«فاطمهی ناهیدی» اولین بانوی اسیر
فاطمه ناهیدی، اصالتاً بندر عباسی است. در روزهای آغازین جنگ تحمیلی، به همراه چند نفر پزشک و پزشکیار، راهی سرپل ذهاب میشود و از آن جا به گیلان غرب میرود. چند روز در آن جا میماند و به مداوای مجروحین جنگ میپردازد.
پس از آن که شدت جنگ در جنوب را به او گزارش میکنند، به همراه اکیپ خود، راهی دفول میشود (1) و از آن جا به خرمشهر میرود تا در میدان درگیری، به کمک رزمندگان بشتابد.
فاطمه به اتفاق همراهان، درمانگاهی را در خرمشهر مرتب میکند تا کار مداوای سلحشوران تسریع یابد و در همان جا با سخنانش به رزمندگان روحیه میبخشد.
در خرمشهر به او خبر میدهند که در خط مقدم شلمچه درگیری شدیدی واقع شده است و در آن جا به نیروی امدادگر نیاز دارند. فاطمه به همراه یکی از پزشکیاران و به راهنمایی دو سرباز، به شلمچه میرود. قبل از ورود آنها به شلمچه، خط مقدم به دست عراقیها میافتد و آنان بیخبر از همه جا، در دام عراقیها گرفتار میشوند.
پزشکیارِ همراه فاطمه، در آن لحظه تیر میخورد و فاطمه در همان جا به مداوای او میپردازد! و سپس در کانالی مخفی میشود.عراقیها به بالیا سر او میآیند. یک سرباز عراقی میخواهد دستش را بگیرد و از کانال بیرون آورد که مانع میشود و میگوید: «به من دست نزن!»
سرباز دیگری قنداق تفنگش را جلو میآورد و فاطمه به کمک آن از کانال بیرون میآید. عراقیها دست و پا و چشمهایش را میبندد و با یک نفربر، او و دیگر همرزمانش را به عقب میبرند.(2)
اسارت یک زن، برای عراقیها تازگی داشت. شاید تصور آنها این بود که فاطمه «فرمانده» است! در همان لحظات اضطراب که نمیدانست چه آیندهای را در پیش دارد، مشغول خواندن نماز امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شد. (3)
فاطمه ناهیدی هرگز در طول اسارت، روحیه خود را نباخت. در همان روزهای نخستین اسارت، یک فرمانده عراقی، پس از یک بازجویی مفصل، به وی میگوید: «آیا دوست داری به کربلا بروی؟»
- معلوم است که دوست دارم.- خب، میبریمت!
- ولی دوست ندارم شما مرا ببرید. دوست دارم خودم بروم و ان شاءالله هم میروم.
- چگونه میخواهی بروی؟ ما که نمیگذاریم.
- ان شاءالله جنگ که تمام شد و این جا حکومت اسلامی بر پا شد، میروم.
- اگر قول همکاری با ما را بدهی، هم به کربلا میفرستیمت و هم میروی ایران پیش خانوادهات!
- نه من آن کربلا را میخواهم و نه امام حسین (علیه السلام) این زیارت را از من قبول خواهد کرد... و همان طور که اسیر شدم، هر وقت که خداوند خواست، آزاد میشوم!! (4)
فاطمه را پس از دستگیری، به زندان انفرادی میفرستند. در آن جا بود که سه زن مجاهدهی دیگر نیز به او پیوستند. در همان روزها بود که متوجه حضور تعدادی از برادران ایرانی، در اردوگاهی نزدیک خودشان شدند. آنان تصمیم گرفتند که خود را از زندان خلاص کنند و به اردوگاه بروند. تصمیمشان را به عراقیها گفتند.دژخیمان بعثی با کابل به شکنجهی آنها پرداختند؛ ولی بالاخره خستگی عراقیها، آزار را از بدن زنان برداشت.
صورت و بدن فاطمه مجروح شده بود و از دستانش خون میچکید. خود را با زحمت به درب سلول رساند. با سختی، قامت راست کرد و با انگشتهای خون آلودش، بر شکاف دریچهی کوچک سلول نوشت: «الله اکبر!»
سختیهای زندان، زنان قهرمان ایرانی را آرام نکرد، آنها دست به اعتصاب غذا زدند و گفتند: «حرف ما همان است که گفتیم: «آزادی از زندان در کنار دیگر اسرا در اردوگاهها!»
هفده روز از اعتصاب غذای آنها میگذشت که به وزارت دفاع عراق منتقل شدند. قرار بود که «صلیب سرخ» به دیدن آنها بیاید. از این رو فرماندهان عراقی میگفتند: «به زور هم شده به آنها سرم و خون وصل کنید!»
در روز بیستم اعتصاب غذا، دست و پاهای زنان مسلمان و آزادهی ایرانی را بستند و به زور به آنها خون تزریق کردند. نیروهای «صلیب سرخ» آمدند و از فاطمه و همراهان که حالشان بسیار وخیم بود بازدید کردند. بعد از آن یک ماه در بیمارستان بستری بودند و طولی نکشید که به ایران بازگشتند. (5) بدین گونه بود که اسارت چهارساله فاطمه ناهیدی پایان یافت.
زندگینامه بانوی آزاده ایرانی.
فاطمه ناهیدی در دوازدهم فروردین 1332 به دنیا آمد. سال 1351 در رشته مامایی وارد دانشگاه شهید بهشتی تهران شد. اوایل انقلاب، که فارغالتحصیل شده بود، با سفر به مناطق محروم میکوشید در حد توان انجام وظیفه کند: «از وقتی فارغالتحصیل شده بودم، رفته بودم به مناطق محروم. احساس میکردم وجودم آنجا لازمتر است. امام اعلام کرده بود برویم جهاد سازندگی. هرکس میتوانست میرفت.»(6)
چگونگی اسارت
در یکی از همین سفرها به شهر بَم، خبر آغاز جنگ را میشنود. آن زمان بیستوچهار ساله بود. با شنیدن خبر جنگ به تهران برمیگردد و از آنجا، همراه گروه اعزامی راهی جبهه میشود: «تازه رسیده بودیم دزفول و یکراست رفتیم پایگاه وحدتی. من بودم، دکتر صادقی، آقای زندی و برادر جرگویی با دو نفر دیگر که امدادگر بودند. من هم مامایی خوانده بودم. از تهران یک اکیپ شده بودیم و آمده بودیم جبهه.»(7)
فاطمه ناهیدی و چند نفر دیگر روز بیستم مهرماه به اسارت نیروهای عراق درمیآیند: «صبح روز بیستم مهرماه، ساعت هشتونیم بود... دو تا سرباز، که خیلی مضطرب بودند، آمدند و خبر دادند که تو خطّ مقدم خیلی شهید و مجروح دادیم و به آمبولانس و نیرو احتیاج داریم.
من و برادر جرگویی با آن دو سرباز سوار آمبولانس شدیم و حرکت کردیم... آنقدر جلو رفتیم که تانکها بهخوبی دیده میشدند. ولی باز هم برای آنها [دو سرباز] قابل تشخیص نبود که اینها خودی نیستند. تیراندازی شدیدی بهطرف ما شروع شد. نمیدانم گلوله تانک بود یا توپ. هرچه بود که ماشین رو هوا بلند شد. بچهها گفتند گیر افتادیم.»
فاطمه ناهیدی را بعد از دو سه بار بازجویی به پادگانی در تنومه میبرند. یک هفته از اسارتش گذشته که دو دختر اسیر دیگر را میآورند: «یک هفته بود که آنجا بودم. دو نفر را دیدم که دارند میآورند. مانتوشلوار به تن داشتند و مقنعهای به سر. دست همدیگر را گرفته بودند. خواهر معصومه آباد و شمسی (مریم) بهرامی بودند. از من کوچکتر بهنظر میرسیدند. چیزی حدود 17 تا 20 سال داشتند.»
مدتی بعد، خانم حلیمه آزموده هم به جمع آنها اضافه میشود. فاطمه ناهیدی و سه دختر اسیر دیگر را مدتی در استخبارات عراق و بعد در زندان الرّشید بغداد نگه میدارند. آنها برای اینکه دیگران را از وضعیت خودشان مطلع کنند، نامشان را روی دیوار مینویسند: «تکهای از سرامیک دیوار سلول 19 کنده شده بود و روی زمین افتاده بود. گفتم بچهها با این میتوانیم اسممان را روی دیوار بکنیم. با نوک آن هرکس اسم خودش را روی دیوار کند.» آنها امید دارند کسی که بعد از آنها ساکن آن سلول میشود، خبر وجود چهار دختر ایرانی را به صلیب سرخ برساند. همینطور هم میشود: «اما چون فقط یک نفر این جریان را اطلاع داده بود، صلیب آن را زیاد جدی نمیگیرد.»(8)
آنها با ضربه زدن به دیوار با اسرای محبوس در سلول کناریشان ارتباط برقرار میکنند و از حقوق اسرا مطلع میشوند: «با این ارتباطها خیلی چیزها فهمیده بودیم. اینکه جای ما آنجا نیست. آنجا زندان سیاسیهای عراق بود. ما را باید میبردند اردوگاه اسرای جنگی. میگفتند اسرایی که در اردوگاه هستند، برای خانوادهشان نامه مینویسند. ماهانه حقوق میگیرند. میتوانند بروند خرید. ولی ما حتی ازنظر بهداشت مشکل داشتیم.»(9)
فاطمه ناهیدی و سه دختر اسیر دیگر تقاضا دارند که به اردوگاه منتقل شده و به صلیب سرخ معرفی شوند. برای این منظور، دست به اعتصاب غذا میزنند. نوزدهمین روز اعتصاب، آنها را به بیمارستان انتقال میدهند. هر چهار نفرشان از دریافت سِرُم سر باز میزنند. در نهایت، آنها را بستری میکنند و نمایندههای صلیب سرخ را به دیدن آنها میآورند:
«وقتی دیدند نمیتوانند حریف ما بشوند، دست و پاهایمان را بستند و سرم وصل کردند... قبل از ظهر بود که صلیب سرخ آمد. قبل از آمدن آنها اتاق را تمیز کردند و دستهگلی روی میز گذاشتند.» بعد از ملاقات صلیب سرخ و نوشتن نامه برای خانوادههایشان، آنها را به اردوگاه موصل (← اردوگاه )میبرند. بعد از آن هم مدتی در اردوگاه العماره بودند و در نهایت در بهمن 1362 آنها را با تعدادی از اسرا به ایران میفرستند.
فاطمه ناهیدی سه سال و چهار ماه در اسارت نیروهای بعثی عراق بود و بعد به میهن بازگشت: «آن شب دهم بهمنماه 1362 بود که به ایران رسیدیم. دو ساعتی در فرودگاه بودیم و ساعت یازده، ما را با آمبولانس بهطرف بیمارستان سرخهحصار بردند. برق نبود. نمیدانم خاموشی به چه علت بود. برف سنگینی باریده بود. تمام طول راه در سکوت و خاموشی طی شد. به مظلومیت خودمان فکر میکردم و به عراق که تمام شهرهایش چراغانی بود.»(10)
انتشار کتاب
خاطرات فاطمه ناهیدی از دوران اسارت یکبار در سال 1381 در مؤسسه روایت فتح به قلم مریم برادران گردآوری و در مجموعه دوره درهای بسته، کتاب دوم، به چاپ رسید. در بخشی از آن میخوانیم: «درِ سلول که بسته شد، چند لحظه ایستادند. جا خورده بودند. از بصره که راه افتاده بودند، فکر میکردند میخواهند برشان گردانند ایران. چرا باید آنجا نگهشان میداشتند؟
حتی اسم خیلی از اسرا را گرفته بودند که با خودشان ببرند ایران. حالا سر از آنجا درآورده بودند، یک سلول چهار متری. کف و دیوارها کاشی قهوهای پررنگ بود. داخل سوراخی نزدیک سقف، لامپ کمسویی بود. با دو تا دیوار هفتاد هشتاد سانتی کوتاه، کنج سلول را جدا کرده بودند. پشت آن توالت فرنگی با شیر مخلوطکن آب سرد و گرم بود. در آهنی دریچه کوچکی داشت که فقط از بیرون باز میشد. دور در را نوار لاستیکی گرفته بودند.
هیچ صدایی نه بیرون میرفت، نه تو میآمد. جای کوچک کثیفی بود. اما برای چند روز قابل تحمل بود. به گوشهوکنار سرک میکشیدند و هر چه میدیدند برای هم میگفتند. فاطمه خم شد و حلیمه روی پشتش رفت.
تو سوراخی که لامپ بود، یک مداد پیدا کرد و آن را برداشت. روی دیوار، بین کاشیها چیزهایی نوشته شده بود. بعضی نوشته بودند فردا قرار است اعدام شوند و وصیتنامههاشان را روی دیوار کنده بودند. حلیمه آنها را برایشان میخواند. نوشتهها عربی بودند. بعضی جاها فقط اسم و تاریخ بود.» (11)
چشم در چشم آنان کتاب دیگری است که با قلم مریم شانکی به خاطرات دوران اسارت خانم ناهیدی پرداخته است. این کتاب در 1375 در انتشارات حوزه هنری چاپ و راهی بازار کتاب شده است.
نا گفتههای اسارت از زبان فاطمه ناهیدی
تنها زن آزاده ایرانی که در خط مقدم جبهه به اسارت درآمده است
یکی از خواهرها که همیشه ناخنهایش را بلند نگه میداشت تا به گفته خودش اگر عراقیها حمله کنند ، چشمانشان را در بیاورد ، در همین لحظات به صورت یکی ازاین سربازها چنگ انداخت و دو نفر دیگر از بچهها توانستند کابل را از دست سرباز عراقی بگیرند . خلاصه با کابل به جانشان افتادیم و آنها را زدیم
اوایل پاییز سال 1359 چهار دختر ایرانی در خرمشهر به اسارت نیروهای عراق در آمدند. اما از بین این چهار نفر دکتر فاطمه ناهیدی تنها زنی بود که نیروهای عراقی او را در خط مقدم به اسارت درآوردند و سه دختر دیگر نیز در داخل خاک ایران و در شهر خرمشهر اسیر شدند. آنچه در پی میآید گفتگو با خانم ناهیدی است .
- خانم دکتر ناهیدی ضمن تشکر از اینکه وقت خود را به ما دادید به عنوان اولین سؤال بفرمایید چه شد که از مناطق جنگی سردرآوردید و وقتی میخواستید به جبهه بروید ، خانواده چه برخوردی داشتند ؟
من دختری بودم که خانواده کاملا نسبت به فعالیتهای من شناخت داشت . در آن زمان کمتر زنی تحصیلات دانشگاهی داشت . شاید به یک درصد هم نمیرسید . و زن تحصیلکرده مانند یک زن دانشمند مورد توجه بود . از همان ابتدا که پدر و مادرم ایدههای مرا دیدند ، و درس خواندن و مطالعه مرا میدیدند ، متوجه شدند که از خیلی از مسائل نگران کننده دور هستم . بنابراین مرا آزاد گذاشتند . البته این آزادی را به راحتی به دست نیاوردم . شاید بارها از طرف پدر و ماردم مورد امتحان قرار گرفتم . تا آنکه آنها متوجه شدند ، من میتوانم از خودم حفاظت کنم .
همچنین دوران دانشگاه من در جریان انقلاب بود ، درنتیجه فعالیتهای سیاسی و مبارزاتی هم داشتم . من قبل از جنگ به مناطق محروم میرفتم مثل استان ایلام ، کرمان ، هرمزگان و در روستاهای دور افتاده کار میکردم . حتی یک بار پدرم به من گفت : ببین این خط مرزی ایلام و عراق است . اینها کمین می کنند و احتمال کشته شدنت هست . گفتم : نگران نباشید . تنها دعای خیرتان دنبال من باشد .
زمانی که جنگ شد ، به تهران آمدم و به پدرم گفتم که میخواهم به مناطق جنگی بروم . سعی کردم توجیهشان کنم . گفتم که پسرتان به کردستان رفته و جوانان مردم هم در آن مناطق هستند . در همان جلسه داییام به من گفت : تو چه کار داری به مناطق جنگی ؟ در بیمارستانها خیلی مشکلات بیشتر هست .
تو یک ماما هستی و با زنان باردار سروکار داری . گفتم : من هیچ کاری نتوانم بکنم ، حد اقل میتوانم یک ترکش را پانسمان کنم و بخیه بزنم . و کمترین کاری که میتوانم بکنم تی کشیدن است . بعد از اینکه خیلی با آنها صحبت کردم ، در نهایت پدرم گفت : من تنها به خدا میسپارمت . این کلام پدرم بعدها در تمام طول مدت اسارت ، در گوش من بود . و هرجا که اتفاقی میخواست بیافتد بلافاصله این پشتوانه دعای پدر را داشتم .
درواقع پدرم مرا بعنوان یک دختر نگاه نمیکرد . و همیشه میگفت : طرز فکر و فعالیتهایت مثل پسرهاست . به دلیل آنکه کاملا مستقل عمل میکردم .
ـ تحصیلات پدرتان چه بود ؟
لیسانس علوم تربیتی
ـ خانم ناهیدی در چه سالی و در کدام منطقه به اسارت نیروهای بعث عراق در آمدید؟
بیستم مهر 59 در یکی از خطوط مقدم خرمشهر نزدیک شلمچه در حین انتقال مجروحین وشهدا به همراه یک تیم پزشکی به دست نیروهای بعث اسیر شدم وحدود چهار سال در عراق بودم.
ـ غیر از شما آیا زنان دیگری به اسارت نیروهای عراقی در آمده بودند؟
اولین زن ایرانی که در خطوط مقدم جبهه اسیر شد من بودم. که یک هفته بعد از آن خانم آباد و بهرامی اسیر شدند و آنها برای انتقال کودکان شیرخوارگاه آبادان به شیراز رفته بودند که در بازگشت به خرمشهر در جاده ماهشهر- آبادان به اسارت درآمدند. به فاصله یکهفته بعد از آنها خانم آزموده که برای دیدن خانواده اش به شیراز رفته بود و محل کارش در زایشگاه خرمشهر بود، در همان جاده ماهشهر- آبادان به اسارت درآمد.
بعد از اسارت من واین سه خواهر، خانم میرشکار نیز که همراه همسرشان بودند ، گویا در جاده خرمشهر - سوسنگرد اسیر شدند. که البته همسرشان در آنجا مجروح و به فیض شهادت نائل می شوند وخانم میرشکار هم حدود 13 ماه در اردوگاه موصل عراق اسیر بودند.
در واقع کل زنان ایرانی که به این صورت در عراق اسیر بودند همین تعداد میشدند. ولی زنان کرد و عرب هم بودند که در کنار خانوادههایشان در اردوگاه های مرزی نگهداری می شدند.
ـ غیر از شما که تحصیلات دانشگاهی داشتید ، آیا دیگر زنان اسیر هم تحصیلات عالیه داشتند ؟
من از همه آنها بزرگتر بودم و لیسانس مامایی داشتم . خانم آزموده فوق دیپلم مامایی داشت و خانم آباد سال سوم دبیرستان بود و خانم بهرامی هم دیپلمش را تازه گرفته بود .
ـ از دوران اسارت بگویید؟
ابتدا که اسیر شدم مرا به اردوگاهی نزدیک شهر بصره و تنومه بردند. یک اردوگاه نظامی بود که دو هفته مرا آنجا نگه داشتند وبعد از اینکه خواهران دیگر را هم آوردند، همه را پس از بازجویی منتقل کردند . وضعیت من به دلیل اینکه در خط مقدم به اسارت درآمده بودم متفاوت از دیگران بود.
در واقع من به عنوان یک نیروی تهاجمی و یک نیروی نظامی محسوب می شدم. من و خانم آباده به دلیل اینکه کاملا محجبه بودیم و رنگ مانتوهایمان هم طوسی بود - با اینکه فرم ومدلش فرق داشت - یکی از منافقین به عراقیها گفته بود :
به اینها خواهران مجاهد میگویند یعنی زنانی که با سپاه همکاری می کردند. به هرحال ماهیت ما برای آنها روشن نبود. تقریبا تا زمان آزادی هم من را یا فرمانده سپاه یا افسر ارتش تلقی می کردند و هر چه می گفتم که من یک دختر فارغ التحصیل مامایی هستم و بنا بر ضرورتی که کشورم داشت برای امداد رسانی به مناطق جنگی آمده ام قبول نمی کردند.
حتی یادم است قبل از اینکه اسیر بشوم بچهها به من یک نارنجک و کلت دادند . به آنها گفتم : من به طرف جلو میروم و اگر آنها این را ببینند برای ما بدتر میشود . یکی از برادرها گفت : خب این را داشته باش که اگر بخواهی خودت را بکشی بتوانی . من به او گفتم : من لزومی نمیبینم که خودم را بکشم . من آمدهام اینجا کار کنم . حتی از یکی از هم سلولیهایم یک خنجر و یک قیچی گرفته بودند ، بعنوان سلاح ثبت شد و کلی روی این دو وسیله مانور میدادند .
از صبح تا شب در خط دوم در حال باز جویی بودم . در واقع در همان خطوط مقدم سرنوشت هرکسی مشخص می شد. اگر اعدامی بود، همانجا اعدامش می کردند و اگر نه به پشت جبهه منتقل می شد. ابتدا برای من حکم اعدام زدند ولی یکی از پزشکان آنها که اتفاقی مرا دید با من صحبت کرد و به آنها گفت: او دکتر است. به زعم خودش مرا دکتر معرفی کرد.
من از یک طرف در واقع کسی بودم که به قلب دشمن زده بودم - هر چند که آن منطقه برای ایران بود، اما در واقع به دست عراقی ها افتاده بود وما نمی دانستیم- از طرفی با آمبولانس بودم و این یک پوئن مثبت بود. از طرف دیگر هیچ کارت شناسایی نداشتم و معمولا کسی که در مناطق جنگی کارت شناسایی نداشته باشد جاسوس محسوب میشود و حکم این افراد اعدام است.
وقتی مرا به عقب منتقل کردند شاید روزی8-7 بار توسط افراد مختلف بازجویی می شدم. چون برای آنها خیلی مهم بود که یک زن در خط مقدم باشد. روزهای اول بازجویی زیادی شدم که بعد از آن مرا تحویل سازمان امنیت عراق دادند که همانجا درستی یا نادرستی حرفهایم مشخص می شد.
من خاطرات زندانیان سیاسی و مبارزین ایرانی در ساواک را خوانده بودم و می دانستم که هر حرفی بزنم نباید یک واو آن جا به جا شود و از همان ابتدا سعی کردم مطالبی بگویم که اطلاعاتی به آنها منتقل نشود. روزسیزدهم بعد از اسارت مرا دوباره به سازمان امنیت عراق بردند و همراه دیگر خواهران حکم زندان الرشید را برایمان زدند.
زندان الرشید زندان امنیتی آنها بود و ما را زندانیان سیاسی تلقی می کردند ومی گفتند شما آمده اید با رژیم ما بجنگید. پس اسیر جنگی نیستید. این زندان 5 طبقه زیر زمین داشت و هر طبقه که پایین تر بود، شکنجه هایش دردناکتر می شد. سه طبقه هم بالای زمین داشت که طبقه دوم سلولهای تنگ و سرخ رنگی داشت و طبقه بعد سلولها کمی بزرگتر وبه رنگ کرم بود. ما را ابتدا به سلولهای سرخ رنگ بردند وبعد از ده روز ما را به سلولهای طبقه بالا که روشن تر بود منتقل کردند و دوباره بعد از مدتی به سلولهای سرخ رنگ برگشتیم و تا دو سال در آنجا نگهداری می شدیم.
خانم ناهیدی شما به عنوان یک زن اسیر شده بودید و آیا از جنایات نیروهای بعثی نسبت به زنان هراسی نداشتید؟
من زمانی که اسیر شدم حدود 23 سال داشتم. ما چهار دختر اسیر نگرانی بسیاری داشتیم. نگرانی ما تنها مرگ و شهادت - که نگرانی یک اسیر مرد هست - نبود. زمانی که مرا در خط مقدم گرفتند مرا در چاله زباله ای انداختند که تنها جای نشستن یک نفر بود و می خواستند با ایجاد ترس و وحشت از من اطلاعات بگیرند.
در همان گودال تنها صدای توپ وخمپاره را می شنیدم و نمی دانستم به کجا می خورد .من هم برای اینکه خودم را از دست آنها نجات بدهم سرم را بالا می گرفتم تا ترکشی به سرم بخورد و در دست بعثی ها زنده نمانم. چون می دانستم اسارت در دست آنها مسائلی را به همراه خواهد داشت.
در همان گودال که آفتاب داغی هم بر سرم می تابید مروری بر گذشته ام می کردم تا ببینم به کسی مدیون هستم یا نذری ، عهدی دارم که همانجا یادم آمد یک نماز امام زمان (عج) نذر دارم و همانجا در حالت نشسته شروع به خواندن نماز کردم که عراقی ها هم متوجه نشدند. این نماز آنچنان سکینه ای در قلب من ایجاد کرد و آنچنان نیرویی به من داد که احساس کردم به پای خودم به اینجا نیامده ام و تنها برای خدا آمدهام . خدا نیز ناظر بر اعمال من هست . خدا مرا اینجا آورده و خودش نیز نگهدار من خواهد بود . همین باعث آرامش من شد.
در ابتدا حس می کردم آنقدر زبون شده ام که نمیتوانم حتی جواب آنها را بدهم یا مقاومت کنم. با اینکه من دختر بسیار فعالی بودم. چه در دوران انقلاب و چه در دوران پس از انقلاب در مناطق مختلف کشور فعالیت می کردم و از هیچ چیز نمی ترسیدم.
نه از مرگ و نه از چیز دیگری. اما در ابتدای اسارت این مسئله به صورتی بود که مرا از حرکت بازداشت و تنها این نماز سکینه ای بر قلبم شد . حس کردم مانند آدم خمیده بودهام که اکنون راست قامت شدم . از آن حالت تکیده بیرون آمدم و جرأت پیدا کردم. حتی در صحبت خودم آن جرأت را دیدم وبدون اینکه از چیزی بترسم جواب آنها را محکم می دادم . مرگ برایم اهمیتی نداشت وشهادت را افتخار میدانستم.
تنها نگرانی من از حرمت شکنی آنها بود که با آن حالت توسل وتوکل ونماز این مسئله نیز حل شد و این عدم ترس و مقاومت اطمینانی در قلبم ایجاد کرد که در تمام مدت اسارت عراقی ها نتوانستند یک نقطه ضعفی پیدا کنند. چون برادران آزاده را تهدید به مرگ یا شکنجه می کردند ومی گفتند اگر صدایتان در بیاید اعدامتان می کنیم و یا شکنجه میشوید . اما هر موقع که به ما این حرف را می زدند ما می گفتیم خب هیچ اشکالی ندارد مردن در دست شما شهادت است و شهادت افتخار ماست. و دیگر آنها لال میشدند .
از طرف دیگر باید بگویم که اسارت ما درست مصادف شده بود با یکسری از اعمال وحشیانهای که نیروهای عراقی در یکی از شهرهای جنگی با زنان وکودکان داشتند- البته بعدها من متوجه شدم- شهید رجایی به دلیل این اتفاقات سر وصدای زیادی در سازمان ملل به راه انداخته و رژیم بعث را بعنوان یک رژیم وحشی عنوان کرده بود .
لذا برای اینکه آنها نشان دهند این حرف ها دروغ است ، ما را کاملا محفوظ نگه میداشتند . یعنی زمانی که ما در زندان الرشید بودیم ، سرباز اجازه نداشت در سلول را بدون اجازه ما باز کند . حتی یک بار یکی از مسئولین زندان که آمده بود به او گفتیم که سربازتان ما را اذیت میکند . بلافاصله پزشک فرستادند و پرس و جو میکردند که سرباز ما چه برخوردی با شما کرده و این مسئله برای آنها خیلی مهم بود .
ما میدانستیم که بعثیها فوق العاده کینهای و وحشی هستند . حتی یکی از زنان اسیر میگفت : من همیشه سرنگی در جیبم میگذاشتم که اگر دست اینها بیافتم فوری سرنگ هوا را به خودم بزنم . چون از پدر و مادربزرگم شنیده بودم که به دست آنها افتادن مساوی با چیست . یا ایرانیهایی که از عراق رانده شده بودند ، اخبار آنها به ما رسیده بود که سربازان بعثی چه بر سر زن و فرزند اینها آورده بوند . و برای ما خیلی سؤال بود که چطور شده است سرباز اینها حق اینکه نزدیک سلول بیاید را ندارد . بعدها که آزاد شدم فهمیدم که چه اتفاقی افتاده است .
در واقع آنها برای اینکه ما را بعنوان یک نمونه نگهداری کنند ، و نشان دهند که این چند نفر در سلامت کامل هستند ، این برخورد را با ما میکردند . از طرف دیگر آوازه غیرت ایرانیها نیز به گوش آنها رسیده بود . و نکته دیگری که موجب حفظ و حراست ما میشد همین مسئله بود . آنها از برخورد سایر اسرای مرد ایرانی هراس داشتند . میترسیدند که آنها شورش کنند.
ـ آیا صلیب سرخ از وجود شما در عراق مطلع بود ؟
صلیب سرخ تا دو سال از حضور ما در زندانهای عراق اطلاعی نداشت و از طریق بچههایی که از زندان منتقل میشدند ، یا به طرق دیگر ما اعلام موجودیت کرده بودیم . و صلیب سرخ متوجه شده بود که چهار دختر مفقود الاثر ایرانی در زندانهای عراق هستند . ما برای همین مسئله که مفقود الاثر هستیم ، نوزده روز اعتصاب غذا کردیم و اینها دیدند که حال ما خیلی بد است .
اطلاعات غیر مستقیمی به ایران رسید بود ، اما دقیق نمیدانستند که ما اسیر هستیم . در واقع ما نمونهای برای سرپوش گذاشتن بر خیلی از جنایات آنان بودیم . با حالی که در دوران اعتصاب غذا داشتیم ، ما را تهدید میکردند . تنها خواسته ما این بود که نامهای برای خانوادههایمان بنویسیم و میخواستیم که ما بعنوان اسیر جنگی باشیم نه زندانی سیاسی . شکنجههایشان هم این بود که هوا را سرد یا داغ میکردند ، یا هوا را قطع میکردند تا اکسیژن نرسد . یا آب را قطع میکردند .
البته هیچکدام از اینها تأثیری بر عزم ما نداشت . نهایتا چون خیلی حال ما بد بود ، سازمان اطلاعات عراق ، ما را تحویل وزارت دفاع داد . وزارت دفاع وضعیتش فرق میکرد . و از این به بعد ما بعنوان اسیر جنگی تلقی میشدیم و در اردوگاهها نگهداری میشدیم. به دلیل ضعف شدید درنتیجه اعتصاب غذا ، ما را مدت یک ماه در بیمارستان بستری کردند . و آنجا صلیب سرخ با ما دیدار کرد و اولین ارتباطمان با خانوادههایمان ایجاد شد .
ـ سعی نمیکردند که شما را از هم جدا کنند ؟
فقط زمان اعتصاب غذا ما را جدا کردند . خب البته نگهداری ما هم خیلی آسان نبود . آنها فکر میکردند که اگر از هم جدا باشیم ، نگهداری ما ساده تر خواهد بود . وقتی که ما را از هم جدا کردند ، به سلولهای زنان مبارز عراقی فرستادند که ما اطلاعات زیادی از آنها به دست آوردیم. و این مسئله برای آنها سنگین تمام شد . از طرف دیگر درست در آن زمان تعدادی از مردم عراق ، بر علیه آنها شوریده بودند و تعدادی از زندانیان و اسرا کسانی بودند که باید مفقود الاثر باقی میماندند . پس نگهداری ما آسان نبود . و تقریبا اکثر سلولها پر بود . مثلا همان سلولهای سرخ که ما چهار دختر را در آنها نگهداری میکردند با آنکه هرچهار نفرمان لاغر اندام بودیم ، وقتی کنار هم میخوابیدیم تمام فضای سلول را میگرفتیم و از طرف دیگر بیست تا سی سانتیمتر با دیوار فاصله داشتیم . یک سلول کاملا کوچک .
حتی وقتی اسرای مرد را در آنجا نگه میداشتند ، گاهی آنقدر آن را پر میکردند که بچهها میگفتند تنها جای ایستادن است نه حتی نشستن . به همین دلیل آنها یک سری محدودیتهایی هم برای مبارزین عراقی وهم برای اسرای ایرانی داشتند و اگر میتوانستند حتما ما را از هم جدا میکردند. خصوصا ما چهار دختر که بچههای ساکت و آرامی هم نبودیم . بلکه حضور ما در جای جای زندان آشوب و حرکتی ایجاد میکرد . به همین خاطر سعی میکردند ما چهار نفر را ایزوله در گوشهای نگهداری کنند که ارتباطی با کسی نداشته باشیم .
ـ یعنی هیچ ارتباطی با دیگر اسرا نداشتید؟
تا دو سال اول نه . فقط در زندان الرشید که بودیم ، بوسیله علائم مورس با سلولهای بغلی ارتباط داشتیم .
ـ برای هواخوری شما را از سلولهایتان خارج نمیکردند؟
تنها یکی دو بار در این دو سال . آنهم در محوطهای در طبقه سوم که کاملا سطحش با آهن نرده کشی شده بود . نردههایی با منافذ پنج در پنج سانتیمتر، بطوری که اگر یک کبوتر رد میشد ، شما به سختی میتوانستی آن را ببینی .
ـ امکاناتی هم در اختیارتان بود ؟
امکانات زیادی در اختیارمان نمیگذاشتند . هرچند که بین آنها افرادی بودند که رأفت داشتند . یک پزشکیاری در آنجا بود که ما او را بابا صدا میزدیم . هر موقع میآمد سراغمان ، سر سرباز را گرم میکرد و یک چیزی به ما میداد . من حس میکردم که او خانواده محجبهای دارد . و سعی میکرد نیازهای ما را تا آنجا که ممکن است برآورده کند .
حمام و دستشویی اوایل مشترک بود و چون متوجه شدند که ما میتوانیم بوسیله نوشته با دیگر اسرا ارتباط برقرار کنیم دیگر جدا کردند . ساعت هوا خوری ما یک ساعت بعد از هوا خوری آنان بود .
مشکل یا بیماری خاصی هم در دوران اسارت برایتان ایجاد شد ؟
بیماری خاصی که نه . ولی بیماریهای دستگاه گوارشی ، کم کم عوارض خود را نشان میدهد . سیستمهای مختلف بدنمان به علت اعتصاب غذا و سوء تغذیه تحت تأثیر قرار گرفت . مدت چهار سال که ما تغذیه مناسبی نداشتیم . به طور مثال یک مقدار برنج را در آب میریختند و این آش ما بود . یا نانی که میدادند ، کاملا خمیر بود . بطوری که فقط میتوانستیم روی آن را بخوریم . و خمیرش را با دستهایمان بصورت گلوله در میآوردیم و با آن دستهایمان را ورزش میدادیم . به ندرت یک تخم مرغ آب پز میآوردند . گاهی غذای ما مقداری برنج و باقالی بود که در آب خیس کرده بود . یا گوجه را داخل آب میپختند واین سوپ شب ما بود . گاهی غذا کم بود و گاهی خودمان به مقدار کمی در حد رفع گرسنگی میخوردیم .
ـ صلیب سرخ برای شما چه امکاناتی میآورد ؟
صلیب سرخ تنها قرآن برایمان آورد . البته این بزرگترین هدیهای بود که گرفتیم و به نوبت آن را میخواندیم . خواندن قرآن باعث شد که مسائل زیادی برای ما حل شود . بعد شرایطی ایجاد شد که در بیمارستان خانمی هم یک مفاتیح برایمان آورد . این مطلب و مطالب دیگر را بخاطر وضعیت رژیم بعث نمیتوانستیم بگوییم . چون نگران بودیم که به طریقی بعثیها متوجه شوند و او را اذیت کنند . این مفاتیح را داخل بستهای در بیمارستان ارتش - که کاملا زیر نظر بود - به ما داد و گفت : میدانم شما چقدر این را دوست دارید . وقتی آن بسته را باز کردیم ، متوجه شدیم که مفاتیح است .
این کتاب در دوران اسارت به ما و دیگر اسرا خیلی کمک کرد . ادعیههای مختلفی را روی کاغذهای سیگار مینوشتیم و به اشکال گوناگون به دیگر اسرا میرساندیم . این باعث تغییر جو اردوگاه شده بود . حتی یک دفعه درست زمانی که این مفاتیح را به برادران داده بودیم ، عراقیها برای تفتیش داخل آسایشگاه رفته بودند . آنها نتوانسته بودند مفاتیح را جا سازی کنند و همینطور روی قرآن گذاشته بودند. بعدها برای من تعریف کرند که آن موقع یکی از افراد قسی القلب بعثی برای تفتیش آمده بود . و ما بدنمان میلرزید که اگر او متوجه این کتاب شود چه اتفاقی در اردوگاه میافتد . ولی به لطف خدا آنها مفاتیح را باز کردند اما متوجه نشدند که این قرآن نیست .
- چگونه این دعاها را رد و بدل میکردید ؟
خیلی کار سختی بود . زمانی که در اردوگاه موصل بودیم ، راحتتر میتوانستیم این چیزها را رد و بدل کنیم . مثلا روزهای اول میگفتیم خودمان میخواهیم برویم غذا بگیریم و در حین غذا گرفتن به بچهها این ادعیه را میدادیم . اما بعدها این امکان وجود نداشت . چون یک نفر را برای آوردن غذا گذاشتند و کاملا ما را از سایر اسرای ایرانی جدا کردند .
حضور ما در اردوگاه یک تحرکی را ایجاد کرده بود . بچهها میگفتند : ما روحیه عجیبی گرفته بودیم . با اینکه وقتی میدیدند ما چهار دختر اینجا هستیم ، برای آنها خیلی سخت بود . حتی چند تن از افسران ارتش خودمان که آنجا جزو اسرا بودند به هم ردههای عراقی خود میگفتند : بودن ما در اینجا اشکالی ندارد اما این چهار نفر نباید اینجا باشند . حتی یکی از اسرای ارتشی بعدها به ما گفت : راه رفتن شما در اردوگاه به سبکی بود که اطمینان را در ما ایجاد میکرد . ما در اینهمه سختی صدایمان در میآمد اما صدای شما در نمیآمد .
در اردوگاه موصل به عراقیها گفته بودیم که یک نگهبان زن برای ما بگذارند یا اینکه سرباز عراقی حق ندارد نزدیک سلول ما شود . ما با اینکه کاملا پوشیده بودیم ، یکی از سربازها اوایل ورود ما به اردوگاه بدون هماهنگی وارد اتاق شد .
ما هم بلافاصله بیرون آمدیم و گفتیم تا فرمانده اردوگاه نیاید و بگوید که چرا سرباز بدون هماهنگی وارد اتاق شده است ، تحت هیچ شرایطی داخل نمیشویم . به آنها گفتیم درست است که ما اسیریم ، اما یک انسان هستیم و نباید به حریم ما تجاوز شود . درواقع این برخوردها را برای جلوگیری از حرکات و مسائل بزرگتر انجام میدادیم . تا هفت بعد از ظهر که قرار بود وارد آسایشگاه شویم ، داخل نشدیم و بعنوان اعتراض ماندیم .
چون شب تعطیلات بود ، کشیک آسایشگاه آمد و با ما صحبت کرد . حتی ارشد ایرانی اردوگاه را آوردند تا بتواند ما را متقاعد کند . نهایتا متوسل به حاج آقا ابوترابی شدند . چون عراقیها میدانستند که حاج آقا ابوترابی پایگاه محکمی بین اسرا دارد. مرحوم ابوترابی خیلی با ما صحبت کرد
. ما او را نمیشناختیم و فکر میکردیم او نیز یکی از منافقین است . چون امکان نداشت سپاهیها زنده بمانند . همه بچهها پشت میلهها ایستاده بودند . درواقع عراقیها از ما نمیترسیدند ، بلکه از شورش و حمایت اسرا هراس داشتند و ما هم برای اینکه بچهها متوجه شوند، مجبور به اعتراض شدیم .
فرمانده عراقی برگشت به ما گفت : شما خواهر ما هستید شما مادر ما هستید . ما گفتیم : ما نه خواهرتان هستیم و نه مادرتان . ما یک اسیریم و باید طبق قانون اسرا با ما رفتار شود . در همین لحظه من دیدم حاج آقا سرش را بالا کرد و یک نگاهی به ما انداخت و لبخندی زد و دوباره سرش را پائین انداخت . من وقتی لبخند حاج آقا را دیدم ناراحت شدم .
خب همانطور که گفتم ایشان را نمیشناختم و بعدها متوجه شدم که ایشان نماینده امام هستند و چه پایگاه خاصی در بین اسرا دارند . حاج آقا ابوترابی بعدها به ما گفتند که : من دوست دارم احساس خودم در آن لحظاتی که شما مقابل فرمانده عراقی ایستاده بودید را بگویم . آن لحظه من مانده بودم آنها با این زبان نرم با شما صحبت میکنند ولی شما آنگونه جوابشان را میدهید . در آن لحظه من احساس آرامش و غرور کردم که یک ایرانی هستم و یک زن اسیر ایرانی اینگونه مقابل دشمن ایستاده و با این ابهت جواب میدهد .
حتی یک بار که در زندان الرشید بودیم ، اتفاقی آنجا افتاد و بعدها یکی از اسرای افسر ارتش در دیداری که با من داشت گفت : خواهر فقط دلم میخواهد از احساسی که نسبت به یک زن ایرانی در آن زمان پیدا کردم برایتان بگویم .
ماجرا از این قرار بود که وقتی در زندان اعتصاب کرده بودیم و میخواستیم به خانوادههایمان نامه بفرستیم ، عراقیها داخل سلول ریختند و شروع کردند به کتک زدن ما . تمام سر و صورت و بدنمان پر از خون شده بود . من با انگشت کوچکم که خون میآمد ، روی دریچه سلول نوشتم الله اکبر و این برای آنها کوبنده بود .
یکی از خواهرها که همیشه ناخنهایش را بلند نگه میداشت تا به گفته خودش اگر عراقیها حمله کنند ، چشمانشان را در بیاورد ، در همین لحظات به صورت یکی ازاین سربازها چنگ انداخت و دو نفر دیگر از بچهها توانستند کابل را از دست سرباز عراقی بگیرند . خلاصه با کابل به جانشان افتادیم و آنها را زدیم . وقتی شروع کردیم به زدن، اینها برایشان خیلی سخت بود که یک زن آن هم اسیر کتکشان بزند . ضمنا آنها هم مثل ما تحمل کتک خوردن را نداشتند . بنابر این به بیرون سلول فرار کردند . ما هم ابزار جرم را که در دستمان بود ، انداختیم بیرون .
تمام بدنمان درد میکرد . اما شروع کردیم به صحبت کردن و خندیدن . در همین حین اسرای دیگر هم با سرو صدا به در سلولها میکوبیدند. وقتی جو آرام شد ، یکی از افسران عراقی به در سلول افسران ارتش رفته بود و گفته بود همه زنهای ایرانی اینطوری هستند ؟
از او پرسیده بودند : چطور ؟ گفته بود : اگر همه زنهای ایرانی اینطوری هستند ، من دلم برای شما مردهای ایرانی میسوزد . این افسر ارتش بعدها به من گفت : من آنجا احساس غرور کردم که یک زن ایرانی آمده اینجا و سرباز عراقی را عاصی کرده است. عکس العمل این افسر عراقی در آن لحظه ، شاید از آزادی برایم بالاتر بود . و میخواستم روزی این احساس غرورم را از حضور یک زن ایرانی در آنجا بگویم . و بگویم ناموس ما با چه مقاومتی ایستاده است . این آزاده ارتشی میگفت : ما نظامی بودیم و خیلی از داستانهای اسارت را میدانستیم. و میدانستیم که چه اتفاقاتی ممکن است برای زنان بیافتد .
و خلاصه اینها همه از لطف و عنایت خداوند بود . همانطور که در احادیث نیز آمده است اگر یک گام در راه خدا برداریم ، خداوند گامهای متعددی برای ما برمیدارد .
اگر توانستیم در مقابل بعثیهایی که قسیالقلب بودند مقاومت کنیم هیچ چیزی نمیتواند دلیلش باشد جز عنایت الهی . حتی برگی بدون اراده الهی از درخت نمیافتد . خدا میخواست ما سالم بمانیم. آنچه ما را حفظ کرد عنایت خدا بود و آنچه ما را سربلند نگه داشت باز عنایت خداوند بود .
گاهی میشنوم که میگویند عراقیها خیلی آدمهای خوبی بودند که شما سالم از دستشان درآمدید . ولی اعتقاد من براین بود که نه ، بعثیهایشان اصلاً آدمهای خوبی نبودند و هر کاری که از دستشان برمیآمد انجام میدادند ولی نتوانستند . اگر زبانمان دراز بود، اگر فریادمان بلند بود، اگر مبارزه میکردیم، تمام شرایطش را خداوند فراهم میکرد و جز عنایت و لطف خدا هیچ نبود. چون هیچ چیز نداشتیم.
حتی از لحاظ جثه من که قد بلندترین خواهرها بودم وقتی مقابل یک سرباز عراقی میایستادم شاید پایینتر از شانههایش بودم. آنچه ما را نگه داشت و از ما کسی را ساخت که فرمانده اردوگاه الانبار چندین بار بر گردد به ما بگوید : من اسیرم نه شما . جایی که خیلی راحت بچهها را اعدام میکردند ، جایی که ما دست آنها اسیر بودیم و گاهی صلیب سرخ هم با آنها همراه بود ، علت موفقیت ما چیزی جز عنایت خدا نبود. آنچه به ما جرأت داد اعتقاد و ایمانی بود که خداوند در قلبمان ایجاد کرد و آن سکینه قلبی همراه ما بود .
ـ از شما بعنوان تبلیغات استفاده میشد یا نه ؟
زمانی که ما در بیمارستان بودیم ، از بخش صدای فارسی رادیوی عراق به ما گفتند : بیایید با تلفن با خانوادههایتان صحبت کنید . این کاملا برای ما واضح بود که در شرایط جنگی امکان ندارد با کشورمان ارتباط تلفنی برقرار کنیم . پس میدانستیم کاسهای زیر نیم کاسه است .
ابتدا من و خانم آباد رفتیم . یک ضبط صوت گذاشته بوند و فردی که ظاهرا گزارشگر بخش فارسی رادیو عراق بود ، به ما گفت میخواهیم لطفی در حق شما بکنیم تا بتوانید با خانوادههایتان ارتباط برقرار کنید . پرسیدیم : چطوری ؟ گفت : صحبت کنید . به او گفتیم : قرار بود که با تلفن صحبت کنیم . گفت : نه ما از این طریق میخواهیم صدای شما را بفرستیم .
آنها فکر میکردند ما متوجه نشدیم . ما هم به روی خودمان نیاوردیم و پرسیدیم : آیا ما میتوانیم هر صحبتی که با خانوادههایمان داریم ، بگوییم ؟ گفت : بله میتوانید . حالا چه میخواهید بگویید؟ گفتیم : هیچی . میخواهیم بگوییم . ما را دو سال در زندان نگه داشتند و شکنجه کردند و چه بلاهایی بر سرمان آوردند . یک دفعه این فرد از کوره در رفت و گفت : نه این حرفها چیست که میگویید . خانوادههایتان ناراحت میشوند .
شما بگویید وضع ما خوب است . از ما پذیرایی میکنند . ما در هتل هستیم . گفتیم . کدام هتل ؟ ما الان در بیمارستانیم و قبل از آن هم در زندان بودهایم . ما دروغ نمیگوییم . گفت : دروغ نیست . دارند به شما محبت میکنند . به آنها گفتیم که اگر قبول کنید هر آنچه که خودمان میخواهیم بگوییم ، ما حرف میزنیم . ما مسلمانیم و دروغ نمیگوییم. از آن به بعد دیگر ما را شناخته بودند. و سعی میکردند ما را از برنامههای تبلیغاتی خود دور نگه دارند .
- : سعی نمیکردند از روشهای دوستانه استفاده کنند ؟
اوایل چرا . زمانی که در خط مقدمشان بودم . آنها چون میدانستند ما به امام حسین عشق میورزیم ،از من پرسیدند : میخواهی تو را به حرم امام حسین بفرستیم ؟ گفتم : مسلماً دلم میخواهد . گفتند : ما قبلا یک خانمی را به اسارت گرفته بودیم . با ما همکاری کرد و ما او را به حرم امام حسین فرستادیم . و بعد هم به ایران برگشت . من میدانستم که چنین مطلبی دور از ذهن است و منظورشان چیست . به آنها گفتم : نه ! من وقتی به زیارت امام حسین (ع) میروم که به اختیار خودمان باشد . من دوست ندارم شما مرا به حرم ببرید . امام حسین چنین زواری نمیخواهد .
ـ چه برنامههایی در اسارت داشتید ؟
ما برنامههایی را در سلول داشتیم . برای اینکه روحیهمان را تقویت کنیم ، سعی میکردیم با همدیگر رفتار خوبی داشته باشیم . شما تصور کنید که در طول دو سال تمام ، چهار نفر که هیچکدام از قبل همدیگر را نمیشناختند ، در کنار هم بودیم . حضور در آنجا با تمام اختلافات سلیقهای سخت بود . بخصوص بچههای جنوب که طبع خاصی دارند . یعنی خیلی سریع جوشی میشوند و خیلی زود هم آرام میشوند . من در آنجا توجه داشتم که هر حرفی زده میشود ، ارزش آن را ندارد که دربارهاش فکر کنم . درواقع حس عاطفی را درخودمان تقویت میکردیم . طوری شده بود که دو نفر از خواهرها مرا خواهر بزرگترشان خطاب میکردند و خانم آزمون که از همه کوچکتر بود ، مرا مامان .
سعی میکردیم تنها خوبی همدیگر را ببینیم و بدی ها را نادیده بگیریم . و چون من از تهران آمده بودم ، حرکات من تأثیر دیگری روی آنها داشت. گاهی با هم سرودهای انقلابی میخواندیم و از خاطرات گذشته صحبت میکردیم . یا برای اینکه اطلاعات علمیام تحلیل نرود ، مسائل را در ذهنم مرور میکردم . من به دلیل اینکه کتابهای مبارزین سیاسی انقلاب را خوانده بودم ، یاد گرفته بودم که چطور با ضربات مورس میتوان صحبت کرد . و با ترفندهایی به سلولهای دیگر آموزش دادیم . از این طریق توانستیم اخبار خارج از سلول را دریافت کنیم . با اینکه هیچ کس را نمیدیدیم . سلولهای کناری ما یک سلول پزشکان بود و یک سلول مهندسین که بعد از اینکه آزاد شدیم آنها را دیدیم .
ـ خانم ناهیدی چطور آزاد شدید؟
به ما نمیگفتند که آزاد میشوید . بارها افسران ارتشی خودمان با صلیب سرخ صحبت کردند که ما آزاد شویم و خود صلیب سرخ میگفت که ما با عراق صحبت کردیم اما عراقیها گفتند اینها باید اینجا بمانند تا بپوسند و پیر شوند چون خیلی ما را اذیت کردند .آزادی ما معجزهای از طرف امام رضا(ع) بود . هفته قبل از آزادیام مادرم به مشهد رفته بودند و مادر یکی از دوستان پدرم هم مشهد بودند . و این دو نفر همدیگر را نمیشناختند و مادر دوست پدرم برای من تعریف کرد : من نمیدانستم که تو اسیری و نه پدرت را میشناختم و نه مادرت را .
یک روز که برای زیارت به حرم رفته بودم ، رفتم پشت پنجره فولاد و دیدم که زنی بلند بلند آنجا گریه میکند و حرف میزند. من هم گوش میدادم این زن می گفت : یا امام رضا اینها دخترند. اینها را برگردان. دیگر بس است. چقدر تحمل کنند ؟
در همین لحظه ظاهرا مادرم با خودش میگوید : من چه چیزهایی میخواهم! مگر میشود کسی از دست عراقیها در بیاید؟ امکان ندارد . آن خانم تعریف میکرد : مادرت آخر سر یک دفعه مثل بچهای که یکباره بهانه میگیرد گفت : ای امام رضا اگر کار نشدنی را بکنی میگویند معجزه. من کاری ندارم تا هفته دیگر میخواهم بچهام اینجا باشد و شروع کرد به گریه کردن به درگاه امام رضا(ع) . بعد هم بلند شد و رفت . درست یک هفته بعد – چهارشنبه - من در خانه بودم و این مادر دوست پدرم گریه میکرد و میگفت من از مشهد آمدم تهران و تازه فهمیدم که شما چه کسی هستید من آمدم به تو بگویم که تو را فقط امام رضا نجات داد .
بعدها یکبار که رفته بودم حرم امام رضا خطاب به امام گفتم : آقا من معجزات شما را ندیدهام ، یکبار معجزات خودت را به من هم نشان بده . یکدفعه انگار تلنگری به من خورد که تو معجزه کرده امام رضا هستی آنوقت میگویی ندیدهای ؟ خلاصه خیلی خجالت کشیدم .
و واقعاً معجزه امام رضا بود . حتی صلیب سرخ گفت : 150 نفر میخواهند آزاد شوند که 50 نفر سهمیه این اردوگاه است. آزادی 50 نفر را صد در صد میدانم اما برای آزادی شما یک درصد احتمال میدهم. من میدانستم کسی که فکر کند قرار است آزاد شود دیگر نمیتواند در آن محیط دوام بیاورد. به همین دلیل به بچهها گفتم : تا زمانی که یک ناهار یک شام یا صبحانه در ایران سر سفره خانواده نخوردهاید، باور نکنید و اصلا به آزادی فکر نکنید . واقعاً دیوانه کننده بود. چون خیلیها بودند که به آنها میگفتند آزاد میشوید و بعد متوجه میشدند که دروغ است و حتی پیر مردانی بودند که سکته کردند و مردند.
بخاطر همین ما خیلی بیخیال بودیم . خودشان هم تعجب میکردند . زمانی که خواستیم آزاد شویم تمام وسایلمان را سوزاندیم. چیز خاصی که نداشتیم. اما همانها را هم اگر میدیدند دردسر میشد . وسایلمان را در یک بشکه آتش زدیم و با همان لباس و کفش اسارت برگشتیم . در واقع آزادی از طرف عراق به دلیل تبلیغات بود . دهه فجر بود و میخواستند همراه با این تعداد اسیر، منافقینی را برای بمب گزاری بفرستند و ما پوششی بر اهداف آنها بودیم . آنها آموزش دیده بودند که در کجا و چگونه مستقر شوند و اطلاعات را چطور بفرستند .
از خانوادهتان نگفتید . وقتی اسیر شدید ، آنها چه کردند ؟
لحظات و سالهای سنگینی بر خانواده ام گذشت . چون دو سال مفقود الاثر بودم و حتی فکر میکردند که من از بین رفتهام. زمانی که دنبال جنازه من آمده بودند ، یکی به آنها گفته بود : راکتی به آمبولانس آنها خورد و پودر شدند . حتی میخواستند مراسم ختم برای من بگیرند ، ولی امام جماعت مسجد محل به آنها گفت صبر کنید تا پایان جنگ . بخصوص چون دختر بودم برای مادرم سخت گذشت .
وقتی فکر میکنم که من خیلی در دوران اسارت سختی کشیدم ، میبینم دهها برابر من مادرم سختی و رنج کشید . چون آنها نمیدانستند من کجا هستم . ولی من میدانستم در کجا هستم و در خود سختی و رنج بودم . به ویژه آن موقع حرفهای ضد و نقیضی میزدند که دل آنها را بیشتر میرنجاند .
مادرم میگفت شبها وقتی همه میخوابیدند من دعای توسل میخوانم و به خانم فاطمه زهرا متوسل میشدم . تا اینکه بعد از سیزده ماه که اسیر بودم یکی از اسرا نامهای را برای هلال احمر ایران نوشت . که به خواهرم بگویید ، خواهرزادهام فاطمه حالش خوب است و شماره تلفن منزل ما را هم نوشته بود . یا یکی از برادرهای دیگر اسمی از من در نامهاش آورده بود . و دو سال بعد از اسارت اولین بار خودم نامه نوشتم .
ـ آیا بعد از اینکه آزاد شدید - با توجه به اینکه هنوز جنگ ادامه داشت - باز هم به مناطق جنگی رفتید ؟
بله رفتم (با خنده). 6 -5ماه بعد از آزادی من ازدواج کردم . از طریق یکی از دوستان برادرم که در دفتر ریاست جمهوری بودند اقدام کردم برای گرفتن وقت از حضرت امام که خطبه عقد را بخوانند . آقای خامنهای گفتند : حضرت امام در مقطعی هستند که فرصت نمیکنند. من سعی میکنم برایشان وقت بگیرم اگر نشد بیایند من خودم عقدشان میکنم که خطبه عقد ما را آقا خواندند .
اواخر دیماه سال 1363 در اهواز بودم . همسرم در ستاد پشتیبانی جهاد سازندگی کار میکرد و من هم در بیمارستان شهید بقایی فعالیت داشتم . البته همزمان با کار شروع به ادامه تحصیل کردم . خب اوایل جنگ هر کسی هر کاری که از دستش برمیآمد انجام میداد اما بعدها برنامه ها منسجم شد و مسئولیت هر کسی مشخص و دیگر اجازه نمیدادند خانمها به خط جلو بروند . و تنها فعالیتهای پشت جبهه داشتند .
ـ فکر میکنید دوران اسارت چه تأثیری در مسیر آینده زندگی شما گذاشت ؟
دوران اسارت درسهای بسیار متعددی برای من داشت . بحث ایثار و مقاومت را در آنجا به عینه لمس کردم . قبلا سعی میکردم که انفاق داشته باشم . اما در اسارت شرایط به گونهای بود که من راحت توانستم تمرین کنم . و این سرمایه بزرگی برای من بود . مطلب دیگر اینست که محیط طوری بود که من توانستم با تک تک سلولهای بدنم وجود خدا را احساس کنم . و این بزرگترین دستآورد دوران اسارت است . همه ما به خدا اعتقاد داریم . و در زمان نیاز از او مدد میخواهیم . اما اینکه انسان حضور خدا را لمس کند خیلی سخت است . عنوان میشود که بسیجیان ره صد ساله را یک شبه رفتند . من که خود را لایق عنوان بسیجی نمیدانم اما اسارت واقعا چنین حالتی داشت .
در آنجا ما هیچگونه امکانات مطالعه نداشتیم . اما یک بار بطور اتفاقی بروشور یک دارویی که اشتباها در بستهاش جا مانده بود را مدتها و بارها و بارها میخواندیم تا کلمات را فراموش نکنیم . گاهی احساس میکردم که خداوند وسیله آگاهی را فراهم میکند . علمای عرفان قبول دارند که به انسانهای خاص الهاماتی میشود . من این ادعا را نسبت به خودم ندارم . اما خیلی از سؤالات بزرگی که در ذهنم بود ، به من الهام میشد . و شاید اگر این دوران نبود ، خیلی از این مسائل و یا راهی که بعدها در زندگی انتخاب کردم ، نمیتوانستم داشته باشم . خیلی از دانستههایم مفهومی و تئوری بود . اما در اسارت بطور عملی آن را دیدم . و به نوعی یاد گرفتم که چگونه زندگی کنم ، چطور برخورد کنم و چگونه فکر کنم .
ـ یادآوری خاطرات تأثیر منفی بر روحیه شما ندارد ؟
در زندگی انسان وقایع متعددی وجود دارد که گاهی به مزاق انسان شیرین و گاهی تلخ میآید . ولی فی نفسه خودش شیرین و تلخ نیست . شیرینی و تلخی نسبی است . و آنچه که باعث شیرین یا تلخی یک اتفاق است ، احساس و برداشت ماست . وقتی انسان یک هدفی در زندگی داشته باشد ، و آن حرکت برای رضای خدا باشد ، تلخیهایش هم معمولا شیرین میشود .
خب سختیهای آنجا خیلی سنگین بود ، و اگر این بعد ایمان و یقین به خدا را از این قسمت اسارت بگیرید ، وحشتناکترین روزهای زندگی آدم همانجاست . یعنی مواقعی بود که میخواستم این دیوارها را باچنگ و دندان کنار بزنم و فرار کنم . احساس خفگی میکردم. ولی درست در همان لحظه خداوند سکینهای را در قلبم میگذاشت که احساس میکردم این سلول تاریک ، گلستان است . و گلستانتر از این مکان در کره زمین پیدا نمیشود .
از طرف دیگر اگر آن بعد یقین و اعتما به خدا را ازاین مسئله برداریم ، بله من باید شبها کابوس ببینم . اما هر لحظه که احساس میکنم آن سختیها را بخاطر خدا پشت سر گذاشتم ، و کسی ناظر بر تک تک اعمال من بوده ، و آنکه لحظه لحظه مرا حمایت و هدایت میکرده ، و دلسوزتر از پدر و مادر همراه من بوده ، آرامش مییابم . تک تک این لحظات را که یادم میآید ، دلم برای آن معنویت آن دوران تنگ میشود .
- :اگر دختران شما با همان روحیه شما بخواهند مثل شما باشند چنین چیزی را میپذیرید ؟
اگر بچههایم روحیه مرا داشته باشند مشکلی با این مسئله ندارم. چون معتقدم بچههای من به عنوان انسان آزاد هستند. با درنظر گرفتن مسائل و شرائطی که در شرع ما آمده است .ابتدا من آن شرایط را نداشتم کمکم به این رشد رسیدم . اینها هم اگر بتوانند از خود مراقبت کنند و مثمر ثمر باشند این جزئی از زندگی و حق آنهاست که بتوانند تجربه کنند .
هر انسانی حق دارد در زندگی خیلی چیزها را تجربه کند . اگر فرد توان تجربه کردن داشته باشد حق دارد استفاده کند و ما نمیتوانیم دست و پای او را ببندیم . مثل انرژی اتمی و هر کشوری و هر فردی حق دارد که از علم و تجربیاتش استفاده کند .اگر من اعتقاد به خدا دارم و اگر اعتقاد به این دارم که از من مهربانتر کسی هست که مراقب آنان هست و اگر ایمان واقعی به خدا داشته باشم نباید سد راه فعالیت آنها شوم. ما پدر و مادرها نگران آسیبهایی هستیم که ممکن است در اثر کم تجربگی به فرزندمان وارد شود. اما اگر مطمئن باشیم که این بچه در راهش میتواند خود را از خیلی از آسیبها حفظ کند باید آنها را آزاد بگذاریم . من مادر اگر نگذارم فرزندم توانایی خود را بسنجد خودخواه هستم .
پینوشتها:
1. چشم در چشم آنان، ص 9.
2. همان، ص 13.
3. همان، ص 17.
4. همان، ص 22.
5. این شرح بی نهایت، ص 43.
6- برادران، مریم (1381). دوره درهای بسته/ کتاب دوم. تهران: روایت فتح .
7. همان،
8.همان،
9شانکی، مریم (1375). چشم در چشم آنان. تهران: دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری،ص.11-12
10. همان ص 29 و55-56
11.، همان ص38 و 138.
شیرازی، علی؛ (1394)؛ زنان نمونه، قم: مؤسسه بوستان کتاب (مرکز چاپ و نشر تبلیغات اسلامی)، چاپ هشتم.
برادران، مریم (1381). دوره درهای بسته/ کتاب دوم. تهران: روایت فتح .
شانکی، مریم (1375). چشم در چشم آنان. تهران: دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری،.
https://fa.wikiazadegan.com/index.
https://article.tebyan.net/29872
این مقاله در تاریخ 1403/10/16 بروز رسانی شده است.