موضوع جامعه شناختی در مرکز بحثهای جامعه شناسان
چکیده:
دورکهایم در روشن ترین بیانی که از علایق خود دارد، اعلام میکند که می کوشد هم بر محدودیت های بحث ایده آلیسم - عقل گرایی آلمانی فایق آید، که به نظر او بر وضع پیشینی و جمع گرایانه دانش تأکید داشت، و هم بر تجربه گرایی انگلیسی، که به پایه تجربی و فردی شناخت معطوف است
تعداد کلمات: 1489 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 7 دقیقه
دورکهایم در روشن ترین بیانی که از علایق خود دارد، اعلام میکند که می کوشد هم بر محدودیت های بحث ایده آلیسم - عقل گرایی آلمانی فایق آید، که به نظر او بر وضع پیشینی و جمع گرایانه دانش تأکید داشت، و هم بر تجربه گرایی انگلیسی، که به پایه تجربی و فردی شناخت معطوف است
تعداد کلمات: 1489 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 7 دقیقه
نویسنده : رونالد رابرتسون
برگردان : کمال پولادی
برگردان : کمال پولادی
در نیمه قرن نوزدهم در وهله اول به واسطه نقد مارکس از ایده آلیسم هگل یک مجادله عمومی بر سر جایگاه عامل فرهنگی (در تحول اجتماعی) برخاست که تا امروز نیز ادامه دارد. موضوع مجادله مزبور از این قرار است: فرهنگ در تعامل با حیات اجتماعی (و یا حیات فردی تا چه میزان استقلال دارد و تا چه حد پدیدهای تبعی و از وجوه «نازل تر زندگی است»؟ این موضوع به عنوان یک موضوع جامعه شناختی در مرکز بحثهای جامعه شناسان عصر کلاسیک (۱۸۹۰۔۱۹۲۰) قرار گرفت هر چند که کمتر رویکرد خود مارکس را در غلبه بر معمای ایده آلیسم - ماتریالیسم انعکاس می داد (1983 ,(Duper). (من در اینجا نمی توانم به شیوه انتقادی به این مسئله بپردازم که چگونه مسئله ایده آلیسم با مسئله ذهنیت د عینیت خلط شد. نوشته های پرحجم ماکس وبر در باره ساخت خلقیات مدرن (با ارجاع خاص به جایگاه دین در آن)، همین طور تلاش زیمل برای برخورد با این موضوع در چهارچوبی محدودتر به لحاظ تاریخی، اما ژرف تر از حیث ریزه کاری های زندگی مدرن، و سرانجام تلاش پردامنه دورکهایم برای نشان دادن رابطه بین پدیده فرهنگی و ساخت اجتماعی پاره ای از نمونه های کم و بیش مهم این جریان است.
به طوری که روشن است وبر از پارهای جهات با مسئله شکاف ماتریالیسم۔ ایده آلیسم که با رشد هم مارکسیسم و هم رقیب کانتی آن (به اضافه حضور معلق هگل) به شدت گسترش پیدا کرده بود روبرو بود. پیش کشیدن مفاهیمی مثل خلقیات، روح، انگاره جهان و علایق آرمانی در مرکز تلاشهای وبر برای مقابله با وجوه افراطی جبرگرایی اقتصادی (مثل آنچه در کارهای انگلس و کائوتسکی دیده میشود) قرار داشت، همچنان که علاقه مستمر او به فرایند عقلانی شدن، که مسلما نمی توان آن را به عنوان التزام ایده الیستی و بر گرفت، در همین جهت بود. دورکهایم در روشن ترین بیانی که از علایق خود دارد، اعلام میکند که می کوشد هم بر محدودیت های بحث ایده آلیسم - عقل گرایی آلمانی فایق آید، که به نظر او بر وضع پیشینی و جمع گرایانه دانش تأکید داشت، و هم بر تجربه گرایی انگلیسی، که به پایه تجربی و فردی شناخت معطوف است. راه حل او برای این مناقشه ارائه یک سنتز «فرانسوی» از رهیافت جمعگرایانه آلمانی و رویکرد تجربه گرایی انگلیسی و عرضه نظریه ای بود که به نقش محدود کننده اجتماعی - ساختاری در صور عمده معرفت، اخلاق و دین معطوف بود. در اندیشه دورکهایم فرهنگ را ساخت اجتماعی تعیین میکند.
این رهیافت را بیش از همه سوانسون و داگلاس با جدیت دنبال کرده اند.
الکساندر (1980) از این رهیافت چشم انداز منعطف تری دارد.
بیشتر بخوانید : جهانی شدن، مفاهیم و دیدگاه ها
طنز قضیه این جاست که به رغم آنکه در باره کار زیمل در تحلیل فرهنگ کم تر بحث شده است و نفوذ کمتری نیز دارد، در حقیقت صریح تر و سرراست تر است. زیمل به طور مکرر و مستقیم به موضوع فرهنگ پرداخته است و بر خلاف ویر (که با واژه های مختلف و متفاوت به فرهنگ اشاره می کند) و دورکهایم (که کمتر به صراحت از فرهنگ سخن میگوید)، به شیوه ای مستقیم در باره مفهوم فرهنگ بحث می کند. این امر به دلیل آن است که زیمل آنچه را که فرهنگ عینی می خواند، پدیده ای دارای استقلال نسبی می داند و تحلیل فرهنگی او به طور راهبردی از مفهوم جامعه شناسی جداست. او به شیوهای کانتی مقوله های اصلی فرهنگ، یا به اصطلاح خودش قالبهای اصلی فرهنگ، را از مضمون فرهنگ استخراج می کند. با این حال رهیافت او تا حدودی هگلی و تا حدود کمتر مارکسی است، چرا که اساسا به رابطه بین ذهنیت و عینیت، به ویژه فرهنگ ذهنی و فرهنگ عینی، نظر دارد. تحلیل او از دو جهت انتقادی است. نخست برای اینکه قالب های فرهنگی را (صوری که فرهنگ را ممکن می سازد) تشریح می کند و دوم به این سبب که به منازعه (یا به تعبیر مناسب تر امروزی تضاد) در فرهنگ مدرن از منظر تراژدی نگاه می کند (1968 ,Simmel) در حالی که مسئله رابطه ماتریالیسم - ایده آلیسم و عینیت . ذهنیت برای جامعه شناسان کلاسیک مسئله مهمی بود. مسئله مهم دیگر که به فرهنگ مربوط میشد، عبارت بود از تمایز بین فرهنگ و تمدن در سنت آلمانی. این تمایز در تفاوت گذاردن بین فرهنگ به عنوان ریشه سلسله ای از مفاهیم و لغات دارای فحوای مثبت (مثل با فرهنگ، فرهنگ مندی و دارای فرهنگ یکتا) و تمدن به عنوان توصیفی منفی از دنیای مدرن متجلی شده بود. «فرهنگ» در زبان آلمانی با آمیزه ای از لحن انسان گرایانه و تاریخ نگارانه به کار میرفت (3961 :1979 ,Merquior). واژه بافرهنگ شدن نمایشگر تأکید بر کسب فرهنگ مطلوب بود و عبارت دارای فرهنگی یکتا به جوامع و تمدن های خاص اشاره داشت. نگاه تاریخ نگارانه بیشتر با کار هردر در تأکید بر «خاص بودن و تکرارناپذیر بودن فرهنگ ها و ملتها، شکل گرفته بود (1991 ,Berlin ;106 :1984 ,Dumont). با این حال نگرش کم تر تاریخ نگارانه اما بیشتر هگل گرایانه فیشته مبنی بر اینکه یک فرهنگ خاص «تجسم انسانیت در زمان خاص است» نیز به سهم خود در این خصوص تأثیر زیادی داشت (111 :1984 ,Dumont). در هر حال این واقعیت که فرهنگ در شرایط بحث های رایج در آلمان تاریخ خاصی دارد، نباید از نظر دور بماند، از جمله با عنایت به این واقعیت که آنچه در اوایل قرن بیستم به ویژه از طریق نوشته های بواس در آمریکا انتشار یافته درک تاریخ نگارانه از فرهنگ بود در حالی که در انسان شناسی بریتانیا واکنش علیه تکامل گرایی قرن نوزدهم به صورت درک کارکردگرایانه از جوامع بدوی (آفریقا، آسیا، اقیانوسیه) و یکتایی ساختار اجتماعی آنها تجلی پیدا کرد در انسان شناسی آمریکا این واکنش به صورت توجه به انگاره یگانه جوامع بدوی (در آمریکای شمالی) بروز کرد. این نگرش اخیر احتمالا بازتاب تمایز بین یگانگی فرهنگی و نایگانگی تمدنی در سنت تفکر آلمانی بود. نگرش انسان شناسانه آمریکایی ها توجه بیشتری به ترکیب بندی فرهنگی را موجب شد تا حدود زیادی در کارهای کرویر و به صورت مشخص تر در کارهای مارگارت مید و روت بندیکت. مطالعه در باره «تمدن» مدرن به مفهوم آلمانی آن اساسأ به رشته جامعه شناسی سپرده شد. اما مفهوم انسان شناسانه یکتایی فرهنگی ضمن همکاری بین کروبر و پارسونز برای ارائه تعریفی بینارشته ای از فرهنگ (ظاهرا بنا بر ملاحظات حرفه ای) سرانجام به بخش مهمی از جامعه شناسی آمریکا افزوده شد (Kroeber and.)Parsons, 1958 .
