نویسنده: سعید حیدری
تنها زمان، قادر به درک عظمت عشق است
در جزیرهای زیبا، تمام احساسات در کنار هم زندگی میکردند. شادی، غم، غرور و عشق... روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت، همه فوراً با قایق جزیره را ترک کردند. اما عشق میخواست تا آخرین لحظه در جزیره بماند چون عاشق جزیره بود. بنابراین تصمیم گرفت تا بالا آمدن آب در جزیره بماند. اما ساعتی نگذشت که جزیره به زیر آب رفت و عشق نیز به ناچار مجبور شد خود را به دوستانش برساند.عشق نزد «ثروت» رفت و از او کمک خواست و گفت: آیا میتوانم با تو همسفر شوم. ثروت گفت: نه مقدار زیادی طلا داخل قایق است و دیگر جایی برای تو نیست. عشق نزد غرور رفت و از او کمک خواست. غرور گفت: نمیتوانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف میکنی.
پس از آن نزد غم رفت. غم گفت: آه. عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تنها باشم. پس عشق به سراغ شادی رفت. اما او آن قدر غرق در هیجان بود که صدای عشق را نشنید.
عشق ناامید شده بود که ناگهان صدایی شنید. پیرمردی او را به قایقش دعوت کرد. عشق آن قدر خوشحال شد که فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد. وقتی به جزیرهی دیگری رسیدند، عشق از پیرمرد پرسید: چرا به من کمک کردی، اصلاً تو کیستی؟ پیرمرد لبخندزنان گفت: من زمان هستم. تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.
آسایشگاه سالمندان
روزی در خیابان قدم میزدم که یک کیف کهنه در گوشه خیابان نظرم را جلب کرد. آن را برداشتم و باز کردم تا شاید نشانی صاحبش را پیدا کنم. در کیف سه دلار و یک نامه مچاله شده بود، به نظر میرسید سالها کسی به آن دست نزده است.پاکت نامه کهنه و تنها چیزی که قابل خواندن بود، نشانی فرستندهاش بود. تاریخ آن مربوط به 60 سال پیش بود، در نامه نوشته شده بود که دیگر نمیتواند مایکل را ببیند. زیرا مادرش دیدن او را ممنوع کرده، اما همچنان دوستش خواهد داشت. نامه با نام مانا امضا شده بود. از روی آدرسی که داشتم توانستم شماره تلفن خانه را پیدا کنم.
وقتی با آن شماره تماس گرفتم پیرمردی جواب داد و گفت که مانا سالهاست که خانه را به او فروخته و الان در آسایشگاه زندگی میکند. به آسایشگاه رفتم. در طبقه سوم، پرستار، زنی سالخورده، شیرین و مو نقرهای را که مانا نام داشت به من معرفی کرد. درباره کیف پول برایش گفتم. وقتی نامه را دید، خوشحال شد و گفت: این آخرین نامهی من به مایکل بود.
بیشتر بخوانید: معیارهای یک خانواده ی موفق
ما میخواستیم ازدواج کنیم اما مادرم مخالف بود، از آن زمان 60 سال میگذرد و من هنوز او را دوست دارم. بعد از خداحافظی از مانا در کنار در خروجی آسایشگاه کیف را از جیبم درآوردم. وقتی نگهبان آن را دید، با تعجب گفت: این کیف مایکل است. او مرتب آن را گم میکند. با تعجب پرسیدم: منظورت مایکل گلدشتاین است؟ نگهبان گفت: بله او در طبقهی هشتم این آسایشگاه است.
با شنیدن سخن نگهبان، فوراً به دفتر پرستاران رفتم و موضوع را به آنها گفتم. به طرف آسانسور رفتم. پرستار گفت: او پیرمردی نازنین است و اکثر شبها تا دیر وقت کتاب میخواند.
وقتی او را دیدم، از شدت هیجان میلرزیدم. تمام جریان را به او گفتم. ناگهان رنگ از صورتش پرید و گفت: خواهش میکنم مرا نزد او ببرید. من سالهاست منتظر دیدار او هستم، من هرگز نتوانستم ازدواج کنم زیرا عشق او همه زندگیام بود.
با پرستار و مایکل به اتاق مانا آمدیم. پرستار مایکل را به مانا نشان داد و گفت: مانا این مرد را میشناسی؟ یک لحظه نگاه هر دو به هم خیره ماند. هیچ کدام باورشان نمیشد که پس از سالها دوری دوباره همدیگر را ببینند.
آنها از شادی اشک میریختند. سه هفته بعد، مایکل و مانا در جشن باشکوهی با هم ازدواج کردند. من ساقدوش آنها بودم. شادی این عشق 60 ساله همه آسایشگاه را پر کرده بود.
صورتحساب بیمارستان
پسرک فقیری برای مخارج تحصیلش دستفروشی میکرد. روزی از شدت گرسنگی و بیپولی، در خانهای را زد تا کمی خوراکی بگیرد. دختر زیباروی در را باز کرد. پسرک خجالت کشید و به جای غذا، آب خواست. دخترک به خانه رفت و با یک لیوان شیر برگشت. پسرک شیر را خورد و گفت: چقدر باید بپردازم؟ دخترک گفت: چیزی نباید بپردازی، مادرم به ما آموخته که نیکی، دستمزدی ندارد. پسرک تشکر کرد. سالها بعد دخترک به شدت مریض شد و برای مداوا در بیماستان بستری شد. دکتر «هوارد کلی» وقتی پرونده بیمار را دید کنجکاو شد و به دیدن او رفت. در اولین نگاه او را شناخت. او تمام تلاش خود را به کار گرفت تا دختر را معالجه کند. بعد از مداوا، وقتی صورتحساب درمان دختر را نزد او آوردند، گوشهی آن چیزی نوشت و برای دختر فرستاد.دختر که نگران هزینه بالای بیمارستان بود وقتی نامه را باز کرد با تعجب دید که در آن نوشته شده: «هزینهی این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است».
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستانهای کوتاه مثل دانه قهوه باش، قم: قم یاران قلم، چاپ اول.