمان باشد. اين امر بسيار دشوار است اما ممكن، هر چند كه به طور معمول مغز، ماشين فكر و ذهن را فعال مي‌كند و فكر تمامي‌عوامل شرطيت زا را توليد كرده و سرانجام انسان در اسارت باقي مي‌ماند.

ج) ذهن، خاستگاه شرطيت

در نگاه كريشنا مورتي ذهن بشر، گرفتار دو چرخه است. نخست چرخه‌ي زمان، دانش، انديشه و كنش كه اين خود چرخه‌ي دوم را به دنبال دارد كه عبارت است از فكر، تجربه، خاطره، لذت، اندوه، درد و واكنش‌هاي ديگر، (15) اين ذهن بستري براي شكل گيري فرايند شرطيت است و سلول‌هاي مغز با ايجاد جريان فكر كه برخاسته از عوامل مهم شرطيت زاي دنياي بشر يعني انباشته‌هاي درون حافظه، اعم از خاطرات، دانستگي‌ها، عقايد و باورها و تجربيات خوب يا بد مي‌باشد بسته و محدود مي‌شوند.

د) فكر، كلاه برداري بيش نيست (16)

مورتي معتقد است كه فكر واكنش حافظه است و نتيجه‌ي خاطرات ماست؛ فكر حائلي است ميان انسان و حقيقت، فكر از كلمات ساخته شده و اين واكنش طبعاً براساس خاطره است. از نظر وي فكر محدود به كلمات است و برده‌ي كلمات است. در ادامه به بازخواني نظرات وي در اين مورد مي‌پردازيم:
فكر كور است و هميشه شرطي، زيرا واكنش حافظه پيوسته متعلق به گذشته مي‌باشد. البته فكر بايد فعال باشد اين براي زيستن و حيات ما لازم است اما از جهت روحي و دروني كه عامل شرطيت و اسارت و رنج است، نبايد نقشي براي ما ايفا كند! انسان بايد بتواند فقط در جايي كه لازم است آن را به كار بياندازد، براي مثال ما براي رفتن به خانه و گم نشدن در خيابان محتاج فكر و حافظه هستيم حتي براي بسياري از علوم و دانش‌ها نظير فيزيك، رياضيات و زيست شناسي، اما درباره‌ي مسائل رواني و درون‌مان بايد يك مشاهده گر صرف باشيم، ذهن اجازه ندارد قضاوت كند، مقايسه‌اي ترتيب دهد، برگذشته افسوس بخورد و براي آينده نگران باشد.
فكر هميشه در حال جستجو است براي بلعيدن پديده‌هاي ساده‌ي زندگي بشر تا مبدل به چيزهاي ناشناخته و موهوم زندگي او شود، فكر زيرك و فريبنده و حيله‌گر است. كار فكر ايجاد مركز است. وقتي به منظره‌اي زيبا نگاه مي‌كنيم و در حافظه‌ي ذهنمان به آن جايي مي‌دهيم، پس از آن مغز با كمك فكر درباره‌ي مسأله‌اي به نام زيبايي از درون مركزيتي كه خاطره به عنوان تجربه از زيبايي كسب كرده نگاه مي‌كند و با تكيه به ميل در جهت الگوسازي، زيبايي را تعريف و تفسير مي‌كند. پس زيبايي‌ها نيز ذهني مي‌شوند و ملاك زيبايي ذهن، ذائقه و خاطره‌ي ذهن ما از زيبايي مي‌گردد. اما اگر فكر دخالت نكند من نمي‌توانم به آن غروب زيبا نگاه كنم بدون آنكه در ذهنم باقي بماند، در واقع عمل به خاطره سپردن يا حافظه و تجربه‌ي مولد فكر است كه باعث مي‌شود همه چيز در درون همين دايره قرار بگيرد، محدوده‌اي كه به اندازه‌ي زندگي و انديشه و عمل انسان وسعت مي‌يابد اما باز هم محدوده است نوساني از مركز (خود) به محيط دايره و از محيط دايره به سمت مركز خود يا من.
فكر پديده‌اي مادي است و انسان‌هايي كه مي‌انديشند، فعاليتي مادي انجام مي‌دهند.
آنهايي كه بسيار مي‌انديشند، به شدت نيز ماده‌گرا هستند، زيرا فكر، ماده است. فكر به اندازه زمين، ديوار و تلفن، ماده است. (17)