طنز قضیه این جاست که به رغم آنکه در باره کار زیمل در تحلیل فرهنگ کم تر بحث شده است و نفوذ کمتری نیز دارد، در حقیقت صریح تر و سرراست تر است. زیمل به طور مکرر و مستقیم به موضوع فرهنگ پرداخته است و بر خلاف ویر (که با واژه های مختلف و متفاوت به فرهنگ اشاره می کند) و دورکهایم (که کمتر به صراحت از فرهنگ سخن میگوید)، به شیوه ای مستقیم در باره مفهوم فرهنگ بحث می کند. این امر به دلیل آن است که زیمل آنچه را که فرهنگ عینی می خواند، پدیده ای دارای استقلال نسبی می داند و تحلیل فرهنگی او به طور راهبردی از مفهوم جامعه شناسی جداست. او به شیوهای کانتی مقوله های اصلی فرهنگ، یا به اصطلاح خودش قالبهای اصلی فرهنگ، را از مضمون فرهنگ استخراج می کند. با این حال رهیافت او تا حدودی هگلی و تا حدود کمتر مارکسی است، چرا که اساسا به رابطه بین ذهنیت و عینیت، به ویژه فرهنگ ذهنی و فرهنگ عینی، نظر دارد.
خلاصه مطلب آنکه انگاره های مربوط به آنچه اکنون آن را فرهنگ می خوانیم، در شرایط علوم اجتماعی جوامع ملی مختلف از این قرار بوده است:
اول، علوم اجتماعی آلمان بیشتر به مسئله فرهنگ «حقیقی» و رابطه آن با تحریف اجتماعی «معرفت» پرداخته است، صورت های خاصی که جامعه شناسی معرفت در آلمان به ویژه در نوشته های شیلر و کارل مانهایم) به خود گرفت. همچنین نقد فرانکفورتی از «تمدن روشنگری»، و همین طور دلمشغولی هابرماس در مورد حقیقت ارتباطی (در برابر ارتباط تحریف شده به نحو نظام مند) از این مقوله است. دوم، علوم اجتماعی فرانسوی بیشتر به ساخت اندیشه انسانی در تعامل با تنوع ساخت اجتماعی سرگرم بوده است و در قرن بیستم همواره بر این نکته تأکید داشته است که شیوه تفکر محصولی جمعی است. همچنین از زمان لوی برول تا فوکو به پدیده گسست بزرگ در ساختار معرفتی (به جای تحریف معرفتی)، هم در تاریخ تمدن های خاص و هم در میان تمدنهای مختلف، توجه خاصی معطوف داشته است. سوم، علوم اجتماعی انگلیسی کمتر به رابطه بین علایق اجتماعا شکل گرفته و معرفت نقطه تمرکز جامعه شناسی آلمانی) یا رابطه ساخت اجتماعی با شیوه تفکر معطوف بوده است دیدگاه مسلط فرانسوی)، بلکه بیشتر به قرابت طبیعی فرهنگ با ساخت اجتماعی و مناسبات اجتماعی پرداخته است: فرهنگ به عنوان شیوه زندگی یک ملت از جمله در کارهای نوپز"، الیوت تامپسون و رایموند ویلیامز و شاید آنتونی گیدنز و حتا استوارت هال. و بالاخره برداشت آمریکایی از فرهنگ به رغم تأثیری که بواس در این خطه داشته است، بیشتر فایده انگارانه و مبتنی بر این فکر بوده است که انگار یکتای فرهنگ را افراد در شرایط اجتماعی معین می سازند. از این دیدگاه فرهنگ آن چیزی است که افراد، گروهها و جوامع در راستای کارآمد کردن کارکردهای خود تولید با کسب میکنند. با چنین نگرشی فرهنگ به مثابه اسباب به حساب می آید (198 ,swindler). فرهنگ ساخته میشود همان طور که درک آمریکایی از ملیت ساخته میشود (در هر صورت می توان گفت که جامعه شناسان آمریکایی هرچه بیشتر به سمتی سوق پیدا کرده اند که فرهنگ های ملی و قومی را تا حد زیادی موضوع دستکاری و اختراع بینگارند).
منبع:
جهانی شدن (تئوری اجتماعی وفرهنگ جهانی) ، رونالد رابرتسون ، ترجمه کمال پولادی، نشر ثالث چاپ چهارم (1393)
طنز قضیه این جاست که به رغم آنکه در باره کار زیمل در تحلیل فرهنگ کم تر بحث شده است و نفوذ کمتری نیز دارد، در حقیقت صریح تر و سرراست تر است. زیمل به طور مکرر و مستقیم به موضوع فرهنگ پرداخته است و بر خلاف ویر (که با واژه های مختلف و متفاوت به فرهنگ اشاره می کند) و دورکهایم (که کمتر به صراحت از فرهنگ سخن میگوید)، به شیوه ای مستقیم در باره مفهوم فرهنگ بحث می کند. این امر به دلیل آن است که زیمل آنچه را که فرهنگ عینی می خواند، پدیده ای دارای استقلال نسبی می داند و تحلیل فرهنگی او به طور راهبردی از مفهوم جامعه شناسی جداست. او به شیوهای کانتی مقوله های اصلی فرهنگ، یا به اصطلاح خودش قالبهای اصلی فرهنگ، را از مضمون فرهنگ استخراج می کند. با این حال رهیافت او تا حدودی هگلی و تا حدود کمتر مارکسی است، چرا که اساسا به رابطه بین ذهنیت و عینیت، به ویژه فرهنگ ذهنی و فرهنگ عینی، نظر دارد.
خلاصه مطلب آنکه انگاره های مربوط به آنچه اکنون آن را فرهنگ می خوانیم، در شرایط علوم اجتماعی جوامع ملی مختلف از این قرار بوده است:
اول، علوم اجتماعی آلمان بیشتر به مسئله فرهنگ «حقیقی» و رابطه آن با تحریف اجتماعی «معرفت» پرداخته است، صورت های خاصی که جامعه شناسی معرفت در آلمان به ویژه در نوشته های شیلر و کارل مانهایم) به خود گرفت. همچنین نقد فرانکفورتی از «تمدن روشنگری»، و همین طور دلمشغولی هابرماس در مورد حقیقت ارتباطی (در برابر ارتباط تحریف شده به نحو نظام مند) از این مقوله است. دوم، علوم اجتماعی فرانسوی بیشتر به ساخت اندیشه انسانی در تعامل با تنوع ساخت اجتماعی سرگرم بوده است و در قرن بیستم همواره بر این نکته تأکید داشته است که شیوه تفکر محصولی جمعی است. همچنین از زمان لوی برول تا فوکو به پدیده گسست بزرگ در ساختار معرفتی (به جای تحریف معرفتی)، هم در تاریخ تمدن های خاص و هم در میان تمدنهای مختلف، توجه خاصی معطوف داشته است. سوم، علوم اجتماعی انگلیسی کمتر به رابطه بین علایق اجتماعا شکل گرفته و معرفت نقطه تمرکز جامعه شناسی آلمانی) یا رابطه ساخت اجتماعی با شیوه تفکر معطوف بوده است دیدگاه مسلط فرانسوی)، بلکه بیشتر به قرابت طبیعی فرهنگ با ساخت اجتماعی و مناسبات اجتماعی پرداخته است: فرهنگ به عنوان شیوه زندگی یک ملت از جمله در کارهای نوپز"، الیوت تامپسون و رایموند ویلیامز و شاید آنتونی گیدنز و حتا استوارت هال. و بالاخره برداشت آمریکایی از فرهنگ به رغم تأثیری که بواس در این خطه داشته است، بیشتر فایده انگارانه و مبتنی بر این فکر بوده است که انگار یکتای فرهنگ را افراد در شرایط اجتماعی معین می سازند. از این دیدگاه فرهنگ آن چیزی است که افراد، گروهها و جوامع در راستای کارآمد کردن کارکردهای خود تولید با کسب میکنند. با چنین نگرشی فرهنگ به مثابه اسباب به حساب می آید (198 ,swindler). فرهنگ ساخته میشود همان طور که درک آمریکایی از ملیت ساخته میشود (در هر صورت می توان گفت که جامعه شناسان آمریکایی هرچه بیشتر به سمتی سوق پیدا کرده اند که فرهنگ های ملی و قومی را تا حد زیادی موضوع دستکاری و اختراع بینگارند).
منبع:
جهانی شدن (تئوری اجتماعی وفرهنگ جهانی) ، رونالد رابرتسون ، ترجمه کمال پولادی، نشر ثالث چاپ چهارم (1393)
بیشتر بخوانید :
عوامل جهانی شدن و ارتباط آن با فرایند توسعه
جهانی شدن،اهداف و عوامل انگیزه ساز
جهانی شدن و کارآفرینی
جهانی شدن و گفتمانهای هویت ملی