چهارده کوکب از سردار بدر- 1

نه،هرگزبه مخيله ام خطور نمي کرد که چنين اتفاقي بيافتد؛ هرگز. براي من هنوز، اين سؤال باقي مانده است که:«قرارگاه را با من چه کار؟» چه شده که به ذهن فرماندهان رسيده، آدم شري مثل من، ممکن است در عاشورا به دردي مرهم بگذارد، زخمي را ببندد، گرهي را بگشايد و يبند پوتين رزمنده اي را باز کند و محکم به بازوي تير خورده اش ببندد تا خون بيشتري از او نرود.
سه‌شنبه، 25 فروردين 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چهارده کوکب از سردار بدر- 1
چهارده کوکب از سردار بدر- 1
چهارده کوکب از سردار بدر- 1


( خصوصیات شهید مهدی باکری از زبان همرزمانش )

کو کب اول

نه،هرگزبه مخيله ام خطور نمي کرد که چنين اتفاقي بيافتد؛ هرگز. براي من هنوز، اين سؤال باقي مانده است که:«قرارگاه را با من چه کار؟» چه شده که به ذهن فرماندهان رسيده، آدم شري مثل من، ممکن است در عاشورا به دردي مرهم بگذارد، زخمي را ببندد، گرهي را بگشايد و يبند پوتين رزمنده اي را باز کند و محکم به بازوي تير خورده اش ببندد تا خون بيشتري از او نرود.
اگر غلط نکنم، هر چه باشد زير سر آقامهدي است. دوباره اين عزيز، کار دست من داده و حتماً برايم مأموريت جانانه اي تدارک ديده است.
کار، بار، شناسايي وبالأخره هر چه هست، از محبت ناشي مي شود. بي شک دوباره بايد بروم به خدمت آقا مهدي تا برايم به منبري بي پاکت برود و بعد مثل دفعات قبل، يک دسته افراد بسپارد به دست من و بگويد:«برويد فلان نقطه. دشمن داره فشار مي آره. بزنيدش عقب. تا آخرين نفرتان هم بايد در حفظ اين نقطه، شهيد شويد.»بعد، چند روز که گذشت من و دسته ام بر مي گرديم خدمت آقا مهدي. او خوشحال است از سالم بودن ما و انجام شدن مأموريت. بعد از آن، آقا مهدي ديگر کاري به کار من ندارد تا وقتي که حليم چرب ديگري برايم تدارک ببيند و دوباره صدايم بزند واما اين بار، تفاوتي اساسي فکرم را مغشوش کرده است. اين بار، قرارگاه مرا احضار کرده است، نه آقا مهدي؛«قرارگاه را با من چه کار؟»
هنوز به سنگر فرماندهي نرسيده بودم که يک نفر روبه روي من ايستاد و گفت:«برادر علي!آقا مهدي باکري از دجله رد شده. تو مأموري او را برگرداني اين طرف آب. خيلي فرصت نداري. اميدوارم تا دير نشده موفق بشي آقا مهدي را پيدا و متقاعد کني تا به اين طرف برگردد. بابت قايق هم هماهنگ شده. اگر چيز ديگري لازم داري بگو عاشورا برايت تدارک کند.»
مي بيني؟ به همين آساني، دشوارترين جملات زندگي گذشته ام را شنيدم و طرف، چه آسان گفت و گذشت. پاسخ مرا داد و رفت. حالا مي دانم که«قرارگاه را با من چه کار؟»
دانستم که اين بار، آقا مهدي دستم را خوانده است. ديگر مأموريتي برايم تدارک نديده که سير تا پيازش را حفظ باشم. دانستم اين توبميري، از آن تو بميري ها نيست. اين بار آقا مهدي خودش رفته و مرا جا گذاشته تا در اين قايم باشک، برندة نهايي معلوم شود. چه مروتي آقا مهدي عزيز!چه انصافي رفيق الهي من!
آخر حالا چه وقت بازي است؟در منطقة عملياتي که قايم باشک بازي نمي کنند. اين جا تيرو ترکش مي بارد. شني تانک مي لغزد و جثة عظيم و فولادي تانک را بر پشت خود حمل مي کند، پيش مي آيد و با لحظه اي تعلل بدن را غلتک مي زند؛ چنان که قد آدم پنج برابر اندازة قبلي اش مي شود. چه جاي قايم باشک؟اگر راست مي گفتي،مي آمدي با هم مي رفتيم اهواز، تبريز، اروميه،گوگ تپه، مي رفتيم جاهايي که هردوي ما از کودکي به خوبي مي شناختيم. به نظر تو آن جاها بازي لطف و صفاي بيشتري نداشت؟ نمي دانم، تو بهتر مي داني. حتماً حکمتي دارد که اين جا را انتخاب کرده اي، اما به نظر من آن جاها لطف و صفاي بيشتري داشت. صدا مي زديم حميد آقا هم يک تک پا از بهشت مي امد. مرتضي ياغچيان هم از بهشت مي امد. زين الدين هم که تو خيلي دوستش داري از بهشت مي آمد. آن وقت، براي يارکشي جرو بحث مي کرديم و بازي شروع مي شد. چه قايم باشکي!آن جا هم حتماً سخت مي گرفتي و مي گفتي:«حتماً بايد ملائکه الله بيايند براي تماشا و گرنه بازي بي بازي.»
آقا مهدي،
آقا مهدي،
آقامهدي!
تو اما انگار حريبه، همايون، رودخانه، کيسه اي، گلوگاه، اتوبان و دژ دجله را براي قايم باشک انتخاب کرده اي. باشد. از قضا اين جا هم گويي براي همين بازي ساخته شده. نمي بيني رودخانه چه طور به چند شاخه تقسيم شده و منطقه را دور مي زند تا جاي مناسبي باشد براي قايم باشک. عيبي ندارد آقا مهدي!اين طوري رفيق خودت را جا مي گذاري و مي روي؟
-آقا مهدي از دجله رد شده،تو بايد او را برگرداني.
به آساني ادا شدن همين جمله ها، سخت ترين مأموريت براي من ساخته و پرداخته شده. خواستم فکرهايم را متمرکز کنم و بهترين شيوه را براي انجام کاري که نمي توانستم تنها يک مأموريت ابلاغي تصورش کنم، بيايم. اما قبل از هر اقدامي متوجه شدم که اشک، جاي پايش رابر پهنة صورتم پيدا کرده است. از کنار نهر کوچکي رد مي شدم که يکي از افراد عاشورا گفت:«سلام»
گرچه خسته به نظر مي رسيد و سرو صورتش خاکي بود، اما نشاط و ايمان را مي شد بي هيچ حجابي از چشمان آسمانی اش دريافت.
گفتم:«سلام»
-کجا با اين عجله اخوي؟
-مي روم آن طرف آب.
رزمندة عاشورا با دقت به من نگريست و گفت:«بايد هم منو نشناسي آقا علي!»
به چهره اش خيره شدم و گفتم«الله اکبر!حميد، حميد.»
-حالا بفرما کجا تشريف مي بريد؟
-آقا مهدي رفته آن طرف آب. مي رم بيارمش اين طرف.
گفت«کمي صبر کن، دلم مي خواد با تو بيايم.»
حميد سيانکي بود. از ياران قديمي آقا مهدي و يکي از فرماندهان عاشورا. چند دانه مغز گردو در دست من گذاشت. حميد، محرم بود.ماجراي مأموريت را با تمام جزئيات برايش تعريف کردم. خواهش کرد که اجازه بدهم او هم بعد از سامان دادن به کارهايش، به من کمک کند. در پناه ديواري نيمه فروريخته ايستادم و به صداي شليک سلاح هاي مختلف گوش کردم. نبرد به منتها درجة شدت، ادامه داشت. به حميد نگاه کردم. با دوربين دجله را ديد مي زد. اين حميد در ماجرايي شرکت کرده بود که بارها و بارها پس از وقوعش،به خاطرم آمده و تا کنون نتوانسته ام آن را از ذهن خود پاک کنم. کارش طول کشيد. از او معذرت خواستم و گفتم نمي توانم معطل شوم و حرکت کردم. حميدسيانکي و ما جرايش از ذهنم پاک نمي شد.
مگر طراوت گلبرگ هاي لاله از ياد مي رود ؟مگر مي شود در طراوت گلبرگ هاي لاله ترديد کرد ؟
ستون با احتياط حرکت مي کرد .تاريکي شب بر همه جا سايه افکنده بود .ديدن شاخص ها در تاريکي ،جز با وسواس و دقتي فوق العاده ممکن نبود .عبور از ميدان مين ،به کندي صورت مي گرفت . حميد که سعي داشت انتهاي معبر را ببيند ،گفت :«راه نصف شده ؟»
علي حرف حميد را نشنيد و آهسته گفت :«بگو همه سر جايشان بنشينند .هيچ کس تکان نخورد .»
حميد فرمان را سريع به همه اعلام کرد . نگراني و انتظار ،فضا را پر کرد.ستون نشست .در ميانة ستون ،دو رزمنده براي يافتن آقا مهدي ،هر طرف را جست و جو مي کردند .پيک قرار گاه بودند و پيام مهمي براي او آورده بودند .چند لحظه بعد ،دو بسيجي نا اميد از يافتن آقا مهدي ،حميد را پيدا کردند .حميد ،در حال مشورت با ساير فرماند هان بود .دو بسيجي کنار ايستادند ،منتظر فرصتي مناسب براي ابلاغ پيام . دقايقي گذشت تا يکي از بسيجي ها ،پيام را به حميد رساند ،اما او توجه چنداني به آن نکرد . دو پيک قرار گاه ،شگفت زده و بر اساس تجربه اي که داشتند ،دانستند که وضعيت غير عادي است و مسئله اي مهم تر ذهن فرماند هان را مشغول کرده است .علي گفت :«اين جا به يک تلة درست و حسابي تبديل شده . اثري از علامت ها نيست .انگار آب شده اند و فرو رفته اند به زمين !»
حميد گفت :«توقف کردن در اين جا يعني قتل عام کردن همه »
علي حرف او را قطع کرد و گفت :«بدون شاخص و ميدان مين ؟!قدم از قدم بر داريم ،خودمان را قتل عام کرده ايم .»
صداي بي سيم ،صحبت شان را قطع کرد . چند لحظه در سکوت سپري شد .صداي نگران آقا مهدي شنيده شد که گفت :«فکر کنم ساعت شما ها عقب مانده باشه . تکان بخوريد ديگه !»
حميد سعي کرد لرزش صدايش را پنهان کند و گفت :«آقا مهدي ، به تفريق خورده ايم .»
-مگه خداي نکرده رياضي تان ضعيفه ؟
حميد گفت :«آقا مهدي !کاغذ و قلم و ماشين حساب و خلاصه،هيچي نداريم چه کنيم ؟»
براي مدتي کوتاه ،سکوت بر محيط تاريک منطقه حاکم شد .
آقا مهدي گفت :«موقعيت دقيق ؟»
حميد زير نور آبي چراغ قوه ،خطوطي را روي نقشه از نظر گذراند و گفت :«هشتصد .صد و هفتاد و دو .»
آقا مهدي فرياد زد :«نبايد آن جا بمانيد ،هر طور شده بکشيد به راست . معطل نکنيد . چيزي نمانده عاشورا در گير بشه .اون منطقه درست زير آتش دو طرفه .»
صداي بي سيم قطع شد . گرچه هيچ راهي براي نجات از وضع موجود به نظر نمي رسيد ،اما حميد با اطمينان گفت :«شما نگران ما نباش آقا مهدي !توکل به خدا . هر کاري مقدور بود دريغ نمي کنيم تمام .»
محلي که آقا مهدي با نيروهاي عمل کننده تماس گرفته بود ،مثل هميشه نز ديک ترين فاصله با دشمن بود . آ قا مهدي منتظر رسيدن و الحاق نيرو ها بود و تا آن زمان ،دشمن را زير نظر داشت .
عباس و حسين ،قاصد هاي قرار گاه ،با ديدن اوضاع و احوال ،در جريان کامل تنگناي موجود و اوضاع بحراني محور که هر لحظه با نزديک شدن زمان در گيري بحراني تر مي شد ،قرار گرفتند . نور کمرنگ منوري بيجان که ازد ور دست ها کور سو مي زد ،همه چيز را مي لرزاند .قراري بين حسين و عباس رد و بدل شد .
حميد و علي ،با دلهره براي پيدا کردن شاخص ها ،خود را به آب و آتش مي زدند . صداي سنگين رگبار دوشکا ،نفس را در سينه حبس کرد .دو قاصد جوان ،ديگر نتوانستند صبر کنند .
عباس به حسين گفت «حاضري ؟»
حسين خنديد و گفت :«حاضرم .تو از جايي که زمين گير شدم حرکت کن .»
عباس گفت« قبوله .»
حسين به طرف عباس آمد .دست يکديگر را فشردند .حسين نتوانست اشک خود را پنهان کند .گفت :«اميد وارم به عهدي که با هم بسته بوديم وفادار باشيم .»
هر دو يکديگر را در آغوش فشردند و لحظه اي بعد ،در برابر حميد ،ايستاده بودند .حسين گفت :«سلام ما را به آقا مهدي برسان .» و نا گهان به طرف ميدان دويد و فرياد زد :«يا مهدي !»
سپس با سرعتي فوق العاده ،روي ميدان مين افتاد و شروع به غلتيدن کرد . افراد ستون نيم خيز شدند .در احساس بعضي از آنان که بر جزئيات ما جرا وقوف کلي داشتند ،فرشتگان منطقه را طواف مي کردند و در احساس يک رزمندة عاشورا ،ملائک از آسمان چهارم پايين تر آمدند و فوج فوج بر زمين نازل شدند . صداي انفجاري رعد آسا ،همه جا را تکان داد . بهت و نا با وري از نگاه رزمندگاني که اين صحنه را مي ديدند ،مي ريخت .هنوز به خود نيامده بودند که عباس به پيکر قعطه قعطه شدة حسين رسيد و از جگر فرياد کشيد :«يا حسين !» و خود را روي ميدان مين انداخت و شروع کرد به غلتيدن . چند لحظه بعد ،صداي انفجاري ديگر به گوش رسيد و در آخرين نقطه از ميدان مين ،تکه هاي خونين عباس به هوا پرتاب شد .اکنون ديگر نقطة کوري وجود نداشت . صداي رگبار سلاح هاي مختلف ، دائم به گوش مي رسيد ؛در گيري شروع شده بود .ناگهان گويي ستون از خواب بيدار شد و چون گدازه هاي آتشفشان ،به سمت خطوط دفاعي دشمن حرکت کرد . افراد عاشورا به تندري بي بديل تبديل شده بودند و در مسيري مي رفتند که با ايثار و فدا کاري گشوده شده بود .
نامه اي که دو قاصد قرار گاه ،ساعتي قبل از عمليات نوشته بودند ،توسط يکي از افراد عاشورا به دست آقا مهدي رسيد . آقا مهدي نوشته را باز کرد .در يک طرف نامه ،عنوان «عهد نامه » نقش بسته بود و در متن کو تاه آن ،اين عبارت ها به چشم مي خورد .
باسمه تعالي
ما بين خود و خداي بزرگ ،عهد مي بنديم که جان نا قابل خويش را در راه پيروزي اسلام بزرگ ،فديه قرار دهيم و اين شهامت را ، از فرمانده عزيز خود، آموختيم . آري ما دست پروردگان مهدي باکري هستيم که او بحق ،درس عشق را ،از مکتب مولايش حسين بن علي (علیه السلام)،نيکو آموخته است . (1)

کوکب دوم

نه ،هرگز نمي توان در طراوت گلبرگ هاي لاله ترديد کرد .هرگز.
دو سه روز پيش از عمليات بدر ،چند ساعت قبل از اذان صبح بود که حدود نيم ساعت با آقا مهدي باکري صحبت کردم ..
-دلم گرفته علي آقا !
هردو بي اختيار ،از خداوند طلب باران کرديم .آقا مهدي از من بيشتر گريه کرد ؛آرام و بي صدا ، پر سوز وپر اشک .
-علي آقا برام دعا کن .من نمي توانم دور از بسيجي هايي باشم که خودم به آن ها آموزش داده ام . من بايد کنار آن ها بمانم و بجنگم .
اين حالات و آنات ،براي من نو عي زندگي است . نوعي ارتباط با زندگي که با تمام آشنیی اش گنگ و نا شناخته است . شايد به خيال پردازي متهم شوم ،اشکالي ندارد ؛دريغ و صد افسوس و حسرت براي چند رديف داغ گلوله هاي رسام دوشکا ها و ضد هوايي ها که در اين شب هاي دجله زينت شده اند براي شهادت در دشت بلاخيزي که عاشورا در آن مستقر شده است . شايد به خيال پردازي متهم شوم ،اما به يک حقيقت اطمينان دارم .و مطمئنم تا زماني که سطر آخر کتاب وجودم را مرور نکنم ،حتي خودم از آن چه تقطيع تصاوير بي امان از برابر خرد تسليم شده ام به وجود خواهند آورد ،بي اطلاع خواهم ماند .
اين هم شايد نوعي درماندگي در مقابل آن بعدي زندگي است.نوعي درماندگي در مقابل نيروي لايزال و عظيم هستي که در کار خويش تسلط مطلق دارد و استادي اش را در نهايت حسن و تدبير ،به رخ مي کشد و تو هر کس باشي با هر تدبير و امکان و قدرت و . در مقابل اين نيروي لايزال چنان درمانده مي ماني که من .
در مانده ،
درمانده ،
درمانده .
اصلاً مگر بيکارم ؟به من چه مربوط آقا مهدي ؟تو که از اول کودکي و نوجواني تا وقتي که با هم به اين منطقة عجيب از کرة ارض آمده ايم ،جاذبه ات مرا بيچاره کرده است .من با همين وضعيت هم به حد کافي اسير تو بوده و هستم .حالا دنيا را باش که بايد اجباراً مأمور شوم و بگردم دنبال جناب عالي !بگردم دنبال پاره پارة جگر خودم آن هم در فرا سوي دجله . غريبي را بايد در غربت جست و جو کنم .اي خداي عزيز ،اي خداي بزرگ .
جنگ بيداد مي کند . بيداد جنگ افروزان با شعار امت عربي واحد تنها نقبي است زير زميني و مناسب براي موش هاي کور .به کاه دان زده اند بيچاره ها . شده اند نردبان صعود ستارگان زميني ؛مثل حميد آقاي باکري و ديگران . شده اند هيزم بيار آتش نمرود تا براي حضرت ابراهيم عليه السلام ،گلستاني بسازد خداي ابراهيم .
پس اين تن به چه کار مي آيد ؟در گرما گرم اين نبرد حقيقت و وهم ،تکليف کاملاً روشن است . آقا مهدي خودش به من گفت که از دجله عبور خواهد کرد . در کنار بسيجي هاي عاشورا خواهد جنگيد . دست کوتاه من کجا به او خواهد رسيد .اگر با آقا مهدي رو برو شوم و از او تقاضا کنم که به عقبه بر گردد ،چه پاسخي به من خواهد داد .تلخي پاسخ او يا شيريني اش را بايددر هنگامه شنيدن صداي آتش تجربه کرد .آه،آه
اکنون در اضطراب و بحبوحة آماده شدنم براي عبور از دجله ،پرده داران سبز پوشي را مي بينم که در باره شان هيچ توضيحي نمي توانم بدهم الا اين که بگويم پرده داران سبز پوش . شايد ديگر فرصتي نداشته باشم تا نماز بخوانم . آيا اين آخرين نمازي است که خواهم خواند ؟و اگر در اين آخرين نماز هم به ياد آقا مهدي باشم ،آن وقت حق دارم تا از خودم بپرسم : اين هم شد نماز ؟!
قايق ،کنار دجله ايستاده بود .سکاندار ،بي قرار حرکت ،بي قرار براي دل سپردن به تقدير .سوار قايق شدم . بادي سرد مي وزيد و هواي خنکي از آب بر مي خواست .
گفتم : برويم اخوي .
سکاندار ،بي آنکه در برابر سوار شدن من به قايق واکنشي نشان دهد ،استارت زد و حرکت کرد و لا به لاي صداي شليک سلاح ها و هيا هوي نا شناختة منطقه ، حرف هايي را با فرياد گفت .چيزي از گفته هايش متوجه نشدم . احساس مسئوليتي غريب در چهره و چشمانش موج مي زد . قايق سينة خروشان دجله را شکافت و پيش رفت . پشت قايق ،شکاف بزرگي در سطح آب به وجود آمد .هنوز تاريکي حاکم بود .
مأموريت من شايد از يک جهت ،امري بسيار منطقي و مطابق با تدبير قرار گاه بود ،اما از جهت ديگر مي توانست کاري کاملاًبي دنباله و بي نتيجه باشد .اگر آقا مهدي خودش تصميم گرفته بود تا از دجله عبور کند و در نزديک ترين نقطة نبرد با دشمن بجنگد ،اين چه کاري است که مي خواهم منصرفش کنم ؟چرا سعي دارم او را از رسيدن به آنچه آرزو دارد ،محروم کنم ؟دنياي عجيب ما انسان ها را مي بيني !مي خواهيم آقا مهدي را از خودش دريغ کنيم و براي رسيدن او به خودش ،خست به خرج مي دهيم .البته اين يک روي ماجراست و روي ديگر آن واقعيت جنگ و نياز قرار گاه ،به حفظ فرماندهان با تجربه اي مانند آقا مهدي باکري است .همين نياز ،قرار گاه را وادار کرده است تا به هر تقدير ،او را از آن سوي دجله بازگرداند .البته اشتباه نکنيد ،من هم اگر چه نه به اندازةقرارگاه ،اما تا اندازه اي مي دانم که وضعيت نبرد در آن سوي رودخانه مساعد نيست . آيا امکان دارد به دو – سه گردان صف شکن و خط شکن عا شورا که در حال در گيري تن به تن با عراقي ها هستند ،کمک فوق العاده اي برسد ؟
چرا لا طائل مي بافم ؟من که خوب مي دانم آقا مهدي خدا حافظي هايش را کرد و رفت .من که مي دانم منتظر اجازة رسمي قرار گاه نشد و همان اجازة تلويحي را که به طور شفاهي از قرار گاه گرفت ،حجت قرار داد براي عملش ؛کاري که دل آقا مهدي به صحت آن گواهي داده بود .خود او هم به هر حال فرمانده لشکر بود و براي خودش مرتبه اي در تصميم گيري ها داشت .
دل آقا مهدي را آن دو – سه گرداني با خود برده بودند که از دجله عبور کردند .راهزناني که قبل آنکه گردان ها در قايق و بلم بنشينند و يا از پل نفر رو دجله بروند آن طرف ،دل آقا مهدي را غارت کردند .دل و روح و قلب او ،قبل از جسمش در قايق هايي نشسته بود که سه گردان عاشورا در آن بودند .تنها جسم آقا مهدي مانده بود اين سوي دجله و همين بود که نمي توانست تاب بياورد آن فراق عظيم را ؛جدايي بين جسم و روحش را ؛جدايي بين گردان هاي بسيجي و خودش را . آقا مهدي در اين سوي آب ،پس از عبور رزمنده هاي عاشورا از دجله ،به جسمي بي روح تبديل شده بود و ما هنوز از او مي خواستيم که با همين وضع در قرار گاه بماند !اوديگر آقا مهدي عاشورايي ها نبود اگر اين طرف آب مي ماند .
از وقتي قايق بر گردة دجله لغزيد و حرکت کرد ،انواع و اقسام گلولة سلاح هاي دشمن ،روي آن باريد .بنازم رضا را که سريع و قبراق ،مشيت خداوندگار هستي را دريافت و قايق ،سالم به ساحل غريبي دجله رسيد و پهلو گرفت . به سرعت از قايق بيرون پريدم و گفتم : رضا !همين دور وبرها پناه بگير تا وقت بر گشتن منتظر قايق نمانيم .
