سه داستان کوتاه

مثل دانه‌ی قهوه باش!

دختری نزد مادرش از سختی‌های زندگی شکایت می‌کرد. مادر که می‌خواست درسی به دخترش بدهد، او را به آشپزخانه برد و سه ظرف آب جوش روی اجاق گذاشت.
پنجشنبه، 27 ارديبهشت 1397
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
مثل دانه‌ی قهوه باش!
 مثل دانه‌ی قهوه باش!

نویسنده: سعید حیدری
 

مثل دانه قهوه باش

دختری نزد مادرش از سختی‌های زندگی شکایت می‌کرد. مادر که می‌خواست درسی به دخترش بدهد، او را به آشپزخانه برد و سه ظرف آب جوش روی اجاق گذاشت.
داخل یکی تخم‌مرغ، داخل دیگری هویج و در ظرف سوم قهوه ریخت و بعد از 20 دقیقه تخم‌مرغ و هویج را از آب جوش درآورد و قهوه را به دخترش داد تا آن را بچشد.
سپس رو به دخترش کرد و گفت: هر سه این‌ها در شرایط یکسان و سخت بوده‌اند. هویج ابتدا سخت و محکم به نظر می‌رسید اما بعد از قرار گرفتن در آب جوش نرم شد. تخم‌مرغ که در ابتدا شکننده بود، حالا سفت و محکم شده و دانه‌های قهوه، آب را تغییر دادند.
تو کدام یک از این مواد هستی، وقتی شرایط سخت پیش می‌آید، تو چطور عمل می‌کنی؟ اگر مانند هویج باشی، در سختی‌ها مقاومت خود را از دست خواهی داد، اگر مانند تخم‌مرغ باشی در گرفتاریها محکم خواهی شد و اگر مانند قهوه‌ باشی هرچه شرایط بدتر می‌شود، تو بهتر خواهی شد و شرایط به نفع خودت تغییر خواهی داد.

درخت مشکلات

مرد نجاری یکی از دوستانش را برای صرف قهوه به خانه دعوت کرد. وقتی آنها به خانه رسیدند، نجار قبل از ورود چند دقیقه‌ای ایستاد و با دو دست شاخه‌های درختی که جلوی خانه بود را گرفت. لحظه‌ای نگذشت که چهره‌ی خسته او خندان شد و با همان لبخند وارد خانه شد.
او با مهربانی با همسر و فرزندانش به گفتگو پرداخت. دوستش که تمام این مدت با تعجب به رفتارهای او نگاه می‌کرد، از او دلیل رفتارش را پرسید. مرد نجار گفت: آن درخت جلوی در، درخت مشکلات من است. موقع کار، مشکلات زیادی برایم پیش می‌آید. اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. پس وقتی به خانه می‌رسم، مشکلاتم را به شاخه‌های آن درخت می‌آویزم و روز بعد، وقتی می‌خواهم سر کار بروم، دوباره آنها را برمی‌دارم. جالب اینجاست که وقتی صبح به سراغ درخت می‌روم، خیلی از مشکلات دیگر آنجا نیستند و بقیه هم خیلی سبک شده‌اند.

بیشتر بخوانید: قهوه ، دکتر گیاهان

 

وضعیتم آن قدرها هم بد نبود...

وقتی خودم را از بالای ساختمان پرت کردم، در طبقه‌ی دهم زن و شوهر به ظاهر مهربانی را دیدم که با خشونت مشغول دعوا بودند!
در طبقه‌ی نهم «پیتر» قوی جثه وپرزور را دیدم که گریه می‌کرد.
در طبقه‌ی هشتم «ماریا» را دیدم که غصه‌دار و گریان بود چون نامزدش ترکش کرده بود.
در طبقه‌ی هفتم «جیمی» را دیدم که داروی ضد افسردگی هر روزش را می‌خورد. در طبقه‌ی ششم «هنگ» را دیدم که همچنان در روزنامه‌ها به دنبال کار می‌گشت. در طبقه‌ی پنجم «وانگ» را دیدم که در خلوت، حساب بدهی‌هایش را رسیدگی می‌کرد.
در طبقه‌ی چهارم «رز» را دیدم که با نامزدش بداخلاقی می‌کرد.
در طبقه‌ی سوم پیرمردی را دیدم که چشم به راه بود.
در طبقه‌ی دوم «لی لی» را دیدم که هنوز به عکس شوهر مفقود شده‌اش زل زده بود.
بعد از دیدن همه‌ی اینها فهمیدم، که وضعم آنقدرها هم بد نبود!
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستان‌های کوتاه، مثل دانه قهوه باش، قم: یاران قلم، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط