نویسنده: علی شیرازی
فاطمه ناهیدی، اصالتاً بندر عباسی است. در روزهای آغازین جنگ تحمیلی، به همراه چند نفر پزشك و پزشكیار، راهی سرپل ذهاب میشود و از آن جا به گیلانغرب میرود. چند روز در آن جا میماند و به مداوای مجروحین جنگ میپردازد. پس از آن كه شدت جنگ در جنوب را به او گزارش میكنند، به همراه اكیپ خود، راهی دفول میشود (1) و از آن جا به خرمشهر میرود تا در میدان درگیری، به كمك رزمندگان بشتابد.
فاطمه به اتفاق همراهان، درمانگاهی را در خرمشهر مرتب میكند تا كار مداوای سلحشوران تسریع یابد و در همان جا با سخنانش به رزمندگان روحیه میبخشد.
در خرمشهر به او خبر میدهند كه در خط مقدم شلمچه درگیری شدیدی واقع شده است و در آن جا به نیروی امدادگر نیاز دارند. فاطمه به همراه یكی از پزشكیاران و به راهنمایی دو سرباز، به شلمچه میرود. قبل از ورود آنها به شلمچه، خط مقدم به دست عراقیها میافتد و آنان بیخبر از همه جا، در دام عراقیها گرفتار میشوند.
پزشكیارِ همراه فاطمه، در آن لحظه تیر میخورد و فاطمه در همان جا به مداوای او میپردازد! و سپس در كانالی مخفی میشود.
عراقیها به بالیا سر او میآیند. یك سرباز عراقی میخواهد دستش را بگیرد و از كانال بیرون آورد كه مانع میشود و میگوید: «به من دست نزن!»
سرباز دیگری قنداق تفنگش را جلو میآورد و فاطمه به كمك آن از كانال بیرون میآید. عراقیها دست و پا و چشمهایش را میبندد و با یك نفربر، او و دیگر همرزمانش را به عقب میبرند.(2)
اسارت یك زن، برای عراقیها تازگی داشت. شاید تصور آنها این بود كه فاطمه «فرمانده» است! در همان لحظات اضطراب كه نمیدانست چه آیندهای را در پیش دارد، مشغول خواندن نماز امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شد. (3)
فاطمه ناهیدی هرگز در طول اسارت، روحیه خود را نباخت. در همان روزهای نخستین اسارت، یك فرمانده عراقی، پس از یك بازجویی مفصل، به وی میگوید: «آیا دوست داری به كربلا بروی؟»
- معلوم است كه دوست دارم.
- خب، میبریمت!
- ولی دوست ندارم شما مرا ببرید. دوست دارم خودم بروم و ان شاءالله هم میروم.
- چگونه میخواهی بروی؟ ما كه نمیگذاریم.
- ان شاءالله جنگ كه تمام شد و این جا حكومت اسلامی بر پا شد، میروم.
- اگر قول همكاری با ما را بدهی، هم به كربلا میفرستیمت و هم میروی ایران پیش خانوادهات!
- نه من آن كربلا را میخواهم و نه امام حسین (علیه السلام) این زیارت را از من قبول خواهد كرد... و همان طور که اسیر شدم، هر وقت كه خداوند خواست، آزاد میشوم!! (4)
فاطمه را پس از دستگیری، به زندان انفرادی میفرستند. در آن جا بود كه سه زن مجاهدهی دیگر نیز به او پیوستند. در همان روزها بود كه متوجه حضور تعدادی از برادران ایرانی، در اردوگاهی نزدیك خودشان شدند. آنان تصمیم گرفتند كه خود را از زندان خلاص كنند و به اردوگاه بروند. تصمیمشان را به عراقیها گفتند.
دژخیمان بعثی با كابل به شكنجهی آنها پرداختند؛ ولی بالاخره خستگی عراقیها، آزار را از بدن زنان برداشت.
صورت و بدن فاطمه مجروح شده بود و از دستانش خون میچكید. خود را با زحمت به درب سلول رساند. با سختی، قامت راست كرد و با انگشتهای خون آلودش، بر شكاف دریچهی كوچك سلول نوشت: «الله اكبر!»
سختیهای زندان، زنان قهرمان ایرانی را آرام نكرد، آنها دست به اعتصاب غذا زدند و گفتند: «حرف ما همان است كه گفتیم: «آزادی از زندان در كنار دیگر اسرا در اردوگاهها!»
هفده روز از اعتصاب غذای آنها میگذشت كه به وزارت دفاع عراق منتقل شدند. قرار بود كه «صلیب سرخ» به دیدن آنها بیاید. از این رو فرماندهان عراقی میگفتند: «به زور هم شده به آنها سرم و خون وصل كنید!»
در روز بیستم اعتصاب غذا، دست و پاهای زنان مسلمان و آزادهی ایرانی را بستند و به زور به آنها خون تزریق كردند. نیروهای «صلیب سرخ» آمدند و از فاطمه و همراهان كه حالشان بسیار وخیم بود بازدید كردند. بعد از آن یك ماه در بیمارستان بستری بودند و طولی نكشید كه به ایران بازگشتند. (5) بدین گونه بود كه اسارت چهارساله فاطمه ناهیدی پایان یافت.
پینوشتها:
1. چشم در چشم آنان، ص 9.
2. همان، ص 13.
3. همان، ص 17.
4. همان، ص 22.
5. این شرح بی نهایت، ص 43.
شیرازی، علی؛ (1394)؛ زنان نمونه، قم: مؤسسه بوستان كتاب (مركز چاپ و نشر تبلیغات اسلامی)، چاپ هشتم.