رضا گفت : من هم با تو مي آم براي جست و جو .
- نه ،تو نبايد بيايي برادر !وجود تو و اين قايق خيلي لازمه .همين جا بمان .
- چشم !
- دويدم به طرف رزمنده هاي عاشورا ؛به طرف محل در گيري .مي دانستم آقا مهدي را بايد در نزديک ترين نقطة درگيري افراد عاشورا با دشمن پيدا کرد .از يک تک تير انداز که در حال پيشروي به طرف دشمن بود پرسيدم : آقا مهدي را نديدي اخوي ؟
- - همين ده دقيقه پيش به اتفاق مسئول پشتيباني اين جا بود ؛نگران کمبود اسلحه و مهمات .گمنام رفته جلو .
- گفتم : کدام طرف ؟
- با تعجب نگاهم کرد و گفت : خب ،جلو ديگه !سمت دشمن . به طرف روستايي حرکت کردم که درگيري حول وحوش آن جريان داشت .به حال خودم بودم که ناگهان دستي روي شانه ام خورد .بر گشتم ،حميد بود ؛حميد سيانکي .
- لبخندي زد و گفت : تو رفتي و نخواستي ما را ببري ،اما خداخواست و اومدم اين طرف . در حالي که از ديدنش خيلي خوشحال شده بودم ،از لحن او کمي ناراحت شدم . به پيشروي ادامه داديم .حال خودم را نمي فهميدم . هوا سرد بود ،البته شايد سرد بود !اصلاً نمي دانستم ممکن است دماي اين منطقه تا اين اندازه پايين بيايد . شايد هم اصلاً هوا سرد نبود و سوز و لرزش تن من ،حکايت از ترس يا چيز ديگري داشت .
- حميد گفت : داري مي لرزي ؟
- گفتم : پير مرد شده ام ،حميد جان !
- حميد خيلي جدي گفت : اما تو واقعاً سردت شده .
- پاسخي ندادم .به سرعت چار بندش را باز کرد .با عجله اور کتش را در آورد و انداخت روي شانة من . با خودم کلنجار رفتم ؛اين سرماي شديد از کجا پيدا شد !از کار حميد ،ياد آقا مهدي در دلم زنده شد ؛و مگر مي شود آفتاب را فراموش کرد ؟
- برف تازه گرفته بود و کم کم به ته پا مي چسبيد .سوز سرما بيداد مي کرد .در بعد از ظهري مغموم و گرفته ،معلم در کلاس درس مي داد .علي از پنجرة کلاس ،به دودي که از اجاق محقر خانةرو به روي مدرسه با لا مي رفت ،خيره شده بود .فکر کرد که آيا بهتر نبود به جاي نشستن در کلاس ،به خانه مي رفت و به مادرش کمک مي کرد ؟افکار مغشوش رهايش نمي کرد . چند لحظه بعد ،تأکيد ،عشق و علاقة مادرش به اين که درس بخواند ،او را وادار کرد تا به دقت به حرف هاي معلم گوش بدهد .کنار علي ،مهدي نشسته بود و خونسرد و آرام به حرف هاي معلم گوش مي کرد . معلم ،علائم نگارشي در انشاء و دستور زبان فارسي را درس مي داد .
- بخاري کلاس روشن بود ،اما سرما به حدي بود که شاگردان کلاس ،گرمايي احساس نمي کردند .زنگ خورد .بچه ها از کلاس بيرون ريختند .حالا مي شد تفاوت هواي بيرون را با هواي داخل کلاس ،بهتر فهميد .بچه ها با عجله و در هم بر هم حرکت مي کردند .علي و مهدي پس از حال و احوال مختصري با چند همکلاسي ،با هم به طرف منزل حرکت کردند .
- مهدي با خنده گفت : خوب سرد شده علي !
- علي که سرما فک هايش را به هم قفل کرده بود ،تنها توانست بگويد : آره
- فقط کت يک لايي چهار خانه پوشيده بود که با سرماي سخت آذر بايجان هيچ مناسبتي نداشت . وضع لباس مهدي هم چندان بهتر از او نبود .هر دو بي بالا پوشي درست و حسابي ،از سرما در عذاب بودند . سرعت قدم ها يشان را بيشتر کردند .عدة کمي در کوچه ها و خيا بان ها رفت و آمد مي کردند . دسته اي پرنده از روي شاخه هاي درختي که مهدي و علي از زير آن در حال عبور بودند ،پرواز کردند و برف نشسته بر شاخه ها ،روي سر مهدي ريخت .در مسير هميشگي خودشان از مدرسه تا خانه ،به قهوه خانه رسيدند . شيشه ها عرق کرده بود و بخار همچون پرده اي مات مانع از ديدن داخل قهوه خانه مي شد .نا گهان صدايي چون سوتي بلند و ممتد ،به گوش رسيد .توده اي از بخار سفيد ،در برابر آن ها ظاهر شد .علي خنديد .مهدي گفت : تازه باز شده .
- علي گفت : لباس هايت را بده اطو بزند.
- مهدي بلند خنديد . بايد از هم جدا مي شدند . خدا حافظي کردند و هر کدام به راه خودشان رفتند دانه هاي برف درشت تر شده بود . مهدي ،هر وقت که برف و باران از آسمان مي آمد ،بيش از آنکه به زمين نگاه کند ،به آسمان خيره مي شد .تلاش مي کرد تا از دورترين فاصله اي که مي شود دانه هاي برف را جداي از يکديگر ديد ،به آن ها چشم بدوزد . کلاهش ،پوشيده از برف بود .
وقتي وارد خانه شد ،کاملاًخيس بود و به شدت مي لرزيد . پدرش که از ديدن مهدي در آن وضع خيلي ناراحت شده بود ،تصميم گرفت هر طور شده براي مهدي لباس گرم تهيه کند . با اصرار پدر ،مهدي راضي شد همراه او به بازار برود . وارد مغازه اي شدند باراني قرمز رنگي نظر مهدي و پدرش را جلب کرد .
پدر گفت : اين باراني چطوره ؟
مهدي گفت : خيلي عاليه ،البته اگه اندازه ام باشه .
فروشنده باراني را با دقت تن مهدي کرد .گرماي لذت بخشي در سراسر تن مهدي دويد .
فروشنده گفت : مثل اين که براي ايشان دوخته شده ،حرف نداره .
با رضايت مهدي ،پدر باراني را خريد .صبح روز بعد ،مهدي با لباس نو و مرتب به مدرسه رفت .آستر داخل باراني ،مانع از نفوذ سرما مي شد . حالا ديگر از شر سرماي زمستان راحت شده بود . مي توانست بي دغدغة سرما ،در حياط مدرسه سر بخورد ،در شهر بگردد و خلاصه از داشتن باراني در فصل زمستان بهره مند باشد .
آن روز ،مهدي وقتي از مدرسه بر گشت ،همان مهدي صبح نبود . عصباني و غمگين ،باراني را بيرون آورد ،گوشه اي پرت کرد و سراغ کار هايش رفت .اهل خانه ،چيزي در بارة ماجراي باراني نمي دانستند . روز بعد ،مهدي براي رفتن به مدرسه آماده شد و از منزل بيرون رفت . حميد دنبال او دويد و گفت : مهدي باراني ،باراني ات را جا گذاشتي .
مهدي صبر کرد تا حميد به او برسد . بعد گفت : اين طوري راحت ترم داداش !
پدر که آمده بود دم در و صحبت هاي آن دو را مي شنيد ،گفت : چه حرف هايي مي زني مهدي !بيا بپوش سرما نخوري .
مهدي بار ديگر لرزيدن ديروز علي را به ياد آورد . نگاه زير چشمي علي را به باراني اش ديد و احساس کرد که سينه اش سنگين شده است .
پدر گفت: مريض مي شي. نمي توني امتحان هايت را خوب بدي. من که از کار تو سر در نمي آرم پسر! لا اله الاالله
مهدي گفت : ديروز دوست من علي،‌از سرما تا زنگ آخر لرزيد. من خجالت مي کشم با اين باراني پيش او که لباس خوبي ندارد بنشينم . شما از من چه توقعي داريد؟»‌پدر فهميد که مهدي تصميم خود را گرفته و ديگر باراني را نخواهد پوشيد. اين بود که راه حلي به نظرش رسيد. خب، هر دو تاي شما از باراني استفاده کنيد. يک هفته تو بپوش، يک هفته علي.
مهدي گفت: علي اين پيشنهاد را قبول نمي کند. تازه ممکن است به شخصيتش هم بربخورد.

کوکب سوم

نه،‌هرگز نمي توان آفتاب را فراموش کرد، هرگزپس از پوشيدن اورکت حميد، سرمايي که وجودم را فراگرفته بود، دو برابر شد. به خودم گفتم: بايد هر چه سريع تر آقا مهدي را پيدا کنم.با حميد به طرف روستا حرکت کرديم. زمين با شليک بي امان تيربارهاي دشمن، تير تراش مي شد. باران خمپاره و گلولة توپ و کاتيوشا، زمين را سوراخ سوراخ مي کرد.در پناه ديوارهاي نيمه ويران خان، خميده تا جان پناهي رفتيم. بخشي از عاشورا، در حواشي محلي به نام حريبه، در حاشيه روستا مستقر شده بود. از قرائن پيدا بود که نتوانسته بودند مزاحمت دشمن را از سر روستا کم کنند. بعثي ها با حجم آتش انبوهي که مي ريختند،‌در تدارک پاتک بودند.
حميد گفت: شايد آقا مهدي تک تيرانداز شده . حتما قاطي رزمندهاي عاشورا است.
گفتم: ازش اين قسم کارها بعيد نيست. به ذهنم رسيد که فرصت زيادي نداريم. اگر آقا مهدي در صف مقدم نبرد، با عراقي ها درگير شده باشد، هر آن احتمال دارد که مأموريت من خود به خود پايان يافته اعلام شود. با خودم گفتم:بايد هر طوري شده آقا مهدي را پيدا کنم
با خود کلنجار رفتم و متقاعد شدم که انگيزة پيدا کردن آقا مهدي، نه براي دستور قرار گاه که براي يافتن پاسخي به نيازي دروني است؛ پاسخي به يک دلتنگي. حالا ديگر کاملاً حس مي کردم که دلم براي آقا مهدي تنگ شده است. حجم آتش دشمن ، درست روي منطقه حريبه متمرکز شده بود؛ جايي که محل استقرار عاشورا بود. آقا مهدي در مثلث آتش عراقي ها، در حال نبرد بود؟
حس باطني به من گفت: آقامهدي حتماً ميان رزمندگان مستقر در روستاست.
چند نفر را ديدم که از طرف مقابل، به سوي ما مي آمدند. صبر کردم تا نزديک تر شدند. زودتر از من، حميد گفت:علي! فکر مي کنم آقا مهدي را پيدا کرديم. در اطرافمان صداي وزوز پيچيد، درست مثل اين بود که انبوهي پشه، ناگهان با سرعت از کنار گوش مان رد شد.
حميد گفت:دارن اين جارو مي زنن.
راست مي گفت. زير آتش دشمن قرار داشتيم. کنار پل شکسته اي که روي نهري زده شده بود، پناه گرفتيم و حدود ده دقيقه نتوانستيم از جايمان حرکت کنيم. چند لحظه بعد، با عبور دسته اي رزمنده که از حريبه مي آمدند، فهميديم آقا مهدي در ميان آن ها نيست.
قدري فکر کردم. ترکش بزرگ سبز رنگي روي علف هاي کنار نهر افتاده بود و آن ها را مي سوزاند. صداي جز و جز برگ ها و دودي که بلند مي شد، توجهم را جلب کرد ترکش را با سر نيزه به درون آب نهر انداختم و دوباره غرق در فکر شدم. به خودم و به مأموريتي که بر عهده ام بود فکر کردم. احساس کردم به هر دليلي، انجام مأموريتم با تأخير روبه رو شده است. از اين واقعه سخت دلگير شدم. بغض راه گلويم را بسته بود.
راستش را بگويم، خيلي هم دلم نمي خواست با آقا مهدي روبه رو شوم. يعني جرئت آن را نداشتم. درست است که در طول آشنايي و دوستي مان، هميشه سخن گفتن با آقا مهدي برايم راحت ترين شکل حرف زدن بود، اما اين بار به راستي جرئت رويارويي با او را نداشتم. جرئتش را نداشتم که به او بگويم:فرمانده عزيز من!بايد ميدان رزم را ترک کني و به قرارگاه برگردي.مي دانستم آقا مهدي جواب هايي تحويل من خواهد داد که باعث شرمساري من خواهد شد. حتماً بعد از رساندن پيام، لبخندي خواهد زد، شايد هم بگويد:اگر به آن طرف دجله برگردم، باعث تضعيف روحية همة رزمندگاني مي شوم که در حال مقاومت جانانه در برابر دشمن هستند.
شايد هم بگويد:دير آمدي قاصد!
شايد هم بگويد:صبر کن تا شر اين تانک ها را کم کنم. خط را تثبيت کنم. حتماً بر مي گردم.
شايد هم بگويد:سلام منو به قرارگاه برسون و بگو ما براي حفظ سر پل اين طرف آب،به نيروي کمکي احتياج داريم.
شايد هم بگويد:قاصد خوش خبر!اگه مي توني کمي چسب بريز کف پوتين هاي من تا به اين باتلاق ها بچسبن..يه کاري بکن که دنيا نذاره از دروازة ملک بگذرم.
شايد هم بگويد:منتظرت بودم علي جان!با آمدن تو، خيلي از مشکلاتم براي برگشتن به قرارگاه حل شد.
شايد هم بگويد:با آمدن تو مجال خدمت بيشتري برايم باقي مي ماند.
شايد هم بگويد:عجب!پس معلومه خيلي به فکر من هستن که مرتب با بي سيم و پيک، برام پيغام و پسغام مي فرستن.
شايد هم بگويد..
شايد هم بگويد:
شايد هم بگويد:
بر شيطان لعنت!
تمام احتمال هايي را که ظرف کم تر از چند ثانيه از ذهنم گذشت،فعلاً به کناري مي گذارم.(بعداً شايد فرصت کنم تا آن ها را برايتان بگويم)من و حميد برخاستيم و دويديم. در مدتي کوتاه، به سنگري نسبتاً بزرگ رسيديم که پشت جادة روستا قرار داشت.داخل سنگر به شهيدي برخورديم و به مرتضي.
گفتم:سلام مرتضي!
مرتضي گفت:سلام! شنيدم دنبال آقا مهدي مي گردين.
-کجاست؟ مي دوني آقا مهدي کجاست؟
-کمي جلوتر ، درست چسبيده به برادران مزدور عراقي!
گفتم:يا علي!
دوباره با حميد حرکت کرديم به طرف روستاي محل درگيري. همين مرتضي که در سنگر کنار رزمندة شهيد نشسته بود، شاهد است که آقا مهدي باکري را در صحنه اي به ياد ماندني ديده ايم. همه مي دانستند که آقا مهدي نوربالا زده و از خيلي وقت پيش از جانش گذشته است. انگار زمان معيني که بايد فرا برسد تا از شر اين دنيا آسوده شود، هنوز فرا نرسيده. آقا مهدي تا آن زمان، همراه ما زمينيان مي گويد، مي شنود، مي نشيند، مي خورد، مي آشامد، حتي مي جنگد. آيا مي توان عظمت ارتفاعات و حقيقت آن را در زمين، ناچيز انگاشت؟
در کمرکش کوهي بلند. باد نسبتاً شديدي مي وزيد و همراه خود،سوزوسرماي عجيبي مي آورد. مرتضي سفتي زير پايش را امتحان کرد و گفت:عجب ارتفاع بلندي!
آقا مهدي در حالي که منطقه را زير نظر داشت، گفت:خيلي ماهه!
مرتضي گفت:از بلندي نمي ترسي آقا مهدي؟ منو که هول برمي داره.
آقا مهدي گفت:من روي ارتفاعات حيران مي شم. مثل اين که گم شدة خودم را فقط روي ارتفاعات پيدا مي کنم. اين ها ظاهر اوج هستند. کاش مي شد باطن آن ها را بفهميم.
عملياتي که از شب گذشته آغاز شده بود با موفقيت ادامه داشت. يکي از علل مؤثر در موفقيت اين عمليات، سرعت عمل رزمنده هاي عاشورا بود. اکنون پس از آن شب پرحادثه، روزي آغاز شده بود که طبق معمول مي توانست آکنده از پاتک هاي دشمن باشد.
جاده اي که از دشت به طرف دامنة کوه کشيده شده بود، تا نزديکي قله ادامه داشت و از آن جا به طرف پشت قله مي رفت. اين جاده، تنها راه زميني تدارکاتي نيروهاي تکا ور بود.. تدارک از هر نظر:مهمات، غذا، نيرو و.جاده در بالاترين نقطه، دور بريدگي صخره اي پيچ مي خورد. يک طرف آن را بلندي صخره احاطه کرده بود و طرف ديگر آن، بعد از شيبي نسبتاً تند. کمي مسطح شده بود. در انتهاي اين منطقه مسطح که از بقيه نقاط امن تر بود، يک خودرو فرماندهي توقف کرده بود و چند نفر کنار آن مشغول گفت و گو بودند.
مرتضي گفت:اگه مهمات به موقع نيايد؟
آقا مهدي گفت:حتماً به موقع مي آد.
ناگهان رحيم فرياد کشيد:هواپيما، هواپيما!
علي نگاهش را به طرفي که صدا از آن سمت شنيده مي شد، دوخت و گفت:عراقيه
آقا مهدي پرسيد:چند تا چهار لول جلو هست؟
علي پاسخ داد، اما هيچ کدام حرف او را نشنيدند. صداي غرشي نفس گير، فضا را پر کرد. جسمي سياه رنگ که از فرط سرعت به حجم بي شکلي شبيه بود، به سرعت برق از روي سر آن ها گذشت. به نظر مي رسيد که هر آن با قله برخورد کند. چند لحظه بعد ، گويي همه چيز آرامش خود را باز يافت. از پس غرش صداي هواپيما که هر لحظه کم و کم تر مي شد، صداي سلاح هاي مختلفي که در حال شليک بودند، دوباره شنيده شد. يکي از بهترين کارهايي که آقا مهدي فوق العاده آن را دوست داشت، دويدن در ارتفاعات بود و اين بار نگاهش افق ارتفاعات مقابل را مي ديد. مرتضي به طرف خودرو فرماندهي دويد و گفت: آقا مهدي!بي سيم، بي سيم.
آقا مهدي به طرف خودرو فرماندهي حرکت کرد. حالاآتش دشمن، تمرکز بيشتري يافته بود و خطوط اول نبردرا مي داد. چند کلمه اي با قرارگاه حرف زد. رحيم و علي، به دوردست ها خيره شده بودند. مرتضي با دوربين به زاويه اي خاص خيره مانده بود. آقا مهدي همه را صدا زد و گفت:بياين سوارشین
رحيم گفت(بفرما، اين هم مهمات!داره مي آد. و ايفايي را که کمر کش ارتفاع را پشت سرگذاشته بود، نشان داد.
آقا مهدي گفت:ياالله، سوار شين. زودتر بايد بريم.
صداي هواپيما صحبت هاي آن ها را در خود محو کرد. صدايي که شنيده مي شد، سوتي کر کننده و بلند بود. بعد صداي انفجار بلند شد؛دور، نزديک، نزديک تر، دور و دورترها. مرتضي خبري را اعلام کرد که همه موضوعش را با چشم خودشان ديده بودند.
-ايفا را زدند، ايفا را زدند!
علي در حالي که از صحنة خطر دور مي شد، گفت:خيلي نزديک هستيم. خطرناکه!
رحيم پشت تخته سنگي مخفي شد،گفت:ممکنه منفجر بشه همه زمين گير شدند. ايفا از قسمت موتور آتش گرفته بود. زمان به سرعت از دست مي رفت. در صورت انفجار کاميون مهمات، از عده اي که در آن محل بودند، چيزي جز خاطره اي براي اهل دنيا باقي نمي ماند. ايفا درست در بلندترين نقطة جاده قرار داشت؛ هم سطح با خودرو فرماندهي. علي سرش را از پشت بوته اي وحشي بالا آورد و به اطراف نگاهي کرد و گفت: آقا مهدي کو؟
همة نگاه ها به جست و جوي آقا مهدي مشغول کاوش اطراف شد. ناگهان فريادي آشنا آنان را به کمک طلبيد.
مرتضي، علي، رحيم. بياين اين جا.
علي که صداي آقا مهدي را بهتر از بقيه شنيده بود، گفت:نکنه زخمي شده باشه؟))
رحيم گفت: جلو رفتن کار خطرنا کيه!
چند لحظه گذشت. حالا گرد و غبار کم تر شده بود و افراد از ميان دود و آتش، صحنه اي را ديدند که همه را در جا ميخکوب کرد. آقامهدي پيراهنش را از تن بيرون آورده بود. از اطراف خود خاک جمع مي کرد و روي پيراهن مي ريخت. بعد پيراهن پر از خاک را برمي داشت و روي آتش مي پاشيد. علي خيلي ترسيد. يکباره لشکر و مسائلي که به آقا مهدي مربوط مي شد، به يادش آمد. با خود فکر کرد:مگه نه اين که جان آقا مهدي فرمانده لشکر در خطره؟)) و با سرعت به طرف آقا مهدي دويد و گفت:آقا مهدي، مواظب باش! داري چي کار مي کني؟
صورت مرتضي از اضطراب و نگراني مي لرزيد. علي و رحيم، نگران از تأخير درکمک، دل به تقدير سپردند
مرتضي فرياد مي زد:((آقا مهدي، مواظب باش کاميون داره منفجر مي شه!
صداي انفجار مهيب از دور دست ها به گوش رسيد. آقا مهدي بدون اين که دست از کار بکشد گفت:((عوض ترسيدن يه مقدار..
ناگهان نفسش بند آمد. سرفه هاي پي در پي و شديد، امانش را بريد. دانه اي شن، زير دندانش رفت. بدنش لرزيد. خوني از کنار دهانش بيرون زد. با زحمت گفت:عوض ترسيدن يه مقدار به فکر رزمنده هاي خط باشين. اين مهمات رگ حيات رزمنده هاست. اول ببينين چه اتفاقي افتاده، بعد تصميم بگيرين که چه کار بايد بکنين و در حالي که نوبتي ديگر خاک بر آتش موتور مي پاشيد ادامه داد:اگه همت کنين ، نه تنها مهمات داخل کاميون که خود کاميون هم سالم مي ماند. دبيا يين جلو مسلمان ها! پس توکل مان کجاست؟
علي تا به خوش آمد، مشت هايش پر از خاک بود. عرق از سر وصورتش مي ريخت. نمي دانست از گرما عرق مي ريزد يا از شرم. مرتضي و رحيم هم جلو آمدند. نفس آتش به شماره افتاد و طولي نکشيد که به کلي خاموش شد. آقا مهدي وقتي از خاموش شدن آتش مطمئن شد، به سمت خودرو فرماندهي حرکت کرد و به مرتضي گفت:مرتضي جان! با محسن تماس بگير بگو ايفا بفرستن تا زودتر اين مهمات برسه به خط.
چند لحظه بعد، خودرو فرماندهي حرکت کرد و در پيچ و خم جادة کوهستاني از نظر ناپديد شد.

کوکب چهارم

نه، هرگز نمي توان عظمت ارتفاعات و حقيقت آن را در زمين، ناچيز انگاشت، هرگز.
هنوز اورکت حميد را به تن داشتم. هوا قدري روشن تر شده بود. از اين که سرما طوري مرا به زانو درآورده بود که مجبور شدم اورکت حميد را بپوشم، خجالت کشيدم. با خودم فکر کردم در تمام زندگي ام سلسلة حوادث و رويدادها بايد به نحوي باشد که هميشه در موضعي ناجور قرار بگيرم تا ديگري لازم بداند که به من کمک کند. مقايسة ميزان کمک هاي ديگران به من و کمک هاي من به ديگران، باعث خجالت کشيدن من مي شد؛ شرمساري در اعلا درجة خود.
حميد به سرعت چهاربندش را بست و با دوربين از کنارة جاده، روستا را برانداز کرد. درگيري به شدت ادامه داشت و از صداي شليک سلاح دشمن مي شد فهميد که نسبت به صبح زود ، قدري جلوتر آمده اند؛ خيلي. اين که جلوتر آمده باشند يا نه، چه اهميتي داشت؟ اما چرا، اگر آقا مهدي نزديک محل درگيري باشد، پيشروي نيروهاي بعثي مي توانست فوق العاده مهم باشد. در اين شرايط حساس ، من در کنارة جاده، جان پناهي را انتخاب کرده و زمين گير مانده بودم، در حالي که مأموريت داشتم پيام قرارگاه را به او برسانم.
در کنار جاده اي منتهي به مه، زمين گير شده از ترس يا هرچيز ديگر، باتأخيري که درمأموريتم ايجاد شده بود زمان را سپري مي کردم، در حالي که افراد عاشورا مشغول نبردي سخت با دشمن بودند. کم ترين کاري که مي توانستم بکنم اين بود که حتي اگر نتوانم آقا مهدي را پيدا کنم، خودم را به خط برسانم و در سطح يک تک تيرانداز در دسته اي جا بگيرم و از مواضع عاشورا دفاع کنم.
به خودم نهيب زدم:خودت را فريب نده علي آقا! توبايد بروي و در بحبوبحة جنگ، آقا مهدي را پيدا کني و پيام قرارگاه را به او بدهي. اين خيلي از تير انداز ساده بودن مهم تر است.
انفجار ناگهاني چند خمپاره در اطراف، باعث شد تا براي چند لحظه، جز صداي سوتي ممتد و کر کننده که به گوش هايم فشار مي آورد، چيزي نشنوم. ناگهان به خودم آمدم. نمي خواهم ناشکري کنم، اما شايد شکوه اي است و بس. زمزمه کنان گفتم:اي پروردگار بزرگ! علي را مأمور کرده اند تا آقا مهدي باکري را به عقب برگرداند. چه کار سخت و بي فايده اي! کاش چنين مأموريتي هرگز در لوح تقدير ازلي براي علي رقم نخورده بود.
اگر چنين مأموريتي به من محول نمي شد، مي توانستم آزادانه و بي هيچ دغدغه اي خود را به خط دشمن بزنم و همراه با عاشورا بجنگم. اگر هم احياناً آقا مهدي را مي ديدم، خوشحال و شاداب و پر نشاط به او مي گفتم:خسته نباشي آقا مهدي!
آقا مهدي هم با تبسمي که هزار ملاحت و زيبايي را نثار چشمانت مي کرد، حتماً پاسخ مي داد:درمانده نباشي رزمنده!
اما حالا ، خزيده در شولاي ترس و نشسته در کنارة جادة منتهي به سرنوشت، منتظر مانده ام تا شايد ثمرة ديده باني حميد، اين باشد که بتوانيم خودمان را زودتر به روستا برسانيم و آقا مهدي را پيدا کنيم. من که هنوز هم نفهميده ام اين سرماي لعنتي از کجا آمد و من چرا قبول کردم اورکت حميد را بپوشم. خودم را سرزنش کردم.
سرزنش،
سرزنش،
سرزنش،
در حس و حال رخوت و سرگرداني بودم که کم کم احساسي ارزشمند که شايد مخلوطي از عزت نفس و بي اعتنايي به دنيا بود، بر وجودم غلبه کرد، اورکت حميد را بيرون آوردم و به او گفتم:مرد حسابي! تو فکر مي کني تحمل من خيلي کمه؟ بيا خودت بپوش. من واقعاً گرمم شده، گرم گرم.
با اين که سعي کردم طوري حرف بزنم که حميد ناراحت نشود، از کارم شگفت زده ماند. اورکت را گرفت و با اکراه پوشيد و حرفي نزد.
گفتم:براي چه اين جا نشسته اي؟ بدو، حرکت کن! و نيم خيز اما با سرعت، به طرف روستاي محل درگيري حرکت کردم. حميد هم که از رفتارش معلوم بود دچار تعجب مضاعف شده، پا گذاشت به دويدن.
تغيير حالي که طي چند ثانيه برايم پيش آمد، قبل از اين که باعث شگفتي حميد شود، براي خودم کاملاً عجيب و در واقع شبيه به نوعي معجزه بود، چيزي شبيه به الهام؛ چيزي شبيه به کرامت و بالأخره هيچ کدام يا همةآن ها.رد پاي اين تغيير را در نفس خودم مي شناختم ،ياد آوري گذشته ؛مرور گذشته .من ،علي ساقي ؛از طرف قرارگاه مأمور شده ام تا فرمانده لشکر عاشورا را پيدا کنم و بر گردانم قرارگاه .وضع درگيري در خط وخيم است و احتمال شهادت آقا مهدي خيلي زياد .با شجاعتي که او دارد ،مي زند به قلب دشمن .حالا،علي ساقي از دجله رد شده است .يک سکاندار در ساحل دجله منتظر است تا من و آقا مهدي برگرديم و اوبلا فاصله ما را از زير آتش دشمن برساند آن طرف رود خانه .بلافاصله من و آقا مهدي برويم قرار گاه و يا علي پا يان مأموريت من ،علي ساقي .
در حالي که نيم خيز مي دويدیم ،چند بار مجبور شديم توقف کنيم .آب رودخانه ،نقاط کنارةرود را باتلاقي کرده بود .از کنار سنگري رد شديم .يکي از عاشورايي ها از سنگر بيرون آمد .جعبه اي مهمات در دستانش بود و به سرعت مي دويد .لحظه اي درنگ کردم .بله،درست ديده بودم .صدا زدم :آقاي حسيني ،سلام !
آقاي حسيني بر گشت ؛چه قدر پير شده بود .از زماني که او را نديده بودم ،خيلي فرق کرده بود .
- آمده اي تفريح که داري براي خودت ول مي گردي ؟
گفتم :نه آقاي حسيني !دنبال شهر دار مي گردم .مي خوام پايان کار بگيرم .
- يادش بخير !شهردار همين نيم ساعت پيش اين جا بود .الآن ممکنه آن جلو در حال جواب دادن به پاتک عراقي ها باشه .همراه افراد عاشوراست .
- و بي معطلي خدا حا فظي کرد و دويد . هنوز هم همان چهرة مظلوم و صبوري بود که پيش از جنگ در شهرداري کار مي کرد ،فقط ريشش بلند و سفيد تر شده بود.
- - آقاي حسيني !نمي آيي برويم جلوي سيلاب را بگيريم .مبادا سنگر رزمنده هارو آب بگيره ؟
آقاي حسيني برگشت و خنديد .
- خوب يادت مانده ها !حا لا بايد جلوي سيل دشمن را گرفت ،يا علي !
آيا مي توان تأثير شگرف آب را بر حيات جانداران ناديده گرفت ؟آيا مي توان پديدة رنگين کمان را ديد و از زيبايي آن به وجد نيامد ؟دجله را مي بينم .دجله هم گرفتار جنگي است که با تجاوز بعثي ها شروع شد ؛جنگي بي امان و سيل آسا .جنگي که بر مردم بي دفاع و مظلوم ما تحميل شد .حالا آقاي حسيني هم برايش واجب شده بود که ميز شهرداري را رها کند و بيايد به خط عاشورا ؛ عاشوراي عزيز .آيا مي توان زيبايي آبشارها را انکار کرد ؟
باراني که از ساعت ده شب گذشته شروع شده بود ،همچنان با شدت مي باريد .حالا نزديک به دوازده ساعت از ريزش مداوم باران مي گذشت .به خاطر بدي هوا ،مراجعةروز مرة مردم به شهرداري کم تر شده بود . اکبر و آقاي حسيني در آبدار خانه با هم گپ مي زدند .
اکبر گفت :امروز خلوته ؟
آقاي حسيني گفت :به خاطر بارونه .
اکبر دستمال روي ميز را بر داشت و پنجرةرو به خيا بان را پاک کرد . چشمش به کف خيابان که افتاد ،گفت :آقاي حسيني !آب دوباره زده با لا .
آقاي حسيني به عبور رهگذران از وسط خيابان چشم دوخت و گفت :
محل ما آب نياد شانس آورده ايم .
صداي زنگ تلفن ،اکبر را به دفتر شهردار کشاند .
-بله ،بفرماييد .
چند لحظه به حرف هايي که از آن سوي خط گفته شد ،گوش داد .
سپس به اتاق آقا مهدي دويد .دقايقي بعد ،از اتاق آقا مهدي بيرون زد و با عجله خودش را به آقاي حسيني رساند و گفت :
سيل آقاي حسيني !سيل .
شهردار ،يک لحظه آرام و قرار نداشت .به سرعت ترتيب گروه هاي امداد ي را به منطقة سيل زده داد. بر اساس گزارش ها ،سيل يکي از مناطق شهر را محاصره کرده بود و تا لحظة رسيدن خبر ،خسارات زيادي وارد آورده بود .تمام افرادي که در شهر داري آماده بودند ،راهي کمک به منطقة سيل زده شدند .بسياري از مردم هم داو طلبانه براي امداد رساني آمده بودند .شهردار ،تا هنگامي که آخرين گروه را بفرستد ،در ساختمان شهرداري ماند .
آقاي حسيني و اکبر ،همراه يکي از گروه ها به منطقة سيل زده رفتند .فشار آب بسيار زياد بود .باران بند آمده بود ،اما به نظر مي رسيد که حجم آب دائم در حال افزايش است .هر کس که براي کمک به محاصره شدگان در سيل مي آمد ،بايد از ميان تند آب گل آلودي عبور مي کرد که عمق آن در بعضي نقاط تا کمر مي رسيد .براي گذشتن از آب ،استفاده از طنابي که از دو سمت محکم بسته شده بود ،کمک خوبي بود .
گل ولاي کف معبر ها تا نزديک زانو مي رسيد . سقف چوبي و حصيري اغلب خانه ها فرو ريخته بود .تصوير امام بر تنها ديوار ايستادةيک اتاق ،ديده مي شد .گروه هاي امداد رسان ،مردمي را که براي کمک آمده بودند به سرعت سازمان مي دادند .در کنار خانه اي سيل گرفته ،پير زني به شيون نشسته بود و جماعتي براي بيرون کشيدن اثاثيه منزل او ،تلاش مي کردند .پير زن ،کم حوصله و نا لان بود .سيل وارد خانه و زير زمين آن شده و آب کف اتاق ها را فرا گرفته بود . برداشتن فرش ،به دليل نفوذ گل و لاي به درون آن ،از عهدة چند نفر هم ساخته نبود .يکي از داوطلب هاي امداد رسان ، با پشتکاري تحسين بر انگيز و جديتي تمام ،به کمک مردم سدي ازخاک جلوي ورودي خانه ايجاد کرد و در زماني کوتاه ،آب زير زمين را با پمپ تخليه کرد . پير زن که طاقتش را از دست داده بود ،داد و بيداد مي کرد و بين حرف هاي نا مفهومش ،گاه رد پاي نا سزايي بر جا مي ماند . پير زن وارد خانه اش شد . از پنجرة زير زمين داوطلبي را ديد که مشغول پاک کردن کف زير زمين است .پير زن ديد که سر تا پاي داوطلب ،غرق گل ولاي شده و عرق از سر و صورتش سرازير است .گويي پسرش را او ديد . اين بود که به داوطلب گفت :خير ببيني الهي !يکي مثل تو ،يکي هم مثل اين شهر دار که از صبح تا حالا نتونستم پيدايش کنم .
داوطلب عرق صورت خود را پاک کرد .صداي پير زن بلند تر شد :اگر مي دونستم اين شهر دار کجاست ،حسابش را کف دستش مي گذاشتم .حيف که دستم بهش نمي رسه و گرنه مي دانستم چه بلايي سرش بيارم .مي بيني چه بر سرم اومده مادر !
پير زن از خانه بيرون رفت .چند ساعت بعد ،منزلش کاملاً تميز بود .مسير سيلاب هم که ديگر حجم آن کم شده بود ،عوض شد .کار کمک رساني به طور کامل تمام شد .وقتي پير زن به خانه بر گشت همة امداد گر ها رفته بودند . همسايه ها به پير زن گفتند خود شهردار اروميه در پاکسازي منزلش حضور داشته .پير زن که بهت زده و مضطرب به انتهاي کوچه نگاه مي کرد ،اثري از آقا مهدي نديد .
چند روز بعد ،شهر دار يکي از افراد مورد اعتمادش را براي سرکشي و مساعدت ،به خانة پير زن فرستاد .
آقاي حسيني قبل از اينکه به خانة پير زن برود ،گفت :آقا مهدي !خود شما هم اگر تشرف بيا وريد بد نيست .
آقا مهدي گفت :ممکنه آمدن من باعث خجالت آن پير زن بشه .خدا هم از اين موضوع راضي نيست.
حدود دو ساعت بعد ،اتفاق تازه اي همه چيز را تحت تأثير خودش قرار داد .آقاي حسيني که با عجله در راهروي شهرداري مي دويد ،به ارباب رجوعي بر خورد و بي اعتنا گذشت .خواست وارد اتاق شهردار شود ،اما در قفل بود .
با خودش گفت :امروز يکشنبه است ؟
طبق معمول هميشه ،يکشنبه ها روز جلسه شهردار بود .آقاي حسيني ،چند ضربة محکم به در کوفت .همزمان ،صداي چند تک تير از فاصله اي دور ،شنيده شد .آقا مهدي در را باز کرد و گفت :خبري شده آقاي حسيني ؟صداي تير از کدام طرف بود ؟
آقاي حسيني در حالي که نفسش بند آمده بود ،گفت :به شهر حمله شده ،رزمنده هاي شهر ،براي مقابله رفته اند جلو .از روي تپه ها راحت به همه شان ديد داريم .
آقا مهدي بلافاصله اين موضوع را در جلسه اعلام کرد و گفت :با عرض معذرت ،جلسه به خاطر وضع اضطراري که براي شهر پيش آمده ،تعطيل مي شود . اين طبيعي است که شهردار در اين لحظات ،بيش از همه رعايت موقعيت را بکند .
بعد از تعطيلي جلسه ،آقاي حسيني سه نفر از ديگر افراد رزمنده را که در شهرداري کار مي کردند ،خبر کرد و به طرف اسلحه خانة کوچکي که نزديک اتاق کارآقا مهدي بود ،رفتند .در راه ،آقاي حسيني توضيح داد که :اين اسلحه خانه را آقا مهدي وقتي تازه آمده بود به شهرداري رو به راه کرد . آن روز به من گفت :آقاي حسيني !اين اتاق کوچيکه ولي به درد اسلحه خانه مي خوره .. نظر شما چيه ؟من گفتم فکر مي کنم مناسب باشه .آقا مهدي گفت :يکي از کليد هايش دست تو باشه و يکي دست من .در ضمن لطف کن آمار اسلحه ها را بگير .اگر خبري اين اطراف شد ،مرا در جريان بگذار تا از قافله عقب نمانيم .و من يک روز بعد ،آمار اسلحه و مهمات موجود را به آقا مهدي تحويل دادم
بسمه تعالي
اسلحه :
کلاش ،چهار قبضه. آرپي جي ،دو قبضه. خمپاره انداز شصت ،يک قبضه.
مهمات:
خشاب پر کلاش ،ده عدد+ دويست تير فشنگ موشک آر پي جي ،چهار عدد. گلولة خمپاره انداز شصت ،ده عدد.
محمد حسيني صفا
چند روز بعد ،آقا مهدي طي حکمي محرمانه ،مرا به عنوان مسئول اسلحه خانه منصوب کرد .
نيم ساعت پس از شنيدن صداي تير اندازي ،يک جيپ از شهرداري خارج شد و با سرعت به طرف حاشية شهر حرکت کرد .مسير حرکت ،خياباني باريک بود که از ميان باغ هاي اطراف شهر مي گذشت .رزمنده هاي شهر ،جلوي دشمن را در حوالي تپه هاي مشرف به شهر بسته بودند و درگيري کم کم شدت مي يافت .
جيپ نزديک تپه اي توقف کرد .آقا مهدي خمپاره انداز شصت را بر داشت و به سرعت خود را از تپه بالا کشيد . آقاي حسيني به کمک رزمنده هاي ديگر ،چند جعبه مهمات را بالا برد .آقا مهدي طرح خود را براي افراد توضيح داد و گفت :ورودي هاي دشمن به شهر را مسدود کنيد .چند خمپاره روي نقاط تجمع دشمن کار کند . وقتي دشمن گيج شد ،کم کم آرايش بگيريد و محاصره شان کنيد .
شليک خمپاره آغاز شد و همزمان ،رزمنده هاي شهر خود را براي محاصرة ضد انقلاب آماده کردند .آقا مهدي ،وظيفة هدايت رزمنده ها را به وسيلةرابط هايي که براي هر دسته معين کرده بود ،به خو بي انجام داد .خودش هم با خمپاره انداز بي وقفه بر سر دشمن گلوله مي ريخت .ضد انقلاب ،پراکنده و مستأصل براي نجات خود از مخمصه به آب و آتش مي زد .سر انجام نيز جز تعداد کمي نتوانستند از چنگ رزمنده ها بگريزند و بقيه به محاصره افتادند و تسليم شدند .
وقتي آقا مهدي به شهر بر گشت ،در مدخل شهر ازدحام عجيبي بود . مردم در حالي که اشک مي ريختند و به سرو سينه مي زدند ،پيکر چهار مدافع شهيد شهر را که همگي عضو بسيج و سپاه بودند ،بر موج دست هاي خويش به سوي گلزار مي بردند .

کوکب پنجم

نه ،هرگز نمي توان زيبايي آبشارها را انکار کرد ، هرگز .
در اين سوي دجله ،عاشورا بدون پل يا عقبه اي مطمئن ،تنها با توکل به خدا و ذکر مداوم ،در نبردي سر سختانه و حيرت انگيز ،شگفت آورترين صفحات گزارش عمليات خود را مي نويسد .رزمندگان عاشورا ،چشم به قايق هايي دارند که هر لحظه يک بار ، از دجله مي گذرد .دشمن نيز چشم به آن ها دارد تا به هر وسيلة ممکن غرقشان کند . براي دشمن ،حتي عبور يک قوطي کنسرو از دجله در اين شرايط مرگ آور است ،چه رسد به جعبه اي فشنگ يا قايقي پر از موشک آر پي جي.
دشمن در تلاش است تا سر پل به دست آمده را در اين سوي آب ،از عاشورا پس گيرد و الحق که ياران عاشورا ،اميد دشمن را به يأس تبديل کرده اند .بارها از آغاز عمليات – مثل همين لحظه – تانک ها به راه افتاده و سعي کرده اند تا عاشورا را از درشتي وضخامت آهنين و خشونت صداي آن ها بترسد و جا خالي کند .براي دشمن اما گويي نکته اي مبهم مانده است ؛«مقاومت سر سختانة دو – سه گردان عاشورا .»
به نظر من ،دشمن از جمع بندي اطلاعاتش از عمليات ،دانسته است که در نوک پيکان عاشورا ،مردي قرار گرفته است حماسه ساز و فاقد هر گونه انگيزة مادي و دنيايي ؛ مردي سر شار از نشاط براي جنگ با متجاوز ؛مردي که تنها چشم به تکليف دارد . شايد دشمن نداند که اين مرد ،نامش آقا مهدي باکري است . شايد نداند که اين مرد ،جثه اي استخواني و صورتي جذاب دارد شايد نداند که اين مرد ،نگاهي نافذ و کلامي بس تأثير گذار دارد .شايد نداند که اين مرد ،فراسوي خاک را مي بيند و در قاموس و جغرافياي نظر و عمل او ،ترس معنايي ندارد .
شايد نداند که اين مرد شايد هم بداند ،اما به نظر من اين نکته حتمي است که دشمن قطعاً مي داند در نوک پيکان عاشورا ،فرمانده اي بي نظير ،هدايت جنگ را بر عهده گرفته است .اين نکته را دشمن شايد از تحرک فوق العادة خط و مقاومت تحسين بر انگيز کساني در يافته باشد که از دجله عبور کرده اند . از رفتار بعثي ها معلوم است که تنها يک راه چاره براي درمان کلافگي و سر در گمي پيش آمده در ميان نيرو ها يشان ،توسط ژنرال هاي عراقي طراحي شده است ؛«تمام آتشبارها و سلاح ها بايد بر روي منطقه کوچکي به نام رود خانه ،ثبت تير شوند .»
آتش ،
آتش ،
آتش .
بر شيطان لعنت !سؤا ل سؤا لي برايم پيش آمده است .سؤالي آزار دهنده و مزاحم .وسوسه اي براي ادامة مأموريت يا رها کردن آن . از خودم مي پرسم :«اگر آقا مهدي برگردد ،گردان ها چه طوري بايد به مقاومت خود ادامه بدهند ؟»
درمانده از پاسخ به اين سؤال ،براي غالب شدن بر وسوسه اي که در وجودم سر بر آورده است ،تلاش مي کنم و به اين نتيجه مي رسم :«براي من ،فقط رسيدن به روستا ،يافتن آقا مهدي و رساندن پيام قرار گاه ،عمل کردن به تکليف است .»
به روستا نزديک تر شده ايم ؛و هر چند ثانيه ،انفجار خمپاره اي ،توپي ،کاتيو شايي و صداي زنگدار انفجار و موج آن ،رزمنده اي را يک قدم تا وفاي عهدش نزديک تر مي کند . در چند ساعت گذشته ،يکي از دغدغه هايم اين بود که آيا ترس ،باعث تأخير در مأموريت من بوده يا چيزي ديگر ؟
حالا هم کم و بيش اين مسئله در ذهنم موج مي زند اگر چنين است که شدت و سنگيني عمليات و پاتک دشمن ،موضوعي براي ترسيدن من است ،پس چه شده است که حميد ،بدون ترس در کنار من مي آيد و مي جنگد و هنوز هم بي خيال و شايد بي خبر از آنچه در درون پر غو غاي من مي گذرد ،مشغول انجام کار خويش است ؟
نمي دانم . اصلاًبه من چه مربوط که ديگران مي ترسند يا نمي ترسند . بايد بترسند يا نبايد بترسند .من ساعتي قبل مي ترسيدم و اکنون روحيه ام تغيير کرد و حالا مي دانم که بايد به تکليف عمل کرد و اين لحظه نيز شبيه لحظات عادي زندگي است که در آن جا نيز بايد به تکليف عمل کرد .به همين سادگي و رواني و راحتي .به هر حال ،
سؤا لي در ذهن من وجود دارد .
-اصلي ترين عامل تغییر روحيه ام چيست ؟
در ميان اين دشت پر از آتش و زير آسماني آبي که بر پهنه اش گلوله هاي گدازان و براق و نوراني سلاح هاي قوسي را مي بيني که مثل ستاره هاي دنباله دار ،کش مي آيند و پرواز مي کنند تا هر جايي که خداوند مقدر فرموده ،به هدف اصابت کنند ،نکته اي ذهن من را مشغول کرده است . چرا ناگهان در ميان رخوت و سستي و ايضاًترس و سرمايي که مرا در بر گرفته بود ،دفعتاً يا تدريجاً عزت نفس و يا هر ا سم ديگري که بايد روي آن گذاشت ،در وجودم پيدا شد ؟چرا ديگر به اورکت حميد نيازي ندارم ؟چرا ديگر اثري از رخوت و ترس در وجودم نيست ؟
به نظر من آقا مهدي عامل اصلي اين تغيير است . او انساني است عجيب . اصلاً با هر بني بشري فرق مي کند . آدم چقدر بايد انسان باشد که با وجود مخالفت قرارگاه و فرماندهان ديگر با حضورش در خط مقدم ،به خاطر بسيجي هايي مثل خودش ،زندگي اش را وقف کند و بزند به آب .آيا اين مسئله کوچکي است ؟آقا مهدي چه قدر بايد جگر داشته باشد که وقتي من و حميد از هر رزمندة عشورا مي پرسيم :«آقا مهدي کجاست ؟»بي استثنا مي گويند :«جلو .نزديک عراقي ها .»
نکند همين مسئله ،يافتن آقا مهدي را براي همه سخت جلوه مي دهد ؟
در چنين شرايطي است که آدم يک مرتبه سر حساب مي شود و مي بيند ترس از وجود آقا مهدي دست و پايش را جمع کرده و پريده است به شاخة عدم .آيا اين مسئله روي نفس لا کتاب آدم تأثير نمي گذارد ؟
تدارکات حميد ،هميشه قوي است و کنسرو ماهي اش به راه .در خانة ويران يک کنسرو ماهي کتابي را که با سر نيزة حميد حلال شد ه است ،بدون نان و افزودني هاي مجاز ،سق مي زنيم .در بين غذا خوردن ،مزاحم پيدا مي شود و صداي مشکوکي ،حميد را آرام مي کشاند به طرف پنجرة فرو ريخه خانه .حالا ديگر صداي برادران مزدور عراقي کاملاً واضح به گوش مي رسد .حميد با دو انگشت عدد دو را نشان مي دهد .به عربي دارند چيز ها يي را به مقرشان گزارش مي دهند . اگر نزديک هم حرکت کنند ،يک نارنجک مي تواند آرامش را به کلبه و سفرة محقر ما بر گرداند .از شانس من و حميد ،عراقي ها همين خانه را هم براي اتراق يا ديده باني انتخاب کرده اند و با سرعت طرف ما مي دوند . ضامن نارنجک را کشيدم .رهايش کردم و .. تمام شد .يعني ،خداوند در کار ما گشايشی ايجاد خواهد کرد ؟ سورة حمد را هم خواندم براي سلامتي آقا امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف و آقا مهدي خودمان .بعد شروع کردم به تمام کردن ته ماندة کنسرو .
حميد فقط خورة دوربين است و کشته مردة ديد زدن مواضع دشمن . گاهي هم با اسلحةدوربين دارش نشانه اي مي رود و .. شليک . طفلکي زياد در کار من دخالت نمي کند .کم حرف است و پر جگر . خواستيم حرکت کنيم . از کنار خانة در هم شکسته اي که درون آن پناه داشتيم ،صداي پا و حرف و حديث آمد .حميد بلا فاصله بيرون رفت .دو امدادگر که يک مجروح را با برانکار به سمت ساحل مي بردند وارد خانه شدند ؛لحظه اي استراحت . مجروح را در نگاه اول شناختم ،محمد ميانجي بود ،از اهالي محترم عاشورا .پرسيدم :«چي شده اخوي .»
يکي از امداد گر ها گفت :«چيزي نيست ،يک پايش تير خورده .»
جلو رفتم . سر گذاشتم روي سينه اش ؛شهيد شده بود .ترکش ريزي جمجمه اش را شکافته بود ،به سختي ديده مي شد . يادش بخير محمد که به سروي تناور مي مانست در ميان جنگلي از درختان سر به فلک کشيده . آيا مي توان مهابت جنگل هاي نا شناخته را حتي تصور کرد ؟
روشني شرق ، خبر از نزديکي طلوع مي داد . رزمنده هاي عاشورا ،با در هم شکستن خطوط دفاعي دشمن به پيش مي رفتند . تنها در يک محور ،هنوز خط دشمن شکسته نشده بود . با بي سيم ،محمد را خواستند .
- بگوشم .
صداي آقا مهدي از آن سوي خط گفت :
- گوش کن محمد جان !دو تا خط کش بيست و چهار ،دوازده و دو تا عينک بردار و با علي حرکت کن بيا ششصد و بيست و شش. مفهوم بود ؟
- مفهومه حاجي !
محل قرار از پيش هماهنگ شده بود . اين روش ثابت آقا مهدي در عمليات مختلف تحت فرمان او بود . محمد بايد قبل از طلوع خورشيد حرکت مي کرد .وسايل لازم را برداشت . علي را پيدا نکرد . خودش با تويو تا به سمت محل قرار حرکت کرد . حوالي محل قرار ،تو يو تا را متوقف کرد .اين نقطه ،نزديک ترين محل به منطقه در گيري نيروهاي خودي با دشمن بود . از خود رو پياده شد .اطراف را ديد زد ،اما از آقا مهدي خبري نبود .راهي جز تماس با آقا مهدي نيافت .
-مهدي !مهدي !محمد .
صداي آقا مهدي از پشت خط بي سيم بلند شد :«محمد جان ّبگوشم .»
-من گم شده ام آقا مهدي !کجايي ؟
-تو کجايي مؤمن خدا ؟
-اول جاده .
به طرف درخت هاي رو به رويت بيا . ان شا ءالله همديگر را مي بينيم .
يک مرتبه بگو بيام با عراقي ها دست بدم و راحت !
به آرامي و با احتياط حرکت کرد .نيم خيز به درخت ها نزديک شد .در کنار درخت ها ،دشتي نه چندان وسيع قرار داشت . محمد به تدريج ارزش اين ديدگاه را در يافت . دشت زير آتش دو طرف بود و انفجار توپ و خمپاره ،زمين را شخم مي زد . آقا مهدي به همراه رزمنده اي ديگر ،با چهره ها يي شسته از عرق مخلوط با گرد و خاک در ميان دشت ،جان پناه داشتند .
محمد با ديدن آقا مهدي خو شحال شد .رزمندة ديگر هم علي بود .آقا مهدي که غرق تحرکات و جا به جايي دشمن بود ،به اشارة علي متوجه آمدن محمد شد . از جا بر خاست و به سوي ا و آمد و گفت :«بالأخره اومدي »
محمد که حواسش به اطراف بود ،نا خواسته گفت :«ولي آقا مهدي !اين جا که »
صداي سوتي کلامش را بريد و او را محکم بر زمين چسباند . آقا مهدي کمي خودش را خم کرد .و آتشبار هاي دشمن با شدت منطقه را مي کوبيد .از اين ديدگاه ،آمد و شد خودرو هاي دشمن به خوبي ديده مي شد .
محمد گفت :«اين جا که زير آتش دشمنه !»
آقا مهدي گفت :«اين جا زير آتشه ، اما براي ما خيلي مهمه . نقطةالحاق رزمنده ها براي ادامة عمليات و محل تقسيم آن ها روي خط دشمنه .يه مقدار توجيه لازم بود . قبلاً هما هنگ کردم ،ولي دست آخر دلم رضا ندا د . خودم آمدم که به محض رسيدن رزمنده ها ،شخصاً بلدشان باشم .از طرفي ،از اين منطقه تمام تحرکات دشمن براي پاتک ،زير ديد ماست .»بعد نقطه اي را به محمد و علي نشان داد و گفت :«آن جا را مي بينيد ؟»
محمد که به ستون زرهي دشمن چشم دوخته بود ،گفت :«آره آقا مهدي! ديدم .»
علي هم با اشارة سر تصديق کرد .
آقا مهدي گفت :«اين نقطه جاي خوبيه . روي کرة زمين جايي بهتر از اين جا پيدا نمي شه .»
در همين حال ،صداي نزديک شدن موتور سيکلت ،از طرف خط خودي به سمت ديدگاه مي آمد .چند لحظه بعد ،وقتي موتور سوار توقف کرد و گرد و خاک فرو نشست ،احمد از موتور پياده شد .نگران بود و مضطرب .
-محور سي و هشت – چهل و دو ،گره خورده . دشمن در حال کامل کردن محاصره است . بايد فوراً براي نجات گردان هاي مستقر در منطقه کاري کرد .
آقا مهدي از جا بلند شد و گفت :«علي آقا و احمد ،در ديدگاه مي مانند .من و محمد بايد قبل از اين که محاصرةدشمن کامل بشه ،برسيم به محور .
محمد گفت :«در مسير محور سي وهشت – چهل و دو ،نمي شه جم خورد ،داره شخم مي زنه بي انصاف .»
آقا مهدي گفت :«روشن کن بريم .»
موتوسيکلت از جا کنده شد و خاک و سنگ ريزه از زير چرخ هاي آن به هوا پريد .با سرعت ،جادةخاکي و باريک را پشت سر مي گذاشتند .چيزي نگذشت ،تا به جايي رسيدند که مي بايستي به طرف دشت سرازير شوند . صداي انفجار خمپاره و آتشبار هاي ديگر ،لحظه اي قطع نمي شد . محمد سرعت موتور را کم کرد و سرازيري تپه را با احتياط ،به طرف دشت پايين رفت .در چند لحظه ،سه خمپاره در اطراف آنان به زمين خورد .محمد ناگهان جهت را عوض کرد .
آقا مهدي گفت :«چه کار مي کني محمد ؟»
محمد در حالي که با دست ،دود و خاکي را نشان مي داد که در نقطة اصابت خمپاره ها به هوا بلند شده بود ،گفت :«دور مي زنم .نبايد بي جهت بي احتياطي کرد .»
آقا مهدي گفت :«بي جهت کدومه مؤمن خدا ؟نجات چند گردان به رفتن ما بستگي داره .آن وقت تو از چهار ترقه که دور و برت مي ترکه ،هول برت داشته ؟مگه اون چندتا گردان،حدود يک کيلومتر از ما جلوتر نيستن ؟پس اونها بايد چه کار کنن؟»
محمد دوباره دور زد ،اما معطل ماند .
آقا مهدي گفت :«معطل چه هستي ؟بريم ديگه .»
محمد که هنوز مردد بود ،گفت :«ترکش مي خوريم بابا !جون سا لم بدر نمي بريم .»
آقا مهدي گفت :«محمد آقا نترس !پر دل برو ،ان شا الله طوري نمي شه .»
محمد گفت :«من نترسيدم آقا مهدي !»
آقا مهدي گفت :«فکرش را بکن ،اگه همين الآن ،يکي از اولياءو انبياءبه جاي ما به جبهه آمده بود ،تسليم خوف و ترس مي شد ؟سرخم ميکرد ؟از وسط راه بر مي گشت ؟يا اين که با توکل به خدا مستقيم مي رفت جلو ؟»
محمد با شنيدن حرف هاي آقا مهدي ،اعتماد عجيبي در خودش احساس کرد . موتوسيکلت بر روي چرخهايش تعادل يافت و حرکت کرد . ديگر چيزي نمانده بود تا رابطة رزمنده هاي پيشتاز بر اثر گرفتار شدن در حلقه محاصره با لشکر عاشورا قطع شود .موتوسيکلت در ميان دود و آتش و خاک، پيش مي رفت. پس از پيدا شدن جاي امني براي موتور،آقا مهدي با سرعت کارش را شروع کرد. حدود ده دقيقه با دوربين روي خط دشمن کار کرد، بعد گفت:«محمد! با قرارگاه تماس بگير.»
چند لحظه بعد، قرارگاه منتظر شنيدن صداي آقا مهدي بود.
آقا مهدي گفت:«يک راه کار عالي براي حمله به دشمن. به اميد خدا شروع کنيد»
سپس، با دقت راه کار را و مشخصات آن را براي قرارگاه شرح داد. از زمين و زمان آتش مي باريد. آقا مهدي نگاهي به محمد کرد و سرش را نزديک گوش او بردو گفت:«وقتي زير آتش دشمن هستيم، نبايد بترسيم و الا عقبه که ترس ندارد،دارد؟»
در راه بازگشت، فراز و نشيب ها مثل برق از مقابل چشم محمد مي گذشتند.

پي نوشت :

(1) حسين بصيرتي عباس زيوه

ادامه دارد ....




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.