ه) محتواي فكر

او معتقد است، از بطن فكر آدمي ‌دو پديده‌ي ترس و لذت زاييده مي‌شود. فكر به جهت مبتني بودن بر حافظه عامل پديداري ترس (اعم از روان شناختي يا فيزيكي) و لذت به شمار مي‌رود كه خود مواليد بسياري مثل اندوه، درد، دانستگي، خواسته‌ها و نيازها، عشق و محبت، نفرت، قدرت و ضعف، فقر و ثروت، خشم و شادي، تناقض، تملك، نگراني، جستجو و ميل به شدن، گمان و باور، عقيده و ايده، خلاقيت، خود، ضمير آگاه و ناخودآگاه دارد.
در ادامه به بيان خلاصه‌اي از نظرات كريشنا در باب اين مقولات مي‌پردازيم:
ترسي ناشي از ساختار فكر است، فكر تخم ترس را مي‌كارد. بايد دانست كه ترس بر دو نوع است؛ (18) ترس فيزيكي و ترس روان شناختي. ترس‌هاي فيزيكي از عوامل بيروني ايجاد مي‌شوند مثل ترس از پرتگاه، سگ و يا... اما ترس‌هاي روان شناختي يا از به خاطر داشتن ترس‌هاي فيزيكي است كه در گذشته وجود داشته‌اند و خيال تكرار آنها هول انگيز است و با ترس هايي ناشي از تنهايي، انهدام، عدم محبوبيت، پيري، مرگ و ...
پس ترس‌هاي فيزيكي آني هستند، انسان از حيوان درنده‌اي مي‌ترسد، با آن ترس يكي مي‌شود و تمام، اما هر گاه حافظه‌ي ما خاطره‌ي اين ترس را ضبط و ثبت كند آن به ترسي روان شناختي هم تبديل مي‌شود. پس مي‌يابيم كه باز هم، خاطره، حافظه و جريان فكر است كه ذهن آدمي ‌را درگير و تخريب مي‌كند و ترس‌هاي روان شناختي را موجب مي‌شود.
در مقابل انواع ترس‌ها، فكر و انديشه سعي مي‌كند تا واكنش نترسيدن را طرح ريزي كند. يا حتي به خرافات روي آورده و براي فرار از ترس به اذكار و ادعيه و اوراد يا حتي توصيه‌هاي مذهبي روي آورد. اين‌ها همگي راه‌هاي فراري هستند كه باز هم از انباشتن فكرها ايجاد شده‌اند و شخص ترسو را دعوت به مقابله يا انكار ترس خويش مي‌نمايند حال آنكه تنهايي كافي است ماهيت ترسمان را بشناسيم و جريان ايجاد آن را با مشاهده‌ي دقيق درك كنيم، با ترسمان يكي شويم و از آن نگريزيم، نگوييم كه من اصلاً انسان شجاعي هستم و به مقابله به موضع تدافعي دچار نشويم، اين تنها راه اصلي و اساسي خروج از ترس است.
موضوع حائز اهميت ديگري كه احتمالاً پايه و مايه‌ي همه‌ي ترس‌هاي بشر و اساساً رفتارهاي او را تشكيل مي‌دهد ميل شديد او به جاودانگي و ناميرايي است. اين ميل كه از منشأ ترس از مرگ، نابودي و انهدام نشأت مي‌گيرد، در همه‌ي ادوار با بشر همراه بوده و هر چه جلوتر مي‌آييم بيشتر و بيشتر جلوه و نمود مي‌يابد. انسان ميرا، مي‌كوشد تا با توسل به همه‌ي اسباب‌هايي كه به ظاهر فكر مي‌كند مي‌تواند او را جاودان جلوه دهد، چنگ بزند و در اين راه صد البته كه دچار خطا، لغزش و اشتباهات فراوان و گاه وحشتناكي مي‌شود. اما مركز «من» به او دستور مي‌دهد كه ناميرا باشد و او نيز مطيع بي چون و چراي آن مركز است زيرا گرفتار در چنبره‌ي ذهن شرطي است و فكر، حافظه، خاطره، تجربه بر او حكومت مي‌كند.
گاهي هم انسان خود را در چهارچوب‌هاي گوناگون و قوانين و قواعد مختلفي، گرفتار مي‌سازد تنها براي اينكه نامي ‌از وي به يادگار بماند و احساس جاودانگي داشته باشد. نفس اين تلاش، جستجو را موجب مي‌شود و طبعاً ميل به چيز ديگري شدن را ايجاد مي‌كند، براي مثال اگر بر سر راه جاودانگي بشر، انساني قرار گيرد كه منافي منافع وي باشد، به راحتي او را از سر راه برمي‌دارد، يا گاه خود را در قاعده‌ي مذهب قرار مي‌دهد و اعمال ديني انجام مي‌دهد و به طرزي رياكارانه مي‌كوشد تا در انظار عمومي ‌و جامعه، فرد مفيدي جلوه كند. در تمام اين مراحل فكر و انديشه به عنوان مالك مطلق او به وي فرمان مي‌دهند اما در نهايت او هيچ چيز نيست جز انساني در اسارت فكر كه براي ميل به جاودانگي، زنداني فرايند شرطيت ذهن خويش است.
از آنجا كه ميل و تمايل يكي از مؤلفه‌هاي مهم در انديشه‌ي كريشنا مورتي است نخست مناسب است آن را تعريف كرد.
او معتقد است:
تمايل كه يك نيروي محركه‌ي قوي در انسان است، تمايل، چيزهاي بسيار مطلوب، مفيد و خوش آيند خلق كرده و نيز تمايل در روابط انسان‌ها مسائل حاد و بي شمار را به وجود آورده است. آشفتگي‌ها، ناهنجارها و بدبختي‌ها نتيجه‌ي تمايل است، همه‌ي اين بدبختي‌ها به تبع ميل حصول لذت ايجاد مي‌شود. كاهنان و راهبان در همه جاي دنيا سعي كرده‌اند كه از تمايل بگذرند، از آن اعراض نمايند و به فراسوي آن بروند، بدين منظور خود را وادار به پرستش يك ايده آل، يك تصوير و يك سمبل و نماد كرده‌اند. ولي در پشت همه‌ي اين تلاش‌ها و شيوه‌ها تمايل مثل يك شعله‌ي سوزاننده نهفته است. تمايل، حتي تحت اين عنوان كه مي‌خواهيم از چيزهاي كوچك و روزمرّه اعراض نماييم و به كيفيت منزه، ماورايي و متعالي دست يابيم، ما را واداشته است كه دست به انواع بي رحمي‌ها، خشونت‌ها و اعمال زشت و غير انساني بزنيم. خود تمايل، نتيجه‌ي احساس است؛ نتيجه‌اي آميخته به انواع تصاوير كه همه‌ي آنها را فكر ساخته است. او سپس توصيه مي‌كند كه:
تمايل را هرگز سركوب مكنيد؛ آن را تحت كنترل و انضباط نگيريد؛ بلكه به تحقيق و تفحص درباره‌ي طبيعت و ماهيت آن بپردازيد... ، هشيار باشيد كه در جريان غور و بررسي براي شناخت ماهيت تمايل، تمايل ديگري به عنوان انگيزه و محرك تحقق و بررسي در كار نباشد. بررسي بايد آن گونه باشد كه شما مي‌خواهيد زيبايي يك گل را درك كنيد يا حس كنيد. در اين صورت شما فقط كنار گل مي‌نشينيد و آن را نگاه مي‌كنيد. در اين نگاه از روي توجه و بدون هدف حصول و دست يابي به چيزي، گل شروع مي‌كند به گشودن و باز نمودن تمام ابعاد هستي و واقعيت خودش به گونه‌اي كه هست - رنگ‌هاي فوق العاده ظريف خود، رايحه خود، گلبرگ‌هاي خود، ساقه خود و زميني كه در آن برآمده است در معرض نگاه شما قرار مي‌دهد. پس به مسأله‌ي تمايل و طبيعت و ماهيت آن نيز آن گونه نگاه كنيد كه گل را نگاه مي‌كنيد - بدون دخالت فكر - فكر كه هميشه Sensation(19) (احساس) ما را شكل مي‌دهد؛ فكر كه عامل ايجاد لذت يا رنج و اندوه است؛ كه همه چيز را با ديد پاداش يا تنبيه نگاه و تعبير مي‌كند.(20)
در بحث از تمايل توضيح بيشتر براي مفهوم مركز (من) يا خود ضروري مي‌نمايد. از ديدگاه كريشنا مورتي، هرگونه ميل و جستجوي وسائل ارضاء آن به مقوله‌ي خود و مركز در انسان مربوط مي‌شود. اين مركز را ذهن مي‌آفريند و موجب تملك هر چه در رابطه با انسان است مي‌شود. اين مركز يا من همان نفس است كه اسارت آفرين است اما بايد دانست كه انكار آن نيز نوعي تبعيت از نفس است، زيرا ذهن، بيشتر مي‌خواست كه وابسته بوده تعلقات و تملكات خود را داشته باشد. اما اگر خواست كه وابسته نباشد اين هم هنوز جنبش نفس است.
تنها راه رهايي از اين وابستگي آن است كه جريان ايجاد و استمرار آن را حقيقتاً مشاهده كنيم.
اما نكته‌ي مهم و اساسي از نظر وي در بحث تمايل، ميل انسان به امنيت است كه خود اين ميل مقوله‌ي تمايل آدمي ‌به جاودانگي را نيز رقم مي‌زند. او معتقد است:
انسان نيازمند امنيت فيزيكي و عمدتاً امنيت رواني است. تا آنجا كه گاه اطمينان آدمي ‌از امنيت رواني آن قدر براي او مهم و حياتي است كه شرايط ناامني فيزيكي را تاب مي‌آورد. همين تمايل به امنيت رواني، انسان‌ها را به سوي اديان و مذاهب سوق مي‌دهد چرا كه ايشان در كليسا و معبد، احساس تشفّي خاطر دانر و با در گروه‌هاي گوناگون به عضويت در مي‌آيند، حتي خود را وابسته به مليت يا قبيله‌اي خاص قلمداد مي‌كنند تا از امنيتي ويژه‌تر بهره مند شوند. همين ميل به امنيت، وابستگي‌هاي شديدي را موجب مي‌شود. از وابستگي به خانواده گرفته تا وابستگي به قوم و نژاد و اعتقادات و اديان و مذاهب.
با درخواست امنيت رواني، ما خودمان را جدا ساخته‌ايم: هندو، كليمي، عرب، معتقد به مسيح و معتقد به چيزي ديگر در تمامي‌ اين‌ها، درخواست امنيت وجود دارد، امنيت رواني در اين مفاهيم جستجو گرديده است. مفاهيم گوناگوني براي امنيت در مذهب كاتوليك، بودايي، هندويي و غيره وجود دارند كه چيزي جز يك امنيت خيالي را خلق نكرده‌اند. چرا كه تمامي ‌آنها در حال ستيز با يكديگر مي‌باشند. (21)
اگر هر يك از گروه‌هاي انساني تابع يك روش براي كسب امنيت رواني باشند، طبعاً تضاد و درگيري‌هايي رخ مي‌دهد چرا كه منشأ امنيت بخش واحد نيست، هر گاه آدمي‌ به اين شناخت و درك نايل آيد، ديدن اين حقيقت، او را به خردمندي مي‌رساند. همين مشاهده كه ديگران فريب خورده‌اند و هر يك در جستجوي امنيت رواني راهي را گرفته و پيموده‌اند، همين ديدن خطر، خردمندي است و در اين خردمندي امنيت مطلق وجود دارد. مشاهده‌ي خطر فريب آلود توسط مليت گرايي، طبقه بندي مذهبي، پرستش خدايان گوناگون، باورمندي به عقايد مختلف مذهبي و غير مذهبي، بجا آوردن مراسم متعدد و گاه خرافي، عالي‌ترين شكل امنيت را به انسان مي‌دهد كه همانا ديدن حقيقت در خطاهاست.
فكر، حكم سكه‌اي را دارد كه يك روي آن ترس و روي ديگر آن لذت است. انسان از منظره‌اي زيبا يا از يك ارتباط عاشقانه‌ي خوشايند يا از ثروت، قدرت، شهرت، جاه و مقام و منصب احساس لذت مي‌كند. چنانچه شخص در آن لحظه لذت ببرد و با آن يكي شود، حقيقت لذت را دريابد، كار پايان و سامان يافته و جرياني از فكر در كار نيست. اما اگر ذهن با ابزار شرطيت خود، با حافظه به حفظ خاطره آن لذت بپردازد، جريان فكر فعال مي‌شود و لذت نيز از آن پس مقوله‌اي ذهني خواهد بود، اينجاست كه فكر، وارد عمل مي‌شود و همواره خاطره‌ي اين لذت را يادآوري كرده اندوهي را به انسان تحميل مي‌كند كه آن را درد عدم بهره مندي مي‌دانيم.
فكر كور با همه‌ي فريبندگي‌اش، لذت را نيز به اندوه و درد بدل مي‌سازد و انسان را تحت انقياد خود درمي‌آورد. اين گونه انساني نمي‌تواند عشق را بفهمد، فكر مي‌كند كه ديگري را دوست دارد، حال آنكه فكر بزرگ‌ترين مانع تجلي عشق است. زيرا فكر مبتني بر خاطره بوده و به مدد حافظه، تنها محفوظات عشقي و دوست داشتني را مرور مي‌كند. وقتي شما به شخصي كه عاشق او هستيد فكر مي‌كنيد، آن فكرتان عشق نيست، آن تنها تصوير دلخواه شما از آن دوست و محبوب است.
عشق حالتي است از بودن كه در آن فكر مفقود است. (22)
دقيقاً در همين جاست كه فكر كلاه بردار، تصوير معشوق را به جاي خود او به شما هديه مي‌دهد و شما به حمل تصوير او مي‌پردازيد. تصويري ساخته‌ي ذهن و قلب شما كه تماماً از ذهنيات و تصاوير ذهني پر شده طبعاً جايگاه تجلي عشق نيست. حمل خاطرات عاشقانه، عشق نيست، اين فريب حافظه و خاطره است. عشق پويايي و تازگي دارد. تمام رنج‌ها و گرفتاري‌هاي بشر بدان جهت است كه فكر، نقش عشق را بازي مي‌كند، در تنفر از ديگران نيز وضع به همين منوال است. ما با تنفر يكي نمي‌شويم، ريشه و خاستگاه آن را به مشاهده و ادراك نمي‌نشينيم تا حقيقت آن را عريان بدون دخالت فكر مشاهده كرده و از آن رها شويم، بلكه با مانع و عينك ذهن و جريان فكر، از كسي يا چيزي متنفريم و آن را براي سال‌ها با خود حمل مي‌كنيم.
اگر بار ديگر به بن مايه‌ي اين بحث بازگرديم؛ در مقابل لذت كه امري زودگذر و ذهني است مي‌توان نگاهي به جذبه داشت و نظر مورتي را راجع به آن دانست:
در نگاه كردن به يك توده‌ي ابر يا نوري كه در آن است زيبايي به چشم مي‌خورد، زيبايي شور است. ديدن زيبايي يك توده ابر يا زيبايي نور روي يك درخت نياز به شور، به اشتياق شديد دارد. در اين اشتياق شديد، در اين شور چيزي به نام احساس، چيزي به نام عاطفه، دوست داشتن و يا دوست نداشتن وجود ندارد، جذبه، شخصي نيست؛ نه مال شما است نه مال من، همان طور كه عشق نه به شما تعلق دارد و نه به من. اما لذت متعلق به من و تو است. ذهن متفكر داراي جذبه‌ي خاص خويش است. جذبه‌اي كه نه در وصف و نه در واژه‌ها مي‌گنجد. (23)
دانش و دانستگي نيز با بن مايه‌هاي لذت يا ترس در بشر ريشه دارد. انسان به دليل ميلي كه به ناميرايي دارد مي‌كوشد تا به نوعي جاودانه شود، افاضه‌ي فضل كند، نفسِ داشتن حرمت و جايگاه اجتماعي به دليل دانشمند بودن براي او لذت بخش است. در اينجا باز جريان فكر است كه فعال شده و انسان آزاد را به بند رقيت خود درآورده است.
البته دانش‌هايي مثل علوم پزشكي و رياضيات تا آن حد كه جرقه‌اي از نور در بين دو تاريكي مي‌تابانند مفيدند و هر روز در حال گسترش، اما بار دانستگي در ذهن بشر و اسارت در آن ناپسنديده است. زيرا اين نور نمي‌تواند فراتر از تاريكي برود، دانش را راهي به ناشناخته‌ها نيست، ناشناخته نمي‌تواند در دام شناخته بگنجد. پرتو دانش پوشش نازك و ظريفي را مي‌ماند كه تاريكي عميقي در زير آن نهفته است. تاريكي كه ذهن نمي‌تواند در آن رخنه كند و آن را بشناسد. ذهن از اين ناشناخته مي‌ترسد پس از آن مي‌گريزد و به دانش، تئوري بافي، اميد به كشف در آينده، جستجو براي يافتن و ساختن انواع تصاوير ذهني ديگر پناه مي‌برد. حال آنكه نفسِ اين دانش مانع رسيدن به شناخت و ادراك ناشناخته مي‌شود و دست كشيدن از دانش يعني خود را در معرض ترس قرار دادن كه عموماً براي انسان‌ها مطلوب نيست.
جهل آدمي‌ نيز فريب فكر است؛ زيرا فكر جهل را نتيجه‌ي فقدان دانش مي‌داند، حال آنكه اين گونه نيست، بلكه نتيجه‌ي عدم آگاهي نسبت به خويش است و تنها در شناخت خويش است كه رهايي از حجاب دانش ممكن است. دانش در حكم ردايي است كه مي‌تواند آشفتگي‌ها، جهل‌ها، اندوه‌ها و تيره گي‌هاي درون هستي ما را زير پوشش پرطمطراق خود بپوشاند. اما نمي‌تواند ما را آزاد گرداند. ستايش و تجليل دانش شكلي از بت پرستي است و دانستگي، مانع تجلي ناشناخته است.
كريشنا مورتي حتي درباره‌ي ضمير خودآگاه و ناخودآگاه معتقد است كه اگر انسان بدون توجه به جريان فكر و در غيبت آن با هر چيز مورد مشاهده وحدت يابد، خودآگاه و ناخودآگاهي وجود نخواهد داشت. همه‌ي سطوح آگاهي يكي خواهد بود در كيفيتي متصل و به هم پيوسته به دور از هرگونه تفرقه و جدايي، آنگاه انسان در آرامشي عميق فرو خواهد رفت.

و) عوامل شرطيت زاي ذهن

كريشنا مورتي به طور كلي معتقد بود كه نظام‌هاي تعليم و تربيت، فرهنگ، ايدئولوژي، كتب مقدس، اعتقاد و باور به يك دين و مذهب خاص و حتي به سرزمين و خاك و وطن، انسان را در طول تاريخ، آلوده به شرطيت ساخته است. او وطن پرستي را نفي مي‌كند و آن را پرچم پرستي مي‌نامد. او بر اين باور است كه يكي از عوامل جنگ و ستيز در نوع بشر، متعلق بودن به سرزمين و مليت گرايي است. انسان، خون مي‌ريزد تا تغذيه كند و همين انسان به خاطر ايدئولوژي يعني مليت گرايي و نشر و گسترش آن، انسان‌هاي ديگر را قتل عام مي‌كند. (24)

يك) مذهب يا پروپاگاند

او مذهب را پروپاگاند (يك بزرگ نمايي دروغين) مي‌نامد كه به صورت يك تشكيلات بوروكراتيك معنويت يا روحانيت جلوه‌گر شده است.
امروز مذهب در معناي پذيرفته شده‌ي آن به صورت يك ابزار پروپاگاند در آمده است؛ به صورت يك تشكيلات بوروكراتيك «معنويت» يا «روحانيت» در آمده است، با «رئيس» و مادون و مافوق. در آن علائق شخصي و اندوختن ثروت‌هاي كلان مطرح است. مذهب به صورت شعارها و باورهاي دگم و متعصّبانه در آمده است. (25)
در اينجا كريشنا مورتي مذهب را به طور كلي به عنوان يك تشكيلات سازماني، متعصبانه و بي ارتباط با واقعيات بيان مي‌كند. مذهب از نظر او تهي از روحانيت است.
مذهب هرگز به انسان فضيلت و حقيقت نمي‌دهد و به جاي آن رنج‌ها، پريشاني‌ها، نفرت‌ها و خشونت‌ها را به ارمغان مي‌آورد. براي اينكه انسان جوهر مذهبي داشته باشد بايد نخست از تعصب‌ها و باورهاي دگم و فشارهاي پروپاگاند آزاد و رها گردد تقليد را رها كرده به تدمل و تعقل روي آورد. (26)
در اينجا نكاتي قابل بيان است، اولاً: در رابطه با مذهب و دين، مورتي پيروي كوركورانه و مقلدانه را نفي كرده مخاطبين خود را دعوت به تأمل و تفكر مي‌كند، اين در حالي است كه كريشنا مورتي فكر را اساس بدبختي‌ها و نكبت‌هاي انسان مي‌شمرد و به انسان‌ها توصيه مي‌كند كه از ذهن و فكر تهي گردند. ثانياً توصيفات او درباره‌ي مذهب شايد شامل برخي اديان مثل مسيحيت بشود ولي شمول آن هرگز دامن اسلام و قرآن را آلوده نمي‌كند. لذا توهين او به دين و مذهب شامل اسلام هم خواهد شد البته مترجم در پاورقي‌ها با توضيحات خود به اين نكته اشاره دارد كه كريشنا مورتي كمترين آشنايي را با اسلام ندارد لذا توضيحات او شامل روحانيتِ اسلام نمي‌گردد. دفاعيه مترجم قابل قبول و پذيرفتني است امّا به جا بود نويسنده حكمي‌ كلي و مطلق صادر نكند، خصوصاً كه داوري او درباره‌ي مذهب اختصاص به اين مورد ندارد و او در موارد متعدد چنين قضاوتي ارائه‌ي داده است.
ثالثاً، در اينجا باز مسأله‌ي تشكيلات و حقيقت مطرح است. او از يك طرف معتقد است اعلان حقيقت نيازمند تشكيلات نيست و به همين دليل انجمن تئوسوفيان را منحل اعلام كرد امّا خود او به سختي دنبال ايجاد تشكيلات به عنوان مدرسه، مؤسسه يا آموزشگاه است تا بتواند تعاليم و انديشه‌هاي خود را به صورت تشكيلاتي به مخاطبينش ارائه كند. خلاصه آنكه مذهب يا پروپاگاند از نظر او عامل اصلي شرطي شدن ذهن است.
نفس ماهيت و طبيعت تبليغ و پروپاگاند، قالب گيري و شرطي كردن ذهن ديگران است. هر نوع تبليغ و پروپاگاند - خواه تبليغ كمونيست باشد يا فلان فرقه‌ي مذهبي - منجر به شرطي كردن ذهن مي‌شود. (27)
از كريشنا مورتي بايد پرسيد آيا تبليغ ايده‌ها و انديشه‌هاي كريشنا مورتي، ترويج افكار بودا، آيين ذن و يوگا هم همين حكم را دارند يا فقط اين فتوا شامل مذهب و دين مي‌شود؟
مورتي معتقد است كه ذهن انسان تنها به تقليد و كپي و تكرار عادت كرده و كتاب‌هاي مقدس او را از لحاظ عقلي و ادراكي، خالي، تيره و منگ كرده‌اند و يك انسان دوم ايجاد كرده‌اند.
از نظر وي دعا و عجز و لايه زاييده‌ي دلسوزي و ترحم كردن به خويش است. انسان هرگاه اندوهناك است يا مشكلي بر سر راه دارد، دست به دعا برمي‌دارد و اين هم يك تصوير ذهني است از خدايي ذهني و آرامشي ذهني و هر نوع فلسفه و دريافت مبني بر الهيات كه تنها فراز از واقعيت را به ارمغان مي‌آورد. هر گاه بكوشيد كه خود را با يك ايدئولوژي انطباق دهيد، خود را سركوب مي‌كنيد. در حالي كه آنچه واقعاً حقيقت دارد، ايدئولوژي نيست، بلكه شما هستيد. (28)
در طول تاريخ اديان، راهنمايان مذهبي اين اطمينان را به ما داده‌اند كه اگر تشريفات مذهبي خاصي را اجرا و مانتراها و دعاهاي معيني را نيز تكرار و از الگوهاي خاص پيروي كنيم و تمايلاتمان را سركوب كرده و افكارمان را كنترل نماييم، يا احساساتمان را منزه نگهداشته و خواست‌ها و آرزوهايمان را محدود سازيم و از زياده روي در مسائل جنسي اجتناب بورزيم، پس از تحمل كليه رياضت‌هاي ذهني و بدني، به چيزي ماوراي اين زندگي كوچك دست خواهيم يافت و اين كاري است كه ميليون‌ها نفر از انسان‌هاي به اصطلاح مذهبي در طي اعصار و قرون انجام داده‌اند. يعني: با توسل به خلوت گزيني و تنهايي يا با رفتن به صحرا و كوهستان‌ها و غارها يا با سرگرداني و رفتن با كاسه‌ي گدايي از دهكده‌اي به دهكده‌ي ديگر يا با پيوستن به گروهي در يك خانقاه يا صومعه و يا با وارد كردن ذهنشان به پيروي از الگويي داده شده در جهت تحقق آن كوشيده‌اند. (29)
و ادامه مي‌دهد كه،
علت اوليه اختلال و بي‌نظمي ‌دروني ما، جستجوي واقعيتي است كه توسط «ديگري» به ما وعده داده شده است. (30)
او معتقد است كه مذاهب مختلف در جهان، فقر را تلقين كرده و اعتقادات و مذاهب آتش جنگ‌ها را بر افروخته‌اند و هنگامي‌ كه انسان ملي گرا باشد، اين ملي گرايي به او قدرتي مي‌بخشد كه ديگران را بكشد. (31)
او مي‌گويد، انسان هميشه در جستجوي چيزي در وراي درد و پريشاني و اندوه بوده است. آيا چيزي مقدس و ابدي وجود دارد؟ چيزي كه ماوراي تماس و دسترسي فكر باشد؟ اين عمده‌ترين پرسشي است كه در تمامي‌ زمان‌ها و قرون بوده: تقدس چيست؟ از عهد عتيق تاكنون انسان هر چيزي را كه روي زمين قرار داشته، پرستيده است در بوديسم خدايي وجود ندارد، هندوها حدوداً سه هزار خدا دارند كه مي‌توان يك عمر با آنها بازي كرد و سرگرم بود، خدايان مبتني بر كتاب هم وجود دارند، مثل خداي مسيحيان، اما بايد دانست كه خدا و مذاهب مانع صلح هستند، مدت‌ها پيش از مسيحيت، انسان‌ها درباره‌ي صلح و آرامش سخن گفته‌اند حال آنكه آن وقت‌ها هيچ صحبتي از خدا نبوده است. (32)
از نظر وي انسان‌ها بايد توجه داشته باشند كه امر مقدسي در فضاي تهيگي قابل دسترس است و لاغير. هنگامي ‌كه آن فضا و تهيت وجود داشته باشد و از اين رو يك انرژي فراوان، انرژي كه مهر و محبت و عشق و نيز خرد مي‌باشد، آنگاه حقيقتي وجود خواهد داشت كه همان تقدسي است كه بشر هميشه و از زمان‌هاي قديم در جستجوي آن بوده است. اين حقيقت در هيچ معبد و كليسايي نيست.

دو) نظام‌هاي تعليم و تربيت

او در مورد نظام‌هاي تعلم و تربيت نيز نظراتي دارد:
نظام‌هاي تعليم و تربيت يكي ديگر از عوامل شرطيت‌زاي ذهن بشرند. تنها زماني تعليم و تربيت مفيد خواهد بود كه معلم خود را درك كرده باشد، از شرطي بودن، از اسير بودن در دايره‌ي ذهن خود رها شده باشد و سپس به ياري دانش آموز بشتابد، حال ممكن است تمامي ‌عمرش در راه ادراك خويشتن خويش مصروف شود اما او مي‌تواند در حين ادراك خود به متعلمانش نيز ياري رساند و در رابطه‌اي دو جانبه هر دو براي ادراك بهتر به يكديگر ياري برسانند. نسلي كه تربيت مي‌شود بايد بتواند از پريشاني‌هاي ذهني، خشونت، ترس‌هاي گوناگون و هر آنچه در دامنه‌ي شرطيت ذهن به آنان آسيب مي‌رساند، عاري و تهي شوند، آنگاه نسل متفاوتي خواهيم داشت كه در كيفيتي يكپارچه خواهند بود.(33)
فرهنگ‌ها و آداب و رسوم مرتبط به هر قوم و مليتي نيز از آغاز تولد به فرزندان خود يك مجموعه‌اي از دانستگي را ارائه مي‌دهند؛ نظير خداي خاص، مذهب ويژه، آداب عبادي مخصوص، روش‌هاي گوناگون ابراز محبت يا نفرت، ترس‌هاي بخصوص و في الجمله در هر يك از شئون متفاوت زندگي يك طفل تأثير نامطلوب مي‌گذارند و ناخودآگاه او را براي كشمكش، ستيزه جويي و جنگ با قوميت و گروه ديگري آموزش مي‌دهند بدون آن كه ظرفيت تحمل مخاطب را در او به وجود آورند. اين از هم گسستگي و جدايي نه تنها در ميان اقوام و ملل اتفاق افتاده، بلكه در هر جامعه‌ي به اصطلاح يكپارچه‌ي سرزميني يا سياسي نيز به چشم مي‌آيد و اين ناشي از همان فرديت گسسته و از هم جدا گرديده‌ي درون بشر است كه در قالب سنن خاص و فرهنگ ويژه در سايرين هم تسرّي پيدا مي‌كند و موجب تعارض و تضاد مي‌شود.

سه) مليت

ذهن انسان به وسيله‌ي امور مختلف، شكل قالب خاصي پيدا مي‌كند و از اين طريق شرطي مي‌شود. آنگاه كه ذهن شرطي شد چيزي را مي‌پذيرد كه باور دارد و اين باور خود جزئي از اجزاي تشكيل دهنده‌ي قالب شرطي ذهن مي‌شود. در اين صورت تجربه به يك تجربه‌ي شرطي تبديل مي‌شود. اما اين تجربه هرگز پرشور، نيرومند و با معنا نيست. تجربه زماني پرشور و زنده خواهد شد كه جريان انديشه متوقف گشته و ذهن از حالت شرطيت خارج گردد.
يكي از عواملي كه به ذهن تجربه‌ي شرطي مي‌دهد عنصر ملي گرايي است. مسأله‌ي مليت يا فرقه گرايي، ذهن و قلب انسان را از جريان عادي خارج كرده، براي انسان هويت مي‌سازد. انسان در اين صورت خود را با وطن همگون ساخته، شكلي از تغذيه براي خود فراهم مي‌كند. حس ملي گرايي انسان‌ها را به خصومت، نژادپرستي و استثمار مي‌كشاند و از اين طريق صدمات فراواني براي بشريت به بار مي‌آورد.
ملي گرايي سم مهلكي است كه انسان‌ها و جوامع را به هلاكت و تباهي مي‌كشاند و سم نژادپرستي، قبيله پرستي نيز دارد هر چه بيشتر و بيشتر در سراسر عالم گسترش مي‌يابد و اين جريان انسان را به خصومت در مقابل انسان قرار مي‌دهد. جريان وطن پرستي، نژادپرستي و فرقه پرستي به صورت زيركانه و موجه درآمده است در دست استثمار گران. (34)
از نظر كريشنا مورتي وطن پرستي و احساس ملي گرايي با صلح تعارض دارد و نمي‌توان ميان آن دو را جمع كرد. تنها در صورتي انسان مي‌تواند نداي صلح در دهد كه روح ملي گرايي و قبيله گرايي را واقعاً از درون خويش ريشه كن ساخته باشد.
توجه داشته باش كه تو نمي‌تواني هم صحبت از «مليت» بكني و هم از صلح. زيرا اين‌ها با هم تناقض دارند: تنافر دارند. (35)
با توجه به فرازهاي پيش گفته به نظر مي‌رسد بايد دو نوع ملي گرايي تفكيك كرد. اگر ملي گرايي به معناي احساس تعلق به وطن باشد نمي‌توان آن را پديده‌اي منفور و مطرود تلقي كرد. اگر دشمن به كشوري حمله كرد چه عاملي باعث مي‌شود كه مردمان آن مرز و بوم از سرزمين خويش دفاع كننند؟ پيداست كه از مهم‌ترين عوامل حس تعلق به خاك و سرزمين است و اين امري است كه تاريخ شاهدهاي فراواني براي آن دارد.
اما نوع ديگري از ملي گرايي وجود دارد كه مهلك است و آن نژادپرستي است. نژادپرستي در تاريخ آزمون مثبتي از خود بر جاي نگذاشته است و باعث جنگ‌ها و خونريزي‌هاي فراواني شده است كه يكي از مهم‌ترين نمونه‌هاي آن نژادپرستان صهيونيست مي‌باشد.
از سوي ديگر عامل اصلي استثمار و استعمار نژادپرستي نيست. ممكن است در كشوري نژاد واحدي وجود نداشته باشد و نژادهاي مختلف گرد هم آمده باشند. اما احساس برتري جويي و سلطه طلبي، آنها را به سمت استثمار ديگران و استعمار ضعفا، خونريزي، چپاولگري، خشونت پيش ببرد، نمونه بارز آن ايالات متحده آمريكاست. لذا بايد ميان انواع مختلف ملي گرايي و فرقه گرايي تفكيك كرد و حكمي ‌واحد براي تمامي ‌انواع آنها صادر نكرد.

چهار) قداست

كريشنا مورتي با هرگونه قداستي مخالف است. از نظر او تمام اموري كه مقدسند ساخته‌ي ذهن شرطي انسان‌اند و قداست‌هاي ساختگي هيچ گونه ارزش ندارد. او معتقد است امور مقدسي كه معمولاً در مذاهب وجود دارند ساختگي و فاقد ستايش‌اند. اين‌ها از نيازهاي انسان برآمده‌اند. نيازهايي نظير ترس‌ها و آرمان‌ها. اساساً فكر پديده‌اي مادي است و از يك پديده‌ي مادي انتظار قداست نمي‌توان داشت.
آنچه قدسي و مطهر است فاقد ويژگي‌هاي خاص است. يك سنگ در معبد، يك تصوير در كليسا، يك سمبل و نماد فاقد قداست است. اين خود انسان است كه به آن‌ها قداست ساختگي و كاذب مي‌دهد؛ مي‌گويد اين چيزي است مقدس و قابل پرستش و ستايش و اين به خاطر نيازهاي غامض و در هم پيچيده‌ي انسان است... فكر ماده است و از فكر مي‌توان همه چيز ساخت - زشت يا زيبا. (36)
در رابطه با قداست هم حكم كلي نمي‌توان صارد كرد. برخي از قداست‌ها ساخته‌ي ذهن انسان نيست لذا در اين ميان قداست واقعي وجود دارد. در جهان تنها يك موجود مقدس است و آن خداست كه نام او قدوّس است. هر چيز كه از قدوّس باشد يا منسوب به او باشد قداست دارد. تمام پديده‌هاي آسماني كه بهره‌اي از قداست قدوّس دارند، پاك، منزه و مقدسّند. لذا اوليا داراي قداستند، مسجد كه سجده گاه خداي قدوس است، مقدس مي‌باشد و به طور كلي حقيقت واحد جهاني و هر چيزي كه تعلقي به آن دارد، قداست ازلي و ابدي خواهد داشت.
به مسأله‌ي شرطي شدن باز گرديم؛ كريشنا مورتي در آثار مختلف خويش و به صورت مكرر از شرطي شدگي سخن مي‌گويد. تمامي‌ پديده‌هاي اجتماعي، تضادها، ستيزها، محصورشدگي‌ها، آشفتگي‌ها از عوامل مؤثر در شرطي شدگي انسان‌اند.
اثرات اجتماعي و محيطي، جامعه‌اي كه در آن به دنيا آمده‌ايم، فرهنگي كه در آن نشو و نما كرده‌ايم، فشارهاي اقتصادي و سياسي و عواملي از اين قبيل علت شرطي شدگي ما است. (37)
مورتي ضمن تحليل شرطي شدن به اين نتيجه مي‌رسد كه شرطي بودن چيزي جز وابستگي انسان نيست. انسان به هر چيز كه وابسته باشد شرطي شده است و در اين صورت با آن چيز احساس هم گوني و اتحاد مي‌كند.
شرطي بودن عبارت است از وابستگي - وابستگي به كار، به سنت‌ها، به ثروت، به انسان‌ها، به ايدئولوژي‌ها و غيره... من به مملكتم وابسته‌ام زيرا از طريق همگوني با آن خود را يك كسي مي‌دانم. من خود را با شغل و حرف‌هام همگون مي‌كنم و در آن صورت شغلم برايم خيلي اهميت پيدا مي‌كند. من عبارت از فاميلم هستم؛ عبارت از دارايي‌هايم هستم. (38)
بر اين اساس ذهن شرطي به معناي ذهن وابسته است. هر چيز كه انسان را به خود وابسته كند عامل شرطي شدن ذهن انسان مي‌شود. پرسشي كه مطرح است اين است كه چرا شرطي شدن يا وابستگي بد است؟ كريشنا مورتي اين گونه پاسخ مي‌دهد.
چيزهايي كه به آن وابسته‌ام وسيله‌اي است براي فرار از پوچي و خلأ درون خويش. وابستگي يعني فرار و فرار است كه شرطي بودن را تقويت و تشديد مي‌كند... براي شما كار وسيله‌ي فرار است، براي ديگري مشروب، براي ديگري دانش، براي ديگري وسايل سرگرمي ‌و مشغوليت و ماهيت تمام وسايل فرار يكسان است. (39)
در اينجا پرسش ديگري مطرح است و آن اينكه انسان چگونه مي‌تواند از شرطي بودن با وابستگي رهايي يابد؟ انسان‌ها معمولاً به دنبال جايگزين هستند در حالي كه جايگزيني فرار را كاهش نمي‌دهد بلكه نوعي وابستگي جديد براي انسان در پي خواهد داشت كه اين نيز نوعي شرطيت ديگر است. مادام كه انسان از موضع شرطيت عمل كند، پاسخي جز چالش، آشفتگي، سطحي بودن و احساس تضاد نخواهد داشت. پاسخ مورتي به اين پرسش كه راه رهايي از شرطي بودن چيست اين است كه:
تنها به وسيله‌ي شناخت و درك انواع فرارها. وابستگي ما به يك شخص، به كار، به يك ايدئولوژي و بسياري چيزهاي ديگر عامل شرطي شدن است. ما بايد بيهودگي فراز را درك كنيم... رهايي از شرطي بودن هنگامي ‌تحقق مي‌يابد كه رهايي از فكر تحقق يابد. تنها هنگامي‌ كه ذهن كاملاً آرام است، حقيقت مي‌تواند خود را متجلي گرداند؛ مي‌تواند باشد. (40)
بعد از آنكه معناي شرطي شدن، عوامل شرطيت ذهن و راه رهايي از آن از نظر كريشنا مورتي به دست آمد، مناسب است نسبت به آن بازبيني صورت گيرد. در اينجا نكاتي قابل بيان است؛ اول اينكه چنانكه گذشت معناي ذهن در دستگاه فكري كريشنا مورتي چندان مبهم و چند پهلو است كه كشف معناي روشني نسبت به آن رنج آور است و انسان را به رنجي وامي‌دارد كه مورتي خواهان فرار از آن است. دوم اينكه تمام نكاتي كه مورتي در باب شرطي شدن ذهن بيان كرد با افكار و رفتارهاي خود او ناسازگار و متناقض است. چرا كه كريشنا مورتي هم نظام تعليم و تربيت خاصي ارائه كرد، موسسات و مراكز مختلفي در اين راستا احداث نمود، در سفرهاي مختلف نسبت به ارائه‌ي ديدگاه‌هاي خويش اهتمامي‌ جدي داشت، او هم نسبت به انديشه‌اي حالت پروپاگاند دارد، خود او هم درون فرهنگي رشد كرد و آداب و رسوم آن را پذيرفت، از نظر او تنها حقيقت قداست دارد اما پرسش مهم اين است كه حقيقت چيست و مصداق آن كدام است؟ آيا حقيقتي كه او معرفي مي‌كند ساخته‌ي ذهن او نيست؟ و آيا حقيقتي كه ديگران مي‌نمايانند با حقيقتي كه مورتي اظهار مي‌دارد متفاوت نيست؟ و آيا همين تفاوت نشان از اين واقعيت ندارد كه تمامي ‌اين‌ها ساخته‌ي ذهن انسان و از جمله كريشنا مورتي است؟ پس حقيقت كدام است و چرا حقيقتي كه كريشنا مورتي مي‌گويد داراي قداست است؟
سوم اينكه از نظر مورتي ذهن شرطي ذهني است كه وابسته باشد و هر نوع وابستگي موجب شرطيت دهن مي‌شود. مثلاً وابستگي به كار نوعي شرطي ذهن است يا وابستگي به شغل نوعي شرطي شدن ذهن است يا وابستگي به همسر نوع ديگري از شرطيت ذهن است. اگر شرطي شدن و وابستگي مردود است كه از نظر مورتي اين گونه است، پس بايد تمام اين وابستگي‌ها را كنار گذاشت. حال اگر انسان مليّت، كار، شغل، فرهنگ، آداب و رسوم، همسر، پرستش، جامعه، قداست، ايدئولوژي، خويشاوندي و تمامي‌ چيزهاي ديگر كه مورتي از آن سخن به ميان آورده است را يك سره رها كند، در اين صورت چگونه انساني خواهد بود؟ چنين انسان تنها يك فرض دارد و آن اينكه براي هميشه غارنشين يا بيابان گرد باشد مشروط بر آنكه فرهنگ غارنشيني يا بيابانگردي هم نداشته باشد. زيرا اصولاً فرهنگ نوعي وابستگي و شرطي شدن است. اين است انساني كه حاصل نظام پرورشي كريشنا مورتي است كه البته با رفتار خود او بسيار متفاوت است.
چهارم اينكه اصلي كه امروز به عنوان يك اصل علمي‌ پذيرفته شده است اينكه انسان بايد به هنگام كار به گونه‌اي كار كند كه از شغل خويش احساس لذت داشته باشد، روابط اجتماعي او را كسل و سرخورده نكند، از افسردگي و پژمردگي فاصله گيرد و اصل مهم ديگر اينكه بايد در زندگي عشق، صميميت و صداقت بستر تمامي ‌روابط و رفتارها باشد. آيا مي‌توان از اين اصول مهم كه بنيان خانواده و جامعه را مي‌سازند صرف نظر كرد و تنها با عنواني مثل شرطي شدن ذهن، خانواده و جامعه را به نابودي كشاند؟
پنجم اينكه تمامي‌ سخنان كريشنا مورتي اين است كه وابستگي‌ها منشأ فرار از درون است لذا بايد از شرطي شدن ذهن رهايي يافت. شعار او اين است: بازگشت به درون، اين شعار، شاه بيت تمامي ‌كساني است كه در حوزه‌ي معرفت و عرفان سخن گفته‌اند و هر كدام در رابطه با فرار از درون و نيز بازگشت به درون، تحليل‌ها و ديدگاه‌هايي را ارائه كرده‌اند كه بررسي آنها مجالي ديگر مي‌طلبد. در اينجا تنها به ذكر يك نكته بسنده مي‌شود و آن اينكه ديدگاه اسلام اين است كه بازگشت به درون اصالت ندارد بلكه آنچه اصيل است بازگشت به مبدئي است كه خالق و صاحب درون انسان است. در اين آيين راستين اگر سخن از باطن انسان به ميان آمده است، اگر سخن از معرفت نفس است و اگر راه دروني به عنوان طريق و سبيل ولايت مطرح شده، همه و همه تنها يك دليل دارد و آن اينكه اين‌ها راهي براي نزديكي به اوست و اين حقيقت ارزشمند و گوهر ناب از ديد كوتاه بين و سطحي نگر كساني چون كريشنا مورتي پنهان است. سخن اساسي و حياتي اينكه مسأله‌ي انسان، باطن، تحول و آينده از مسائل سرنوشت ساز و بسيار مهم مي‌باشد. نبايد با اين امور مهم بازي كرد و انسان‌ها را با ذوق و سليقه‌ي خويش به آن سمت و اين سمت كشاند و راه نجات‌هاي توهمي‌ پيشاروي او قرار داد. تنها راه نجات بشر از سوي خالق بشر گفتني است نه از سوي بشري ضعيف كه خود او هم اگر عنايت خدا نباشد هيچ است.
ششم اينكه محور گفته‌هاي كريشنا مورتي رهايي از وابستگي است اما بايد توجه داشت كه وابستگي‌ها دو دسته‌اند: يكي وابستگي به دنيا و ديگري وابستگي به مبدأ جهان. انسان شايد بتواند تعلقات خود را از برخي امور بركند اما مگر مي‌توان وابستگي به خالق را نفي كرد و از آن رها شد. اساساً انسان‌ها مخلوق و مملوكند و تعلق و وابستگي و فقر ريشه در درون، سرّ، هويت و وجود آدمي‌ است. انسان تنها مالك يك چيز است و آن حاجات و نيازها. ما تنها مالك ناداشته‌ها، كمبودها و فقر خويشيم و انسان به هر ميزان كه از تعلقات دنيوي خود بكاهد به اين تعلق و فقر دروني و ذاتي خود بيشتر واقف خواهد شد چرا كه خداي سبحان فرمود:يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ
(41)؛ اي مردم شما همه به خدا فقير و محتاجيد و تنها خداست كه بي‌نياز و غني بالذات و ستوده صفاتست».

ز) دريافت حقيقت

كريشنا مورتي بر اين باور است که اگر انسان از ذهن شرطي فارغ شود مي‌تواند به دريافت حقيقت نائل آيد. او معتقد است شرطيت ذهن را اسير خود مي‌كند و نسلي كه با ذهن شرطي تربيت گردد مبتلا به پريشاني‌ها، خشونت‌ها و ترس‌ها خواهد شد. تنها راه رهايي، بينش درست و شناخت است. اگر انسان به اين بينش و معرفت دست يافت او حقيقت را بدون هيچ تعارض، تضاد و كشمكشي دريافته است.
حقيقت از نظر مورتي داراي ويژگي‌ها و مؤلفه‌هايي است كه مي‌توان به بعضي از آنها اشاره كرد:
يك) حقيقت بدون تعيّن و تشكّل است، از حقيقت نمي‌توان تشكيلات ساخت و آن را اسير تعيّنات كرد. روزي شيطان با يكي از دوستانش در راه مي‌رفتند، مردي را چند قدم جلوتر ديدند كه خم شد و چيزي از زمين برداشت. آن دوست به شيطان گفت: آن چه بود كه مرد برداشت؟ شيطان گفت: يك تكه حقيقت بود. دوستش گفت: اين به ضرر توست. شيطان در پاسخ اظهار داشت: ابداً اينطور نيست؛ من او را واداشته‌ام تا آن را تشكّل و تعيّن بخشد تا از حقيقت تشكيلات بسازد. (42)
از نظر كريشنا مورتي هيچ راهي براي ورود به سرزمين حقيقت وجود ندارد. هيچ گروهي نمي‌تواند براي حقيقت تشكيلات و سرزمين موعود بسازد. نمي‌توان كوركورانه به سمت حقيقت رفت.
به عقيده‌ي من «حقيقت» سرزميني است بدون راه، بدون معبر و شما نمي‌توانيد براساس هيچ مكتب، مسلك، سيستم و فلسفه‌اي براي آن راه بسازيد و از طريق آن راه به سوي حقيقت برويد. اين نظر من است؛ به آن مي‌چسبم و تحت هيچ شرايطي از آن عدول نمي‌كنم... از آنجا كه «حقيقت» نامتناهي است؛ بي حد و مرز است؛ غير مقيد است، هيچ گونه راهي به سوي آن وجود ندارد؛ نمي‌توان آن را متشكل و متعين نمود؛ در چارچوب هيچ تشكيلاتي نمي‌گنجد. (43)
اگر مراد كريشنا مورتي اين است كه حقيقت سرزميني است كه راهي بدان نيست، اين سخن بدين معنا است كه اساساً حقيقت دست نيافتني است. پس چگونه مي‌توان حقيقت را دريافت؟ و چگونه مي‌توان سخن از دريافت حقيقت راند؟ اگر منظور از راه و معبر، مكتب و تشكيلات است، اين سخن هم صواب نيست؛ زيرا از يك سو با اقدام خود مورتي مبني بر عدم ساختن مؤسسات، مراكز و ارائه نظام تعليم و تربيت در تضاد است و از سوي ديگر اين سخن به معناي نفي هرگونه باور، اعتقاد و دين هم مي‌باشد. چنانكه او به اين باور پايبند است و از طرف سوم اساساً حيات انسان در اين دنيا با تشكيلات و نظامي‌ است كه از آنها گريزي نيست.
چرا كه دنيا و حيات دنيوي خود يك تشكيلات است، زندگي اجتماعي خود يك تشكيلات است. داشتن هر گونه باوري حتي اين باور كه تمامي‌ باورها و عقايد، تشكيلات و نادرست است، خود يك امر مجاز است و اجتناب ناپذير.
دو) ويژگي ديگر حقيقت آن است كه بايد با آزادي انسان سازگار باشد. انسان نبايد راهي را طي كند كه ديگران برايش ساخته‌اند. پيش داوري با دريافت حقيقت سازگار نيست. حقيقت نيازمند سنجش نيست. اگر انسان با پيش فرض و سنجش‌هاي از قبل تعيين شده به سراغ واقعيت برود، هرگز واقعيت را دريافت نكرده است.
آن چه مي‌گويم اين است كه: براي رشد دروني راهي نمي‌تواند وجود داشته باشد. اگر اين درست است (كه راهي به حقيقت نيست) كه به اعتقاد من درست است؛ كه فقدان راه از قبل تعيين شده به معناي آزاد بودن است؛ كه به معناي تسلط بر خويش؛ كه به معناي خردمندي است. پس اين يك واقعيت است كه «حقيقت» يك سرزمين ناشناخته و بدون معبر است و در اين صورت اگر شما با فرض وجود يك راه مشخص و تعيين شده از قبل به سوي آن برويد، آن چه به سويش مي‌رويد «حقيقت» نيست. حقيقت هر نوع راه را نفي مي‌كند؛ حقيقت از دسترس راه دور است؛ حصول ناپذير است؛ زيرا راه به معناي محدوديت است. حال آن كه حقيقت باز است، نامحدود است. (44)
اين سخنان هم جاي تأمل جدي دارد؛ اولاً اگر راهي به حقيقت نيست و حقيقت حصول ناپذير است پس ما به دنبال چه چيزي هستيم؟ اگر براي رشد دروني راهي وجود ندارد پس انسان‌ها چگونه رشيد شوند؟
ثانياً ايشان در اين سخنراني‌ها، پرسش و پاسخ‌ها، آموزشگاه‌ها، مؤسسات و كتاب‌ها به دنبال چيست؟ اگر مورتي مي‌خواهد راهي براي حقيقت باز كند كه اين با گفته‌ي خودش در تضاد است و اگر همه‌ي راه‌ها در واقع بيراهه است، حتي مسيري كه او مي‌نماياند، اين خود اعترافي است به بيراهه بودن راه كريشنا مورتي. ثالثاً، مورتي در موارد ديگر توصيه به يافتن راه مي‌كند. جالب است كه چندين پاراگراف بعد كريشنا مورتي مي‌گويد:
هر فرد بايد راه مخصوص به خود را رشد و گسترش بدهد؛ بايد راه يگانه و بي‌نظير و بديل خود را گسترش بدهد. (45)
اگر حقيقت هيچ راهي ندارد پس چگونه هر فرد راه مخصوص به خود را بايد بشناسد؟ و اگر هر فرد راهي منحصر به خود دارد پس چگونه مي‌توان گفت كه «براي رشد دروني راهي نمي‌تواند وجود داشته باشد، حقيقت هر نوع راه را نفي مي‌كند؛ حصول ناپذير است.»
ممكن است گفته شود منظور كريشنا مورتي نفي راه‌هاي منحصر است. بدين معنا كه او مي‌خواهد از وراي نفي هر گونه راه به اثبات راه منحصر به فرد براي هر فرد انساني برسد. در اينجا باز اشكال ديگري وجود دارد و آن اينكه به نظر او حقيقت واحد است. اگر حقيقت واحد و يگانه است طبعاً راهي كه به سوي آن وجود دارد بايد واحد و يگانه باشد. لذا نمي‌توان گفت هر فردي راه مخصوص به خود دارد چرا كه در اين صورت به تعداد افراد راه وجود دارد آن هم راه‌هاي منحصر به فرد.
سه) به هنگام نيل به حقيقت بايد بيخود شد. آن گاه كه انسان مي‌خواهد به حقيقت متصل شود حالت شعف و بيخودي پيدا مي‌كند. او يكپارچه تمركز مي‌شود. ذهن در اين حالت به يكپارچگي، كليت و تجزيه نشدگي مي‌رسد. او به حالت شكوه و زيبايي دست مي‌يابد. او به هوشياري مي‌رسد.
آن چه از بطن اين هوشياري و كوشش يك دله زاده مي‌شود وَجد، شعف و «بي‌خود»ي ناشي از اتصال به حقيقت است. (46)
جالب است كه مي‌بينيم كريشنا مورتي در اين جا سخن از نيل و اتصال به حقيقت به ميان مي‌آورد. پس سبب چيست كه گفت حقيقت حصول ناپذير است؟ اين‌ها نمونه‌هايي از تناقض‌ها و ناسازگاري‌هاي گفته‌هاي اوست. متأسفانه گفته‌هايش از دو چيز به صورت اساسي رنج مي‌برد.
يكي تكرار و ديگري تناقض.
چهار) حقيقت جنبه‌هاي مختلفي ندارد. بسياري مي‌انديشند كه مسيحيت يك جنبه‌ي حقيقت است. بوديسم يك جنبه است و هندوئيسم جنبه‌هاي ديگري از حقيقت مي‌باشد، اين سخن درست نيست. لذا حقيقت قابل تحول و اغماض هم نيست.
به نظر من حقيقت جنبه‌هاي مختلف ندارد؛ حقيقت يكي است؛ يگانه است و آن چه تام است، كامل است، نمي‌تواند جنبه‌هاي مختلف داشته باشد. (47)
در اينجا پرسشي رخ مي‌نماياند و آن اينكه اگر حقيقت يگانه است پس چگونه حقيقت هر لحظه تازه و نو مي‌شود؟ از ويژگي‌هاي مهمي‌ كه او براي حقيقت بيان مي‌كند اين است كه قطعي و ثابت نيست و هر لحظه نو مي‌شود. چيزي كه هر لحظه نو مي‌شود قطعاً داراي حركت است (48) و موجود متحرك، موجودي مادي و جسماني است و در اين صورت نمي‌تواند واحد و يگانه باشد؛ زيرا جهان ماده، كثرت و تفرقه است.
شما «حقيقت» را يك چيز قطعي و تغييرناپذير فرض مي‌كنيد؛ يك چيزي كه ثابت است؛ پايان يافته و تمام شده است. ولي من به شما اطمينان مي‌دهم كه چنين نيست؛ بلكه كاملاً برعكس است. چيزي كه هميشه تازه و نوشونده است، نمي‌تواند ثابت و تغيير ناپذير باشد. (49)
و در جاي ديگر مي‌گويد:
حقيقت را با هر نامي‌ بنامد، بايد داراي ماهيت و خصوصيت نوبودن و زنده بودن باشد. (50)
پنج) حقيقت قابل آموزش هم نيست. آن را نمي‌توان از طريق تعليم و تربيت انتقال داد يا تجربه كرد. اگر شخصي تعاليم بودا را در قالب كلمات بيابد اين توضيح حقيقت بودا نيست. حقيقت بودا را بايد با درون تجربه كرد، لذا حقيقت از سنخ آموخته‌ها و تعليم‌ها نيست.
آيا خرد چيزي است كه شخص ديگري بتواند آن را به شما هديه كند؛ آيا چيزي است كه بتوان آن را توضيح داد يا توصيف كرد؛ آيا به لفظ و كلمه در مي‌آيد؛ آيا چيزي است كه بتوان آن را آموخت و تكرار كرد؟... من نمي‌توانم خرد را تجربه كنم هنگامي ‌كه ديگري فقط اطلاعاتي درباره‌ي آن به من مي‌دهد! (51)
سؤالي كه مطرح مي‌شود اينكه خود ايشان در طول گفته‌ها و نوشته‌ها مشغول چه كاري بوده است؟ اگر مؤسسات و مراكز مختلفي تأسيس كرد و سالياني در آنجا آموزش مي‌داد و سخنراني مي‌كرد، آيا اين‌ها آموزش و تعليم و ارائه اطلاعات نبود؟ اساساً اگر حقيقت هم امري تجربي و دروني باشد بي‌نياز از تعليم و آموزش نيست. چنانكه تمامي ‌اساتيد راه حقيقت به شاگردان خود نكاتي را متذكر مي‌شده‌اند. جالب است كه كسي همين تذكر را به او مي‌دهد و او در پاسخ مي‌گويد:
ممكن است برگرديد و به من بگوييد: «تو داري چه كار مي‌كني؟» من پاسخ مي‌دهم كه من حقيقت را تبليغ نمي‌كنم؛ پروپاگاند نمي‌كنم. ما داريم به يكديگر كمك مي‌كنيم تا آزاد باشيم. زيرا در صورت باز و آزاد بودن است كه حقيقت ممكن است به سوي ما بيايد. (52)
اين نكته جالب است كه كاري كه ديگران مي‌كنند تبليغ حقيقت و پروپاگاند است و حقيقت را آموزش مي‌دهند لذا آنجا حقيقت نيست اما اگر همين كار را كريشنا مورتي انجام دهد كمك به ديگران است و راهي است براي تجربه‌ي حقيقت.
شش) از ديگر ويژگي‌هاي حقيقت از نظر كريشنا مورتي آن است كه حقيقت تكرار ندارد. او اين سخن را بارها تكرار مي‌كند كه چيزي كه تكرار مي‌شود دروغ است، لذا حقيقت واحد است و يگانه و تكرارناپذير.
حقيقت را نمي‌توان تكرار كرد. هنگامي ‌كه حقيقت تكرار مي‌شود تبديل به يك دروغ مي‌شود. تكرار، حقيقت نيست. (53)
و در جاي ديگر مي‌گويد:
پروپاگاند كه مترادف با تكرار است زبان‌هاي بي‌شماري به بار مي‌آورد. ناطقي كه براي تبليغ يك ايده و نظريه از اين سو به آن سو سفر مي‌كند واقعاً مايه‌ي نابودي خرد و آگاهي است. (54)
فقط كافي است به اين نكته جالب توجه كنيم كه سخنان او مملو از تكرار است، قضاوت با شما خوانندگان محترم.
هفت) بعد از گذر از مؤلفه‌ها و ويژگي‌هايي كه براي حقيقت بيان شد اگر از كريشنا مورتي بپرسيم كه بالاخره حقيقت چيست و مصداق آن كدام است او اين گونه پاسخ مي‌دهد:
براي شناخت حقيقت كه عبارت از زندگي است، شما بايد حس ارتباط برقرار كردن خود را تقويت كنيد. (55)
اگر ويژگي‌هايي كه مورتي درباره‌ي حقيقت گفت كنار يكديگر قرار دهيم اين نكته به وضوح به دست مي‌آيد كه قطعاً منظور او از حقيقت خدا نيست؛ زيرا خدا كه هر لحظه نو نمي‌شود، خدا تازه نمي‌شود، خدا سرزمين بيراهه نيست و بسياري از مؤلفه‌هاي حقيقت در كلمات كريشنا مورتي درباره‌ي خدا صادق نيست. كريشنا مورتي در فراز پيش گفته مصداق حقيقت را روشن مي‌كند. از نظر او حقيقت يعني زندگي، حقيقت يعني محيط، حقيقت يعني واقعياتي كه در اطراف ماست كه انسان مي‌تواند از طريق تجربه آنها را ببيند، بشنود و دريافت كند و نه خدا.

پي‌نوشت‌:

1. كريشنا مورتي، تعاليم كريشنا مورتي، ترجمه‌ي محمد جعفر مصفا، ص98.
2. كريشنا مورتي، شبكه فكري، ترجمه‌ي پيمان آزاد، ص9.
3. همان ص 9-10.
4. همان، ص 18.
5. همان، ص 10.
6. همان، ص 11.
7. همان، ص 11-12.
8. همان، ص 13.
9. همان، ص 19.
10. كريشنا مورتي، فراسوي خشونت، ترجمه‌ي محمدجعفر مصفا، ص68.
11. كريشنا مورتي، براي جوانان، ترجمه‌ي رضا ملك زاده، ص 36.
12. كريشنا مورتي، آغاز و انجام، ترجمه‌ي مجيد آصفي، ص 49-50.
13. كريشنا مورتي، فراسوي خشونت، ترجمه‌ي محمد جعفر مصفا، ص 173.
14. ر.ك: كريشنا مورتي، تعاليم كريشنا مورتي، ترجمه‌ي محمد جعفر مصفا، ص 186-188.
15. مقاله‌ي «جريان عرفاني كريشنا مورتي» در سايت آفتاب، موسسه گفتگوي اديان.
HTTP://WWW.AFTAB.IR.
16. كريشنا مورتي، رهايي از دانستگي، ترجمه‌ي مرسده لساني، ص 184-189.
17. كريشنا مورتي، رهايي از دانستگي، ترجمه‌ي مرسده لساني، ص 185.
18. كريشنا مورتي، پرواز عقاب، ترجمه‌ي قاسم كبيري، ص 16-19.
19. مفهوم sensation: يعني هرگونه احساس و واكنش وابسته به عوامل بروني، خواه احساسي مطلوب مثلاً لذت باشد يا احساس نامطلوب مثل اندوه، حضور در هستي، ص 87.
20. كريشنا مورتي، تعاليم كريشنا مورتي، ترجمه‌ي محمد جعفر مصفا، ص 321.
21. كريشنا مورتي، آغاز و انجام، ترجمه‌ي مجيد آصفي، ص 54.
22. كريشنا مورتي، حضور در هستي، ترجمه‌ي محمد جعفر مصفا، ص 6.
23. كريشنا مورتي، پرواز عقاب، ترجمه‌ي قاسم كبيري، ص 155-156.
24. كريشنا مورتي، خشونت و خلاقيت، ترجمه‌ي پيمان آزاد، ص 71-77.
25. كريشنا مورتي، فراسوي خشونت، ترجمه‌ي محمد جعفر مصفا، ص 61.
26. همان، ص 63.
27. كريشنا مورتي، تعاليم كريشنا مورتي، ترجمه‌ي محمد جعفر مصفا، ص 127.
28. كريشنا مورتي، عشق و تنهايي، ترجمه‌ي محمد جعفر مصفا، ص 151-153.
29. كريشنا مورتي، رهايي از دانستگي، ترجمه‌ي مرسده لساني، ص 35.
30. همان، ص 37.
31. كريشنا مورتي، آغاز و انجام، ترجمه‌ي مجيد آصفي، ص 173.
32. همان، ص 214-218.
33. همان، ص 63-65.
34. كريشنا مورتي، تعاليم كريشنا مورتي، ترجمه‌ي محمد جعفر مصفا، ص 100.
35. همان.
36. همان، ص 159.
37. كريشنا مورتي، شادماني خلاق، ترجمه‌ي محمد جعفر مصفا، ص 9؛ ر. ك. كريشنا مورتي، پرواز عقاب، ترجمه‌ي قاسم كبيري، ص 13-25.
38. همان، ص 10.
39. همان، ص 11.
40. همان، ص 12-13.
41. فاطر / 15.
42. كريشنا مورتي، تعاليم كريشنا مورتي، محمد جعفر مصفا، ص 41.
43. همان.
44. همان، ص 57.
45. همان، ص 58.
46. همان، ص 74.
47. همان، ص 77.
48. اين سخن را مي‌توان به صورت كاملاً دقيق و تخصصي در مسأله‌ي حركت جوهري كه ملاصدرا مطرح كرده است، بررسي كرد.
49. همان، ص 72.
50. همان، ص 152.
51. همان، ص 115.
52. همان، ص 117.
53. همان، ص 98.
54. همان، ص 102.
55. همان، ص 59.

منبع مقاله :
فعّالي، محمّدتقي؛ (1388)؛ نگرشي بر آراء و انديشه‌هاي کريشنا مورتي، تهران: سازمان ملي جوانان، چاپ اول.
 


مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط