نویسنده: حسین بکایی
اسلام از نخستین روزهای ظهور، با رهبانیّت و زاهد مسلکی و گوشهگیری مخالفت کرده بود. در قرآن آیههای بسیاری وجود دارد که با هدف نظم دادن به زندگی مسلمانان در این جهان نازل شدهاند. حتی خدا در آیهای مسلمانان را مؤاخذه میکند که چه کسی حلال خدا را برای بندگانش حرام کرده است؟
اما با این همه، از همان روزهای نخست، نوعی تمایل به زهد و دوری از دنیا در بین مسلمانان دیده شده بود. این تمایل و گرایش به زهد در قرنهای اول و دوم هجری که مسلمانان با مسیحیان و هندوها آشنا شدند، کمکم شکل و شمایل منظمی گرفت و واژهی تصوف در میان مسلمانان پیدا شد.
مسلمانان مثل تمام علوم و معارفی که از دیگران گرفته بودند، نخست تصوف را با اندیشهی اسلامی آمیختند و به آن رنگ و بوی مسلمانی دادند. سپس از دل آن تصوف اسلامی را بیرون آوردند.
صوفیان میگفتند:
حقیقت اصلی، واقعی و بزرگ، خداست، و انسان در این جهان به دنبال آن حقیقت است.
این جهان که انسان میتواند با حواس خود آن را درک کند، جهان علتها و معلولهاست. انسان از راه مشاهده و استدلال عقلی میتواند به نوعی از آگاهی دست پیدا کند، اما نمیتواند به حقیقت جهان برسد.
حقیقت جهان، چیزی در پشت این جهان است. یعنی جایی است که در آن قانون علیت حاکم نیست.
آن جهان دوم و برتر که به حقیقت نزدیک است، خود فاصلهای زیاد با حقیقت مطلق که خداست، دارد.
راه درک جهان حقیقی و خدا – و به طور کلی راه درک جمعیت، نه از عقل، که از دل میگذرد.
عقل نمیتواند از راه استدلال به خدا برسد. خدا حقیقتی است که انسان میتواند با پاک کردن روح و جسم و جان خود، به آن دست یابد. این تجربه با تجربهی حسی و عقلی متفاوت است.
در تجربهی صوفیانه خدا در جایی بیرون از انسان تجربه کننده، قرار نگرفته است، بلکه خدا از درون انسان تجربهگر جاری میشود و انسان حقیقت را در نمییابد، بلکه به آن واصل میشود.
صوفیان پس از نشان دادن راه رسیدن به حقیقت، سکوت میکردند و هیچ توصیفی از آن حقیقتی که به گفتهی خودشان آن را میدیدند، نمیدادند. صوفیان میگفتند آنچه صوفی در این راه مشاهده میکند، در قالب واژه جا نمیگیرد. چون این واژهها حاصل تجربههای حسّی انسانهایند و تجربههای صوفیانه با تجربههای حسی تفاوت دارند.
صوفیان معتقد بودند تجربهی اهل دل خطاناپذیر است و هر چه آنان میبینند، یقینی و درست است.
صوفیان میگفتند انسان از دو بخش جسم و روح تشکیل شده است. جسم از این جهان است و روح از شراکت انسان با حقیقت وجود، و از زندگی کلی سرچشمه میگیرد. جسم در این جهان از طریق حواس پنجگانه که ابزار شناخت عقلیاند، به شناخت این جهان میرسد. اما روح که آن هم مثل جسم ابزاری برای شناخت دارد، به درک جهان حقیقی دست مییابد. همانطور که در کار تعلیم و تربیت حواس جسمانی معلمی لازم است و باید انسان تلاش کند، در کار تعلیم روحانی هم مرادی لازم است و انسان باید ریاضت بکشید.
در اندیشهی تصوف، مراد کسی بود که راه عبور از این عالم و رسیدن به جهان برتر را میدانست و میتوانست راهنمای اهل طریقت باشد.
براساس این اعتقادات، صوفیان، سالکان راه حقیقت را از فکر کردن دربارهی خدا و جستوجوی دلیل برای وجود او منع میکردند.
از طرف دیگر، کرامات، یعنی اقدام به کارهای خارقالعاده در بین صوفیان رایج شده بود و هر صوفی با کاری عجیب و غریب، رسیدن خود را به حقیقت ثابت میکرد.
یک روز مردی از اهالی میهنه، یکی از روستاهای خراسان، با پسرش به نماز جمعه میرفت. صوفی بزرگ میهنه آنان را دید. صوفی به کودک نگاه کرد و از مرد پرسید: «این فرزندِ کیست؟»
مرد جواب داد: «فرزندِ من است.»
صوفی گفت: «پس از نماز او را پیش من بیاور.»
مرد، پس از نماز پسرش را به خانهی صوفی برد. صوفی در اتاق نشسته بود. وقتی آنان وارد شدند، صوفی به مرد گفت: «پسرت را سر دست بلند کن تا نانی را که در آن بالا گذاشتهام، بردارد.»
مرد پسرش را بلند کرد و پسر نان را برداشت و پایین آورد و به دست صوفی داد. صوفی با نگرانی دست دراز کرد و نان را گرفت. ناگهان خندهای تمام صورت صوفی را پر کرد. صفوی پسر را در آغوش کشید و بوسید. بعد، نان را بین خودش و پسر قسمت کرد.
مرد از این کار صوفی ناراحت شد و پرسید: «چرا به من نان ندادی؟»
صوفی پاسخ داد: «سی سال است که من این نان را آن بالا گذاشتهام. به من گفته بودند که این نان در دست کسی گرم خواهد شد که جهانی به او زنده خواهد. آن کس پسر توست.»
صوفی که این جهان را پست و غیرحقیقی میدانست، نمیتوانست به چیزی از آن دل ببندد. حتی اگر آن چیز، آموزههای دینی و شریعت بود.
صوفی میگفت: وقتی من به حقیقت رسیدهام، خود را از همهی بندها و قیدهای این جهان، حتی از بند شریعت و عبادت براساس قوانین شرعی، آزاد کردهام.
البته این به آن معنی نبود که همهی صوفیان به عبادت خدا بیتوجه بودند یا قرآن نمیخواندند یا در مسئلهی نبوت شک میکردند یا در درستی گفتار پیامبر اسلام دچار بدگمانی میشدند. در عمل، اغلب صوفیان طولانیترین عبادتها را داشتند و عاشقانهترین دعاها را میخواندند. اغلب آنان به وجود خدا و صدق گفتار پیامبران و ختم شدن سلسلهی نبوت به پیامبر اسلام اعتراف داشتند. اما با این همه، صوفیان همهی اینها را اموری مخصوص این جهان میدانستند و میگفتند: وقتی ما به جهان دیگر [که آنان ادعای رسیدن به آن را داشتند] دسترسی پیدا کردهایم، از تمام این مسائل رها شدهایم.
به این دلیل بود که صوفیان به دنبال یافتن دلیل برای نبوت پیامبر و درستی گفتار او نبودند.
از این رهگذر، صوفیانی پیدا شده بودند که براساس این گفتهها و اعتقادها، به آداب شریعت، مثل نماز، بیتوجه بودند. این دسته از صوفیان میگفتند: این دستورها برای این جهان – یعنی جهان غیرحقیقی - است و وقتی من به حقیقت رسیدهام و بخشی از حقیقت شدهام، دیگر چه نیازی به اجرای این دستورهای شریعت دارم؟
به طور کلی در نظر صوفی خیر و شر، گناه و صواب، بد و خوب و ... همه جزو تقسیم بندیهای این جهان غیرحقیقیاند و در جهان حقیقت، نه خبری وجود دارد، نه شرّی؛ نه گناهی وجود دارد، نه صوابی؛ نه بدی وجود دارد، نه خوبی. در آنجا نظام هستی بر پایهی دیگری میچرخد و اساس کارها به گونهی دیگری است.
به همین دلی، صوفیانه نه در کار دولتها دخالت میکردند و نه به کار ملتها توجهی نشان میدادند. آنان نه به خوراک توجه داشتند، نه به پوشاک؛ نه به عقل متمایل میشدند، نه به فقیه و حدیث. آنان همه چیز را دل میدیدند.
کودکی که در میهنه نان بیات سیسال مانده به دست او گرم شد، ابوسعید نام داشت. اسم پدرش ابوالخیر بود به همین دلیل، به او ابوسعیدِ ابوالخیر میگفتند. این مرد، پس از آن که سالها رشتههای مختلف علوم اسلامی را تحصیل کرد، در یک ملاقات با محمّدبن حسن سرخسی، صوفی بزرگ سرخس، دچار تحوّل روحی شد و از مدرسه به خانقاه رفت. او نخست در سرخس و میهنه تحت نظر صوفیان بزرگ خراسان تعلیم دید تا به مرحلهی مرادی رسید. ابوسعید پس از گذراندن مراحل مقدماتی و رسیدن به جهان حقیقت و تصاحب کرامات فراوان به نیشابور رفت و در خانقاهی ساکن شد و به تربیت شاگردان پرداخت.
ابوسعید دو کار مهم کرد: نخست آن که میان صوفیان و شریعت را آشتی داد و آن دسته از صوفیان را که به آداب شریعت اسلامی بیتوجه بودند، از جرگهی صوفیان بیرون راند. دوم آن که موسیقی و سماع را در خانقاه جایز اعلام کرد و خود بارها به آن مشغول شد.
پس از ابوسعید، ساختن خانقاه در خراسان و دیگر شهرهای اسلامی شدت بیشتری یافت و اقبال و توجه مردم و دولتمردان به اهل تصوف و درویشان بیشتر شد.
ابوسعید، شاگردان بسیاری تربیت کرد و شاگردان او در سراسر ایران پخش شدند. اهمیتی که ترکان غزنوی و مردان دربارهای آنان به صوفیان دادند، با وجود مخالفت اهل فقه با آنان، بسیار زیاد بود. پس از ابوسعید، بسیاری از خانقاهها را مردان سیاست ساختند. خود خواجه نظامالملک، یکی از کسانی است که ساختن چند رباط و خانقاه را به او نسبت دادهاند.
رباط یا خانقاه، جایی بود که صوفیان برای ریاضت و گوشهنشینی به آن جا میرفتند و در آن به دور از نگاهها و توجّه دیگران، به کار خود مشغول میشدند. رباط استفادهی دیگری نیز داشت. در رباطها شیخهای صوفیان به تعلیم شاگردان و گفتن مجلس و برگزاری مجالس سماع میپرداختند و نیز صوفیان در حال سفر، هنگام ورود به هر شهر، در رباطها پذیرایی میشدند.
منبع مقاله :
بکایی، حسین؛ (1390)، فرار از عقل (از تشکیل امپراتوری سلجوقی تا حمله مغول) از مجموعهی داستان فکر ایرانی (5)، تهران: چاپ شفق، چاپ سوم.
اما با این همه، از همان روزهای نخست، نوعی تمایل به زهد و دوری از دنیا در بین مسلمانان دیده شده بود. این تمایل و گرایش به زهد در قرنهای اول و دوم هجری که مسلمانان با مسیحیان و هندوها آشنا شدند، کمکم شکل و شمایل منظمی گرفت و واژهی تصوف در میان مسلمانان پیدا شد.
مسلمانان مثل تمام علوم و معارفی که از دیگران گرفته بودند، نخست تصوف را با اندیشهی اسلامی آمیختند و به آن رنگ و بوی مسلمانی دادند. سپس از دل آن تصوف اسلامی را بیرون آوردند.
بیشتر بخوانید: ابوسعید ابوالخیر در نگاه تاریخ
صوفیان میگفتند:
حقیقت اصلی، واقعی و بزرگ، خداست، و انسان در این جهان به دنبال آن حقیقت است.
این جهان که انسان میتواند با حواس خود آن را درک کند، جهان علتها و معلولهاست. انسان از راه مشاهده و استدلال عقلی میتواند به نوعی از آگاهی دست پیدا کند، اما نمیتواند به حقیقت جهان برسد.
حقیقت جهان، چیزی در پشت این جهان است. یعنی جایی است که در آن قانون علیت حاکم نیست.
آن جهان دوم و برتر که به حقیقت نزدیک است، خود فاصلهای زیاد با حقیقت مطلق که خداست، دارد.
راه درک جهان حقیقی و خدا – و به طور کلی راه درک جمعیت، نه از عقل، که از دل میگذرد.
عقل نمیتواند از راه استدلال به خدا برسد. خدا حقیقتی است که انسان میتواند با پاک کردن روح و جسم و جان خود، به آن دست یابد. این تجربه با تجربهی حسی و عقلی متفاوت است.
در تجربهی صوفیانه خدا در جایی بیرون از انسان تجربه کننده، قرار نگرفته است، بلکه خدا از درون انسان تجربهگر جاری میشود و انسان حقیقت را در نمییابد، بلکه به آن واصل میشود.
صوفیان پس از نشان دادن راه رسیدن به حقیقت، سکوت میکردند و هیچ توصیفی از آن حقیقتی که به گفتهی خودشان آن را میدیدند، نمیدادند. صوفیان میگفتند آنچه صوفی در این راه مشاهده میکند، در قالب واژه جا نمیگیرد. چون این واژهها حاصل تجربههای حسّی انسانهایند و تجربههای صوفیانه با تجربههای حسی تفاوت دارند.
صوفیان معتقد بودند تجربهی اهل دل خطاناپذیر است و هر چه آنان میبینند، یقینی و درست است.
صوفیان میگفتند انسان از دو بخش جسم و روح تشکیل شده است. جسم از این جهان است و روح از شراکت انسان با حقیقت وجود، و از زندگی کلی سرچشمه میگیرد. جسم در این جهان از طریق حواس پنجگانه که ابزار شناخت عقلیاند، به شناخت این جهان میرسد. اما روح که آن هم مثل جسم ابزاری برای شناخت دارد، به درک جهان حقیقی دست مییابد. همانطور که در کار تعلیم و تربیت حواس جسمانی معلمی لازم است و باید انسان تلاش کند، در کار تعلیم روحانی هم مرادی لازم است و انسان باید ریاضت بکشید.
در اندیشهی تصوف، مراد کسی بود که راه عبور از این عالم و رسیدن به جهان برتر را میدانست و میتوانست راهنمای اهل طریقت باشد.
براساس این اعتقادات، صوفیان، سالکان راه حقیقت را از فکر کردن دربارهی خدا و جستوجوی دلیل برای وجود او منع میکردند.
از طرف دیگر، کرامات، یعنی اقدام به کارهای خارقالعاده در بین صوفیان رایج شده بود و هر صوفی با کاری عجیب و غریب، رسیدن خود را به حقیقت ثابت میکرد.
یک روز مردی از اهالی میهنه، یکی از روستاهای خراسان، با پسرش به نماز جمعه میرفت. صوفی بزرگ میهنه آنان را دید. صوفی به کودک نگاه کرد و از مرد پرسید: «این فرزندِ کیست؟»
مرد جواب داد: «فرزندِ من است.»
صوفی گفت: «پس از نماز او را پیش من بیاور.»
مرد، پس از نماز پسرش را به خانهی صوفی برد. صوفی در اتاق نشسته بود. وقتی آنان وارد شدند، صوفی به مرد گفت: «پسرت را سر دست بلند کن تا نانی را که در آن بالا گذاشتهام، بردارد.»
مرد پسرش را بلند کرد و پسر نان را برداشت و پایین آورد و به دست صوفی داد. صوفی با نگرانی دست دراز کرد و نان را گرفت. ناگهان خندهای تمام صورت صوفی را پر کرد. صفوی پسر را در آغوش کشید و بوسید. بعد، نان را بین خودش و پسر قسمت کرد.
مرد از این کار صوفی ناراحت شد و پرسید: «چرا به من نان ندادی؟»
صوفی پاسخ داد: «سی سال است که من این نان را آن بالا گذاشتهام. به من گفته بودند که این نان در دست کسی گرم خواهد شد که جهانی به او زنده خواهد. آن کس پسر توست.»
صوفی که این جهان را پست و غیرحقیقی میدانست، نمیتوانست به چیزی از آن دل ببندد. حتی اگر آن چیز، آموزههای دینی و شریعت بود.
صوفی میگفت: وقتی من به حقیقت رسیدهام، خود را از همهی بندها و قیدهای این جهان، حتی از بند شریعت و عبادت براساس قوانین شرعی، آزاد کردهام.
البته این به آن معنی نبود که همهی صوفیان به عبادت خدا بیتوجه بودند یا قرآن نمیخواندند یا در مسئلهی نبوت شک میکردند یا در درستی گفتار پیامبر اسلام دچار بدگمانی میشدند. در عمل، اغلب صوفیان طولانیترین عبادتها را داشتند و عاشقانهترین دعاها را میخواندند. اغلب آنان به وجود خدا و صدق گفتار پیامبران و ختم شدن سلسلهی نبوت به پیامبر اسلام اعتراف داشتند. اما با این همه، صوفیان همهی اینها را اموری مخصوص این جهان میدانستند و میگفتند: وقتی ما به جهان دیگر [که آنان ادعای رسیدن به آن را داشتند] دسترسی پیدا کردهایم، از تمام این مسائل رها شدهایم.
به این دلیل بود که صوفیان به دنبال یافتن دلیل برای نبوت پیامبر و درستی گفتار او نبودند.
از این رهگذر، صوفیانی پیدا شده بودند که براساس این گفتهها و اعتقادها، به آداب شریعت، مثل نماز، بیتوجه بودند. این دسته از صوفیان میگفتند: این دستورها برای این جهان – یعنی جهان غیرحقیقی - است و وقتی من به حقیقت رسیدهام و بخشی از حقیقت شدهام، دیگر چه نیازی به اجرای این دستورهای شریعت دارم؟
به طور کلی در نظر صوفی خیر و شر، گناه و صواب، بد و خوب و ... همه جزو تقسیم بندیهای این جهان غیرحقیقیاند و در جهان حقیقت، نه خبری وجود دارد، نه شرّی؛ نه گناهی وجود دارد، نه صوابی؛ نه بدی وجود دارد، نه خوبی. در آنجا نظام هستی بر پایهی دیگری میچرخد و اساس کارها به گونهی دیگری است.
به همین دلی، صوفیانه نه در کار دولتها دخالت میکردند و نه به کار ملتها توجهی نشان میدادند. آنان نه به خوراک توجه داشتند، نه به پوشاک؛ نه به عقل متمایل میشدند، نه به فقیه و حدیث. آنان همه چیز را دل میدیدند.
کودکی که در میهنه نان بیات سیسال مانده به دست او گرم شد، ابوسعید نام داشت. اسم پدرش ابوالخیر بود به همین دلیل، به او ابوسعیدِ ابوالخیر میگفتند. این مرد، پس از آن که سالها رشتههای مختلف علوم اسلامی را تحصیل کرد، در یک ملاقات با محمّدبن حسن سرخسی، صوفی بزرگ سرخس، دچار تحوّل روحی شد و از مدرسه به خانقاه رفت. او نخست در سرخس و میهنه تحت نظر صوفیان بزرگ خراسان تعلیم دید تا به مرحلهی مرادی رسید. ابوسعید پس از گذراندن مراحل مقدماتی و رسیدن به جهان حقیقت و تصاحب کرامات فراوان به نیشابور رفت و در خانقاهی ساکن شد و به تربیت شاگردان پرداخت.
ابوسعید دو کار مهم کرد: نخست آن که میان صوفیان و شریعت را آشتی داد و آن دسته از صوفیان را که به آداب شریعت اسلامی بیتوجه بودند، از جرگهی صوفیان بیرون راند. دوم آن که موسیقی و سماع را در خانقاه جایز اعلام کرد و خود بارها به آن مشغول شد.
پس از ابوسعید، ساختن خانقاه در خراسان و دیگر شهرهای اسلامی شدت بیشتری یافت و اقبال و توجه مردم و دولتمردان به اهل تصوف و درویشان بیشتر شد.
ابوسعید، شاگردان بسیاری تربیت کرد و شاگردان او در سراسر ایران پخش شدند. اهمیتی که ترکان غزنوی و مردان دربارهای آنان به صوفیان دادند، با وجود مخالفت اهل فقه با آنان، بسیار زیاد بود. پس از ابوسعید، بسیاری از خانقاهها را مردان سیاست ساختند. خود خواجه نظامالملک، یکی از کسانی است که ساختن چند رباط و خانقاه را به او نسبت دادهاند.
رباط یا خانقاه، جایی بود که صوفیان برای ریاضت و گوشهنشینی به آن جا میرفتند و در آن به دور از نگاهها و توجّه دیگران، به کار خود مشغول میشدند. رباط استفادهی دیگری نیز داشت. در رباطها شیخهای صوفیان به تعلیم شاگردان و گفتن مجلس و برگزاری مجالس سماع میپرداختند و نیز صوفیان در حال سفر، هنگام ورود به هر شهر، در رباطها پذیرایی میشدند.
منبع مقاله :
بکایی، حسین؛ (1390)، فرار از عقل (از تشکیل امپراتوری سلجوقی تا حمله مغول) از مجموعهی داستان فکر ایرانی (5)، تهران: چاپ شفق، چاپ سوم.