مدرس به روايت ملكالشعراي بهار
ملكالشعراي بهار از شاعران نامدار سالهاي آخر قاجار و دوران پهلوي اول است. او كه معاصر مرحوم سيد حسن مدرس بود در دورههاي چهارم تا ششم مجلس شوراي ملي در جبهه مخالفين رضاشاه قرار گرفت و در اين خصوص در كنار مدرس بود. آنچه ذيلاً از نظر خوانندگان گرامي ميگذرد، ديدگاه بهار راجع به مدرس است:
يكي از شخصيتهاي بزرگ ايران كه از فتنه مغول به بعد نظيرش بدان كيفيت و استعداد از حيث صراحت لهجه و شجاعت ادبي و ويژگيهاي فني در علم سياست و خطابه و امور اجتماعي ديده نشده سيد حسن مدرس اعليالله مقامه است.
ما رجال اصلاحطلب و شجاع و فداكار مانند اميركبير و سيدجمالالدين اسدآبادي، امينالدوله، سيدعبدالله بهبهاني، سيدمحمد طباطبائي، سيدجمال اصفهاني و ملكالمتكلمين اعليالله مقامهم و غير ايشان بسيار داشته و داريم كه هر يك از اين بزرگان شخصيتهاي برگزيده و تاريخي ميباشند.
اما مدرس از هر حيث چيز ديگري بود. در مدرس جنبهي فني و صنعتي و هنري بود كه او را ممتاز كرده بود. علاوه بر اين كه از جنبه علمي و تقديس و پاكدامني و هوش و فكر نيز دست كمي از هيچكس نداشت و سرآمد تمام اين خصال، سادگي و بساطت و شهامت آن مرحوم بود و مهمتر از همه، از خودگذشتگي و فداكاري او بود كه در احدي ديده نشده است.
مدرس به تمام معني عالمي «فقير» بود. آن فقري كه باعث فخر پيغمبر ما صليالله عليه بود و ميفرمود «الفقر فخري» همان فقري كه عين بينيازي و توانگري و عظمت او بود، مدرس پاك و راست و شجاع بود. او با خرافات دشمن بود. با اصلاحات تازه و نو همراه بود، و بالجمله يكي از عجايب عصر خود شمرده ميشد.
مدرس مجتهد مسلم بود، فقيه و اصولي بزرگي بود. به تاريخ و منطق و كلام آشنا و در سخنراني و خطابه در عهد خود همتا نداشت و چون عوامفريب نبود و غرور پاكدامني و ثبات عقيده در او بياندازه قوي بود، هيچگاه درصدد دفاع از خود در برابر حملهها و تهمتهائي كه به او زده ميشد بر نميآمد.
همچنين هتاك و بينزاكت و مفتري نبود ـحقايق در افكارش بيشتر متمركز بود تا ظاهرسازي و مردمفريبي. يكي از اسرار موفقيتهاي او در خطابه نيز همين معني بود، كينه جوئي در آن مرحوم وجود نداشت. به اندك پوزشي از دشمنان گذشت ميكرد و از آنها به جزئي احتمال فايده عمومي حمايت مينمودو احساسات را در سياست دخالت نميداد. مدرس در مجلس دوم جزء علماي طراز اول و در انتخابات دوره سوم تا دورهي ششم از تهران انتخاب شد. شرح زندگاني پارلماني آن مرحوم به اختصار در تاريخ مختصر احزاب سياسي شرح داده شده است.
بعد از ختم دورهي ششم مجلس دولت و شهرباني و شهرداري شروع به تجهيزاتي كردند و وكلاي دولتي دستهبنديهائي آغاز نمودند كه تهران را هم مانند ايالات و ولايات در زير يوغ اطاعت خود درآورند.
مدرس از احمدشاه راضي نبود. او به سردار سپه نيز روي خوش نشان نداد.
سردار سپه مجلس مؤسسان را انتخاب كرد و در آن مجلس مدرس و اقليت رفقاي او انتخاب نشدند و هيچكدام در آن مجلس شركت ننمودند و آن مجلس رأي به پادشاهي او داد و تاج پادشاهي ايران زينت افزاي فرق رضاخان شد.
بعد از پادشاهي او، مدرس گفت:
«اين كار نبايد ميشد، ولي سستي و اهمال هموطنان كار خود را كرد، ما هم تا جائي كه بشر بتواند تقلا كند سعي كرديم و حرف خود را گفتيم و كشته هم داديم».
مدرس در انتخابات دورهي ششم به شاه نصيحت كرد كه در انتخابات مردم را آزاد بگذارد. اين پيشنهاد در ايالات مؤثر نيفتاد اما در شهر تهران نتوانستند از آزادي نسبي مردم جلوگيري نمايند. افكار عمومي در نتيجهي مشاهده فداكاريها و شهامتهاي بيمانند جمعي قليل در برابر آن قدرت بيباك و وسيع متوجه مدرس و ياران او بودند مدرس نه نفر از دوستان خود و اعضاء فراكسيون اقليت را كانديدا كرده بود.
روزي شاه به او گفته بود رفقاي شما نبايد از تهران انتخاب شوند، بهتر آن است كه از ولايات آنها را انتخاب كنيم.
او گفته بود: كانديداهاي من اگر انتخاب نشوند بهتر است تا به زور دولت وكيل شوند.
هفت تن از نه تن كانديداي مدرس از تهران انتخاب شدند و يك تن از آنها «آقاي زعيم» از كاشان انتخاب شد، و مجلس ششم افتتاح گرديد.
روزي از روزهاي تابستان روز پنجشنبه بود و مدرس با شاه صبح زود ملاقات كرده بودـ مدرس به من گفت امروز به شاه گفتم مردم راجع به تهيه ملك و جمع پول، پشت سر شما خوب نميگويند ـ شما پول ميخواهيد چه كنيد؟ ملك به چه كارتان ميخورد، اگر شما پادشاه مقتدر و محبوبي باشيد ايران مال شما است هر چه بخواهيد مجلس و ملت به شما ميدهد ولي اگر به پول داري و ملكگيري و حرص جمع مال شهرت كنيد برايتان خوب نيست. مردم كه پشت احمدشاه بد گفتند براي اين بود كه گندم ملك خود را يكسال گران فروخت و شهرت داشت كه پول جمع ميكند و چون مردم فقيرند بالطبع از كسي كه پول زياد دارد بدشان ميآيد ـ شما كاري نكنيد كه مردم از شما بدشان بيايد. طوري رفتار كنيد كه اين حرفها گفته نشود، قدري پول به بهانههاي مختلف خرج كنيد، جائي بسازيد، مدرسهاي، مريضخانهاي، كاري كنيد كه بگويند، اگر پولي هم داشت براي اين كارها بود و بعد از اين مخصوصاً به املاك مردم كار نداشته باشيد. ملكداري حواس شما را پرت ميكند...
روزي به مدرس چند تير زدند و قلب او را نشانه كردند ولي به دست چپ اصابت كرد و به قلب وارد نيامد. صبح سر آفتاب تلفن كردند كه مدرس را زدهاند و او را به مريضخانه نظميه بردهاند. من با عجله درشكه گرفته به مريضخانه رفتم. مرحوم درس روي آمبولانس دراز كشيده بود و از دست چپ او خون جاري بود و هنوز نبسته بودند. مدرس مرا ديد و گفت: مترس طوري نشده است.
بعد گفت: به شاه تلگراف كن و بگو نزديك بود دوست شما از ميان برود اما خدا نخواست.
در مجلس بعد از اين واقعه هنگامهاي راه افتاد! در همان روز تيرخوردن مدرس من وارد اطاق درگاهي رئيس شهرباني شدم، جمعي آنجا بودند رئيس نظميه عقيدهاش اين بود كه اگر دولت مصونيت را از بعضي افراد بردارد ايشان دست قاتل حقيقي مدرس را گرفته به عدليه تحويل خواهند داد بعضي هم در كوريدورهاي مجلس گفتند كه داور وزير عدليه رضاخان محرك اصلي است!
اين واقعه كدورتي بين شاه و مدرس ايجاد كرد و ديگر ملاقاتهاي روز پنجشنبه موقوف گرديد و كابينه حاج مخبرالسلطنه به روي كار آمد و اطرافيان براي پيشرفت خود بار ديگر مدرس را لولو قرار دادند و او را به مخالفت مجبور ميكردند اما مدرس ديگر آن دل و دماغ سابق را نداشت و بوي دوروئي و فساد و علائم ظلم و اجحاف را از در و ديوار ميديد و رفقايش روز به روز كاسته به چند تن انگشتشمار منحصر گرديد.
من يكي و دو نفر افتخار داريم كه تا ختم مجلس و بلكه تا شبي كه مدرس را بردند نسبت به او وفادار مانديم و به نصيحت مكرر تيمور تاش وزير دربار رضاخان كه آينده را كاملاً پيشبيني ميكرد توجه ننموديم چون به زندگي در زير سلطهي قدرت اراذل چندان علاقه نداشتيم...
مدرس در خانه نشست بعضي به اروپا گريختند مانند آقاي زعيم ، بعضي به كارهاي شخصي و ملكي پرداختند مثل آقاي دكتر مصدق و بيات و آشتياني. به بعضيهم كارهاي عمده و مهم از قبيل ايالت و سفارت و وزارت دادند مثل تقيزاده و علاء و من هم به تأليف و تصحيح كتاب و تدريس پرداختم و بعد از يكسال به زندان رفتم!
مدرس ميفرمود با سستي و عدم لياقت دربار و ناداني وليعهد اصول ديانت و اخلاق و هر كس كه پيرو ديانت و اخلاق بود به باد رفت و به قول مستوفي الممالك طوري اخلاق را فاسد خواهند كرد كه صد سال مجاهده و زحمت و تأليف كتب و رسالات نخواهند توانست اين فساد را مرتفع سازد.
بنابراين اين مرد عجيب شبها خوابش نميبرد، با آنكه در صورت ظاهر شكست خورده بود باز هم روح قوي او بيكار نمينشست، ميخواست جلو اين فتنه را يكه و تنها سد كند. به هر چيز فكر ميكرد و عاقبت كسي نفهميد چه كرد...
سرتيپ محمدخان درگاهي رئيس شهرباني عداوت و بغض بخصوصي با مدرس و ماها داشت و در انهدام بنياد حيات ما ساعي و جاهد بود!
او مدرس خانهنشين را نتوانست سلامت ببيند پروندههائي ساخت و شبي با چند تن دژخيم وارد خانه سيد شد ـ آقا سيدجلالالدين تهراني قبلاً آنجا بوده است ـ محمد درگاهي وارد ميشود و دشنام به مدرس ميدهد ـ مدرس به او تعرض ميكند ـ درگاهي خود را روي پيرمرد مياندازد و او را كتك ميزند در اين حين فرزند او سيدعبدالباقي از اطاق ديگر ميرسد و با درگاهي طرف ميشود. سپس امر ميدهد دژخيمان سيد را سربرهنه و يك لاقبا دستگير ميكنند و اطاق او را هم تفتيش كرده چهار هزار و هشتصد تومان وجهي كه باقي ماندهي پنجهزار تومان نامبرده بود از زير تشك مرحوم مدرس بر ميدارند و به او ميگويند : «اين پولها را از كجا آوردهاي؟ لابد از خارجيها گرفتهاي؟!...» و با توهينهاي زياد او را از خانه بيرون ميبرند.
كيسهي كرباسي كه آماده كرده بودند بر سر آن مرحوم مياندازند ـ و او را از ميان افراد پليس و صاحب منصب پليس كه قدم به قدم مخصوصاً در دكاكين گذر گماشته بودند عبور داده به ماشيني كه مهياي اين كار بود ميرسانند و شبانه او را به دامغان ميبرند ـ و چون عمامه مرحوم در تهران مانده بود بين راه كلاهي پوستي سياه رنگ مندرس براي آنكه سرش برهنه نباشد و كسي هم او را نشناسد برسر او ميگذارند،و با اين صورت او را به يكي از قلاع مخروبه خواف در جنوب خراسان كه اطاقي نيمه خراب و سراچه و دو درخت توت داشته است ميبرند و در آنجا حبس مي كنند!
دو نفر عضو آگاهي و ده نفر امنيه و يك اطاق خراب ـ مجموع زندان و زندانبانان او را تشكيل ميداده است. تا مدتي كسي به فكر غذا و اسباب زندگي آنها نبوده ولي بعدها مصارف همهي اينها را ماهي پانزده تومان معين كردند.
در واقع اين مبلغ براي خرج سيد بوده است، اما بديهي است ژاندارمها و دو عضو آگاهي تا سير نشوند به محبوس بيچاره چيزي نخواهند داد!...
روزي ورقه كوچكي به خط مرحوم مدرس در شهر مشهد به دست آقا شيخ احمد بهار مدير روزنامه بهار (دائيزاده حقير) ميرسد. اين ورقه را يك نفر از آن امنيهها محض رضاي خدا آورده و به آقاي «بهار» داده بود. مدرس در آنجا نوشته بود كه زندگي من از هر حيث دشوار است، حتي نان و لحاف ندارم...
اين ورقه رقم قتل آن امنيه و آن كسي بود كه ورقه به نام او بود ـآقاي بهار آن ورقه را به اعتماد مردانگي و وجدان داري به آقاي اميرلشگر جهانباني ميدهد و از او اصلاح اين ناهنجار را درخواست ميكند.
جهانباني قول اصلاح ميدهد و به تهران مينويسد و گفته شد كه قدري حالش از حيث غذا بهتر شد ـ اما كسي چه ميداند، زيرا ديگر نامهاي از مدرس به احدي حتي به فرزند محبوبش هم نرسيد!
يكبار پسرش به شيخ احمد دوست آن مرحوم به ديدن پدر رفتند ـ در بازگشت ما نتوانستيم خبري جز عبارت «سلامتند» از ايشان كسب كنيم ـ فقط يك مشت توت خشكيده كه آن مرحوم به دست خود از درخت محبس چيد، و براي من به ياد بود فرستاده بود از دستمالي سفيد بيرون آوردند و به نام آن مرد بزرگ به آخرين دوست او دادند!
آقا سيدعبدالباقي اظهار ميدارد كه رئيس شهرباني تربت حيدريه كه چندي مأمور مدرس بوده و به او عقيده داشته يا دداشتهائي در شهر ترتب هنگام عبور به سوي خواف به من داد ولي من نتوانستم با خود برم و گمان ميرفت كه تفتيش كنند و بگيرند لذا گفتم در مراجعت از شما خواهم گرفت ولي در مراجعت نتوانستم او را ملاقات كنم و آن يادداشتها نزد مشاراليه باقي ماند و هنوز نزد آن شخص باقي است. اين است يادداشتهاي آن مرحوم كه هنوز به دست نيامده است.
مرحوم مدرس شصت و پنج سال داشت كه دستگير شد و نه سال زنداني بود، و در زندان با بدن نحيف و دل شكسته روز ميگذرانيد و گاهي چيز مينوشت و اوقاتي به مأمورين شهرباني درس فقه ميداد و كسي كه يادداشتهاي مدرس نزد او مانده است از شاگردان آن مرحوم بود.
اين بود احوال مردي بزرگ كه به سختترين احوال او را در زندان نگاه داشته بودند و حتي نان و ماست را هم درست به او نميدادند!
همه ميدانند كه مدرس در اواخر غليان نميكشيد و به چاي هم معتاد نبود و غذاي او غالباً نان و ماست بود.
بايد ديد با اين مرد قانع چه رفتاري ميكردند كه با آن استغناء مناعت و اين نخوت و قناعت نامهي محرمانهاي را توسط يكنفر از آن امنيهها به مشهد نزد آقاي حاج شيخ احمد بهار نوشته و از بدي معيشت خود شكوه كرده است!
نوائي ميگويد: من به ديدن او به خواف رفتم ـ يك چشمش نابينا شده و موي سر و ريشش دراز و ژوليده و پشت او خميده بود!
به تهران گزارش دادم امر كردند. سلماني برود و سر و صورتش را اصلاح كند!
آيا چنين مردي بزرگوار كه نه سال زجر ديده، پير شده و نابينا گشته و هفتاد و سه سال از عمرش گذشته چه خطري داشت؟ كجا را ميگرفت؟ اگر هم او را رها ميكردند مگر چه ميكرد!
چرا به او نان نميدادند؟ چرا او را به حمام نميفرستادند؟
ميگويد: گزارش دادم كه اين شخص خطرناك نيست ـ اما خدا عالم است كه راست ميگويد يا نه؟!
تنها وضع بدبختي مدرس را بدون شك از خود نساخته است؛ زيرا مسموعات ديگر اين سخن نوائي را تأييد مينمايد.
مدرس در قريهي «روي» از قراء خواف در سراچهاي ويران كه دو درخت توت و يك دو اطاق گلي نيمه خراب از يك سلسله عمارات قلعه ارك قديم باقي مانده بود زنداني بوده است هر چند گاه موكلان او را از كارمندان آگاهي تا امنيه عوض ميكردند ولي مخارجي منظور نشده و تا قريب يكسال تكليف معلوم نگرديده بود و ماهي پانزده تومان چنان كه اشاره كرديم بودجه اين جمع را ماليهي وقت ميپرداخت.
گناه مدرس نصايحي بوده كه به شاه ميداد و تاريخ قضاوت كرد كه حق با او بوده است آيا سزاوار بود به اين جرم او را در سرگذر گلوله باران كنند و چون نمرد او را هشت سال با گرسنگي به زندان افكنند و باز چون نمرد او را بدان وضع فجيع بياندازند و زهر بخورانند و بعد خفه كنند؟!
/خ
يكي از شخصيتهاي بزرگ ايران كه از فتنه مغول به بعد نظيرش بدان كيفيت و استعداد از حيث صراحت لهجه و شجاعت ادبي و ويژگيهاي فني در علم سياست و خطابه و امور اجتماعي ديده نشده سيد حسن مدرس اعليالله مقامه است.
ما رجال اصلاحطلب و شجاع و فداكار مانند اميركبير و سيدجمالالدين اسدآبادي، امينالدوله، سيدعبدالله بهبهاني، سيدمحمد طباطبائي، سيدجمال اصفهاني و ملكالمتكلمين اعليالله مقامهم و غير ايشان بسيار داشته و داريم كه هر يك از اين بزرگان شخصيتهاي برگزيده و تاريخي ميباشند.
اما مدرس از هر حيث چيز ديگري بود. در مدرس جنبهي فني و صنعتي و هنري بود كه او را ممتاز كرده بود. علاوه بر اين كه از جنبه علمي و تقديس و پاكدامني و هوش و فكر نيز دست كمي از هيچكس نداشت و سرآمد تمام اين خصال، سادگي و بساطت و شهامت آن مرحوم بود و مهمتر از همه، از خودگذشتگي و فداكاري او بود كه در احدي ديده نشده است.
مدرس به تمام معني عالمي «فقير» بود. آن فقري كه باعث فخر پيغمبر ما صليالله عليه بود و ميفرمود «الفقر فخري» همان فقري كه عين بينيازي و توانگري و عظمت او بود، مدرس پاك و راست و شجاع بود. او با خرافات دشمن بود. با اصلاحات تازه و نو همراه بود، و بالجمله يكي از عجايب عصر خود شمرده ميشد.
مدرس مجتهد مسلم بود، فقيه و اصولي بزرگي بود. به تاريخ و منطق و كلام آشنا و در سخنراني و خطابه در عهد خود همتا نداشت و چون عوامفريب نبود و غرور پاكدامني و ثبات عقيده در او بياندازه قوي بود، هيچگاه درصدد دفاع از خود در برابر حملهها و تهمتهائي كه به او زده ميشد بر نميآمد.
همچنين هتاك و بينزاكت و مفتري نبود ـحقايق در افكارش بيشتر متمركز بود تا ظاهرسازي و مردمفريبي. يكي از اسرار موفقيتهاي او در خطابه نيز همين معني بود، كينه جوئي در آن مرحوم وجود نداشت. به اندك پوزشي از دشمنان گذشت ميكرد و از آنها به جزئي احتمال فايده عمومي حمايت مينمودو احساسات را در سياست دخالت نميداد. مدرس در مجلس دوم جزء علماي طراز اول و در انتخابات دوره سوم تا دورهي ششم از تهران انتخاب شد. شرح زندگاني پارلماني آن مرحوم به اختصار در تاريخ مختصر احزاب سياسي شرح داده شده است.
بعد از ختم دورهي ششم مجلس دولت و شهرباني و شهرداري شروع به تجهيزاتي كردند و وكلاي دولتي دستهبنديهائي آغاز نمودند كه تهران را هم مانند ايالات و ولايات در زير يوغ اطاعت خود درآورند.
مدرس از احمدشاه راضي نبود. او به سردار سپه نيز روي خوش نشان نداد.
سردار سپه مجلس مؤسسان را انتخاب كرد و در آن مجلس مدرس و اقليت رفقاي او انتخاب نشدند و هيچكدام در آن مجلس شركت ننمودند و آن مجلس رأي به پادشاهي او داد و تاج پادشاهي ايران زينت افزاي فرق رضاخان شد.
بعد از پادشاهي او، مدرس گفت:
«اين كار نبايد ميشد، ولي سستي و اهمال هموطنان كار خود را كرد، ما هم تا جائي كه بشر بتواند تقلا كند سعي كرديم و حرف خود را گفتيم و كشته هم داديم».
مدرس در انتخابات دورهي ششم به شاه نصيحت كرد كه در انتخابات مردم را آزاد بگذارد. اين پيشنهاد در ايالات مؤثر نيفتاد اما در شهر تهران نتوانستند از آزادي نسبي مردم جلوگيري نمايند. افكار عمومي در نتيجهي مشاهده فداكاريها و شهامتهاي بيمانند جمعي قليل در برابر آن قدرت بيباك و وسيع متوجه مدرس و ياران او بودند مدرس نه نفر از دوستان خود و اعضاء فراكسيون اقليت را كانديدا كرده بود.
روزي شاه به او گفته بود رفقاي شما نبايد از تهران انتخاب شوند، بهتر آن است كه از ولايات آنها را انتخاب كنيم.
او گفته بود: كانديداهاي من اگر انتخاب نشوند بهتر است تا به زور دولت وكيل شوند.
هفت تن از نه تن كانديداي مدرس از تهران انتخاب شدند و يك تن از آنها «آقاي زعيم» از كاشان انتخاب شد، و مجلس ششم افتتاح گرديد.
روزي از روزهاي تابستان روز پنجشنبه بود و مدرس با شاه صبح زود ملاقات كرده بودـ مدرس به من گفت امروز به شاه گفتم مردم راجع به تهيه ملك و جمع پول، پشت سر شما خوب نميگويند ـ شما پول ميخواهيد چه كنيد؟ ملك به چه كارتان ميخورد، اگر شما پادشاه مقتدر و محبوبي باشيد ايران مال شما است هر چه بخواهيد مجلس و ملت به شما ميدهد ولي اگر به پول داري و ملكگيري و حرص جمع مال شهرت كنيد برايتان خوب نيست. مردم كه پشت احمدشاه بد گفتند براي اين بود كه گندم ملك خود را يكسال گران فروخت و شهرت داشت كه پول جمع ميكند و چون مردم فقيرند بالطبع از كسي كه پول زياد دارد بدشان ميآيد ـ شما كاري نكنيد كه مردم از شما بدشان بيايد. طوري رفتار كنيد كه اين حرفها گفته نشود، قدري پول به بهانههاي مختلف خرج كنيد، جائي بسازيد، مدرسهاي، مريضخانهاي، كاري كنيد كه بگويند، اگر پولي هم داشت براي اين كارها بود و بعد از اين مخصوصاً به املاك مردم كار نداشته باشيد. ملكداري حواس شما را پرت ميكند...
روزي به مدرس چند تير زدند و قلب او را نشانه كردند ولي به دست چپ اصابت كرد و به قلب وارد نيامد. صبح سر آفتاب تلفن كردند كه مدرس را زدهاند و او را به مريضخانه نظميه بردهاند. من با عجله درشكه گرفته به مريضخانه رفتم. مرحوم درس روي آمبولانس دراز كشيده بود و از دست چپ او خون جاري بود و هنوز نبسته بودند. مدرس مرا ديد و گفت: مترس طوري نشده است.
بعد گفت: به شاه تلگراف كن و بگو نزديك بود دوست شما از ميان برود اما خدا نخواست.
در مجلس بعد از اين واقعه هنگامهاي راه افتاد! در همان روز تيرخوردن مدرس من وارد اطاق درگاهي رئيس شهرباني شدم، جمعي آنجا بودند رئيس نظميه عقيدهاش اين بود كه اگر دولت مصونيت را از بعضي افراد بردارد ايشان دست قاتل حقيقي مدرس را گرفته به عدليه تحويل خواهند داد بعضي هم در كوريدورهاي مجلس گفتند كه داور وزير عدليه رضاخان محرك اصلي است!
اين واقعه كدورتي بين شاه و مدرس ايجاد كرد و ديگر ملاقاتهاي روز پنجشنبه موقوف گرديد و كابينه حاج مخبرالسلطنه به روي كار آمد و اطرافيان براي پيشرفت خود بار ديگر مدرس را لولو قرار دادند و او را به مخالفت مجبور ميكردند اما مدرس ديگر آن دل و دماغ سابق را نداشت و بوي دوروئي و فساد و علائم ظلم و اجحاف را از در و ديوار ميديد و رفقايش روز به روز كاسته به چند تن انگشتشمار منحصر گرديد.
من يكي و دو نفر افتخار داريم كه تا ختم مجلس و بلكه تا شبي كه مدرس را بردند نسبت به او وفادار مانديم و به نصيحت مكرر تيمور تاش وزير دربار رضاخان كه آينده را كاملاً پيشبيني ميكرد توجه ننموديم چون به زندگي در زير سلطهي قدرت اراذل چندان علاقه نداشتيم...
مدرس در خانه نشست بعضي به اروپا گريختند مانند آقاي زعيم ، بعضي به كارهاي شخصي و ملكي پرداختند مثل آقاي دكتر مصدق و بيات و آشتياني. به بعضيهم كارهاي عمده و مهم از قبيل ايالت و سفارت و وزارت دادند مثل تقيزاده و علاء و من هم به تأليف و تصحيح كتاب و تدريس پرداختم و بعد از يكسال به زندان رفتم!
مدرس ميفرمود با سستي و عدم لياقت دربار و ناداني وليعهد اصول ديانت و اخلاق و هر كس كه پيرو ديانت و اخلاق بود به باد رفت و به قول مستوفي الممالك طوري اخلاق را فاسد خواهند كرد كه صد سال مجاهده و زحمت و تأليف كتب و رسالات نخواهند توانست اين فساد را مرتفع سازد.
بنابراين اين مرد عجيب شبها خوابش نميبرد، با آنكه در صورت ظاهر شكست خورده بود باز هم روح قوي او بيكار نمينشست، ميخواست جلو اين فتنه را يكه و تنها سد كند. به هر چيز فكر ميكرد و عاقبت كسي نفهميد چه كرد...
سرتيپ محمدخان درگاهي رئيس شهرباني عداوت و بغض بخصوصي با مدرس و ماها داشت و در انهدام بنياد حيات ما ساعي و جاهد بود!
او مدرس خانهنشين را نتوانست سلامت ببيند پروندههائي ساخت و شبي با چند تن دژخيم وارد خانه سيد شد ـ آقا سيدجلالالدين تهراني قبلاً آنجا بوده است ـ محمد درگاهي وارد ميشود و دشنام به مدرس ميدهد ـ مدرس به او تعرض ميكند ـ درگاهي خود را روي پيرمرد مياندازد و او را كتك ميزند در اين حين فرزند او سيدعبدالباقي از اطاق ديگر ميرسد و با درگاهي طرف ميشود. سپس امر ميدهد دژخيمان سيد را سربرهنه و يك لاقبا دستگير ميكنند و اطاق او را هم تفتيش كرده چهار هزار و هشتصد تومان وجهي كه باقي ماندهي پنجهزار تومان نامبرده بود از زير تشك مرحوم مدرس بر ميدارند و به او ميگويند : «اين پولها را از كجا آوردهاي؟ لابد از خارجيها گرفتهاي؟!...» و با توهينهاي زياد او را از خانه بيرون ميبرند.
كيسهي كرباسي كه آماده كرده بودند بر سر آن مرحوم مياندازند ـ و او را از ميان افراد پليس و صاحب منصب پليس كه قدم به قدم مخصوصاً در دكاكين گذر گماشته بودند عبور داده به ماشيني كه مهياي اين كار بود ميرسانند و شبانه او را به دامغان ميبرند ـ و چون عمامه مرحوم در تهران مانده بود بين راه كلاهي پوستي سياه رنگ مندرس براي آنكه سرش برهنه نباشد و كسي هم او را نشناسد برسر او ميگذارند،و با اين صورت او را به يكي از قلاع مخروبه خواف در جنوب خراسان كه اطاقي نيمه خراب و سراچه و دو درخت توت داشته است ميبرند و در آنجا حبس مي كنند!
دو نفر عضو آگاهي و ده نفر امنيه و يك اطاق خراب ـ مجموع زندان و زندانبانان او را تشكيل ميداده است. تا مدتي كسي به فكر غذا و اسباب زندگي آنها نبوده ولي بعدها مصارف همهي اينها را ماهي پانزده تومان معين كردند.
در واقع اين مبلغ براي خرج سيد بوده است، اما بديهي است ژاندارمها و دو عضو آگاهي تا سير نشوند به محبوس بيچاره چيزي نخواهند داد!...
روزي ورقه كوچكي به خط مرحوم مدرس در شهر مشهد به دست آقا شيخ احمد بهار مدير روزنامه بهار (دائيزاده حقير) ميرسد. اين ورقه را يك نفر از آن امنيهها محض رضاي خدا آورده و به آقاي «بهار» داده بود. مدرس در آنجا نوشته بود كه زندگي من از هر حيث دشوار است، حتي نان و لحاف ندارم...
اين ورقه رقم قتل آن امنيه و آن كسي بود كه ورقه به نام او بود ـآقاي بهار آن ورقه را به اعتماد مردانگي و وجدان داري به آقاي اميرلشگر جهانباني ميدهد و از او اصلاح اين ناهنجار را درخواست ميكند.
جهانباني قول اصلاح ميدهد و به تهران مينويسد و گفته شد كه قدري حالش از حيث غذا بهتر شد ـ اما كسي چه ميداند، زيرا ديگر نامهاي از مدرس به احدي حتي به فرزند محبوبش هم نرسيد!
يكبار پسرش به شيخ احمد دوست آن مرحوم به ديدن پدر رفتند ـ در بازگشت ما نتوانستيم خبري جز عبارت «سلامتند» از ايشان كسب كنيم ـ فقط يك مشت توت خشكيده كه آن مرحوم به دست خود از درخت محبس چيد، و براي من به ياد بود فرستاده بود از دستمالي سفيد بيرون آوردند و به نام آن مرد بزرگ به آخرين دوست او دادند!
آقا سيدعبدالباقي اظهار ميدارد كه رئيس شهرباني تربت حيدريه كه چندي مأمور مدرس بوده و به او عقيده داشته يا دداشتهائي در شهر ترتب هنگام عبور به سوي خواف به من داد ولي من نتوانستم با خود برم و گمان ميرفت كه تفتيش كنند و بگيرند لذا گفتم در مراجعت از شما خواهم گرفت ولي در مراجعت نتوانستم او را ملاقات كنم و آن يادداشتها نزد مشاراليه باقي ماند و هنوز نزد آن شخص باقي است. اين است يادداشتهاي آن مرحوم كه هنوز به دست نيامده است.
مرحوم مدرس شصت و پنج سال داشت كه دستگير شد و نه سال زنداني بود، و در زندان با بدن نحيف و دل شكسته روز ميگذرانيد و گاهي چيز مينوشت و اوقاتي به مأمورين شهرباني درس فقه ميداد و كسي كه يادداشتهاي مدرس نزد او مانده است از شاگردان آن مرحوم بود.
اين بود احوال مردي بزرگ كه به سختترين احوال او را در زندان نگاه داشته بودند و حتي نان و ماست را هم درست به او نميدادند!
همه ميدانند كه مدرس در اواخر غليان نميكشيد و به چاي هم معتاد نبود و غذاي او غالباً نان و ماست بود.
بايد ديد با اين مرد قانع چه رفتاري ميكردند كه با آن استغناء مناعت و اين نخوت و قناعت نامهي محرمانهاي را توسط يكنفر از آن امنيهها به مشهد نزد آقاي حاج شيخ احمد بهار نوشته و از بدي معيشت خود شكوه كرده است!
نوائي ميگويد: من به ديدن او به خواف رفتم ـ يك چشمش نابينا شده و موي سر و ريشش دراز و ژوليده و پشت او خميده بود!
به تهران گزارش دادم امر كردند. سلماني برود و سر و صورتش را اصلاح كند!
آيا چنين مردي بزرگوار كه نه سال زجر ديده، پير شده و نابينا گشته و هفتاد و سه سال از عمرش گذشته چه خطري داشت؟ كجا را ميگرفت؟ اگر هم او را رها ميكردند مگر چه ميكرد!
چرا به او نان نميدادند؟ چرا او را به حمام نميفرستادند؟
ميگويد: گزارش دادم كه اين شخص خطرناك نيست ـ اما خدا عالم است كه راست ميگويد يا نه؟!
تنها وضع بدبختي مدرس را بدون شك از خود نساخته است؛ زيرا مسموعات ديگر اين سخن نوائي را تأييد مينمايد.
مدرس در قريهي «روي» از قراء خواف در سراچهاي ويران كه دو درخت توت و يك دو اطاق گلي نيمه خراب از يك سلسله عمارات قلعه ارك قديم باقي مانده بود زنداني بوده است هر چند گاه موكلان او را از كارمندان آگاهي تا امنيه عوض ميكردند ولي مخارجي منظور نشده و تا قريب يكسال تكليف معلوم نگرديده بود و ماهي پانزده تومان چنان كه اشاره كرديم بودجه اين جمع را ماليهي وقت ميپرداخت.
گناه مدرس نصايحي بوده كه به شاه ميداد و تاريخ قضاوت كرد كه حق با او بوده است آيا سزاوار بود به اين جرم او را در سرگذر گلوله باران كنند و چون نمرد او را هشت سال با گرسنگي به زندان افكنند و باز چون نمرد او را بدان وضع فجيع بياندازند و زهر بخورانند و بعد خفه كنند؟!
/خ