چالشهاي عمده تاريخ ساز به نظر فوکوياما

به نظر فوکوياما عرصه اصلي تضاد و رويارويي در جامعه بشري در زمينه ي انديشه و ايده است و تقابل تاريخ ساز براي انسان تقابل در عرصه ايدئولوژياست . هدف اصلي انسان رسيدن به شناخت بيشتر و شناخته شدن بيشتر است و اين جوهره وجودي آدمي در قالب آگاهي او و انديشه هايش متجلي مي شود . هنگامي که انديشه هاي متفاوت در قالب ايدئولوژيهاي مختلف سازمان مي يابند و در مقابل يکديگر مي ايستند ، تاريخ و حوادث تاريخ ساز شکل مي گيرد . البته اين ايده ها و ايدئولوژيها از ديد
يکشنبه، 10 خرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چالشهاي عمده تاريخ ساز به نظر فوکوياما
چالشهاي عمده تاريخ ساز  به نظر فوکوياما
چالشهاي عمده تاريخ ساز به نظر فوکوياما

نويسنده:دکتر حسين سليمي

به نظر فوکوياما عرصه اصلي تضاد و رويارويي در جامعه بشري در زمينه ي انديشه و ايده است و تقابل تاريخ ساز براي انسان تقابل در عرصه ايدئولوژياست . هدف اصلي انسان رسيدن به شناخت بيشتر و شناخته شدن بيشتر است و اين جوهره وجودي آدمي در قالب آگاهي او و انديشه هايش متجلي مي شود . هنگامي که انديشه هاي متفاوت در قالب ايدئولوژيهاي مختلف سازمان مي يابند و در مقابل يکديگر مي ايستند ، تاريخ و حوادث تاريخ ساز شکل مي گيرد . البته اين ايده ها و ايدئولوژيها از ديد وي بايد هماورد يکديگر باشند و هر تفکري که تنها ادعاي عرض اندام جهاني داشته باشد ، شأنيت و توانايي تاريخ سازي را ندارد . حال سؤال اصلي فوکوياما اين است که آيا اين جدال در عرصه ايده هاي بشري آن گونه که هگل و کوژف پيش بيني مي کردند پاياني دارد ؟ و آيا امروز زمان پايان تاريخ است ؟ وي در اين باره مي نويسد :
آيا ما به پايان رسيده ايم ؟ به عبارت ديگر آيا « تضادهاي » بنيادين ديگري در زندگي بشري وجود دارد که در بستر ليبراليسم مدرن لا ينحل است و مي تواند در يک ساختار جايگزين سياسي - اقتصادي حل شود ؟ اگر ما بيان ايدئاليستها را بپذيريم بايد پاسخ اين سؤال را در عرصه ايدئولوژي و آگاهي و انديشه جستجو کنيم . وظيفه ما اين نيست که پاسخي جامع به تمامي نجات بخشان ! عجيب و غريب و مشنگ 1 که به چالش با ليبراليسم مي پردازند بدهيم ، بلکه فقط به آنهايي مي پردازيم که نيروها و جنبشهاي مهم سياسي و اجتماعي را در بر مي گيردند و مي توانند بخشي از تاريخ جهان باشند . براي اين منظور اين اهميت چنداني ندارد که چه انديشه هاي عجيبي در آلباني يا بورکينافاسو وجود دارد . آنچه براي ما جالب است آن انديشه هايي است که بتوان بر آن نام « ميراث ايدئولوژيک مشترک بشريت » نهاد . در قرن گذشته دو چالش اصلي در مقابل ليبراليسم وجود داشته است : فاشيسم و کمونيسم ( Fukuyama, 1989, p. 6 ) .
نخستين چالش بزرگ ليبراليسم در قرن بيستم ، فاشيسم بود . ناتواني سياسي ، مادي گرايي محض ، بي توجهي به دين و هرج و مرج و لجام گسيختگي اجتماعي و شکل نگرفتن جامعه اي متحد ، مهم ترين نقدهاي فاشيسم به ليبراليسم در غرب بود . اما فاشيسم از دو بعد به سختي شکست خورد و از دور خارج شد . با پايان جنگ جهاني دوم اين ايدئولوژي به طور کامل در عرصه عمل فرو پاشيد و کنار گذاشته شد و علاوه بر آن به لحاظ نظري از درون نيز دچار مشکل شد و نتوانست خود را در هيأت ايده اي جهان شمول مطرح سازد . گرچه در برخي مواقع مثل ناسيوناليسم افراطي در اروپا يا پرونيسم در آرژانتين و ارتش ملي چانداربوس در هند ، فاشيسم دوباره سر بر آورد ، اما هيچ گاه نتوانست ايدئولوژي پايدار ، موفق و قابل ارائه اي به غير باشد و امروز ديگر ترديدي در شکست و رانده شدن کامل فاشيسم وجود ندارد (Fukuyama, 1989, pp.6-7 ) .
اما دومين و اصلي ترين و احتمالاآخرين چالش عمده ليبراليسم با کمونيسم بوده است . فوکوياما تأکيد مي کند که مارکس به زبان هگل ، تاريخ را محتوي تضادي بنيادين مي داند و آن تضاد ميان سرمايه و نيروي کار است . مارکس پيش بيني مي کرد اين تضاد که در قالب تضاد طبقاتي خود را نشان مي دهد موجب فروپاشي سرمايه داري و ايدئولوژي آن يعني ليبراليسم خواهد شد . اما اين تضاد تا حد زيادي در درون جوامع پيشرفته غربي قابل حل ، شده است . چنان که الکساندر کوژف نيز معتقد است مساوات موجود در امريکاي مدرن ، تضاد طبقاتي مورد نظر مارکس را منتفي کرده است . البته به نظر فوکوياما اين به معني آن نيست که فاصله طبقاتي بين ثروتمندان و فقرا در کشورهايي مانند امريکا وجود ندارد ؛ زيرا اين امر انکارناپذير است . اما وجود اين فاصله لزوما به معني تضاد طبقاتي و تضاد تاريخ ساز بين طبقه کارگر و سرمايه داران نيست . حتي « فقر سياه » 2 که در جامعه امريکا وجود دارد بيشتر از آنکه ريشه در تضاد طبقاتي داشته باشد ، از منطق بردگي و نژادگرايي نشأت گرفته است . در نتيجه در کشورهاي توسعه يافته اقبال عمومي به کمونيسم و احزاب کمونيست به شدت رو به کاهش است و اين در نتايج انتخابات ديده مي شود . به عکس ، گرايش به محافظه کاراني که طرفدار مداخله کمتر دولت مرکزي و حضور حداقلي دولت مرکزي در مناسبات اجتماعي - اقتصادي هستند ، بيشتر و بيشتر مي شود .
اما در خارج از جوامع غربي ، ايدئولوژي مارکسيستي و کمونيستي در دو کشور بزرگ - که بزرگ ترين کشورهاي جهان به لحاظ جمعيت و وسعت اند - پايگاه داشت ؛ چين و اتحاد شوروي . در چين که يک نظام اجتماعي و اقتصادي و حيات سياسي کاملا متفاوتي وجود دارد همواره اين ادعا وجود داشته که مقابله اي اساسي با سرمايه داري ليبرال در حال انجام است . اما از زمان برگزاري پلنوم سوم و دهمين کميته مرکزي حزب کمونيست چين در سال 1978 ، حرکت به سوي به کارگيري شيوه هاي سرمايه داري و گاهي ليبرال در چين آغاز شده است . کشاورزي غير جمعي که زندگي 800 ميليون چيني را دگرگون مي سازد ، نهادهاي اقتصادي که امکان فعاليت غيرمتمرکز اقتصادي را فراهم مي سازد و تبديل حدود 20 درصد از اقتصاد چين به اقتصاد بازار ظرف 15 سال ، نمونه هايي از چرخش ايدئولوژيک در اين کشور از زمان قدرت گرفتن دنگ شياتوپينگ به بعد است (Fukuyama, 1989, p.9 ) . اما مي توان گفت که آنان از تضاد بنيادين در مقابل ليبرال دموکراسي دست برداشته و حتي برخي از نقاط قوت آن را دريافته و خود را با آن هماهنگ ساخته اند .
مائوئيسم به شدت مورد نقد قرار گرفته و بازانديشي در تمامي مباني ايدئولوژيک در حال انجام است .
مهم تر از چين ، اتحاد شوروي است که پايگاه اصلي کمونيسم محسوب مي شد . از دوران گورباچف در اين ام القراي پرولتارياي جهان تحولاتي اساسي به وقوع پيوست . هر چند گورباچف پرستوريکا و گلاسنوست خود را بازگشت به لنينسيم اصيل و واقعي عنوان مي کرد ، ولي ترديدي وجود نداشت که اين يک چرخش بنيادي در کمونيسم است . چرخشي که بر مبناي بسياري از آموزه ها و تجربيات مثبت ليبرال دموکراسي انجام شده است . نخستين مقاله فوکوياما زماني منتشر شد که هنوز نظام کمونيستي در شوروي و ارو پاي شرقي به طور کامل از هم نپاشيده بود ، بنابراين او نشانه هاي گرايش به اين ايدئولوژي را در درون پايگاه اصلي کمونيسم مورد اشاره قرار داده ، اما در کتاب خود نشان مي دهد که چگونه حتي در جامعه اي مانند روسيه که تمام تار و پود آن با مارکسيسم - لنينيسم درهم تنيده شده بود ، اين ايدئولوژي به فراموشي سپرده مي شود و جايگزيني ليبرال دموکراسي به جاي آن به يک آرمان و هدف تبديل مي شود .
فوکوياما در مصاحبه اي مي گويد :
روزي که يکي از سخنرانيهاي گورباچف را در سال 1988 خواندم دوباره به فلسفه رو آوردم ؛ او گفته بود که ماهيت سوسياليسم اساسا رقابت است . من به يکي از همکارانم گفتم اگر گورباچف اين طور مي گويد معنايش اين است که ما به پايان تاريخ رسيده ايم ( جهانبگلو ، 1382 ، ص 30 ) .
بنابراين نبرد ايدئولوژيک و تاريخ ساز ميان کمونيسم و ليبرال دموکراسي از نظر فوکوياما به طور کامل به نفع ليبرال دموکراسي تمام شد و اين مي توانند حوادث و رويدادهايي را که در اثر اين رويارويي پديد مي آيد پايان بخشد . در تمام کشورهاي اروپاي شرقي ، کمونيسم يکي پس از ديگري سقوط کرد و به همراه آن ايدئولوژي مارکسيسم که روزي نجات بخش تلقي مي شد ، دفن گرديد .
به نظر فوکوياما البته ممکن است برخي چنين بينديشند که ظهور بنيادگرايي مذهبي در جهان اسلام ، مسيحيت و يهود مي تواند يک چالش ايدئولوژيک جديد براي ليبرال دموکراسي باشد ؛ اما وي به آن اعتقاد چنداني ندارد . در جهان مسيحيت و تا حدي يهود که مدرنيسم ، اساس و بنياد جامعه را تشکيل داده است ، احتمال وقوع اين چالش بسيار اندک است . زيرا مدرنيسم براساس نفي و رد نوعي جامعه مذهب محور به وجود آمده است و با نفي پايه هاي مذهبي قرون وسطايي در جوامع غربي ، مدرنيسم به شکل کنوني آن متولد شد و بدين سان مذهب ديگر مولد يک ايدئولوژي سياسي رقيب در غرب نيست . ممکن است به دليل خلأ معنوي و مشکلات روحي که در اثر مصرف گرايي و مادي گرايي در غرب به وجود مي آيد ، گرايش به مذهب زيادتر شود ، اما اين مذهب به معناي ايدئولوژي اي که در حوزه سياست و اقتصاد مؤثر است ، نقش آفريني نمي کند .
اسلام تنها ديني است که ممکن است ادعاي مقابله ايدئولوژيک با ليبرال دموکراسي را داشته باشد . ولي فوکوياما به چند دليل اين را نيز چالش تاريخ ساز براي جهان نمي داند . نخست آنکه به نظر او حتي در بهترين شرايط ، اسلام براي غير مسلمانان که چهار پنجم جمعيت جهان را تشکيل مي دهند پذيرفتني نيست و نمي تواند نقش يک ايدئولوژي را براي آنان ايفا کند . دوم آنکه مدلهاي عملي نظامهاي اسلامي در دهه هاي اخير چندان موفق و ايده آل جلوه نکرده اند و گرايش به اسلام سياسي در خود جهان اسلام زياد نيست . سوم آنکه حتي در کشورهاي اسلامي نيز مدلهاي سياسي - اقتصادي ليبرال دموکراسي به عنوان راه حل جدي براي رفع مشکلات سياسي - اقتصادي پذيرفته شده است . از اين رو اسلام نيز از ديدگاه فوکوياما نمي تواند يک ايدئولوژي رقيب براي ليبرال دموکراسي باشد .
فاشيسم به مدل ژاپني ، ناسيوناليسم و گرايشهاي ايدئولوژيک اين چنين در کوران منازعات تاريخي رنگ باخته اند و يک نظام سياسي - ايدئولوژيک رقيب براي ليبرال دموکراسي محسوب نشده اند و چالشي را که بتواند تاريخ ساز باشد ارائه نکردند . البته ناسيوناليسم علامت تحولي بزرگ مخصوصا در اروپاي شرعي است ، زيرا با سست شدن و سقوط ايدئولوژي مارکسيسم ، ناسيوناليسم و يافتن هويت ملي به يک نيروي جديد هويت بخش در اين سرزمينها تبديل شد که نمي توان از نظر دور داشت ، اما آن نيز يک سيستم اقتصادي ، سياسي و اجتماعي ارائه نمي کند . بلکه به عکس ناسيوناليسم خود مقدمه و مبنايي براي شکل گيري تدريجي نظامهاي مدرن ليبرال و دموکرات است . بنابراين از نظر فوکوياما نه تنها مارکسيسم ، بلکه سوسياليسم به عنوان يک نظام ايدئولوژيک و حتي يک سيستم سياسي - اقتصادي از تاريخ رخت بربسته است و ديگر باز نخواهد گشت . او در مقاله اي مي نويسد :
اگر سوسياليسم يک نظام اقتصادي - سياسي تلقي شود که دولت بخش عمده اي از اقتصاد را کنترل کرده و ثروت را توزيع کرده و مساوات اجتماعي توليد مي کند ، با اطمينان بايد بگوييم که هرگز باز نخواهد گشت و احتمال تولد دوباره آن در نسل آينده صفر است . ولي يک تکان مساوات طلبانه که قدرت و ثروت را به سوي گروهها ي ضعيف و حاشيه اي سوق دهد ، محتمل است (Fukuyama, 2002, p.1 ) .
فوکوياما اذعان مي کند که ناکارآمدي سوسياليسم و نسخه هاي سوسياليستي کليشه اي فراگير شده است و در عوض آن انديشه هايي مانند فردريک هايک گسترش يافته و اين نشانه تضعيف انديشه هاي سوسياليستي است . بنابراين حتي سخن از عدالت نيز در چهارچوب انديشه هاي رالز مطرح مي شود . هر روز مسائل مربوط به عدالت اجتماعي ، يافتن شغل ، کاستن از فاصله طبقاتي بيشتر مطرح مي گردد ، ولي براي حل اين مسائل هيچ کس به سراغ کليشه سوسياليسم نمي رود (Fukuyama, 2002, p.2 ) . بنابراين با پايان منازعات تاريخي ميان ايدئولوژيها و عقلانيتهاي رقيب در تاريخ و پيروزي عملي ليبرال دموکراسي ، مبناي تعارض و تضاد تاريخ ساز از ميان رفته و تاريخ به پايان رسيده است . از ديدگاه فوکوياما پايان تاريخ و برتري ليبرال دموکراسي بدين معني نيست که امروزه هيچ مشکلي در جوامع سرمايه داري ليبرال وجود ندارد . به عکس به نظر او هم در عرصه داخلي اين کشورها و هم در عرصه جهاني ، مشکلات فراواني روياروي نظام ليبرال دموکراسي است . درست است که اين مدل ، مدل برتر و پيروز و نهايي حکومت گري در تاريخ انساني است ، اما در درون آن مشکلات بسياري وجود دارد که بايد راه چاره اي براي آنها جست .
فوکوياما در نوشتاري که با عنوان سرمايه اجتماعي و جامعه مدني (3 )منتشر کرده است ، بخشي از مشکلات معنوي و اخلاقي موجود در جامعه غربي را سستي سرمايه اجتماعي مي داند . تعريف فوکوياما از سرمايه اجتماعي چنين است :
سرمايه اجتماعي طرحها و ارزشهاي ضروري غيررسمي است که همکاري ميان دو يا تعداد بيشتري از افراد را گسترش مي دهد . طرحهايي که سرمايه اجتماعي را تشکيل مي دهند طيفي از ارزشها هستند که از رابطه متقابل بين دو دوست تا مجموعه هاي بياني و دکترينهايي چون مسيحيت و آيين کنفوسيوس را شامل مي شود ... . براساس اين تعريف ، اعتماد ، شبکه ها ، جامعه مدني و پديده هاي مشابه نتيجه سرمايه اجتماعي اند و خود سرمايه اجتماعي را تشکيل نمي دهند (Fukuyama, 1999b, pp.1-2 ) .
سرمايه اجتماعي کنترل کننده و سازمان دهنده اصلي نظم اجتماعي است و بدون آن امکان استقرار نظم در هيچ جامعه اي نيست و هيچ دولتي با هزاران برابر هزينه کنوني توان آن را ندارد . به نظر فوکوياما با گسترش مدرنيته و عقلانيت و فردگرايي محض در جامعه غربي ، آن گونه که توکويل پيش بيني کرده بود ، سرمايه اجتماعي در مخاطره جدي قرار گرفته است و تنها با بازتوليد اين سرمايه اجتماعي و شکل گيري مجدد آن در جامعه فراصنعتي مي توان از بحرانها يبزرگ در جوامع غربي احتراز کرد (Fukuyama, 1999b, p.3 ) . وي در نوشته ديگري که با عنوان پايان نظم منتشر کرده معتقد است که يک فروپاشي ارزشي بزرگ در کشورهاي غربي در حال روي دادن است . به نوشته او :
هنجارهاي اجتماعي در طول تاريخ بشريت ، همواره در معرض تغيير و تحول بوده است و در مورد جوامعي که صنعتي شدند و نوسازي اقتصادي را تجربه کرده اند ، درصد تغييرات هم زمان با شروع روند فوق بالاتر رفته است . تغيير هنجارها در جهان صنعتي در طول سه دهه تقريبا از 1965 - 1995 بسيار پرشتاب و چشمگير بوده است . ميزان افزايش در بسياري از شاخصهاي اجتماعي آن چنان زياد بوده است که بايد سراسر اين دوره را با عنوان « فروپاشي بزرگ » در الگوهاي اوليه زندگي اجتماعي مشخص کرد ( فوکوياما ، 1379 ، ص 20 ) .
زوال خانواده هسته اي ، افزايش حيرت انگيز طلاق و از هم گسيختگي زناشويي در کشورهاي غربي ، افزايش فراوان تعداد فرزندان نامشروع ، تجاوز به کودکان و رشد فوق العاده جرم و جنايت و افزايش بي سابقه مصرف الکل و مواد مخدر که فوکوياما تمام آنها را با ذکر آمار و ارقام دقيق نشان مي دهد ، نشانه هاي آشکار اين فروپاشي بزرگ است ( فوکوياما ، 1379 ، ص 20 ) .
نکته جالب اين است که فوکوياما با تمرکز بر روي آثار اجتماعي مدل اقتصادي سرمايه داري مدرن ، نشان مي دهد که چگونه سرمايه اجتماعي در مخاطره مي افتد . مثلا برابري کامل حقوق زنان ، به رغم تفاوت اساسي فيزيکي آنها ، سبب رونق فراوان کار بين زنان و جدايي آنان از محيط خانواده ، غفلت از تربيت فرزندان و گرايش آنان به ناباروري و زندگي مجزا مي شود ( فوکويوما ، 1379 ، ص 51-56 ) . البته ژاپن در ميان جوامع صنعتي ، از نظر فوکوياماي ژاپني تبار ، يک استثناست که با حفظ تفاوتهاي زن و مرد و پاره اي از ويژگيهاي فرهنگ سنتي ، از زوال خانواده و فروپاشي سرمايه اجتماعي تا حدي پيشگيري کرده است . به هر حال از نظر او در شرايطي که سرمايه اجتماعي در جوامع فراصنعتي به تدريج ناپديد مي شود و تقاضا و نياز به آن دايما افزايش مي يابد ، بايد در انديشه بازسازي نظم و سرچشمه هاي سرمايه هاي اجتماعي بود . از اين نظر بايد به منابع سرمايه اجتماعي توجه کرد . او اين منابع را در جدول 10-1 خلاصه مي کند :

منابع سرمايه اجتماعي :

1. ساخته شده به صورت نهادي الف ) عقلاني ب ) غير عقلاني .
2. ساخته شده به صورت خودجوش الف ) عقلاني ، نظريه بازي ب ) غير عقلاني ، الگوي قانون عمومي ، نظامهاي انطباقي پيچيده .
3 ساخته شده به صورت برون زاد الف ) دين ب ) ايدئولوژي .ج ) فرهنگ و تجربه تاريخي مشترک .
4. طبيعي الف ) خويشاوندي ب ) نژاد و قوميت.
منبع : فوکوياما ، 1379 ، ص 98 .
به نظر فوکوياما عقلانيت موجود در جامعه غربي باز توليد خواهد شد و مدل جديدي از سرمايه اجتماعي را ايجاد خواهد کرد . از ديدگاه هرچند اصل سرمايه اجتماعي در بخش غيردولتي ايجاد و مصرف مي شود ، ولي دولتها در انهدام و ايجاد آن نقش اساسي دارند . همان طور که سياستهاي دولتها مثل ايجاد مساوات کامل جنسيتي به نوعي موجب فروپاشي بزرگ شده به همان گونه نيز مي تواند به بازسازي آن کمک کند . توجه خاص دولتها و سياستگذاري آنها به تفاوتهاي جنسيتي و نيز آموزشهاي عمومي نيز مي تواند به بازسازي سرمايه اجتماعي منجر شود . او با کساني مانند رابرت پوتنام ، که به زوال کامل سرمايه اجتماعي در امريکا اعتقاد دارند ، مخالف است و با ذکر دورانهاي تاريخي که سرمايه اجتماعي در آنها بازسازي شده است ، نااميدي حاصل از نگرش پوتنام را رد مي کند. اما بازهم معتقد است که در جوامع فراصنعتي، کاهش سرمايه اجتماعي که ناشي از گسترش عقلانيت سوداگر فردگراست به شدت هشدار برانگيز است. به نوشته او:
بسياري از منتقدان روشنگري معتقد بودند جامعه اي که تنها بر اصول عقل و بدون کمک مذهب، سنت و فرهنگ بنا شود، در نهايت خودمدار خواهد شد. هر چند اين منتقدان از اصطلاح سرمايه اجتماعي استفاده نکرده اند، اما به اين نکته توجه داشتند که يک نظام سياسي که قدرت دولت را محدود مي کند و به شدت بر نهادها متکي است تا جلب منافع شخصي خود را قانونمند کند، منابع نظم اجتماعي را براي اجتناب از غلتيدن در ورطه آنارشيسم ايجاد مي کند. با وجود سقوط کمونيسم و شکست فاحش همه رقيبان جدي نظم ليبرال دموکراسي هنوز حکم قطعي صادر نشده است( فوکومايا، 1379، ص 117-118).
بنابراين هم در درون دولت و هم خارج از آن بايد در بازسازي سرمايه اجتماعي بکوشند و حتي نقش مثبت مذهب و اخلاق را در اين ميان ناديده نگيرند (فوکومايا، 1379، ص 119).
بدين ترتيب فوکوياما که خود معتقد به پيروزي نهايي ليبرال دموکراسي است، با تبيين چنين نظرياتي مي کوشد که با بازگرداندن اخلاق و بازسازي سرمايه هاي اجتماعي و نهاد خانواده، هشدارهايي جدي به جوامع غربي بدهد تا سرمستي پيروزي سبب غفلت و فروپاشي بزرگ دروني آنان نشود. البته وي معتقد است که هيچ يک از مشکلات جدي اخلاقي و اجتماعي، نافي مدل جهان شمول ليبرال دموکراسي نيست. عقلانيت مدرن و نگرش سياسي و اقتصادي همچنان مسلط بر نقطه پاياني تاريخ اند. آنچه او درباره زوال سرمايه اجتماعي و پايان نظم کلاسيک بيان مي کند تنها هشداري است به لشکر پيروز ليبرال دموکراسي که آنها از مشکلات داخلي خويش غافل نمانند.

پي نوشت :

1.crackpot messiah
2.black poverty
3.Social Capital and Civil Society

منبع: کتاب نظريه هاي گوناگون درباره ي جهاني شدن




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط